وقتی ماشین لندرور وارد حیاط مدرسه شد، ولوله ای بین دانش آموزان به پا خاست. تا حد امکان از ماشین فاصله می گرفتند و خودشان را به دورترین نقطه می رساندند. تعداد زیادی هم به داخل کلاس ها برگشتند، حال هوای مدرسه اصلاً مثل سابق نبود و هیچ شور و شوقی در بین بچه ها دیده نمی شد، دیگر بازی نمی کردند و چهره هایشان نگران و مضطرب بود.
تا وارد کلاس شدم قبل از حضور غیاب مبصر دستش را بالا برد و از من پرسید: آقا اجازه اول نوبت کدام کلاس است؟ هیچ از سوالش نفهمیدم و گفتم: منظورت چیست؟ من هنوز کاری را شروع نکرده ام که بخواهم نوبتی انجام دهم. با صدایی لرزان گفت: آقا اجازه منظورمان واکسن است، خدا کند به ما نرسد. آقا اجازه خیلی درد دارد، هرکی این واکسن را زده گفته که دردش تا چند روز هم هست.
تازه متوجه اوضاع شدم. این بچه ها خوب ماشین مرکز بهداشت را شناخته بودند، حالا دلیل همه اتفاقاتی که در حیاط مدرسه رخ داد بود را فهمیدم. البته من قبل از ورود به کلاس مامورین بهداشت را ندیده بودم. کمی برای بچه ها از مزایای واکسن صحبت کردم و کمی هم دلداریشان دادم و سعی کردم آنها را کمی آ رام کنم. تغییر چندانی در چهره هایشان رخ نداد، گفتم: خدای ناکرده شما پسر هستید و باید قوی باشید، یک آمپول کوچک که چیزی نیست.
یکی دیگر دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه دختر و پسر ندارد که، آمپول هم درد دارد و هم ترس. می خواستم به آنها بگویم که آمپول ترس ندارد ولی وقتی بیشتر فکر کردم بهتر دیدم چیزی نگویم. راست می گویند، من هم هنوز از آمپول می ترسم، مخصوصاً عضلانی و اگر روغنی باشد که واویلا است. این که به یاد خودم افتاد دست و پایم من هم شل شد و کاملاً به این بچه ها حق دادم.
به دفتر مدرسه رفتم تا از چند و چون ماجرا و به قول بچه ها نوبت واکسن آنها بپرسم. دو بهیار خانم به همراه یک آقا در دفتر مدرسه در حال صحبت کردن با آقای مدیر بودند. جالب این بود که آنها هم درباره نوبت و از کدام کلاس شروع کنند صحبت می کردند. بعد از سلام و علیک گفتم: خواهش می کنم اول به کلاس من بیایید، این ها آن قدر ترسیده اند که نمی شود به آنها درس داد، همین اول واکسن این کلاس را بزنید تا هم خیال من و هم خیال این بندگان خدا راحت شود.
لبخند تلخی بر لبان بهیاران نقش بست که برایم بسیار تعجب آور بود. آقای مدیر که در حال خندیدن بود، گفت: خبری از واکسن نیست و این بزرگواران آمده اند برای پدیکلوز. آقای بهیار هم آهی کشید و گفت: نمی دانم چرا هر کس ما را می بیند فقط به یاد آمپول و واکسن می افتد. ما هزار تا کار و وظیفه دیگر هم داریم و فقط همین یکی را مردم می بینند.
در سردرگمی فرو رفتم، اول حدس زدم پدیکلوز نام واکسنی است که امروز می خواهند تزریق کنند، ولی آقای مدیر گفته بود خبری از واکسن نیست. پس این پدیکلوز چیست؟ نکند یک بیماری مصری باشد و در این منطقه شیوع پیدا کرده باشد و این ها آمده اند تا آمار مبتلایان را بگیرند. اسمش که خیلی ترسناک است، حتماً خودش هم بسیار خطرناک است. دلم برای خودم و بچه ها سوخت که اول ترس از واکسن داشتیم و حالا اگر مبتلا به این بیماری شده باشیم، باید کلی آمپول های گوناگون را تزریق کنیم.
رو به آنها کردم و پرسیدم: این بیماری پدیکلوز خیلی خطرناک است؟ برای درمان باید بستری شد یا در خانه هم می توان ماند؟ این بچه ها خیلی ضعیف هستند و امیدوارم کسی مبتلا نشده باشد. بهتر است اول از خود من شروع کنید، معاینه ام کنید، خدا کند نگرفته باشم. من خیلی بد مریض هستم و یک سرماخوردگی عادی دمار از روزگارم در می آورد چه برسد به این بیماری هولناک. شانس که نداریم، کیلومترها دور از خانه و خانواده باید درد بیماری را هم به تنهایی تحمل کنیم.
چهره خانم های بهیار یک جوری شد و بندگان خدا برگشتند رو به دیوار و آقای بهیار هم در چهره اش نشانه هایی از خنده دیدم که هر طوری بود خودش را کنترل کرد و گفت: باشد بیا اینجا بنشین تا تو را اول معاینه کنم. فکر خوبی است ما تا به حال معلمان را معاینه نمی کردیم و همیشه سراغ بچه ها می رفتیم. اصلاً شاید ناقل این بیماری شما معلم ها باشید. این را که گفت به قول معروف پخ خودش هم در آمد و همه زدند زیر خنده.
من هم فقط هاج و واج آنها را نگاه می کردم. مرا روی یک صندلی که به وسط اتاق دفتر آورده بودند نشاندند و آقای بهیار رفت و دستکش پوشید و دو تا چوب که دقیقاً مثل مداد بود را برداشت و به سمت من آمد. با چوب های پهنی که با آنها حلق را معاینه می کردند خیلی فرق داشت، ولی باز هم چیزی نفهمیدم و وقتی آقای بهیار مقابلم ایستاد دهانم را باز کردم.
باز همه زدند زیر خنده و آقای بهیار گفت که با دهانت کاری ندارم، آن را ببند. بعد شروع کرد به وارسی سرم، با دقت با آن دوتا چوب لای موهای سرم را بررسی می کرد. باز به فکر فرو رفتم و دوباره ترس عجیبی مرا فرا گرفت. پس این بیماری پوستی است و احتمالاً زخم های بدی را ایجاد می کند. وای اگر مبتلا شده باشم چه کنم؟ نکند موهای سرم بریزد! من هنوز بیست وپنج سالم نشده و هزار آرزو دارم. اگر کله ام کچل شود یا لکه لکه موهایش بریزد، کدام دختر راضی می شود با من ازدواج کند؟!
با صدایی لرزان پرسیدم: آقای دکتر اگر این بیماری را بگیرم موهای سرم می ریزد و یا سرم دچار زخم های لاعلاج و سخت می شود؟ من هنوز خیلی جوانم. این را که گفتم: آقای مدیر با خنده به آقای بهیار گفت: شوخی بس است. این بنده خدا با این فرمان که می رود قالب تهی خواهد کرد. اصل ماجرا را بگویید. آقای بهیار هم لبخندی زد و گفت:
«پدیکلوز سر یک انگل اجباری خارجی و خونخوار 2-4 میلی متری است که روی پوست سر و موی انسان زندگی می کند و عمدتاً در اثر تماس مستقیم یا غیرمستقیم در اثر استفاده مشترک یا در مجاور هم قرار گرفتن لوازم فردی آلوده نظیر وسایل خواب، حوله، شانه، کلاه یا روسری و حتی کمد لباس یا صندلی های عمومی از فردی به فرد دیگر منتقل می شود؛ به ویژه در مکان های پرجمعیت مثل خوابگاه ها، مدارس، مهدکودک و زندان به سرعت منتقل و منتشر می شود.»
آقای بهیار که اینها را گفت، کمی فکر کردم و بعد بلند شدم و با عصبانیت گفتم: چرا این قدر قلمبه سلمبه صحبت می کنید، کلی مرا سر کار گذاشته اید و هول و ولا در درونم انداخته اید. خب یک کلمه بگویید«شپش» و تمام، من را بگو که چقدر نگران خودم و بچه ها شدم. آقای بهیار گفت: ببخشید با این وضعی که شما آمدید و گفتید، ما هم کمی شیطنت کردیم، ولی باور کنید شپش یکی از معضلات و بیماری های کل دنیا است، حتی افسردگی و افت تحصیلی و مشکلاتی که فکرش را هم نمی کنید برای افراد جامعه به وجود می آورد.
به کلاس که برگشتم همه بچه ها هنوز دلهره داشتند، از طولانی شدن زمان رفتم نگران شده بودند و همین آنها را ترسانده بود. گفتم نگران نباشید خبری از واکسن نیست. این را که گفتم کل کلاس منفجر شد و همه در حال پایکوبی بودند. وقتی آرام شدند یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه پس بهداشت برای چه آمده مدرسه؟ گفتم برای پدیکلوز.
باز بچه ها ساکت شدند و با نگرانی به من نگاه می کردند. به یاد وضعیت خودم در دفتر افتادم و سریع به بچه ها گفتم که پدیکلوز همان شپش است. آمده اند تا سرهایتان را معاینه کنند تا شپش نگرفته باشد. تا این را گفتم همه شروع کردند به دست کشیدن به سرهایشان، یکی از بچه ها بلند شد و گفت: اینجوری پیدا نمی شود مگر یادتان نیست در ابتدایی هم آمده بودند و سرهایمان را نگاه کردند، راستی مادربزرگ من هر از چند وقتی خودش سرم را بررسی می کند.
سه تا سه تا می فرستادم تا معاینه شوند. درس نتوانستم بدهم ولی از آن بدتر این بود که متاسفانه تعداد بچه هایی که در سر آنها شپش پیدا می شد کم نبود. در نهایت به کل کلاس شامپوهای کوچکی دادند و گفتند که حتماً باید سرهایشان را چند بار با این شامپو بشویند و شانه بکشند. نمی دانم چرا من هم در سرم احساس خارش پیدا کردم، حس خوبی نبود. برایم عجیب بود چون با معاینه آقای بهیار سر من پاک پاک بود.
به ایشان موضوع را گفتم و او با لبخندی گفت که این مورد شما بیشتر عصبی است و مشکل خاصی نیست، باز برای اطمینان یکی از آن شامپوها را نیز به من داد و گفت چند باری با این موهای سرم را بشویم. نکته جالب شامپو این بود که اصلاً نباید با چشم برخورد کند. این را بسیار به بچه ها تذکر می دادند و حتی قرار شد در جلسه انجمن اولیا و مربیان نیز مطرح شود.
زنگ آخر که خورد و بچه ها رفتند، بهیاران در حال جمع آوری وسایلشان بودند که من وارد دفتر شدم. با لبخند به آنها گفتم: یک هیچ به نفع شما، باشد! روزی خواهد رسید و تلافی خواهم کرد. حالا من دبیر را سرکار می گذارید، این بار همه خندیدیم. بعد آقای بهیار گفت: نگران نباش ما همیشه چند هیچ عقب هستیم. بگذار برایت یک خاطره تعریف کنم.
در سال های اول خدمت به منطقه ای دور دست افتاده بودم. به همراه همکاران برای تزریق واکسن به یک روستا رفتیم. همه آنهایی را که کودک زیر دو سال داشتند در مسجد جمع کردیم و شروع کردیم به ثبت و تزریق واکسن. تقریباً کار داشت تمام می شد که پیرمردی وارد صف شد، از همان اول توجهم را به خودش جلب کرد چون هیچ کودکی همراه نداشت و فقط خودش بود.
تا به من رسید گفت: سلام آقای دکتر بی زحمت بیایید و آمپول گاو مرا هم بزنید. نگاهی به او انداختم و گفتم: آقا ما بهیار هستیم و فقط واکسن آن هم برای کودکان را تزریق می کنیم، شما باید به یک دامپزشک مراجعه کنید. اخمی کرد و گفت: در اینجا چه طور من دکتر گاو پیدا کنم؟ تو را به خدا مرا اذیت نکنید و بیایید آمپول گاو مرا بزنید.
ویال واکسن و سرنگ کوچکش را نشانش دادم و گفتم ما فقط از این ها می زنیم. او هم از جیبش یک سرنگ بزرگ در آورد و گفت: این که بزرگتر و راحت تر است. تازه خود گاو هم هیکلی است و شما زیاد اذیت نمی شوید. هرچه من انکار می کردم او اصرار می کرد، در نهایت هم عصبانی شد و غرغر کنان گفت: ما دیگر چه آدم هایی هستیم که بچه های کوچک مان را به دست این ها می دهیم تا آمپول بزنند. اینها گاو به آن بزرگی را بلد نیستند آمپول بزنند. وای بر ما و بچه هایمان!!!!
بعد از تعرف این خاطره کلی خندیدیم ولی آنجا من پی بردم که کار بهیاران روستا هم بسیار سخت و نفس گیر است. خدا قوتشان دهد.
آخرین فصل کتاب پایه هفتم آمار و احتمال است و معمولاً دانش آموزان این درس را خیلی خوب می فهمند و حل می کنند. با توجه به این موضوع خودم را آماده کردم که در این جلسه هر دو درس مربوط به احتمال را تدریس کنم تا کتاب تمام شود و علاوه بر این که خیالم راحت می شود، دو جلسه آخر بماند برای مرور و رفع اشکال.
درس اول « احتمال یا اندازه گیری شانس » بود. برای این که بچه ها بهتر بفهمند که احتمال صفر، یعنی اتفاقی که ممکن نیست رخ دهد و احتمال یک، یعنی اتفاقی که حتماً رخ می دهد، چند مثال زدم. بعد از بچه ها خواستم تا آنها هم مثال هایی بزنند، همه چیز خوب داشت پیش می رفت که محسن برای احتمال صفر مثالی زد که فضای کلاس را عوض کرد. او گفت: احتمال این که من خدا را ببینم.
تا خواستم خودم را جمع و جور کنم و پاسخ مناسبی برایش پیدا کنم، یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه احتمالی را که حسین گفت صفر نیست. این یکی بیشتر تعجبم را برانگیخت، مانده بودم چه جواب بگویم. از خودش علت را جویا شدم. گفت: ممکن است بمیرد و آن موقع خدا را ببیند. یکی دیگر از انتهای کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه پدربزرگ ما گفته است که ما انسانها نمی توانیم خدا را ببینیم، حتی اگر مرده باشیم، چون ما انسان هستم و او خدا، و انسان انسان را می بیند و نمی تواند خدا را ببیند.
کاملاً از مبحث احتمال خارج شده بودیم و داشتیم به فلسفه و مبادی اولیه آن وارد می شدیم. در این گونه مباحث حتی بین بزرگان هم بحث و اختلاف است و فهم آن برای همه ممکن نیست ولی جالب این بود که بچه ها نظرات خوبی می دادند، بیشتر شان یا از بزرگترها شنیده بودند و یا در مسجد پای منبر اطلاعاتی در این زمینه کسب کرده بودند. در این بین فقط من بودم که نظر خاصی نداشتم و فقط گوش می کردم، درست همانند زمانی که مطالب فلسفی را که می خوانم و در مورد نیروی اولیه و مبدا هستی و علت العلل فکر می کنم، مغزم هنگ کرده بود.
بحث در مورد خدا و قدرتش و خالق بودنش گرم بود که یکی از میز آخر بلند شد و گفت: آقا اجازه خدا همه جا هست؟ گفتم: بله، خدا در هر جایی هست. بعد کمی مکث کرد و دوباره پرسید: خدا در جهنم هم هست؟ این سوالش مرا به فکر فرو برد، خودش ادامه داد خدا همه جا هست و همه چیز را ساخته است، پس حتماً در جهنم هم هست، ولی جهنم که جای گنهکاران است! آنجا چه می کند؟ مگر آنجا را نساخته برای عذاب کسانی که کار بد می کنند؟خودش که گناه نکرده، همه کارهای خدا خوب است.
