برای این پنجشنبه که کلاس نداشتم برنامه ای سنگین طراحی کرده بودم. تصمیم گرفتم به «اشک میدان» که در جنوب کاشیدار واقع شده است بروم. یک بار با دانش آموزان برای اردو به آنجا رفته بودم و حالا در این فصل زیبای بهار که همه جا پر از طراوت و شادابی است دلم برای آنجا تنگ شده بود و می بایست دوباره سری به آنجا می زدم. مسیرش را به یاد دارم و به خاطر طولانی بودن و شیب تندش باید زمانی بیشتر برای رفتن و بازگشتن در نظر می گرفتم. پس با خودم قرار گذاشتم صبح ساعت پنح راه بیفتم تا از نظر زمانی در مضیقه نباشم.
یک قرص نان، یک عدد کنسرو خوراک بادمجان و سه تا بطری آب به همراه یک کاپشن ورزشی برای وضعیت احتمالی آب و هوا و همچنین کبریت و چراغ قوه و کارد و دیگر موارد لازم را در کوله گذاشتم. صبحانه مفصلی خوردم تا نیروی لازم برای این کوه پیمایی نسبتاً طولانی که تا نزدیکی های ظهر طول می کشید را داشته باشم. تا سماور جوش آید و صبحانه را صرف کنم ساعت شش صبح شد و باعث شد همین ابتدا یک ساعت از برنامه ریزی ام عقب افتادم، باید زودتر بیدار می شدم.
از وامنان تا کاشیدار را با سرعت بیشتری طی کردم تا بخشی از این عقب افتادگی را جبران کنم. از دور وقتی کوهی را که می بایست به بالایش می رفتم و بعد از گذر از آن به دشتی می رسیدم که اشک میدان آنجاست را نظاره کردم کمی مردد شدم. هم شیب دره ای که باید بالا می رفتم زیاد بود و هم مسافت آن، دفعه قبل که با دانش آموزان رفتیم من راکب اسب بودم و فشار چندانی را تحمل نمی کردم و اسب راه را می پیمود. آن بخش تنبل من به شدت اصرار می کرد که مسیر ساده تری را انتخاب کنم، همین جاده را در پیش بگیرم و تا هفت چنار بروم ولی در برابرش مقاومت کردم و وارد دره شدم.
از کوه های سنگی و صخره ای بیشتر خوشم می آید. پوشش گیاهی آن بسیار متنوع و عجیب است. درختانی که با اراده ای قوی سنگ سخت را می شکنند و برای زندگی، خود را به سمت آفتاب می کشانند. ریشه هایشان را با صبر در میان این صخره های سنگین می دوانند تا به آب و مواد غذایی دست یابند. همیشه این گیاهان برایم قابل احترام هستند که در اوج سختی زندگی می کنند و هیچگاه هم دمی برنمی آورند. برای آنها زندگی مساوی است با مقاومت و صبر و تلاش بسیار.
نفس هایم به شماره افتاده بود ولی هنوز تا رسیدن به بالای این دره عمیق خیلی مانده بود. روی تخته سنگی نشستم و کمی نفس تازه کردم. طبیعت واقعاً زیباست و در هر زمان زیبایی خاص خودش را دارد. در زمستان که همه درختان خشک به نظر می رسند و همه جا پوشیده از برف است چه کسی می تواند باور کند که در چند ماه بعد همه جا سبز خواهد شد و زندگی دوباره شروع خواهد شد؟ در آن زمان سرما و یخ بندان چنان همه جا را در سیطره خود درمی آورد که ذهن تصور این که روزی همه از دستش آزاد خواهند شد را غیرممکن می پندارد چه برسد به واقعیت آن، ولی طبیعت کاری به تصورات ما دارد و خودش راه خودش را در پیش می گیرد.
آخرین بخش این سربالایی شکافی است کاملاً صخره ای که در دل این کوه وجود دارد. وقتی به بالای آن رسیدم و به مسیری که طی کرده بودم نگاه کردم حس خوبی به من دست داد، حس افتخاری که توانستم تنهایی هم این مسیر نسبتاً دشوار را طی کنم و حالا به بالای آن رسیده ام. روی تخته سنگی نشستم و به مناظری که مقابلم بود نگاه کردم. همیشه از ارتفاع و نظاره کردن مناظر از بالای کوه لذت می برم. وامنان و کاشیدار کاملاً زیر پایم بودند و تا دوردستها همه چیز شفاف مقابلم چشمانم بود. این گستره دید نمی گذاشت بلند شوم و به راهم ادامه دهم.
نمی دانم چقدر نشستم و از دیدن مناظر لذت بردم، هنوز کاملاً سیر نشده بودم ولی نمی بایست وقت را از دست می دادم، بلند شدم و به دشتی نسبتاً مسطح که بودنش در این ارتفاع خودش اعجاب انگیز است وارد شدم. به اشک میدان که در اصل گورستانی است با قدمت بسیار رسیدم و در زیر سایه درختچه کوچکی اطراق کردم، ساعت را نگاه کردم، نزدیک ده بود و این یعنی حدود چهار ساعت راه آمده ام. پس باید حواسم باشد که حداکثر تا ساعت دو حق دارم اینجا بمانم و دیرتر نباید برگردم تا به تاریکی بر نخورم.
خیلی دوست داشتم به سمت دیگر اشک میدان بروم، محل اطراقم را ترک کردم و تا منتها الیه جنوبی اشک میدان رفتم و باز به دره ای عمیق و وهم انگیز رسیدم، این را دیگر در خود نمی دیدم که به دل این دره بروم و از سوی دیگرش بالا آیم، همانجا کنار درخت کوچکی نشستم و باز هم شروع کردم به نگاه کردن. هوای عالی در کنار طبیعتی که تازه جوان شده بود فضایی ایجاد کرده بود که وصفش ممکن نیست. در هر دمی که فرو می بردم بینهایت نعمت بود و واقعاً بر تک تک هرکدامش شکری واجب. دیدگانم از مشاهده این همه زیبایی به وجد آمده بود و دیگر در اختیار من نبود. سکوتی معنی دار بر محیط حاکم بود و هر از چند گاهی صدای باد یا پرواز پرنده ای آن را می شکست.
به ظهر نزدیک شدیم و شکمم زودتر این را فهمید و به من اعلام کرد. بساط ناهار را برپا کردم، نان و کنسرو خوراک بادمجان، تمام چیزی که برای خوردن به همراه داشتم همین بود. خیلی ها در طبیعت گردی هرجایی می رسند سریع آتشی برپا می کنند و بساط چای یا غذا را به راه می اندازند ولی من زیاد با این رسم موافق نیستم. هرچه کمتر در طبیعت تغییر ایجاد کنیم بهتر است، حاضرم چای ننوشم و یا غذای گرمی نخورم ولی طبیعت به همان صورت اولیه خود بماند، می دانم که این نظر من مخالف بسیار دارد.
هنوز درب کنسرو را باز نکرده بودم که ناگه احساس کردم کلی چشم در حال نظاره کردن من هستند. تا به خود آمدم کاملاً در محاصره آنها بودم. تعدادشان خیلی زیاد بود ولی ساکت و آرام فقط به من نگاه می کردند. حتی صدایی هم از آنها شنیده نمی شد. گوسفندان در کل موجودات آرامی هستند ولی نگاهبانان بسیار سختگیری دارند، منتظر آنها بودم تا واکنشی مناسب نشان دهم. سگ های گله به هر غریبه ای حمله می برند.
خوشبختانه به خاطر نزدیک بودن چوپان مورد حمله سگ های گله قرار نگرفتم. با رویی باز به استقابلم آمد و خیلی گرم گرفت. پدر یکی از دانش آموزانم در کاشیدار بود، البته من ایشان را نشناختم و وقتی مشخصات پسرش را گفت، فهمیدم. با لبخندی که بر لبانش داشت گفت: آمده ای گردش؟ می بینی اینجا چقدر زیباست؟ حرفش را تایید کردم و من هم از زیبایی و سکوت و آرامش این منطقه تعریف کردم. چوپان ها انسان های عجیبی هستند، ساعت ها در کوه و دشت، در میان طبیعت تنها به همراه گوسفندانشان در حال زندگی هستند. به نظرم اینها دیگر با طبیعت عجین شده اند و بخشی از آن هستند، ما هستیم که از طبیعت فاصله گرفته ایم و خودمان هم نمی دانیم کجا هستیم.
تا نگاهش به کنسرو افتاد، گفت: آقا دبیر این ها را نخورید، اصلاً معلوم نیست داخلشان چی هست، حتی اگر چیزی هم باشد مطمئناً نامرغوب ترین آن است. همان نان و پنیر همراه خود می داشتید خیلی بهتر از این چیزها است. به ایشان گفتم کاملاً با شما موافقم ولی این غذاها خیلی راحت وسریع آماده می شوند و ماندگاری طولانی هم دارند، اگر درب قوطی را باز نکنید، ماه ها می مانند. لبخندی زد و گفت: همین که زیاد می مانند باید شک کنید، غذایی که سالم باشد طبیعتاً باید بعد از مدتی خراب شود.
کیسه ای را که به کولش داشت را پایین آورد و آن را باز کرد و شروع کرد به کاویدن آن، کاملاً معلوم بود به دنبال چیزی است که در نهایت نیافت. کمی فکر کرد و ناگهان بلند شد و رو به من کرد و گفت: حواست به گوسفندان باشد، من تا آغل بالا بروم، چیزی را آنجا جا گذاشته ام، زود برمی گردم. تا خواستم چیزی بگویم رفته بود و حتی نگذاشت جواب منفی به او بدهم. من که تا کنون تجربه چنین کاری را نداشته ام چگونه می توانم این عده زیاد گوسفندان را مراقبت کنم؟ هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.
به گله که نگاه کردم پاهایم سست شد، خیلی بودند و حراست از آنها کار من نبود. بینشان رفتم تا از نزدیک مراقب آنها باشم. خیلی جالب بود که اصلاً به من توجهی نمی کردند و فقط در حال یافتن علف و خوردن آن بودند. خوشبختانه بارندگی های چند روز پیش همه جا را سبز پوش کرده بود و این خوان نعمت برای این موجودات گسترده شده بود. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که باید کاری کنم که متفرق نشوند و زیاد از هم فاصله نگیرند، هر چه به هم نزدیک تر باشند بهتر است.
همانطور که در حال گشت زنی بینشان بودند ناگهان به یکی از سگ های محافظ آنها برخوردم، انتظار پارس و جبهه گیری داشتم ولی چهره اش خیلی آرام و عادی بود و نسبت به من هیچ واکنشی نشان نداد، به نظرم آقای چوپان به او گفته بود و به قول معروف مرا به او شناسانده بود. نگاهی که به کل گله انداختم سه تا سگ دیدم که کاملاً حواسشان به گله بود، همین حس خوبی به من داد، حس داشتن پشوانه، هرچه باشد این سگ ها بهتر می دانند با این زبان بسته ها چه طور برخورد کنند. برای اولین بار روابط بین من و سگ های گله دوستانه بود.
حدود ده دقیقه ای بین گوسفندان بودم و خوشبختانه هیچ تحرک خاصی در آنها ندیدم، همان سگ ها که در راس های مثلثی متساوی الاضلاع کل گله را احاطه کرده بودند کاملاً بر رفتار آنها نظارت داشتند و نظم خاصی را برقرار کرده بودند. گوسفندان هم کار خاصی نمی کردند و فقط در حال خوردن بودند. خیالم که راحت شد به زیر همان درختچه کوچک برگشتم و در سایه اندک آن نشستم و به گوسفندان نگاه می کردم.
فقط یک نی لبک کم داشتم تا دقیقاً همچون چوپانان حرفه ای شوم. در زیر یک تک درخت کوچک نشسته بودم و دورتادورم گوسفندان در حال چرا بودند. حس عجیب و جالبی پیدا کرده بودم. آرامش این حیوانات محیط را هم به شدت آرام کرده بود. همانطور که با این گوسفندان می نگریستم آرام آرام افکار عجیبی به ذهنم خطور کرد. اینها چه درکی از اطراف خود دارند؟ چگونه می بینند؟ چگونه لمس می کنند؟ حواس آنها چگونه اطلاعات را به مغز آنها مخابره می کند؟ آیا تصاویری که در ذهنشان شکل می گیرد همانند ما انسان ها است؟ اصلاً آیا می فهمند؟ و یا مانند یک ماشین برنامه ریزی شده فقط کاری را که مجبورند انجام می دهند؟
یکی از آنها به نزدیک من آمد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد، من هم در چشمانش دقیق شدم، به نظر هرآنچه ما در چشم هایمان داریم آنها نیز دارند، قرنیه و زجاجیه و عدسی و زلالیه و شبکیه و... پس اصولی که در شکل گرفتن تصویر در چشم ما رخ می دهد در چشم این حیوانات هم رخ می دهد. پس تصویر که آنها می بینند همان چیزی است که ما هم می بینیم. فیزیولوژی یکسان است پس حتماً در مغز باید تفاوتی باشد. فکر کنم این گوسفندان فقط می بینند و تصور ندارند. شاید هم حافظه آنها بسیار کمتر از ما است که تصاویر را در آن ذخیره کنند و بعد با توجه به آنها قیاس انجام دهند. فکر کنم چند تصویر از گیاه که غذای آنها است، همنوعانشان و سگ گله و چوپان و طبیعت اطرافشان در ذهن ذخیره داشته باشند و بر اساس آن رفتار کنند. البته غریزه هم در حیوانات بسیار قوی است و محرک آنها در رفتارشان است.
همین تفکرات باعث شد بیشتر به رفتار این گوسفندان دقت کنم. کاملاً مشخص بود که بیشتر رفتارشان بر اساس یافتن غذا می باشد. عده ای هم نشسته بودند و این یعنی سیر شده اند و حالا بدنشان در حال هضم غذایی است که خورده اند. نتیجه گرفتم که موجودات زنده برای یک هدف زندگی می کنند و آن بقای حیات است ولی وقتی بیشتر فکر کردم دلم برای این گوسفندان سوخت که زندگی می کنند تا کشته شوند و غذای موجود دیگری به نام انسان شوند تا او هم بتواند حیاتش را ادامه دهد.
این تنازع بقا همیشه در طبیعت هست و قانون نانوشته آن می باشد. فقط برای این گوسفندان تلاش برای بقا تعریف دیگری دارد، اینها چه بخواهند چه نخواهند در نهایت کشته خواهند شد و سیر طبیعی زندگی را طی نمی کنند، اینان فقط می خورند تا پروار شوند و بعد به سلاخی بروند. این همه در کوه و دشت راه می روند و سبزی پیدا می کنند تا در نهایت به قصابی تحویل داده شوند. پس چه بهتر که قوه تعقل ندارند و نمی توانند آینده را تصور کنند که اگر این چنین می شد همه آنها دیوانه و مجنون می شدند.
در دنیای افکار خودم بودم که ناگاه شنیدم که یکی به من گفت: سلام. اطراف را که نگاه کردم هیچ کس نبود، کمی جا خوردم ولی زیاد به آن التفاتی نکردم. ولی وقتی بار دوم این سلام را شنیدم کمی ترسیدم، هیچ کس در اطرافم نبود و فقط گوسفندان بودند و بس. به گوسفندی که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و بعد از چند ثانیه پرسیدم، ببخشید شما بودید به من سلام کردید؟ نگاهش یک طور عجیبی بود، مکثی کرد و سپس بع ای کرد و رفت. به نظر زیادی در این فضای ساکت و آرام به فکر فرو رفته بودم و خیالاتی شده بودم، البته در این محیط بودن این چنین شدن را نیز دارد.
شروع کردم به قدم زدن بین گوسفندان تا دیگر وارد فضای اوهام نشوم. سگ ها نشسته بودند ولی کاملاً به گوش و به هوش بودند. به نزدیک یکی از آنها رفتم تا شاید سلام و علیکی هم با او داشته باشم. به چند قدمی اش که رسیدم بلند شد و کاملاً گارد گرفت، هنوز نسبت به من اطمینان صددرصد پیدا نکرده بود. آرام آرام نزدیک شدم تا اگر بشود دستی به سرش بکشم، من از کودکی به سگ بسیار علاقه دارم و از آن نمی ترسم. ولی این دوست عزیز اصلاً به من اجازه نزدیک شدن نداد، با چند پارس به من فهماند که فاصله لازم را باید رعایت کنم.
تازه داشتم به این کار علاقه پیدا می کردم، دنیای بسیار خوبی دارد و همه چیز در اوج آرامش و زیبایی است، بودن سگ ها هم کار را تا حدی برای من راحت کرده بود، دوست داشتم بیشتر چوپانی کنم ولی آقای چوپان رسید و دنیای من و این موجودات را بر هم زد. از کیسه اش نان و ماست چکیده برداشت و روی پارچه ای پهن کرد و گفت: بفرمایید ناهار، ببخشید که دیر شد، تا آن غذای بد را دست شما دیدم پیش خودم گفتم که باید یک ماست چکیده برایتان بیاورم تا بفهمید غذای سالم یعنی چه؟ ببخشید که نمی توانم گوشت برایتان کباب کنم، اینها گوسفندان من نیستند. کلی خجالت کشیدم که ایشان رفته بودند تا برای من چیزی بیاورد، این انسانها چقدر مهربان هستند.
من محصولات لبنی گوسفندی را به خاطر بوی خاصی که دارند، اصلاً دوست ندارم، ولی این ماست طعم و بوی بسیار متفاوتی داشت. آن قدر لذیذ بود که نمی دانستم چه کار کنم. آقای چوپان نان های محلی نسبتاً خشکی داشت که با آن این ماست را میل کردم، اگر لذیذ بودن کرانی داشته باشد مزه ایم نان و ماست چکیده فرسنگ ها از این کران فاصله دارد و به نظر دست نیافتنی است. این مزه تا آخر عمر در ذهنم خواهد ماند، همان ذهنی که خود این گوسفندان که تولید کننده این محصول هستند ندارند.
حواسم نبود و وقتی به ساعت نگاه کردم نگرانی به سراغم آمد، ساعت سه بعدازظهر شده بود و خداحافظی کردم تا بازگردم که آقای چوپان گفت: کمی صبر کن با هم برمی گردیم. کمی فکر کردم، اگر هم به تاریکی بخورم این چوپان همراه من است و هیچ خطری مرا تهدید نمی کند. قبول کردم. بازگشت با گله ای گوسفند و سه سگ که حالا همه دوستان من بودند در این طبیعت زیبا و با طراوت که نورپردازی بدیع خورشید در عصر هنگام و نزدیک غروب آن را به طور وصف ناپذیری زیبا ساخته بود چنان برایم لذت بخش بود که دوست نداشتم به مقصد برسم. همراهی با این خیل آرام که حرکتشان نیز آرام بود برای من بسیار عالی بود، هم صحبتی با آقای چوپان نیز که داستانهای عجیبی از دل طبیعت برایم تعریف می کرد همچون موسیقی متنی بود که کاملاً با تصاویری که می دیدم هماهنگ بود.
به کاشیدار که رسیدیم کاملاً هوا تاریک شده بود، آقای چوپان بسیار اصرار کرد که شب را میهمان ایشان باشم ولی قبول نکردم و به سمت وامنان به راه افتادم. در مسیر فقط در ذهنم تصاویری را که امروز دیده بودم را در ذهنم مرور می کردم و دوباره لذت می بردم. این ادراکی که ما انسانها را از حیوانات جدا کرده چقدر می تواند به بهتر زندگی کردن کمک کند. حداقل می تواند در زمان سختی ها و مشکلات زیاد بخش هایی از تصاویر زمان های خوب را برایمان بازنمایی کند تا لحظه ای هم که شده از غم دور شویم.
هنوز هم این تصاویر برای من خاصیت درمانی دارد، حالا افسوس این را می خورم که چرا چوپان نشدم تا به جای تصور، عین این زیبایی ها را همیشه در پیش رو داشته باشم.
به حیاط مدرسه که رسیدیم اضطرابی شدید به سراغم آمد. اگر چیزی که حمید می گفت درست باشد چه کاری باید انجام دهیم؟ اگر اداره که می بایست پشت ما بایستد و از ما حمایت کند، جایش را خالی کند، به کدام پناهگاه می توانیم تکیه کنیم تا بتوانیم بی گناهی خود را اثبات کنیم؟ خدا چه کار کند حمید را که این افکار منفی را در این شرایط بد وارد ذهن من کرد، تا قبل از این خیالم راحت بود که امروز بخش مهمی از مشکل حل می شود تمام می شود و زندگی من در این روستا تا حدی به حالت عادی باز می گردد، ولی انگار این بدبختی حالا حالا ها تمامی ندارد.
در دفتر مدرسه پسرانه جایی برای نشستن نبود، مدیرهای هر دو مدرسه و همکاران به همراه دو تن از پدران بچه ها که رئیس انجمن دو مدرسه بودند به همراه مسئولین اداره همه منتظر ما بودند. تا وارد شدیم بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای دو تا تک صندلی از کلاس آوردند تا من و حمید بر روی آنها بنشینیم. همین که تعداد زیادی در دفتر مدرسه بودند تا حدی خیالم راحت شد که رای حتماً به نفع ما است، چون اگر برخلاف این بود در ملا عام به ما نمی گفتند. همین باعث شد تا تمام آن فکرهای منفی از ذهنم خارج شود و تا حدی آرام شوم.
آقای معاون اداره شروع به صحبت کرد و کلی از جایگاه معلمی گفت که بسیار رفیع است و هر کسی لیاقت این عنوان را ندارد و... بعد رو به ما کرد و گفت: بر ما کاملاً مشخص شد که این قائله شایعه ای بیش نیست و هیچ مدرک و سندی هم برای آن وجود ندارد. متاسفانه آن انگیزه ای هم که برای این کار مطرح شده قابل اثبات نیست و نمی توان فردی را برای این موضوع مورد اتهام قرار داد. کلاً همه چیز بر اساس یک سوءتفاهم ایجاد شده است. در نتیجه همانطور هم که خودتان گفتید هیچ اتهامی بر شما وارد نیست و از نظر ما شما کاملاً بری از این اتهام هستید.
نه من و نه حمید اصلاً خوشحال نشدیم. خیالمان راحت شد ولی به دست آوردن اعتبار از دست رفته در روستا هنوز برایمان سخت بود. ما تازه گام اول و البته اصلی را برای بازگشت به حالت عادی برداشته ایم و هنوز هزاران گام دیگر مانده است. در این بین فکر من به سمت آن قسمت از گفته های آقای معاون در مورد انگیزه این کار و مسبب آن و غیر قابل اثبات بودنش رفت. حتماً حمید داستان امتحان را به آنها گفته بود. خدا خیرش دهد که جرات کرد و این مطلب را مطرح کرد، من که هنوز با توجه به تجربه قبلی توانایی این کار را ندارم.
در خودم بودم که آقای مسئول حراست صدایم کرد و پرسید: چرا هیچ واکنشی نشان ندادید، به جای این که خوشحال شوید، باز به فکر فرو رفتید؟ گفتم: ما خودمان از شما خواستیم که بیایید و اصل موضوع را روشن کنید، پس نتیجه کار را از همان اول می دانستیم ولی مشکل ما جای دیگری است. افکار عمومی روستا را چگونه باید تغییر دهیم؟ همه چنان در کوچه و خیابان به ما می نگرند که انگار صددرصد گناهکاریم. از هرجا صدای آلوچه می شنویم که برای ما از هر گلوله ای کشنده تر است.
حمید ادامه داد: آبروی ما در اینجا به خاطر این شایعه که به قول شما نمی توانیم عامل یا انگیزه اش را اثبات کنیم، رفته است. دیروز نزدیک بود چند جوان ما را بزنند. درست است که دیگر امنیت جانی هم نداریم ولی بیشتر نگران آن جایگاه معلمی هستیم که شما فرمودید. اگر شما را خواستیم در وهله اول برای حقانیت خودمان بود و در وهله دوم بازگرداندن همان جایگاه که به خاطر دلایلی نامعلوم متزلزل شده است. حال باید راهکاری به ما بگویید و یا خودتان کاری کنید که در افکار عمومی هم این مسئله برطرف شود. می دانم که کار سختی است ولی انجامش واجب است و باید راه حل مناسبی برای آن یافت.
آقای معاون گفت: برگرداندن نظر مردم به این سادگی نیست. من همینجا به آقای مدیر دخترانه و این بزرگواران که رئیس انجمن مدرسه هستند پیشنهاد می کنم که خبر این جلسه را به گوش اهالی برسانند. بهترین کار همان است که همچون خود شایعه خبر تصمیم امروز نیز دهان به دهان از طریق خود اهالی پخش شود. با بخشنامه و سیستم اداری نمی توان در افکار عمومی تغییر مورد نظر را ایجاد کرد. من از این بزرگواران که بومی هستند و اطلاعاتشان از روستا بسیار بیشتر از ما است می خواهم که اگر در جمع های محلی صحبتی از این موضوع شد، حتماً بگویند که از اداره آمدند و تحقیق کردند و فهمیدند که این موضوع شایعه بوده و واقعیت نداشته است. آرام آرام این قول اگر در بین مردم پخش شود حساسیت ها کمتر خواهد شد. فقط شما خودتان در کلاس ها هیچ صحبتی نکنید. حتی اگر چیزی هم پرسیدند که البته دانش آموزان نمی پرسند، پاسخی ندهید. دیگر همکاران هم اگر در این موضوع در کلاس ها صحبتی مطرح شد، فقط بگویید شایعه بوده و معلوم شده که دروغ است و دیگر توضیح بیشتری ندهید.
بعد از عمری از یک مسئول حرف حسابی شنیدم. پیشنهادش به نظر منطقی و معقول می آمد، با شایعه از همان راهی که منتشر می شود باید مقابله کرد. همان طور که ریشه می دواند باید ریشه دوانید تا ریشه های جدید، قبلی ها را خشک کند و از بین ببرد. فقط می ماند عامل این شایعه که به نظر یافتنش غیرممکن است. هنوز به آن اتفاق امتحان و آن همکار شک دارم ولی هیچ سند و مدرکی برای اثباتش وجود ندارد. فقط امیدوارم آن نباشد و هر فکری که پشت این داستان هولناک بوده فقط به اشتباه این کار را کرده باشد.
با توجه به فشارهای روانی بسیار که در این چند روز بر من وارد شده بود، از مسئول آموزش خواهش کردم که اگر ممکن است برای ادامه سال و اگر نشد در سال های بعد ما را در جایی دیگر سازماندهی کند. گفتم: می دانم که من آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم ولی واقعاً ماندن در اینجا دیگر برایم ممکن نیست. نمی گویم مرا به شهر یا نزدیک شهر بفرستید، تیل آباد یا فارسیان هم باشد رضایت می دهم، فقط از این منطقه دور باشم. آقای مسئول لبخندی زد و گفت: اگر می خواهید آبرویتان برگردد باید همینجا بمانید. حتی اگر موضوع دروغ بودن این قائله در بین مردم روستا پخش شود ولی شما خودتان به جای دیگر بروید، هیچ کس این حرف ها را قبول نمی کند و تا آخر عمر این انگ بر شما می ماند. مردم کاری به نظر و رای ما ندارند و رفتار شما برایشان تاثیرگذار است.
مسئول ارزیابی عملکرد ادامه داد: به نظر من هم اگر بمانید بهتر است. حال که صحبت به اینجا کشید بگذارید بخش دیگری از شایعه ای که برای شما ساخته اند را بگویم، به این موضوع رفتن شما هم ربط دارد. علاوه بر داستان ساختگی اولیه، داستان دومی هم در کار است، بدین صورت که شما با فهمیدن این موضوع که مردم روستا فهمیده اند، پا به فرار گذاشته اید و چند تن از جوانان روستا با سرعت عمل مناسب و جانفشانی، شما را نزدیک تیل آباد گرفته اند و به روستا بازگردانده اند. جالب این است که این قهرمانان اصلاً مشخص نیستند و هویتشان معلوم نیست.
چقدر فرد باید ساده باشد تا بتواند این داستان دوم را نیز باور کند. آنها می خندیدند ولی من و حمید در غمی جانکاه فرو رفته بودیم. می بایست تا مدتها متلک ها و طعنه ها و نگاه های خاص مردم و دانش آموزان را تحمل کنیم. باور نمی کردیم که موضوع به این سادگی که اینها می گویند برطرف شود. عصبانیتی که در چهره آن جوانان دیروز دیدم، سالها می گذرد تا فروکش کند و در این مدت ما دیگر نایی برای تحمل کردن و ادامه دادن نخواهیم داشت. معاون اداره در زمان خداحافظی من و حمید را کناری کشید و گفت: می دانم در شرایط سختی هستید ولی چاره ای جز تحمل ندارید. اگر باز هم مشکلی پیش آمد یا مسئله ای رخ داد مستقیم به من بگویید تا کمکتان کنم. من و حمید فقط با چشمان از حدقه بیرون آمده ایشان را نگاه می کردیم، مگر می شود مسئولی این قدر به فکر ما باشد؟!
آلوچه گفتن ها در کوچه و خیابان های روستا شده بود کابوس ما، هر جا می رفتیم چه تنها چه باهم امکان نداشت کسی آلوچه ای به ما نگوید. چه شب ها که در تنهایی در گوشه خانه محقرمان در روستا به حال خودم گریه می کردم و هیچ راهی هم برای برون رفت آن نمی یافتم و چه روزهایی که برای رفتن به مدرسه یا نانوایی یا مغازه می بایست زرهی پولادین می پوشیدم تا این آلوچه ها در من اثر نکند. چند وقتی هست حتی می ترسم به کوه و دشت که دوستان واقعی و باوفایم هستند سری بزنم. اگر آنجا گیر جوانی از روستا می افتادم چگونه می توانستم خودم را نجات دهم؟
مشکل دیگر من خانواده ام بود که می بایست طوری رفتار کنم که آنها متوجه این موضوع نشوند، باید خودم را در خانه کنترل کنم و ناراحتی خود را بروز ندهم. باید مانند همیشه باشم به طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. در حالت عادی همین که من در وامنان هستم برای آنها کلی نگرانی دارد، حال اگر از این موضوع هم با خبر شوند که اوضاع بدتر می شود. متاسفانه در نقش بازی کردن اصلاً مهارت ندارم، حالات درونی ام کاملاً در رفتارم مشهود است. اگر شاد یا ناراحت باشم همه می فهمند و این اصلاً خوب نیست.
در طول همان دو روزی که در خانه بودم تمام تلاشم این بود که کسی چیزی نفهمد و به نظر خودم با سابقه ای که در این امر داشتم خوب توانسته بودم این ناراحتی خود را مخفی کنم، ولی در نوبت دوم که به خانه رفتم، مادرم مرا به گوشه ای کشید و پرسید: چیزی شده که این قدر بی تاب هستی؟ در وامنان با دوستانت صحبتت شده؟ واقعاً مادر فقط حالات فرزندش را می فهمد. همین که خودش گفت بهترین بهانه ای بود که می توانستم از آن سود ببرم. دروغ گفتم که بله با بچه ها بحثم شده و با آنها قهر کرده ام. لبخندی زد و گفت: دوستی همین ها را دارد. مدتی بگذرد و بفهمید که باید قدر یکدیگر را بدانید، همه این اختلافات برطرف خواهد شد.
تعطیلات عید بعد از حدود یک ماه و نیم فشار سنگین، مجالی شد تا نفسم باز شود. همین دو هفته ای که از وامنان دور بودم خیلی به من کمک کرد تا بتوانم بخش بسیار کوچکی از درونم را بعد از آن تخریب گسترده بازسازی کنم. ولی آمدن چهاردم فروردین و رفتن به وامنان همان اندک ساخته مرا نیز به باد فنا داد. بازهم طعنه، باز هم نگاه های سنگین و باز هم تحملی که واقعاً طاقت فرسا بود. نمی دانم کجا گفته اند برای اثبات بی گناهی، باید سختی را تحمل کرد. برای اثبات باید دلایل و براهین ارائه داد تا طرف مقابل قانع شود. ما در ریاضی اثبات را این گونه آموخته و آموزش می دهیم.
بعد از عید حال هوای کلاس های من و همچنین حمید تا حدی به حالت عادی برگشته بود. دیگر بچه ها طور دیگری به ما نگاه نمی کردند. شور و شوق به کلاس بازگشته بود و همین باری بی نهایت سنگین را از دوشمان برداشته بود. فضای مدرسه نیز برای ما تقریباً مانند همیشه شده بود و هیچ احساس بدی نداشتیم. این اتفاق به احتمال زیاد به خاطر صحبت های آقای مدیر و پدرهایی که رئیس انجمن مدرسه بودند در جمع های خصوصی افتاده بود. اولین قدم در بازگشت اعتبار از دست رفته در مدرسه برداشته شد. همین خیلی حالم را خوب کرد و امید را به زندگی در این روستا به من بازگردانید. البته هنوز در کوچه های روستا آلوچه می شنیدم ولی از میزان آن کاسته شده بود.
سال بعد وضع خیلی بهتر شد و آرام آرام همه چیز به حال عادی خود بازگشت، دیگر شنیدن آلوچه از روزی چند بار به هفته ای چند بار کاهش یافته بود. تقریباً همه چیز عادی شده بود ولی من نتوانستم کاملاً به حالت عادی بازگردم. این زخم عمیق که روحم را دریده بود همچنان تازه بود و درونم را می سوزاند. سالها گذشت تا ترمیم یابد ولی هنوز اثر عمیقش در من هست. هنوز به مردم بی اعتماد هستم. هنوز از آنها می ترسم. از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آنها هراس دارم. از باور کردن های لحظه ای انها به شدت بیمناکم.
درست است که معلمی شغل من است و وظیفه ام آموزش دادن به فرزندان این مردمان است. درست است که من در کارم هیچگاه کوتاهی نکرده ام و هرچه در توان داشتم صرف تعالی تفکر و فرهنگ این فرزندان کرده ام. ولی همین فرزندان و پدر و مادرشان در صدم ثانیه همه چیز را فراموش می کنند و داستانی ساختگی را باور می کنند که تیشه بر ریشه من می زند. از این عوام زدگی خیلی می ترسم. از قضاوت هایی که سطحی است بسیار می ترسم.
بهترین درس در ریاضی برای من هندسه و استدلال است. در این درس به بچه ها می آموزیم که بدون دلیل حرف نزنند و بدون مدرک و سند هم چیزی را قبول نکنند. نه می شود به چشم اعتماد کرد نه گوش و نه دیگر حواس. یا باید اندازه گرفت یا باید با توجه به قواعد اصلی هندسه دلیل آورد. در این درس کلی با بچه ها سروکله می زنم تا یاد بگیرند برای حرف های خود دلیل بیاورند یا از چیزی که گفته اند با سند و مدرک دفاع کنند. اگر این درس را همه خوب یاد بگیرند دیگر چنین اتفاقاتی برای هیچ کس رخ نخواهد داد، اعتماد به جامعه باز خواهد گشت و دروغ که بزرگترین دشمن زندگی انسان ها است از جامعه رخت خواهد بست.
ده سال بعد از این ماجرا که تلخ ترین و سخت ترین اتفاق زندگی کاری من محسوب می شد، همچنان در وامنان و روستاهای اطراف خدمت کردم. خوشبختانه زمان و رفتارم باعث شد آن تغییر در افکار عمومی که بسیار سخت و غیرممکن به نظر می رسید ایجاد شود، ولی این زخم تا ابد در من هست و بدترین اثرش هم بی اعتمادی است که متاسفانه نمی توانم آن را از خودم دور کنم. به همین خاطر دایره دوستان نزدیکم به همان همکاران زمان وامنان و یکی دو نفر دیگر محدود است.
تمام تلاشم در تدریس ریاضی توسعه تفکر است، به جای گفتن فرمول سعی می کنم تا بچه ها خودشان فرمول را کشف کنند. سلول هالی خاکستری مغزشان را تحریک می کنم تا فعالیت کنند و با سکون خود همه چیز را هم برای خودشان و هم برای دیگران خراب نکنند. سعی می کنم تا خودشان حل کنند و با این کار مغزشان را ورزیده کنند تا بتوانند به کمک ان تصمیمات عاقلانه ای بگیرند.
ولی افسوس و صد افسوس که هر چه پیشتر می روم کمتر می توانم این کار را در ذهن بچه ها انجام دهم. اطلاعات در این روزگار به وفور یافت می شود و بسیار هم سهل الوصول است، گوشی همراه و اینترنت و ... همه چیز را در اختیار بچه ها قرار می دهند ولی متاسفانه به جای تحلیل و تفسیر، سطحی نگری در همه جا به شدت در حال گسترش است. ضمناً سیستم آموزش و پرورش ما هم اصلاً به این سو حرکت نمی کند و حتی نمی گذارد ما در این سمت حر کت کنیم.
به امید روزی که آگاهی در جامعه ما رواج یابد.
حمید قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردا صبح با اولین سرویس به شهر برویم و خودمان اداره را از این اتفاق مطلع کنیم. شاید حساسیت ها بیشتر می شد ولی سکوت و انجام ندادن کاری که اثبات کند ما بی گناه هستیم، خسارت های بیشتری می توانست داشته باشد. شب هنگام هر کار می کردم خواب به چشمم نمی آمد، افکار عجیب و غریب و وحشتناک کل ذهنم را اشغال کرده بود. به دنبال علت این اتفاق می گشتم و رفتار و کارهایم را در چند روز گذشته مرور می کردم تا شاید به سرنخی برسم ولی هیچ چیزی به یادم نمی آمد. این اتفاق چنان شوکی به من وارد کرده بود که مغزم کلاً از کار افتاده بود.
نیمه های شب بود که حمید ناگاه در تاریکی بلند شد و مرا صدا کرد. او هم مانند من نمی توانست بخوابد. به من گفت: قضیه امتحانی که گرفتی شاید باعث این قائله شده است. احتمالاً آن همکار برای این که تو را تخریب کند و انتقام بگیرد چنین شایعه ای در روستا پخش کرده است. شاید هم بچه های تنبل که نمره خوب گرفته بودند و با کاری که کردی نمره شان دوباره زیر ده شد، این کار را کرده باشند، از این وروجک ها هر کاری بر می آید. می خواهند این گونه از تو انتقام بگیرند. ناگهان ذهن خودم نیز کاملاً به این موضوع متمرکز شد، حمید راست می گفت، همین اتفاق ساده می توانست باعث چنین فاجعه هولناکی برای ما شده باشد.
ولی سه مورد جای سوال داشت، اول این که قضیه امتحان فقط مربوط به من بود و حمید در آن نقشی نداشت، پس چرا پای او هم در میان است؟ دوم این که آن همکار در روزی که ما در مدرسه پسرانه بودیم، آنجا نبود و اصلاً در روستا نبود، پس چه طور از حضور ما در باغ کنار مدرسه آگاه شده بود و بر پایه آن، این چنین شایعه ای برای ما ساخته بود؟ و در نهایت اگر دانش آموزان به قول حمید تنبل این را مطرح کرده باشند خودشان هم درگیر ماجرا شده اند و آبروی خودشان نیز رفته است.
حمید برای اولی جواب داد که موضوع امتحان فقط مربوط به تو است ولی در باغ من با تو بودم و همین همراهی باعث شده من هم درگیر این ماجرا شوم. برای دومی هم دلیل آورد که بچه ها به آن همکار گفته اند، کل دانش آموزان مدرسه شاهد رفتن ما به باغ بودند. در مورد سوم هم گفت که این بچه ها عقلشان نمی کشد که تبعات منفی کاری را پیش بینی کنند و فقط به فکر این بوده اند که بتوانند به تو ضربه بزنند.
دلیل اولش قانع کننده بود ولی برای دومی و سومی نمی شد به این راحتی پذیرفت، اصلاً برای چه بچه های مدرسه به آن همکار بگویند که من و حمید به باغ رفته ایم، آن هم فردا یا پس فردای آن روز. اصلاً آیا برای بچه ها این موضوع اهمیت داشت که در ذهنشان بماند و اگر هم بماند با چه انگیزه ای به آن همکار گفته اند؟ در مورد دلیل سوم حمید هم از بچه ها چنین رفتاری را بعید می دانم، آن هم برای یک امتحان کلاسی که آن چنان ارزشی هم ندارد. در هر صورت حمید روی این موضوع تاکید بسیار داشت و من نسبت به آن زیاد مطمئن نبودم ولی تنها گزینه ای که می شد روی آن فکر کرد، همین اتفاق بود.
این گفته ها باز باعث شد بغض گلویم را بفشرد. هنوز از چاله آن اتفاق امتحان و بازرس اداره و تبعات سنگینش در بین همکاران و حتی دانش آموزان خلاص نشده بودم که در چاه عمیق باغ آلوچه افتادم که انتهایش معلوم نیست. احساس می کردم در حال سقوطم و هر لحظه ممکن است به جایی برخورد کنم و تمام اجزای بدنم متلاشی شود. این بلا به هیچ عنوان در حق من روا نبود. دردی که در سینه داشتم این بود که در هر دو اتفاق من مقصر نبودم ولی باید سختی ها و مرارت هایش را تحمل کنم، تحملی که از عهده من خارج است. هنوز درد اولم تسکین نیافته بود که زخمی عمیق و ناسور برجانم افتاد. به نظرم این زخم خوب شدنی نیست. قضیه آبرو آب ریخته شده است که به ظرف باز نمی گردد، چه مقصر باشی و چه نباشی.