در واقع پاسخش را نمی توانستم بدهم، این بحث خیلی بالاتر از سطح من و این کلاس بود، فیلسوفان بزرگ باید جواب بدهند. سوال این بچه مرا هم در خود غرق کرد، خدا بینهایت است و همه جا هست پس در جهنم هم هست، ولی از طرفی هم نمی تواند آنجا باشد، زیرا تعریف آن مکان به گونه ای است که تناقض ایجاد می کند. سکوت کردم و همین باعث شد سوالات بچه ها بیشتر و بیشتر شود و نظم کلاس به هم بریزد.
با زحمت بسیار ساکتشان کردم و گفتم: بچه ها این سوالات شما مربوط به ریاضی نیست، من هم زیاد در این زمینه اطلاعات ندارم، باید مطالعه کنم تا شاید بتوانم به بعضی از سوالات شما جواب بدهم و حالا هم وقت این کار نیست، بهتر است این سوال ها را از دبیر دینی و قرآن بپرسید، حتماً جواب های قانع کننده ای به شما خواهند داد. اگر اجازه بدهید برویم سر درس خودمان و شروع کنید به حل کار در کلاس.
نگاه های بچه ها نشان از این می داد که زیاد از پاسخم خرسند نیستند، هرچه بود با کمی غرغر مشغول حل کردن شدند، ولی محسن همچنان در فکر بود. نمی دانم چه در ذهنش می گذرد ولی هرچه هست نشان داد که با بقیه بچه ها خیلی فرق دارد، نگاهش به مسائل اطرافش با بقیه خیلی متفاوت است. واقعاً جور دیگر فکر کردن هنری است که هر کسی آن را ندارد. نگاه نقادانه همیشه مایع پیشرفت است، ای کاش شرایط مناسب باشد تا او بتواند به این گونه فکر کردنش ادامه دهد.
درس دوم «احتمال و تجربه » بود. همه سکه و تاسی را که جلسه قبل گفته بودم از کیف هایشان بیرون آوردند و شروع کردند به انجام آزمایش اول که بیست بار پرتاب سکه بود. برایم جالب بود که در این اوضاع هیچ کس به فکر شیطنت یا کار دیگر نبود. همه داشتند سکه پرتاب می کردند و چوب خط می زدند. انگار این کار برایشان خیلی جالب بود.
بعد از اتمام کار گفتم تا جدول هایتان را با دیگران مقایسه کنید. وقتی جدول های دیگران را می دیدند که با جدول آنها متفاوت است تعجب می کردند. یکی از بچه ها گفت آقا چرا جدول ها فرق دارد؟ ما که همه بیست بار سکه انداختیم، فقط چند نفر مساوی رو یا پشت آمده، مال من که سیزده تا رو آمده و هفت تا پشت، مال احمد هم پنج تا رو آمده و پانزده تا پشت، مگر شما نگفتید که احتمال رو یا پشت آمدن مساوی است!
آن اتفاقی که مد نظرم بود رخ داده بود و همین تعجب بچه ها هدف من از این آزمایش بود. توضیح دادم که احتمال، تقریبی است و ما در پرتاب سکه انتظار داریم تقریباً در نصف حالت ها رو بیاید و در نصف حالت ها پشت. همانطور که خودتان دیدید در عمل این حالت ها دقیق نیستند. یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه دقیق نبودن درست ولی اختلاف ها خیلی است و این به نظر شما درست است؟
جدول بزرگی روی تخته سیاه کشیدم و از بچه ها خواستم تا آمار جدولشان را بخوانند تا من بنویسم. بچه ها یک به یک می خواندند و من تعداد رو ها و پشت آمدن ها را وارد جدول کلی می کردم. در همین بین یکی از بچه ها گفت دوازده تا رو، ده تا پشت که همه کلاس خندیدند و کناری اش با تشر به او گفت: آقا معلم گفت بیست بار سکه را پرتاب کنیم، چه جوری تو این عددها را به دست آورده ای؟ همین موضوع باعث شد تا مطمئن شوم که این بخش را بیشتر کلاس خوب فراگرفته اند.
کلاس بیست و پنج دانش آموز داشت و در کل پانصد آزمایش انجام شده بود و مجموعی که من داشتم 241بار رو آمده بود 259بار هم پشت آمده بود، مخصوصاً چیزی نگفتم و فقط به بچه ها نگاه می کردم، چشمانشان گرد شده بود، همه تصدیق کردند که دو عدد به نصف خیلی نزدیک هستند. بعد از این که موضوع را کاملاً درک کردند از آنها پرسیدم به نظر شما اگر تعداد پرتاب ها هزار تا شود چه اتفاقی می افتد؟ همه گفتند عددها بیشتر به نصف نزدیک می شوند. در انتها هم توضیح دادم که خودتان فهمیدید که هرچه تعداد آزمایش ها بیشتر شود ما به عدد احتمالی که انتظار داشتیم بیشتر نزدیک می شویم.
می خواستیم سوال مربوط به پرتاب 30بار تاس را انجام دهیم که دیدم دست محسن بالاست، مطمئن بودم باز از همان سوالات عجیب و غریبش خواهد پرسید. همچنین می دانستم که این بار هم در پاسخش با مشکل روبرو خواهم شد ولی روا ندانستم که نگذارم سوالش را نپرسد. بلند شد و گفت: آقا اجازه اگر خدا بخواهد هر پانصد بار رو می آید. مگر می شود خدا چیزی را بخواهد و نشود؟
باز کلاس ساکت شد و این بار کسی نبود تا نظری بدهد و چشمان محسن در تلاقی چشمانم بود تا جوابش را بدهم. مانده بودم چه پاسخ بدهم، جواب سوال این دانش آموز را باید فیلسوفان می دادند که آیا چنین چیزی می شود؟ از فلسفه کمی می دانستم و منطق را در حد منطق ریاضی بلد بودم، ناگاه به یاد عبارت «کن فیکون» افتادم. پیش خودم فکر کردم خدا اگر بگوید باش، پس می شود. هیچ دلیل و علتی برای این بودن نمی خواهد. ولی احتمال هم قانونی است که غیر قابل رد کردن است. پس من در جواب محسن چه بگویم؟
تنها راهی را که برای فرار از این موقعیت یافتم این بود که به او گفتم این کار را در حالت طبیعی انجام می دهیم و هیچ شرطی را نمی گذاریم. در جواب گفت: مگر در حالت طبیعی خدا نمی خواهد؟ گفتم: نه، منظورم این نبود که خدا نمی خواهد، خدا قوانینی در طبیعت و جهان برقرار کرده است که همه این کارها بر اساس این قوانین انجام می گیرد.
کمی مکث کرد و گفت :چند تا قانون در جهان هست. لبخندی زدم و گفتم نمی دانم چون بسیار زیاد است. شاید چندتایی از آنها را در علوم خوانده باشید. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه اهرم هم قانونش مربوط به خدا است؟ واقعاً نمی دانستم در برابر سوالات سهمگین این دانش آموز چه کار باید کنم، نه سوادش را داشتم و نه می توانستم بی تفاوت شوم، سوالاتش حتی ذهن خودم را هم درگیر کرده بود. چاره نداشتم، مجبور بودم ساده ترین راه را انتخاب کنم. گفتم: همه چیز ساخته خدا است.
نمی دانم چه شد که در مورد جاذبه زمین و نیروی گرانش بین اجسام و کمی هم در مورد فضا و سیاهچاله ها که قدرت جاذبه بسیار زیادی دارند صحبت کردم، ذهن خودم هنوز در این موارد لنگ می زند، واقعاً نمی بایست وارد این مباحث می شدم، ولی جالب این بود که همه سروپا گوش بودند. محسن باز دوباره پرسید که آیا خداوند می تواند قوانینش را تغییر دهد یا عوض کند؟ مثلاً در هزار بار پرتاب سکه هر هزار بار رو بیاید؟ دیگر جواب این یکی را نه می دانستم و نه می توانستم توجیه کنم، گفتم: نمی دانم و تمام.
هرچه بود محسن سکوت کرد و دیگر به پرسیدن سوالاتش ادامه نداد، از طرفی خوشحال بودم که از این گرداب رهایی یافته بودم و می توانستم کمی درس را به پیش ببرم ولی از طرفی هم ناراحت بودم که چرا نتوانستم ذهن پرسشگر این دانش آموز را تقویت کنم. زنگ خورد و همه به بیرون رفتیم ولی من ماندم و این سوالات عظیم که واقعاً یافتن جوابش تا حدی غیر ممکن بود.
فردای آن روز از یکی از دوستان که الهیات درس می داد خواستم تا کتابی به من معرفی کند تا کمی در مورد فلسفه اطلاعات کسب کنم. او کتاب «لذات فلسفه» نوشته ویل دورانت را به من معرفی کرد. کتاب را خریدم و بعد از مطالعه آن دردسرهایم شروع شد و افتاد در دام فلسفه. هرچه می خواندم و پیشتر می رفتم، می فهمیدم که چقدر نمی دانم و دنیای دانسته هایم در برابر دنیای نادانسته هایم همچون ذره ای است در برابر کهکشان. واقعاً تفکر و نقد و قبول نکردن راهی است برای پیشرفت دانایی.
تا به حال این گونه خانواده ای ندیده بودم که بسیار مرتب به مدرسه بیاید و پیگیر درس فرزندش باشد. این مادر هر ماه حداقل دوبار فقط برای درس ریاضی می آمد و همیشه ام می گفت که به فرزندش سخت بگیرم که بهتر درس بخواند و من هم همیشه در جواب می گفتم که بیشتر از این دیگر سختگیری بلد نیستم، همین حالا هم بچه ها به خاطر این نظم خاصم در کلاس به شدت از من ناراضی هستند. و ایشان هم همیشه از این روش کارم تعریف می کرد و من از تعریف ایشان انرژی می گرفتم.
روش کار من بدین صورت است که دانش آموز در کلاس من باید فعال باشد، در جلساتی که درس می دهم و کاردرکلاس حل می کنیم، به نوبت همه بچه ها باید پای تخته بیایند و حل کنند. در جلسات حل تمرین هم برای پای تخته آمدن نمره در نظر می گیریم. حتی اگر اشتباه هم حل کنند بخشی از نمره را می گیرند. نظرات مناسب در کلاس و همچنین سوالات جایزه دار هم باعث می شود بچه ها بیشتر درگیر درس شوند. لازمه همه این فعالیت ها نظم دقیق در کلاس است و برای همین جدی و سخت گیر هستم تا بتوانم بهتر کلاس را کنترل کنم و فعال نگاه دارم.
خوشبختانه درس و از آن مهم تر اخلاق پسرش خیلی خوب بود، همیشه در رتبه های بالای کلاس قرار داشت و به جای رقابت و یا خساست همیشه یاور دیگر بچه ها بود که این خصیصه اش برایم بسیار ارزشمند بود و همیشه تشویقش می کردم. متاسفانه بسیاری از دانش آموزانی که درسشان خوب است معمولاً تا جایی که امکان دارد کمکی به دیگران نمی کنند که جایگاهشان متزلزل نشود.
شخصت این دانش آموز واقعاً نشان می داد که خانواده او بسیار در تربیت او کوشا هستند و تمام تلاششان در جهت درست انجام می شود، دانش آموزان آینه تمام قد خانواده هایشان هستند و بخش عمده ای از رفتارشان نشان دهنده تربیت خانوادگی آنها است، بخش اصلی تربیت در خانواده است و مدرسه مکمل این امر است. این دو اگر در راستای درست حرکت کنند، فرزندان این سرزمین و در قبل آن میهن عزیزمان به شکوفایی در هر زمینه ای خواهد رسید.
یک روز، بعد از رفتن این مادر به آقای مدیر گفتم که چقدر ایشان به فکر تحصیل فرزندش است و بسیار خوب هم تربیتش کرده است و هم کنترلش می کند، خدا را شکر استعداد و اخلاق در فرزند ایشان به وفور یافت می شود، بودن چنین دانش آموزان و والدینی واقعاً انرژی ما را برای کار کردن دوچندان می کند. ای کاش تعداد این دانش آموزان در کلاسها بیشتر می شد که کمی از بار خستگی این همه مواجه با کاهلی و بی انگیزگی، بکاهد.
بعد از این که صحبت هایم تمام شد، چهره آقای مدیر درهم رفت و شروع کرد به تکان دادن سرش، فهمیدم که از موضوعی ناراحت شده است و این تکان های سرش نشان افسوس است. تا خواستم بپرسم خودش شروع که به صحبت کردن و من فقط سراپا گوش بودم، سال ها قبل و زمانی که آقای مدیر تازه معلم شده بود این خانم در دوره راهنمایی دانش آموزش بوده و ضمناً خانواده اش را نیز به خوبی می شناخت.
این مادر دانش آموزی بسیار مستعد و درس خوان و منظم و با اخلاق، درست همانند فرزندش بوده است. در تمام دوران تحصیلش شاگرد اول کلاس بوده و تمام نمرات که کسب کرده بیست بوده است، آقای مدیر می گفت: تا کنون دانش آموزی همچون ایشان که این گونه در درس مستعد و در اخلاق نیکو باشد ندیده ام، بعد از حدود بیست و هشت سال خدمت دیگر مانند او در کلاس و مدرسه نیامده است. او واقعاً گوهری بی همتا در تحصیل بود.
همه معلمان و کادر مدرسه آینده ای بسیار درخشان برای او متصور بودند، خودش هم برنامه های بسیاری برای آینده اش داشت و می خواست مدارج علمی را تا نهایت آن بگذراند و برای خودش کسی شود و برای جامعه اش مایه افتخار گردد. واقعاً چنین استعدادی وقتی با چنین اخلاق و طرز تفکری قرین شود می تواند افق های بسیاری را هم برای خودش و هم برای اطرافیانش بگستراند.
او تا سوم دبیرستان را همانطور با نمرات عالی و رتبه برتر گذراند ولی در این سال اتفاقی افتاد که نه برای خودش و نه برای ما قابل پیش بینی بود. فردی از بستگان دور مادری اش به خواستگاری او آمده بود و مادرش هم بدون این که نظر او را بخواهد با همه چیز موافقت کرده بود. هرچقدر این دختر می گفت و التماسشان می کرد که من می خواهم درس بخوانم، متاسفانه کسی در خانواده شنوای حرف های او نبود. مادرش او را دلداری می داد که ایرادی ندارد بعد از ازدواج درس را ادامه بده، شرط می گذاریم که آقای داماد با ادامه تحصیل تو مخالفت نکند.
آقای مدیر چون شناخت کاملی از خانواده او داشت خیلی از جزئیات را هم می دانست، حتی می دانست که این ازدواج برای جلوگیری از ازدواج احتمالی دخترش با پسرعمویش اتفاق افتاده است. ازدواجی که حتی احتمالش هم محاسبه نشده بود و شاید هم اصلاً مطرح نبود. ذهن مشوش یک مادر با این تخیل که بهتر است دخترش را عروس خانواده خود کند، عامل اصلی این واقعه بود.
به آقای مدیر گفتم: خوب شد که حداقل شرط ادامه تحصیل را گذاشتند، وگرنه این استعدادی که این فرد با توجه به توصیفاتی که شما گفتید، داشته بر باد فنا می رفته است. حالا چه کار می کند و چقدر توانست به آرزویش برسد؟ از آه بلندی که آقای مدیر کشید دانستم که می بایست در ادامه اتفاقات بدی رخ داده باشد، اتفاقاتی که حتی شنیدنش هم سخت است چه برسد به تحمل آن.
آقای مدیر گفت: بعد از ازدواج که در همان مابین سال تحصیلی رخ داد، آقای داماد زیر حرفش زد و نگذاشت تا او به تحصیلش حتی تا پایان همان سال سوم دبیرستان هم ادامه دهد. کشمکش بسیاری بین او و همسرش و خانواده خودش به ویژه مادرش در آن سالها به وجود آمد که متاسفانه هیچ کدام نتوانست به او کمک کند. حتی ما و بسیاری از دبیران به مادرش گفتیم تا راهی بیابد تا حداقل دخترش دیپلم را بگیرد ولی متاسفانه تفکر سنتی مانع از این کار شد.
آقای مدیر ادامه داد: من خود به خاطر آشنایی و فامیلی دوری که با آنها داشتم چندین مرتبه با پدر و مادرش صحبت کردم و حتی التماس کردم که همسرش را راضی کنند که او به مدرسه بیاید، ولی هیچگاه نتوانستم آنها را متقاعد کنم. فقط یک جمله می گفتند، دختر وقتی رفت خانه داماد دیگر اختیارش دست آقایش است. و این گفته هر بار همچون پتکی بر سر من کوبیده می شد.
یک بار هم با همسرش صحبت کردم به این امید که شاید او جوان است و کمی از این تفکرات بدور است، ولی آنجا فهمیدم که بزرگترین سد برای پیشرفت این دختر همین همسرش است که نگاهی کاملاً متحجرانه به زن و همسر دارد، هر چقدر از دین و اسلام و مقام والای زن برایش گفتم تا حداقل از این طریق نرم شود، ولی فقط با دیدی جزمی مواجه شدم که هیچ راهی برای نفوذ به آن و تغییرش وجود نداشت.
این دانش آموز مستعد که می توانست آینده ای شگرف هم برای خودش هم برای جامعه اش داشته باشد، این گونه فروغش خاموش گشت و در نیستی خزید، گاهی از دست دادن سرمایه ها آن چنان که باید به چشم نمی آید، بسیاری از ما سرمایه را خانه و ماشین و پول می دانیم و برای حفظش از جان مایه می گذاریم، ولی از حراست از اصلی ترین سرمایه که تفکر و دانش است به راحتی چشم می پوشیم.
جامعه ای که در آن افراد مستعد و نخبه به جایگاهی که باید برسند، نرسند. جامعه ای خموده و بیمار است. نخبگان میخ های استوار کننده جامعه در هر زمینه ای هستند، چه فرهنگ، چه دانش، چه اقتصاد و چه هزار رشته دیگر. اگر اینان نباشند هیچگاه پیشرفت را در جامعه شاهد نخواهیم بود. آسایش را می توان به کمک پول و مال و تکنولوژی بدست آورد ولی آرامش در جامعه ای که پر از تنش است نایاب می گردد.
اندوهی بی پایان به من هجوم آورد و ساکت و مغموم به کنج دفتر خزیدم، حال من و حال آقای مدیر اصلاً خوب نبود. او بیشتر درد می کشید چون واقعه را لمس کرده بود. باور این که کسی حق خود بداند که مسیر پیشرفت را بر دیگری ببندد برایم غیر ممکن بود. مگر ما برای پیشرفت خودمان هم که شده نباید راه پیشرفت دیگران را نیز هموار کنیم، مگر پیشرفت و حرکت رو به جلو نیاز به کمک دیگران ندارد، همانطور که ما نیاز به کمک داریم باید به دیگران هم کمک کنیم تا همه با هم به جلو برویم. حال می فهمم چرا هیچ پیشرفتی را در اطرافم حس نمی کنم و همه افسوس گذشته را می خورند که چقدر وضع در آن زمان بهتر بود.
دیگر این مادر و اتفاقاتی که برایش رخ داده بود از ذهنم بیرون نمی رفت، اضطراب داشتم که بار دیگر که به مدرسه آمد چگونه با او رفتار کنم؟ باید سعی کنم مانند همیشه عادی باشم ولی می دانم که وقتی او را ببینم تمام این فکر ها دوباره به ذهنم خواهد آمد و عذابی که این مادر در طی این سالها همیشه در خود داشته را تصور خواهم کرد. عقده ای که هیچ کس نه توان تحمل آن را دارد و نه می تواند حتی ذره ای از آن را درک کند.
وقتی خودم را جای او می گذارم و به این می اندیشم که در کلاس همشاگردی هایی که درسشان خیلی از من پایین تر بوده، حالا حداقل لیسانس دارند و شاید هم دبیر شده اند و مدارج ترقی را تا حدی پشت سر گذاشته اند، واقعاً دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار می شود. وقتی توانایی انجام کاری را داشته باشی و بدانی که می توانی آن را به نهایت برسانی ولی جلویت را می گیرند و نمی گذارند ادامه دهی، بزرگ ترین درد بشر هم در برابر آن قلقلکی بیش نیست.
حالا می فهمم که چرا ایشان این قدر نگران درس فرزندش است. او دیده است که فرزندش همچون خود استعداد دارد و به همین خاطر تمام تلاشش را می کند که راهی را که برای او سد کرده اند، برای فرزندش هموار کند. با توجه به توصیفاتی که آقای مدیر از همسر ایشان گفته بود، می شد حدس زد که این زن چقدر فداکاری و ایثار از خود به خرج داده و چقدر با آن نوع تفکر همسرش جنگیده است تا توانسته است این گونه فرزندی تربیت کند که هم مستعد باشد و هم خیرخواه دیگران.
این مادر نمود و اسوه جانفشانی در راه اعتلای فرهنگ و دانش و علم اندوزی است. خود که نتوانست این گونه به جامعه اش خدمت کند، حداقل با تربیت فرزندش آن هم در محیطی که کار را بر او بسیار سخت می کنند، دینش را به جامعه ادا کرده است.
اصلاً حالم خوب نبود و حوصله کلاس را نداشتم، با عصبانیت تمام وارد کلاس شدم و حتی جواب سلام بچه ها را هم ندادم. از دستشان دلم خون بود، سه ماه سرکلاسشان جان کنده بودم و هر آنچه در توان داشتم در آموزش آنها صرف کرده بودم، ولی آنها در جواب این همه سعی و تلاشم، نمراتی عجیب و غریب در امتحان کسب کرده بودند. از دیشب که این برگه ها را تصحیح کرده بودم حالم بد شده بود. وقتی دیدم تمام زحمت هایم نتیجه نداده است حس نا امیدی شدیدی به من هجوم آورد.
برگه ها را از داخل کیف درآوردم و شروع کردن به خواندن اسمشان و وارد کردن نمرات در دفتر نمره، دو سومشان زیر ده شده بودند و تعداد قابل توجهی از این گروه حتی به پنج هم نرسیده بودند. با غضب به آنهایی که زیر ده گرفته بودند گفتم تا در کنار تخته سیاه بایستند تا تکلیفشان را روشن کنم. نمرات آنهایی که بالای ده گرفته بودند نیز چنگی به دل نمی زد، فقط یک نمره نوزده داشتم که تنها امید من در این کلاس بود.
کلاس در سکوت محض بود و از چهره متعجب بچه ها می شد فهمید که از من انتظار چنین واکنشی نداشتند، من هم آن قدر عصبانی بودم که به هیچ چیز توجه نمی کردم، وقتی گفتم نمرات مدرسه بالا با شما زمین تا آسمان فرق می کند، یک نفر از آخر کلاس آرام گفت: آقا اجازه دخترها خرخوان هستند و خیلی درس می خوانند، همین باعث شد عصبانیت من دو چندان شود.
برگشتم و به آنها گفتم: کم خواندن خودتان را فراموش کرده اید و حالا تلاش دختران را مسخره می کنید، چقدر من این سوال ها را در کلاس شما کار کردم، چند جلسه بعداز ظهرها کلاس آمدید و چقدر نمونه سوال به شما دادم تا حل کنید و یاد بگیرید، شما ها حتی لای کتاب و دفترتان را هم برای امتحان باز نکردید، یک نفر از شما حتی یک برگه هم ریاضی کار نکرده است. دختران تلاش می کنند و نتیجه می گیرند ولی شما حتی حرکتی هم نمی کنید.
امروز دیگر باید شما را به مدیر بسپارم تا او با همان روش همیشگی اش به شما نشان دهد درس خواندن و نخواندن چه فرقی با هم دارند، در چشمان بچه هایی که پای تخته بودند می شد التماس را دید ولی غرورشان اجازه بیانش را نمی داد. تنها فردی که صحبت کرد و از من خواست که آنها را این بار ببخشم همانی بود که نمره نوزده گرفته بود، ولی آن قدر عصبانی بودم که قبول نکردم و گفتم: خیلی به این ها وقت و فرصت داده ام ولی متاسفانه کارساز نبوده است.
از کلاس بیرون آمدم و به دفتر رفتم تا آقای مدیر را خبر کنم تا به حسابشان رسیدگی کند. تا وارد دفتر شدم، آقای معاون که هیکل درشتی داشت و بیشتر اوقات روی صندلی نشسته بود به من گفت: آقای مدیر رفته اند، چه کارش داری؟ گفتم این بچه ها در امتحان افتضاح نمره گرفته اند، باید آقای مدیر کمی با آنها صحبت کند و یا تهدیدشان کند تا متوجه خطا و کم کاریشان بشوند.
بدون اینکه بلند شود با تکانی که به صندلی چرخ دارش داد به کنار فایل رسید و از درونش یک کابل برق که بیشتر اوقات در دست مدیر دیده بودم را برداشت و به من داد و گفت: خودت ادبشان کن، اینها فقط این زبان را می شناسند و تنها راه تربیتشان این است. کابل را دست آقای مدیر زیاد دیده بودم و چندین بار هم شاهد استفاده اش بوده ام، ولی در این چند سالی که از خدمتم گذشته بود تا به حال خودم از این وسیله استفاده نکرده بودم.
وقتی وارد کلاس شدم و بچه ها مرا کابل به دست دیدند همه جا خوردند، ترس عجیب و همه گیری در کلاس حکم فرما شد تا حدی که خودم هم خوف کردم. تا به حال این گونه و با این ابزار به کلاس نرفته بودم، خودم هم تعجب کرده بودم، ولی پیش خودم فکر کردم برای یک بار هم که شده باید کاری کنم تا این بچه ها کمی بیشتر به درس اهمیت بدهند. حداقل یک بار تنبیه شان کنم تا یادشان بماند که برای رسیدن به هدف و گرفتن نتیجه خوب باید تلاش کنند.
اولین نفری که پای تخته استاده بود سیدمجید بود، دانش آموزی با جثه ای نحیف که آن قدر گوشه گیر و خجالتی بود که در طول سال حتی صدایش هم شنیده نمی شد. درسش اصلاً خوب نبود و هیچ تلاشی هم برای برون رفت از این وضعش نمی کرد، همیشه ساکت بود و این سکوتش کار دستش داده بود. در کلاس بسیار سعی می کنم تا محیطی ایجاد کنم که بچه ها بتوانند سوال کنند و در بحث ها شرکت کنند ولی سید مجید هیچ گاه وارد بحث ها نمی شد، شخصیت خاصی داشت.
رو به سید مجید کردم و با صدای بلندی پرسیدم چند شدی؟ با صدایی لرزان و آغشته با بغض گفت: هفت، گفتم دستت را بالا بیاور که به ازای هر نیم نمره تا ده یکی باید کف دستت بزنم، این را که گفتم محسن که سه شده بود چسبید به دیوار و صورتش مثل گچ سفید شد. بند گان خدا همه ترسیده بودند ولی تعجب در صورتشان بیشتر نمودار بود، باور نمی کردند که من می خواهم آنها را تنبیه کنم آن هم با کابل!
هرچه اصرار کردم که سیدمجید دستش را بالا بیاورد امتناع می کرد، نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم ولی از آن طرف هم نمی توانستم کوتاه بیایم، پیش خودم فکر می کردم حالا که شروع کرده ام و به قول معروف گارد این کار را گرفته ام، اگر انجامش ندهم، دیگر حنایم پیش این دانش آموزان رنگی نخواهد داشت. حتی دستش را هم گرفتم تا باز کند ولی با چنان قدرتی دستش را بسته بود که نمی شد کار ی کرد.
سعی می کردم عصبانیتم را کنترل کنم، ولی وقتی چشمم به خیل عظیمی که پای تخته ایستاده بودند می افتاد، دردم تازه می شد و بر میزان خشمم افزوده می گشت. بسیار با خود کلنجار رفتم ولی در نهایت نمی دانم چه شد که دستم بالا رفت و با کابل ضربه ای هولناک بر پشت سید مجید زدم. فریادش آه از نهادم بلند کرد، هرچه قدر سعی کرد گریه نکند نشد و در مقابل من و تمام بچه ها بغش ترکید و با صدای بلند شروع کرد به گریه کردن و همانجا روی زمین نشست.
او که همیشه ساکت و آرام در میز دوم نشسته بود و هیچ کس هم از او شکایت نداشت، حالا چنان از درد بر خود می پیچید و با صدایی بلند می گریست که انگار بلایی خانمان سوز بر سرش آوار شده است. هرچه می گذشت به جای این که آرام تر شود بر شدت گریه اش افزوده می شد. نگاه دیگر دانش آموزان آن قدر بر من سنگین بود که واقعاً تاب و تحملش را نداشتم.
حالم کاملاً دگرگون شد، نفسم به شماره افتاده بود و به شدت از کارم پشیمان بودم، وقتی هق هق گریه هایش را به همراه لرزش شدید شانه هایش می دیدم منقلب شدم و من هم بغض گلویم را فشرد، خیلی دوست داشتم کنارش بر روی زمین بنشینم و مانند او بزنم زیر گریه ولی اصلاً این کار درست نبود. این فکر که مگر من چه کسی هستم و اصلاً چه حقی دارم که دست به این کار ناروا بزنم، همچون وزنه ای چند صد تنی در حال له کردنم بود. فشار زیادی بر خودم احساس می کردم و دیگر تاب تحمل نداشتم.
به سرعت از کلاس بیرون آمدم و مستقیم رفتم دفتر و در را پشت سرم بستم و در همان صندلی کنار در نشستم و شروع کردم به گریه کردن. مانند بچه ها هرچه می کردم نمی توانستم جلو خودم را بگیرم و اشک ها همچنان با شتاب از دیدگان بیرون می آمدند. آقای معاون تا مرا در آن حال دید، با توجه به وزن زیادش جهدی فراوان کرد و بلند شد و به سمت من آمد و جویای احوالم شد.
فکر می کرد خبر بدی به من داده اند، ولی بعد از مدت کوتاهی خودش گفت: تلفن که اینجاست و از صبح تا به حال هم زنگی نخورده پس چه بلایی سر تو آمده که به این روز افتاده ای؟ به سختی می توانستم خودم را آرام کنم، فقط توانستم بگویم که سیدمجید. گفت: سید مجید و چی؟ حرف بزن ببینم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده است که تو را به این روز درآورده؟ حال بدم نمی گذاشت تا توضیح دهم.
آقای معاون بلافاصله به کلاس رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و رو به من کرد و گفت: بچه سوسول تهرانی، آدم برای گریه دانش آموز خودش را به این روز می اندازد. این ها هفت جد و آباد مرا هم درس می دهند، این فیلم ها را درمی آورند تا کتک نخورند، این موجودات را من خوب می شناسم، مهربانی را نمی فهمند. همینجا بنشین تا من حساب همه شان را برسم تا بفهمند که درس نخواندن چه تبعاتی دارد.
حالم که بهتر شد، آبی به صورتم زدم و به حیاط مدرسه رفتم. بچه ها تا مرا دیدند همه یکباره در همانجایی که بودند ساکن شدند و فقط مرا نگاه می کردند. گفتم به بازی تان ادامه دهید، باور نمی کردند و از جایشان تکان نمی خوردند، دیدم بهتر است به دفتر بازگردم تا این بندگان خدا راحت شوند. وقتی از پنجره به آنها نگاه می کردم که غرق در بازی هستند، فهمیدم که بچه ها هرچه باشند باز هم بچه اند و بازیگوش.
جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، قبل از درس کلی با بچه ها حرف زدم تا بیشتر حواسشان به درس باشد، سیدمجید را صدا کردم تا به پای تخته بیاید، بنده خدا می ترسید و نمی آمد. زیاد اصرار نکردم و من به کنار میزش رفتم و در مقابل همه بچه ها از او عذرخواهی کردم که او را کتک زده ام. نفس همه در سینه هایشان حبس شده بود. باور نداشتند که من معلم دارم از یک دانش آموز عذرخواهی می کنم. ولی به نظرم این کار لازم بود و حتماً تاثیری به سزا در رفتار آنها خواهد داشت. به نظر من قبول اشتباه و عذرخواهی خیلی از مشکلات رفتاری بین آدم ها را برطرف می کند.
متاسفانه وقتی این موضوع را در دفتر و بین همکاران تعریف کردم همه با من مخالف بودند و گفتند که این کلاس دیگر از دستت در رفته است و از این به بعد درس که نمی خوانند که هیچ، دیگر آرام هم در کلاس نخواهند نشست و نخواهند گذاشت درس بدهی. حتماً از سر و کولت بالا خواهند رفت و دیگر تره هم برایت خرد نخواهند کرد. این گفته های همکاران مرا بسیار نگران کرد و واقعاً مانده بودم تا پایان سال چگونه این کلاس را اداره کنم.
البته تا پایان سال اتفاق خاصی در آن کلاس رخ نداد، درسشان بهتر نشد ولی بدتر هم نشد و همه چیز به همان حالت عادی گذشت. نه کلاس از کنترلم خارج شد و نه اتفاقی افتاد که نتوانم از عهده آن برآیم. بچه ها کار خودشان را می کردند و من هم تلاش می کردم تا ریاضی شان بهتر شود. بعدها فهمیدم که این بندگان خدا از پایه مشکل دارند و تا حدی که زمان اجازه می داد مفاهیم پایه را هم با آنها کار می کردم. این بچه ها الحق که ظرفیت بالایی داشتند.
این اولین و آخرین باری بود که من چنین اشتباه سهمگینی در کارم انجام دادم و دیگر هیچگاه به سراغ این روش نرفتم. جدی هستم و لبخند هم سر کلاس نمی زنم ولی دانش آموز و شخصیتش برایم بسیار با اهمیت است و هیچگاه توهین و تنبیه نمی کنم، در موارد خیلی خاص که دیگر درسی نیست و رفتاری است با ارجاع به دفتر و خواستن خانواده مشکل را حل می کنم.
پدر یکی از همکاران به رحمت خدا رفت، همه دوستان در مراسم تدفین شرکت کرده بودند و فقط من نتوانسته بودم بروم، به خاطر بیتوته در وامنان رفتن به این مراسم برایم ممکن نبود. چند روز بعد در دفتر مدرسه صحبت از مراسم هفتم بود، یکی از همکاران گفت که در اعلامیه ذکر شده که ختم ساعت دو تا چهار پنجشنبه در مسجد است و بعد از آن هم بر سر مزار در امامزاده یحیی بن زید گنبد خواهند رفت. این بار باید می رفتم، پنجشنبه کلاس نداشتم و می توانستم همان صبح به راه بیفتم.
شب پنجشنبه فقط به این فکر می کردم که فردا ساعت چهار یا پنج که مراسم تمام شد چگونه می توانم به وامنان برگردم، اصلاً امکانش نبود. می بایست همان گنبد می ماندم. یک شب هم در مسافره خانه گنبد تجربه جدیدی برایم خواهد بود. به همین خاطر شناسنامه ام را هم در جیب پیراهنم گذاشتم تا فردا فراموش نکنم. برایم جالب بود که این بار سبک بار و بدون کیف و وسایل به شهر می خواهم بروم.
صبح که بیدار شدم با منظره همیشگی زمستان وامنان که بسیار هم زیبا بود مواجه شدم، برف دوباره باریده بود و همه جا را کاملاً سپیدپوش کرده بود. در میان بارش برف و سکوتی که همه جا را فراگرفته بود به سمت ایستگاه مینی بوس ها رفتم. این بار نوبت اول، آقا اسدالله بود. همان صندلی پشت راننده نشستم و منتظرم شدم تا مینی بوس پر شود، این انتظار حدود نیم ساعت طول کشید و بالاخره ماشین به راه افتاد.
در کاشیدار، مقابل امامزاده مینی بوس توقف کرد تا زنجیر بزند، من هم پیاده شدم تا کمک کنم، البته چیزی بلد نبودم ولی تنها جوانی بودم که مسافر این مینی بوس بود. دستانم از سردی زنجیر بی حس شده بود، خود آقا اسدالله دستکش جانانه ای داشت و خیلی هم سریع کار می کرد، من فقط زنجیر را نگاه می داشتم و تقریباً تمام کارها را ایشان انجام می داد.
تا هفت چنار و ابتدای سرازیری جاده همه چیز درست بود، ولی سُر خوردن ها متوالی ماشین در این شیب تند همه چیز را به هم ریخت. واقعاً اگر تسلط آقا اسدالله نبود، بلایی سرمان می آمد که تصورش هم هولناک بود. از تیل آباد به بعد میزان برف در جاده بسیار کمتر شد و در کنار پاسگاه غزنوی زنجیر چرخ ها باز شد. در مسیر به این فکر می کردم که تا ساعت دو که مراسم است چه کار کنم، کمی در آزادشهر قدم می زنم و بعد به گنبد می روم و بازدیدی از میل قابوس می کنم، برای ناهار هم ساندویچی به بدن می زنم.
ساعت نه بود و حداکثر نیم ساعت دیگر به آزادشهر می رسیدم، هرچه پایین تر می آمدیم بارش برف کمتر می شد و به باران بدل می گشت. جاده بسیار خلوت شده بود و به جز ما هیچ وسیله دیگری در تردد نبود، البته جاده شاهرود به آزادشهر معمولاً در زمستان این گونه است ولی این خلوتی کمی مشکوک به نظر می رسید. چون نه بلیطی داشتم که به آن نرسم و نه کار واجبی که دیر شود، به همین خاطر نگران نبودم و فقط بیرون را تماشا می کردم.
بعد از حاجی آباد و درست در جایی که جاده بسیار باریک می شد و یک طرف کوه های صخره ای و طرف دیگر هم دره ای عمیقی است، ترافیک سنگینی به وجود آمده بود. طبق تجربه ای که داشتم حتماً کوه ریزش کرده بود و سنگ ها جاده را بسته بودند. حدسم درست بود ولی سنگی که جاده را مسدود کرده بود، خودش اندازه یک کوه بود. مانده بودم که اگر بلدوزر راهداری هم برسد چه طور می تواند این سنگ بزرگ را جابه جا کند؟
یکی دو ساعتی طول کشید تا ماشین های راهداری رسیدند، لودر و بلدوزر هر کاری کردند زورشان به این صخره عظیم نرسید. اندازه اش چند برابر کامیون های ده چرخ بود، دقیقاً هم وسط جاده افتاده بود و از هیچ طرفی امکان عبور نبود. همه حوصله شان سر رفته بود ولی برای من جالب بود که چگونه راه باز خواهد شد، این هم یک مسئله است که باید حل شود. حل مسئله یکی از اهداف اصلی آموزش ریاضی است، به طور کلی ریاضی در حل مسئله کاربرد اصلی خود را نشان می دهد، به همین خاطر دوست داشتم ببینم راهداران برای این مسئله چه راهبردی را انتخاب می کنند؟
بارش باران شدیدتر شده بود و همه درون ماشینهایشان بودند و منتظر باز شدن مسیر. استفاده از لودر و بلدوزر برای جابه جایی این سنگ ممکن نبود، بخش صخره ای کنار جاده قابل کندن و گشاد کردن نبود و بخش دره هم که اصلاً قابل استفاده نبود. تنها راه ممکن فقط منفجر ساختن این سنگ بود. قدم اول در حل مسئله فهمیدن آن است که بسیار مهم است، گام دوم انتخاب راهبرد است، که در اینجا به جز انفجار راهبرد دیگری نمی توانست باشد، گام سوم حل مسئله با راهبرد مورد نظر است و من منتظر همین بخش هیجان انگیزش بودم تا انفجار را ببینم.
آقا اسدالله که دیگر کفرش در آمده بود پیاده شد تا برود و از چند و چون ماجرا پرس و جو کند. چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که بازگشت و گفت: منتظر اند تا یک ماشین از شاهرود بیاید تا با آن بتوانند جاده را باز کنند. در دل گفتم که با ماشین این سنگ جابه جا نمی شود، این راهبرد برای این مسئله کارساز نیست. احتمالاً خواسته اند جواب سربالا بدهند، تنها راهبرد حل این مسئله انفجار است.
ساعت حدود دوازده ظهر شده بود و ما هنوز پشت این سنگ غول پیکر گیر کرده بودیم. اگر تا یکی دو ساعت دیگر راه باز نمی شد، می بایست بازمی گشتم، البته نه تنها من، کل مینی بوس باید باز می گشت. در همین افکار بودم که ماشین بزرگی از کنارمان گذشت. تا به حال چنین وسیله ای ندیده بودم، بدنه آن مانند بیل مکانیکی بود ولی به جای بیل یک چیز نوک تیز بر سر آن بسته شده بود.
بعد از این که رسید بلافاصله رفت سراغ سنگ و شروع کرد به خرد کردن آن، این ماشین یک پیکور عظیم الجثه بود. از یک گوشه شروع به تکه تکه کردن سنگ کرد، تکه ها را هم بلدوزر به ته دره می ریخت، هاج و واج فقط به این ماشین نگاه می کردم و آنجا فهمیدم که برای انتخاب راهبرد در حل مسئله علاوه بر فهمیدن خود مسئله شناخت ابزار و راه حل های موجود هم بسیار مهم است. من چون از وجود این ماشین اطلاعی نداشتم نتوانستم راهبرد مناسب را انتخاب کنم.
در عرض نیم ساعت نیمی از این سنگ بزرگ خرد شد و نیمی از مسیر بازگشایی شد. ترافیک سنگینی که تجمع این همه ماشین ایجاد کرده بود عبور و مرور را در باقی مسیر جاده بسیار کند کرده بود. وقتی مقابل خیابان شنبه بازار از مینی بوس پیاده شدم ساعت یک ونیم شده بود، فرصتی برای هیچ کاری نبود و خیلی سریع باید خودم را به گنبد می رساندم.
نمی دانم این چه قانونی است که وقتی عجله داری، یا ماشین نیست یا راه مسدود می شود و یا هزار اتفاق دیگر می افتد، ولی وقتی عجله نداری و تازه می خواهی وقت تلف کنی همه چیز آماده است. در موقعی که عجله داری زمان مانند برق و باد می گذرد و وقتی می خواهی زمان بگذرد، نمی گذرد. واقعاً چرا این گونه احساس می کنیم؟ پیاده تا میدان مرکزی رفتم و بعد از کلی علافی ماشین گیر آوردم و به ایستگاه گنبد رسیدم، ساعت را که نگاه کردم، دو شده بود.
فقط یک مینی بوس گوشه ایستگاه ایستاده بود. سوار شدم و از راننده پرسیدم که گنبد می رود؟ با تکان دادن سرش تایید کرد. وقتی داخل را نگاه کردم فقط سه نفر درون ماشین بودند. روی تک صندلی یک مانده به آخر نشستم. آن قدر خسته بودم که چشمانم را که بستم به خواب رفتم. اصلاً حرکت ماشین و رسیدن به گنبد را نفهمیدم. صدای بلند آقای راننده باعث شد که بیدار شوم. البته دیر خوابیدن دیشب و صبح زود بیدار شدن و این همه اتفاقات جور واجور باعث این اتفاق شده بود.
میدان هفده شهریور گنبد که رسیدم ساعت شده بود سه. یک ساعت وقت داشتم خودم را به مسجد برسانم. سوار تاکسی شدم، تا رسیدن به میدان مرکزی گنبد تازه به عمق فاجعه ای که در آن بودم، پی بردم. تنها چیزی که از ختم به خاطر داشتم ساعت آن و امامزاده گنبد بود و به نام مسجد آن دقت نکرده بودم. واقعاً ناشی گری ام در حد اعلا بود. این راه را با این همه مشقت طی کرده ام و به گنبد رسیده ام و حالا نمی دانم باید به کدام مسجد بروم.
خودم را لعن و نفرین می کردم که چرا این قدر بی دقتی کرده ام. این همه به دانش آموزانم توصیه می کنم که دقت کنند، و اصلاً هدف اصلی ریاضی بالا بردن دقت است، حالا خودم این اصل اساسی را رعایت نکرده ام. خدا را شکر که اینجا هیچ دانش آموزی نیست، وگرنه آبرویی برایم نمی ماند. باید فکری می کردم و برای این مسئله نیز راه حلی می یافتم، درست است که در دقت کردن کوتاهی کرده ام ولی باید از فرایند حل مسئله در اینجا نیز کمک بگیرم.
راهبردهای ممکن را در ذهنم بررسی کردم. اول گشتن و بررسی مسجدهای شهر، این کار غیرممکن است. دوم یافتن خانه آن همکار، این هم ممکن نبود چون هیچ اطلاعی از نشانی خانه شان نداشتم. سوم تماس با همکار، این هم شدنی نبود چون شماره تلفن خانه اش را نداشتم. همین تلفن فکر دیگری به ذهنم آورد، خوب به ابراهیم که ساکن گنبد است زنگ می زنم و از او نشانی مسجد را می پرسم. این بهترین راه حل برای این مسئله بود.
به اولین تلفن کارتی که رسیدم به خانه ابراهیم شان زنگ زدم، خدا خدا می کردم خانه باشد و از مراسم بازگشته باشد. متاسفانه نبود و مادرش گفت رفته مسجد برای ختم. پرسیدم آیا می دانید کدام مسجد؟ گفت: مسجد قائمیه. خوشحال که نام مسجد را فهمیده ام، همانجا سریع یک تاکسی دربست کردم و گفتم که مرا به مسجد قائمیه برساند. تاکسی دور میدان را چرخید و به سمت جنوب رفت و بعد از گذر از یک چهار راه توقف کرد. چقدر سریع رسیدم، اگر می دانستم پیاده می آمدم.
وارد مسجد که شدم همه ناگهان به پا خاستند، یکه ای خوردم ولی خیلی زود خودم را جمع و جور کردم. به همکار تسلیت گفتم و سریع به گوشه ای رفتم. مداح در حال گفتن سلام ها بود و این یعنی من درست در پایان زمان مراسم رسیده ام. درست است که دیر رسیدم ولی خوشبختانه رسیدم. چند دقیقه بعد همه به سمت درب خروجی رفتند و مراسم مسجد رسماً تمام شد.
در همین گیرودار از پشت سر یکی صدایم زد. تا برگشتم و دیدم ابراهیم است چشمانم باز شد. با تعجب به من نگاه می کرد و گفت تو کجا و اینجا کجا؟ گفتم: باید می آمدم، درست است دیر رسیدم ولی رسیدم. به همراه ابراهیم و باقی جمعیت با اتوبوسی که مهیا شده بود برای اولین بار به امامزاده گنبد رفتم. فکر کنم تمام امامزاده ها در ایران شبیه به هم هستند، بقعه ای که در میان قبور محصور است.
بعد از پایان مراسم می خواستم از ابراهیم خداحافظی کنم که از من پرسید، برای برگشتن چه کار می کنی؟ گفتم: امروز که نمی شود، شب را در مسافرخانه می مانم و فردا برمی گردم. محکم زد روی کله ام و گفت: بیجا می کنی که می خواهی به مسافرخانه بروی، تو نباید بروی آنجا، همین مانده که بروی مسافرخانه. گیج و منگ فقط نگاهش می کردم و به این فکر می کردم که مگر رفتن به مسافرخانه چه کار اشتباهی است که ابراهیم این گونه مرا دعوا می کند. شاید هم مسافرخانه گنبد جای بدی است. گفتم باشد به مسافرخانه گنبد نمی روم، می روم مسافرخانه پدر عیسی در آزادشهر، راضی شدی.