صبح اول وقت به حمید گفتم بهتر است پیاده تا کاشیدار برویم و با مینی بوس های آنجا برویم به شهر، با این حساسیتی که دیشب این مدیرها گفتند حتماً داخل مینی بوس تنشی ایجاد خواهد شد. حمید قبول کرد و هر دو آماده شدیم و تا از در خارج شدیم، مدیر مدرسه دخترانه مقابلمان ظاهر شد. بعد از سلام و احوال پرسی از ما پرسید که چرا این قدر زود به سمت مدرسه راه افتاده اید؟ حمید گفت: مدرسه نمی رویم، می خواهیم برویم اداره و همه چیز را به آنها بگوییم. ما حق داریم از خود دفاع کنیم. بیایند تحقیق کنند تا واقعیت روشن شود.
آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: نمی خواهید بروید، همین که شما در مدرسه نباشید خودش داستان می شود و دانش آموزان و اهالی نسبت به اتفاق افتاده صددرصد مطمئن می شوند. در این صورت حتی نمی شود کاری برای اثبات بی گناهی شما کرد. بگذارید کمی در این مورد فکر کنیم و با مدیر مدرسه پسرانه هم مشورت کنیم. از یک نظر حق با شما است ولی از نظر دیگر ورود اداره به این موضوع باعث بیشتر شدن حساسیت ها می شود. به نظر من بهتر است اداره مطلع نشود.
تمام برنامه هایی که ریخته بودیم به باد فنا رفت. مانده بودیم بین زمین و آسمان، نه راه پیش داشتیم و نه را پس، نه می توانستیم از خود دفاع کنیم و نه این که جلوی حرف مردم را بگیریم. این افکار عمومی عجب چیز بدی است، خیلی راحت می شود با یک شایعه که هیچ دلیل و مدرکی هم ندارد یک نفر را بیچاره کرد. واقعاً ترور شخصیت که در مسایل سیاسی شنیده بودم چقدر وحشتناک است. بی هیچ ابزاری و با یک دروغ می توان یک فرد یا گروه را بر خاک سیاه نشاند. به قول حمید: ای کاش ما را بازداشت می کردند و بعد که تحقیقات کامل می شد آزادمان می کردند. حداقل معلوم می شد گناهکار نیستیم.
همراه آقای مدیر به سمت مدرسه دخترانه به راه افتادیم. چند تا آلوچه از گوشه و کنار شنیده شد که آقای مدیر فقط ما را به آرامش دعوت می کرد. واکنشی نشان ندادم ولی درونم آشوبی بود که داشت همه چیز را برهم می زد. اولین چیزی که از من گرفت، اعتماد به نفسم بود. واقعاً می ترسیدم، از این مردم و دانش آموزان که تا دیروز پناهگاه من بودند در این وادی غریب به شدت می ترسیدم. نگاه هایشان بسیار خصمانه شده بود. می خواستم در بینشان بایستم و فریاد بزنم که من شما را دوست دارم و این گونه به من نگاه نکنید، من هیچ کاری نکرده ام و حاضرم جانم را هم برای اثباتش بدهم. ولی نمی شد و فقط باید خود خوری می کردم.
در مدرسه نفس کشیدن برایم سخت بود چه برسد به درس دادن. نه شور و اشتیاقی در من بود و نه شور و اشتیاقی در دانش آموزان. تنها عاملی که موجب می شد دوام بیاورم اطمینانی بود که داشتم. اطمینانی که در این هیاهو، درونم را تا حدی محکم نگاه می داشت. اگر این نبود ثانیه ای در این موج حملات و فشارها نمی توانستم دوام بیاورم. واقعاً آنهایی که خود می دانند مقصر هستند ولی چنان رفتار می کنند که اتفاقی نیفتاده است درونشان چه خبر است؟ چگونه به زندگی نگاه می کنند؟ واقعاً پیچیدگی درون انسان امری است کاملاً ناشناخته.
فردای آن روز در مسیر مدرسه پسرانه اتفاقی افتاد که اگر پیرمردی که در حال گذر بود، نبود، نمی دانم چه بلایی بر سرمان می آمد. بعد از تعطیلی مدرسه و در هوای گرگ و میش غروب وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم و به سمت خانه در حال حرکت بودیم، چند جوان که چوب هایی هم در دست داشتند در کنار خیابان ایستاده و کاملاً مشخص بود که منتظر ما بودند. به حمید گفتم که هر چه گفتند چیزی نگو و واکنشی نشان نده، این ها منتظر بهانه هستند تا درگیری ایجاد کنند و خودشان را قهرمان روستا نشان دهند.
به نزدیکی آنها که رسیدیم، شروع کردند به طعنه زدن. یکی گفت: هر که آلوچه خورده باید کتکش را هم بخورد. آن یکی گفت: مگر اینجا مرد ندارد که هر نامردی بیاید و بخواهد هر کاری دلش می خواهد بکند، حقش را کف دستش می گذاریم. پاهای من شروع به لرزیدن کرده بود. در تمام عمرم یک بار هم دعوا نکرده ام و هرجا درگیری بود از دورترین فاصله از آنجا می گذشتم. اینها هنوز کاری نکرده من پس افتاده بودم ولی برعکس من حمید سرخ شده بود و از عصبانیت در حال انفجار بود. خیلی خودش را کنترل می کرد ولی دیگر تاب نیاورد و به سمت آنها رفت.
جانی نداشتم تا خودم را سرپا نگاه دارم چه برسد به این که جلوی حمید را بگیرم. حمید رفت جلو و به آنها گفت: چقدر به داستانی که شنیده اید اعتماد دارید؟ اصلاً از کجا شنیده اید؟ اگر شما راست می گویید پس چرا هنوز ما در اینجا هستیم و به مدرسه می رویم؟ اگر گناهی کرده بودیم آن هم در آن حدی که به شما گفته اند، حالا باید گوشه زندان می بودیم. فکر نمی کنید چیزی که شنیده اید دروغ باشد؟ جوابی برای گفتن نداشتند و همین بیشتر آنها را عصبانی کرد.
چیزی به آغاز زد و خورد نمانده بود، اگر تیر چراغ برق نبود که من بر زمین ولو شده بودم، به زحمت به آ ن تکیه دادم و با حال نزار به صحنه دهشتناک مقابلم نظاره می کردم. اگر آن پیرمرد چند ثانیه دیرتر خودش را به ما می رساند، احتمالاً اتفاقاتی می افتاد که بسیار دردناک بود، هم جسمی و هم روحی. پیرمرد سریع وارد عمل شد و آن جوان ها را به سمت دیگر کشاند و با تشر از آنها خواست تا بروند. کمی شماتت می کردند ولی مجبور بودند حرف پیرمرد را گوش کنند. با سن زیادش هنوز قدرتی جانانه داشت، هم زور بازویش به آنها می رسید و هم جذبه و به قول معروف کاریزمایش. بعد به سمت ما آمد و گفت: بروید خانه و زیاد هم به این حرف ها گوش ندهید. اگر واقعاً کاری نکرده اید، با مدیر مدرسه صحبت کنید تا شاید راهی برایتان پیدا کند.
این پیرمرد حداقل در مورد ما تردید داشت و همین برایمان کمی امیدواری به بار آورد. پس می شود کاری کرد که حداقل بخشی از مردم نظرشان مسبت به ما عوض شود. حداقل بزرگان روستا می فهمند که اصل داستان کاملاً کذایی است. پس سکوت اصلاً جایز نیست و حتماً باید کاری کنیم. به خانه مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و موضوع درگیری را به ایشان گفتیم، کلی با ایشان صحبت کردیم تا به اداره برود و موضوع را مطرح کند تا از طریق قانونی اقدامی صورت گیرد. وگرنه با این اوضاع آبرو که هیچ، سلامت ما هم در خطر است. این جوان های عصبانی که می خواهند خودی نشان دهند ،کار دست ما خواهند داد.
آقای مدیر که بومی این روستا بود اصلاً دوست نداشت این موضوع به اداره درز پیدا کند، خیلی دوست داشت کدخدا منشی موضوع حل شود، نمی خواست این موضوع از دایره روستا بیرون برود، شاید به عنوان فردی که بومی روستا بود حق داشت ولی من و حمید مصر روی حرف خود ایستادیم و ایشان را قانع کردیم که به اداره برود و اطلاع دهد. در تاریکی وقتی به سمت خانه بر می گشتیم باز صدای آلوچه بود که از گوشه و کنار شنیده می شد و همچون خوره روح ما را می خورد. این زخم که در روح و روان ما ایجاد شده التیام پذیر نیست و به نظر تا ابد درونمان را خواهد خراشید.
فردای همان روز ساعت ده صبح بود که ماشین لندرور اداره گردوخاک کنان وارد حیاط مدرسه دخترانه شد. معاون اداره به همراه مسئولین حراست و ارزیابی عملکرد و آموزش با مدیر مدرسه وارد دفتر شدند. بعد از سلام و احوال پرسی سریع رفتند سراغ اصل ماجرا، آقای مدیر کل ماجرا را در راه برایشان تعریف کرده بود. اولین چیزی که برایمان سوال برانگیز بود این بود که آقای مدیر کی به شهر رفته بود و کی به اداره رسیده بود که حالا با آنها به مدرسه بازگشته بود. احتمالاً ساعت پنج صبح راه افتاده بود.
همه همکاران و حتی آقای مدیر را از دفتر به بیرون هدایت کردند و گفتند همه به کلاس برویم و اصلاً چیزی نگوییم. ابتدا مرا خواستند و در دفتر استنطاق کاملی از من کردند. به تمام سوالاتشان به طور کامل پاسخ دادم و آنها نیز به دقت گوش می کردند، از من در مورد انگیزه های احتمالی پرسیدند ولی ترسیدم از قضیه امتحان و آن همکار چیزی بگویم، همان یک بار برایم کافی بود. حالم اصلاً خوب نبود و این مسئولین اخمو هم هیچ چیزی نگفتند که کمی حالم بهتر شود. انگار عصبانی بودند که چرا آنها را در این صبح سرد از اتاق های گرمشان به این جا کشیده ایم.
بعد از من، حمید را خواستند. او هم مورد بازجویی قرار گرفت. تنها سوالی که از حمید پرسیدند ولی از من نپرسیدند، بودن فردی در باغ در زمان حضور ما بود. برایم عجیب بود که چرا این سوال را فقط از حمید پرسیدند. حمید از دست این اداره ای ها خیلی عصبانی بود. می گفت به جای این که بیایند و ما را دلداری دهند با ما همچون متهمان رفتار می کنند. گفتم خُب آمده اند تحقیق کنند و هنوز برای آنها موضوع روشن نشده است. به من و حمید گفتند که به کلاس هایمان برویم و خیلی عادی باشیم تا آنها تحقیقات میدانی خود را انجام دهند. بعد از مدرسه خارج شدند و به داخل روستا رفتند.
ساعت چهار بعداز ظهر بود که به دنبال ما که در خانه بودیم فرستاند که به مدرسه پسرانه برویم. حمید گفت: تحقیقات این آقایان تمام شده و حالا می خواهند رای خود را صادر فرمایند، خدا به خیر کند. هیچ اضطراب و استرسی نداشتم، نتیجه برایم مانند روز روشن بود که رای بر بی گناهی ما خواهند داد. اصلاً برای همین از اداره و مسئولینش خواسته بودیم که به اینجا بیایند. ولی حمید کمی مضطرب بود، می گفت: شاید هم این طور که ما فکر می کنیم نشده باشد و خیلی ها دروغ گفته باشند.
گفتم: هر اتفاقی بیفتد من کوتاه نمی آیم و تا هرجا که بشود می روم تا بر همگان ثابت شود که این داستان از پایه بی اساس است. شاید همه دروغ بگویند ولی من که راست می گویم و سر حرفم تا آخر می ایستم. من که از خودم مطمئن هستم و همین برایم کافی است. نگران نباش همه چیز درست خواهد شد. حمید لبخند تلخی زد و گفت: خیلی خوش خیالی و جامعه را هنوز نمی شناسی. دروغ در بازار انسانها بسیار بیشتر از صداقت مشتری دارد. آن قدر حق ها ناحق شده، آن قدر آبروها بی دلیل رفته و آن قدر دروغ ها راست جلوه داده شده که از حد شمارش خارج است.
این حرف های حمید کمی مرا نیز مضطرب کرد، بیشتر به این فکر می کردم که برای اثبات حقانیتم چقدر باید تلاش کنم و به کجا ها باید بروم تا دروغی که یک جمله بیشتر نبوده را از خود دور کنم. چقدر زندگی در بین انسانها سخت است، چقدر زندگی در بین موجوداتی که سخن می گویند دشوار است. ای کاش پرنده بودم و فقط پرواز می کردم و در نهایت هم به دنبال غذا می گشتم و فقط صدای زیبای دیگر پرندگان را می شنیدم.
*بخش چهارم و پایانی در هفته بعد*
اصلاً پایم نمی کشید به سمت مدرسه دخترانه بروم، خوشبختانه آن همکار امروز در مدرسه بالا کلاس نداشت و همین تا حدی تحمل مدرسه را ممکن می کرد. اما دانش آموزان کلاس سوم را چه کنم؟ چه توضیحی به آنها بدهم؟ بهتر است هیچ نگویم و همان کار عادی خود را انجام دهم. وقتی به مدرسه رسیدم و وارد حیاط شدم هیچ دانش آموزی به من سلام نکرد، این اولین ترکش اتفاق پریروز بود. همه با حالت بدی به من نگاه می کردند. در کلاس ها وضعیت بدتر بود، دیگر هیچ شور و نشاطی در دانش آموزان نبود و فقط با اخم به من نگاه می کردند.
فضای مدرسه بسیار سنگین شده بود و راهی هم برای برون رفت از آن نبود. به آن آقای مسئول نفرین می فرستادم که مرا این گونه در مصیبتی عظیم قرار داد و عرصه را بر من تنگ کرد. بیشتر که فکر کردم این رفتار بچه ها بیشتر برایم عجیب به نظر آمد، طبق اتفاقات رخ داده باید آن همکار یا همکاران دیگر با من سرد شوند نه دانش آموزان، من که بر علیه آنها کاری نکرده ام، این موضوع هیچ ربطی به آنها ندارد، پس چرا این قدر با من سرد رفتار می کنند، حتی سلام هم نمی کنند، انگار من گناه بزرگی را مرتکب شده ام که ضررش به آنها رسیده است.
مدرسه ای که حالم را همیشه خوب می کرد حالا شده بود آیینه دق، من گناهی نداشتم و کاملاً اتفاقی در جریان این سیلاب قرار گرفته بودم. اگر هم خطا کار باشم قصدی برای انداختن مسئولیتش بر گرده دیگری ندارم و خودم مسئولیتش را به تنهایی عهده می گیرم. ولی حتی خطایی هم در کار نبود، تمام سعی من این بود که تنش و حساسیتی ایجاد نشود ولی متاسفانه همه چیز برعکس شده بود. من قصد نداشتم چیزی بگویم ولی وقتی تحت فشار قرار گرفتم مجبور شدم موضوع را بیان کنم. ای کاش تحمل می کردم و نمی گفتم و همه چیز بر سر خودم خراب می شد. ای کاش آن توبیخی برای من صادر می شد و همه چیز به همان تمام می شد.
روز بعد تغییر رفتار به مدرسه پسرانه هم سرایت کرد، آنها هم طور دیگری مرا نگاه می کردند. کل کلاس ها ساکت بودند و هیچ شیطنتی هم نمی کردند، باورش برایم سخت بود که بچه ها این طور با من برخورد می کنند. این حس منفی را از تک تک آنها احساس می کردم. به نظرم قضیه مدرسه بالا به گوش این ها هم رسیده بود ولی هنوز متعجبم که این اتفاق که به دانش آموزان ربطی نداشت، پس این رفتارها برای چیست؟ نه دانش آموزی توبیخ شد و نه حتی تذکری هم به یک نفر از آنها داده شد، فقط و فقط تمام مشکلات بر سر من خراب شده بود، این مشکل من با اداره بود پس چرا این بچه ها این طور با من رفتار می کنند؟
محیط همکاران باز بهتر بود، حداقل سلامم را علیک می گفتند و چنان هم واکنش خاصی از خود نشان نمی دادند. حتی فرصتی شد تا در جمع آنها کمی صحبت کنم و حداقل عذرخواهی کنم که این کار من اصلاً از روی عمد نبوده و متاسفانه یک سری اتفاقات پشت سر هم رخ داده تا به این نتیجه رسیده است. سعی می کردم از طریق این همکاران به گوش آن همکار برسد که اگر هم خطا کرده ام، اصلاً عمدی در کار نبوده و حاضرم از ایشان در مقابل همه عذرخواهی کنم. درست است که کار ایشان تخلف بوده ولی مطلع شدن آن مسئول در اتفاقی کاملاً تصادفی رخ داده. واقعاً تحمل این شرایط برایم ممکن نبود و دوست داشتم هر طور که شده پایان پذیرد.
زنگ آخر وقتی به سمت خانه به راه افتادم یکی در حیاط مدرسه گفت آلوچه و فرار کرد. نمی دانم منظورش چه بود ولی هرچه بود با من بود. در خیابان که راه می رفتم حتی مردم عادی هم که از کنارم می گذشتند جور دیگری نگاهم می کردند. جواب سلامم را به زحمت می دادند و مانند دانش آموزان با من رفتار می کردند، انگار مجرمی بودم که همه جرمم را می دانستند الی خود من. به نظرم خیلی حساس شده بودم و این اتفاقات ذهنم را به شدت مشغول کرده بود، شاید این رفتار اهالی به نظرم آمده است و در واقعیت این گونه نبوده است. آن قدر در مدرسه تحت فشار هستم که فکر می کنم همه با من بد شده اند، مردم روستا که از موضوع اطلاعی ندارند.
به خانه رسیدم، حمید در خانه بود و چای را هم آماده کرده بود، حمید نوبت صبح دخترانه کلاس داشت و عصر بیکار بود و من درست برعکس او بودم. در ضمن نوشیدن چای کمی با او درد دل کردم که رفتار بچه ها با من عوض شده است. انگار خطایی که کرده ام به آنها ضربه زده و باعث ناراحتی آنها شده در صورتی که اتفاقی که در مدرسه افتاده هیچ ارتباطی با بچه ها ندارد. حمید هم با تعجب گفت که رفتار بچه ها با او هم عوض شده و همین او را بسیار کلافه کرده است. تازه می گفت در مسیر بازگشت به خانه چند جوان در مسیر به او برخورده اند و چیزهایی درباره آلوچه با صدای بلند گفته اند.
با صحبت های حمید ترسی در وجودم افتاد. به او گفتم در حیاط مدرسه به من هم آلوچه گفتند، این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ برای هر دو ما اتفاقات مشترکی رخ داده است. آلوچه این وسط چه کاره است و چرا هرکسی ما را می بیند به طعنه این را می گوید؟ حمید هم کمی برآشفت و به فکر فرو رفت ولی مانند من او هم به هیچ نتیجه ای نرسید. مطمئن بودیم اتفاقی رخ داده که این تبعات را برای ما ایجاد کرده است، شاید در مورد امتحان من باشد ولی اگر این موضوع باشد، پس چرا با حمید هم مانند من برخورد می شود؟ این ندانستن واقعاً هر دو ما را عذاب می داد.
در فکر بودیم تا شاید علتی که مشترک باشد را بیابیم که صدای در آمد، هر دو مدیر با هم به دیدن ما آمده بودند، تا به حال این اتفاق نیفتاده بود و تا به امروز حتی یکی از آنها هم به دیدن ما نیامده بود. حضور این دو در اینجا حتماً با اتفاقاتی که برای من و حمید افتاده باید مرتبط باشد. در ابتدا صحبت های پرت و پلا می کردند و کاملاً معلوم بود که می خواهند چیزی بگویند ولی گفتنش برایشان سخت است. کمی که گذشت حمید رو به آنها کرد و گفت: شماها آمده اید چیزی به ما بگویید. این قدر مِن مِن نکنید و بروید سر اصل مطلب.
نگاهی به همدیگر انداختند و زیر لب چیزهایی به هم گفتند و در نهایت مدیر مدرسه دخترانه رو به ما کرد و گفت: چیزی که می خواهم بگویم برایتان کمی سخت است. خوب گوش کنید و هرچه می گوییم را انجام دهید، به نفع خودتان است. در روستا صحبت هایی در مورد شما دو نفر بین مردم پخش شده است. ما که می دانیم شایعه است و صحت ندارد ولی مردم اصلاً این گونه فکر نمی کنند و به شدت از دست شما عصبانی هستند، مخصوصاً جوان های روستا که بسیار غیرتی هم شده اند.
من که نفسم در نمی آمد، مگر ما چه کار کرده ایم که باید در مورد ما شایعه درست شود؟ موضوع شایعه چیست که همه روستا را بر علیه ما کرده است؟ من که در این مدت چهار سال فقط مدرسه رفته ام و هیچ جای دیگری هم نبوده ام، حتی به دعوتی های روستاییان برای عروسی و عزا هم نرفته ام. به قول معروف آهسته رفته ام و آهسته آمده ام. در کلاس هم تا به حل نه به کسی توهین کرده ام و نه دانش آموزی را تنبیه بدنی کرده ام. یک بار هم در این مدت از من شکایتی در مدرسه مطرح نشده است، حمید هم همچنین او هم فقط کار خودش را می کند و هیچ حاشیه ای ندارد.
مدیر مدرسه پسرانه ادامه داد: آیا شما پریروز به باغ پشت مدرسه پسرانه رفته بودید؟ حمید گفت: بعد از امتحان ریاضی از همان پشت بام سری به آنجا زدیم و سریع به مدرسه برگشتیم. بعد پرسید: آیا کسی را دیدید؟ گفتم: نه، هیچ کس نبود و کلاً ده دقیقه در باغ نبودیم. مگر چیزی در آنجا بوده که ما نفهمیده ایم؟ هر دو مدیر باز به هم نگاه انداختند و بعد از مدتی مدیر مدرسه دخترانه گفت: در روستا شایع شده که شما آنجا با چند دانش آموز دختر قرار گذاشته اید تا همدیگر را ببینید.
نفسم بند آمده بود، هر چه تلاش می کردم تا دم بگیرم و بازدم به بیرون دهم نمی توانستم. حمید هم بدتر از من بود، هر دو در وضعیت بسیار بدی بودیم. آقای مدیر تا ما را دید دیگر ادامه نداد. سکوت مرگباری در اتاق حاکم شد. تصور این که چه چیزهایی در مورد ما در روستا پخش شده است همچون آواری بر سرمان ریخت. این بار دیگر همه چیز فرق داشت، مسئله اشتباه یا خطای سهوی نبود که مسئولیتش را قبول کنیم و تاوانش را بدهیم، مسئله آبرویی بود که بدون این که کاری کرده باشیم رفته بود و بازگرداندنش غیر ممکن بود. این آوار به اندازه کل دنیا بود و زنده ماندن در زیرش به هیچ عنوان امکان نداشت.
در کل دوران دبیرستان که اوج نوجوانی بود و غلیان احساسات من جزو بچه های مسجد بودم و در آن محیط پرورش یافتم. هم سن و سال های من به فکر خیلی چیزها بودند ولی من به فکر نمازهایم بودم که اولاً قضا نشود و دوم این که به جماعت بخوانم. آن قدر پای منبر ما را از نامحرم ترسانده بودند که جرات نگاه به چهره زن ها را نداشتم چه برسد به دختران. به ما می گفتند که نگاه به نامحرم همچون تیری از طرف شیطان است. کلی طول کشید تا بتوانم در مدرسه دخترانه عادی باشم و همیشه سعی می کردم همه چیز را رعایت کنم، سخت گیری و تا حدی جدی بودنم به همین دلیل است که اجازه ندهم کسی به من نزدیک شود.
حال این تهمت به من واقعاً سخت و ویران کننده است. از زمانی که به یاد دارم همیشه در این موضوع مراقبت های شدیدی داشتم و هنوز هم دارم. همیشه از گناه می ترسیدم و تا جایی که ممکن بود از آن دوری می کردم و اگر هم گاهی به طور سهوی نگاهم با نگاه نامحرمی تلاقی می کرد، از خداوند متعال طلب مغفرت می کردم. زندگی من در دوران نوجوانی بیشتر شبیه راهب های مسیحی بود تا یک نوجوان با شور و اشتیاق. حال چه داستان هایی از ما در بین مردم روستا پخش شده است؟ تبعات این کار نکرده چنان سهمگین است که کمر راست کردن زیر آن از عهده من که هیچ ، پوریا ولی هم نمی تواند کمر راست کند.
هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر حالم بد می شد. مردم که خبر از چیزی ندارند و هر چه می شنوند را باور می کنند، حالا چه فکرهایی در مورد ما خواهند کرد. اندکی از فکر هایی که در ذهن مردم می توانست شکل بگیرد را حتی نمی توانستم به ذهن بیاورم، من که سالها از این موضوعات با تلاش بسیار فاصله گرفته ام تا زندگی سالمی داشته باشم حالا حقم نبود که این گونه در دام شایعه ای بیفتم که بر هیچ استوار بود ولی در افواه مردم به شدت رسوخ کرده بود. بی آبرویی بدترین اتفاق برای یک انسان است و از آن بدتر این که برای کاری که نکرده ای تاوان بدهی، آن هم تاوانی که کاملاً نابودت می کند.
آن قدر این خبر برایم سهمگین بود که بدون اختیار بغضی سنگین گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم ولی نشد و شروع کردم به گریه کردن. می گویند مرد گریه نمی کند ولی اینجا دیگر توان تحمل من به عنوان یک مرد تمام شده بود. این اتفاق چنان ویران کننده بود که مقاومت در برابرش اصلاً امکان نداشت. آب قند و چای و ... هیچ کدام افاقه نکرد و به گوشه ای از اتاق رفتم و زانوی غم به بغل گرفتم و به درون تاریک خودم فرو رفتم. هیچ فکر دیگری به جز بی آبرویی در ذهنم نبود. حالا چگونه می شود زندگی را ادامه داد.
باز حمید حالش بهتر از من بود و شروع کرد به صحبت که این مزخرفات چیست که می گویید. خجالت نمی کشید که اتهامی به این بزرگی را به ما می زنید. با کدام ادله این مهملات را به ما نسبت می دهید؟ اصلاً چه کسی این حرف های نامربوط را گفته است؟ من باید از او شکایت کنم، ما دو نفر از او شکایت می کنیم. کشور قانون دارد و هر کسی نمی تواند هر حرفی که دوست دارد را بزند و دیگران را متهم کند. اصلاً بگذارید پلیس بیاید و تحقیق کند. ما را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
مدیر مدرسه دخترانه گفت: بله ما هم می دانیم که این یک شایعه است و اصلاً صحت ندارد. همه شواهد و قراین نشان می دهد که موضوع از کل بی بنیاد است ولی مشکل محیط روستا است که همین صحبت های بی پشتوانه به سرعت در بین مردم پخش می شود و دهان به دهان می گردد. متاسفانه مردم خیلی زود این داستان ها را باور می کنند و حتی در انتقال آن به دیگری چند چیز جدید هم به آن می افزایند. این اتفاق افتاده و نمی شود کاری برای جلوگیری از پیشرفت آن انجام داد. نمی دانم چرا مردم این قدر زودباور هستند؟
این موضوع را در یک کتاب جامعه شناسی خوانده بودم که مردم به شایعه بسیار علاقه دارند. اصلاً دوست دارند برای کسی داستانی درست کنند و او را تخریب کنند، زیاد هم به دنبال دلیل نمی گردند و داستان را دنبال می کنند. ضمناً در انتقال دهان به دهان هر چه بیشتر منتشر شود شاخ و برگ شایعه بیشتر می شود و گاهی اصلاً روال اولیه داستان آن هم به کل عوض می شود. حالا دارم این موضوع را با تمام وجودم حس می کنم. بلایی که در آن گرفتار شده ام راه گریزی ندارد.
هر چه بیشتر به جوانب این اتفاق شوم فکر می کردم بیشتر در آن غرق می شدم. تاریکی و سیاهی با سرعتی خیره کننده داشت مرا در خود فرو می برد. در افکار عمومی به راحتی می توان شایعه ای بر اساس هیچ ایجاد کرد ولی تغییر آن سخت ترین کار ممکن است. کلاً انسانها به آن چیزی که اول می شنوند بیشتر اعتماد می کنند تا خبر تالی آن. پس حتی اگر ما ثابت هم کنیم که بی گناه هستیم، در افکار عمومی این اثبات آن چنان تاثیر نخواهد گذاشت و همان تفکر اولیه در ذهن مردم باقی خواهند ماند و این بزرگترین بلای عالم است که بر سر ما فرود آمد.
توصیه های بعدی آقای مدیر بیشتر تکان دهنده بود. امکان هر گونه واکنشی از طرف اهالی ممکن بود، می بایست با هم مسیر بین مدرسه تا خانه را تردد می کردیم. در کلاس هیچ حرفی نمی زدیم و عادی رفتار می کردیم. آقای مدیر گفت: بهتر است اگر در جایی چیزی هم به شما گفتند ناشنیده بگیرید و عبور کنید. هر چه قدر حسایست نشان دهید موضوع بغرنج تر می شود. باید تحمل کنید تا زمان بگذرد و به قول معروف آب ها از آسیاب بیفتد.
ولی مگر می شود برای کاری که نکرده ایم این همه فشار را تحمل کنیم؟ مگر می شود طعنه ای به ما بزنند و ما سکوت کنیم؟ باید جواب بدهیم تا بدانند که کل اتفاق زائیده یک فکر ناسالم بوده است. یک ذهن بیمار که نمی دانیم برای چه این داستان سراسر کذب را برای ما ساخته و در بین مردمان روستا منتشر کرده است. واقعاً کار چه کسی می تواند باشد؟ نه من و نه حمید در اینجا با هیچ کسی مشکل نداشتیم، هر دو معلمی ساده بودیم که به غیر از مدرسه به جای دیگری نمی رفتیم و هیچ ارتباطی هم با اهالی نداشتیم، حریم بین معلم و دانش آموز را هم رعایت می کردیم و به هیچ کس بی احترامی نمی کردیم.
از آقای مدیر پرسیدم که این قضیه از کجا شروع شده و چه کسی و با چه منظوری این کار را کرده است. ایشان جواب داد: هیچ چیز معلوم نیست و از انگیزه این عمل هم هیچ کس خبری ندارد. برای خود ما هم سوال است که چرا باید این شایعات برای شما ایجاد شود، شمایی که جزو دبیران خوب ما هستید. کسی از شما ناراضی نیست، چه برسد که بخواهد با این کار از شما انتقام بگیرد.
بعد از رفتن مدیران من حمید نایی برای حرف زدن نداشتیم، هر چه بیشتر فکر می کردیم بیشتر در این منجلاب فرو می رفتیم. واقعاً حق ما این نبود. من که با وجود مشکلات بسیار به این روستا و مردمان و دانش آموزانش عشق می ورزیدم و هرچه در توان داشتم در پرورش آنها صرف می کردم اصلاً لایق چنین عاقبتی نبودم. منی که تمام وجودم را برای تربیت بچه های این روستا گذاشته ام و هرچه در توان داشتم را به هیچ کم و کاستی در طبق اخلاص گذاشته ام، چگونه می توانم ادامه دهم؟ همین چند ماه تا پایان سال برایم جهنم است چه برسد سال های بعد. به اداره هم امیدی ندارم تا به من انتقالی بدهد، آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم.
فکر اداره که به ذهنم رسید به حمید گفتم بهتر نیست خودمان به اداره برویم و موضوع را با آنها در میان بگذاریم. با این وضعیتی که برای ما پیش آمده اگر سکوت کنیم و به توصیه مدیران واکنشی نشان ندهیم که همه کاملاً باور می کنند که اتفاقی افتاده است. بهتر است همین فردا صبح به شهر برویم و همه چیز را به مسئول حراست اداره بگوییم. بیایند تحقیق کنند تا همه بفهمند که ما بی تقصیر هستیم. البته نمی شود همه را قانع کرد ولی بهتر از سکوتی است که هر چه جلوتر برویم مرگبارتر می شود.
*ادامه در هفته بعد*
با موافقت آقای مدیر قرار شد چهارشنبه را مرخصی بگیرم، برای هر سه کلاسم امتحان گذاشتم و از آقای مدیر خواهش کردم زحمت آن را بکشد. با این کار هم یک جلسه جلو می افتادم و هم کلاس بیکار نمی ماند، فقط زحمت آقای مدیر بیشتر می شد. خدا خیرش دهد که وضعیت مرا می دانست و با این که سرش شلوغ بود، قبول کرد و من با خیالی راحت به خانه رفتم. در این مواقع کلاسهایم را با همکاران جابه جا می کنم ولی این بار امکانش نبود و برای اولین بار بدون جانشین غیبت کردم.
شنبه هفته بعد که آمدم و به کلاس سوم رفتم، بلافاصله بچه ها خبر از امتحانشان گرفتند، جالب این بود که آنها که در درس نسبتاً ضعیف بودند بیشتر مشتاق بودند تا دانش آموزان زرنگ کلاس. گفتم: تازه امروز رسیده ام و برگه ها را هنوز از آقای مدیر نگرفته ام، حتماً جلسه بعد تصحیح شده به شما تحویل خواهم داد. این اشتیاق بچه ها برای فهمیدن نمره ریاضی شان برایم مشکوک بود، تا به حال پیش نیامده بود که این گونه پیگیر برگه ها و نمراتشان باشند. این کلاس متاسفانه ضعیف بودند و اکثرشان آن قدر نمره کم می گرفتند که هیچگاه انگیزه ای برای گرفتن برگه هایشان نیز نداشتند.
وقتی زنگ خورد و می خواستم از کلاس بیرون بیایم، دو تا از بچه های کلاس که درسشان خوب بود مرا صدا کردند، گفتند که می خواهند موضوعی را به من بگویند ولی رویشان نمی شود، خُب دانش آموز دختر حجب و حیایی دارد و نمی تواند خیلی راحت با دبیر مرد صحبت کند. حق را به آنها می دادم و برای این که زیاد خجالت نکشند، گفتم صبر کنید تا همه بچه ها بروند بعد موضوعی را که می خواهید مطرح کنید.
وقتی کلاس خالی شد، سرم را پایین انداختم و به آنها نگاه نکردم تا بهتر بتوانند حرفشان را بزنند، حدس می زدم که احتمالاً امتحان را خوب نداده اند و از من می خواهند که به آنها ارفاق کنم. ولی موضوعی که مطرح کردند اصلاً این نبود و هر چه بیشتر تعریف می کردند بر تعجب من افزوده می شد. باور این که چنین اتفاقی افتاده باشد برایم ممکن نبود. مگر می شود در جلسه امتحان چنین اتفاقی رخ دهد؟! به صداقت این بچه ها ایمان داشتم، سه سال دانش آموز خودم بودند و تا به حال هیچ حرکت یا حرف نادرستی از آنها ندیده ام، ولی این موضوعی که می گفتند غیرممکن به نظر می رسید.
آنها را آرام کردم و گفتم بررسی می کنم و نتیجه را حتماً به اطلاعشان می رسانم. داستان بر سر مراقب جلسه امتحان بود، آقای مدیر این کار را به یکی از همکاران سپرده بود و ایشان متاسفانه علاوه بر این که مراقبت ننموده بلکه پاسخ ها را هم به دانش آموزان ضعیف رسانده است. کاری که اصلاً امکان وقوعش وجود ندارد. نه می توانستم نسبت به حرف این بچه ها بی تفاوت باشم و نه می توانستم چنین اتفاقی را باور کنم. اولین کار پرس و جو از آقای مدیر بود که آیا واقعاً آن همکاری که بچه ها می گویند در روزی که من نبودم مراقب امتحان این کلاس بوده است یا نه؟ آقای مدیر تایید که آن روز آن همکار به ایشان در برگزاری امتحان کمک کرده است.
بخش دوم تحقیق باید بر اساس نوشته دانش آموزان روی برگه های امتحانی انجام شود. ادعای این دانش آموزان فقط در عملکرد دانش آموزان دیگر و مخصوصاً آنهایی که تا حدی ضعیف هستند در برگه امتحان و نمره ای که کسب کرده اند، می تواند نمود پیدا کند. به خانه رفتم و سریع شروع به تصحیح برگه ها کردم. وقتی پاسخ های درستی که توسط دانش آموزان ضعیف نوشته شده بود را دیدم متاسفانه بیشتر به صحت گفته این دو دانش آموز پی بردم. دانش آموزی که در تمام امتحانات نمراتش به بالای پنج نمی رسید، حال شده بود یازده و دیگری که نمره اش همیشه لب مرز بود و ناپلئونی می گرفت حالا شده بود هفده و شاگرد اول هم شده بود هفده.
شواهد و قراین بر تخلفی گسترده در این امتحان صحه می گذاشت. با این اوصاف این بچه های زرنگ و تلاشگر بودند که ضرر می کردند، درست است که امتحان کلاسی بود ولی تاثیر مخربش می توانست تا مدتها بر جای بماند. این اتفاق هم انگیزه را از دانش آموزان توانا می گرفت و هم اعتماد به نفس کاذبی برای دیگران ایجاد می کرد. می بایست کاری کنم ولی قبل از آن حتماً باید مدارک مستدل تری برای این اتفاق پیدا می کردم. بهترین کار خواستن توضیح در مورد راه حل ها از بچه ها بود، در این صورت می توانستم بفهمم که خودشان حل کرده اند یا از جای دیگری گرفته اند. ولی امکان چنین کاری نبود و نمی شد از تک تک بچه ها پرسید، هم زمان نداشتم و هم این کار تنش ایجاد می کرد. راه دیگری به ذهنم رسید، باید با بهانه ای همین امتحان را دوباره برگزار می کردم و با مقایسه نمرات اتفاق رخ داده را اثبات می کردم.
جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، رو به بچه ها کردم و گفتم که برای این که ارفاقی به شما کنم امتحان جلسه قبل را دوباره از شما می گیرم، شما که سوال ها را می دانید، حالا می توانید آنهایی را که اشتباه حل کرده بودید را درست حل کنید و نمره بهتری بگیرید. غرغر های بچه ها نشان داد که با این تصمیم من اصلاً موافق نیستند، فقط آن دو نفری که به من این موضوع را گفته بودند ساکت بودند. در هر صورت همان سوال را از آنها مجدداً امتحان گرفتم. بعد از تصحیح برگه ها، تفاوت نمرات بخش عمده دانش آموزان چنان فاحش بود که هیچ تردیدی برای اتفاقی که رخ داده بود نماند.
جلسه بعد هر دو برگه را به بچه ها دادم و گفتم به خاطر فاصله زیاد نمرات، میانگین را حساب می کنم و در دفتر نمره وارد می کنم تا حقی از کسی ضایع نشود. جالب این بود که خیلی ها حتی میانگین شان هم به بالای ده نرسید و فقط تعداد معدودی نمراتشان در حد قبلی بود. بهتر دیدم تا زیاد روی این موضوع مانور ندهم و خیلی سریع رد شوم تا حساسیت ها زیاد نشود. همین که فهمیدند کارشان اشتباه است کفایت می کند. به نظرم حتماً باید این کار را انجام می دادم، حالا می دانند که حتی اگر در کلاس هم نباشم، قانون باید به درستی انجام گیرد.
اگر آن دو دانش آموز هم چیزی نمی گفتند از وضعیت نمرات بچه ها به شک می افتادم ولی این ها باعث شدند بیشتر دقت کنم. البت از خبر دادن های این گونه اصلاً خوشم نمی آید و دوست ندارم بچه ها این گونه تربیت شوند، ولی در این مورد واقعاً حقی از آنها ضایع شده بود. در هر صورت با کمترین تنش ماجرا فیصله پیدا کرد و من هم تصمیم گرفتم در مورد ان اصلاً دیگر حرف نزنم.
هنوز درس را شروع نکرده بودم که صدای در کلاس آمد، چند نفر کت و شلواری به همراه آقای مدیر وارد کلاس شدند. فهمیدم از اداره هستند و برای بازدید آمده اند. سلام و علیکی کردم و کلاس را به آنها سپردم، خودم هم پشت میز معلم ایستاده نظاره گر بودم تا ببینم این بار از کجای کار و کلاسم ایراد خواهند گرفت. یک بار نشد بیایند و یک کم حالمان را خوب کنند، تشویقمان کنند و یک خسته نباشید واقعی به ما بگویند.
یکی از آنها به بین بچه ها رفت و با چند نفرشان صحبت کرد. بعد از چند دقیقه دوتا برگه امتحانی در دست رو به من کرد و گفت: چرا یک امتحان را دوبار گرفته اید؟ سوالات که اصلاً فرقی ندارد، این کار شما تخلف است. اگر می خواهید به دانش آموزان ارفاق کنید، این شیوه اصلاً مناسب نیست. معلوم است که دانش آموزی که امتحان اول را نمره کم گرفته است، امتحان دوم را نمره خیلی بالایی می گیرد. این کار شما اصلاً درست نیست، باید برای این کار توبیخ شوید.
هم من و هم بچه ها فقط هاج و واج این آقای را نگاه می کردیم. با این گفته هایش آبرویم را جلوی بچه ها برد. می خواستم توضیح دهم که گفت: بفرمایید دفتر تا وضعیت شما را مشخص کنم. تا خواستم چیزی بگویم از کلاس خارج شد و فرصت نداد تا من چیزی بگویم و در برابر بچه ها از خودم دفاع کنم. از این رفتار آقای مسئول خیلی ناراحت و عصبانی شدم، اول این که اگر هم موردی بود می بایست در دفتر به من می گفت، نه در مقابل بچه ها و دوم این که ابتدا می پرسید بعد مرا متهم به تخلف می کرد. جالب است یک همکار دیگر تخلف کرده و حالا من باید تاوانش را بدهم. من تقلب را کشف کرده ام و حالا باید جریمه اش را نیز من بدهم.