نزدیک بود خفه ام کند. گفت: چرا حرف مرا نمی فهمی. آخه چرا این قدر خنگی؟ مگه من مرده ام، خانه ما باشد و تو بروی مسافرخانه، غلط بیجا نکن و بیا با هم برویم خانه ما. اصلاً فرصت نداد حرف بزنم و دستم را گرفت و مرا با خود برد. تازه فهمیدم که منظورش چه بود و همین باعث شد بزنم زیر خنده، ابراهیم هم نگاهی به من کرد و او هم زد زیر خنده، در میان این خنده هایمان فقط نگاه جمعیت به ما معنی بسیار متفاوتی داشت.
با هزار بدبختی توانستم برای بیست و نهم بلیط قطار بگیرم. آن قدر راه آهن شلوغ بود که حدود دو یا سه ساعتی در صف بودم و اضطراب این که بلیط به من می رسد یا نه امانم را بریده بود. وقتی در صف بودم نکته جالبی که توجهم را جلب کرد این بود که هر کسی برای مقصدی مجزا بلیط می خواست، یکی تبریز و دیگری خوزستان و آن یکی هم که تسبیح به دست بود، برای مشهد بلیط می خواست. هرکسی برنامه ریزی کرده بود تا ساعت تحویل سال نو را در جایی که دوست دارد بگذراند، من هم برای همین هدف اینجا بودم، ساعت تحویل سال می بایست در کنار خانواده بود.
هفته آخر را برای اولین بار با آسودگی می گذراندم، دیگر نگران بازگشت نبودم. این اطمینان خاطر باعث شد که تا روز آخر، یعنی بیست و هشتم در مدرسه حاضر باشم، در مدرسه ای که فقط من بودم و آقای مدیر! مدرسه که عملاً تعطیل بود، ولی به خاطر بلیط فردا می بایست امروز را هم در وامنان بمانم. فکر کردم که قید بلیط قطار را بزنم و همین الآن به سمت تهران حرکت کنم، در بدترین حالت فردا قبل از ظهر به خانه خواهم رسید.
ولی باز به این فکر کردم که فردا با خیالی آسوده و بدون اضطراب خواهم رفت. دیگر نگران گیر آوردن ماشین نخواهم بود و با داشتن زمان کافی با آرامش خواهم رفت. سیزده روز تعطیلم و این یک روز جایی را نخواهد گرفت. به سمت خانه به راه افتادم و در مسیر به مغازه آقای خان احمدی رفتم تا برای ناهار چیزی بخرم، یک عدد کنسرو خاویار بادمجان بهترین گزینه بود، این روز آخری را می خواستم پخت و پز نکنم. آقای خان احمدی تا مرا دید تعجب کرد و بعد از مکثی پرسید: آقای دبیر شما عید خانه نمی روید!؟ با لبخندی گفتم: بله می روم، برای فردا بلیط قطار دارم، لبخندی زد و گفت: آفرین یادت باشد که در زمان تحویل سال باید کنار خانوده ات باشی.
شب را در تنهایی و فکر این که چقدر این دور بودن از خانواده را باید تحمل کنم، گذراندم. کمی هم نگران هوا بودم که نکند برف ببارد و جاده بسته شود و اینجا گیر بیفتم، یک بار برایم رخ داده بود و اصلاً دوست نداشتم دوباره آن را تجربه کنم. خوشبختانه هوا صاف بود و هیچ ابری نبود، رو به آسمان کردم و گفتم: آهای ابرها، این یک بار را به من رحم کنید و تا فردا صبح نیایید، می دانم که حالا اینجا نیستید ولی خوب می شناسمتان، مانند برق می آیید و کارتان را انجام می دهید و می روید.
صبح وقتی به ایستگاه رسیدم، با مینی بوسی که مملو از مسافر بود مواجه شدم و اگر کَرم حاج منصور نبود معلوم نبود آیا به شهر می توانم بروم یا نه. هیچ جایی حتی برای ایستادن در ماشین نبود، به همین خاطر کل مسیر را با سختی بسیار کنار حاج منصور در محدوده ای بین او و در ماشین نشستم. محدوده ای بسیار باریک که نیمی از بدنم هم در هوا بود و با فشار به در و حاج منصور می توانستم تعادلم را حفظ کنم. وقتی پیاده شدم قسمت چپ بدنم کاملاً بی حس شده بود.
ساعت یازده به آزادشهر رسیدم.در شهر غوغایی بر پا بود و نمی شد از پیاده رو ها گذشت. هر دو طرف دست فروشان بودند و فقط راه باریکی در وسط بود که اصلاً گنجایش این همه تردد را نداشت. شور شوق مردم برای خریدن ملزومات عید واقعاً دیدنی بود و در این حین خوشحالی بدون وصف کودکان دیدنی تر. واقعاً عید و سال نو بهانه ای است برای شاد بودن و شاد کردن. ای کاش این شادی در چهره همه مردمان مشاهده می شد.
در گرگان این وضعیت بسیار شدیدتر بود به طوری که ترافیک سنگینی برای عبور و مرور ماشین ها ایجاد شده بود. کمی در خیایان مرکزی شهر قدم زدم و به مردمی که در حال خرید بودند دقت می کردم، چهره بچه ها همه شاد بود ولی بسیاری از پدر و مادرها را دیدم که با اضطراب خرید می کردند، می دانستم که نگران مبالغ و هزینه ها و جیب خودشان هستند.
آن قدر در خیابان شهدا ترافیک بود که مجبور شدم همان اوایل خیابان از تاکسی پیاده شده و باقی مسیر را با پای پیاده طی کنم. حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار مانده بود که خسته و کوفته به ایستگاه رسیدم و از مامور آنجا خواهش کردم تا درب نمازخانه را باز کند تا کمی آنجا استراحت کنم. از ساعت هفت صبح که بیدار شدم و از روستا به راه افتادم تا حالا که ساعت چهار عصر است، تقریباً سرپا بودم.
نمی دانم چطور شد که به خواب رفتم و با صدای بلندگو ایستگاه که می گفت قطار مسافربری آماده حرکت است بیدار شدم. سریع خودم را جمع و جور کردم و دوان دوان به سمت قطار رفتم. وقتی به جلو در واگن رسیدم مامور داشت در را می بست و با غرلندی گفت: چقدر گفتیم که کمی زودتر بیایید تا خودتان در آسایش باشید و من وقت نداشتم تا بگویم از حدود سه ساعت قبل در ایستگاه هستم. اگر جا می ماندم واقعاً طنز تلخی می شد.
شماره بلیطم نشان می داد جایگاه من در واگنی است که درست پشت دیزل قرار دارد، وقتی به آنجا رسیدم فهمیدم به سومین کوپه هم باید بروم و این یعنی تا خود تهران صدای دیزل را باید تحمل کنم. وارد کوپه شدم، با سه همسفرم سلام و احوال پرسی کردم و روی صندلی نشستم و در را بستم، قطار به راه افتاد و مانند همیشه غرق در تماشای بیرون شدم. تا بندر ترکمن هوا روشن بود، بعد از آن نیز غروب آفتاب واقعاً دیدنی بود.
در شب، تاریکی و انعکاس نور داخل کوپه نمی گذاشت تا چیزی ببینم، حوصله ام سر رفت و به راهرو آمدم و شیشه پنجره را پایین کشیدم. هوا کمی سرد ولی دلپذیر بود که خبر از آمدن بهار می داد. تاریکی شب مجال زیادی نمی داد تا چشمانم از دیدن مناظر زیبای بیرون لذت ببرد. به همین خاطر سرم را بیرون بردم تا حداقل روبرو را که با نور قوی لکوموتیو تا حدی روشن بود، ببینم. قطار با سروصدایی زیاد و انرژی بسیار دل تاریکی را می شکافت و به جلو می رفت.
به خاطر باد سردی که به صورتم می وزید نمی توانستم زیاد سرم را بیرون نگاه دارم و هر از چندی به داخل برمی گشتم. از کودکی این کار را بسیار دوست داشتم، حتی یک بار شاخه درخت به صورتم خورد و کمی چشمم را خراشید که کار به دکتر کشید، ولی هنوز این کار را انجام می دهم. علاقه ام به قطار و مسیر راه آهن از کودکی در من بوده و هست و خواهد بود.
از ایستگاه قائم شهر بعد از کلی معطلی به راه افتادیم و من منتظر این بودم که هرچه زودتر وارد کوهستان شویم، بخش کوهستانی مسیر راه آهن شمال واقعاً زیباست. هنوز به طور کامل از محدوده شهر خارج نشده بودیم، می خواستم مانند همیشه سرم را بیرون ببرم که ناگهان صدای مهیبی آمد و به همراه آن تکان نسبتاً شدیدی کل واگن را لرزاند. ابتدا فکر کردم شایع تعویض خط بوده، ولی بیشتر که فکر کردم، فهمیدم که از ایستگاه فاصله گرفته بودیم. سرم را از پنجره بیرون بردم و با کمال تعجب دیدم که دیزل در ابتدای قطار نیست و چند متری جلوتر با همان شدت و حدت همیشگی در حال ادامه مسیر است.
خیلی ترسیدم و نمی دانستم چه کار باید کنم. نبودن دیزل یعنی نبودن نیروی کشش و همچنین نبودن ترمز، قبلاً شنیده بودم که اگر قطار فرار کند و سرعتش زیاد شود حتماً در یکی از پیچ های مسیر از ریل خارج خواهد شد. ولی قطار خیلی سریع از سرعتش کم شد و بعد از مسافت کوتاهی تقریباً به حال توقف درآمد. پیش خودم گفتم، سریع بروم و رئیس و مامورین قطار را مطلع کنم. می خواستم کمی دهقان فداکار شوم ولی تا آمدم به خودم بجنبم همه ماموران قطار رسیدند و اولین کارشان این بود که مرا به داخل کوپه خودم هدایت کردند.
هرچه قدر خواستم سرجایم بنشینم نشد و این حس کنجکاوی مرا به بیرون کشاند. درست بود دیزل از قطار جدا شده بود، ولی وقتی من بیرون آمدم دیزل برگشته بود و ماموران داشتند اتصالات را به هم وصل می کردند. از یکی از آنها پرسیدم چرا بعد از جدا شدن دیزل قطار توقف کرد؟ و آنجا فهمیدم که سیستم ترمز قطار به صورتی است که اگر هر واگن جدا شود ترمز های بادی قفل می شوند و واگن را متوقف می کنند. و احیاناً اگر چنین هم نشد در ابتدا و انتهای هر واگن چرخی مانند سکان کشتی است که با چرخاندن آن عمل ترمز انجام می گیرد.
بعد از حدود یک ساعت معطلی قطار دوباره شروع به حرکت کرد و در همین حین رئیس قطار پیش من آمد و از من پرسید هنگام جدا شدن دیزل من همینجا بودم؟ و من هم کل ماجرا را برایش شرح دادم و او هم همانجا از روی شرح من صورتجلسه اش را تنظیم کرد و در زیر آن من هم یک امضایی انداختم و برایم خیلی جذاب بود که من هم شاهد این واقعه بودم.
چند کیلومتری نگذشته بود که دوباره همان اتفاق رخ داد و از صحبت ماموران فهمیدم که میله تعادل دیزل شکسته و همین باعث می شود که این اتفاق رخ دهد. ادامه مسیر با این لکوموتیو ممکن نبود، البته معمولاً قطار در خط شمال از قائم شهر یا ایستگاه های بعدی به خاطر شیب مسیر از دو دیزل استفاده می کند. ولی برایم سوال بود که چرا دیزل دوم که باید در این نزدیکی ها باشد به کمک ما نمی آید، رویم نشد بپرسم و قطار با سرعتی بسیار کم به ایستگاه شیرگاه رسید.
ساعت دو بعد از نیمه شب شده بود و ما هنوز از ارتفاعات نگذشته بودیم و در ایستگاه کوچک شیرگاه منتظر دیزل کمکی بودیم. دیزل جدید آمد و آنرا به جلوی قطار وصل کردند و دیزل قبلی را هم رفت تا در گوشه ای کمی استراحت کند و بعد تعمیر شود. در ایستگاه پل سفید هم حدود دو ساعتی معطل شدیم تا دیزل دیگر برسد و کمک این دیزل شود.
لکوموتیو های راه آهن ایران معمولاً دیزل های سری GM هستند که ساخته شرکت جنرال الکتریک آمریکا است. این لکوموتیو ها که موتور دیزلی دارند در اصل یک نیروگاه تولید برق هستند و این نیرو الکتریکی باعث چرخش چرخ ها و حرکت قطار می شود. به همین خاطر این لکوموتیو ها را دیزل الکتریک می نامند.
قرار بود ساعت شش صبح تهران باشیم و حال هم که ساعت هشت صبح بود هنوز به گرمسار نرسیده بودیم. اتفاقاتی که رخ داده بود خواب را از چشمانم ربوده بود، از ایستادن در راهرو خسته شده بودم و خواستم به داخل کوپه برگردم و اگر بشود کمی بخوابم که مهماندار از همان ابتدای سالن با صدای بلندی گفت: سال نو مبارک، انشالله که سالی پر از موفقیت و شادی داشته باشید. کلاً تحویل سال را از خاطر برده بودم، آه سردی کشیدم و به بیرون و بیابانها نگاه می کردم.
اولین تجربه تحویل سال بیرون خانه را درک کردم. تجربه سخت و سنگین، دوست داشتم در این زمان در کنار خانواده باشم که نشد. ای کاش همان دیروز از مدرسه به راه می افتادم، در این صورت حالا در کنار خانواده بودم. در غم خود فرو رفته بودم که آقای مهماندار آمد و به همه ما یک کلوچه و یک فنجان چای داد، لبخندش انرژی بخش بود. عید شما مبارکی گفت و رفت سراغ کوپه بعدی.
البته در کنار طبیعت عجیب این منطقه، تحویل سال حکایت خاص خودش را دارد. در باقی راه تا تهران فقط به این فکر می کردم که چقدر ذوق شوق داشتند افرادی که در صف بلیط قطار بودند برای این که ساعت تحویل سال کنار عزیزانشان باشند و یا در مکانی خاص و مقدس باشند. حالا من هم در زمان تحویل سال در مکانی خاص هستم که شبیه هیچ کدام از مکان هایی که مردم در زمان تحویل سال در آن هستند نیست.
مختصات از آن دسته درس هایی است که در عین سادگی، بیشتر بچه ها در آن دچار مشکل می شوند. نکته مفهومی خاصی ندارد و فقط قراردادی است برای بیان مکان با دو عدد، ولی بیشتر اوقات بچه ها جای طول و عرض را اشتباه می کنند و همین کار را برای آنها سخت می کند. براین اساس من هم در تدریس آن دچار مشکل می شوم و همیشه به دنبال راهی می گردم تا به بچه ها کمک کنم که اشتباه نکنند و دقیق به یاد داشته باشند که عدد اول طول است و عدد دوم عرض، طول افقی است و عرض عمودی.
در خانه با حمید بودم و داشتم برای فردا که می خواستم مختصات را درس بدهم، طرحی در ذهنم می ریختم. کنار پنجره ایستاده بودم و بارش زیبا و شدید برف را در بیرون تماشا می کردم. از همان دوران کودکی برف را خیلی دوست داشتم، قدم زدن زیر بارش برف برایم بسیار لذت بخش بود. برف همچون باران خیس نمی کرد و من که از خیس شدن بیزارم برف را بیشتر از باران دوست دارم. به نظرم زیر برف راه رفتن خیلی شاعرانه تر از خیس شدن زیر باران است.