در دو راهی بدی گیر کرده بودم، اگر نگویم آبروی خودم می رود، اگر بگویم آن همکار زیر سوال می رود و این هم اصلاً خوب نیست. اگر بگویم تخلف آن همکار مشخص می شود و حتماً در آینده تبعاتی برایم خواهد داشت و اگر نگویم خودم باید تبعات سنگینی را تحمل کنم. تصمیم گرفتن خیلی سخت بود، هنوز در بین این دوراهی مانده بودم که همان آقای مسئول با لحنی ناپسند به من گفت: شما حق چنین کاری را ندارید. واقعاً شما نام معلمی را زیر سوال برده اید، این کار شما آبرویم همه ما را می برد. گفته های این آقا عصبانی ام کرد و کنترلم را از دست دادم و گفتم، کس دیگری خطا کرده و من باید تاوانش را بدهم؟
توضیح دادم که نمره اول دانش آموزان که خوب است، مربوط به آزمونی است که من مراقب نبودم و همکار دیگری در کلاس مراقب بوده است. جهت راستی آزمایی این که آیا خود بچه ها پاسخ سوالات را داده اند یا تقلب کرده اند، همان سوالات را دوباره امتحان گرفته ام که نتیجه همانطور است که مشاهده می فرمایید. یعنی در امتحان دوم بیشتر دانش آموزان نمرات پایینی کسب کرده اند و این نشان از اتفاقاتی در آن جلسه می دهد.
گفت: چرا خودتان سر کلاس نبودید؟ گفتم: مشکلی برایم پیش آمده بود و از آقای مدیر مرخصی گرفتم و برای این که کلاس بیکار نباشد امتحان گذاشتم که آقای مدیر هم برگزاری آن را به همکار دیگری سپرده بود. از حرف هایم قانع نشد و دوبارهبه کلاس سوم رفت و بعد از مدتی دوباره به دفتر برگشت و گفت: هر دو تخلف کرده اید. و با هر دوی شما برخورد می شود. غیبت آن روزی را که نبودم را همانجا نوشتند و کسر حقوقش هم هفته بعد آمد، برای آن همکار هم توبیخی درج در پرونده ثبت کردند. اخمی که در چشمان آن همکار بود را هیچگاه فراموش نمی کنم. ای کاش آن روز را خانه نمی رفتم و مراقب می ایستادم تا این همه بلا سرم نیاید، ای کاش این آقای مسئول مرا عصبانی نمی کرد و همه تقصیرها را گردن می گرفتم. از آن روز به بعد آن همکار دیگر سلامم را هم پاسخ نمی گفت.
حالم خیلی بد بود، بی خود و بی جهت موجب شدم همکارم مورد مواخذه قرار بگیرد. درست است که کار اشتباهی انجام داده بود ولی من هم از قصد باعث این برخورد مسئول اداره با او نشدم و همه چیز اتفاقی بود، هیچگاه شانس با من یار نبوده است. حال نمی شد این مسئولین نیم ساعتی دیرتر می امدند تا کلاس من تمام شود، یا این که اول به کلاس دیگری می رفتند و بعد به کلاس من می آمدند. این شانس برای من هیچ وقت روی خوش نداشته است.
می دانم که نمی توانم آن همکار را در این موضوع قانع کنم، از آن روز به بعد اصلاً محلم نمی گذاشت چه برسد به این که فرصت دهد تا با او صحبت کنیم. یک بار در دفتر فرصتی پیدا کردم و مقابل دیگر همکاران از ایشان معذرت خواستم و گفتم که همه چیز اتفاقی بود ولی افاقه نکرد و جو بسیار بدی در مدرسه دخترانه بر علیه من شکل گرفته بود. تحمل این فشار برایم خیلی سخت بود. همه مرا با چشم دیگری نگاه می کردند.
فردای آن روز اصلاً حوصله رفتن به مدرسه را نداشتم، درست است که باید به مدرسه پسرانه می رفتم ولی هنوز تاثیرات این اتفاق در من بود و دل و دماغی برای تدریس نداشتم، تنها عاملی که باعث شد کمی خودم را راضی کنم و به مدرسه بروم این بود که امروز نوبت امتحان مدرسه پسرانه بود، یعنی در هر سه کلاس درس نمی دادم. سوالات را از قبل تکثیر کرده بودم، به پیشنهاد یکی از دانش آموزان برای امتحان به پشت بام مدرسه رفتیم. البته پشت بام سالن امتحانات مدرسه نیز محسوب می شد و خیلی وقت ها امتحانات داخلی را همکاران در آنجا برگزار می کردند. سطح کاملاً مسطح و تمیزش برای نشستن در زیر نور آفتاب و گرمای مطبوعش بسیار مناسب بود. جالب این است که بچه ها خودشان بیشتر مشتاق بودند که در پشت بام امتحان دهند.
حمید که تازه آمده بود هم در پشت بام به ما ملحق شد. هوای تازه و شفافیت بسیار زیاد تصویری که از اطراف دیده می شد و همچنین بوی سرسبزی باغ پشت مدرسه باعث شد کمی حالم بهتر شود. بیشتر از این که مراقب بچه ها باشم چشمم در دوردست ها بود و به این فکر می کردم که ای کاش قدرت پرواز داشتم و در این آسمان آبی و پاک اوج می گرفتم و همه جا را از دیدی بالاتر نظاره گر می بودم. حمید حواسش به بچه ها بود و البته بچه ها هم خوب بودند و کسی به دنبال شیطنت نبود، البته وسعت پشت بام و فاصله ای که آنها از هم داشتند نیز در این موضوع بی تاثیر نبود.
امتحان که تمام شد، حمید پیشنهادی کرد که در مدت زنگ تفریح به باغ پشت مدرسه سری بزنیم، از این بالا که بسیار زیبا به نظر می آمد. از بخشی از دیوار بین مدرسه و باغ که تا حدی تخریب شده بود وارد باغ شدیم. درختان آلوچه با برگ های تر و تازه شان منظره ای بسیار بدیع و دلنواز ساخته بودند که چشم از دیدنشان سیر نمی شد. بوی تازگی از همه جای این باغ به مشام می رسید. واقعاً قطعه ای از بهشت بود که بر روی زمین جدا افتاده بود. حسرت خوردم که چرا دوربینم همراه نیست تا چند عکس زیبا از این محیط دل انگیز بگیرم. با حمید گشتی بسیار کوتاه در این باغ سرسبز زدیم، خبری از صاحب باغ نبود و هیچ کسی را هم در باغ ندیدیم، از طرف دیگر باغ خارج شدیم و به مدرسه بازگشتیم.
همان که وارد حیاط مدرسه شدیم باز اتفاقات دیروز به یادم آمد و حال خوبم از دست رفت. دو زنگ دیگر را با بی حوصلگی کامل در همان کلاس امتحان را برگزار کردم و خسته و کوفته به همراه حمید به خانه رفتیم. خیلی تلاش کردم که عادی به نظر بیایم و ناراحتی خود را بروز ندهم، نمی خواستم در مورد اتفاقات دیروز به حمید هم توضیح دهم. ولی اصلاً بلد نیستم نقش بازی کنم و حمید خیلی سریع فهمید که حالم خوب نیست. هنوز چای دم نکشیده بود که از من پرسید، چه بلایی سر خودت آورده ای؟ و من سعی کردم قضیه را سربسته برایش تعریف کنم ولی نشد و حمید گفت: باز هم که بدشانسی آوردی، حالا کل همکاران در مورد تو جور دیگری فکر خواهند کرد. خاک بر سرت با این شانست.
* ادامه در هفته بعد*
پیشرفت یخ زدگی را کاملاً در پاهایم احساس می کردم، تقریباً به حوالی زانو رسیده بود. حمید می گفت: در جا حرکت کن و یا چند قدمی به راست و چپ برو، ولی در زیر کلبه کل ممد جایی برای حرکت دو نفر وجود نداشت. در زیر این بارش شدید برف به گوشه این کلبه پناه آورده بودیم. از ساعت دوازده ظهر که از مدرسه تعطیل شدیم تا حالا که ساعت چهار بعدازظهر بود هیچ ماشینی نیامده بود تا با آن به شهر برویم. با این بارش جانانه برف امشب که هیچ، فردا هم نمی توانم به خانه برسم. یک بلیط قطار دیگر هم به کلکسیون بلیطهای سوخته من اضافه شد.
هوا داشت رو به تاریکی می رفت، به حمید گفتم: بازگردیم که اگر نزدیک افطار شود دیگر هیچ کس به سمت شهر نخواهد رفت، اگر برف اجازه داد همان صبح برویم سنگین تر هستیم. حمید گفت: نیم ساعت دیگر بمانیم و اگر نشد برویم. با ناامیدی قبول کردم و چند قدمی هر چند کوتاه بالا و پایین رفتم تا شاید کمی گرم شوم ولی هیچ تاثیری نداشت. سرما مرا به لرزه در آورده بود، ایستادن در این جا دیگر برایم امکان نداشت.
تا رو به حمید کردم تا بگویم برویم که ناگاه از پشت پیچ جاده، ماشینی قرمز رنگ پدیدار شد، رنگش با این منطقه همخوانی نداشت، وقتی جلوتر آمد مدلش هم بسیار با این منطقه فاصله داشت، «بی ام و» آلبالویی که فقط دو نفر جلو نشسته بودند، به نظر زن وشوهر بودند. حمید دستی بلند کرد و در نهایت تعجب ماشین ایستاد، حمید جلو رفت و سلامی کرد و چند کلمه حرف زد، بعد با لبخند رو به من کرد و گفت بیا سوار شو که این ماشین به شهر می رود.
در نهایت خوش شانسی ما این زن و شوهر از گرگان آمده بودند. حدس می زدیم برای چه کاری آمده اند ولی هیچ نگفتیم و آنها نیز در این زمینه هیچ صحبتی نکردند. معمولاً افراد ناشناسی که این گونه به اینجا می آیند به دنبال دعا گرفتند هستند، هم در وامنان و هم در کاشیدار دعانویس هست، افرادی که سر در آوردن از کارشان مشکل است. البته بعد از سالها خدمت در این منطقه و برخورد با آنها هنوز نتوانسته ام باورشان کنم. به نظرم بیشتر با روش های روانشناسی بر مخاطبان خود اثر می گذارند تا ارتباط با عالمی دیگر.
از آزادشهر که گذشتیم حمید آرام در گوشم گفت: خوب شانس آوردیم و یک سره تا گرگان می رویم، تازه به نظر اینها کرایه هم از ما نمی گیرند، دو طرفه شانس آوردیم. لبخندی زدم و گفتم شما شانس آورده ای، من که شانسم برگشته است. بلیط قطار را نشانش دادم و گفتم: ببین ساعت حرکت پنج و نیم است و حالا ساعت شش است و ما تازه از آزادشهر گذشته ایم. شانس روی خوشش را به روی شما گسترانیده و بخش تاریکش را نصیب من کرده است.
به گرگان رسیدیم و طبق پیش بینی حمید از ما کرایه نگرفتند و بعد از کلی تشکر از آنها خداحافظی کردیم. می خواستم از حمید جدا شوم که دستم را کشید و گفت: این موقع کجا می خواهی بروی؟ نه ماشینی هست و نه قطاری! بیا برویم خانه ما حداقل افطار کن و بعد برو. دهان روزه پس می افتی. یکی دو ساعتی از افطار گذشته بود، نخوردن سحری باعث شده بود که هم تشنه باشم و هم گرسنه، کمی که فکر کردم پیشنهاد حمید را بسیار به جا دیدم و بلافاصله قبول کردم. ضمناً در آنجا به خانه زنگ می زنم و می گویم فعلاً گرگان پیش حمید هستم همه تا نگران نباشند.
دست مادر حمید درد نکند، فرنی و سوپ و کتلت و سالاد و ...، آن قدر زیاد و خوشمزه بودند که نمی دانستم از کجا شروع کنم. با چای شیرین به عنوان مقدمه آغاز کردم و تقریباً از همه موادی که در سفره بود تناول کردم. بعد از افطار هم من و هم حمید چنان سنگین شده بودیم که توانایی حرکت نداشتیم. در این شرایط حمید باز هم پیشنهادی داد که مرا دوباره زمین گیر کرد. او گفت: بعد از سحر برو که ماشین بیشتر هست.
در طول شب و قبل از خواب با حمید از هر دری صحبت می کردیم که صحبت به بلیط قطار سوخته من کشیده شد. همین باعث شد فکر جالبی به ذهنم برسد. به جای این که صبح در میدان پمپ بنزین کلی معطل اتوبوس بمانم، با قطار محلی که ساعت چهار صبح حرکت می کند تا پل سفید می روم و از آنجا که به تهران نزدیک تر است ماشین می گیرم. به حمید که گفتم او هم تایید کرد و گفت: بعد از سحر با موتور برادرم تو را خواهم رساند. شب را به خاطر اضطراب بیدار نشدن خوب نخوابیدم و ساعت یک ربع به چهار صبح ترک حمید نشستم و تا ایستگاه راه آهن کاملاً منجمد شدم. باران تازه قطع شده بود ولی آسمان همچنان قرمز بود.
دست حمید درد نکند، تا زمان حرکت قطار منتظر ماند و بعد رفت، واقعاً دوست خوب بهترین گنجینه ای است که هیچ چیز بدیل آن نمی شود. قطار محلی گرگان به پل سفید اتوبوسی است، یعنی کوپه ندارد. یک بخاری بزرگ در یک طرف آن قرار دارد که کل واگن را گرم می کند، از آن بخاری هایی که در کارگاه های بزرگ هست. قطار مسافر چندانی نداشت و در نزدیک ترین صندلی ممکن به بخاری نشستم. گرمای مطبوع و همچنین بی خوابی دیشب، باعث شد که در اتفاقی نادر روی صندلی خوابم ببرد.
چشمانم که باز شد کل صندلی ها پر بود از مسافر، هوا کاملاً روشن شده بود، وقتی ساعت را نگاه کردم باورم نمی شد که حدود سه ساعت بدون این که چیزی بفهمم خوابیده ام. بیرون را که نگاه کردم بلافاصله فهمیدم در مسیر قائمشهر به شیرگاه هستیم. سالها بود دوست داشتم این مسیر را در روز طی کنم و زیبایی های بدیع و چشم نوازش را ببینم، همیشه قطار گرگان به تهران و بالعکس شب هنگام از میان این طبیعت زیبا عبور می کند که امکان حظ بصری آن وجود ندارد. فقط از دوران کودکی به یاد دارم که این قطار صبح از گرگان به راه می افتاد و شب به تهران می رسید و کل مسیر را من پشت پنجره قطار فقط بیرون را نظاره می کردم.
به شیشه پنجره چسبیدم و پلک هم نمی زدم که حتی صحنه ای از این همه زیبایی را از دست ندهم. قطار در دل جنگلی بود که درختانش بی برگ شده بودند. همین حالا هم زیبایی بیداد می کرد، در بهار و پاییز اینجا دیگر قطعه ای از زمین نیست و مطمعناً بهشتی است وصف ناشدنی. در کنار مسیر رودخانه ای بود که با قطار بازی ها داشت، گاهی به ما نزدیک می شد و گاهی هم از ما دور می گشت و چندجایی هم از زیرمان گذشت. این رودخانه و ریل قطار حدود هفتاد هشتاد سالی است که با هم رفیق شفیق هستند.
چنان محو تماشای طبیعت زیبای سوادکوه بودم که نفهمیدم کی به پل سفید رسیدیم. بر خلاف خود راه آهن پل سفید که بسیار عریض و طویل است، ایستگاه بسیار کوچک و نقلی ای دارد که برایم بسیار زیبا به نظر آمد. به طور کل تمام ایستگاه های محور شمال به جز گرگان تقریباً بر اساس یک الگو ساخته شده اند. کمی در محیط ایستگاه قدم زدم و رفتن قطار محلی به سمت دپو را مشاهده کردم، صدای دیزل های جی ام واقعاً شنیدنی است.
از ایستگاه خارج شدم، خیابانی که به ایستگاه منتهی می شد با شیب نسبتاً زیادی سرازیر بود. وقتی به انتهای آن رسیدم صحنه ی جالبی دیدم، جاده درست بالای سرم بود، پلی بزرگ که تقریباً بر روی ساختمانها ساخته شده بود. حالا فهمیدم که چرا به اینجا پل سفید می گویند. کمی جلوتر ایستگاه ماشین های بین شهری بود، روی یکی از تابلوهای آن ورسک را دیدم. مگر می شود عاشق قطار باشی و از دیدن پل ورسک آن هم حالا که نزدیک آن هستی دست بکشی. نیرویی مرا به سمت ماشین ورسک کشاند و سوار آن شدم، بلافاصله دو نفر دیگر آمدند و ماشین به راه افتاد. این تصمیمی که گرفتم کاملاً غیر ارادی و بر اساس اعصاب پاراسمپاتیکم بود.
حواسم بیشتر به مسیر راه آهن بود تا خود جاده، دوآب و سرخ آباد و مسیر معروف به سه خط نقره را توانستم با چشم دنبال کنم. درست مقابل ایستگاه ورسک پیاده شدم و به داخل ایستگاه رفتم، هیچ کس نبود، چرخی در محوطه آن زدم، سپس چشمم به پل ورسک افتاد که در هوایی مه آلود خودنمایی می کرد. واقعاً عظمتش مثال زدنی بود. تصمیم گرفتم بیشتر به آن نزدیک شوم، به طرف دیگر جاده رفتم و بعد از گذر از شیبی نسبتاً تند درست به زیر این پل عظیم رسیدم. چقدر از رویش گذشته بودم تا به خانه برسم، همیشه مدیون او و این مسیر آهنی هستم که مرا به خانواده ام می رساند.
نهر کوچکی در انتهای دره بود، از کنارش وارد دره شدم. دره ای بود کم عرض ولی کاملاً صخره ای و بلند، درست زیر گل ایستادم و باز هم غرق در عظمتش شدم. واقعاً شرکت کامپساکس در ساخت این مسیر راه آهن بیشتر از مهندسی، هنر به کار برده است. انگار این سازه ها با طبیعت اینم منطقه عجین هستند، هیچ ناهمخوانی مشاهده نمی شود. در گوشه ای نشستم و منتظر ماندم تا شاید قطاری از روی پل بگذرد و من شاهد این اتفاق زیبا باشم.
نمی دانم چقدر در این منطقه در حال گلگشت بودم، حساب زمان و همه چیز از دستم خارج شده بود و محو طبیعت زیبای این منطقه شده بودم. تا جایی که می توانستم در داخل دره پیشروی کردم، از دورتر عظمت پل ورسک بیشتر به نظرم می رسید. سرم بالا بود و محو دیدن این شاهکار مهندسی و معماری بودم که دانه های برف را روی صورتم احساس کردم. هنوز از برف قبلی در گوشه کنار دیده می شد که برفی جانانه شروع به باریدن کرد. دانه های برف به خاطر برودت هوا مجالی برای ذوب شدن پیدا نمی کردند و از همان دانه اول روی زمین می ماندند. دوست داشتم بیشتر بمانم و در محضر پل ورسک باشم، ولی در این وضعیت تجربه به من حکم می کند که سریع منطقه را ترک کنم، احتمال بسته شدن جاده زیاد است.
زمان نسبتاً طولانی ای که در مسیر برگشت صرف شد نشان از این می داد که چقدر راه رفته بودم و فاصله گرفته بود، تا به کنار جاده اصلی برسم کاملاً سپیدپوش شده بودم. به زحمت به آسمان نگاهی انداختم و به ابرها گفتم: یا خودتان هستید یا دوستانتان خبر آمدن مرا به شما داده اند، مگر می شود ابرها با این شدت ببارند، آن هم زمانی که من در دورترین نقطه از جاده هستم. این خصلت ابرهای منطقه وامنان است که تا مرا می بینند با تمام قوا می بارند.
همانند انتظاری که در کنار پاسگاه تیل آباد می کشیدم، حالا هم کنار جاده و درست مقابل خیابانی که به ایستگاه راه آهن ختم می شد منتظر بودم تا ماشینی بیاید و مرا از این مخمصه نجات دهد. دیگر ماشینی نمی آمد و کاملاً مشخص بود که راه را بسته اند، این جاده در زمستان زیاد مسدود می شود، مخصوصاً کمی بالاتر که گردنه گدوک است. چند سواری آمدند که مقصدشان همین ورسک بود. ساعت سه بعد از ظهر شده بود و با این شرایط امشب را در همین ورسک باید می ماندم، حالا کجای ورسک نمی دانم؟
در قعر ناامیدی بودم که یک نیسان آبی که نماد قدرت و مردانگی در این منطقه است، از همان خیابان ایستگاه به سمت من آمد. تا دست بلند کردم ایستاد و سریع سوار شدم. با همان لهجه زیبای مازندرانی که بسیار آن را دوست دارم، از من پرسید اینجا چه کار می کنم؟ وقتی گفتم برای دیدن پل ورسک آمده ام با تعجب به من نگاه کرد و گفت: وقت دیگری برای این کار پیدا نکردی؟! حالا که احتمال دارد جاده بسته شود، وقت بازدید از پل ورسک است؟ جوابی برای گفتن به ایشان نداشتم، در کنار پل ورسک بودن را یک عاشق قطار فقط می فهمد. آرزویم این است که روزی بر بالایش بایستم.
بعد از تونل ورسک و ابتدای گردنه گدوک به کناری زد تا زنجیر بزند. من هم پیاده شدم تا کمکش کنم. زنجیرها را روی زمین و مقابل چرخ پهن کرد و به من گفت: برو پشین پشت ماشین و آرام به جلو بیا، فقط به حرف های من گوش کن و هر وقت گفتم بایست. با لکنت گفتم ببخشید من گواهینامه ندارم و اصلاً راندن ماشین نمی دانم اخمی کرد و گفت پس بیا اینجا و هر وقت چرخ درست به وسط زنجیر رسید به من بگو تا بایستم. رفت و پشت ماشین نشست و حرکت کرد و بعد از این که من فرمان توقف دادم ایستاد و پیاده شد و وقتی وضعیت چرخ و زنجیر را دید نگاهی به من انداخت و با همان زبان مازنی گفت: خدا را شکر این یکی کار را بلد هستی.
گردنه گدوک را با سلام و صلوات به بالا رفتیم، هرچه جلوتر می رفتیم برف شدیدتر می شد و دید راننده هم محدودتر، بعد از عبور از شوراب با آن آبشار زیبایش به بالای گردنه رسیدیم. کار اصلی تازه شروع شد، کنترل ماشین در این سرازیری که تقریباً مستقیم و طولانی است کاری بسیار سخت است. از آقای راننده تعریف کردم که واقعاً کار بزرگی می کند که در این وضعیت این ماشین نسبتاً سنگین را می راند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به تعریف از خودش که ناگهان ماشین سر خورد و از کنترل راننده خارج شد، خوشبختانه سرعت بسیار کم بود و با برخورد ملایمی با گارد ریل کنار جاده متوقف شدیم. رنگ صورت جفت ما با برفی که همه جا را پوشانده بود، کاملاً یکسان شده بود.
مدتی طول کشید که دوباره به را بیفتیم. به فیروزکوه که رسیدیم اذان مغرب شده بود، همان میدان ابتدای شهر از نیسان آبی پیاده شدم. از ایشان بسیار تشکر کردم که مرا در ان شرایط بد کمک کرد و به اینجا رساند. برف تقریباً تا ساق پایم بود و فقط به اندازه دو ماشین که به زحمت عبور کنند بلدوزر راه را باز کرده بود. ایستادم تا شاید ماشینی بیاید که مرا به تهران برساند ولی خبری از تردد نبود و انبوهی از ماشین ها کنار جاده متوقف بودند. پلیس راه مسیر رفت و برگشت را مسدود کرده بود.
چاره ای نبود می بایست به داخل شهر می رفتم و در مسافرخانه شب را می گذارندم. کلی طول کشید تا یک ماشین مرحمت کرد و مرا سوار کرد تا به مرکز شهر ببرد. تا به حال شهری را این چنین مدفون در برف ندیده بودم. همه جا سپید بود و هیچ جایی بدون برف نبود. از آقای راننده نشانی مسافرخانه را پرسیدم، جوابی نداد ولی مرا کمی پایین تر از میدانی مقابل یک مسافرخانه پیاده کرد. قبل از این که وارد آنجا شوم چشمم به تلفن عمومی که چند متر جلوتر بود افتاد، از آنجا به خانه زنگ زدم تا به آنها اطلاع دهم کجایم، ولی وقتی مادرم پرسید فیروزکوه چه می کنی مجبور شدم دروغ بگویم که در خانه یکی از دوستان هستم. باور کرد و گوشی را به پدرم داد، ایشان به من توصیه کرد با توجه به وضعیت هوا و برفی بودن جاده ها حتماً فردا با قطار بروم.
همین گفته پدرم مرا به یاد راه آهن و قطار گرگان به تهران انداخت که از ایستگاه فیروزکوه عبور می کند. خودم را به ایستگاه که خوشبختانه نزدیک بود رساندم. هیچ کس نبود و همه جا بسته بود. ناامید در حال برگشتن بودم که یک نفر صدایم کرد، از مامورین راه آهن بود، موضوع بسته شدن جاده را به ایشان گفتم. به ساعتش نگاهی انداخت و بعد کمی فکر کرد و گفت: حالا ساعت هفت شب است و قطار گرگان ساعت یک بامداد به اینجا می رسد، حدود شش ساعت باید معطل بمانید. گفتم چاره ای ندارم فقط اگر امکان دارد در سالن را باز بفرمایید تا در آنجا بمانم، هوای بیرون بسیار سرد است.
دستم را گرفت و مرا از طرف دیگر به داخل ایستگاه برد. بعد به من گفت: همینجا روی یکی از این صندلی ها بنشین تا ببینم چه کار می توانم برایت کنم. بعد از مدت کوتاهی با پلیس ایستگاه آمد. آقای پلیس از من کارت شناسایی خواست و بعد از مشاهده آن رو به من کرد و گفت: خُب آقا معلم پشت جاده مانده ای؟! اشکال ندارد، قطار که راهش بسته نمی شود، انشالله شما هم به خانه ات خواهی رسید. بعد رو به آن مامور راه آهن کرد و گفت: اشکالی ندارد می تواند داخل سالن بماند. در آخر هم رو به من کرد و گفت: صندلی را به بخاری نزدیک کن تا سرما نخوری.
نمی دانستم چه طور از آنها تشکر کنم، در این شرایط کمک آنها واقعاً برایم حیاتی بود. دلگرمی ای که به من دادند بسیار ارزشمند بود. اعتمادی که به نام معلمی کردند نشان از بزرگی این نام دارد، باید با تمام وجود در حفظ این اعتماد کوشا باشم. وقتی برایم یک لیوان چای و خرما و نصف نانی آوردند بسیار شرمنده شدم و از این که در کنار این آدم های به معنی واقعی انسان هستم بسیار خوشحال بودم. تمام خستگی ها و مرارت هایی که در این سفر عجیب کشیده بودم با اولین جرعه ای که از چای نوشیدم برطرف شد.
در سالنی کوچک، ساکت و نیمه روشن، در کنار بخاری ای که گرمایش بسیار مطبوع بود، دیدن بارش برف از پشت پنجره بسیار لذت بخش بود. زمان طولانی این انتظار تا حدی خسته ام کرد ولی همین که می دانستم در نهایت خواهم رفت برای تحمل این ساعت ها کفایت می کرد. وقتی ساعت دوازده شب شد به این فکر افتادم که ساعت دوازده ظهر پریروز مقابل کلبه کل ممد این سفر من آغاز شد و حالا که سی و شش ساعت گذشته هنوز سفرم به سرانجام نرسیده است. در نهایت ساعت هشت صبح بعد از چهل و چهار ساعت به خانه رسیدم، این رکوردم به نظر حالا حالاها قابل شکستن نیست.
در دفتر نشسته بودیم که آقای مدیر بخشنامه ای روی میز گذاشت و به همکاران گفت: لطفاً بخوانید و فرمش را پر و امضا کنید. تا به حال ندیده بودم که باید بخشنامه را امضا کنیم، همیشه می خواندیم و می گذشتیم. همین گفته آقای مدیر باعث شد حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شود و زودتر از همه برگه بخشنامه را بگیرم تا ببینم چه خبری در آن نهفته است. موضوع در مورد کلاس های ضمن خدمت بود، برای چهار هفته در روزهای پنجشنبه عصر در محل یکی از دبیرستان های شهر برگزار می شد، حضور همه همکاران نیز الزامی بود.
در این چند سالی که از خدمتم می گذرد نتوانسته ام در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم. در آن چند سالی که خانه گرگان بود، درگیر دانشگاه بودم و اصلاً فرصتی برای این کار نبود. در چند سال بعد از پایان دانشگاه هم فقط چند بار در آزمون های ضمن خدمت شرکت کردم، آن هم در گرگان. از زمانی هم که به تهران رفتیم که دیگر هیچ کلاس یا حتی امتحانی را شرکت نکردم. کل ضمن خدمت های من به حدود پنج یا شش آزمون محدود می شد.
همکارانی که ساکن آزادشهر بودند، تقریباً همه کلاس های ضمن خدمت را شرکت می کردند. برای آنها که کاری نداشت، از خانه شان پیاده به محل کلاس می رفتند و بعد از پایان کلاس هم قدم زنان به خانه باز می گشتند. ولی من با این بعد مسافت چگونه می توانستم در این کلاس ها حضور یابم؟! من با حدود ده سال سابقه حدود پنجاه ساعت ضمن خدمت داشتم و همکاران دیگر حدود سیصد چهارصد ساعت داشتند و همیشه پز این ساعات بسیارشان را به من و حتی به دیگر همکارانی که کمی کمتر داشتند می دادند.
احساس می کردم خیلی از غافله عقب هستم و بودن در این روستا باعث شده از خیلی جهات پیشرفت نکنم. من تا به حال حتی یک جلسه کلاس ضمن خدمت را تجربه نکرده ام و نتوانسته ام دانش خود را بیافزایم. واقعاً به همکاران غبطه می خوردم که به راحتی می توانند در این کلاس ها شرکت کنند و دانش خود را در امر تعلیم و تربیت به روز کنند. آموزش هیچگاه متوقف نمی شود و هر روز دریچه ای نو در آن گشوده می شود و افسوس و صد افسوس که من به هیچ کدام از این دریچه ها دسترسی ندارم.
با ناراحتی برگه بخشنامه را به دیگر همکاران دادم و آنها هم سریع اسمشان را در لیست پیوست نوشتند و امضا کردند. خوشا به حالشان، عنوان دوره روش تدریس و بررسی کتب درسی بود. چقدر به این کلاس ها احتیاج دارم، برای تدریس در کلاس خیلی فکر می کنم و طرح و برنامه می ریزم تا به بهترین نحو ممکن بتوانم ریاضی را به بچه ها آموزش دهم. ای کاش می توانستم در این کلاس ها شرکت کنم تا این قدر به خودم فشار نیاورم و روش های نوین آموزشی را بیاموزم و در کلاس هایم پیاده کنم.
چند سالی است فهمیده ام که اگر فقط فرمول به بچه ها بگویم زیاد در ذهنشان ماندگاری ندارد و تقریباً نمی فهمند. طبق فعالیت ها و کاردرکلاس های کتاب پیش می روم تا خودشان درگیر مفهوم شوند و فرمول ها را تا جایی که ممکن است خودشان کشف کنند. کتاب هم همین گونه است و به دانش آموزان در درک بهتر روابط کمک می کند. وقتی به دوران تحصیل خودم فکر می کنم در آن زمان ریاضی فقط حفظ کردن فرمول ها و حل تمارین بود، ای کاش می شد فهمیدن ریاضی را به ما یاد می دادند تا این قدر در این درس دچار مشکل نمی شدیم. پس من هم باید در فهمیدن به بچه ها کمک کنم تا کمی از مشکلاتشان کاسته شود.
موقع تعطیل شدن مدرسه آقای مدیر صدایم کرد و گفت: چرا فرم را پر نکردید؟ حضور همه دبیران شهرستان در این کلاس ها الزامی است. نگاهی به ایشان انداختم و گفتم: من چه طور می توانم پنجشنبه ها عصر در این کلاس ها شرکت کنم؟ فرض کنیم پنجشنبه صبح با مینی بوس های روستا خودم را به شهر رساندم و در کلاس شرکت کردم، ساعت شش هفت که در این زمستان کاملاً شب است چه طور می توانم به روستا بازگردم؟ من که خانه ام کیلومترها از اینجا دور است و نمی توانم به آنجا بروم و بعد به وامنان بیایم. شما جای من بودید، چه می کردید؟
آقای مدیر قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: راست می گویید، شما اینجا بیتوته دارید و خانه تان هم که تهران است، اگر هم بروید نمی توانید بازگردید. باشد اگر اداره ایراد گرفت شرایط خاصتان را برایشان خواهم گفت، حتماً قبول خواهند کرد. از آقای مدیر خداحافضی کرد و با غمی جانکاه به سمت خانه به راه افتادم. هنوز در کوچه مدرسه بودم که آقای مدیر دوان دوان خود را به من رساند. گفت: راهی به ذهنم رسید. عیسی را که به یاد دارید، چند سال پیش در اینجا دبیر بود. گفتم مگر می شود او را فراموش کنم؟ آن آتش سوزی را همه مردمان روستا به یاد دارند. گفت: پدرش در آزادشهر مسافرخانه دارد. شب را آنجا بمان و جمعه به وامنان بازگرد.
فکر خیلی خوبی بود، بدون دردسر می رفتم و بعد از کلاس هم بی دغدغه شب را می گذراندم و جمعه با مینی بوس های روستا به وامنان بازمی گشتم. تنها مشکل این بود که در مدت این چهار هفته که یک ماه می شد، نمی توانستم به خانه بروم و این برایم بسیار سخت بود. در دوراهی قبول کردن و نکردن مانده بودم که آقای مدیر خودش فهمید و گفت: نگران نباش، هوایت را دارم، به خانه هم خواهی رسید. این گفته اش باری از دوشم برداشت و با خوشحالی تمام برگه بخشنامه را از دست آقای مدیر گرفتم و نامم را در انتهای لیست نوشتم و امضا کردم.
کلاس ها از هفته بعد بود و با هماهنگی آقای مدیر این هفته یک روز مرخصی گرفتم و به خانه رفتم تا هم تجدید قوا کنم و هم آنها را از این برنامه با خبر سازم. مانند همیشه مادرم ناراحت شد و غرغر می کرد که مگر چند روز در ماه خانه هستی که حالا یک ماه تمام نمی خواهی بیایی؟! مگر معلم ها هم باید کلاس بروند؟ خیلی زحمت کشیدم تا قانعش کنم ولی هیچ تاثیری نداشت و غروب جمعه که به سمت راه آهن می رفتم با چشمانی گریان بدرقه ام کرد. سخت ترین لحظات برایم همین جدا شدن بود. ای کاش می شد این فراغ را چاره ای اندیشید، ولی افسوس که هیچ امیدی به وصال نیست.
هفته را با شمارش روزها می گذراندم که هرچه زودتر به پنجشنبه برسم و در این کلاس ها شرکت کنم، به شدت تشنه آموختن بودم و احساس نیاز مبرم به این کلاس های روش تدریس داشتم. یک دفتر صد برگ هم گرفته بودم تا هر آنچه در کلاس مطرح می شود را یادداشت کنم. حافظه خوبی ندارم و حیف است که مطالب مهمی که در آن کلاس ها مطرح می شود را از دست بدهم. در نهایت روز موعود فرا رسید. در سرویس حاج منصور به زحمت جایی گرفتم و به سمت شهر حرکت کردیم، این اولین باری بود که به شهر می رفتم ولی به خانه نمی رفتم.
به دبیرستان مورد نظر رفتم ولی هیچ کس نبود، ساعت را که نگاه کردم تازه فهمیدم که چقدر زود آمده ام، حدود یک ساعت در گوشه حیاط مدرسه نشستم تا آرام آرام دبیران آمدند. متاسفانه هیچکدام را نمی شناختم، جالب است حدود ده سال در این شهرستان خدمت کرده ام ولی در بین این تعداد نسبتاً کثیر دبیران کسی را نمی شناسم. در وامنان بودن این مسائل را نیز به همراه دارد.
کلاس تشکیل شد و حدود سی نفر همکار آقا و خانم رشته ریاضی دوره راهنمایی در کلاس بودند که فقط یکی از آنها را می شناختم. ایشان فقط یک سال در کاشیدار بود و من در وامنان و فقط چندباری در سرویس معلمان ملاقاتشان کرده بودم. در غربتی سنگین در ته کلاس نشستم و فقط خودم را دلداری می دادم که ایرادی ندارد که دوست یا همراهی ندارم، همین که این کلاس ها بسیاری از مشکلات تدریس و کلاس داری ام را برطرف خواهد کرد ارزشمند است. دفترم را باز کردم و تاریخ را نوشتم و منتظر آمدن استاد بودم.
استاد تشریف آوردند و همه به احترام ایشان ایستادیم. به یاد دوران تحصیل خودم افتادم، خیلی وقت بود که در کلاس به پای دبیر بلند نشده بودم و همیشه دانش آموزان مقابلم می ایستادند. این ایستادن که نمادی است برای ادای احترام به بزرگتر حس خوبی داشت که سالها از آن دور بودم. جالب این بود که حضور و غیاب انجام نشد و آقای استاد رو به همکاران کرد و گفت: بهتر است پایه به پایه شروع کنیم و درس ها را مرور کنیم. همه قبول کردند و از همان درس اول سال اول راهنمایی شروع به بحث شد.
با اشتیاق فقط گوش می کردم و یادداشت می کردم تا چیزی را از قلم نیندازم. آقای استاد قواعد بخشپذیری را گفت و شروع به حل تمارین این بخش کرد. بعد از مدتی سوالی در ذهنم نقش بست که قواعد بخش پذیری مخصوصاً بر سه چگونه کشف شده است؟ چرا باید مجموع رقم ها را جمع کنیم تا بفهمیم بر سه بخش پذیر است؟ این را به همین صورت به ما گفته اند و ما هم به دانش آموزان می گوییم. فهمیدن علت مهم ترین کار است که مغفول مانده است.
رویم نمی شد بپرسم ولی ندانستن را نمی توانستم برتابم. کسی را هم نمی شناختم تا از او بپرسم یا از او خواهش کنم از استاد بپرسد. بعد از کلی کلنجار با خودم دستم بالا رفت و استاد هم اجازه دادند تا سوالم را بپرسم. وقتی موضوع را مطرح کردم همه کلاس به سمت من برگشتند و با تعجب خاصی به من نگاه می کردند. خود استاد هم به نظرم یکه خورده بود. همهمه ای در کلاس شد و استاد هم کمی بالا و پایین رفت و بعد رو به من کرد و پرسید: شما از دبیران این منطقه هستید؟ شما را تا کنون ندیده ام.
در پاسخ گفتم: بله، دبیر ریاضی وامنان و کاشیدار هستم. تا این را گفتم یکی از همکاران آقا که نمی شناختمش رو به من کرد و گفت: آخر دنیا هستی و از همه جا و همه چیز به دوری، به خاطر همین است که این سوالات عجیب را می پرسی؟ همین باعث شد خنده کل کلاس را فرا بگیرد. اصلاً حالم خوب نبود، دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. در جایی که غریب بودم مورد تمسخر هم واقع شدم. به نظر خودم سوالم بیجا نبود که این واکنش به آن نشان داده شود.
استاد فقط یک جمله گفت و دیگر ادامه نداد. گفت: این را در ابتدایی می خوانند. از آن لحظه به بعد دیگر این کلاس برایم شده بود جهنم. خانم ها مرا نگاه می کردند و با خود پچ چ می کردند. آقایان هم هنوز پوزخند بر لبانشان مانده بود. فشار اصلی در اولین زنگ تفریح بر من وارد آمد. هنوز حالم از این ضربه اول جا نیامده بود که در حیاط مدرسه چند همکار سراغم آمدند و پرسیدند چند سال سابقه دارم و من هم گفتم ده سال. باز هم خندیدند و گفتند خدا خیرت دهد که آن دهنه بالا را پوشش می دهی، با این سابقه کم حالا حالا ها باید آنجا باشی. شما باش تا ما را آنجا نفرستند.
زنگ دوم فقط گوشه ای کز کرده بودم و هیچ حوصله ای برای گوش دادن نداشتم. حتی یک کلمه هم یادداشت نکردم. با چه ذوق و شوقی به این کلاس آمده بودم و همین روز اول تمام انگیزه هایم را از دست داده بودم. به نظرم برخورد همکاران اصلاً با من خوب نبود. درست است مرا نمی شناسند ولی این رفتار هم در شان یک معلم نیست. سعی می کردم از این جو خودم را به دور نگاه دارم، تنها کار این بود که باز هم به مطالب استاد توجه کنم تا شاید ذهنم منحرف شود و دیگر به حرف های سنگینی که به من زده شد فکر نکنم.
استاد فقط می گفت: این را با این روش به بچه ها بگوید، آن مسئله را با این فرمول حل کنید، این تمرین را با این روش خلاصه تر بگویید و ... در کل صحبت هایش یک مورد هم که خود دانش آموز بتواند در جریان آموزش باشد و رابطه را کشف کند نبود. چیزهایی که در این کلاس مطرح می شد درست همان مطالبی بود که در دوران تحصیل خودم در دوره راهنمایی دیده بودم، نه پیشرفتی، نه خلاقیتی و نه نوآوری ای در کار بود. اینجا هم مانند همه جا استاد متکلم وحده بود و بقیه فقط گوش می کردند. تنها بحث هایی که می شد، کم بودن زمان کلاس درس و زیاد بودن تمرین های کتاب و ضعیف بودن دانش آموزان و کم بودن حقوق معلمی و بی عدالتی در تخصیص اضافه کار و...
کلاس ها در سه زنگ تا ساعت 17:30 طراحی شده بود ولی در زنگ آخر همکاران با استاد هماهنگ کردند و ساعت 16:45 کلاس تعطیل شد. آنجا فهمیدم که معلمان هم اگر بر روی صندلی های دانش آموزان بنشینند، همان خصلت دانش آموزان را می گیرند و فقط به دنبال رفتن هستند تا ماندن و یاد گرفتن. وقتی ما خودمان به دنبال یاد گرفتن نیستیم از دانش آموز هم نباید انتظار داشته باشیم که شیفته یادگیری باشد و برای این کار انگیزه داشته باشد.
دبیرستانی که کلاس ها در آن برگزار می شد در خیابان شاهرود بود و مسافرخانه پدر عیسی در خیابان گرگان قرار داشت. هوا تاریک شده بود و متاسفانه تاکسی نبود و پیاده در هوای نسبتاً سرد به راه افتادم. به این فکر می کردم که بعد از عمری در یک کلاس ضمن خدمت شرکت کرده ام و چقدر هم اشتیاق داشتم و حالا چه حسی دارم! چقدر در ذهنم تصور کرده بودم که بعد از این کلاس چه روش های جدیدی در کلاسم پیاده کنم و چه فرایند نوینی در روش تدریسم ارائه دهم. نه این که از این ها خبری نبود، بلکه اتفاقاتی افتاد که دیگر حاضر نیستم در این کلاس شرکت کنم، عطایش را لقایش بخشیدم.
طبق نشانی ای که آقای مدیر داده بود به مقابل مسافرخانه پدر عیسی رسیدم. درش بسته بود و چند باری زنگ و در را زدم ولی پاسخی نشنیدم. عجیب است که تنها مسافرخانه شهر بسته باشد، هر جا بسته باشد چنین جایی باید باز باشد. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود. در کنار مسافرخانه دفتر تعاونی یک مسافربری بود. از آنجا پرسیدم که چرا مسافرخانه بسته است؟ پیرمردی پشت پیشخوان نشسته بود، لبخندی زد و گفت: یکی از بستگانشان در شهرستان به رحمت خدا رفته و همین امروز را تعطیل کرده اند. بفرمایید داخل، هوا سرد است، یک چای مهمان ما باشید.
از این بدتر نمی شد، حال شب را کجا بگذرانم؟ جایی ندارم که بروم. این کلاس ضمن خدمت هیچ چیزش به دردم نخورد که هیچ، مرا هم در این شب سرد زمستانی در این شهر که کسی را در آن ندارم آواره و سرگردان کرد. دیگر نایی برای ایستادن نداشتم و ناچار بودم بر روی صندلی داخل دفتر تعاونی بنشینم. پیرمرد که همچنان لبخند به لب بود یک چای برایم آورد و گفت: بنوش تا گرم شوی، مشکلی پیش نیامده که، امشب را در خانه ما میهمان باش. مهربانی این مرد در جای خودش واقعاً دلگرم کننده و قابل تقدیر است ولی واقعاً این مشکل پیش آمده را چگونه باید حل کنم؟
در ذهنم به دنبال راه حل بودم، تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به گنبد بروم، آنجا شهر بزرگی است و حتماً مسافرخانه های بیشتری دارد که یکی از آنها باز باشد. از آن پیرمرد به سختی خداحافظی کردم، بسیار اصرار می کرد و من هم تشکر می کردم. وقتی می خواستم از در دفتر تعاونی خارج شوم ناگاه با فردی که در حال گذر از آنجا بود چشم در چشم شدم. باورم نمی شد، دکتر خودمان بود، مدیر مدرسه ابتدایی کاشیدار که دانشجوی دامپزشکی بود و ما همه دکتر صدایش می کردیم. چند باری میهمان خانه آنها در کاشیدار بودم. متعجب پرسید :اینجا چه می کنی؟
وقتی کل داستان را برایش توضیح دادم خندید و گفت: ضن خدمت با آن چیزی که تو در فکرت داری خیلی متفاوت است. بعد گفت برویم خانه ما، گفتم نه ممنون به گنبد می روم. اخمی کرد و گفت: بی خود می کنی، باید حرف بزرگترت را گوش کنی، من هم مدیر هستم و هم دکتر، حق نداری اعتراض کنی. آن شب را میهمان دکتر بودم و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.
از آن به بعد بیشتر مطالعه کردم و بیشتر فکر کردم تا بتوانم خودم روش هایم را ارتقا داده و بهتر بتوانم به دانش آموزان کمک کنم.
نوشتن روی این تخته سیاه کاری بود صعب و دشوار و از آن دشوارتر پاک کردن آنچه روی آن نوشته شده بود. آن قدر پستی و بلندی و خراشیدگی داشت که به راحتی می شد جغرافیا و ناهمواریهای زمین را روی آن تدریس کرد. در شمال آن سلسله جبالی بود که نوک قله هایش همیشه سپید بود و هیچ گاه پاک نمی شد، در مغرب آن دره ای عمیق وجود داشت که گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. برای نوشتن بر روی این تخته سیاه می بایست راه هایی برای عبور از این فراز و نشیب ها پیدا کرد.
کل مطالب ریاضی را در فلاتی محدود بین رشته کوه های شمالی و رودخانه خراشیده شده جنوبی می نوشتم و آن قدر جا کم بود که بیشتر اوقات مجبور می شدم از یک طرف تخته به طرف دیگر آن هجرت کنم و از روی آن دره هولناکی که در قسمت غربی تخته حک شده عبور کنم، دره ای وهم انگیز که تا اعماق تخته فرور رفته بود. برای این که بچه ها پیوستگی مطالب را گم نکنند و در این دنیای پر از ناهمواری سردرگم نشوند، با فلش هایی به آن ها می فهماندم که ادامه مسئله یا تمرین را در کجا دنبال کنند.
یک روز که بر دامنه های جنوبی رشته کوه های شمالی به زحمت معادله ای نوشتم تا بچه ها از روی آن بنویسند و در دفترشان حل کنند، هنوز فاصله چندانی از تخته نگرفته بودم که ناگهان صدای مهیبی بلند شد و در کسری از ثانیه تمام کلاس را غبار گرفت. همه در بهتی عمیق فرو رفته بودیم و بعد از چند ثانیه نگاهمان به سمت سقف رفت که شاید بخشی از آن آوار شده است. این صدا و این گرد و خاک فقط از سقف می توانست باشد. بیشتر نگران بچه ها بودم که آسیبی ندیده باشند، ولی وقتی گرد و غبار تا حدی فرونشست چیزی دیدم که خودم بیشتر ترسیدم. کل تخته سیاه از جا کنده شده بود و بخش زیادی از گچ دیوار را هم همراه خود به زمین آورده بود. شانسی که آوردم این بود که مطالب را نوشته بودم و از تخته فاصله گرفته بودم.
تخته سیاه این کلاس برای خودش ابهتی داشت. طولش حدود سه متر بود و عرضش هم کمی از دو متر کمتر بود. کاملاً چوبی بود و بعد از این سقوط تازه به ابعاد و سنگینی اش پی بردیم. متاسفانه گوشه هایش در این اتفاق شکست ولی کلیتش همچنان پابرجا بود، البته نه مانند روزهای قبل، به نظر سالهای متمادی است که در امر آموزش در این مدرسه خدمت می کند و حال دیگر وقت بازنشستگی اش فرا رسیده است. باید جایش را به تخته های سبک و سفید بدهد. تخته هایی که این روزها آرام آرام جای خودشان را در کلاس ها پر رنگ تر می کنند.
هنوز کلاس در سکوت و بهت این اتفاق غرق بود که ناگهان در باز شد و آقای مدیر سراسیمه وارد کلاس شد. او هم با دیدن تخته سیاه که دراز به دراز وسط کلاس افتاده بود متعجب همان مقابل در ماند. هیچ کس حرفی نمی زد و همه نظاره گر بودند، حالا دیگر غم از دست دادن بود که زبان ما را بسته بود. کلاسی که تخته نداشته باشد، انگار هیچ ندارد. نماد کلاس و آموزش و مدرسه تخته سیاه است و اگر این نباشد هیچ کدام از آنها نخواهد بود.
خدا بچه ها را خیر دهد که چندتایی آمدند و به من کمک کردند تا تخته را بلند کرده و به دیوار تکیه دهیم. چنان وسط کلاس افتاده بود که با دیدنش غم عالم را احساس می کردیم. حداقل وقتی به دیوار تکیه کرده باشد می توان تا حدی او را نشسته فرض کرد. آقای مدیر که تازه از شوک خارج شده بود، شروع کرد به داد و بیداد که چرا مواظب وسایل کلاستان نیستید، چرا این قدر شیطنت می کنید، با تخته کلاس چه کار دارید؟ کدام مدرسه دانش آموزانش این طور به جان کلاسشان می افتند؟! و ...
من به همراه همه بچه ها فقط داشتیم آقای مدیر را نگاه می کردیم، چقدر نسنجیده و فکر نکرده حرف می زد، انگار درون ذهنش مقصر هر اتفاقی در مدرسه این بچه های معصوم هستند. وقتی داد و بیدادش تمام شد به او گفتم این بچه ها چه گناهی دارند که این طور به آنها تشر می زنی؟ من روی این تخته که بسیار هم ناصاف است به زحمت چیزی نوشته بودم و وقتی از آن فاصله گرفتم ناگهان سقوط کرد. این تخته که از قبل هم هیچ جای سالمی نداشت، بعد از گذر این همه سال بر دیوار سست شده بود و در نهایت هم افتاد. واقعاً به خیر گذشت، اگر دانش آموز پای تخته بود چه می شد؟
کمی از عصبانیت بی منطق آقای مدیر کاسته شد و به چند تا از دانش آموزان اشاره کرد تا کمک کنند و تخته را از کلاس بیرون ببرند. آن قدر نئوپان آن فرسوده شده بود که در همان وسط در کلاس به دو نیم شد و کلی از گوشه هایش هم ریخت. وقتی به آن نگاه می کردم غم سنگینی را در درونم حس می کرد، باری که قفسه سینه ام را می فشرد برایم غیر قابل تحمل بود. تصویری از پایان خودم را در آن می دیدم. بعد از عمری تلاش در عرصه تعلیم و تربیت همین گونه مرا نیز از کلاس بیرون خواهند برد. وقتی که دیگر توان نداشته باشی و ناکارآمد باشی لاجرم باید بروی یا خواهندت برد. چه صحنه سخت و سنگینی است رفتن و تمام شدن.
معلم بودن چقدر سخت است. باید انسان بسازی ولی بیشتر اوقات نمی توانی، یا مصالح مرغوب نیستند یا نقشه ای که در اختیارت گذاشته اند مناسب نیست و یا اصلاً وقتی نداری تا بتوانی آنچه می خواهی را پیاده کنی. از همه بدتر هیچ انگیزه ای هم برایت برای ساختن نمانده است. در نهایت هم اگر ساختی، سالها طول می کشد تا ساختمانت را ببینی، و شاید هم اصلاً نبینی. این روزها وقتی به ساختمان های افراد اطرافم می نگرم در این غم فرو می روم که چرا این ساختمان ها خوب طراحی و ساخته نشده اند؟ چرا با تمام این همه تکنولوژی در ساخت همه وسایل در ساخت انسانها پیشرفتی حاصل نشده؟ این چراهای بی پاسخ یک طرف و تمام شدن بدون ثمره مفید داشتن هم یک طرف.
در دفتر اخم های آقای مدیر کاملاً درهم بود و اصلاً هم حرف نمی زد. چنان به من نگاه می کرد که انگار من باعث این اتفاق شده ام. کمی بالا و پایین رفت و ناگهان رو به من کرد و با عتاب گفت: خُب حالا از کجا تخته سیاه گیر بیاورم؟ در این وقت سال که اداره چیزی به ما نمی دهد، از آن بدتر ما آخر دنیا هستیم و هیچ وقت چیزی به ما نمی رسد. چه طور برای این کلاس تخته تهیه کنم؟ مدرسه پول هم ندارد تا بشود از جایی تخته سیاه خرید. با این شرایط خودت بیشتر دچار مشکل می شوی، درس شما همیشه به تخته سیاه نیاز دارد.
نگاهی معنی داری به آقای مدیر انداختم و تا خواستم از خودم دفاع کنم که از دفتر خارج شد و من ماندم و سوالات همکاران در مورد چگونگی سقوط تخته سیاه و عواملی که من بدون این که خود بدانم، در راس همه آنها قرار داشتم. خیلی عصبانی شده بودم، مورد اتهامی قرار گرفته بودم که علاوه بر این که در آن تقصیری نداشتم، حتی ممکن بود آسیب هم ببینم. همکاران سوالات زیادی می کردند و هرچه می گفتم فقط با خنده آنها مواجه می شدم و همین بر عصبانیتم می افزود.
فردای آن روز که هم من و هم آقای مدیر آرام شده بودیم به دنبال راه چاره می گشتیم تا مشکل این کلاس را برطرف کنیم. با توجه به نبودن سرانه و هیچ بودجه ای نمی شد تخته سیاه خریداری کرد، وقتی هیچ پولی نیست هیچ نوع تخته ای چه سفید چه سیاه نمی شود تهیه کرد. پیشنهاد دادم که کلاس های من چرخشی شود تا حداقل در درس من که حتماً به تخته نیاز دارد مشکل کمتر شود. آقای مدیر این پیشنهاد را با اکراه قبول کرد ولی اعتراض دیگر همکاران باعث شد که این تصمیم هم اجرایی نشود.
آقای مدیر که کاملاً مستاصل شده بود گفت: بیا با هم به انبار مدرسه سری بزنیم، شاید چیزی در آنجا باشد که به درد ما بخورد. به انبار مدرسه رفتیم تا اگر شود چیزی پیدا کنیم.آن قدر این انبار پر بود از وسایل اسقاطی و میز نیمکت های شکسته که جایی برای عبور نبود. همه چیز روی هم تلمبار شده بود و وضع بسیار نابسامانی داشت. به آقای مدیر گفتم در این همه مدت که مدیر مدرسه بودید یک بار هم به فکر تمیز کردن این انبار نیفتادید؟! نمی دانم چرا باز اخم هایش در هم فرو رفت.
در گوشه انبار میز پینگ پونگ کاملاً مستعملی بود که یک طرف آن رطوبت گرفته بود و باد کرده بود ولی طرف دیگرش وضعی بهتر داشت. روی میز تقریباً سالم بود و می شد به عنوان تخته سیاه از آن استفاده کرد. به کمک آقای مدیر و با سختی بسیار آن نصفه میز پینگ پونگ را از انبار خارج کردیم و کمی دست به سر و رویش کشیدیم. وضعیت دیوار کلاس زیاد جالب نبود، به اندازه تخته سیاه قبلی که خیلی هم بزرگ بود گچ دیوار ریخته بود. یکی از اولیای دانش آموزان آمد و دوباره آن قسمت را گچ گرفت و تا حدی وضعیت بهتر شد. بعد این نیمه میز را که حالا دیگر حکم تخته سیاه را داشت، با چهار تا میخ فولادی بزرگ بر دیوار کلاس محکم نصب کردیم.
نسبت به تخته سیاه قبلی خیلی کوچکتر بود، بیشتر شبیه مربع بود تا مستطیل، ولی حداقل هموار بود و آن تپه چاله های عمیق و رشته کوه ها و دره های وهم انگیز تخته قبلی را نداشت. ولی مشکل اصلی اش این بود که رنگش کاملاً رفته بود و روی آن به سختی می شد نوشت. رنگش در ابتدا سبز بوده ولی به مرور زمان رفته و به سفیدی متمایل شده، به همین خاطر نوشته ها واضح دیده نمی شد. از آقای مدیر خواستم که یک قوطی رنگ سبز بخرد تا خودم این تخته را رنگ کنم.
بعد از این که نوبت صبح تمام شد، حدود ساعت دو بعد از ظهر به مدرسه برگشتم و شروع کردم به سنباده کاری تخته سیاه، بیرون برف شروع به باریدن می کرد و من هم بخاری کلاس را روشن کردم و در گرمایی مطلوب شروع کردم به رنگ کردن تخته، با یک دست و دو دست رنگ کردن، کار راه نمی افتاد و همین کمی خسته ام کرده بود. درست است که کوچک بود ولی تعداد دفعات رنگ آمیزی خیلی بیشتر از آن بود که تصور می کردم، فقط امیدوار بودم رنگ تمام نشود. فکر کنم دست پنجم یا ششم بود که تا حدی رنگ تخته برگشت و همان سبز خوش رنگی شد که انتظار داشتم.
تقریباً کار تمام شده بود و داشتم لکه گیری می کردم که ناگاه در کلاس باز شد و چند تا آقای کت و شلوار پوش وارد کلاس شدند. هاج و واج مانده بودم که اینها که هستند و اینجا چه کار می کنند؟ سلام و علیکی کردند و به من خسته نباشید گفتند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است که آقای مدیر از پشت آنها بیرون آمد و آنها را به من معرفی کرد. دیدن آقای مدیر قوت قلبی برایم شد و من هم به رسم ادب جواب سلامشان را گفتم و با آنها احوال پرسی کردم.
اینها رئیس و معاونان اداره آموزش و پرورش بودند که برای بازدید دبیرستان آمده بودند. دبیرستان در طرف دیگر روستا است، پس آنها اینجا چه می کنند؟ لبخندهای مصنوعی که بر لبانشان بود برایم اصلاً خوش آیند نبود. هیچگاه از مسئولین دل خوشی نداشتم، بیشتر اوقات که خبری از آنها نبود و تازه وقتی هم می آمدند فقط ایراد می گرفتند و می رفتند. به یاد ندارم تا کنون مشکلی از مشکلات ما را حل کرده باشند، همیشه مشکلی می آفرینند.
آقای مدیر چیزهایی می گفت که واقعاً نمی شنیدم و در خودم بودم و به این فکر می کردم که آیا این آدم های اتو کشیده واقعاً به فکر ما که در این روستای دورافتاده خدمت می کنیم هستند؟ اصلاً امر آموزش و از آن مهم تر پرورش اولویت آنها می باشد؟ فقط یک سری کارهای روتین انجام می دهند و اکثر اوقات هم به پر کردن فرم بازدید بسنده می کنند و هیچ خیری از آنها به ما و مدرسه و این روستا نمی رسد. همیشه از اداره و مسئولینش بدم می آمد. شمرده شمرده و ادبی حرف می زنند ولی هیچ کاری نمی کنند.
از من خیلی تشکر کردند. یکی از آنها گفت: آفرین بر شما که به فکر مدرسه و بچه ها هستید و خودتان دارید تخته سیاه آماده می کنید. خیلی جدی و بدون هیچ حالتی که خوش آیندی مرا نشان دهد گفتم: مجبورم این کار را انجام دهم، وگرنه نمی توانم درس بدهم. مدرسه که پول ندارد و اداره هم که در فکر نیست. خودم باید به فکر خودم و کلاسم باشند. کمی چهره هایشان برگشت ولی در نهایت خداحافظی در ظاهر گرمی با من کردند و رفتند، من هم باز هم به رسم ادب با لبخندی حداقلی و تا حد ممکن تلخ بدرقه شان کردم.
کارم که تمام شد در راه خانه به این فکر می کردم که اینها برای بازدید دبیرستان آمده بودند، پس در مدرسه ما چه می کردند؟ فکر کنم آقای مدیر از فرصت استفاده کرده بود تا مشکلات مدرسه را به آنها نشان دهد و از بخت بد من درست همان زمانی آنها به مدرسه ما آمدند که من در مدرسه بودم. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفتد، شاید این مسئولین فکر کنند که من برای خودشیرینی این کار را انجام داده ام. ای کاش در این روز من در مدرسه نمی بودم. خیلی اعصابم به هر ریخت و مدتی طول کشید تا آرام شوم. نمی دانم چرا نفرت من از مسئولین کم نمی شود.
هفته بعد اتفاقاتی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتم. سه تا تخته وایت برد سفید و براق و بزرگ و بسیار زیبا به مدرسه آوردند و در هر کلاس یکی از آنها رانصب کردند. وصف این تخته ها را شنیده بودم ولی اولین باری بود که می خواستم روی آنها بنویسم و تدریس کنم. چقدر نوشتن روی این تخته ها با ماژیک خوب و راحت است. آن قدر صاف و سیقلی بودند که اصلاً با تخته سیاه های قبلی قابل قیاس نبودند. از اوج ناهمواری به اوج همواری رسیده بودیم.
آقای مدیر مرا صدا زد و گفت: همان رنگ کردن تخته سیاه در کلاس کار خودش را کرد و اینها را خود آقای رئیس دستور داد تا به مدرسه با بدهند. باور کن هنوز مدارس شهر تخته وایت برد ندارند و شروع نصب این تخته ها از مدرسه ما بوده است. می دانی این تخته ها چقدر گران هستند؟ تازه چند بسته ماژیک هم به ما داده اند که فکر کنم برای یک سال ما کفایت کند. این بار آخر دنیا شده بود اول دنیا.
خدا را شکر که یک بار هم این مسئولین کاری برای مناطق محروم انجام دادند. فکر کنم این بار کمی از دیدن وضعیت کلاس ها و مدرسه ما خجالت کشیدند. خدا را شکر که حداقل خجالت کشیدن را بلد هستند.
ولی من همان تخته های ناهموار و نوشتن با گچ را دوست دارم، ای کاش هنوز هم آنها در کنار ما می بودند و به ما در این امر خطیر آموزش و پرورش کمک می کردند. نوشتن با ماژیک در ابتدا خوب به نظر می رسید ولی بعد از مدت کوتاهی دلم برای گچ تنگ شد. با گچ خیلی خوش خط تر می شد نوشت. اصلاً تخته باید سیاه باشد و نوشته ها سفید، سپیدی است که تغییر ایجاد می کند و دل سیاهی ها را می شکافد. سپیدی است که آموزش می دهم و سیاهی نادانی را به کناری می نهد. ولی چه سود که دیگر تخته سیاه و گچ به تاریخ پیوست، همانند آموزش و پرورش ما.
یکی از مهمترین قانون های کلاس من، عدم ورود یا خروج دانش آموزان بعد از حضور من در کلاس است. در این مورد بسیار سخت گیر هستم و نمی گذارم نظم کلاسم با این رفت و آمدهای بی مورد برهم بخورد. در موارد خاص برای اجازه ورود دادن به دانش آموز فقط یک راه وجود دارد، حتماً باید از مدیر مدرسه برگه ای که بیانگر علت تاخیرش در حضور کلاس است را به همراه بیاورد. برای بیرون رفتن به هر دلیل هم اجازه نمی دهم، توجیه من این است که زنگ تفریح برای رسیدگی به همین امور است.
در میانه های زمان کلاس بودیم، درس را گفته بودم و بچه ها در حال حل کاردرکلاس ها بودند. در کلاس قدم می زدم و بر حل بچه ها نظارت می کردم که دیدم دست محسن لرزان از انتهای کلاس بالاست. فکر کردم در مورد درس سوال دارد، به احتمال قوی در حل یکی از سوالات دچار مشکل شده و از من راهنمایی می خواهد. ولی وقتی به بالای سرش رفتن، خبری از آن چیزی که فکر می کردم نبود، او از من اجازه دستشویی رفتن خواست که من هم مانند همیشه علاوه بر اجازه ندادن، گوشزد کردم که دیگر در کلاس از من اجازه برای این کارها نگیرید.
چند دقیقه بعد دست محسن دوباره بالا آمد و من هم با اشاره سر به او فهماندم که نمی شود. یک سری از سوالات را پای تخته نوشتم و به نوبت بچه ها را برای حل کردن فرستادم، خوشبختانه خوب پاسخ می دادم. از بچه ها خواستم تا صفحه بعد را حل کنند که این بار محسن کنار میز من آمد و گفت: آقا اجازه بگذارید حرفمانمان را بزنیم بعد اجازه ندهید. با سر اشاره کردم که خُب بگو. آرام کنار گوشم آمد و گفت: آقا اجازه ما مشکل کلیه داریم و نباید خودمان را نگاه داریم، وگرنه کلیه مان عفونت می کند. تابستان به همین خاطر چند روزی را در بیمارستان شهر بستری بودیم.
تا این را گفت بلافاصله به او اشاره کردم که سریع برود تا مشکلش حادتر نشود. مدیر مدرسه وظیفه دارد ما دبیران را از این گونه مشکلات دانش آموزان مطلع کند. بهتر است در همان ابتدای سال لیستی تهیه کند و کاملاً محرمانه آن را در اختیار ما بگذارد تا ما بدانیم که به این دانش آموزان چگونه رفتار کنیم. چند سال پیش دانش آموزی داشتم که گوش راستش نمی شنید و تا وقتی مدیر به ما نگفت ما نمی دانستیم و همین چقدر برای ما و خود دانش آموز مشکل ایجاد کرده بود. این مورد را حتماً باید به آقای مدیر بگویم.
هنوز چند دقیقه ای از خروج محسن از کلاس نگذشته بود که درب کلاس ناگهان با صدایی مهیب باز شد و مردی که از چهره اش می شد فوران عصبانیت را دید، وارد کلاس شد. دست محسن را هم گرفته بود و با شتاب به سمت من می آمد. این اتفاق آن قدر سریع رخ داد که فرصتی برای واکنش نشان دادن نداشتم. تا خواستم به خودم بجنبم او درست جلوی من ایستاده بود، کاملاً مقابل دیدگان مبهوت بچه ها.
ابتدا خیلی ترسیدم، سبیلهایش از بناگوشش در رفته بود و هیکل درشتی هم داشت. چهره اش آن قدر برافروخته بود که کاملاً سرخ شده بود. زیر لب چیزهایی می گفت که کاملاً نامفهوم بود. بچه ها همه بهت زده فقط ناظر بودند و منتظر بودند تا واکنش مرا به عنوان دبیرشان ببینند.کمی خودم را جمع و جور کردم، سلام کردم ولی جوابی نداد و تا خواستم چیزی بگویم مهلتم نداد و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن.
می گفت: شما حق ندارید بچه ها را از کلاس بیرون کنید، محسن شاید دعوا کند ولی هیچ وقت مقصر نیست. فقط از خودش و حیثیتش دفاع می کند. اگر شما هم جای او باشید همین کار را می کنید. آدم باید از آبرویش دفاع کند و برای این کار هم گاهی زد و خورد ایجاد می شود. فقط آن کسی را که محسن را زده یا به او فحش داده به من نشان بدهید تا دمار از روزگارش درآورم. ضمناً مگر شما معلم نیستی، پس حواست کجاست که سر کلاس بچه ها به هم حرف های نامربوط می زنند.
صدای بلند و لحن ناموزنش که بی ادبانه هم بود، مرا هم عصبانی کرد. من هم صدایم را در گلویم انداختم و گفتم: اولاً هنوز یاد نگرفته اید که برای وارد شدن به جایی ابتدا باید در بزنید و اجازه بگیرید. دوم این که مگر من اجازه دادم که شما وارد کلاس شوید. سوم این که هرجایی قانونی دارد، حسابی دارد، کتابی دارد، اینجا مدرسه است و در آن قوانینی هست. به جای داد و بیداد و این رفتار ناشایست که نشان دهنده شخصیتتان است، اگر موردی بوده یا اتفاقی افتاده یا شکایتی دارید باید به دفتر مدرسه بروید و مشکلتان را آنجا بگویید.
واکنش تند من متاسفانه موثر واقع نشد و بر میزان خشمش افزوده شد، رنگ رخسارش بیشتر قرمز می شد و وقتی به او نگاه کردم به نظرم داشت از گوش هایش دود بیرون می زد، آن قدر در کارتون های دوره کودکی آدم های عصبانی را با این شکل قیافه دیده بودم، حالا هم چهره این آقا این چنین مقابلم تصویر شد. شروع کرد به داد زدن و چیزهایی گفت که اصلاً نفهیمدم، وضعیت بسیار بغرنج شده بود. می بایست به دفتر می رفتم و آقای مدیر را صدا می کردم ولی ترک کلاس ممکن نبود، در وضعیت بدی گیر افتاده بودم.
بعد رو به محسن کرد و گفت: به من نشان بده که کدام بچه اذیتت کرده تا همینجا به حسابش برسم. محسن که فقط داشت بر خود می پیچید گفت: عموجان به خدا کسی با من دعوا نگرفته. تا این را گفت باز صدای آن مرد بالا رفت و گفت: نترس، بگو من اینجا کنارت هستم. درست است که پدرت نیست ولی من که هستم. نمی گذارم حقت را بخورند. من مانند پدر حمایتت می کنم و نمی گذارم حقی از تو ضایع شود.
نگاهم وقتی به محسن افتاد و رفتارش را دیدم ناگهان به یاد مشکل او افتادم. می بایست او را از دست این مرد نجات می دادم تا او برود و خودش را از آن مورد نجات دهد. در حرکتی متهورانه سریع دست محسن را گرفتم و او را از دست آن مرد بیرون کشیدم و او را به سمت در کلاس بردم و به او گفتم بدو تا دیر نشده و او هم از در کلاس مثل فشنگ خارج شد و به سمت حیاط مدرسه دوید. امیدوارم بود خیلی دیر نشده باشد و او دچار مشکلات بعدی نشود.
وقتی برگشتم آن آقای محترم درست بالای سرم بود و نزدیک بود اتفاق بدی بیافتد که یکی از بچه ها از ته کلاس بلند شد و گفت: آقا رحیم، محسن دستشویی داشت که رفت بیرون، نه با کسی دعوا کرده بود و نه کسی هم اذیتش کرده بود. آقا معلم هم تازه به او اجازه نمی داد، وقتی مشکلش را گفت آقا معلم به او اجازه داد. خودتان می دانید که محسن در تابستان در شهر در بیمارستان بوده، خودتان او را به دکتر بردید و بالای سرش بودید.
واقعاً این دانش آموز به دادم رسید. اتفاقات به قدری سریع رخ داده بود که این به فکر من خطور نکرده بود که محسن اصلاً برای چه به بیرون رفته بود. می توانستم در همان بدو ورود این آقا و مطرح شدن موضوع قضیه را فیصله دهم. گاهی اتفاقات سریع و عجیب باعث می شود که حافظه و ذهن انسان مختل شود و نتواند تصمیم درست را اتخاذ کند. باید در این زمینه تمرین کنم و بیشتر آماده باشم تا در زمان درست تصمیم درست را گرفته و با اجرای آن تبعات را به حداقل برسانم.
در طرفه العینی جایگاه من و آن آقا عوض شد. احساس کردم کوچک شده و هنوز هم دارد کوچک تر می شود. سینه ام را ستبر کردم و گفتم: آقای محترم نه ادب را رعایت کردید نه نزاکت را و از همه بدتر اصلاً نمی دانستید ماجرا از چه قرار است. نظم کلاس ما را هم به هم زدید و از همه بدتر بدون اجازه وارد کلاس شدید. اینجا یک مکان دولتی است و حق ندارید این گونه رفتار کنید. طبق قانون می توانم از شما شکایت کنم. همه بچه ها هم شاهد هستند که شما به من تهمت زدید.
از آن همه داد و بیداد چند لحظه قبلش حالا فقط لکنت را داشت و واژه ببخشید را پشت سر هم تکرار می کرد. درست است که واقعاً اعصابم را خُرد کرده بود و رفتار ناشایستی با من داشت ولی این رفتار اکنونش اصلاً در برابر بچه ها خوشآیند نبود. بیشتر به خاطر محسن دلواپس بودم که عمویش در برابر بچه ها این گونه لابه می کند. به همین خاطر سریع ایشان را از کلاس به بیرون و دفتر مدرسه هدایت کردم. آنجا بود که آقای مدیر تازه فهمید آن داد و بیداد من نبوده و اتفاق دیگری در کلاس رخ داده است.
آقای مدیر با عصبانیت به او گفت که به چه حقی وارد مدرسه شد و بدون اجازه او به کلاس رفته؟ بنده خدا مستاصل مانده بود و فقط ببخشید می گفت. آقای مدیر رو به او کرد و ادامه داد: این طور برای محسن پدری می کنید؟ به جای این که مراقب او باشید، آبروی بچه را در کلاس می برید. حالا بچه ها چقدر به خاطر این کار شما محسن را سرکوفت بزنند. پدرش در زندان است و او را به شما سپرده که مواظب باشید. اگر قرار است اینطور از او حراست کنید، بهتر است این کار را نکنید.
جمله آخر آقای مدیر متعجبم کرد، پدر محسن در زندان است؟! این اتفاق چقدر برای این دانش آموز سنگین است. حتی لحظه ای هم نمی توانم خودم را جای او قرار دهم و این فشار سهمگین را تحمل کنم. واقعا او کار بزرگی انجام می دهد که می تواند درس بخواند و بدون مشکل سال تحصیلی را بگذراند. درسش در حد متوسط بود و هیچگاه تجدید یا نمره کم نداشت. تلاشش هم در اندازه خودش واقعاً خوب بود، به یاد ندارم تا کنون تکلیفش را انجام نداده باشد.
آقای مدیر سر اصل مطلب رفت و از عموی محسن پرسید داستان از چه قرار است که این طور وارد مدرسه و کلاس شده است و این قدر هم عصبانی است؟ جواب خیلی جالب بود. ایشان در حال گذر از جلو در مدرسه بوده که محسن را در حال بیرون آمدن از در حیاط مدرسه دیده است. با توجه به تجربه خودش از زمان تحصیل فکر کرده که محسن از کلاس اخراج شده و حتماً هم دعوا کرده است. به همین خاطر با عصبانیت به کلاس آمده است. به قول خودش می خواسته در حق پسر برادرش پدری کند.
واقعاً هر فردی در دنیایی که در ذهنش ساخته است زندگی می کند و اتفاقات را بر اساس آن تفسیر می کند. این آقا در زمان تحصیلش در مدرسه احتمالاً شیطنت بسیار داشته و از کلاس بسیار اخراج شده و به همین خاطر بیرون رفتن دانش آموز از کلاس را فقط به همین دلیل می توانسته تصور کند. این اتفاق در بسیاری از اتفاقات و قائله های مهم تر و بزرگ تر هم رخ می دهد. سوء تفاهم از همین ساختی که در ذهن صورت می گیرد ایجاد می شود و گاهی چنان خسارت هایی به جای می گذارد که جبرانش بسیار سخت و حتی غیرممکن است.
به کلاس برگشتم، محسن سر جایش نشسته بود. البته رنگ و رویش نشان از وضعیت نامناسبش می داد. حق هم داشت اتفاقی که افتاده بود برایش خیلی سنگین بود و او را مقابل همکلاسی هایش بی آبرو کرده بود. هیچ واکنشی نشان ندادم و هیچ صحبتی هم در مورد اتفاقی که در کلاس رخ داد نکردم، فقط گفتم کاردرکلاس ها را روی تخته سیاه می نویسم و شماها را می فرستم که حل کنید. دقت کنید که اگر هنوز خوب یاد نگرفته اید همین جا یاد بگیرید.
اولین نفری را که برای حل کاردرکلاس به پای تخته فرستادم محسن بود. خوشبختانه توانست سوال را حل کند. تشویقش کردم و بچه های کلاس هم برایش کف زدند. رنگ و رویش باز شد و لبخندی هرچند کوچک بر لبانش نقش بست. در اینجا رفتار بچه های کلاس برایم بسیار ارزشمند بود. هیچ کدام چیزی به محسن نگفتند و با تشویقشان به او فهماندند که اتفاق خاصی رخ نداده است. واقعاً یافتن چنین دانش آموزان و چنین کلاسی بسیار سخت است و خوشبختانه در این روستا این افتخار نصیب من شده که دبیر این بچه های دریا دل باشم. همیشه بچه های روستا جور دیگری هستند.
هنوز آقای مدیر نرسیده بود و مقابل در سالن منتظر ایستاده بودم. داشتم به دوردستها نگاه می کردم و کوههای سر به فلک کشیده را که مانند همیشه نمی گذاشتند ابرها از رویشان عبور کنند را نظاره می کردم. خشکی این طرف همیشه در گرو قد بلند این کوه ها است. سالیان متمادی است که ابرها و این کوه ها سر دعوا با هم دارند، به ندرت کار به مسالمت می کشد و ابرها این طرف آمده و باران را به ارمغان می آورند. تلاش طبیعت در این سوی البرز برای زنده ماندن بسیار بیشتر است تا سوی دیگر، تلاشی که واقعاً ستودنی است.
در عوالم خود بودم که ناگهان سروصدای زیادی مرا متوجه گوشه سمت راست حیاط مدرسه کرد. همه بچه ها آنجا جمع شده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند. در عرض چند صدم ثانیه کل دانش آموزان در آن نقطه جمع شدند و هیاهویی به پا خاست. این ها نشانه هایی خوبی نبود، به احتمال زیاد درگیری ای رخ داده و دو یا چند تن از دانش آموزان در حال زد و خورد هستند. تجربه نشان می دهد که در این مواقع سرعت عمل می تواند از بروز اتفاقات بدتر جلوگیری کند.
با شتاب خودم را به جمعیت رساندم، هر کار می کردم نمی توانستم از بین آنها عبور کنم. هیچ راهی نداشتم و از دست دادن زمان در این موارد می توانست فاجعه بار باشد. فریادی زدم و تا حدی توانستم برای خود معبری باز کنم. با زحمت بسیار به کانون آشفتگی رسیدم، صحنه بسیار دهشتناک بود. دو نفر با هم گلاویز شده بودند و به شدت به هم ضربه می زدند. آن قدر فرز و چابک بودند که نمی توانستم آنها را بگیرم. در همین حین یکی کمر دیگری را گرفت و چنان سالتو بارانداز کرد که اگر روی تشک کشتی بود حداقل پنج امتیاز داشت.
خیلی ترسیده بودم، با این ضربه ای که آن دانش آموز در زمان فرودش بر زمین خورد پیش خود گفتم که دیگر بلند نخواهد شد، حتماً نفسش خواهد گرفت ولی بر خلاف تصور من در همان حالی که روی زمین افتاده بود پای حریفش را گرفت و او را هم نقش بر زمین کرد. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و دیگر مجالی برای تامل نبود. به میانشان رفتم و با زحمت زیاد از هم جدایشان کردم و خود را بینشان قرار دادم. وقتی دیدند نمی توانند به هم برسند شروع کردند به ناسزا گفتن.
با تشری که زدم ساکت شدند. با اخم به دانش آموزانی که دور ما جمع شده بودند اشاره کردم و آنها هم سریع متفرق شدند. به آن دو نفر گفتم که به مقابل در سالن بروند و همانجا بایستند تا آقای مدیر بیاید. وقتی به چهره هایشان نگاه کردم، هنوز از خشم برافروخته بودند، می بایست تا مدتی حتماً تحت کنترل باشند، زیرا هر لحظه احتمال آن می رفت که دوباره به هم بپرند و همه چیز از اول شروع شود. مقابل در سالن یکی را در سمت راست و دیگری را در سمت چپ قرار دادم و خودم هم در بین آنها ایستادم تا حتی نگاهشان هم به یک دیگر نیفتد.
چشمانشان پر خون بود و فقط مترصد فرصتی بودند تا دوباره با هم درگیر شوند. با اخم نگاهشان کردم و به آنها گفتم که حق هیچ کاری ندارید تا آقای مدیر بیاید و وضعیت شما را بررسی کند. یکی از آنها گفت: آقا اجازه تقصیر او بودکه اول فحش داد، آن یکی با خشم گفت: دروغ می گوید، خودش اول به ما تنه زد و ما را زمین انداخت. داشت این بحثشان بالا می گرفت که باز فریادی زدم و هر دو ساکت شدند. معمولاً در این موارد قضاوت نمی کنم و همه چیز را به مدیر محول می کنم، واقعاً قضاوت کار سختی است و یافتن مقصر بسیار دشوار است.
چند دقیقه بعد آقای مدیر که در یک دستش کلی کاغذ که معلوم بود بخشنامه است و در دست دیگرش سه تا نان بود، وارد حیاط مدرسه شد. دانش آموزان سریع به او موضوع را گفتند و تا زمانی که به پیش من رسید تقریباً همه چیز را می دانست. بعضی از این دانش آموزان در مخابره اخبار مدرسه سرعت عمل بالایی دارند، البته من زیاد از این اتفاق خوشم نمی آید و اصلاً دوست ندارم دانش آموز طوری تربیت شود که بخواهد گزارش اتفاقات را به اولیای مدرسه بدهد، اگر مخفیانه باشد که بسیار بدتر است و باید این رفتار را اصلاح کرد. البته مدیری را تا کنون ندیده ام که با نظر من موافق باشد.
آقای مدیر تا این دو نفر را دید، زیر لب غرغری کرد و بخشنامه ها را به من داد و نان ها را به یکی از آنها داد و کلیدها را از جیبش درآورد و قفل در ورودی را باز کرد. من پشت سر ایشان وارد سالن مدرسه شدم، آن دانش آموزان همان بیرون پشت در ایستادند. آقای مدیر در دفتر را باز کرد و بعد از این که وارد شدیم، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بچه ها که هنوز به مدرسه نرسیده است برایش دردسر درست کرده اند. گفتم: زیاد عصبانی نشوید من سریع جدایشان کردم و نگذاشتم کار به جاهای باریک بکشد. از من تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید این ها حتماً بلایی سرشان می آمد و آن وقت می دانی چه دردسری می شد؟! آخر من از دست این بچه ها سکته می کنم.