به یاد دوران کودکی رفتم بیرون و زیر برفی که با شدت می بارید در حیاط قدمی زدم. سکوت خاصی بر محیط حکمفرما بود، هیچ موجودی دیده نمی شد و همه در گوشه ای پناه گرفته بودند. گاو صاحبخانه که در انتهایی ترین بخش طویله که مسقف بود، نشسته بود چنان نگاهم می کرد که کمی مرا متعجب کرد. فکر کنم در دلش داشت می گفت: این آدم ها عجب موجودات عجیبی هستند، همین جوری بی دلیل زیر برف سرد راه می روند.
در عوالم خودم بودم که ناگهان چیزی با سرعت به پشتم اصابت کرد. تا برگشتم که بفهمم چه بوده دومین گلوله به صورتم خورد. وقتی برف های روی عینکم را پاک کردم، چهره خندان حمید را دیدم که در حال هدف گیری مجدد بود. سریع پشت دیوار پناه گرفتم، گلوله ای از برف آماده کردم و تا از پشت دیوار درآمدم تا آن را پرتاب کنم، باز هم حمید مرا مورد هدف قرار داد، فرصت نمی داد نشانه گیری کنم.
نمی دانم چرا هرچه گلوله های برفی را پرتاب می کردم محل اصابتش با حمید یکی دو متر فاصله داشت و برعکس هرچه حمید پرتاب می کرد دقیقاً به من می خورد. باید کمی دقتم را بیشتر می کردم و درست تر نشانه گیری می کردم، بعد از کلی پرتاب های ناموفق، توانستم چند تایی هم به حمید بزنم. ولی حمید تقریباً همه شلیک هایش به من می خورد. وقتی وارد خانه شدیم حمید با لحن خاصی گفت: بعید است از دبیر ریاضی که مختصاتش خوب نباشد. حالا خدا را شکر افسر توپخانه نیستی وگرنه کل نیروهای خودی روی هوا بودند.
گفتم: مختصات بلدم و خیلی هم خوب در آن مهارت دارم ولی پرتاب کردن بر اساس مختصات کار سختی است و نیاز به تمرین دارد، تو خیلی خوب بلد بودی که درست پرتاب کنی، نشانه گیری ات بسیار عالی بود. حمید خندید و گفت: یکی از بازی های دوران کودکی من و بچه های محله پرتاب سنگ به قوطی ها بود، ساعت ها با دوستان این بازی را انجام می دادیم. هم لذت بخش بود و هم نشانه روی ما را خوب کرد. مختصات را شوخی کردم، مهم تمرین و تمرکز در نشانه گیری است.
در همین لحظه ایده جالبی به ذهنم رسید. می توانم از این پرتاب یا شلیک و به قول حمید
توپخانه برای تدریس مختصات کمک بگیرم. رفتم و یک برگه طلق آوردم و با ماژیک و با دقت یک محور مختصات به صورت شطرنجی کامل روی آن کشیدم. یک برگه مقوا هم اندازه همان طلق گرفتم و همان کار را روی این برگه مقوا انجام دادم. به طوری که وقتی طلق را روی مقوا قرار می دادم همه محور ها و مربع های شطرنجی دقیقاً روی هم قرار می گرفتند.
در کلاس ابتدا مفهوم مختصات و روش آن را توضیح دادم. در ادامه از بچه های ردیف سمت راست خواستم تا بین بچه های ردیف وسط و سمت چپ بنشینند. بعد دو میز ردیف اول را کاملاً به ابتدای کلاس و مقابل تخته سیاه بردم. گروهی سه نفره تشکیل دادم. نفر اول دیده بان، نفر دوم بیسیم چی و نفر سوم توپچی. نفر اول در میز اول، نفر دوم با فاصله در میز وسط و نفر سوم هم در میز آخر سمت راست.
بچه ها فقط نظاره گر بودند و هنوز از چند و چون کار اطلاعی نداشتند. چند نفری پرسیدند که فقط به آنها می گفتم کمی حوصله کنید، می خواهیم یک بازی انجام دهیم. در نگاه بچه ها تعجب موج می زد، می توانستم ذهنشان را بخوانم که مانده بودند چه شده این دبیر ریاضی سخت گیر به فکر بازی افتاده است. می خواستم برای اولین بار یک مطلب ریاضی را با بازی به بچه ها آموزش دهم. فقط نگران این بودم که درست از آب درآید وگرنه مشکلاتم دوچندان خواهد شد.
گروه بعدی را در طرف دیگر کلاس و همان میز اول تشکیل دادم. هر سه نفر روی یک میز قرار داشتند. یک تکه کاغذ کوچک را که روی آن تانک بسیار کوچک و ساده ای کشیده بودم به آنها دادم، گفتم شما صاحب تانک هستید و باید آن را در جایی روی صفحه محورهای مختصات که مقابلتان است قرار دهید. دقت کنید که درست روی نقاط تلاقی خط ها باشد و وسط قرار نگیرد.
دیده بان گروه اول را صدا زدم و گفتم فقط حق داری مکان را ببینی و مختصاتش را روی کاغذ بنویسی، بعد می روی سر میزت می نشینی و مختصات را به صورت شفاهی و آرام به بیسیم چی اعلام می کنی. بعد به بیسیم چی گفتم شما هم بدون این که حق داشته باشی کاغذ دیده بان را ببینی، فقط از روی اعلام شفاهی دیده بان باید مختصات را روی کاغذ خودت بنویسی و در نهایت هم به همین صورت باید مختصات اعلام شده به توپچی برسد.
توپچی هم باید در همان مختصات اعلام شده، چسب نواری کوچک و سیاهی که به او داده ام را بچسباند. من صفحه طلقی مختصات توپچی را به روی صفحه مختصاتی که تانک در آن واقع است منطبق می کنم. اگر نقطه سیاه روی تانک بود یعنی برنده اید و گلوله توپ درست به تانک برخورد کرده است ولی اگر اشتباه شود بازنده اید. و در ادامه کمی در مورد دیده بانی و توپخانه و ربط آن با مختصات صحبت کردم.
بازی شروع شد. تانک در موقعیت قرار گرفت. دیده بان آن را رویت کرد و در کاغذش نوشت، سپس آرام در گوش بیسیم چی اعلام کرد و او هم روی کاغذ نوشت و به همین ترتیب اطلاعات به دست توپچی رسید. توپچی هم همان چسبی را که داشت روی نقطه ای گذاشت و گفت: آقا تمام شد. من هم رفتم و مختصات طلقی را درست و دقیق روی مختصات کاغذی قرار دادم. محل تانک با محل نقطه فرق داشت، و این یعنی مختصات درست نبوده و گلوله به تانک اصابت نکرده است.
می خواستم جای دو گروه را عوض کنم که یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه یک بار دیگر به ما مختصات نقطه را توضیح می دهید، ما می خواهیم حتماً تانک را بزنیم. بچه ها خندیدند ولی همه کامل و دقیق به حرف هایم گوش دادند. چنان با دقت نگاه می کردند که خودم هم متعجب شدم، اینان همیشه حواسشان جای دیگر بود و نمی شد آنها را آرام کرد. حالا برای زدن تانک تمام حواسشان پای تخته است.
جای دو گروه را عوض کردم و همین کار را تکرار کردم. البته با نظارت کامل که اتفاق خاصی رخ ندهد. این بار وقتی مختصات طلقی را روی مختصات کاغذی قرار دادم، نقطه سیاه دقیقاً رو تانک افتاد و همین باعث شد که دیدبان گروه با صدای بلند گفت (الله اکبر) و همین غوغایی در کلاس به پا کرد. شور شوق بچه ها بالا گرفت و کمی کنترل اوضاع سخت شد. همه دوست داشتند در این بازی شرکت کنند.
هر چه جلو تر می رفتیم اشتباهات بچه ها کمتر می شد و الله اکبر ها بود که در کلاس می پیچید، درست است که آن نظم همیشگی در کلاس برقرار نبود ولی هیچ کس به فکر شیطنت یا شلوغی نبود، همه واقعاً در تلاش بودند که تانک تیم مقابلشان را بزنند، حتی وقتی اشتباه می شد با هم داد و بیداد می کردند و به دنبال مقصر و اشتباهش بودند، همین برای من کافی بود.
در یکی از این الله اکبر گفتن بچه ها ناگهان مدیر وارد کلاس شد و با چهره ای متعجب پرسید: در این کلاس چه خبر است؟ مگر شما ریاضی ندارید، چرا اینقدر شعار می دهید. همه اش هم الله اکبر است، خب یک بار هم صلوات بفرستید. لبخندی زدم و گفتم: آقای مدیر کجا در جنگ وقتی دشمن را مورد اصابت قرار می دهند صلوات می فرستند،
همه الله اکبر می گویند. چهره اش در هم شد و گفت: جنگ؟ اینجا چه خبر است؟
وقتی موضوع را به آقای مدیر گفتم، سری تکان داد و گفت: این جوان ها چه کارهایی می کنند، ندیده بودیم که بازی در تدریس ریاضی هم باشد، در درس های دیگر روش های مختلف هست ولی فکر نکنم ریاضی را بشود این طور درس داد. خدا به خیر کند، این بچه ها در حال عادی هیچ از ریاضی سرشان نمی شود، با این وضعی که شما به وجود آورده اید، اصلاً چیزی نمی فهمند. بهتر نیست همان تدریس عادی را ادامه دهید.
ذوق و شوق بچه ها بیشتر برایم ارزش داشت تا این انتقاد آقای مدیر. نگران وقت بودم که خدا را شکر همه بچه ها توانستند این بازی را انجام دهند. وقتی داشتم وسایل را جمع می کردم و میزها را به جای اولش باز می گرداندم، یکی از بچه ها پرسید: آقا اجازه اگر تانک حرکت کند، چطوری باید آن را زد؟ سوال جالبی بود ولی پاسخش خیلی سخت و تخصصی بود.
کمی برایش توضیح دادم و گفتم: دیده بان باید سرعت حرکت تانک را حساب کند بعد فاصله زمانی شلیک گلوله از توپخانه تا هدف را نیز محاسبه کند و با این شرایط مختصات نقطه ای که تانک به آن خواهد رسید را به دست آورده و در زمان معین دستور شلیک دهد تا گلوله درست همان زمانی که تانک به مختصات مورد نظر می رسد، برسد.
سری تکان داد و گفت آقا اجازه فعلاً که زیاد نفهمیدیم، و همین تانک های ثابت را می زنیم ولی بزرگ شدیم حتماً به ارتش می رویم و دیده بان می شویم تا بتوانیم تانک های در حرکت را هم بزنیم. آقا اجازه زدن تانک خیلی کیف دارد. لبخندی زدم و گفتم انشالله . ولی در دل اصلاً دوست نداشتم که این اتفاق بیفتد، کلاً جنگ خوب نیست، به دلیل هایی که اصلاً ارزش ندارد فقط انسان ها کشته می شوند.
در امتحانی که هفته های بعد گرفتم برایم جالب بود که اکثر بچه ها مختصات را درست حل کرده بودند. حتی یکی از بچه ها کنار سوال مختصات یک تانک کوچک کشیده بود.
امتحانات نوبت اول بود و سر کلاس ایستاده بودم و همه در سکوت در حال پاسخ دادن بودند، یک نفر خواست سوالی بپرسد که سریع واکنش نشان دادم و گفتم: اولاً صبر کنید دبیر مربوطه بیاید، ثانیاً فقط دستتان را بالا ببرید و تا زمانی که اجازه نداده ام صحبت نکنید. بنده خدا نگاه معنی داری به من کرد و به نوشتن ادامه داد. مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و به شدت مراقبت می کردم که اتفاق خاصی رخ ندهد، کلاس هم غرق در سکوت و آرامش بود.
در کلاس باز شد و آقای دبیر ادبیات وارد کلاس شد، در صدم ثانیه کلاس پر از هیاهو و سر و صدا شد. چیزی که می دیدم را نمی توانستم باور کنم. همه در حال سوال کردن از دبیر بودند. خبری از آن سکوت و نظم چند لحظه پیش نبود. انرژی بسیاری صرف کردم تا اوضاع تا حدی متعادل شود، فریادی زدم که هر کس سوالی دارد فقط دستش را بالا ببرد، وقتی به کل کلاس نگاه کردم، همه دستشان بالا بود.
آقا دبیر هم خیلی خونسرد بالای سر تک تک بچه ها می رفت و توضیحات بسیاری می داد که واقعاً برای من عجیب بود. هیچ کدام از سوالات بچه ها مهم نبود و اکثراً فقط به دنبال گرفتن پاسخ از دبیر بودند. عده ای حتی پا فراتر گذاشته بودند و درست یا غلطی پاسخی را که نوشته بودند را می پرسیدند و دبیر هم در کمال خونسردی تایید یا رد می کرد. واقعاً همه چیز داشت دور سرم می چرخید، این وضعیت در شان جلسه امتحان نیست.
قبول دارم که سیستم آموزش و پرورش ما مشکلات بسیار دارد و چیزی به دانش آموز که به دردش بخورد نمی دهد، قبول دارم که درس هایی که می خواند برایش آنچنان مفید نیست و او را برای زندگی آماده نمی کند، قبول دارم که پرورش در مدارس ما به فراموشی سپرده شده و حتی آموزش هم فقط در حد اولین حیطه شناختی یعنی دانش صورت می گیرد، قبول دارم که سیستم آموزشی ما خلاق پرور نیست و فقط دانش آموزان را به حفظیات سوق می دهد.
و حتی قبول دارم که نوع سنجش هم در این سیستم نادرست است، به جای این که فعالیت و رفتار دانش آموزان سنجیده شود تا مشخص شود که آیا آموزشی که داده شده موجب تغییر رفتار در دانش آموز شده است یا نه، فقط به چند سوال که تنها حفظیات دانش آموز را می سنجد ختم شده است. کاری که اصلاً درست نیست و هیچ کمکی به دانش آموز نمی کند. به همین خاطر است که بعد از دوازده سال درس خواندن وقتی از این سیستم خارج می شوند، علاوه بر این که چیزی عایدشان نشده است، بلکه احساس آزادی و راحتی می کنند.
ولی آزمون و برگزاری آن قواعد و قوانین و آدابی دارد که باید رعایت شود. حداقل در آزمون به دانش آموزان یاد دهیم که باید بر دست رنج خود متکی باشند. در این سیستم ناراست که حتی بدون خواندن درس پایه دانش آموز ارتقا می یابد، حداقل در اینجا کمی دقت لازم است تا هدفی که گم شده است و دست یافتنی نیست، نشان داده شود. به نظر من صحت اجرای آزمون بیشترین سودش برای خود دانش آموز است.
البته من در درس ریاضی برای نمره مستمر خیلی بیشتر از امتحان پایانی ارزش قائلم، در نمره مستمر موارد زیادی را محاسبه می کنم: انجام تکالیف، حل پای تخته، گفتن نظر در سر کلاس، پاسخ به سوالاتی که مطرح می کنم، پرسیدن سوال خوب و به موقع توسط دانش آموز، امتحانات ده نمره ای و ... تمامی موارد و جدول چگونگی محاسبه آن را در ابتدای سال به دانش آموزان توضیح می دهم تا تکلیفشان روشن شود.
در این روش اگر دانش آموز واقعاً در کارش جدی باشد و نظم و انضباط را رعایت کند و در بحث های کلاسی شرکت کند، حتی اگر در ریاضی ضعیف هم باشد می تواند در پایان سال نمره قبولی را بگیرد. تجربه نشان داده که اگر دانش آموز کمی از خود تحرک نشان دهد و در کلاس فعال باشد، در این سیستمی که طراحی کرده ام، مشکلی برایش پیش نخواهد آمد.
بعد از پایان امتحان هر چه سعی کردم که از کنار این اتفاق به سادگی بگذرم نشد، منتظر فرصتی بودم تا همکار را تنها بیابم و کمی با او صحبت کنم. نیم ساعتی تا امتحان پایه بعدی زمان بود و ایشان به داخل حیاط مدرسه رفت تا قدمی بزند، من هم این فرصت را غنیمت شمردم و همراهش رفتم تا بتوانم کمی با او صحبت کنم. واقعیت امر هم سنش و هم سابقه اش از من بسیار بیشتر بود و اصلاً نمی دانستم از کجا باید شروع کنم.