بعد رفت پشت میزش نشست و من هم برگه های بخشنامه را مقابلش گذاشتم. غرغرهایش بیشتر شد و گفت: این اداره هم فقط بلد است بخشنامه های بی خودی بفرستد و کلی وقت ما را برای جواب های بیهوده آن بگیرد. همین شماره زدن و ثبت دفتر کردن این بخشنامه ها کلی وقت مرا می گیرد. آقای مدیر همانطور غرغرکنان در کمدش را باز کرد و برگه ها را در یکی از آن طبقات گذاشت. من هم دفتر نمره را گرفتم، و بر روی صندلی کنار در ورودی نشستم. هنوز ده دقیقه ای تا زنگ شروع مدرسه مانده بود.
آقای مدیر مشغول کارهایش بود و من هم داشتم دفتر نمره را ورق می زدم که ناگهان به یاد این دو دانش آموز افتادم، دو نفری کنار در سالن بدون هیچ کنترلی رها شده بودند، حتماً تا حالا درگیر شده اند. سریع از دفتر خارج شدم تا خودم را به آنها برسانم و از بروز اتفاقات احتمالی جلوگیری کنم. ولی نبود سروصدا و هیاهو بچه ها از همان ابتدا نشان می داد که اتفاقی رخ نداده است. وقتی به مقابل در سالن رسیدم با صحنه عجیبی مواجه شدم.
دو نفری کنار هم نشسته بودند و داشتند از نانی که آقای مدیر به یکی از آنها داده بود که نگاه دارد، می خوردند. وقتی به بالای سرشان رسیدم تا مرا دیدند یکه خوردند و هر دو شروع کردند به ببخشید گفتن. تقریباً نیمی از یکی از سه نان بربری که آقای مدیر آورده بود را خورده بودند. برایم جالب بود که دیگر عصبانی هم نبودند و انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتند همدیگر را تکه و پاره می کردند، فقط می گفتند ببخشید و حواسمان نبود و به آقای مدیر نگویید و...
تا به خودشان بیایند آقای مدیر هم سر رسید و وقتی نان ها را دید اخمهایش در هم رفت ولی مکثی کرد و نان ها را از آنها گرفت و بدون این که چیزی بگوید به داخل دفتر بازگشت. هم من و هم بچه ها از این رفتار آقای مدیر متعجب ماندیم، منتظر بودیم دوباره داد و بیدادی کند و آن دو را برای این کارشان تنبیه کند. در این بهت بودیم که صدای زنگ مدرسه به صدا درآمد و دانش آموزان شروع کردند به تشکیل صف. آقای مدیر هم آمد و به آن دو نفر گفت: کنار دفتر بایستید تا بعد از صبحگاه به حسابتان رسیدگی کنم، سپس مانند همیشه با دقتی بسیار صف های دانش آموزان را مرتب کرد.
صبحگاه تمام شد و بچه ها به کلاس رفتند و سرویس معلمان رسید و بقیه همکاران نیز آمدند و مانند هر روز مدرسه رسماً شروع به فعالیت کرد. در کلاس که بودم صدای آقای مدیر می آمد که داشت آن دو نفر را توبیخ می کرد. در این نوع درگیری ها نمی شود به طور قطع مقصر را پیدا کرد، معمولاً هر دو طرف مقصر هستند و میزان تقصیرشان کمی متفاوت است. گاهی تصمیم گیری خیلی سخت می شود و تنبیه را نمی شود تعیین کرد. از صدای آقای مدیر که داد و بیداد می کرد فهمیدم که او هم در حال رفع و رجوع این قائله به ساده ترین شکل ممکن است. کمی تهدید و داد و بیداد و در نهایت هم قول گرفتن که دیگر تکرار نشود.
این کار اولین مرحله در برخورد با چنین اتفاقاتی است و در صورت تکرار به صورت کتبی تعهد گرفته می شود، در مرحله بعد از خانواده تعهد گرفته می شود و در نهایت هم اگر مورد خیلی خاص باشد به بخش مشاوره اداره ارسال می شود و رای صادره که ممکن است اخراج چند روزه یا تغییر مدرسه و یا حتی اخراج دائم باشد اجرا می شود. البته کمتر به این جاها کشیده می شود و معمولاً مشکلات در همان مدرسه رفع و رجوع می شود. بیشتر برخورد های بچه ها از روی شیطنت های کودکانه است.
در زنگ تفریح و وقت صرف صبحانه آقای مدیر با ظرفی که بوی آن مدهوشمان کرده بود وارد دفتر شد. در اغلب صبحانه های مدرسه ما نیمرو سرو می شود، تخم مرغ آب پز هم در روزهایی است که نیم رو نیست. باز هم دست آقای مدیر درد نکند که هر روز این زحمت را متقبل می شود و صبحانه گرم برای ما آماده می کند. مدیران مدارس روستایی همه کاره مدرسه هستند و وظیفه معاونان مختلف و حتی آبدارچی را هم باید انجام دهند. وقتی ظرف نیمرو را روی میز گذاشت، فقط از مقدار نان عذرخواهی کرد .
گفت: این بچه ها اصلاً صبحانه نمی خورند و بیشتر مشکلات ما هم از همین موضوع است. گرسنه به مدرسه می آیند، هزار دفعه هم گفته ام که حداقل یک تکه نان بخورید تا ته دلتان را بگیرد ولی متاسفانه هیچ گوش شنوایی نیست. نصف نان را همین دو نفری که دعوا کرده بودند، خورده اند. ببخشید اگر کم آمد. کمی که فکر کردم، به نظرم خورده شدن نصف نان توسط آن دو دانش آموز نمی تواند این قدر مشکل برای مدرسه ایجاد کند که آقای مدیر این چنین درباره اش صحبت می کند. اگر تهیه نان برای آقای مدیر سخت است باید کمکش کنم و از این به بعد روزهایی که در این مدرسه هستم نان را من بیاورم. البته سخت است، زیرا باید از وامنان نان را بگیرم و تا کاشیدار بیاورم. امسال دو روز در کاشیدار و در این مدرسه کلاس دارم و همیشه پیاده رفت و آمد می کنم.
در زنگ بعدی وقتی همکاران به کلاس رفتند به آقای مدیر گفتم که از این به بعد من در روزهایی که اینجا هستم نان می خرم و می آورم. متعجبانه پرسید: چه شده که به فکر نان افتاده ای؟ مگر چیزی شده است؟ گفتم شما چنان در مورد مشکل ایجاد شده در مورد خوردن نان توسط دانش آموزان گفتید که حدس زدم حتماً برایتان سخت است که نان بگیرید. خندید و گفت: هنوز خیلی مانده مانند من با تجربه شوید.
از این گفته آقای مدیر چیزی نفهمیدم، حرف من چه ارتباطی به تجربه دارد؟ نتوانستم جلوی کنجکاوی خود را بگیرم و موضوع را از آقا مدیر پرسیدم. خنده اش را به لبخند بدل کرد و گفت: اهالی اینجا معمولاً شام را خیلی زود می خورند، هوا که تاریک شد شام آماده است. شب هم زود می خوابند و بالطبع آن صبح هم زود بیدار می شوند و صبحانه را هم بسیار زود می خورند. مردم اینجا هنوز بر طبق طبیعت زندگی می کنند، با رفتن خورشید می روند و با آمدن خورشید می آیند. ولی این بچه ها به خاطر تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر دیر می خوابند و دیر هم بیدار می شوند و خیلی از آنها صبحانه نمی خورند.
گفتم: نخوردن صبحانه متاسفانه مشکلی است که بیشتر مردم با آن درگیر هستند، حالا این مورد چه ربطی به مشکلات مدرسه و بچه ها دارد. باز هم لبخندی زد و گفت: گفتم که خیلی مانده تا شما مانند ما با تجربه شوید. دلیل آن کاملاً واضح است. همین که صبح با شکم گرسنه به مدرسه می آیند احتمال عصبانیت و به هم ریختن تعادل عصبی آنها بیشتر می شود. شما اگر گرسنه باشید زودتر عصبانی نمی شوید؟ شکم گرسنه که دین و ایمان ندارد. همین می شود که مانند خروس جنگی به جان هم می افتند. دیدی که وقتی آن دو نفر نان خوردند، مانند بره آرام شدند.
واقعاً تا به حال از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم. به نظر حرف های آقای مدیر منطقی می آمد. گرسنگی باعث پایین آمدن سطح قند خون می شود و با این اتفاق تعادل عصبی به هم می ریزد. حرف های آقای مدیر را تایید کردم و گفتم: به نظر شما برای کم کردن تنش ها برای بچه ها بهتر نیست در مدرسه به آنها صبحانه بدهیم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: باز هم بی تجربگی کردید، مگر می شود به بچه ها هر روز صبحانه داد. یکی دوتا نیستند و یک روز و دو روز هم نیست. ما همیشه نوبت صبح هستیم و با این پیشنهاد شما باید یک آشپزخانه مرکزی کنار مدرسه احداث کنیم.
باز هم مرام و معرفت آقای مدیر بود که در طرحی واقعاً عالی در ماه یک روز به کمک اهالی و خود دانش آموزان و ما معلمان نان و پنیری هر چند اندک آماده می شد و در همان مراسم صبحگاه بین دانش آموزان توزیع می شد. این اتفاق ساده هم برای بچه ها انگیزه ایجاد می کرد و هم حس همکاری و همیاری را در مدرسه متبلور می ساخت. مخصوصاً برای آماده کردن لقمه ها، همیشه کلی داوطلب داشتیم که برای این کار سر و دست می شکاندند.
از آن روز تا پایان سال کاملاً به روزهایی که نان و پنیر در مدرسه توزیع می شد دقت کردم، هیچگاه در آن روزها دعوایی بین بچه ها رخ نداد. گاهی دلیل یک اتفاق از آن چیزی که فکر می کنیم بسیار متفاوت تر است و ساده تر و معمولی تر است.
آخرین چهارشنبه قبل از امتحانات نوبت اول، خسته از دو شیفت مدرسه و سرو کله زدن با بچه ها و کلی معطلی برای یافتن ماشین، اذان مغرب شده بود که به تیل آباد و جاده اصلی رسیدم. کنار پاسگاه منتظر بودم تا شاید ماشینی بیاید و مرا به شاهرود ببرد. انتظار در هوایی سرد که سوز آن تا مغز استخوان نفوذ می کند کاری بس دشوار است. در اتفاقی نادر، این بار شانس به من رو آورد و بعد از حدود ده دقیقه انتظار یک سواری که خانواده ای در آن بودند رسیدند و در کمال تعجب مرا سوار کردند.
تا نشستم آقای راننده گفت: سربازی؟ گفتم: نه، دبیر هستم. لبخندی زد و گفت: می دانم منتظر ماشین بودن چقدر سخت است، من هم سالها همچون شما بودم، البته من نظامی بودم ولی در هر صورت سختی این انتظار و خوشی گیر آوردن ماشین را می دانم. همینکه دیدم در این سرما اینجا ایستاده ای فهمیدم که منتظر ماشین هستی. از ایشان بسیار تشکر کردم.
این آقای نظامی به همراه همسر و مادرش در راه سفر به سبزوار بودند، بعد از گردنه خوش ییلاق مادر که کنار من عقب نشسته بود از داخل سبد یک لقمه بیرون آورد و به من تعارف کرد. ابتدا قبول نکردم ولی آن قدر مهربان بود که نمی شد دستش را رد کرد. همان یک لقمه، که کتلتی بود بسیار لذیذ به همراه گوجه و خیارشور، شام من شد. واقعاً همیشه مادران در هرجایی که باشند مادری خود را نشان می دهند.
سرچشمه از آنها خداحافظی کردم. وقتی با تاکسی به ترمینال رسیدم تنها اتوبوسی که بود سوپر ویژه بود و ساعت حرکت آن ده شب بود. در مورد این اتوبوس ها چیزهایی شنیده بودم و چند تایی را در ترمینال تهران دیده بودم ولی تا به حال سوار آنها نشده بودم. در ظاهر با اتوبوس های ناسیونال که سالها با آن مسافرت کرده بودم بسیار متفاوت بود، خیلی بلند به نظر می آمد، شکیل بود و تمیز و با وقار.
چاره ای نبود می بایست بلیط همین اتوبوس را می گرفتم. البته تفاوت اصلی را بعد از خرید بلیط کاملاً با گوشت و پوستم درک کردم. تقریباً قیمت بلیط آن دو برابر اتوبوس های عادی بود. آه از نهادم برآمد ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت هشت بود و تا ساعت حرکت اتوبوس دو ساعت مانده بود که می بایست در همین ترمینال می گذراندم. نمی دانم چرا این دو ساعت برایم ساعت ها طول کشید، ولی در نهایت وقت سوار شدن فرا رسید.
موقع سوار شدن نشان ولوو را در کنار در ورودی آن دیدم و متعجب شدم که این شرکت ماشین سازی سوئدی معمولاً کامیون و تریلی تولید می کند، چه شده که به تولید اتوبوس هم پرداخته است؟ وقتی از پله ها بالا رفتم و وارد اتوبوس شدم، دیدن داخل آن مرا بیشتر متعجب کرد. کلاً فضای داخلی آن متفاوت بود و یک طرف دو صندلی داشت و طرف دیگر یک صندلی و فاصله صندلی ها هم از همدیگر بسیار زیاد بود، نورپردازی آن هم بسیار آرامش بخش بود. واقعاً این اتوبوس بسیار با آنچه تا به حال دیده بودم متفاوت بود.
بلیط من در ردیف سوم و کنار مرد میانسالی بود که سمت پنجره نشسته بود. سلامی کردم که با سردی جواب داد، در کنارش نشستم. اتوبوس به راه افتاد، آن قدر نرم می رفت که انگار بر روی بالشتکی از هوا حرکت می کند. موقعیت راننده خیلی جالب بود، کاملاً پایین بود و سرش همسطح کف سالن بود. فلسفه این ارتفاع را نمی فهمیدم و باید از یک کارشناس می پرسیدم. الحق که هر چقدر پول بدهی همان مقدار هم آش می خوری، یک بار هم کمی با رفاه و آسودگی به تهران بروم، کمی هم ما با کلاس سفر کنیم.
خسته بودم و دوست داشتم که بخوابم ولی سخت ترین کار برای من خوابیدن در اتوبوس بود، حتی در این اتوبوس که صندلی هایش را می شد تا حد زیادی خواباند باز هم نمی توانستم بخوابم. تلاش بسیار کردم ولی نشد. چشمانم را بستم تا شاید حداقل با این کار خستگی ام کمتر شود که همان مرد میانسال صدایم کرد و از من اجازه خواست تا بیرون برود، می خواست آبی بنوشد. به سمت انتهای اتوبوس رفت و بعد از زمان کوتاهی با یک بطری کوچک آب معدنی بازگشت. این نیز برایم عجیب بود، همیشه در اتوبوس ها شاگرد یک لیوان و پارچ دستش می گرفت و کل اتوبوس را با آن آب می داد و من چقدر تشنگی می کشیدم تا به مقصد برسم.
موقع نشستن از من خواست تا سمت پنجره بنشینم، می گفت شاید در طول مسیر بخواهد قدمی بزند یا برود ابتدای اتوبوس و سیگاری بکشد، برای همین زیاد رفت و آمد خواهد کرد و می خواست مزاحم من نشود. من هم قبول کردم و نشستم کنار پنجره و همین باعث شد که سر صحبت باز شود. از شغلم پرسید و من هم در حد اختصار توضیح دادم. او هم تازه بازنشسته شده بود و داشت به تهران می رفت تا به پدر و مادرش سر بزند.
خسته بودم و دوست داشتم استراحت کنم ولی وقتی شروع به صحبت کرد، احساس کردم دوست دارد حرف بزند، به نظرم نیاز داشت تا سفره دلش را پیش کسی باز کند و کمی تخلیه شود. انسانها گاهی با حرف زدن می توانند کمی از باری که بر دوششان است را کم کنند و این مرد غمگین اکنون نیاز مبرم به این شنیده شدن داشت. ضمناً این مسیر نسبتاً طولانی آن هم در دل تاریکی شب به این سادگی ها تمام نمی شود و شاید با صحبت کمی کوتاه تر شود. همه این ها دست در دست هم داد تا پای داستان عجیب زندگی این مرد بنشینم.
از اوضاعش در شاهرود گفت که زیاد خوب نبوده است. زندگی مشترکشان به خاطر مسائل مالی از هم پاشیده بود، همسرش نمی توانست او را با حقوق کارمندی اش تحمل کند و بسیار بیشتر می خواست. دلش پر بود از زمانه ای که بنای ناسازگاری با او گذاشته بود. برای برآورده کردن خواسته های همسرش به هر دری زده بود ولی هیچ کدام به نتیجه نرسیده بود. تلخی زندگی چنان او را احاطه کرده بود که هیچ از زیبایی نمی دید.
البته این صحبت هایش برایم من هم زنگ خطری بود، من هم یک معلم ساده هستم با پایه حقوقی که تقریباً ناچیز است. حقوق کارمندی که این آقا می گوید را من کاملاً درک می کنم. حالا که مجرد هستم این حقوق به سختی تا اخر ماه می رساند و هیچ پس اندازی هم ندارم. واقعاً با این درآمد می شود ازدواج کرد؟ و آیا این حقوق کفاف هزینه های خانواده را خواهد داد؟
به من گفت: در ازدواج شناخت طرف مقابل خیلی مهم است، زن و شوهر باید همدیگر ا درک کنند، مسائل مالی مهم است ولی آن تفاهم بین زن و شوهر مهم تر است. وقتی زن ببیند که مرد با تمام تلاشی که می کند میزان درآمد ثابت و پایینی دارد، باید او را درک کند و خواسته هایش را بر آن اساس بیان کند. چقدر این مقایسه چیز بدی است. مگر زندگی من حتماً باید شبیه فلان کس باشد؟!
چند سالی بود که تنها زندگی می کرد و تازه با این مشکل بزرگ کنار آمده بود که بازنشسته شد. می گفت بعد از چند ماه هنوز ضربه بازنشستگی را نتوانسته است تحمل کند و هر روز حالش بدتر می شود. وقتی از من پرسید چند سال سابقه دارم و گفتم حدود هفت سال، لبخند تلخی زد و گفت: حالا مانده تا به روزگار من برسید، آن موقع حرف هایم را خواهید فهمید. راست می گفت من هنوز خود را تازه کار می دانم و تا بازنشستگی راه بسیار دارم، ولی حتی تصورش هم سخت است که روزی بگویند دیگر کار نکن.
خانواده خودش در تهران ساکن بودند و او سالها پیش برای کار به شاهرود آمده و در همین شهر هم ازدواج کرده بود. در این خانواده همه برادران و خواهران در شهر های دیگری ساکن هستند و همه برای کار به آنجا رفته اند. خیلی برایم عجیب بود، همه از اقصی نقاط ایران به تهران می آیند برای کار، حالا اعضای این خانواده همه از تهران بیرون رفته اند تا کاری برای خود دست و پا کنند. واقعاً خانواده عجیبی هستند.
وقتی در میان صحبت هایش گفت ناپدری و نامادری ام در خانه تنها هستند و باید به آنها زود به زود سر بزنم، تعجب کردم. چون یکی از دو حالت ناپدری یا نامادری ممکن است و هر دو آن همزمان غیر ممکن است. او داشت صحبت می کرد ولی من هیچ نمی شنیدم چون کاملاً درگیر این بودم که چرا و چگونه این طور شده است؟ احتمالاً در گفتارش اشتباهی داشته، به قول ما در ریاضیات این معادله جواب هایش غیرقابل قبول است. هرچه با خود کلنجار رفتم قانع نشدم و دل به دریا زدم و به ایشان گفتم: فرمودید ناپدری و نامادری، به نظرم اشتباه گفتید، کدام یک درست است؟ نا پدری یا نا مادری؟ ولی وقتی گفت که اشتباهی در کار نیست و من هم ناپدری دارم و هم نامادری تعجبم بیشتر شد و او هم برای روشن کردن موضوع شروع کرد به توضیح دادن.
سالها پیش مادرش را از دست داده بود و چون همه فرزندان در شهرهای دیگر بودند، بعد از چند سال تصمیم گرفتند تا برای نگهداری بهتر از پدرشان برای ایشان همسری اختیار کنند. طرز تفکر بسیار خوبی بود و می توانست هم به پدر ایشان و هم به یک خانم کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشند. ولی واقعاً گرفتن این گونه تصمیمات بسیار سخت است. خودش هم اذعان می کرد که بسیار برایشان سخت بوده ولی شرایط مجابشان کرده که این کار را انجام دهند.
پدرش ازدواج می کند و اوضاع خیلی خوب پیش می رفت و هر دو با هم زندگی خوب آرامی داشتند و بچه های هر دو طرف نیز با هم ارتباط خوبی برقرار کرده بودند. چند سال به این منوال گذشت و در اوج رضایت مندی همه، پایان زندگی پدر سر رسید و اجل مهلتش را تمام کرد و پدر به دیار باقی شتافت و این دو خانواده را در غمی دو چندان فرو برد. زندگی چه بالا و پایین هایی دارد، این پیرمرد تازه داشت از زندگی دوباره اش لذت می برد که ناگهان همه چیز تمام شد. این تمام شدن ها چقدر زود اتفاق می افتد.
بعد از فوت پدرشان به قول خودش مادر یدکی اش در همان خانه پدرشان زندگی می کرد، دو خانواده رضایت داده بودند که پیرزن در همان خانه زندگی کند و این سطح از تفاهم واقعاً قابل تقدیر بود. در این روزگار که همه به فکر تبدیل همه چیز به پول هستند گذشتن از یک خانه آن هم در تهران واقعاً کار بزرگی است. به اینجا که رسید فکر کنم به یاد مادر خودش افتاد و ساکت شد، می شد بغض را در چهره اش دید. اشک هایش آرام آرام و بیصدا بر روی گونه هایش شروع به پایین آمدن کرد. صورتش را برگرداند تا من گریه اش را نبینم.
فضا به شدت سنگین شده بود. من هم در گرداب غم این مرد افتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم؟ تصور این که روزی مادرم نباشد برایم غیر قابل باور بود، اصلاً دوست نداشتم به این موضوع حتی فکر کنم. فکر های سیاه همچون گردابی مرا در خود فرو بردند و نفس کشیدن را از من گرفتند. دوست داشتم هر چه سریع تر به خانه برسم و مادر را در آغوش بگیرم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این راه چرا به پایان نمی رسد؟ از این جاده و اتوبوس و دوری از خانواده بیزارم و فقط دوست دارم کنار مادرم و خانواده باشم.
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من نیز به هم ریخته است، به همین خاطر صدایم کرد و گفت: حالا بیا قسمت خنده دار زندگی خانواده ام را برایت تعریف کنم. نامادری ام داشت به تنهایی در خانه پدرم زندگی می کرد و هیچ کس هم اعتراضی نداشت تا این که همسایه داستان زندگی همه ما را تغییر داد. همسایه دیوار به دیوار ما سالها در آنجا زندگی کرده بودند و از آن زمانی که ما به یاد داریم همسایه ما بودند.
پیرمردی که از بستگانشان بوده به خانه آنها می آید و به طور اتفاقی نامادری ما را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود. هر چقدر فرزندانش سعی می کنند او را از این کار منصرف کنند موفق نمی شوند و پیرمرد پایش در یک کفش می کند که من این خانم را می خواهم. با تعریف این داستان به یاد هادی اسلامی در فیلم خواستگاری افتادم. تصور این که این پیرمرد مدام به فرزندانش بگوید: من زن می خواهم و فقط هم همین خانم را می خواهم واقعاً جالب بود.
انتظار داشتم که بگوید این کار اتفاق نیفتاد، به نظر غیرممکن می رسید ولی وقتی گفت که نامادری اش هم راضی شده تا این وصلت صورت گیرد، داشتم شاخ درمی آوردم. هر طور به این قضیه نگاه می کنم برقرای ارتباط منطقی در آن مشکل است. ولی دل منطق نمی شناسد و راه خود را می رود. دوست داشتن مرزی نمی شناسد و غریبه و آشنا نیز در آن معنایی ندارد. آن پیرمرد آن چنان در تصمیمش مصمم بود که بعد از کلی رفتن و آمدن عروس خانم و خانواده اش را راضی کرد و به قول معروف بله را گرفت.
سه خانواده به طور عجیبی به هم مرتبط شده بودند، باور این موضوع برایم بسیار سخت بود. مخصوصاً برادران و خواهران این آقا که اجازه داده اند دو نفر دیگر که پدر و مادرشان نیستند در آن خانه زندگی کنند. او حالا پدر و مادری داشت که اصلاً پدر و مادر واقعی اش نیستند و کلی برادر خواهر نا تنی هم دارد. به قول خودش فرزندان پدر و مادر یدکی اش حداقل از یک طرف به این موضوع وصل هستند ولی این خانواده سوم از هیچ طرف وصل نیستند و تنها نکته مشترک شان خانه پدری آنهاست.
آن قدر این موضوع جالب و عجیب بود که آن افکار سهمناک از یادم رفت و فهمیدم که سخت تر و پیچیده تر از معادلات ریاضی هم هست و چقدر زندگی ها پر پیچ و خم است. چه اتفاقاتی رخ می دهد که حتی نمی شود کمترین احتمالی را برای آن متصور شد. زندگی واقعاً چرخی است در حرکت که در هر بار چرخش اتفاقات عجیبی را به وجود می آورد. فقط باید شانس آورد و در میان انبوهی اتفاقات بد، اندکی هم اتفاق خوب به دست آورد.
نکته مهم داستان این مرد برای من نه این اتفاقات عجیب و نه ناپدری و نامادری بود، اصل مطلب این بود که تمام فرزندان این سه خانواده چقدر روابط خوب و محکم و واقعاً برادرانه ای با هم دارند و این در روزگار ما بسیار بسیار کمیاب است. آن قدر از اتفاقات بد در مورد فرزندان مخصوصاً بعد از فوت والدین بر سر ارث و میراث شنیده ام که این داستان به نظرم تنها موردی است که بر خلاف همه اتفاق افتاده است.
وقتی صحبت هایش تمام شد و در سکوت غرق شدیم، فقط به تابلوهای کیلومتر نگاه می کردم که کی به تهران می رسیم. ساعت چهار صبح سه راه افسریه پیاده شدم و تا به خانه برسم شده بود پنج صبح. در را آرام با کلید باز کردم تا کسی را بیدار نکنم که مادرم را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد. مانند همیشه روبوسی کردیم ولی این بار محکم تر او را در آغوش گرفتم به طوری که خودش متعجب شد.
داشتن مادر بزرگترین گنجینه هر فرد است که ای کاش این گنج بزرگ همیشگی بود. ای کاش...
خسته شده بودم، کلافه شده بودم، نمی دانستم چه کار باید کنم؟ هر چه در توان داشتم را انجام داده بودم ولی هیچ راهی برای برون رفت از این وضعیت نابسامان برایم باز نشده بود. به هر دری می زدم بسته بود و با هیچ کلیدی هم باز نمی شد. همچون سربازی بودم که هر چه اسلحه داشت استفاده کرده بود و دشمن حتی خم به ابرو نیاورده بود. وضعیت خیلی سخت و بغرنج بود و هرچه هم به جلو می رفتم بدتر می شد.
عامل اصلی تعداد زیادشان بود و دومین عامل هم دو سه تایی از آنها بودند که به هیچ صراطی مستقیم نمی شدند. کلاس اول راهنمایی امسال سی نفر بودند و تا به حال تجربه این تعداد را در کلاس نداشتم. کلاس های ما در نهایت به بیست نفر هم نمی رسید، حتی کلاس شش نفری را هم تجربه کرده ام. وقتی تعداد کم باشد هم کنترل راحت تر است و هم بیشتر می شود بچه ها را پای تخته فرستاد. پای تخته بردن بچه ها و حل کردن آنها بهترین کار برای آموزش دادن ریاضی است، دانش آموز تا حل نکند یاد نمی گیرد.
به خاطر تعدادشان، نوبت کمتر به بچه ها می رسید که پای تخته بیایند و همان زمانی هم که می آمدند، مشکل دیگری داشتم. وقتی دانش آموزی پای تخته می آمد و نمی توانست حل کند، بچه ها مسخره اش می کردند و نمی گذاشتند کمکش کنم. خیلی با آنها صحبت کرده بودم که این کار اشتباه است ولی گوششان اصلاً بدهکار نبود. ضمناً موقع درس دادن هم زیاد حرف می زدند و تکیه کلام من در این کلاس شده بود «حواس پای تخته» و «گوش کنید». به قول همکاران این کلاس همانند کلاس های مدرسه شهر است، هم تعدادشان زیاد است و هم اصلاً حرف گوش نمی دهند.
یافتن راهی که بشود هم نظم را به این بچه ها آموخت و هم ریاضی واقعاً غیرممکن بود. تنها سلاحی که داشتم نمره بود. به آنها می گفتم که هر نمره ای که بگیرید را در کارنامه ثبت خواهم کرد و هیچ تغییری در آن نمی دهم، کاری که از همان ابتدای کارم کرده ام. کلی درباره نمره کلاسی و چگونگی محاسبه و تاثیر آن در نمره امتحان پایانی برایشان توضیح دادم ولی اصلاً تاثیرگزار نبود. به طور کلی من در نمره مستمر یا کلاسی طیفی از فعالیت های دانش آموزان را می سنجم که امتحان یکی از آنها است، در این سیستمی که دارم نظم حرف اول را می زند و به تفاوت های فردی هم توجه دارم.
با مدیر و دیگر همکاران هم که صحبت می کردم راهکارهای مناسبی به من نمی دادند، یکی می گفت چند تا از آنها که خیلی شلوغ هستند را مردانه تنبیه کن تا کل کلاس حساب دستشان آید. آقای مدیر هم می گفت که زیاد جدی نگیر و به خودت فشار نیاور، این ها چه درس بخوانند چه نخوانند قبول می شوند، تا حالا هم این گونه آمده اند. بیشترشان حتی روخوانی ساده هم نمی توانند بکنند چه برسد به حل سوالات ریاضی، شما درس خودت را بده، هر کسی فهمید فهمید و هر کسی متوجه نشد مقصر شما نیستید.
نمی توانستم هیچ کدام از این راهکارها را اجرا کنم. باید راهی به غیر از این ها می یافتم که به نظر غیرممکن می رسید. تصمیم گرفتم همان روال کاری خودم را ادامه دهم، با این شرایط این بچه ها در کارنامه نوبت اول وقتی نمره های خود را دیدند خواهند فهمید که باید بیشتر به حرف هایم گوش دهند. تنها کاری که می توانستم بکنم همین بود، این که نشان دهم عاقبت گوش نکردن و حل نکردن و بی اضباطی چیست.
هنوز یک ماه تا نوبت اول مانده بود. امتحانی گرفتم، طبق پیش بینی هایم نمرات اصلاً خوب نبود، در کل کلاس سی نفری حدود ده نمره نمره بالای ده گرفتند. فکری به ذهنم رسید، می توانستم با این اهرم اگر مقدور باشد کمی آنها را تحت تاثیر قرار دهم. وقتی برگه ها را به آنها می دادم، واکنش هایشان را زیر نظر داشتم، عده ی زیادی از آنها هیچ نگرانی یا تشویشی در چهره هایشان دیده نمی شد، تازه می خندیدند و نمره های همدیگر را مسخره می کردند.
واقعاً چه اتفاقی دارد در این کلاس می افتد؟! چرا این بچه ها اصلاً دغدغه درس و یادگرفتن ندارند؟ چرا فهمیدن برای این ها مهم نیست؟ چرا این قدر در برابر نظم از خود مقاومت نشان می دهند؟ قبول دارم که درس ریاضی تا حدی سخت است و یادگیری آن کمی دشوار است ولی این بچه ها حتی حرکت یا انگیزه ای از خود برای یاد گرفتن نشان نمی دهند تا من بتوانم به آنها کمک کنم. مهمترین اصل در آموزش تفاوت های فردی است ولی در این کلاس بی تفاوتی دانش آموزان واقعاً معضلی شده است که نمی توانم آن را حل کنم.
بعد از این که برگه ها را به آنها دادم کمی صحبت کردم که اگر در امتحان کتبی نمره کم گرفتید حداقل در پای تخته یا حل تمارین دقت کنید تا این کمبود جبران شود. تا شما حل نکنید یاد نمی گیرید و این اصل ریاضی است. در این بین یکی از بچه های کلاس که درسش هم خوب بود گفت: آقا اجازه این حرف های شما برای اینها معنی ندارد، اینها نمی فهمند، بیشتر کلاس خنگ هستند و اصلاً از درس ها چیزی یاد نمی گیرند.
حرف های این دانش آموز بسیار خشمگینم کرد، به طوری که سرش داد زدم و گفتم: حق ندارید خودتان را برتر از بقیه بدانید و دیگران را با الفاظ ناپسند خطاب کنید. من که دبیر هستم به خودم اجازه نمی دهم چنین کاری کنم. شاید این بچه ها در ریاضی ضعیف باشند ولی در جاهای دیگر خیلی بهتر از شما هستند. منتظر بودم که دیگر بچه ها از من طرف داری کنند ولی متاسفانه شروع کردند به خندیدن و رو به آن دانش آموز کردند و گفتند: دیدی آقای دبیر از ما طرف داری کرد، حالا خودشیرینی کن.
بر میزان خشمم افزوده شد و حالم بسیار بد گشت، چرا این کلاس این طور شده است؟ بچه ها اصلاً حرف های مرا نمی فهمند، من منظورم چیز دیگری بود و این ها چیز دیگری برداشت کردند. روی صندلی نشستم و فقط نگاهشان می کردم. به هیچ عنوان نمی توانستم وظیفه معلمی خود را در این کلاس انجام دهم. زرنگ هایش یک جوری بودند و ضعیف هایش هم طور دیگر، هیچ کدام در روال عادی کلاس نبودند. این کلاس به جای ریاضی نیاز به آموزش رفتار با دیگران را دارد. این بچه ها شش سال است به مدرسه می آیند و هنوز یاد نگرفته اند به یکدیگر احترام بگذارند.
دو راه بیشتر نداشتم یا باید بی تفاوت می شدم و درس را می گفتم و می رفتم یا می بایست تلاشم را برای درمان این بیماری خطرناک تا حد امکان ادامه می دادم. راه دوم را برگزیدم و شروع به صحبت درباره احترام به دیگران کردم، ریاضی به درد این کلاس نمی خورد و باید درس های اصلی تری را به آنها یاد داد. از آنها پرسیدم که در مدت این چندماهی که دانش آموز من هستند تا به حال شده با آنها بی ادبانه رفتار کنم؟ تا حالا شده مسخره شان کنم؟ سرکوفت سرشان بزنم و به هر نامی صدایشان کنم؟ همه گفتند: نه. ادامه دادم که من به عنوان دبیر حواسم هست تا احترام شما را حفظ کنم و شما هم باید احترام مرا حفظ کنید. این موضوع در مورد دانش آموزان هم صدق می کند. باید به همدیگر احترام بگذارید تا احترام ببینید.
در کل کلاس شاید چهار پنج نفری به حرف هایم با دقت گوش می دادند، باقی در عوالم خودشان بودند. برای خیلی از آنها چیزی هایی که می گفتم اصلاً اهمیت نداشت. شاید بخشی از این رفتار به خاطر دوران کودکی باشد ولی احترام را از همین کودکی باید آموخت. حالم اصلاً خوب نبود و تنها راه برای آرام کردن خودم، تدریس بود. به سمت تخته بازگشتم تا درس را شروع کنم، کل تخته را پاک کردم و تا عنوان مبحث جدید را نوشتم ناگهان صدای شدید را در کلاس شنیدم.
تا برگشتم دیدم دو تا از دانش آموزان دست به یقه شده اند و دارند به همدیگر ناسزا می گویند. سریع به سراغشان رفتم تا قبل از این که کلمات زشت بیشتری نگفته اند و به هم آسیب نرسانده اند از هم جدایشان کنم. به هر زحمتی بود جدایشان کردم و به دفتر مدرسه بردم و تحویل مدیر دادم. یکی از بدترین کارهایی که اصلاً دوست ندارم انجام دهم بیرون انداختن دانش آموز است، این کار برایم شکست معنی دارد و تا حد امکان سعی می کنم کار به آنجا نکشد ولی حالا دیگر چاره ای نداشتم.
وقتی به کلاس بازگشتم اصلاً حال و جانی نداشتم که درس دهم، دنیا دور سرم می چرخید. سوالات بی جواب بسیاری در ذهنم بود که همه چیز را برایم تیره و تار کرده بود. چرا نمی توانم نقش معلمی خود را به خوبی ایفا کنم؟ چرا نمی شود در رفتار این بچه ها تغییرات درست ایجاد کرد؟ عواملی که باعث می شود هر کسی بتواند به دیگری بی احترامی کند چیست؟ چرا ما همدیگر را دوست نداریم تا به هم احترام بگذاریم؟ از این همه سوال بی جواب خسته شده بودم، علاوه بر این هیچ راه حلی هم برای این کلاس به ذهنم نمی رسید.
روی صندلی نشسته بود و فقط بچه ها را نگاه می کردم. وقتی مدت نشستم بیشتر از حد معمول شد آرام آرام صدای پچ پچ شان می آمد که داشتند در مورد من حرف می زدند. از این که درس نمی دادم و نشسته بودم حرف می زدند. کمی که گذشت یکی گفت: آقا اجازه چرا درس نمی دهید؟ نمی دانم چرا جوابش را ندادم، شاید جوابی نداشتم و یا این که حالی که جواب بدهم نداشتم. روی صندلی نشسته بودم و فقط نگاهشان می کردم.
سروصدای کلاس به طور عجیبی کاهش یافت و همه با تعجب به من نگاه می کردند. خیلی آرام با هم حرف می زدند، گوش هایم را تیز کردم تا بفهمم چه می گویند. یکی گفت: آقا از دست ما خیلی نارحت است. دیگری گفت: اعصابش از دست ما خرد شده است. یکی دیگر گفت: از بس حرف زدید و شیطانی کردید آقا معلم کلاً با ما قهر کرده است و دیگر به ما درس نمی دهد. در بین این سی نفر چند نفری بودند که درس برایشان اهمیت داشت، آنها با اضطراب روی به بقیه می کردند و می گفتند: تو را به خدا ساکت شوید، آقا اگر ریاضی درس ندهد ما از کجا یاد بگیریم؟
جالب بود، کم توجهی یا حتی بی توجهی گاهی تاثیرش از حرف زدن هم بیشتر است. حداقل برای آن تعداد که درس برایش تا اندازه ای مهم است می تواند کارگر باشد. ولی آیا این بی توجهی رفتارشان را نیز تغییر می دهد. این را زمان نشان خواهد داد. تصمیم گرفتم از این به بعد فقط درس را بگویم و همه کاردرکلاس ها و تمرین ها را خودم حل کنم، به کلاس توجه نکنم و فقط درس بدهم و همه کارها را نیز خودم انجام دهم. کاری که با آن مخالف هستم و همیشه اعتقاد دارم که تا دانش آموز خودش حل نکند یاد نخواهد گرفت. ولی چاره ای نیست و می بایست کاری انجام می دادم تا شاید بتواند تغییر اندکی در رفتار این دانش آموزان ایجاد کنم.
به پای تخته بازگشتم و درس را با حل فعالیت شروع کردم، توضیح می دادم و می نوشتم و بعد گوشه ای می ایستادم تا بنویسند. تا انتهای درس را با همین شیوه جلورفتم. حتی تمرین ها را نیز نوشتم و توضیح دادم و حل کردم و اصلاً هم به صحبت ها و سوالات بچه ها توجه نمی کردم. فقط یک بار که خیلی گفتند که آقا یاد نمی گیریم. گفتم: از این به بعد همین است، یک بار توضیح می دهم و همه را نیز حل می کنم، شما فقط بنویسید. تازه اگر دوست هم ندارید می خواهید ننویسید، از این به بعد اصلاً تکلیف به شما نخواهم داد. در کلاس من آزاد هستید.
سه هفته ای که با این شیوه تا نوبت اول در این کلاس گذراندم زجر آورترین زمانی بود که تا به حال به خود دیده بودم. داشتم کاری می کردم که درست بر خلاف اصول کاری ام بود. ولی تنها راه همین بود، می بایست می فهمیدند که باید در کلاس من اصولی را رعایت کنند. هر وقت گلایه می کردند که یا نفهمیده اند یا از نوشتن خسته شده اند به آنها می گفتم تا در کلاس با من و یکدیگر محترمانه رفتار نکنید همین است. رفتار محترمانه با من این است که صحبت نکنید و منظم باشید و درس را خوب گوش بدهید. رفتار محترمانه با هم کلاسی هایتان این است که دیگر شاهد درگیری یا گفتن حرف های زشت و نامربوط در کلاس نباشم.
در هفته آخر شرایط کلاس بهتر شده بود، تعداد دانش آموزانی که درس برایشان اهمیت پیدا کرده بود چند تایی بیشتر شده بود و حدود نیمی از کلاس به دقت حرف هایم را گوش می کردند، همین تعداد دیگران را نیز کنترل می کردند. البته گاهی شیطنت هایی در کلاس می دیدم ولی بهتر بود نادیده بگیرم تا بیشتر حساسیت ایجاد نشود. همین مقدار قهری که با این کلاس کرده ام به نظرم تا حدی موثر بوده است.
بعد از امتحانات نوبت اول وقتی کارنامه هایشان را گرفتند وضعیت در کلاس خیلی تغییر کرد. حدود نیمی از بچه ها قبول شده بودند ولی مابقی که نمرات عجیب و غریبی در کارنامه دیده بودند با نگاه های معنی داری به من نگاه می کردند. انتظار نداشتند دقیق نمراتشان را حساب کنم. فکر کنم تا به حال تجربه چنین چیزی را نداشتند و نمره ها با ارفاق زیاد به آنها داده شده بود. در هر صورت حالا نمره واقعی خود را دیدند.
بهترین فرصت بود تا کمی به کلاس امید بدهم. گفتم برای نوبت بعدی کاملاً جای جبران دارید و می توانید حداقل در حل تمرین ها و پای تخته ها و امتحانات ده نمره ای که از یک فصل است مشکل خود را برطرف کنید و نمره خود را بالا ببرید. همانطور که دیدید در نوبت اول من همه چیز را حساب کردم، اگر در امتحانات نمره کم می گیرید بهتر است در جاهای دیگر تلاش کنید تا جبران کنید. اگر در کلاس منظم باشید و احترام یکدیگر را حفظ کنید در پایان نوبت چند تا نمونه سوال به شما می دهم تا حل کنید و به واسطه آن یکی دونمره به مستمرتان اضافه می کنم.
تا پایان سال همچنان با این کلاس قهر بودم ولی شدتش روز به روز کمتر می شد، بعد از عید به پیشنهاد خود بچه ها قرار شد تمرین ها را مانند قبل خودشان بنویسند و من ببینم و بعد در کلاس حل کنند. خوشبختانه دیگر مشکل رفتاری در کلاس ندیدم و معلوم بود تعدادی با زحمت دارند من و کلاس را تحمل می کنند. البته برای زندگی آینده در جامعه باید این تحمل را یاد بگیرند، همیشه همه چیز بر وفق مراد ما نیست.
سال تمام شد و حدود نیمی از کلاس در ریاضی تجدید شدند، متاسفانه در ریاضی تفاوت های فردی و همچنین دانش های سال قبل بسیار تاثیرگذار است و نمی شود در یک سال مشکل ریاضی بعضی ها را بر طرف کرد. ولی حداقل اتفاق خوبی که افتاد این بود که در کلاس دیگر به هم نپریدند و به قول من احترام همدیگر را رعایت کردند. یک بار در روزهای آخر کلاس وقتی داشتند کاردرکلاس حل می کردند شنیدم که یکی گفت: احترامت را حفظ کن تا احترامت را حفظ کنم. همین یک جمله برای یک سال من کفایت می کرد. همین که به هم ناسزا ندادند و درگیر نشدند بسیار ارزشمند بود.
آن قدر این چهارپایه ای که رویش نشسته بودم نامتعادل بود که در این پیچ و خم های جاده به شدت به این طرف و آن طرف خم می شدم. چنان محکم صندلی های اطراف را گرفته بودم که دیگر دست هایم بی حس شده بود. در پاهایم نیز احساس درد می کردم، چون مجبور بودم با فشاری مضاعف خود را در خلاف جهت پیچ ها نگاه دارم. بعد از گذر از گردنه خوش ییلاق و در جاده صاف هم بر من فشار وارد می آمد. ترمز های پی در پی راننده جهت سوار پیاده کردن مسافر تعادلم را از جلو و عقب بر هم می زد. کلاً امروز من در دنیایی بی تعادل قرار گرفته ام.
دیگر نایی برایم نمانده بود که به سرچشمه شاهرود رسیدیم. در ایستگاه با کوله باری از خستگی و درد می خواستم از مینی بوس پیاده شوم که ناگهان با هجوم مسافرانی که قصد سوار شدن داشتند مواجه شدم. این تنها ماشینی بود که بازمی گشت و همین باعث شده بود مسافران حتی صبر نکنند تا ما پیاده شویم. با داد و بیداد راننده و جابه جایی های سخت و با کلی معطلی به هر صورت بود از ماشین پیاده شدم، پاهایم اصلاً یارای نگاه داشتن وزنم را نداشت، کنار ماشین نیمکتی چوبی بود که بر روی آن نشستم تا کمی استراحت کنم.
تازه داشتم جانی می گرفتم که پیرمردی که به شدت مستاصل به نظر می رسید رو به من کرد و گفت: سلام پسرم، خوبی؟ ببخشید که می پرسم، می خواهی به آزادشهر بروی یا تازه آمده ای؟ گفتم: علیک سلام، تازه رسیده ام. همین که پاسخم را شنید کمی از چین و چروک های صورتش باز شد و گفت: پسرم من می خواهم بروم آزادشهر ولی همین حالا یادم آمد که باید این کیسه برنج را به مغازه سید می بردم ولی یادم رفت که بروم. امان از این پیری و حواس پرتی. اگر حالا بروم این مینی بوس را از دست می دهم و اگر این کیسه برنج را به سید نرسانم، بدقول می شوم. بزرگواری کن و این کیسه را به سید برسان تا من هم با خیال راحت به خانه برگردم.
تا خواستم چیزی بگویم و عذری بیاورم، کیسه ده کیلویی برنج مقابلم بود و چهره ی معصوم پیرمرد! هرچه با خود کلنجار رفتم تا قبول نکنم، نشد و نگاه های این پیرمرد در این غروب سرد چنان در من تاثیر گذاشت که بدون اختیار گفتم چشم، باشد می برم و کیسه را به سید می رسانم. واقعاً نمی دانم چه شد که این کار را قبول کردم، من هنوز نمی دانم که برای تهران ماشین گیر می آورم یا نه، حالا باید در شهر بگردم و صاحب این کیسه را پیدا کنم.
سریع یک اسکناس پنجاه تومانی مچاله شده از جیب کتش درآورد و گفت: این هم کرایه ات، برو میدان ...، اسمش یادم رفت، امان از این پیری، آهان یادم آمد، میدان «چغول چاق»، کنار بانک ملی، مغازه سید همانجاست. حدوداً هم سن من است و قد بلندی دارد و عینکی هم هست. سلام که کردی در جوابت علیکم السلام جانانه ای می گوید. همین نشانه ها برای پیدا کردن سید کفایت می کند. بگو این کیسه را حاج ممد فرستاده، خودش همه چیز را می داند. خدا اجرت بدهد که کارم را راه انداختی و خیالم را راحت کردی، هیچ چیز به اندازه بدقولی برایم آزار دهنده نیست.
تا خواستم به خودم بجنبم و اسکناس را به او پس بدهم، سوار شده بود. هنوز در بهت بودم که صدایش از پشت پنجره ماشین آمد که پسرجان هرچیزی حسابی دارد، ممنون که قبول کردی، زحمتی که برایت ایجاد کردم را به بزرگی خودت ببخش. فقط نظاره گر او بودم که مینی بوس به حرکت در آمد و از در ایستگاه خارج شد. با رفتن مینی بوس تمام هیاهو و سر و صدا هم رفت و همه جا غرق در سکوت و تاریکی شد.
کنار پمپ بنزین سوار تاکسی شدم تا به میدان چغول چاق بروم. وقتی پر شد و به راه افتاد به راننده گفتم که مرا در میدان چغول چاق پیاده کند. نمی دانم چه شد که وقتی گفتم چغول چاق علاوه بر راننده تمام مسافرین هم برگشته و نگاهی عجیب به من کردند، بعد هم زدند زیر خنده. پیش خودم فکر کردم حتماً اسم میدان را بد تلفظ کرده ام که اینان این گونه به من می خندند، لبخندی زدم و گفتم: واقعیت این است که من اهل اینجا نیستم و از شاهرود فقط سرچشمه و میدان مرکزی و ترمینال را بلدم .
آقای راننده که همچنان می خندید گفت: پسرجان ما در این شهر اصلاً میدانی به این نام نداریم. یا نشانی را اشتباه به شما گفته اند یا نام میدان را اشتباه شنیده اید. من سی سال است در این شهر با تاکسی کار می کنم و همه جای شهر را مانند کف دستم می شناسم. با این گفته های آقای راننده همه چیز داشت دور سرم می چرخید. با این کیسه ده کیلویی چه کنم و چگونه در این غروب بدون نشانی مغازه سید را پیدا کنم؟ تازه اگر هم بعد از کلی گشتن پیدا کنم، شب شده و سید مغازه را بسته است، در چه مخمصه ای گیر کرده ام.
هر چه فکر کردم و صحبت های پیرمرد را به خاطر آوردم نام میدان را همین چغول چاق گفته بود، شاید هم اشتباه شنیده بودم. مستاصل به آقای راننده و مسافران گفتم: احتمالاً اشتباه شنیده ام، شما اسمی شبیه به آن نمی شناسید، نمی دانم مثلاً چوپان چاق یا چراغ چاق، چراغ چاه، شغال شاه و ... احتمالاً باید تلفظش نزدیک به چنین چیز هایی باشد. نمی دانم چرا همه از خنده در خود می پیچیدند و خود را به در و دیوار ماشین می زدند.
کمی گذشت و به میدان مرکزی شهر رسیدیم و دیگر مسافران پیاده شدند و من هم ناامید پیاده شدم که آقای راننده صدایم کرد و گفت: بنشین شاید این میدان چاق را یافتیم. وقتی به راه افتاد از من قضیه را پرسید و من هم کامل توضیح دادم.کمی سرش را خارند و گفت: اسم میدان که هیچ، نمی توان روی آن حساب باز کرد، ولی همان بانک ملی که گفتی خیلی کمک می کند. باید فکر کنم ببینم کدام میدان شهر است که بانک ملی دارد. سکوت کرد و شروع کرد به حرکت، مدتی در همین حال بود که ناگاه گفت: فکر کنم فهمیدم کجاست و به سرعت ماشین افزود. تنها چیزی که فهمیدم این بود که به همان طرف سرچشمه بازگشت و نزدیک آن به خیابانی وارد شد و بعد میدان بزرگی بود که در مقابلمان ظاهر گشت .
روبروی بانک ملی توقف کرد و گفت: حالا ببین آن مغازه که سیدی قدبلند و عینکی دارد را می توانی پیدا کنی؟ کمی که چشم چرخاندن پیرمردی با موهایی کاملاً سپید را که قد بلندی داشت و عینکی هم بود را در حال پایین کشیدن کرکره مغازه دیدم. خودش بود، تمام نشانه ها در مورد سید درست بود، می بایست سرعت عملم را بالا ببرم تا به او برسم. سریع پیاده شدم و کیسه را گرفتم و به سمتش دویدم.
کارش تمام شده بود و داشت می رفت که با صدای بلند سلام کردم. آرام به سمت من چرخید و با لبخندی که بر لبانش داشت گفت: علیکم السلام، غلظت و رسایی بیانش مرا مطمئن کرد که نشانی را درست آمده ام. کیسه برنج را به او دادم و گفتم این را حاج ممد برای شما فرستاده. تبسمی کرد و گفت: این حاجی همیشه خیرش به همه می رسد. این کیسه را برای احسان آخر هفته فرستاده، انشالله خدا قبول کند.
اصرار بسیار کرد که به خانه برویم و من هم انکار می کردم. آن قدر دستم را کشید که به درد آمده بود و وقتی گفتم که باید به تهران بروم رهایم کرد و با کلی تشکر و دعا از من جدا شد و من هم خداحافظی گرمی با ایشان کردم. آقای راننده تاکسی که هنوز منتظرم بود، نظاره گر این صحنه ها بود و وقتی سوار شدم رو به من کرد و گفت: خوب از حاجی برای سید برنج می رسانی.کاش ما هم سید بودیم و ده کیلو برنح اعلا نصیبمان می شد، بعد زد زیر خنده و خنده او به من نیز سرایت کرد.
آقای راننده قبل از حرکت به من گفت اسم میدان را چه گفتی؟ دوباره تکرار کردم چغول چاق. دو بار به دور میدان گردید و در گوشه ای ایستاد و دوباره زد زیر خنده و این بار خنده اش بند نمی آمد، ابتدا کمی ترسیدم ولی وقتی که با دستش گوشه ای از میدان را نشانم داد، با دقت که نگاه کردم خودمم هم خنده ام گرفت و هر دو با صدای بلند می خندیدیم.
در گوشه میدان مجسمه گنجشکی بود به ارتفاع حدود یک و نیم متر، خیلی چاق و بامزه بود، رنگش سفید بود و نگاهش به مرکز میدان بود، انگار در آنجا به دنبال دانه ای می گشت. آقای راننده گفت: به احتمال زیاد حاجی ممد اسم این میدان را نمی دانسته و این گنجشک بزرگ و چاق و بامزه نظرش را جلب کرده است. شاید هم نام میدان را فراموش کرده و همین گنجشک به یادش مانده، دومی محتمل تر است. من هم کاملاًحرف هایش را تایید کردم.
با کنار هم گذاشتن نامی که سید بر این میدان گذاشته بود و این مجسمه گنجشک فهمیدم که چغول به معنی گنجشک است، آقای راننده هم تایید کردند و این نام جالب برای همیشه در ذهنم ماندگار شد، چغول چاق از طرف دیگر برایم یادآور حاجی و سیدی بودند که برای کمک به همنوعانشان چقدر زحمت می کشند و ایثار می کنند. یکی از دسترنج خود می بخشد و یکی هم کمک می کند.
آقای راننده مرا تا ترمینال رساند و در میان راه همه اش از چغول چاق صحبت می کرد. می گفت سالهاست در این شهر رانندگی می کند ولی تا به امروز این قدر حواسش به این چغول نبوده است. در ترمینال وقتی پیاده شدم و خواستم کرایه را بدهم همان پنجاه تومانی سید به دستم آمد، تا خواستم از کیف پولم مبلغ بیشتری بردارم آقای راننده باز با همان خنده اش گفت: این همه در شاهرود دورت دادم و تازه با کمترین نشانه ها نشانی ات را یافتم حالا برای این همه فقط پنجاه تومان.
خجالت کشیدم و گفتم: ببخشید می خواستم بپرسم چقدر می شود تا باقی را آماده کنم. گفت: چقدر پول داری؟ گفتم: نگران نباشید، به اندازه کرایه شما دارم. گفت: اندازه کرایه اتوبوس پول داری؟ با لبخند گفتم بله. بعد پرسیدم چقدر می شود تا تقدیم کنم. حدود یک ساعتی معطل من شدید، بگویید تا همه را بپردازم. کمی فکر کرد و گفت: من چه چیزی از حاجی و سید کم دارم؟ بیا این پنجاه تومان هم از طرف من و بگذار روی پول حاجی محمد و احسان بده.
برق از چشمانم پرید، گفتم: آقا من که می روم تهران، آنجا هم جایی را برای این کار نمی شناسم. بهتر است خودتان در همین شهر این کار خیر را انجام دهید. کمی فکر کرد و گفت: این هم حرف خوبی است، می دهم مسجد محله خودمان، آنها از این کمک ها قبول می کنند. آنها می دانند در کجا این پول ها را هزینه کنند. اصلش هم به همین است که در جای درست مصرف شود و پول ها را از من گرفت و خداحافظی کرد و رفت.
مدت ها بعد وقتی به شاهرود رفتم به سراغ چغول چاق رفتم تا عکسی از آن به یادگار بگیرم ولی افسوس و صد افسوس که نبود، فکر کنم پریده بود و رفته بود به جایی دیگر.
بعد از آن همه اتفاقات عجیب و غریب و سریع که در ایستگاه راه آهن گرگان برایم پیش آمد، بعد از سوار شدن به قطار وقتی به کوپه رسیدم فقط به آن سرباز فکر می کردم که اگر نبود، من با وجود این که ساعت ها در ایستگاه بودم از قطار جا می ماندم. کار بزرگ این سرباز هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد و حتماً دفعه بعد از او تشکری جانانه خواهم کرد.
خوشبختانه تا قائمشهر تنها بودم و همین باعث شد بتوانم روی همان صندلی درازی بکشم و استراحتم را کامل کنم. درست است که در نمازخانه ایستگاه خوب خوابیده بودم ولی همان اتفاقات موقع سوار شدن باعث شد بخش از انرژی ام دوباره تحلیل رود. هوای گرم و جای نرم و صدای قطار که برایم بسیار ئلنواز است به همراه حرکت های گهواره مانندش باعث شد که در اینجا هم بخوابم. متاسفانه انسان خوش خوابی هستم و تا سرم را بر روی بالش می گذارم به خواب می روم.
همسفرهایم تک تک آمدند و کوپه تکمیل شد. ساعت ده شب بنا به خواست اکثریت که البته من جزوشان نبودم، تخت ها باز شد و دو نفر داوطلب به طبقه دوم رفتند و چراغ خاموش شد و همه به خواب رفتند. من هم روی تخت پایین ملحفه ها را پهن کردم و پتو و بالشت را گرفتم و مانند دیگران برای خواب آماده شدم. دراز کشیدم ولی هرکار می کردم خواب به چشمانم نمی آمد. چشمانم را می بستم ولی هیچ خبری از خواب نبود. به نظرم خواب هایی که در این چند ساعت قبل داشته ام احتیاج بدنم را برطرف کرده بود و حالا دیگر هیچ نیازی به خواب نداشت.
حوصله ام سر رفته بود، هر چقدر این پهلو آن پهلو شدم، خواب به سراغم نیامد که نیامد. من همیشه خیلی زود به خواب می روم و تا صبح هم هیچ چیز نمی فهمم. خیلی از دوستان به من در این زمینه حسادت می کردند، حال آنها را در نخوابیدن حالا درک می کنم، واقعاً سخت و طاقت فرسا است. نشستم و سعی کردم تا بیرون را نگاه کنم ولی چیز خاصی در این تاریکی شب دیده نمی شد. چون تا به حال تجربه چنین وضعیتی را نداشتم به شدت کلافه شده بودم.
تصمیم گرفتم به سالن بروم و قدمی بزنم و اگر شد از آنجا بیرون را نگاه کنم. پنجره مقابل کوپه ما باز نمی شد ولی کناری قابلیت باز شدن داشت. کشویی قسمت بالای آن را پایین کشیدم و هوای سرد بیرون به صورتم خورد. حس بدی نبود، می شد تا حدی سرمایش را تحمل کرد. از کودکی همیشه وقتی با قطار سفر می کردم دوست داشتم سرم را از پنجره بیرون ببرم، همیشه پدرم نمی گذاشت ولی حالا دیگر کسی نبود جلویم را بگیرد. سرم را از پنجره بیرون بردم و در نور دیزل تا حدی توانستم اطراف را ببینم.
سرعت قطار کم شد و وارد ایستگاه شدیم، «سرخ آباد» بود. حسرت خوردم که ای کاش روز بود و مناظر زیبای کوهستانی این مسیر را می دیدم. به طور کل راه اهن مسیر شمال از قائمشهر تا گرمسار که از دل کوه های البرز عبور می کند بسیار دیدنی و شگفت انگیز است. بعد از سرخ آباد ایستگاه ورسک است و بعد آن پل ورسک و سه خط طلا، حالا که خوابم نمی آید بهتر است کل این مسیر تا فیروزکوه را در همین وضعیت تماشا کنم.
وقتی از ایستگاه سرخ آباد خارج شدیم تحمل سرما کمی سخت شد. پنجره را بالا بردم و گذاشتم تا بعد از ایستگاه ورسک آن را باز کنم و تا شوراب را جانانه تماشا کنم. آسمان صاف بود و نور ماه هم تا حد بسیار اندکی در دیدن کمک می کرد. امکان دارد سرما بخورم ولی به نظرم ارزشش را دارد. در همین حین که شیشه را بالا بردم، یکی به پشتم زد و وقتی برگشتم مرد قوی هیکلی را مقابلم دیدم با سبیل های از بناگوش در رفته که با اخم بدون سلام و علیکی از من پرسید: اینجا چه کار می کنی؟ گفتم: بیرون را تماشا می کنم. در جوابم گفت: در این تاریکی چه چیزی دیده می شود که شما بخواهی آن را تماشا کنی؟ چرند نگو.
تا خواستم جواب دهم، ادامه داد: راستش را بگو اینجا ایستاده بودی برای چه؟ ایستاده ای که دید بزنی؟ مگر خودت خانواده نداری؟ برو داخل کوپه خودت که اصلاً اعصاب ندارم. اصلاً نفهمیدم منظورش چه بود، من که بیرون را نگاه می کردم، اصلاً یک بار هم به داخل سالن نگاه نکردم چه برسد به کوپه ها، ضمناً در این ساعت شب در همه کوپه ها بسته است و هیچ چراغی هم روشن نیست. حتی یک نفر هم در این مدت که ایستاده ام از اینجا نگذشته است. می خواستم مفصل توضیح دهم ولی اخم هایش نشان می داد خیلی عصبانی است، واقعیت امر تا حدی هم ترسیده بودم و بهترین کار در این موارد ترک محل و رفتن به داخل کوپه بود.
سریع برگشتم و در کوپه را باز کردم و وقتی پایم را داخل کوپه گذاشتم، ناگهان با فشار شدیدی به سمت عقب کشیده شدم. امروز کلاً در حال کشیده شدن هستم، یک بار توسط آن سرباز در ایستگاه گرگان به جلو و حالا هم به عقب. ولی این بار قدرتی که مرا به عقب کشید آن قدر زیاد بود که در راهرو سالن پخش زمین شدم. اصلاً نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. تا به خودم آمدم همان آقای سیبیلو یقه ام را گرفت و بلندم کرد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن، کاملاً مشخص بود که می خواست بزند ولی جلوی خودش را گرفت. مرا کشان کشان به کوپه سالن دار برد و ناگهانی و با فشار زیاد به درون آن انداخت.
بنده خدا سالن دار مبهوت فقط ما را نگاه می کرد. من که دست و پایم می لرزید و کلاً قدرت تکلم را از دست داده بودم، آن آقای سیبیلو هم در خشم می سوخت و با چهره ای برافروخته فقط نگاهم می کرد. چند ثانیه ای در این سکوت مرگبار گذشت که آقای سالن دار گفت: چه شده؟ چرا درگیر شده اید؟ آقای سیبیلو گفت: این آقا مزاحم خانواده من شده است. تا این را گفت، برق از چشمانم پرید، مزاحمت؟ کدام مزاحمت؟ من که داشتم بیرون را نگاه می کردم. اصلاً کسی رد نشد که من بخواهم مزاحمش شوم.
آن قدر این تهمت برایم سنگین بود که چشمانم سیاهی رفت و همه چیز داشت دور سرم می چرخید. فقط شنیدم که سالن دار با لحن خاصی گفت: همین جا بمان تا رئیس قطار را خبر کنم تا به این موضوع رسیدگی کند. خجالت نمی کشی در قطار مزاحم خانواده می شوی، آن هم در سالن من، رئیس قطار می داند با تو چه کار کند. باید از خودم دفاع می کردم، خودم را جمع و جور کردم و به سختی گفتم: من کجا مزاحمت ایجاد کرده ام؟! من فقط داشتم در سالن از پنجره بیرون را نگاه می کردم. این آقا یک دفعه آمد و با من درگیر شد، خودش گفت: به کوپه ات برگرد، ولی وقتی خواستم وارد کوپه ام شوم چنان مرا به بیرون کشید که وسط سالن روی زمین افتادم. من نمی فهمم این آقا چرا با من این طور رفتار می کند؟ من داشتم به حرف ایشان گوش می کردم و به داخل کوپه می رفتم ولی این آقا با عصبانیت مرا به اینجا آورد.
سالن دار نگاهی به من انداخت و بعد نگاهی هم به آقای سیبیلو انداخت. آقای سیبیلو با عصبانیت گفت: دروغ می گوید، خیلی پر رو است. این پدرسوخته سرش را مثل گاو انداخت پایین و جلو چشم من وارد کوپه خانواده من شد. او غلط می کند وارد کوپه شخصی ما شود. مگر قطار قانون و حساب کتاب ندارد؟ این آقا روی چه حسابی باید سر خود وارد کوپه ما شود؟ مگر کوپه حریم خصوصی نیست؟ باید این آقا را به جزای این کار زشتش رساند. به من بود که آن قدر می زدم تا حساب دستش آید.
حالم خیلی بد بود و اصلاً نمی توانستم بایستم. تا به حال در چنین وضعیتی قرار نگرفته بودم، دست و پایم به رعشه افتاده بود، به سختی می توانستم نفس بکشم. این آقا اتهاماتی را به من می زد که سالهای نوری با آنها فاصله داشتم. حتی فکرش هم برایم غیرقابل تحمل است. چه اتفاقی افتاده که این آقا به من این اتهامات را می زند؟ من که خیر سرم منتظر پل ورسک بودم تا در زمان رسیدن قطار به آن پنجره را باز کنم و آن را ببینم. من در دنیای دیگری بودم، دنیایی که هیچ تجانسی به این دنیایی که این آقا ساخته ندارد، من از دنیای ساخته شده توسط این آقا متنفرم و اصلاً تا به حال لحظه ای هم به آن فکر نکرده ام.
دیگر یارای ایستادن نداشتم و دوباره وسط کوپه سالن دار به روی زمین افتادم. نه بدنم و نه ذهنم و نه روحم اصلاً تحمل این هجمه و فشار را نداشت و هر سه در یک لحظه از کار افتادند. دیگر چیزی نمی دیدم و خود را در تاریکی مطلق معلق احساس می کردم. نمی دانم چه مدت در این برزخ وحشتناک بودم، تا چشمانم را باز کردم، با صحنه ای مواجه شدم که نشان از شرایط بدتر بود. بالای سرم رئیس قطار و پلیس قطار ایستاده بودند. ندانسته کارم به جاهای باریک کشیده بود. برای کاری نکرده مورد مواخذه قرار گرفته بودم، برای کاری که به شدت از آن متنفرم و تا کنون حتی به آن فکر نکرده ام. برای کاری که انجامش نداده ام چه پاسخی دارم که بگویم؟
صبر کردند تا حالم کمی جا آید و بعد بازجویی را شروع کردند. سالن دار و آقای سیبیلو بیرون بودند. رئیس قطار از من خواست تا کل ماجرا را بگویم و من هم همه چیز را گفتم، تمام اتفاقات را مو به مو تعریف کردم. آقای پلیس گفت: پس خودت هم اعتراف می کنی که وارد کوپه شده ای. گفتم: خودش گفت به کوپه ات برگرد و اینجا نمان، من حرف خودش را گوش کردم. خواستم بروم ولی نگذاشت و مرا از کوپه به بیرون کشید.
رئیس قطار گفت: بلیط تان را به من بدهید، از جیبم در آوردم و به ایشان دادم. نگاهی به آن انداخت و بعد به بیرون رفت و چند دقیقه بعد بازگشت. این چند دقیقه برایم به اندازه چند سال گذشت. فکر این که چه بلایی سرم خواهد آمد و هیچ دفاعی هم ندارم و همه چیز بر علیه من است کابوسی بود که تمامی نداشت. از همه بدتر به خاطر کار نکرده ای آبرویم می رفت، و وقتی آبرویی رفت بازگرداندنش غیرممکن است. چگونه می توانم ثابت کنم که آن طور که اینها فکر می کنم نیستم.
رئیس قطار و پلیس و سالن دار و آقای سیبیلو هر چهار نفر وارد کوپه شدند. دیگر قالبی برایم نمانده بود تا تهی شود. با این شرایط حتماً در نزدیک ترین ایستگاه مرا بازداشت خواهند کرد. آقای رئیس قطار رو به من کرد و گفت: آقا چرا دقت نمی کنید. حواستان کجاست؟ در این سن این قدر بی حواس هستید، به سن ما برسید چه کار خواهید کرد؟ انگار بار اولی است که سوار قطار شده اید؟!
اصلاً نمی فهمیدم چه می گوید؟ برای من که عمری است با قطار مسافرت می کنم پرسیدن این که اولین بارم است خیلی سنگین بود. آقای پلیس هم به من گفت: حواست کجا بود؟ چرا اشتباه کردی؟ مگر شماره کوپه ات را نمی دانی؟ هنوز گیج بودم و هیچ ربطی بین سوالات اینان با اتفاقی که افتاده بود نمی دیدم. اما لحن آنها خیلی عوض شده بود، مهربان تر شده بودند. حتی آن آقای سیبیلو هم زیاد خشمگین نبود.
وقتی مرا به مقابل در کوپه ای آوردند که همه این اتفاقات آنجا رخ داده، نشانم دادند که کوپه من کناری است و من در آن زمان که می خواستم به کوپه خودم وارد شوم به اشتباه وارد کوپه خانواده این آقا شده بودم. عجب بی دقتی بزرگی انجام داده بودم و چه اشتباه هولناکی مرتکب شده بودم. کمی که فکر کردم علت این اشتباه مرگ بار را فهمیدم. همه چیز به پنجره ای که باز می شد برمی گشت. وقتی از کوپه بیرون آمدم به خاطر پنجره که باز می شد، یک کوپه جابه جا شدم و وقتی این آقا با آن هیبت به من گیر داد، ترسیدم و این جابه جایی را فراموش کردم.
دوباره پاهایم شل شد و عرق سرد بر پیشانی ام نشست. این بار از خجالت بود. واقعاً نمی دانستم چه طور عذرخواهی کنم، زبانم بند آمده بود. به آقای سیبیلو حق می دادم بعد از ورودم به کوپه آنها با من آن برخورد را داشته باشد، باز دستش درد نکند مرا نزد. هرچه در توان داشتم گذاشتم و از ایشان پوزش طلبیدم. درست است که برخورد اول ایشان نادرست بود و همه این اتفاقات به خاطر آن رخ داد ولی ورود من به کوپه آنها هم هیچ توجیهی نداشت، باید بیشتر دقت می کردم. بعد از کلی عذرخواهی از آنها، آقای رئیس قطار چندین بار به من گفت: آقا به شماره کوپه و صندلی دقت کنید تا دچار این سوء تفاهم ها نشوید و من هم فقط تایید می کردم. به خودم نهیب می زدم که مثلاً دبیر ریاضی هستم و همیشه به بچه ها می گویم دقت کنند و حالا خودم از همین قسمت ضربه خورده ام، خدا را شکر که دانش آموزانم اینجا نیستند.
از آن روز به بعد دیگر در سالن واگن قدم نمی زنم و هر وقت بنا به دلیلی از کوپه بیرون می روم در بازگشت بلیط را نگاه می کندم تا دیگر دچار اشتباه جبران ناپذیری نشوم. به طور کل در قطار دقتم را چندین برابر می کنم.
مینی بوس حاج منصور حتی یک میلی متر هم جا نداشت چه برسد به این که برای یک مسافر به اندازه من جا باشد. با اوضاعی که من در این مینی بوس می دیدم، میزان باری که داخلش بود از یک تریلی هم بیشتر بود. خدا را شکر که ابتدای جاده سرازیر است وگرنه بعید می دیدم این ماشین با چنین وزنی بتواند حرکت کند. حاج منصور با سلام و صلوات مسافرانش به حرکت درآمد و در جاده گم شد، تا به خودم بجنبم مینی بوس آقا اسدالله هم پر مسافر شد و هیچ جایی برای نشستن نبود.
چاره ای نداشتم، می بایست هرجور شده با مینی بوس دوم به آزادشهر می رفتم، مینی بوس دیگری در کار نبود و گیر آوردن ماشین در این شرایط جوی سخت زمستان هم به نظر بعید می آمد. اگر هم می خواستم تا کاشیدار پیاده بروم تا از آنجا با مینی بوس های دیگر روستا هم بروم تا رسیدن من همه آنها رفته بودند. پس اگر جا هم نبود به هر طریقی باید با مینی بوس دوم می رفتم، وقتی داخل راهرو را نگاه کردم، جایی برای ایستادن داشت و همین امیدی بود برای رفتن، ولی باید سرپا تا آزادشهر را تحمل می کردم.
دو ساعت تمام ایستاده در ماشین، آن هم در جاده ای پرپیچ و خم و برفی واقعاً زانوهایم را شل کرده بود. آن قدر با دستانم محکم صندلی ها را گرفته بودم تا در پیچ ها به این طرف و آن طرف پرتاب نشوم که دستانم دیگر جانی نداشت. هیچ کس هم دلش برایم نسوخت و جایش را برای چند دقیقه ای هم به من نداد. در فارسیان مانند همیشه حدود یک ساعت مقابل مرکز خدمات کشاورزی معطل شدیم، آنجا پیاده شدم و روی پله مرکز خدمات نشستم تا پاهایم کمی قوت بگیرد که سرما امانم نداد و مجبور شدم بایستم.
مشکل دیگر هم بی خوابی بود که کلافه ام کرده بود. دیشب دوستان هم اتاقی آن قدر حرف زدند و خندیدند و بازی کردند که نگذاشتند من بخوابم. خودشان کلاس داشتند و اصلاً به فکر فردا نبودند و هرچه به آنها می گفتم که دیر وقت است، به من سرکوفت می زدند که تو فردا می خواهی به خانه بروی پس حرف نزن. صبح اولین نفر بیدار شدم و صبحانه را برایشان آماده کردم و بعد به سمت ایستگاه رفتم. کلاً پنج ساعت هم نخوابیده بودم، پیش خودم حساب کرده بودم که شاید بتوانم در ماشین کمی بخوابم ولی شرایط خیلی بغرنج تر از آن بود که بشود چشم بر هم گذاشت.
در نهایت با وضعیتی بسیار اسفناک به آزادشهر رسیدم. وقتی جلوی خیابان شنبه بازار پیاده شدم، به سختی می توانستم راه بروم. علاوه بر شرایط جسمی اوضاع ظاهری ام هم اصلاً خوب نبود. مانند همیشه خودم را به مسجد جامع رساندم تا آبی به سر و صورت بزنم، بر روی تمام لباس هایم غبار نشسته بود. می خواستم با دستم تمیز کنم که پیرمرد سیدی آمد و دستمال پارچه ای تمیزی به من داد و گفت: با این تمیز کن تا ردش نماند. دستمال را کمی نمدار کردم و کاپشن و شلوارم را تمیز کردم. موقعی که دستمال را به ایشان دادم و کلی تشکر کردم صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد و نتوانستم در برابر نگاه های این پیرمرد خوش اخلاق بی تفاوت بگذرم، وضو گرفتم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردم.
بعد که نماز تمام شد به گوشه ای رفتم و به پشتی هایی که کنار دیوار چیده شده بود لمی دادم و نمی دانم چه شد که چشمانم به روی هم رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود که تکان های شدیدی احساس کردم، چشمانم را که باز کردم پیرمردی بود که با اخم به من نگاه می کرد. گفت: آقا بلندشو اینجا که جای خواب نیست. اصلاً خوابیدن در مسجد مکروه است، بفرمایید بیرون. حرفش درست بود و جوابی نداشتم ولی ای کاش با لحن بهتری می گفت، من اصلاً قصد خواب نداشتم و فقط می خواستم چند دقیقه ای استراحت کنم.
به ایستگاه تاکسی رفتم و در اندک زمانی تاکسی آمد و پر شد و مستقیم به ایستگاه مینی بوس های آزادشهر گرگان رفتم. در آنجا هم تا سوار مینی بوس گرگان شدم، فقط یک جای خالی داشت و تا نشستم بلافاصله حرکت کرد، حداقل در اینجا امیدوار بودم که بتوانم بخوابم، جاده آزادشهر به گرگان مستقیم است و هیچ پیچ یا شیبی ندارد، ولی افسوس و صد افسوس که اینجا هم نمی توانستم استراحت کنم. روی صندلی کنار راننده نشسته بودم که حالت تاشو داشت و هر مسافری که می خواست سوار یا پیاده شود من می بایست بلند می شدم تا صندلی خوابانده شود و مسافر رد شود. این مینی بوس هم که از اتوبوس های واحد بدتر بود و توقف هایش تا گرگان به سمت بی نهایت میل می کرد.
خسته و کوفته ساعت یک و نیم بعدازظهر به گرگان رسیدم. ای کاش مانند گذشته خانه ام در این شهر بود، در آن صورت حالا دیگر رسیده بودم و لازم نبود حدود چهارصد کیلومتر دیگر را برای رسیدن به خانه طی کنم. یک کورس تاکسی می گرفتم و به خانه می رفتم و ابتدا دوشی می گرفتم و بعد تا خود غروب می خوابیدم، ولی حیف که تا غروب در این شهر باید پرسه بزنم تا موعد رفتنم فرا برسد.
بلیط قطاری که داشتم ساعت شش عصر بود. دلم نمی آمد از خیر این بلیط بگذرم و بروم ترمینال و با اتوبوس خود را به تهران برسانم، در این صورت دو برابر ضرر می کردم، هم پول بلیط قطار را از دست می دادم و هم باید دوباره کرایه می دادم. تصمیم گرفتم گشتی در شهر بزنم و وقتم را بگذرانم. آن قدر خسته بودم که همان دور میدان شهرداری از این تصمیم پشیمان شدم و به این فکر افتادم که اول ناهاری بخورم و بعد بروم در ایستگاه راه آهن و آنجا منتظر بمانم تا زمان حرکت قطار برسد.
خیلی دوست داشتم به رستورانی بروم و چلوکبابی جانانه بخورم ولی متاسفانه آخر ماه بود و چیزی از حقوق برایم نمانده بود، باید فکر بازگشت و هزینه های تا آخر ماه را هم می کردم. حساب و کتاب که کردم پولم فقط در حد یک ساندویچ ساده بود. از قدیم مشتری علی چهارصد و چهل و چهار بودم، ولی اصلاً نایی برای بازگشتن به سمت ملاقاتی را نداشتم. بهترین گزینه در این شرایط ساندویچی کنار پانزده متری نزدیک نعلبندان بود. یک سوسیس آلمانی ساده دونان به همراه یک نوشابه کوکا شد ناهار امروز من، سیر نشدم ولی با توجه به جیبم باید فکر می کردم که سیر شده ام.
ساعت دو بود و هنوز چهار ساعت مانده بود به حرکت قطار، برای میدان شهدا در طرفه العینی تاکسی آمد و ساعت دو و چهار دقیقه میدان شهدا بودم. پیاده به سمت ایستگاه راه آهن به راه افتادم، سعی می کردم آرام بروم تا زمان بگذرد ولی زمان قصد گذشتن نداشت. در نهایت ساعت دو و ربع به ایستگاه رسیدم. به جز یک سرباز نیروی انتظامی هیچ کسی در ایستگاه نبود. او هم با تعجب مرا نگاه می کرد، به پیشش رفتم و بعد از سلام گفتم: می دانم خیلی زود آمده ام ولی چاره ای نداشتم. بفرمایید کیفم را بازرسی کنید، لبخندی زد و گفت: نیازی نیست.
روی صندلی نشستم، خیلی خسته بودم و به شدت خوابم می آمد. دیر خوابیدن دیشب، ایستادن در مینی بوس آقا اسدالله، پیاده سوار شدن های مسافران مینی بوس آزادشهر به گرگان، همه دست به دست هم داده بودند که کاملاً گیجم کرده بودند. ساعت تازه دو و نیم شده بود و تا حرکت قطار هنوز سه ساعت و نیم دیگر وقت مانده بود. به فکر خوابیدن افتادم ولی روی صندلی نمی شد خوابید. چشمم به نماز خانه که در ضلع شرقی سالن انتظار بود افتاد و فکر خوبی به سرم زد. نمازخانه با مسجد فرق دارد و احتمالاً بشود در آن حداقل در گوشه ای کمی استراحت کرد.
وقتی درش را باز دیدم خیلی خوشحال شدم. اینجا حداقل می توانستم روی زمین بنشینم و پایم را دراز کنم و اگر شد چرت کوتاهی بزنم، فکر نکنم مشکل شرعی داشته باشد، ضمناً هیچ کس هم نیست تا برایش مزاحمتی ایجاد کنم. داخل نمازخانه ایستگاه راه آهن گرگان به شکل حرف ال انگلیسی است و پشت آن از سالن دید ندارد، آنجا بهترین مکان برای استراحت است، خوشبختانه شوفاژها گرم بود و همه چیز برای استراحتی کوتاه مهیا بود. برای اولین بار در عمرم داشتم در چنین جایی استراحت می کردم. رویم نمی شد کاملاً بر روی زمین دراز بکشم، به همین خاطر همان کنار شوفاژ به دیوار تکیه دادم و فقط پاهایم را دراز کردم و چشمانم را بستم.
گرمای مطبوع به همراه نرم بودن فرشی که زیرم بود محیطی بسیار دل انگیز ایجاد کرده بود. تازه چشمانم گرم شده بود که صداهای نامفهومی شنیدم، به نظر هنوز نخوابیده بودم ولی در وضعیتی نامتعادل هیچ از این صداها نمی فهمیدم. وقتی صداها برای چندین بار تکرار شد، به زحمت توانستم چشمانم را باز کنم تا حداقل بفهمم که این صداها را در خواب می شنوم یا بیداری؟ منبع صدا درست مقابل در بود، به همین خاطر خوب نمی دیدم، کمی خودم را خم کردم، فقط یک توده سبز رنگ می دیدم که تکان می خورد.
از دیشب خواب و استراحت با من قهر کرده است، هیچ جا حتی لحظه ای هم نمی توانم استراحت کنم. این بدن نیاز به استراحت دارد و اگر این وضعیت ادامه پیدا کند حتماً مشکلی برایم پیش خواهد آمد. تنها عاملی که مرا امیدوار نگاه می داشت قطار و تخت خواب آن بود. تصمیم داشتم از همین ایستگاه گرگان تخت بالا را باز کنم و تا خود تهران بخوابم. همین امید باعث می شد که بتوانم این خستگی را تحمل کنم.
خودم را تکانی دادم و چشمانم را مالیدم تا از آن حالت خواب آلودگی خارج شوم. همین کار باعث شد وضوح تصویری که می دیدم بالا برود. همان سربازی بود که در بدو ورود به ایستگاه دیده بودم، حتماً آمده بود تا مرا بیدار و از نمازخانه بیرون کند. کلاً مسئولین مکان های عبادتی با استراحت کردن مردم در آنجا مشکل دارند. می خواستم بگویم اینجا که مسجد نیست که مشکل شرعی داشته باشد، من هم مسافرم و فقط نیاز به کمی استراحت دارم.