از وضعیت درسی بچه ها پرسیدم که او هم می نالید، به او گفتم که به نظر من مهم ترین درس در مدرسه ادبیات فارسی است. نگاه معنی داری به من کرد و گفت: از دبیر ریاضی بعید است این حرف را بزند، همه می دانند که ریاضی مهم ترین و سخت ترین درس است. گفتم: اصلاً این طور نیست. دانش آموز اول باید بتواند بخواند تا بتواند مسئله حل کند. در ثانی وقتی دانش آموز مطالعه نداشته باشد این ریاضی که تمرین فکر کردن و تحلیل کردن است به دردش نمی خورد.
ضمناً در شعر که گل سرسبد ادبیات است می توان ریاضی را دید. نظم و آهنگ آن تابع قوانین نسبت و تناسب در ریاضی است. ای کاش می شد بچه ها از خواند شعر لذت می بردند، آهنگ و وزن و قافیه آن را درک می کردند تا حفظ کنند. این بندگان خدا در هیچ درسی چیزی برای لذت بردن ندارند الی ادبیات که آن هم از حکایات و اشعار و مثل های زیبا تا حدی تهی گشته است. کاملاً حرف مرا تایید کرد و خودش در این زمینه کلی صحبت کرد.
بعد بحث را با اینجا کشاندم که بهتر نیست آموخته های بچه ها دقیق سنجیده شود. حرفم را تایید کرد و گفت: بله این طور حداقل باسوادها می توانند نمره های بهتری بگیرند. بعد گفتم: به نظر شما آیا کمک یا راهنمایی کردن دانش آموزان سر جلسه امتحان کار درستی است؟ کمی فکر کرد و گفت: در اصل نه، ولی من دلم برای این بندگان خدا می سوزد، بچه روستا هستند و خیلی سختی کشیده اند، دوست دارم به آنها کمکی کنم. گفتم: بهترین کمک این است که ماهیگیری را یاد بگیرند نه این که ماهی آماده را به آنها بدهیم. سری تکان داد و گفت: درست گفتی و اصل همین است.
خوشبختانه آنچه را که می خواستم را بدون این که ناراحت شود به او گفتم، مطمئن بودم که حرف مرا فهمیده بود، از آن روز به بعد روابط ما خیلی خوب شده بود و بیشتر زنگ های تفریح با هم بودیم و از تجربیاتش استفاده می کردم. یکبار گفت: خیلی سخت گیر هستی و کارت خیلی منظم است، درست است بچه ها غر می زنند ولی از لابه لای صحبت آنها فهمیده ام که از شما بدشان نمی آید. چند نفری که دل به کار نمی دهند بیشتر غر می زنند و شاکی هستند.
امتحانات نوبت دوم شروع شد، روز امتحان ادبیات دبیر مربوطه در دفتر به همه همکاران گفت: خواهش می کنم به سوالات بچه ها پاسخ ندهید، بگذارید هرچه بلد هستند بنویسند. من خودم هستم و اگر لازم بود توضیح می دهم. امتحان که جای راهنمایی خواستن نیست، اینجا باید سره از ناسره جدا شود. همکاران با تعجب به هم نگاه می کردند ولی من خوشحال بودم که صحبت هایم تاثیرش را گذاشته است.
در این نوبت دانش آموزان در سالن بودند و سه تا مراقب وظیفه مراقبت از آنها را بر عهده داشتند. توضیحات ابتدایی آقای دبیر ادبیات عالی بود، فقط گفت: سوال نپرسید که به هیچ سوالی پاسخ نخواهم داد. هر چه می دانید و بلد هستید بنویسید. در بخش معنی اگر منظور را برسانید نمره خواهید گرفت و در بخش های دیگر هم دقت کنید تا دچار مشکل نشوید.
بعد رفت همان ابتدای سالن مقابل بچه ها ایستاد. جلسه در سکوتی جانانه غرق بود، نظم و انضباط از هر کجای این جلسه می بارید و همه بچه ها در محیطی آرام داشتند به سوالات پاسخ می دادند. لذتی وافر می بردم از این همه نظم و در پوست خود نمی گنجیدم که یکبار غیر از درس ریاضی این چنین نظمی را در جلسه امتحان شاهد هستم.
نیمی از زمان آزمون گذشته بود که یکی از وسط سالن دست بلند کرد، تا خواست چیزی بگوید به او اشاره کردم که صحبت نکند و دبیر حتماً برای بررسی به پیش او خواهد آمد. آقای دبیر ادبیات از جایش تکان نخورد و همانجا گفت: گفتم که به سوالات شما جواب نمی دهم، هرچه بلد هستید بنویسید و چیزی از من نخواهید که نخواهم گفت. دست این دانش آموز که پایین آمد، بلافاصله دست دیگری بالا رفت و همین دیالوگ از طرف آقای دبیر تکرار شد.
از همانجا با چشم اشاره ای به من کرد و من هم با چشم کارش را تایید کردم و به او آفرین گفتم. ولی هرچه زمان می گذشت دست تعداد بیشتری از بچه ها بالا می رفت. در مقابل من محسن که دانش آموز زرنگ کلاس بود نشسته بود و در چهره اش اضطراب زیادی دیده می شد. دستش را بالا می برد و بعد از مدتی پایین می آورد. بنده خدا کلافه بود و نمی دانست چه کند.
دیگر خودم هم شک کردم و حدس زدم که باید اشکالی باشد که این بچه ها این قدر بی قرار هستند. بالای سر محسن رفتم و آرام گفتم چه شده؟ به صدایی لرزان گفت: آقا اجازه سوال آخر. گفتم برگه ات را بده تا ببینم چه می گویی؟ برگه را گرفتم و به سوال آخر که دو نمره هم داشت نگاه کردم. نوشته بود: در دو بیت زیر آرایه های ادبی که استفاده شده است را نام ببرید. صورت سوال که مشکلی نداشت و به راحتی خوانده می شد، رو به محسن کردم و گفتم: سوال که خوانده می شود. گفت: آقا اجازه زیر سوال را نگاه کنید.
اول نفهمیدم چه می گوید، ولی بلافاصله متوجه شدم که این بندگان خدا راست می گویند، خبری از آن دو بیت نیست. این بچه ها از روی کدام ابیات آرایه ها را باید بنویسند؟! خنده ام گرفته بود، انگار در ریاضی سوال بدهیم معادله های زیر را حل کنید و بعد اصلاً معادله ای در کار نباشد. جلوی خنده ام را گرفتم و به او گفتم که نگران نباشد الآن به دبیر مربوطه خواهم گفت.
آرام به سمت ابتدای سالن رفتم و کنار آقای دبیر ادبیات و پشت به بچه ها ایستادم و آرام او را به سمت خودم فراخواندم. تا به کنارم رسید گفت: دیدی که عجب جلسه ای شد، هیچ کس صحبت اضافه نکرد و همه چیز درست و اصولی است، حتی دیگر به سوالات بچه ها هم پاسخ ندادم و راهنمایی نکردم تا واقعاً یاد بگیرند که برای موفقیت باید تلاش کنند. اینجوری خیلی خیلی بهتر است.
چنان وجدی در صورتش مشاهده می شد که رویم نمی شد موضوع سوال آخر را بگویم، ولی چاره ای نبود می بایست این مشکل حل شود. آرام کنار گوشش گفتم: جلسه عالی است و دست شما درد نکند، این نظم و آرامش جلسه واقعاً مثال زدنی است، فقط یک نکته کوچک، سوال آخر مشکل دارد و بیت ها را نیاورده اید. بنده خدا چشمانش چهارتا شد و سریع نمونه سوالی که روی میز منشی بود را برداشت و به سوال آخر نگاه کرد و به اشتباه پی برد.
کمی خجالت زده بود ولی خیلی سریع خودش را جمع و جور کرد و به کل سالن گفت: در سوال آخر اشتباه تایپی رخ داده است و ابیات نیفتاده است. من می خوانم و همه بنویسند. وقتی داشت بیت ها را می خواند من به این فکر می کرد که سوالی که دست نویس است چگونه می تواند ایراد تایپی داشته باشد. البته الحق و الانصاف دستخط این آقای دبیر ادبیات کم از تایپ نبود.
بعد از امتحان خودش هم خنده اش گرفته بود که یادش رفته بود بیت ها را بنویسد. رو به من کرد و گفت: هر چقدر هم دقت کنی با از این مشکلات پیش می آید. من هم حرفش را تایید کردم و گفتم من هم از این اشکالات در سوالاتم زیاد بود ولی از وقتی که قبل از امتحان یک نمونه از آن را خودم حل می کنم و پاسخ می دهم، مشکلاتم خیلی کمتر شده است.
یکی از بستگان قرار بود از سفر معنوی حج بازگردد و ما هم به عنوان استقبال کننده به پیشوازش می رفتیم. با هر زحمتی بود به پایانه مخصوص حجاج رسیدیم، فکر می کردم ترمینال شماره یک باشد و یا دو، ولی به محل دیگری رفتیم و در مقابل ساختمانی که بیشتر شبیه یک چادر بود توقف کردیم. ساختمان این پایانه را تا به حال ندیده بودم، یک شکل بیضوی بود که تماماً از پارچه بود و به نظر مانند بالنی بود که باد شده باشد. فکر کنم موقتی بود و برای زمان هایی که مسافر زیاد است مانند زمان حج تعبیه شده بود.
وقتی حجم ماشین های متوقف در پارکینگ را دیدم فهمیدم که اینجا هم با همان مشکل همیشگی ام یعنی شلوغی و ازدحام روبرو خواهم شد، هیچ گاه از مکان های شلوغ خوشم نمی آمد و همیشه از آنها گریزان بودم، ولی حالا چاره ای نبود و می بایست به دل جمعیت می رفتم و آن را تحمل می کردم، هرچه به پایانه نزدیک تر می شدم راه رفتن سخت تر می شد و فشار جمعیت بیشتر می گشت.
گروهی از حجاج از درب شرقی در حال خروج بودند، به همراهم گفتم که سریع برویم تا شاید حاجی را زودتر ببینیم، لبخندی زد و گفت که اینها نیستند، پرواز آنها هنوز ننشسته است. من از خانه تماس گرفته ام و گفته اند که پرواز ساعت هشت شب می نشیند، الآن ساعت هفت و نیم است. در دل خدا خدا می کردم که پرواز تاخیر نداشته باشد که در آن صورت کلی باید در این هوای سرد و در میان خیل جمعیت معطل شویم.
ازدحام بیش از حد جمعیت استقبال کنندگان چنان بود که ناگهان آشنایانی که همراهشان بودم را گم کردم. با توجه به تاریکی هوا و همچنین تعداد زیاد مردمی که در این محل بودند، یافتن آنها غیرممکن به نظر می رسید، ولی چاره ای نداشتم و می بایست جستجو را آغاز می کردم. در همین حین صدای هواپیمایی را شنیدم که احتمالاً فرود آمده بود، ابتدا فکر کردم پرواز حجاج باشد ولی با توجه به ترافیک فرودگاه مهرآباد، می توانست هر پروازی باشد.
ولی هجوم مردم به سمت ساختمان ترمینال نشان می داد که احتمالاً همان نظر اولم درست باشد. من هم تصمیم گرفتم با جمعیت به طرف درب های ترمینال بروم. هرچه جلوتر می رفتم امکان نزدیک شدن به درب های ترمینال کمتر می شد و فشار ازدحام بیشتر می گشت. با این اوصاف یافتن آشنایان و حاجی مورد نظر بعید بود، باید فکر دیگری می کردم. کمی فاصله گرفتم تا به دنبال راهی برای حل این مشکل بگردم.
حاجی ها به سختی از میان جمعیت به همراه استقبال کنندگان می گذشتند. بازار دید و بازدید و تبریک و صلوات و حلقه گل بر گردن انداختن و ... داغ بود، به هر طرفی که نگاه می کردم عده ای با لبانی متبسم در حال در آغوش گرفتن حاجی خود بودند. در این بین چرخ هایی که بار حجاج روی آنها بود هم برایم جالب بود، چرخ هایی مملو از ساک ها و کیف های متعدد که گاهی وسط جمعیت گیر می کرد و از آن کوه وسایل چندتایی به زمین می ریخت و ترافیک را سنگین تر می کرد.
با گذشت زمان از ازدحام کمی کاسته شد، به نظر کاروانی که قبل از آمدن ما رسیده بودند رفته بودند و حالا می بایست منتظر کاروان بعدی با پرواز بعدی باشیم، کمی فکر کردم و تنها راه را برای حل این مشکل درب پارکینگ یافتم. آنجا تنها جایی است که همه حاجی ها حتماً باید از آن عبور کنند. درست است که از ساختمان ترمینال دور است ولی محل مطمئنی است برای یافتن حاجی. تنها یک درب است و مراقبت از آن ممکن به نظر می رسد.
اینجا دیگر از آن غوغایی که مقابل ساختمان برپا بود، خبری نبود. همه می آمدند و سریع سمت ماشین هایشان می رفتند، شلوغ بود ولی به قول رادیو پیام که ترافیک ها را اعلام می کند، روان بود. توقفی در کار نبود و گروه گروه در حال ورود یا خروج بودند. نکته جالب چهره های مشتاق همه بود، از حجاج گرفته تا استقبال کنندگان، برای اولین بار کسی را در این خیل عظیم، ناراحت یا غمگین یا عصبانی ندیدم.
در میان این رفت آمدهای شتابان، پیرمرد و پیرزن سفید پوشی که آرام در کنار مسیر ایستاده بودند توجهم را جلب کرد. آرام و متین فقط به رهگذران نگاه می کردند، از ظاهرشان و چرخ مخصوص حمل باری که مقابلشان بود فهمیدم حاجی هستند، ولی تنها بودنشان برایم عجیب بود. چرا هیچ کس به استقبال این دو نیامده است. وقتی به چشمانشان دقت کردم به راحتی می شد انتظار را در آن دید.
کاملاً مشخص بود که در انتظار استقبال کنندگانشان هستند. منتظرند تا بیایند و آنها را در آغوش بگیرند و این لذت معنوی را با آنها به اشتراک بگذارند. مراقبت از درب پارکینگ را فراموش کردم و محو این دو بزرگوار شدم. میزان شور و اشتیاق آنها آنقدر زیاد بود که تشعشع آن مرا هم در بر گرفت. به نظر زمانی طولانی منتظر بودند به همین خاطر خسته شدند و بر روی چرخ مخصوص بار نشستند.
چرخ بارشان هم عجیب بود، کل محموله ای که روی آن بود دو تا ساک شخصی و نسبتاً کوچک بود، کاملاً مشخص بود یکی برای حاج آقا است و یکی هم برای حاجیه خانم. این چرخ برایم در برابر همه چرخهای دیگر که پر بودند از ساک و چمدان، بسیار پر بار تر به نظر می رسید. رهاوردی که آورده بودند چندین برابر دیگران بود، به نظرم حتی هواپیما هم به سختی توانسته بود کوله بار این دو حاجی را به اینجا بیاورد.
سوغاتشان از این سفر روی چرخ باربری نبود، بلکه در درونشان بود که از صورتشان متجلی بود. من حتی با این فاصله هم می توانستم بخشی از این بار پر معنی را احساس کنم. برایم این سوغاتی که از این دو حاجی گرفتم بهترین و ماندگارترین سوغاتی سفر حج است. همین نگاه کردن به آنها و شریک شدن در حال خوبشان برایم کفایت بود. جالب این است که آنقدر مهربان بودند که به نظرم سالهاست آنها را می شناختم.