البته می بایست مودبانه می گفتم تا برخوردی پیش نیاید، خودم را آماده کردم که ابتدا از ایشان عذرخواهی کنم و بعد توضیح دهم که در حال انجام کار خلافی نیستم که این طور برخورد می کنید. تا آمدم چیزی بگویم فقط شنیدم که می گفت: بدو آقا، بدو که جا نمانی! وقتی دیدم در سالن نیستید، حدسم درست بود که در اینجا هستید و حتماً هم خوابیده اید. همان وقتی که دیدمت از چهره ات فهمیدم که خیلی خسته ای. بدو که وقت نداریم.
تا بلند شدم و به مقابل در نمازخانه رفتم و کفش هایم را پوشیدم، آن سرباز دوان دوان به بیرون سالن و محل سوار شدن رفته بود، صدایش را می شنیدم که داد می زد: صبر کنید، صبر کنید، آمد، آمد. وقتی وارد سالن شدم، همانند زمانی که آمده بودم کاملاً خالی بود و هیچ کس در آن نبود، هاج و واج دور و برم را نگاه می کردم که احساس کردم در حال کشیده شدن هستم. آن سرباز داشت مرا به زور به سمت بیرون سالن می برد. وقتی به فضای باز ایستگاه و محل قرار گرفتن قطارها رسیدم، چشمان که به آسمان افتاد، همانجا ایستادم. کاملاً بهت زده شده بودم، هوا کاملاً تاریک شده بود.
تا بفهمم چه شده و بتوانم تا حدی از این برزخ سهمگین خارج شوم، خود را مقابل درب واگن قطار دیدم. مامور سالن که آن بالا ایستاده بود می گفت: سوار شوید ولی من نمی توانستم حرکت کنم. فکر کنم چندین باری مامور قطار به من اشاره کرد تا سوار شوم و من تکانی نمی خوردم، در آخر به کمک آن سرباز سوار شدم. در سالن بلافاصله بعد از وارد شدن من بسته شد و بعد از چند ثانیه هم قطار به راه افتاد. این اتفاقات به قدری سریع و پشت سر هم رخ داده بود که مغزم اصلاً نمی توانست آنها را پردازش کند. تنها کاری که به طور غیرارادی انجام دادم، نشان دادن بلیط به مامور سالن بود.
لبخندی زد و گفت: دیر رسیدید ولی رسیدید، خدا را شکر جا نماندید. سعی کنید همیشه نیم ساعت قبل از حرکت قطار در ایستگاه باشید. کوپه شما چهار تا واگن جلوتر است. سپس مرا راهنمایی کرد تا به سمت واگن و کوپه خودم بروم. گفتم: به جای نیم ساعت من از سه ساعت و نیم پیش در ایستگاه هستم. اصلاً نفهمیدم چه طور شد که این گونه دیر به قطار رسیدم. من فقط در نمازخانه چند دقیقه چشمانم را بستم. آن موقع هوا کاملاً روشن بود و هیچ خبری هم از قطار نبود. نگاه معنی داری به من کرد و بعد از خداحافظی به سمت دیگری رفت.
تا به واگن و کوپه خودم برسم مغزم تا حدی توانست اتفاقات چند دقیقه پیش را پردازش کند. من فکر می کردم تازه چشمان گرم شده ولی انگار حدود سه ساعتی را در خواب سنگین بوده ام. واقعاً اگر آن سرباز نبود از قطار جامانده بودم. جاماندن از قطار در حالی که حدود سه ساعت قبل از حرکت در ایستگاه باشی غیرقابل باور است، این مامور سالن هم حق داشت به حرف های من توجهی نکند. واقعاً دست آن سرباز درد نکند که مرا به یاد داشت و حتی تا بخشی از نمازخانه که در دید مستقیم هم نبود سر زد تا مرا بیابد.
وقتی وارد کوپه شدم، هیچ مسافری نبود. روی صندلی که نشستم آهی کشیدم از این که نتوانستم از آن سرباز تشکر کنم. آن قدر اتفاقات سریع رخ داد که فرصت نشد اصلاً بفهمم چه شده تا بتوانم از او تشکر کنم. خودم را دلداری دادم که دفعه بعد حتماً او را در ایستگاه خواهم دید و جانانه از او تشکر خواهم کرد. کاری که او برای من انجام داد اصلاً وظیفه اش نبوده، بزرگوارانه تعهدی که داشته باعث این کار شده است. احتمالاً وقتی همه مسافرین در ایستگاه بوده اند و بعد سوار شده اند مرا ندیده و به دنبالم گشته تا از قطار جا نمانم.
متاسفانه در سفرهای بعدی ام هیچگاه او را در ایستگاه گرگان ندیدم، حتی به پاسگاه ایستگاه رفتم تا خبری از او بگیرم، ولی چون دقت نکرده بودم و نام و فامیلش را نمی دانستم نتوانستم از او اطلاعات دقیقی به دست آورم. افسر پاسگاه تنها چیزی که به من گفت این بود که دو هفته قبل دو تا سرباز از اینجا رفته اند، یکی خدمتش تمام شده و دیگری هم به جای دیگری منتقل شده. خیلی دوست داشتم می دیدمش و دستش را می فشرد. شاید کارش کوچک به نظر آید ولی برای من خیلی بزرگ بود. بزرگ بودن گاهی در کارهای کوچکی است که انجام می شود.
وقتی آقای مدیر نگاهش به آخرین برگ بخشنامه ها افتاد لبخندی بر لبانش شکفت. با توجه به شخصیتی که از ایشان می شناختم، لبخند به ندرت در صورتش نقش می بست، پس باید خبر مهم و خوشحال کننده ای در این بخشنامه باشد که ایشان این گونه واکنش نشان داده اند. به همین خاطر کمی به خودم جرات دادم و از آقای مدیر پرسیدم که در بخشنامه چه چیزی نوشته شده که این چنین موجب مسرت و خوشحالی تان شده است؟ به ما هم بگویید که از کنجکاوی در حال انفجار هستیم.
در جواب همانطور که لبخند داشت گفت: بعد از مدتها دوباره تغذیه مدارس شروع شد. این خبر برایم خیلی خوشحال کننده است. واقعاً بچه های ما به تغذیه نیاز دارند و خدا کند این رویه در مدارس ادامه داشته باشد. چیزهایی در مورد تغذیه شنیده بودم ولی نه در زمان تحصیل خودم و نه در مدت این چند سالی که در روستا بودم چیزی ندیده بودم. پدرم وقتی از زمان کودکی و مدرسه اش تعریف می کند یکی از مواردی که همیشه با خاطره خوش از آن یاد می کند همین تغذیه است. این نشان می دهد که موضوع تغذیه مدارس چقدر مهم است که بعد از حدود شصت سال هنوز در ذهن پدرم مانده است.
آقای مدیر کمی در مورد اهمیت تغذیه در مدارس صحبت کرد، می گفت: همین که بچه ها یک وعده غذایی سالم را در مدرسه می خورند به آنها بسیار کمک می کند. هم در رشد آنها موثر است و هم در آنها ایجاد انگیزه می کند. حتی ممکن است به آنها در یادگیری هم کمک کند. در اینجا که بیشتر خانواده ها از نظر اقتصادی بسیار ضعیف هستند، همین که بچه در مدرسه چیزی می خورد برای خانواده هم قوت قلب است. تا حدود ده سال قبل این موضوع در مدارس اجرا می شد ولی به خاطر مشکلات مالی آموزش و پرورش قطع شد. خدا کند این بار دیگر ادامه دار باشد.
وقتی با حسین در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم، او هم بسیار خوشحال شد. گفت: خودش هم در زمانی که در روستا زندگی می کرده و مدرسه می رفته از خوراکی های آن خورده است. آن قدر تعریف کرد که من هم مشتاق شدم هرچه زودتر این موضوع در مدرسه اجرا شود و من هم کمی از این لذت را بچشم. با توجه به گفته آقای مدیر و بخشنامه احتمالاً این موضوع از ماه بعد شروع خواهد شد. منطقی به نظر می رسید که از ابتدای ماه شروع کنند، ولی باید حدود دو هفته را تحمل می کردم تا این خبر خوش به واقعیت مبدل شود.
آخر هفته وقتی به خانه رفتم و با پدرم در مورد تغذیه مدارس صحبت کردم او هم بسیار خوشحال شد و علاوه بر یادآوری خاطرات خوش مدرسه اش در مورد اهمیت این موضوع هم همانند حسین و آقای مدیر صحبت کرد. پدرم در دهه بیست شمسی ابتدایی را خوانده بود و می گفت: در آن زمان به ما در روز یک بار شیر می دادند. شیر خشک بود که بابای مدرسه آن را در کتری بزرگی که پر آب جوش بود عمل می آورد و داغ به ما می داد، هنوز مزه اش را به یاد دارم، آن قدر خوشمزه بود که بیشتر اوقات به عشق خوردن شیر به مدرسه می رفتیم.
به این فکر می کردم چرا باید در گذشته، آن هم گذشته ای نسبتاً دور این اتفاق در مدارس رخ داده باشد ولی در چند سال قبل که من هم دانش آموز بودم، خبری از این موضوع نباشد؟ چرا تغذیه ای که این قدر مهم است و می تواند به سلامت بچه ها کمک کند با گذشت زمان به جای پیشرفت کردن و کامل تر شدن، کاملاً متوقف شده است؟ چرا در کشور ما هر چه رو به جلو می رویم بیشتر به عقب بازمی گردیم؟ چرا آموزش و پرورش ما این قدر بی پول و بی بضاعت و مستهلک شده است که حتی نمی تواند شیر برای دانش آموزانش تهیه کند؟ باز هم در دام این چراهای بی جواب افتادم که بسیار ویران کننده هستند.
وقتی اولین سری تغذیه ها با وانت به مدرسه رسید فقط مات و مبهوت نظاره گر آن بودم، بچه ها به طور کاملاً مرتب شروع کردند به تخلیه وانت و چیدن کارتن های تغذیه در انبار مدرسه. شور و شعف خاصی در مدرسه برپا شده بود، همه بچه ها با چشمانی که برق می زد به کارتن های تغذیه نگاه می کردند. «کلوچه کام» اولین محموله ای بود که رسید و بین بچه ها توزیع شد. البته طبق دستور العمل یک روز در میان باید بین بچه ها توزیع می شد. به همین هم قانع بودیم و فقط امیدوار بودیم که ادامه داشته باشد.
همه درست همان طور که آقای مدیر گفته بود به صف شدند و یک به یک آمدند و از داخل کارتن یک کلوچه کام برداشتند و شروع به خوردن کردند. مزه شیرین این شیرینی را می شد از چشمان دانش آموزان هم فهمید. خوشبختانه ما دبیران هم سهمی داشتیم و نفری یکی هم به ما رسید، وقتی قطعه ای از این کلوچه کوچک را درون دهانم گذاشتم به دوران کودکی ام بازگشتم. همان مزه پرتقالی ای را داشت که در زمان مدرسه خوردیم. از مغازه مقابل مدرسه می خریدیم، دو تایی و چهارتایی داشت و من همیشه دوتایی اش را می خریدم، پولم همیشه در همان حد بود.
در مراحل بعدی تنوع در تغذیه مدارس خیلی خوب شد. شیرهای پاکتی مثلثی، ویفر، خشکبار، خرمای فشرده شده بدون هسته، خرمای خشک، میوه و خیلی چیزهای دیگر به عنوان تغذیه مدارس می آمد و ما هم در کنار بچه ها از این همه موهبت بهره ای می بردیم. احساس می کردم چهره بچه ها از زمانی که تغذیه مدارس شروع شده رنگ و رویی خاص گرفته است. انگار لپ هایشان گل انداخته است. شاید اشتباه می کنم و تحت تاثیر تغذیه مدارس این گونه فکر می کنم ولی هرچه هست این تغذیه بی تاثیر نبود.
یک بار تغذیه ای که آمد، سیب هایی بود که رنگ قرمزش واقعاً چشم نواز بود. سیب های استخوانی دماوند که علاوه بر ظاهری زیبا، بویی شامه نواز و مزه ای مسحور کننده هم داشت. جالب ترین موضوع هم اندازه سیب ها بود، هر یکی از آنها به اندازه سه تا سیب معمولی بود. بار تخلیه شد و مبصرها ی هر کلاس در یک جعبه به تعداد بچه های کلاسشان سیب گرفتند و به کلاس ها رفتند. من هم پشت سر آنها به کلاس سوم راهنمایی رفتم تا در پخش سیب ها نظارت داشته باشم. وقتی همه سیب گرفتند یکی در انتهای جعبه باقی ماند، علت را از مبصر جویا شدم که با لبخندی گفت: آقا اجازه مسعود امروز غایب است.
سیب را در دست گرفتم. چنان قرمز و براق و کاملاً سالم بود که توجهم را به خودش جلب کرد. همانطور که داشتم در دستم نگاهش می کردم، آقای مدیر از همان مقابل در کلاس گفت: آن یکی سهم خودت، نوش جان کن و از خوردنش لذت ببر. گفتم: این به خاطر غیبت دانش آموز باقی مانده است، یادتان باشد که سهم مسعود را فردا بدهید تا عدالت رعایت شود. نگاهی به من انداخت و چیزی نگفت و رفت.
داخل دفتر چشمم به کاتر افتاد و پیش خودم گفتم با همین به دو نیمش می کنم و پوستش را می کنم. حوصله ندارم تا آبدارخانه که آن طرف حیاط مدرسه است بروم و چاقو بگیرم. ابتدا سیب را با دستانم مالش دادم تا مثلاً تمیز شود، کاتر را با فشار از همان بخشی که چوب داشت وارد سیب کردم و می خواستم با یک حرکت به دو قسمت مساوی تقسیمش کنم که ناگاه صدای مهیبی از طرف انبار مدرسه آمد. بلند شدم تا بفهمم چه شده است که مدیر دوان دوان به طرف انبار رفت. خدا را شکر چیز خاصی نبود و چندتا از کارتن های تغذیه از بالای کمد افتاده بود روی زمین.
خیالم راحت شد و نشستم تا سیبی را که دو نیم کرده ام را پوست کنم که کل دستانم را غرق در خون دیدم. آن قدر زیاد بود که وحشت کردم و سیب و کاتر را انداختم. سیب دو نیم شده بود و داخلش هم همچون بیرونش کاملاً قرمز شده بود. به شدت ترسیده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم. اصلاً جرات نداشتم به دستم نگاه کنم تا ببینم کجایش بریده شده است. در همین حین حسین آمد و تا مرا با آن وضع دید سریع رفت و جعبه کمک های اولیه را آورد. با پنبه خون های روی دستم را پاک کرد و با بتادین آن را ضد عفونی کرد. آنجا بود که تازه متوجه شدم کجای دستم را بریده ام. درست در وسط کف دستم، کاتر برشی عمیق ایجاد کرده بود که به شدت هم خونریزی می کرد.
آقای مدیر هم آمد و با دیدن اوضاع رو به من کرد و گفت: با خودت چه کرده ای؟ تا توضیح دادم، اخمی کرد و گفت مگر کسی با کاتر هم سیب پوست می کند؟ زدی دستت را پوست کنده ای، کاتر برش های عمیقی ایجاد می کند، با گاز رویش را محکم بگیر و دستت را بالا نگاه دار تا خونش بند آید. بعد از چند دقیقه که میزان خونریزی بسیار کم شد، با گاز و باند دستم را محکم بستند و به توصیه هر دوی آنها دستم را همچنان بالا نگاه داشتم. اوضاع خودم هم خیلی بهتر شده بود و دیگر نمی ترسیدم، خون دیگر فوران نمی کرد و همین آرامم کرده بود.
بعد از این که همه چیز به حالت عادی برگشت و دستم دیگر خونریزی نداشت به کلاس رفتم و شروع کردم به تدریس. حواسم به دستم بود تا ضربه ای نخورد و ضمناً زیاد هم تکانش نمی دادم. غرق در تدریس شدم و تقریباً دستم را فراموش کردم. بعد از چند دقیقه نگاه بچه ها به من تغییر کرد و همه مترصد این بودند که به من چیزی بگویند، چون درست در جای مهم درس بودم توجهی نکردم و ادامه دادم تا در انتها به سوالاتشان پاسخ دهم. همیشه به بچه ها گفته بودم تا سوالاتشان را بعد از پایان بیان موضوع درسی بپرسند.
پشتم به بچه ها بود و داشتم روی تخته سیاه می نوشتم که یکی از وسط کلاس با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه دستتان خون می آید. وقتی به دستم نگاه کردم تمام باندها قرمز شده بودند و خون با شدت داشت از دستم به روی زمین می ریخت. وقتی به کف کلاس نگاه کردم درست در مسیر حرکتم در مقابل تخته سیاه خون ریخته شده بود، در خطهایی موازی و بسیار پر رنگ. دیدن این منظره باعث شد قالب تهی کنم. سرم شروع کرد به چرخیدن، اگر نزدیک میز معلم نبودم حتماً روی زمین ولو می شدم. خودم را روی صندلی انداختم و دستم را روی میز گذاشتم. در عرض چند ثانیه میز هم به رنگ قرمز درآمد.
بچه ها بیشتر از من ترسیده بودند و حتی یکی از آنها به گریه افتاد. می بایست آنها را دلداری دهد و به آنها بگویم چیز خاصی نیست ولی من خودم بیشتر نیاز به کمک داشتم. به یکی از بچه ها گفتم برود و آقای مدیر را خبر کند که چندین نفر دوان دوان از کلاس خارج شدند و با داد و فریاد به سمت دفتر رفتند. آقای مدیر آمد و با غرغر مرا به دفتر برد و جعبه کمک های اولیه را آورد و شروع کرد به شستشو دستم، بچه ها کل مدرسه را خبر کرده بودند و دیگر همکاران هم آمدند و همه بچه ها هم پشت در دفتر جمع شده بودند.
وقتی دوباره دستم را تمیز کردند این بار عمق فاجعه را بیشتر دیدم که دستم چقدر بد و عمیق بریده شده است. طول محل بریده شده حدود یک سانتی متر بود ولی عمقش تقریباً تا طرف دیگر دستم هم رفته بود و همین باعث شده بود خونش بند نیاید. خلاصه کارم به بهداری روستا کشید و وقتی خانم بهیار دستم را دید گفت: باید بخیه شود و اینجا امکانش نیست، باید به شهر بروید. غروب شده بود و هیچ وسیله ای برای رفتن به شهر نبود. وقتی به خانم بهیار گفتم که خودتان اهل اینجا هستید و می دانید حالا دیگر ماشینی برای به شهر رفتن نیست، کمی فکر کرد و گفت: مسئولیتش با خودتان است. محکم دستم را با باند و گاز بست و گفت: همچنان که دستتان را بالا نگاه می دارید رویش یخ بگذارید، مراقبت کنید خونریزی نکند و فردا هم با اولین سرویس مینی بوس های روستا به شهر بروید، یا حداقل به مرکز بهداشت فارسیان بروید.
در خانه وقتی دستم بالا بود خونریزی نمی کرد و با گذاشتن یخ تقریباً بند می آمد ولی وقتی برای چند لحظه هم پایین می آوردم خون جاری می شد. وضعیت خسته کننده ای بود، درد نداشتم ولی بالا نگاه داشتن دست آن هم در طول کل شب کاری بسیار سخت و طاقت فرسا است. در اینجا بود که سید به دادم رسید و از آن ذهن خلاقش طرحی بیرون آورد تا اوضاع من کمی بهتر شود. میخی به دیوار بالای سرم کوبید و با طناب دستم را به آن بست و با این کار کمی وضع بهتر شد.
کل شب را نشسته در آن وضعیت عجیب و به سختی تا صبح گذراندم، تا چشمانم گرم می شد وزنم روی دستم می افتاد و از فشار آن بیدار می شدم. تا صبح را در خواب و بیداری گذراندم. صبح اول وقت سید بیدار شد و به دستم نگاهی انداخت و از اوضاع آن راضی بود. من که دیشب اصلاً نخوابیده بودم اصلاً از اوضاع راضی نبودم و خستگی تمامی وجودم را فرا گرفته بود. سید طناب را باز کرد تا لباس بپوشم و با مینی بوس ها به شهر بروم. نای ایستادن نداشتم، خوشبختانه لباس هایم را در نیاورده بودم تا بخواهم دوباره بپوشم. این تنها نکته مثبتی بود که می توانستم به آن امید داشته باشم.
دستم آن قدر بالا مانده بود که خشک شده بود و درد می کرد، حاضر بودم خون از آن بیاید ولی چند ثانیه آن را پایین بیاورم. سید مخالف بود ولی من واقعاً دیگر خسته شده بودم. دستم را پایین آوردم، منتظر آمدن خون بودم که خوشبختانه نیامد، چند ثانیه به چند دقیقه تبدیل شد و خونی از دستم نیامد. به نظر خونریزی شدید آن بند آمده بود. از رفتن به شهر منصرف شدم ولی هم سید و هم حسین اصرار داشتند که حتماً بروم. برای این که نشان دهم خونریزی بند آمده است، دستم را چندین بار بالا و پایین بردم و گفتم: دیدید که خونی نیامد، پس بند آمده است.
حسین پانسمان دستم را تعویض کرد و آن را وبال گردنم کرد. وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، همه بچه ها دوره ام کردند تا از وضعیت دستم مطلع شوند. در بین آنها مسعود را یافتم و صدایش کردم، بنده خدا با قیافه ی معصومی که داشت آمد و سلام کرد. جواب سلامش را دادم و بعد گفتم: مرد مومن این چه کاری بود که با من کردی؟ همه این گرفتاری های من به خاطر تو است. دیشب تا صبح را به خاطر خونریزی دستم که تو باعثش بودی نخوابیده ام. خودش که کاملاً مبهوت فقط مرا نگاه می کرد، بقیه بچه ها هم ساکت شدند و متعجبانه مرا نگاه می کردند.
یکی از بین بچه ها جرات کرد و در بین آن سکوت عمیق پرسید: آقا اجازه، شما خودتان دستتان را بریده اید، مسعود چه گناهی دارد؟ با همان حالت جدی گفتم: دیروز خودتان مگر ندیدی که مسعود غایب بود و سیبش به من رسید و بعد این بلا سرم آمد، اگر مسعود غایب نبود و سیبش را می گرفت حالا من دستم سالم بود. آقای مدیر سر رسید و مرا از بین خنده های بچه ها نجات داد و با اخمی گفت: به این نتیجه رسیده ام که تغذیه مدارس هر چقدر برای دانش آموزان مفید است، برای دبیرانی که تنبل هستند و به خودشان زحمت نمی دهند تا آبدارخانه بروند بسیار هم مضر است. از امروز به شما تغذیه تعلق نمی گیرد.
در آن سال برای روستاهایی که در دهنه بالا بودند، فقط یک حوزه امتحان نهایی چهارم دبیرستان تعیین کرده بودند و این حوزه در دبیرستان وامنان بود و بچه های کاشیدار باید به اینجا می آمدند. بعد از چند سالی که من پیاده بین این دو روستا رفت و آمد می کردم، حالا چند روزی هم باید دانش آموزان کاشیداری این کار را انجام دهند. کاری که در گذشته بیشتر دانش آموزان انجام می دادند تا ما معلم ها. به پیشنهاد مدیر دبیرستان که اهل وامنان بود، منشی حوزه امتحان نهایی شدم. درست است که دبیر راهنمایی هستم ولی این پیشنهاد را قبول کردم، می خواستم این کار را نیز تجربه کرده باشم.
امتحانات نوبت دوم مدارس راهنمایی یک هفته زودتر از امتحانات نهایی تمام می شد و همچنین چون روزهای مختلف را برای مراقبت همکاران تعیین کرده بودند، دیگر کسی در روستا بیتوته نمی کرد و همه از جمله هم اتاقی های من خانه ها را به صاحبخانه ها تحویل داده بودند. به همین خاطر در مدت سه هفته امتحانات من در مدرسه زندگی می کردم، بودن در مدرسه وقتی بچه ها نیستند احساس عجیبی دارد، مخصوصاً شب ها که همه جا در تاریکی و سکوت غرق است. مکانی که همیشه پر سروصدا بود را حالا بدون هیچ تحرکی می دیدم و همین هم شگفت انگیر و هم کمی خوفناک بود.
در میانه های امتحانات چهاردهم و پانزدهم خرداد تعطیل بود و پنجشنبه هم امتحان نبود، از آقای رئیس حوزه بود اجازه گرفتم که به خانه بروم. این چند روز تعطیلی بهانه خوبی بود که مدتی هم در کنار خانواده باشم. ایشان هم موافقت کرد و گفت فقط صبح شنبه سر وقت جلو اداره آموزش و پرورش باش تا با آقای ناظر حوزه بتوانی به موقع اینجا برسی، من به او می گویم که با شما همانگ شود.
حوزه ما آخرین و دورترین حوزه شهرستان بود. به همین خاطر روزهای امتحان صبح زود یک ماشین لندرور که اداره ما از اداره کشاورزی قرض گرفته بود، به عنوان سرویس حمل سوالات و عوامل حوزه امتحانی به وامنان می آمد. سوالات را آقای ناظر حوزه از محل تکثیر سوالات که قرنطینه نام داشت و محلش هم در ساختمان اداره آموزش و پرورش بود تحویل می گرفت و به همراه همین ماشین به حوزه می آورد و بعد از پایان امتحان نیز آن را به حوزه تصحیح تحویل می داد.
چند روزی که در خانه بود مادرم فقط می گفت: همه بچه ها تعطیل شده اند، تو چرا هنوز باید بروی و هرچه توضیح می دادم، قانع نمی شد. آخر سر هم گفت: از این به بعد این کارها را قبول نکن. مگر چند روز در سال می بینمت که می خواهی بیشتر از من دور باشی. جوابی برایش نداشتم و قول دادم که دیگر حوزه امتحان نهایی قبول نکنم و بعد از تعطیلی مدارس سریع به خانه برگردم. غروب جمعه به شماره ای که از آقا ناظر حوزه داشتم تماس گرفتم. کسی جواب نداد، انگار خانه نبودند. می خواستم برای فردا صبح هماهنگ کنم که متاسفانه نشد. فقط نگران این بودم که مرا فراموش کند.
مثل همیشه ساعت ده شب با اتوبوس تعاونی دو از تهرانپارس به راه افتادم و ساعت پنج و نیم صبح مقابل در اداره آموزش و پرورش آزادشهر پیاده شدم. در خیابان و اطراف آن هیچ کس نبود، چه برسد به اداره آموزش و پرورش، درب آن نیز با زنجیر قفل شده بود. طبق صحبت های آقای ناظر معمولاً ساعت شش صبح راه می افتادند و از این که دیر نرسیده بودم خیالم راحت بود، باید منتظر می ماندم. ساعت از شش گذشت و هنوز هیچ خبری نبود و همه جا سوت کور بود.
ساعت شش ربع شد و بعد از حدود چهل و پنج دقیقه معطلی در اداره باز شد و دو نفر که نمی شناختمشان وارد اداره شدند. بعد از چند دقیقه هم آقای ناظر به همراه ماشین رسید و بعد از تحویل گرفتن پاکت سوالات به سمت وامنان به راه افتادیم. همین که در ماشین نشستم و به راه افتاد خیالم کاملاً راحت شد که مشکلی پیش نیامد و به سلامت به سرویس سوالات رسیدم. از همان ابتدا حرکت آقای ناظر به راننده نهیب می زد که امروز را باید کمی با سرعت بیشتری بروی که دیر نرسیم، خیلی تاخیر داشتیم و آقای راننده هم با خونسردی همیشگی اش می گفت: این ماشین از این تندتر نمی رود.
در همان پیچ های اول جاده بودیم که باران شروع به باریدن کرد به طوری که برف پاک کن هم یارای مقابله با آن را نداشت. همین باران موجب کندی حرکت ماشین ها در جاده و حتی ترافیک شد و غرغر آقای ناظر هم بیشتر می شد، با این اوصاف حداقل نیم ساعتی دیر به حوزه خواهیم رسید و این بسیار بد بود. وقتی وارد جاده خاکی شدیم، راننده ناگهان با سرعتی که برای جاده خاکی اصلاً معقول نبود حرکت کرد. تکان های زیاد باعث این شد که من و آقای ناظر به دنبال یافتن جایی برای گرفتن بودیم تا روی هم نیفتیم. این بار که آقای ناظر غرغر کرد، آقای راننده با لحن تندی گفت: یواش می روم می گویی چرا یواش می روی، تند می روم ایراد می گیری، تکلیفت با خودت مشخص نیست، ضمناً لندرور مخصوص چنین جاده هایی است و این جور جاها خودش را نشان می دهد.
مسافت کوتاهی در جاده خاکی را طی کرده بودیم که ناگاه با صحنه ای بس دهشتناک در مقابلمان روبرو شدیم. شدت باران باعث رانش زمین شده بود و جاده کاملاً مسدود شده بود. خاکی که از کوه آمده بود، همچون خاکریزی به بلندی حداقل سه یا چهار متر جاده را بریده بود و به داخل رودخانه رفته بود و راه را قطع کرده بود. هیچ کاری نمی شد انجام داد و هیچ مسیری هم برای جایگزین کردن نبود. نیم ساعت به شروع امتحان مانده بود و ما در پشت توده عظیمی از خاک گیر افتاده بودیم.
آقای ناظر به راننده گفت برگردد تا به پاسگاه تیل آباد که در ابتدای جاده خاکی بود برویم و از آنجا با اداره تماس بگیرد و کسب تکلیف کند. وقتی به پاسگاه رسیدیم باران بند آمده بود، ابرهای این منطقه کلاً با من مشکل دارند و در بیشتر اوقات یا خیسم می کنند یا کاری دستم می دهند، این بار را خدا به خیر کند. آقای ناظر به داخل پاسگاه رفت و من هم پیاده شدم تا کمی هوا بخورم. هوای کوهستان بعد از باران بسیار دلچسب است و از همه جا بوی طراوت به مشام می رسد. همین ها باعث شد کمی در مورد نظراتم درباره ابرها تجدید نظر کنم.
وقتی آقای ناظر آمد چهره اش برافروخته بود، می گفت: اداره گفته به هر طریقی شده باید سوالات به حوزه برسد، غرغر می کرد و با عصبانیت ادامه می داد: چگونه باید سوالات را برسانم وقتی تنها جاده روستا بسته است، نمی توانم که پرواز کنم و به روستا برسم. وقتی او این را گفت ناگهان فکری به سرم زد و گفتم: اگر خیلی مهم است هلیکوپتر بفرستند. نگاه آقای ناظر در افق محو بود و بعد از چند ثانیه به سرعت به داخل پاسگاه برگشت. فکر کنم رفت تا درخواست هلیکوپتر بدهد.
چند دقیقه بعد برگشت و رو به من کرد و گفت: آفرین به شما که این فکر عالی به ذهنت رسید، قرار است اداره با پادگان شهر هماهنگ کند تا برایمان هلیکوپتر بفرستند. در پوست خود نمی گنجیدم که می توانم به یکی از آرزوهایم که سوار شدن به هلیکوپتر است برسم، داشتم در ذهنم سوار شدن به هلیکوپتر و تماشای طبیعت این منطقه از بالا را تجسم می کردم که آقای ناظر نهیبی به من زد و گفت: سوار شو تا برویم. گیج شده بودم، نمی دانستم چرا دوباره باید سوار ماشین شوم. به ایشان گفتم: هلیکوپتر اینجا بهتر می تواند فرود بیاید، ضمناً ماشین داخل پاسگاه امن تر است. لبخندی زد و گفت: هلیکوپتر کجا بود؟! پادگان ماشین مناسب ندارد تا برای کمک به ما بدهد. خیلی خوش خیالی!
گفتم پس چه کار باید کنیم؟ نمی شود از آن قسمت جاده رد شد. آقای ناظر گفت: اداره با مدیر مدرسه تماس گرفته و قرار شده که یک نفر بیاید به آن طرف محل رانش و یکی از ما هم باید از این مسیر پیاده عبور کند و سوالات را به آن آقا برساند تا او هم سوالات را به حوزه برساند. طرح بدی نبود ولی چه کسی می خواست از روی این کوهی که روی جاده آمده رد شود و به آن طرف برسد؟ در همین حین به محل مسدود شدن جاده رسیدیم و من تا خواستم چیزی بگویم مواجه شدم با نگاه های آقای راننده و آقای ناظر که کاملاً مشهود بود که آن فرد مورد نظر بنده حقیر هستم.
خواستم چیزی بگویم که آقای ناظر پاکت سوالات را به من داد و گفت: مانند جانت از این محافظت کن. آقای راننده هم پشتم زد و گفت: تو می توانی این ماموریت سخت را به نحو احسن انجام دهی. مانده بودم چه کنم که خود را در مقابل کوهی از خاک که راه را مسدود کرده بود دیدم. چنان به من روحیه می دادند که به یاد فیلم های جنگی افتادم که فرمانده آنهایی را که می خواستند جلو بروند را تهییج می کرد. آرزوی هلیکوپتر کجا و رفتن به دل کوهی از خاک که جاده را بسته کجا؟
عزمم را جزم کردم، کیفم دست و پاگیر بود، آن را در همان ماشین گذاشتم و به آقای راننده سپردم تا فردا برایم بیاورد. پاچه شلوار را در جوراب زدم و شروع کردم به بالا رفتن از تل خاکی که راه را بسته بود. آن قدر نرم بود که در هر قدم بیشتر فرو می رفتم و وقتی به بالای آن رسیدم تقریباً تا زانو در گِل و خاک فرو رفته بودم. علاوه بر نرمی، گِل چسبناکی داشت که باعث شده بود پاهایم هر کدام چندین کیلو وزن پیدا کنند. وقتی به بالای آن رسیدم تازه عمق فاجعه را دریافتم. عرض این رانش بسیار زیاد بود و با این اوضاع گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. ولی چون کاملاً مرا تهییج کرده بودند به راهم ادامه دادم و به هر زحمتی بود با چندین بار به زمین خوردن کاملاً خسته و گِل آلود به آن طرف رسیدم. فقط تنها چیزی که قوت قلبم بود سلامت پاکت سوالات بود.
آن طرف منتظر ماشین بودم که آن هم برعکس از آب درآمد و جوانی سوار بر موتورسیکلتی به غایت مستهلک رسید. بر ترکش نشستم و به راه افتادیم، آن قدر قدیمی و ضعیف بود که زورش نمی رسید ما دو تا را در سربالایی ها ببرد و در همان پیچ اول تمام قدرتش را دیدم که به جان کندن از آن عبور کردیم. هنوز با این مشکل کنار نیامده بودم که بارش باران دوباره آغاز شد. سرم را به سمت ابرها گرفتم و گفتم: دمتان گرم، واقعاً خیلی مرد هستید، در عجب وضعیتی دوباره تصمیم گرفتید مرا خیس کنید. من نمی دانم به شما چه هیزم تری فروخته ام که با من این طور رفتار می کنید؟ من که همیشه از طراوت و شادابی شما تعریف کرده ام.
خیس شدن خودم زیاد مهم نبود، خیس شدن پاکت سوالات بدترین چیزی بود که امکان داشت رخ دهد. پاکتی بزرگ که نخودی بود و در همین حالت عادی هم زیاد استحکام نداشت، چه برسد به این که خیس شود. مجبور بودم آن را زیر لباس قرار دهم تا کمتر خیس شود. از راننده موتور خواستم تا توقف کند و پیاده شدم و پاکت را به زحمت زیر لباسم قرار دادم و دوباره به راه افتادیم.
رسیدیم به اصلا ماجرا و پیچ بزغاله، چنان شیب تندی داشت که ماشین ها با دنده یک از آن به سختی می گذشتند و حالا در این باران و مسیری که بسیار لغزنده شده با این موتور مستهلک چگونه از این پیچ می توان گذشت؟ نمی دانستم. خواستم بگویم توقف کند تا من پیاده شوم و بعد از پیچ سوار شوم که ناگاه بر گاز موتور افزود و زوزه کشان وارد پیچ شدیم. چند متری نرفته بودیم که نفهمیدم چه شد، در قسمت پاها و پشتم احساس درد می کردم و وقتی چشمانم را باز کردم با صورت روی زمین بودم و تمام هیکلم نیز علاوه بر خیس شدن، گِل آلود نیز شده بود. موتور و راکبش هم آن طرف روی زمین ولو بودند.
به یاد پاکت سوالات افتادم و وقتی به بدنم دست زدم آن را احساس نکردم. دنیا برایم تیره تار شد و حالم به شدت پریشان گشت. به زحمت چشمانم را تیز کردم و پاکت را خیس و گِل آلود چند متر آن طرف تر دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و گرفتمش و دوباره زیر لباسم گذاشتم، البته زیاد هم فرقی نمی کرد چون لباس من هم کاملاً خیس شده بودم. به این فکر کردم ای کاش کیفم را درون ماشین نمی گذاشتم و محتویاتش را خالی می کردم و پاکت سوالات را درونش می گذاشتم و حالا این قدر بدبختی نمی کشیدم. گاهی اوقات در بعضی جاها که مغز باید خوب کار کند، کلاً خاموش می شود.
تنها امیدواری ام این بود که پاسخنامه ها از قبل به حوزه فرستاده شده بود و من در روزهای قبل تمام آنها را شماره گذاری کرده بودم. اگر سوالات خیس شود حداقل ممکن است در خواندن سوالات مشکلی پیش آید که با وجود همکاران می شود آن را تا حدی برطرف کرد. مهم تر پاسخ بچه ها است که باید صحیح و سالم و بدون خدشه به حوزه امتحان نهایی رسانده شود.
تا هفت چنار موتور را هول دادیم و از آنجا هم با زحمت بسیار به راه افتادیم. جاده خراب و وسیله نقلیه نامناسب و باد و باران و لباس خیس و کفش ها و شلوار گِل آلود همه و همه دست به دست هم داده بودند تا من نتوانم ماموریت خود را انجام دهم ولی من مصمم بودم که باید این کار خطیر به سرانجام برسد. با وضعیت بسیار اسف باری به وامنان رسیدیم. امتحان ساعت هشت شروع می شد و من ساعت نه ونیم به حوزه امتحانی رسیدم.
آقای مدیر و دیگر عوامل تا مرا با آن اوضاع دیدند به سمت من دویدند و زیر بال و پرم را گرفتند. کاملاً حال کماندویی را داشتم که اطلاعات ذی قیمتی را با تلاش زیاد از دل دشمن به دست نیروهای خودی رسانده بود. یک کلمه هم در مورد دیر رسیدن سوالات به من نگفتند و همه حتی دانش آموزان هم به من به دید یک قهرمان نگاه می کردند و من هم از این حس خشنود بودم. درست است که هلیکوپتر سوار نشدم ولی حداقل تکاوری شدم که ماموریتی غیرممکن را انجام داده بود.
هندسه و مخصوصاً سطح و حجم از آن دسته درس هایی است که تدریس آن انرژی بسیار می برد. نمی دانم چرا بچه ها در یادگیری مساحت مشکل دارند و نمی توانند رابطه آنها را به ذهن بسپارند، مفهوم آن را خوب درک نمی کنند و اصلاً نمی دانند که پسوند مربعی که به واحد افزوده می شود برای چیست؟ در محاسبات هم مشکل زیاد دارند و حتی نمی دانند در کدام شکل ها باید تقسیم بر دو انجام دهند. مساحت در ابتدایی تدریس می شود و اینجا برای حجم به آن بسیار نیازمندیم، به همین خاطر مجبور شدم مانند ابتدایی از همان مربع شروع کنم تا حداقل بچه ها کمی مساحت را بفهمند.
بدبختانه مدرسه اصلاً وسایل کمک آموزشی نداشت، ولی خوشبختانه حیاط مدرسه بتونی بود و مربع های آن هم یک اندازه بودند. این مربع ها بهترین وسیله آموزش مساحت بودند، تصمیم گرفتم این مفهوم را در حیاط به بچه ها آموزش دهم. وقتی به کل کلاس گفتم که دفتر و مدادهایتان را بردارید و به حیاط بروید، فقط مرا نگاه می کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، باور نمی کردند که ریاضی را در حیاط بتوان درس داد. حق هم داشتند چون تا به حال هیچ درسی را در حیاط نگرفته بودند و فکر می کردند همه چیز باید در کلاس رخ دهد.
کل کلاس را بیرون بردم و به آنها گفتم ردیف کنار دیوار بایستند. گچ قرمز را برداشتم و مستطیلی به طول سه و عرض دو تا از مربع های بتونی کشیدم. از بچه ها پرسیدم مساحت این مستطیل چند است؟ بیشتر بچه ها گفتند شش، گفتم این عدد را از کجا به دست آوردید؟ هر کسی چیزی می گفت، یکی طول ضرب در عرض را مطرح کرد و دیگری هم تعداد مربع ها را شمرده بود. یکی که رفته بود داخل مستطیل و با قدم هایش دور تا دور را شمرد و گفت می شود هشت. همه به او خندیدند که جواب متفاوت به دست آورده بود، خیلی جدی رو به بچه ها کرد و گفت از کجا معلوم شماها درست بگویید؟
مخصوصاً وارد بحث بچه ها نشدم و گذاشتم خودشان با هم در مورد فرق بین محیط و مساحت صحبت کنند. آنهایی که شش بدست آورده بودند گفتند که ما داخل را حساب کردیم و تو دورتا دور را، آقای معلم گفته بود مساحت را حساب کنید و مساحت هم یعنی داخل شکل، خیلی جالب شد که آن دانش آموزی که با قدمهایش شمرده بود قانع شد و تقریباً همه فرق بین محیط و مساحت را خودشان فهمیدند. فقط توضیح مختصری در مرود کلمه مربعی که در سانتی متر مربع یا متر مربع می آید برایشان دادم که همه فهمیدند.
کنار این مستطیل، مربعی به ضلع سه بتون کشیدم و این بار همه با صدایی بلند گفتند: نه مربع. به قسمت زمین والیبال رفتم و یک متوازی الاضلاع کشیدم. همه به فکر فرو رفتند و هیچ کسی پاسخی نداد. طبیعی هم بود ولی من منتظر ماندم تا خودشان سوال کنند و بعد راهنمایی کنم. خیلی زود چالشی که مد نظرم بود در ذهنشان ایجاد شد و گفتند: آقا اجازه این شکل دو طرفش کج است، نمی شود مربع ها را شمرد، نصف و نیمه می شود و نمی دانیم چه طور حسابش کنیم.
از بچه ها خواستم تا فکر کنند و روشی را برای حل این مشکل پیشنهاد دهند، کسی نتوانست روش مناسبی ارائه بدهد و مجبور شدم خودم بگویم. وقتی در دوره ابتدایی متاسفانه فقط از روش حفظ کردن این رابطه ها را آموخته اند، معلوم است که نه در یادشان مانده و نه حتی علت آن را می دانند، در اینجا ایرادی به این بچه ها نیست، به دوره ابتدایی هم ایرادی وارد نیست، متاسفانه روند آموزش ریاضی ما مشکل دارد. خطی از یکی از راس ها بر ضلع روبرویش عمود کردم تا مثلث قائم الزاویه ای تشکیل شود، اندازه دو ضلع قائم اش سه و دو بود، به بچه ها گفتم این مثلث و اندازه هایش را کاملاً به خاطر بسپارند. سپس این مثلث را پاک کردم و در طرف دیگر متوازی الاضلاع، مثلثی مانند آن کشیدم. یک باره همه بچه ها فریاد زدند: آقا اجازه شد مستطیل.
مفهوم محیط و مساحت و همچنین چگونگی به دست آوردن مساحت را بچه ها فهمیدند، باقی مطالب را در کلاس ادامه دادم. مثلث را هم نصف متوازی الاضلاع دیدند و فهمیدند چرا تقسیم بر دو می شود، لوزی هم نصف مستطیل شد ولی برای ذوزنقه کمی کار سخت شد، در اینجا باید دو ضلع موازی را با هم جمع کنند. وقتی دو ذوزنقه را کنار هم کشیدم و شد متوازی الاضلاع تقریباً مشکل حل شد. در نهاین هم یکی از بچه ها حرف خوبی زد که تقریباً همه فهمیدند. گفت: آقا اجازه دو طرف راست(منظورش عمود بر هم است) شکل را در هم ضرب می کنیم. مثلث و لوزی و ذوزنقه چون نصف شده اند تقسیم بر دو می شوند. به نظرم بهترین روش برای به دست آوردن مساحت همین است و اصلاً نیاز به حفظ کردن هم ندارد.
کاردر کلاس ها و فعالیت ها به خوبی پیش رفت و تقریباً بیشتر بچه ها می توانستند حل کنند. به مسئله که رسیدیم، مشکلی پیش آمد، این اولین مسئله این بخش بود که مساحت زمین زراعی را به هکتار می خواست. بچه ها مساحت را در طرفه العینی حساب کردند ولی وقتی به هکتار رسیدند فقط متعجبانه مرا نگاه می کردند. من هم متقابلاً متعجبانه تر نگاهشان کردم و پرسیدم که مگر تا به حال هکتار نشنیده اید؟ همه با سر جواب منفی دادند و من کاملاً گیج شدم.
گفتم مگر می شود؟ شما پنج سال در ابتدایی درس خوانده اید، نام هکتار به گوشتان نخورده است؟ پس در طول این سال ها چه چیزهایی یاد گرفته اید؟ شروع کردند به گفتن نام درسها و همین باعث بی نظمی در کلاس شد، منظور مرا نفهمیده بودند و همین باعث شد در اوج عصبانیت خنده ام بگیرد. خودم را کنترل کردم و با همان حالت جدی تشری به آنها زدم تا ساکت شدند. بعد رو به یکی از آنها کردم و گفتم: اصلاً درس و مدرسه هیچ، شما بچه روستا هستید، امکان ندارد هکتار را ندانید. مگر پدرت کشاورز نیست؟ تا به حال از هکتار چیزی نگفته است؟
بنده خدا فقط هاج و واج مرا نگاه می کرد و با مکثی نسبتاً طولانی جواب داد: آقا اجازه پدر ما اصلاً کشاورز نیست، کارگر معدن است. گفتم: عمویت که زمین دارد؟ گفت: نه آقا، سه تا عمو داریم که دو تا از آنها هم کارگر معدن هستند و یکی هم در شهر کار می کند.کلافه شده بودم، گفتم: خوب یکی از فامیلهایت را بگو که زمین داشته باشد، کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه، شوهر خاله ام زمین دارد، ولی خیلی دور است، نزدیک سیب چال است. خوشحال شدم و گفتم: آیا تا به حال شوهر خاله ات درباره هکتار چیزی گفته؟ اصلاً زمینش چند هکتار است؟ مظلومانه نگاه کرد و گفت: نه، نمی دانم، چیزی نگفته است.
خنده بچه ها اعصابم را به هم ریخت و شروع کردم به داد و بیداد که بچه روستا نداند هکتار چیست از دیگران چه توقعی باید داشت؟ این همه زمین اطراف این روستا هست، حالا بعضی ها دامدار هستند و بعضی ها هم کارگری می کنند. پدر کدام یک از شما زمین زراعی دارد؟ چند نفری دستشان بالا آمد و همین تا حدی باعث فروکش شدن عصبانیتم شد. رو به یکی از آنها کردم و گفتم درباره زمین پدرت توضیح بده، لرزان گفت: پدرم در آیش بالا زمین دارد، سیب زمینی می کارد و گاهی هم مرجون می کارد. خودش فهمید دومی را نفهمیدم و توضیح داد که ما به عدی می گوییم، مرجون. با آرامش از او پرسیدم: خُب پدرت چقدر زمین دارد؟ او گفت: آقا اجازه هشت «نی» .گفتم هشت چی؟ باز تاکید کرد «نی»، گفتم: پسرجان کدام نی؟ لبخندی زد و گفت: آقا آن نی ای که شما فکر می کنی نیست، این یک نی دیگر است.
بحث نی در کلاس بالا گرفت و هر کس مقدار زمین بستگانش را به نی می گفت، چنان از درس فاصله گرفته بودم که نمی دانستم چه کار کنم؟ باز فریادی زدم و روی تخته سیاه نوشتم 10000متر مربع=1هکتار
سکوت همه جا را فرار گرفت و همه فقط داشتند به نوشته من نگاه می کردند. کمی که گذشت یکی آرام به کناری اش گفت پس هکتار یعنی 10000مربع حیاط مدرسه، آن یکی که کنار پنجره بود یواشکی به بیرون نگاه کرد و شروع کرد به شمردن، چیزی نگفتم تا کارش را انجام دهد و بعد از این که در دفترش حساب کرد، آرام به کناری اش نتیجه را گفت. صدایش کردم و از او خواستم تا نتیجه را به ما هم بگوید، ترسیده بود، اولش گفت: آقا اجازه به خدا حواسمان به درس بود، فقط داشتیم مربع های داخل حیاط را می شمردیم. گفتم: می دانم، بگو چند تا شد، با صدای لرزان گفت 100تا مربع است.
بچه ها وقتی شنیدند حیاط مدرسه آنها 100تا مربع است و هکتار 10000تا مربع است، خیلی تعجب کردند، فکر می کردند حیاط مدرسه شان خیلی بزرگ است ولی حالا فهمیدند آنچنان هم وسیع نیست. توضیح دادم که مربع های مدرسه یک متری نیستند و کمی بزرگتر هستند و حدوداً مساحت حیاط مدرسه بین 130 تا 150 متر مربع است، تفاوت این مقدار تا هکتار برایشان خیلی عجیب بود، وقتی گفتم یک هکتار هفت یا هشت برابر حیاط مدرسه شما است، کاملاً مبهوت شده بودند.
بحثی در کلاس شروع شد که بسیار مفید بود و اجازه دادم ادامه دهند. در بین گفته های بچه ها شنیدم که یکی گفت فکر کنم «نی» ما هم 1000متر مربع باشد چون نشنیده ام تا به حال کسی صحبت بیشتر از 10 نی را کرده باشد، هر چه می گویند کمتر از 10 است. باید حتماً بپرسم که هر نی چقدر است، شاید با هکتار همین ارتباط که من گفتم را داشته باشد.
در آخر وقتی مسئله حل شد و جواب را بچه ها به هکتار گفتند، زنگ تفریح خورد و من ماندم با یک صفحه تمرین حل نکرده، رو به بچه ها کردم و گفتم جلسه بعد باید کمی سرعت کارمان را بیشتر کنیم وگرنه کتاب تمام نمی شود، بچه ها گفتند باشد به شرطی که جواب ها را شما بگویید و من هم اخمی کردم و فهمیدند که محال ممکن است و باید خودشان حل کنند. چاره ای ندارم شاید تعداد کمتری تمرین و مسئله حل شود ولی وقتی خود بچه ها حل می کنند بیشتر یاد می گیرند.
در دفتر در مورد موضوع هکتار با آقای مدیر صحبت کردم. تصدیق کرد که در اینجا به هر 1000متر مربع «نی» می گویند و هر 10 نی یک هکتار است. آفرین به آن دانش آموزی که این حدس را به درستی زده بود، واقعاً تفکر ریاضی خیلی بهتر از حفظ کردن است. آموزش ریاضی اگر درست باشد، بچه ها خیلی چیزها را خودشان می توانند کشف کنند. در ادامه آقا مدیر دلیل جالبی برای این که بچه ها هکتار را نشنیده اند بیان کرد. منطقه ای که روستا در آن واقع است در شیب تند کوهپایه قرار دارد و زمین هموار و مسطح در آن کم پیدا می شود و به همین خاطر مساحت این زمین ها بیشتر اوقات به هکتار نمی رسد.
از آن روز به بعد وقتی پیاده به کاشیدار می رفتم در بین راه به مزارع دقت می کردم و واقعاً مزارع بزرگ نمی دیدم. به یاد آوردم که در دوران کودکی وقتی با پدر چند باری به دشت گرگان رفتم، آنجا واقعاً مزارع هکتاری بودند و ابتدا و انتهایشان اصلاً مشخص نبود. یک بار هم شاهد سمپاشی هوایی بودم که توسط یک هواپیما سبک انجام می شد. در بخش هفت گنبد هم همین طور است، آنجا را ندیده ام ولی پدرم که ماموریت می رفت صحبت از 20 تا 50 هکتار می کرد. واقعاً مزارع اینجا در مقابل مزارع انجا باغچه ای بیش نیستند. با این اوصاف بچه های اینجا حق دارند هکتار را نشنیده باشند.
این آشنا نبودن بچه ها با هکتار از نظر درسی برایم زیاد مهم نبود، تنها چیزی که از آن روز ذهنم را مشغول کرد، زحمت بسیار زیاد پدران این بچه ها بود که در این زمین های کوچک روزی اندکی نصیبشان می شود. پدرم کارمند اداره کشاورزی است و بسیار ادوات مکانیزه در امر کشاورزی را دیده ام که حتی یکی از آنها هم اینجا نیست. تراکتور که اصلی ترین وسیله است در اینجا به زحمت دیده می شود و هنوز شخم زمین ها توسط گاوهای تنومند انجام می شود. هنوز وسیله رفت آمد در اینجا الاغ و استر است. هنوز سختی در اینجا حکم فرماست و نمی دانم چه وقت قصد ترک کردن این منطقه را دارد؟ ای کاش زودتر می رفت و این مردمان سخت کوش کمی راحتی را هم تجربه می کردند.
وقتی از پشت وانت پیاده شدم کاملاً منجمد شده بودم، برای اولین بار تا شاهرود را در این هوای سرد پشت وانت آمده بودم، کاری که با عقل جور در نمی آید ولی من از روی ناچاری انجامش داده بودم. درست که پشت وانت با چادر پوشانده شده بود ولی از تیل آباد تا شاهرود تحمل شرایط سخت پشت وانت واقعاً غیرممکن بود. به زحمت می توانستم روی پایم بایستم، باید کمی می گذشت تا یخم آب شود. راننده تا مرا با آن اوضاع دید، با سر خداحافظی کرد رفت، حتی کرایه هم از من نگرفت، فکر کنم دلش به حال رقت بار من سوخته بود.
نزدیک غروب بود و باید سریع خودم را به ترمینال یا پلیس راه می رساندم تا بتوانم اتوبوسی پیدا کنم و به تهران بروم. از سرچشمه باید با تاکسی به میدان مرکزی می رفتم و از آنجا هم با تاکسی دیگری به ترمینال یا پلیس راه، آن قدر خسته بودم که فقط دوست داشتم یک جای نسبتاً گرم گیر بیاورم و بخوابم. وقتی در تاکسی نشستم در همان زمان کوتاه رسیدن به میدان مرکزی چرتی زدم که اندکی در بهبود وضعیتم تاثیر داشت. باورش برای خودمم هم سخت بود که در تاکسی خوابیده بودم.
در میدان مرکزی شاهرود پیاده شدم و به سمت دیگر میدان به راه افتادم، در حال خودم بودم و به این فکر می کردم که خدا کند زود اتوبوس گیرم بیاورم تا بتوانم جانانه بخوابم. البته رفتن با قطار هم به ذهنم رسید ولی احتمال این که بلیط باشد خیلی کم بود و همان بهتر بود به ترمینال یا پلیس راه بروم. در همین حین صدایی توجهم را به خودش جلب کرد، پیرزنی بود که کنار پیاده رو روی پله مغازه ای که بسته بود نشسته بود و مرا به سوی خودش می خواند.
فکر کردم گدا است و حتماً می خواهد از من کمکی بگیرد، معمولاً به این جور افراد اعتنایی نمی کنم و این نوع کمک را اصلاً قبول ندارم، دادن به پول به این افراد به جای رفع این معضل متاسفانه به اشاعه بیشتر آن دامن می زند. شاید مبلغ پولی که می دهیم اندک باشد ولی وقتی در تعداد زیاد ضرب شد مبلغی خواهد شد که دیگر نمی گذارد این افراد به کار و کوشش درست برای کسب درآمد اقدام کنند. وقتی می خواستم از کنارش رد شوم، زیرچشمی دوباره نگاهش کردم، پیرزنی بود با چهره ای بسیار مهربان و خیلی هم تمیز و مرتب، اصلاً به گدا نمی مانست. کیفی هم کنارش بود که از نویی برق می زد.
فهمیدم که اشتباه کرده ام و این بنده خدا نیاز به کمک واقعی دارد. به کنارش رفتم و سلام کردم و او هم با لحنی خسته ولی با لبخند جواب سلامم را داد و بلافاصله پرسید: قندخون بلدی؟ انتظار هر کمک یا سوالی داشتم الی این، اصلاً نفهمیدم منظورش چیست و گفتم مادر جان قند خون چی؟ کمی غرغر کرد و گفت: چند وقتی است حالم خوب نیست و دکتر رفته ام و حالا هم از پیش دکتر آمده ام، فقط نمی داند آیا دکتر برایم آزمایش قندخون نوشته یا نه؟
گفتم: مادر جان چه کار به اینها داری؟ دکتر وقتی برایتان آزمایش نوشته خودش می داند چه چیزهایی را بنویسد. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: نه ننه، تو نمی دانی من چه می گویم. تو اصلاً می دانی قند خون چقدر خطرناک است؟ اصلاً تا به حال خودت آزمایش قند خون داده ای؟ عباس آقا همسایه ما چند وقت پیش حالش بد شد بردند بیمارستان و آنجا یک چشمش کور شد، زنش می گفت قند خونش زیاد بوده که این بلا سرش آمده. قند خون چیز مهمی است، اگر کم باشد بیحال می شوی اگر زیاد هم باشد کور می شوی، من یادم رفت به آقای دکتر بگویم برایم آزمایش قند خون بنویسد و حالا می ترسم که شاید من هم به وضع عباس آقا دچار شوم.
جوابی برای حرف هایش نداشتم، مطمئن بودم که اگر دکتر آزمایش نوشته، قند خون را هم نوشته ولی می بایست این پیرزن را متقاعد می ساختم. کنارش روی پله و در زیر نور چراغ نشستم و به ایشان گفتم دفترچه اش را بدهد تا ببینم دکتر چه چیزهایی را نوشته است. دفترچه تامین اجتماعی اش را از داخل کیفش در آورد و به من داد، از این کیف نو که جلایش چشمانم را نوازش می داد، دفترچه ای خارج شد که نویی آن بیشتر جلوه می کرد. آن قدر تمیز بود که انگار تا به حال استفاده نشده است. به نظر این اولین باری بود که این پیرزن به دکتر رفته بود، ولی وقتی ورق می زدم چند تایی نمانده بود تمام شود، این پیرزن چقدر مرتب و دقیق و تمیز است.
یک راست به صفحه آخری که چیزی در آن نوشته شده بود رفتم، تاریخش مربوط به امروز بود. ولی وقتی نسخه را نگاه کردم هیچ چیزی که نشان دهنده آزمایش باشد ندیدم. سونوگرافی سینه و شکم بود که دکتر برای ایشان تجویز کرده بود. تا خواستم چیزی بگویم، گفت: صفحه قبلی است، اینها سونوگرافی هستند. با تعجب پرسیدم: مادرجان سواد داری؟ لبخندی زد و گفت: نه مادرجان سوادم کجاست! ما زمانی که بچه بودیم پدرانمان نگذاشتند به مدرسه برویم، من خیلی دوست داشتم سواد داشته باشم ولی نگذاشتند.
دفترچه را از دستم گرفت و صفحه مربوط به آزمایش را آورد و به من داد و گفت: این صفحه را ببین، آزمایش را در این صفحه نوشته، بگرد ببین آزمایش قند خون هم هست؟ کاملاً درست بود و این برگه مربوط به آزمایش بود. متعجب مانده بودم این پیرزن بی سواد چه طور این ها را می داند. می خواستم بپرسم که خودش با لبخندی گفت: می دانی از کجا فهمیدم؟ وقتی دکتر داشت می نوشت اول گفت آزمایش را می نویسم و بعد گفت سونوگرافی را می نویسم، همانجا فهمیدم که صفحه اول مربوط به آزمایش است و صفحه دوم مربوط به سونوگرافی است. دقت این پیرزن و هوش و حواسش واقعاً عالی بود، من که خیلی از او جوان تر هستم مانند او این قدر دقیق نیستم.
وقتی به برگه نسخه مربوط به آزمایش نگاه انداختم، با اندکی جستجو چشمم به FBSافتاد و گفتم مادر جان قند خون را نوشته، خیالت آسوده باشد. نفس راحتی کشید و گفت: خدا پدر و مادرت را بیامرزد که مرا از نگرانی خلاص کردی، کلی غصه خورده بودم که چرا به دکتر نگفتم قند خون را بنویسد. لبخندی زدم و گفتم: دکترها کارشان را خوب می دانند و امکان ندارد آزمایشی به این مهمی را در لیست آزمایشات ننویسند.
دفترچه بیمه را به ایشان دادم و می خواستم خداحافظی کنم که دستم را گرفت و مرا به سمت کیفش برد. کمی کشمش در مشتم ریخت و گفت این چندتا را بخور تا کمی جان بگیری، معلوم است که خیلی خسته ای. کشمش ها را در جیبم ریختم و از ایشان تشکر بسیار کردم. می خواستم از ایشان جدا شوم ولی دیدم در فکر است، ناگهان رو به من کرد و گفت: قبل از این که بروی بیا نشانم بده که آزمایش قند خون چه شکلی است تا بعداً خودم بفهمم نوشته یا ننوشته، شاید از جواب آزمایش هم سر در بیاورم.
برایم خیلی جالب بود که این پیرزن بی سواد چقدر دوست دارد یاد بگیرد، از طرفی هم مانده بودم که چه طور به او باید این علامت را یاد بدهم. در دفترچه علامت FBS را نشانش دادم و گفتم: مادر جان ببین این شکلی است. دفترچه را گرفت و بالا و پایینش کرد و گفت: کدام یکی بود؟ اینجا کلی خط های کج و معوج است. راهی به ذهنم رسید، بهتر است این علامت را در کاغذی بنویسم و به او بدهم تا بتواند با مقایسه آن را بیابد و بفهمد که قند خون کدام است. از کیفم کاغذی برداشتم و با خودکار روی آن نسبتاً بزرگ FBS را نوشتم و به ایشان دادم.
کاغذ را گرفت و نگاهی عمیق به آن انداخت و بعد گفت: پس سه شکلی است، اول نفهمیدم ولی وقتی شکل ها را برایم تفسیر کرد منظورش را دانستم. با همان لحن خاصی که داشت شروع کرد برایم توضیح دادن. اولی مثل عصای پسر عذرا خانم است، بنده خدا یک پایش فلج است و عصایش همینجوری است، منظورش حرف F بود. دومی دوتا بغچه است که روی هم هستند، منظورش حرف B بود و سومی هم مثل مار می ماند که دور خودش چرخیده است و منظورش حرف S بود.
فقط توضیح کوچکی دادم که ممکن است وسطی فقط یک بغچه داشته باشد که کنار دیوار است و منظورم حرف کوچک b بود. لبخندی زد و گفت: همان بغچه برای من کافی است یا یکی یا دوتا، پس قند خون شد عصای پسر عذرا خانم با بغچه و مار. بعد کاغذ را در جیبش گذاشت و دفترچه بیمه را باز کرد و شروع کرد به جستجو در صفحه نسخه آزمایش و خیلی سریع قند خون را پیدا کرد. به من نشان داد و گفت: درست است؟ عصای بغچه مار؟
نوع یادگیری و به خاطر سپردنش مرا مبهوت کرده بود. در کلاس هایم کلی سعی می کنم با شیوه های مختلف به بچه مطالب ریاضی را یاد دهم و زیاد موفق نیستم ولی این پیرزن خودش راه هایی می یابد که یاد بگیرد و به خاطر بسپارد، یک هزارم این انگیزه را بچه های کلاس من داشتند، مشکل من در درس حل شده بود. خیلی تاسف خوردم که چرا این پیرزن سواد یاد نگرفته که اگر این چنین می شد شاید زندگی اش به کلی تغییر می کرد. به او گفتم: حافظه ی خیلی خوبی دارید، من معلم هستم و همین حالا فهمیدم که شما هم خوب یاد می گیرد و هم کاملاً به خاطر می سپارید. در حالی که داشت کیفش را برمی داشت گفت:آره پسرم، همه می گویند که من خوب یادم می ماند، خیلی شعر و داستان هم بلدم ولی حیف که سواد ندارم.
در زمان خداحافظی وقتی در پاسخ پرسش اش که خانه ات کجاست؟ گفتم که من باید به تهران بروم، خیلی تعجب کرد و بسیار اصرارم کرد که امشب را در خانه ایشان بمانم و صبح بروم. گفت: خانه ما دوتا کوچه آن طرف تر است و حاج آقا هم خانه هست. حالا که شب شده، بیا خانه ما بمان، تلفن هم داریم، به خانه تان زنگ بزن و بگو فردا می آیی.
کار به جایی کشید که دستم را گرفت و گفت: اگر نیایی ناراحت می شوم. فقط یک جمله گفتم که متقاعد شد و مرا رها کرد. گفتم: دو هفته است خانه نرفته ام و دلم برای مادرم تنگ شده است. گفت: دیدار مادر از هر چیزی واجب تر است، برو به سلامت و سلام مرا هم به مادرت برسان. خداحافظی خیلی گرمی کرد و مقدار زیادی دعا نثارم کرد و آرام آرام به راهش ادامه داد و رفت و من هم در مسیری مخالف به راه افتادم. تصمیم گرفتم ابتدا به ترمینال بروم و اگر اتوبوس نبود به پلیس راه بروم. در ترمینال که خبری نبود ولی خوشبختانه همان دم که به پلیس راه رسیدم یک اتوبوس مشهد تهران آمد و سوار شدم، نیمه خالی بود و در صندلی مناسبی نشستم.
درطول راه چشمانم در دل تاریکی که گاهی کوه ها در نور خفیف مهتاب دیده می شد به دنبال جواب این سوال می گشت که چرا روزگار این گونه است که نمی گذارد استعدادها شکوفا شوند؟ چرا تصمیم یک پدر که شاید از استعداد در زمینه مطالعه و دانش علوم انسانی بهره چندانی نبرده می تواند راه پیشرفت فرزند را در همان راه متوقف کند؟ ممکن است پدر در زمینه های مستعد باشد و فرزندش در زمینه ای دیگر، این تفاوت کاملاً عادی است، پس چگونه می تواند به خودش اجازه دهد که استعداد فرزندش را کور کند؟
چرا روزگار در بیشتر اوقات سر ناسازگاری با انسانها دارد؟ چرا عوامل خارجی این قدر در تلاش هستند که انسان ها را بیشتر در سختی غرق کنند تا خوشی؟ چرا رنج همیشه بیشتر از رفاه است؟ چرا احساس خوشبختی هر از چندگاهی به سراغ ما می آید و زیادهم ماندگار نیست؟ این پیرزن در طول سالهای متمادی عمرش چقدر زجر کشیده به خاطر این که سواد نداشته و خودش هم در این نداشتن سواد نقش عمده ای نداشته، شاید این هوش و زکاوتش گاهی از میان آن خیل عظیم رنج ها چند تایی را برطرف کرده و کمی احساس خوشبختی را نیز احساس کرده.
در تاریکی این سوالات غرق بودم و ماشین هم در تاریکی جاده به راهش ادامه می داد. تا چند ساعت دیگر این جاده به روشنایی می رسید ولی نمی دانم چندین سال باید بگذرد تا ذهنم من هم با این همه سوالات بی پاسخ به روشنایی برسد.
در طول شش ماه به هر سختی ای بود توانستم ده هزار تومان پس انداز کنم، حقوقم کفاف زندگی در روستا و رفت و آمدهای تا تهران را به زور می داد. با این پول به خیابان جمهوری رفتم و کلی گشتم تا بتوانم رادیو ضبطی مناسب با این مبلغ پیدا کنم. یک رادیو ضبط (D1 SONY) خریدم تا همدم من باشد در تنهایی های آخر هفته های وامنان، در شب هایی که هیچ کس نبود و همه جا غرق در سکوت بود.
وقتی در خانه وامنان کارتن این رادیو ضبط را باز کردم، همه ذوق زده شده بودیم. مدت مدیدی بود که رادیوضبط قدیمی ابراهیم از کار افتاده بود و هیچ نوایی در فضای اتاق طنین نمی انداخت. بوی نویی این رادیوضبط کاملاً مشاممان را می نواخت. بی صبرانه منتظر اولین صدایی بودیم که از او بیرون خواهد آمد. ابراهیم که از خانه کاست آورده بود اولین فردی بود که رادیو ضبط را روشن کرد و «بیداد » استاد شجریان بود که برای اولین بار صدایش در روح و جان ما رسوخ کرد. در تمام مدتی که ضبط روشن بود، همه در سکوت بودیم و فقط گوش می کردیم و لذت می بردیم.
من هم از خانه چند کاست از «کیتارو» و«یانی» و «ونجلیس» آورده بودم و آنها را گذاشته بودم که در زمان تنهایی گوش دهم. من به موسیقی بی کلام علاقه دارم و این با سلیقه دیگر دوستان اتاق همخوانی چندانی ندارد، به همین خاطر آنها را برای آخر هفته هایم نگاه داشته بودم. از آن موقع به بعد شب ها کارمان فقط گوش دادن به شجریان بود و گاهی هم رادیو، البته از نوع بیگانه اش. قرار بر این شد که از هفته بعد هر کسی چند کاست به همراه بیاورد تا با هم آنها را گوش دهیم، با این کار با انواع موسیقی در ژانرهای مختلف آشنا می شدیم.
آخر هفته شد و فرصتی بود که باب سلیقه خودم موسیقی گوش کنم. البته رادیو هم در تنهایی همدم خوبی است و همچون دوستی می ماند که انگار در اتاق هست و در کنارت مشغول صحبت کردن است. ناهار را میل کرده بودم و در این عصر سرد پنجشنبه بهترین وقت بود برای گوش دادن به موسیقی، کاست «جاده ابریشم» کیتارو را درون ضبط صوت گذاشتم وهمراه آن شدم در گذر از مسیر جاده ابریشم از چین تا رم، مسیری 6000 کیلومتری که در آن طبیعت قدرت و عجایبش را به رخ می کشد.
به خاطر سرمای هوا به بخاری چسبیده بودم و همین باعث شده بود از رادیوضبط که روی طاقچه بود دور باشم. بهترین قطعه این آلبوم همان موسیقی تیتراژ این سریال است، برای این که از گوش دادن به آن بیشتر لذت ببرم، چندین بار آن را به اول برگرداندم تا دوباره پخش شود و همین باعث می شد که بلند شوم و به کنار طاقچه بروم و باز به کنار بخاری بازگردم. به فکر فرو رفتم که چه کار کنم که این قدر مجبور نباشم بروم و بیایم، به یاد حمید افتادم که دیروز کارتنی پر از وسایل مربوط به درسش را به خانه آورده بود، همین ایده ای بسیار عالی به ذهنم رساند.
حمید دبیر درس حرفه و فن است و برای مبحث برق کلی کلید و پریز و سیم و سرپیچ و از این قبیل وسایل آورده بود. از نظر حمید کار عملی در درسش خیلی مهم بود، می گفت: دانش آموز باید بعد از این که از سه ساله راهنمایی فارغ التحصیل شد، مهارت انجام کارهای ابتدایی فنی را داشته باشد. بتواند سرپیچی را عوض کند یا چکه کردن شیر آب را برطرف کند و ... . کارگاه مدرسه متاسفانه اصلاً تجهیز نبود و هیچ وسیله به درد بخوری نداشت، حمید از جیب خودش این وسایل را می خرید و با آن به بچه ها آموزش می داد، واقعاً کارش تحسین برانگیز است.
کمی گشتم و مقداری سیم گرفتم و یک پریز رو کار، نقشه ام این بود که از پشت پریزی که روی طاقچه بود سیمی بکشم و درست بالای سرم، یعنی کنار بخاری پریزی جدید نسب کنم. با این کار هم می توانستم کنار بخاری باشم و هم ضبط صوت در نزدیکی من بود. ضمناً این پریز می توانست در آینده کارکردهای متفاوت دیگری هم داشته باشد. در وسایل حمید سیم چین پیدا نکردم و فقط یک انبردست و یک فازمتر برداشتم و شروع به کار کردم.
ابتدا رفتم و از کنار در ورودی حیاط فیوز را قطع کردم، کار با برق شوخی بردار نیست و باید تمام جوانب را سنجید، احتیاط شرط عقل است و باید ان را رعایت کرد. پریز بالای تاقچه را باز کردم و سیم را به آن وصل کردم و دوباره پریز را بستم. می خواستم سیم را روی دیوار بکشم که ناگاه چشمم از پنجره به حیاط افتاد، آقای صاحبخانه را در کنار کنتور دیدم. چشمانم را تیز کردم و در عین ناباوری دیدم که فیوز را وصل کرد. نمی دانم چرا این کار را کرد؟ ولی هرچه بود شانس آوردم که فهمیدم برق هست، وگرنه در ادامه کارهایم اتفاقات بدی رخ می داد.
خانه ما از پشت درست چسبیده به خانه صاحبخانه بود، ما در طبقه دوم بودیم و طبقه اول هم طویله و انبارهای صاحبخانه بود. کنار در ورودی که آن طرف حیاط است دو کنتور در کنار هم قرار دارد، یکی مربوط به خانه ما بود و آن یکی هم مربوط به خانه صاحبخانه بود. حواسم بود که فیوز مربوط به خانه خودمان را قطع کنم ولی نمی دانم چرا آقای صاحبخانه آمد و فیوز را وصل کرد، برق خانه آنها که قطع نشده بود. می خواستم پایین بروم و فیوز را مجدداً قطع کنم ولی کمی تامل کردم که آقای صاحبخانه برود، اگر مرا می دید حتماً از من علت این کار ا می پرسید و شاید وقتی می فهمید می خواهم چه کار کنم، اجازه نمی داد. به نظرم بهتر بود که ایشان از موضوع چیزی متوجه نشود.
آقای صاحبخانه بعد از وصل کردن فیوز به طویله رفت و بعد از آن هم در انبار کارهایی انجام می داد، انگار خیلی در حیاط کار داشت، خیلی معطل کرد و همین باعث شد که حوصله ام سر برود. به سراغ سماور رفتم و آن را بالا زدم تا برای خودم چایی بگذارم، حدس می زدم که او کارش بیشتر طول خواهد کشید. منتظر جوش آمدن سماور بودم که چشمانم سنگین شد و پیش خود گفتم چرتی بزنم و تا قبل از تاریکی هوا بیدار شوم و کار را تمام کنم. از خیر چای هم گذشتم و سماور را خاموش کردم و همان کنار بخاری دراز کشیدم.
نمی دانم چقدر خوابیدم ولی وقتی بیدار شدم آسمان قرمز شده بود، فهمیدم تا تاریک شدن هوا وقتی نمانده و باید سریع این کار مهندسی ام را تمام کنم. سیم را بر روی دیوار گرفتم و تا محلی که می خواستم پریز جدید را نصب کنم آوردم، به وسیله میخ های دوپا خیلی مرتب روی دیوار سیم را مهار کردم، کاملاً دقت کردم تا همه چیز تمیز از کار درآید. در آخر هم حدود نیم متری زیاد آوردم و تصمیم گرفتم با انبردست کوتاهش کنم.
انبردست را آوردم و باز دوباره اندازه گرفتم و محل دقیق بریدن سیم را تعیین کردم و انبردست را در محل قرار دادم و با فشاری زیاد خواستم سیم را قطع کنم. وقتی به دسته انبردست فشار آوردم، فقط نور شدیدی دیدم و دیگر هیچ نفهمیدم. وقتی چشمانم را باز کردم چیزی به یاد نمی آوردم، ولی وقتی سیم و انبردست را دیدم همه چیز به خاطرم آمد، ولی نکته مبهم برایم این بود که چرا من کنار دیوار مقابل هستم و حدود یکی متری با سیم و محل نصب پریز جدید فاصله گرفته ام. وقتی می خواستم بلند شوم درد در ناحیه پا و کمر به من فهماند که برق چه رفتاری با من ناآزموده کرده است.
تازه یادم آمد که وقتی صاحبخانه فیوز را وصل کرده بود دوباره نرفتم تا قطعش کنم. وقتی انبردست را هم دیدم که انگار رویش جوشکاری شده است تازه فهمیدم که آن خطر بزرگی که باید از بیخ گوشم رد می شد، این بار کمی نزدیکتر بوده و مرا حدود یک متری پرت کرده است، همین که هنوز زنده هستم و آسیب چندانی هم ندیده ام واقعاً غنیمت است. سیم را جمع کردم و وسایل را هم سرجایش گذاشتم و پیش خودم قرار گذاشتم که فردا صبح اول وقت کار را تمام کنم، جمعه بهترین وقت برای این کارها است.
هوا تاریک شد و وقتی کلید چراغ را زدم دیدم روشن نشد. حتماً به خاطر آن اتصالی فیوز پریده بود، به کنار کنتور رفتم و فیوز را زدم ولی متاسفانه چراغ روشن نشد و همین مرا نگران کرد، درست در همین موقع صاحبخانه هم آمد و او هم از قطع برق شکایت داشت. البته نکته جالب این بود که فیوز خانه او بالا بود و برق نداشت، غرغر می کرد که چند ساعت پیش هم برق طویله اش رفته بوده. آنجا فهمیدم که خانه ما با طویله صاحبخانه به یک کنتور متصل است.
از پریدن فیوز خانه ما صحبت کرد و گفت: نمی دانم چه شد که چند ساعت پیش برق سمت شما قطع شد، آمدم و دیدم فیوز پریده است. شما متوجه نشدید؟ این بار خانه ما هم برق ندارد ولی فیوز ما نپریده است. این اداره برق چه کار می کند؟ چرا برق، امروز این جوری است و اذیت می کند؟ فهمیدم کار خرابی ام از محدوده کنتور خانه بیشتر بوده و به همین خاطر لام تا کام چیزی نگفتم. چاره نداشتم، باید مخفی کاری می کردم تا هم آبرویم نرود و هم مواخذه نشوم، با قیافه ای متعجبانه حرف هایش را تایید کردم و خودم را به بی خبری زدم.
شب را با نور شمع در تنهایی مطلق گذارندم و هنوز در گیر و دار این بودم که چرا کاری کردم که این چنین خسارت به بار آورد و برق هر دو خانه را مشکل دار کرد. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم و دیدم که تمام اطراف خانه در تاریکی غرق است، کمی خیالم راحت شد، احتمالاً برق به صورت کلی رفته و من زیاد مقصر نیستم. عجب شانس عجیبی من دارم، درست در لحظه ای که من آن اتصال را ایجاد کردم برق هم رفت. ولی وقتی بیشتر فکر کردم به خودم گفتم یک جای کار می لنگد، این هم زمانی نباید این قدر دقیق باشد.
ضبط صوت خریده بودم تا صدایش مرا از تنهایی درآورد، حالا همه جا چنان تاریک است که تنهایی دیگر مشکل من نیست، با این تاریکی که کاملاً همه جا را در بر گرفته و همه چیز را ترسناک جلوه می دهد چه کنم؟ متاسفانه از دوران کودکی فوبیا تاریکی دارم و اگر در جایی تنها باشم حتماً باید چراغ کوچکی در زمان خواب روشن باشد. حالا کل روشنایی ام یک شمع است که آن هم در حال تمام شدن است. باید می خوابیدم تا زمان سریع تر طی شود، ولی تازه اول شب بود و خواب به هیچ وجه به چشمانم نمی آمد.
شب بسیار سختی را پشت سر گذاشتم و صبح وقتی بیدار شدم بسیار خسته بودم. سماور که کار نمی کرد زیرا برقی بود، گاز پیک نیک را آوردم تا حداقل روی آن کتری را به جوش آورم. مشغول همین کارها بودم که صدای چند نفر را از داخل حیاط شنیدم. دهیار به همراه صاحبخانه و چند نفر کنار کنتورها بودند و داشتند صحبت می کردند، من هم پایین رفتم و موضوع را جویا شدم. آقای دهیار گفت: نمی دانم چه شده که فقط برق این محله رفته و بقیه روستا برق دارد، زنگ زده ام اداره برق و گفته اند حتماً فیوز ترانس پریده و قرار شد اوستا ممد که وارد است سری به آن بزند.
بعد از چند دقیقه اوستا ممد آمد و نگاهی به اطراف کرد و رفت سر کوچه و جعبه پایین تیر برقی که ترانس بالایش بود را باز کرد و بعد از چند دقیقه گفت: اتصالی شدیدی در مدار داشتید که فیوز به این قدرت سوخته است، حتماً باید فیوز را عوض کرد، می روم تا فیوز بیاورم. حالا دیگر برایم کاملاً مسجل شده بود که این همه کار خرابی از همان مهندسی دیروز غروب من بوده است. آب دهانم را قورت دادم و بدون این که چیزی بگویم آرام به طرف خانه به راه افتادم که ناگاه صاحبخانه صدایم کرد، از ترس جرات بازگشت نداشتم، به احتمال زیاد حدس زده بود که مقصر این کار من هستم.
تا خواستم عذرخواهی کنم، از همان دور به من گفت: گفتم یک اتفاقی افتاده است، دیروز اول فیوز خانه شما پرید و بعد هم برق خانه ما رفت، حتماً سیم کشی داخل کوچه مشکلی داشته. دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم و چه باید بگویم، لال شده بودم. اگر این صحبت ها بیشتر طول می کشید حتماً از رفتارم به من شک می کرد و حدس هایی می زد. با تلاش بسیار خودم را جمع و جور کردم و حرف ایشان را با سر تایید کردم و سریع به داخل خانه بازگشتم.
ده دقیقه بعد برق وصل شد و همه چیز به حالت عادی بازگشت. باید تمام نشانه ها و یا هر چیزی که مربوط به این کار بود را محو می کردم. برای جدا کردن سیم از پریز باید دوباره فیوز را قطع می کردم ولی حالا امکان این کار نبود، اگر صاحبخانه می فهمید همه چیز به هم می ریخت. صبر کردم تا صبح فردا، ساعت پنج و نیم بیدار شدم و در گرگ و میش صبح سریع رفتم پایین و کنتور را قطع کردم و در اتاق سیمی را که از پشت پریز کنار طاقچه کشیده بودم را باز کردم و همه چیز را جمع کردم و دوان دوان به حیاط بازگشتم و فیوز کنتور را وصل کردم.
به نظرم همه چیز را به وضع اولیه بازگردانده بودم ولی وقتی نگاهی به دیوار کنار بخاری در اتاق انداختم، دایره ای سیاه روی دیوار دیدم. خیلی وشخص و واضح بود و می بایست حتماً کاری می کردم تا محو شود. خوشبختانه دیوارهای خانه های روستا با گِل پوشانده شده است. ابتدا با کارد کمی از رویش تراشیدم و بعد با دستمالی خیس رویش را چند بار کشیدم تا آثار این انفجار پاک شد. سیم را از جایی که سیاه شده بود بریدم و همراه با پریز در همان کارتن خودش گذاشتم.
نفس راحتی کشیدم و کنار بخاری نشستم و از همانجا بود که دور هرچه امور مهندسی در خانه بود را خط کشیدم تا بتوانم به سلامت و بدون اضطراب زندگی کنم.