تصمیم گرفتم تا بیشتر از این احوالات زیبا حظ ببرم. جلو رفتم و تا خواستم سلامی کنم و با پیرمرد دست بدهم و تبریک بگویم، خانمی با چشمانی پر از اشک دوان دوان آمد و چنان خودش را به سمتشان پرتاب کرد که من در همان چند گامی که تا آنها فاصله داشتم متوقف شوم. صحنه بسیار زیبا و سنگین بود، هر سه می گریستند و نمی توانستند اشک شوقشان را نگاه دارند. هر سه در حال و هوایی بودند که توصیف آن کار هیچ کسی نیست، واقعاً کلام در این مواقع توانایی خود را از دست می دهد.
حتماً تنها دخترشان بود، چون دیگر کسی نیامد و به آنها نپیوست. هرسه همدیگر را در آغوش گرفته بودند و آرام اشک می ریختند. دختر غرق در بوسه هایی بود که بر صورت آنها می زد، مادر با چادر سپیدش او را نیز سپید پوش کرد، پدر هم همچون کوهی استوار پشتش بود. قربان صدقه ای که نثار همدیگر می کردند آنقدر زیبا بود که من هم تحت تاثیر قرار گرفتم. دیگر هیچ کس را به غیر از این سه نفر نمی دیدم، اطرافم کاملاً در سکوت معنی داری فرو رفته بود و فقط صدای ریز هق هق آنها را می شنیدم. فضا به شدت روشن شده بود و همه چیز به سپیدی می گرایید. کم مانده بود که چشمان من هم تر شود.
آرام آرام به راه افتادند. چشمانم تا جایی که ممکن بود آنها را دنبال کرد، دوست نداشتم از آنها جدا شوم و می خواستم همچنان این حال خوب را در همراهی با آنها داشته باشم، در میان نور چراغ ماشین ها محو شدند و من ماندم و جای خالی آنها. حسرت گفتن حجکم مقبول و سعیکم مشکور به آنها همچنان بر دلم هست. ای کاش جلو می رفتم و حداقل دست حاج آقا را می فشردم.
خوشا به حالشان که با کوله باری پرپیمانه به خانه بازگشتند.کوله باری که در هیچ ساک یا چمدانی قابل حمل نبود. وقتی به دیگر حجاج و بارشان می نگریستم حتی آنهایی که دوتا چرخ بار داشتند هم برایم بسیار ناچیز به نظر می آمد، بار اصلی را به نظرم در این همه فقط همراه آن دو عزیز بود و بس. البته شاید من خوب ندیدم و احتمالاً بودند که این چنین پربار آمده باشند.
هنوز به فکرشان بودم و از محیط اطرافم فارغ بودم. نمی دانم چه مدت به این منوال گذشت ولی وقتی به خودم آمدم و به اطراف نگاه کردم از آن خیل عظیم مردم، فقط چند نفری مانده بودند و همه رفته بودند. از مامور جلو درب ورودی سالن پرسیدم که آیا پرواز دیگری هست و او هم در جواب گفت: پرواز بعدی ساعت پنج صبح فردا است.
دوان دوان به سمت ماشین رفتم که متاسفانه از آنها هم خبری نبود. جا مانده بودم و حالا باید خودم به تنهایی این مسافت بعید را بازگردم. فقط از اولین تلفن کارتی به خانه زنگ زدم و گفتم که دیر می آیم، مادر نگرانی دارم که حتماً باید به او می گفتم و صدایم را می شنید تا خیالش راحت شود. پیاده تا ایستگاه اتوبوس واحد رفتم ولی در این وقت شب خبری از اتوبوس نبود. ماشینی مرا تا میدان آزادی رساند و از آنجا هم مسیر به مسیر به خانه رفتم.
در طول مسیر به این فکر می کردم که به استقبال حاجی آمده بودم ولی متاسفانه او را ندیدم و چقدر حیف شد، این همه راه آمده ام و حالا هم بدون وسیله در حال بازگشتم وهمه برای هیچ. ولی وقتی بیشتر فکر کردم و چهره آن پیرمرد و پیرزن جلو چشمم آمد، از این که این همه راه را آمده و بازمی گردم، راضی بودم. من حاجی مورد نظر خود را دیده بودم و همین برایم کافی بود.
چند وقتی بود که گوشی تلفن همراه خریده بودم. برای سیم کارت یک میلیون تومان و برای گوشی دسته دوم آن دویست هزار تومان پرداخته بودم. با حقوق ماهی دویست و هشتاد هزار تومان این کار برای من حکم رفتن به زیر صفر را داشت. از تعاون اداره وام گرفته بودم و می بایست یک سال، ماهی نود هزار تومان قسط بپردازم. یک سال سخت در پیش داشتم، ولی به خاطر راحتی خیال مادرم حاضر بودم آن را تحمل کنم. با این تلفن همراه کلی از نگرانی هایش برطرف می شد.
در وامنان آنتن دهی بسیار کم بود و می بایست در خانه یا مدرسه جا به جا می شدم تا بتوانم تماسی برقرار کنم، در خانه دوستان در کاشیدار که تقریباً بالای تپه بود وضع آنتن خیلی بهتر بود، هفته ای یک شب که میهمان آنان بودم می توانستم به راحتی با خانه تماس برقرار کنم. ضمناً حفظ و نگهداری این گوشی هم برایم خیلی مهم بود، هنوز قسط هایش شروع نشده بود و اگر اتفاقی برایش می افتاد هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.
شب گوشی را در شارژ گذاشتم تا صد درصد شود. گوشی سامسونگ تاشو کوچکی بود که متاسفانه زود شارژ تمام می کرد. فقط امیدوار بودم فردا که می خواهم به خانه برگردم، شارژش در میانه های راه تمام نشود که این برایم بسیار بد بود، مادرم همیشه نگران است و اگر به من زنگ بزند و نتوانم پاسخ دهم در آنی ذهنش به سمت فکر هایی خواهد رفت که اصلاً خوب نیست.
مانند همیشه ظهر که از مدرسه تعطیل شدم، مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. شانس آوردم و بعد از یک ساعت ایستادن کنار کلبه کل ممد وانتی آمد و تا تیل آباد مرا رساند. کنار پاسگاه هم زیاد معطل نشدم و با بونکری که در حال بازگشت به کارخانه سیمان بود، تا شاهرود رفتم. سرچشمه سوار تاکسی شدم و در میانه های راه تلفن همراهم زنگ خورد، مادرم بود، بعد از احوال پرسی و اطمینان از وضعیت من، موقعیت را پرسید و گفتم شاهرود هستم و با اتوبوس یا قطار می آیم، بلیط گرفتم خبر می دهم.
دور میدان مرکزی شاهرود دفتر تعاونی یک بود که خوشبختانه برای ساعت چهار بلیط داشت. بعد از گرفتن بلیط به ساندویچی آن طرف میدان رفتم و ناهار خوردم، مدتی است مشتری این ساندویچی هستم، الحق و الانصاف هم ساندویچ هایش خوشمزه است و هم ارزان تر از همه جا حساب می کند. همانجا با خانه تماس گرفتم و گفتم که ساعت چهار حرکت می کنم. برایم خیلی جذاب بود که هر جا می شود بدون هیچ محدودیتی تماس گرفت و چقدر این تکنولوژی خوب است و نگرانی خانواده ها را کم می کند.
برای اولین بار اتوبوس راس ساعت چهار به راه افتاد، چند دقیقه نگذشته بود که باز گوشی به صدا درآمد و مانند همیشه مادرم بود که پرسید راه افتاده ام یا نه که گفتم تازه به راه افتاده ام. خودش حساب کرد که شش ساعت دیگر یعنی ساعت ده شب می رسم تهران و از سه راه افسریه تا خانه هم یک ساعت پس یازده حتماً خانه هستم. لبخندی زدم و گفتم مادر جان این قدر دقیق حساب نکن شاید دیر یا زود شود، خندید و گفت: باشد ولی هرچه شد تماس بگیر.
دامغان که رسیدیم صدای اذان در کل شهر طنین انداز شد، جاده نسبتاً خلوت بود و اتوبوس هم خیلی مطمئن طی مسیر می کرد. در دل گفتم جای پدرم خالی که یک بار هم ببیند که راننده اتوبوس بسیار خوب و مطمئن رانندگی می کند. همیشه در سفرهایمان با اتوبوس حواسش به راننده و چگونگی رانندگی اش بود، خیلی وقت ها مودبانه تذکر می داد ولی اکثر اوقات رانندگان به توصیه هایش گوش فرا نمی دادند.
اتوبوس مانند همیشه در لاسجرد که یک کاروانسرای قدیمی است و کنارش مسجد و امامزاده ای هم هست برای نماز توقف کرد. در کنار مسجد همیشه چای صلواتی برای مسافران به راه بود، یک لیوان چای گرفتم و در آن هوای سرد نوشیدم که بسیار برایم لذت بخش بود. بعد به مغازه کنار امامزاده رفتم و کمی تنقلات برای خودم خریدم، در اطراف کاروانسرا گشتی زدم و به این فکر می کردم که اگر در پنجاه سال قبل می زیستم، حالا باید شب را در اینجا سپری می کردم.
اتوبوس بوقی زد و همه مسافران سوار شدند. بسته کوچک پسته ای که خریده بودم را باز کردم و چند تایی را شکستم و مغز پسته ها را در دهانم گذاشتم، هنوز نجویده بودم که تلفنم زنگ خورد، مطمئن بودم که مادرم هست. بلافاصله بعد از سلام موقعیت را از من پرسید، هنوز آن پسته ها در دهانم بود و فرصت بلعیدن آنها را پیدا نکرده بودم، در دهانم تکه های آن را جابه جا کردم و به زحمت گفتم لاسجردم.
مادرم از آنطرف ناگهان لحنش عوض شد و پرسید: چی؟ کجا؟ چی شده؟ گفتم چیزی نیست فقط لاسجرد هستم. نگذاشت ادامه دهم و ناگهان فریادی زد و گفت: لاستیک؟ لاستیک اتوبوس ترکیده؟ یا ابوالفضل. هرچه تلاش کردم که بگویم لاسجرد نه لاستیک مادرم فقط حرف خودش را تکرار می کرد. وضعیت بسیار بغرنج شده بود. سریع تکه های پسته را نجوییده بلعیدم تا کامل توضیح بدهم که ناگهان تماس قطع شد.
در جاده خبری از آنتن نبود و من هم که مادرم را می شناختم مطمئن بودم که الآن از دلشوره و نگرانی اصلاً حالش خوب نیست، گفتگو هم ناتمام ماند و الآن آنها هم در حال گرفتن شماره هستند و نبود آنتن و عدم برقراری تماس فکرهای عجیبی را به ذهن مادرم خواهد آورد. هرچه تماس می گرفتم برقرار نمی شد، هیچ علائمی از آنتن نبود. بیرون را که نگاه کردم فقط بیابان برهوت بود که زیر نور مهتاب دیده می شد. صحنه زیبا بود ولی من هیچ از آن را نمی دیدم و فقط به فکر مادرم بودم.
نمی دانم چند بار سعی کردم که تماس بگیرم و موفق نشدم، این مشکل را نمی دانستم چگونه حل کنم که مشکل دیگری سرو کله اش پیدا شد. شارژ گوشی کم شده بود و پیغام می داد که باید به شارژر متصل کنم. این یکی را کجای دلم بگذارم. سریع گوشی را بستم، باید این حداقل انرژی را نگاه دارم تا به اولین شهری که رسیدیم بتوانم به خانه زنگ بزنم و آنها را از نگرانی خارج کنم. تکنولوژی خوب است ولی گاهی هم این گونه انسان را به دردسر می اندازد.
تا گرمسار را باید تحمل می کردم و می دانستم در این زمان در خانه ما غوغایی به پا است. تجربه اش را داشته ام و می دانم که مادرم حالا روی زمین نشسته است و فقط گریه می کند، تصورش هم برایم سخت و دردناک بود، چشمانم فقط به جاده بود و تابلو ها را نگاه می کردم و نمی دانم چرا هرچه بیشتر می رفتیم عدد های کمتری از مسافت کم می شد، انگار راه در حال کشیده شدن و طویل شدن بود.
از دور کور سوی چراغ هایی دیده می شد. البته تا گرمسار هنوز پنجاه کیلومتر مانده بود، امید داشتم در این روستا آنتی باشد تا به این گوشی فلک زده من هم آنتی بیاید و من بتوانم تماسی با خانه بگیرم. تمام حواسم به گوشی و نشانه آنتن آن بود، موقع خریدن این گوشی فروشنده می گفت: درست است دست دوم است ولی آنتن دهی خیلی خوبی دارد و تکنولوژی پیشرفته ای در آن به کار رفته است.
تا خواستم چند تا چیز آب دار به تکنولوژی اش بگویم که ناگهان ماشین در کنار جاده توقف کرد و راننده و شاگردش سریع پیاده شدند. همه مسافران کنجکاوانه بیرون را نگاه می کردند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده، بعد از مدت کوتاهی فهمیدیم که لاستیک پنچر شده است، آنهم لاستیک جلو سمت شاگرد. در میان کوهی از مسائل و مشکلاتی که با آن دست به گریبان بودم این یکی دیگر نوبر بود. پیش خودم فکر کردم سریع تایر را عوض می کنند و به راهمان ادامه می دهیم ولی حدود چهل و پنج دقیقه معطل شدیم.
حالم اصلاً خوب نبود، پیاده شدم و چند قدمی از ماشین دور شدم تا آنتن را چک کنم، خبری نبود و آخرین خانه شارژ موبایل هم به چشمک زدن افتاده بود. سریع بستم تا به قول معروف نمیرد. وقتی به اطراف نگاه کردم خود را در ظلماتی وهم انگیز دیدم که بسیار ترسناک بود، خیلی سریع به کنار ماشین آمدم تا در پناه نورش باشم. مانده بودم که خانه و مادرم را چگونه مطلع کنم و می دانستم که اوضاع خانه اصلاً خوب نیست. موقع سوار شدن و در هنگام عبور از راهرو اتوبوس به مسافران نگاه می کردم تا ببینم کدامیک از آنها تلفن همراه دارد تا اگر گوشی من خاموش شد، حداقل کسی باشد که بتوانم از گوشی او استفاده کنم. متاسفانه کسی را گوشی به دست ندیدم، یا خواب بودند یا داشتند با هم صحبت می کردند. ناامید و مضطرب روی صندلی خودم نشستم.
همین که به راه افتادیم فقط چشمم روی گوشی بود تا آنتن بیاید و زنگ بزنم. به گرمسار نزدیک شدیم و متاسفانه هنوز خبری از آنتن نبود، درون دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. اول کمربندی گرمسار بود که باز ماشین توقف کرد، همه نگران شدیم که راننده گفت: چیزی نیست فقط می خواهیم جهت اطمینان آچار کشی کنیم، از اوج نگرانی فقط مقابل را نگاه می کردم تا ببینم کی راننده و شاگردش سوار می شوند.
در همین موقع بود که گوشی شروع به زنگ زدن کرد، دلم یکهو ریخت و گوشی از دستم افتاد. با هزار بدبختی آن را از زیر صندلی بیرون آوردم و سریع جواب دادم. پدرم بود که با صدایی عصبانی و نگران پرسید کجایی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ خودت خوبی؟! در جواب گفتم: خبری نشده و اتفاقی نیفتاده، من در راهم و حالا هم به گرمسار رسیده ام. صدای پدرم را می شنیدم که به مادرم می گفت چیزی نشده و الان هم تو راهه و نزدیک تهران هم هست. باز از من پرسید پس قضیه ترکیدن لاستیک چی بود؟
تا خواستم توضیح دهم باز تماس قطع شد، این بار دیگر گوشی خاموش شده بود و هیچ امیدی هم نبود، حداقل تا حدی خیالم راحت شد که خبر سلامتی ام را داده ام ولی با شناختی که از مادرم داشتم تا خودم با او صحبت نکنم آرام نخواهد شد. هنوز در اضطراب بودم که خانمی از صندلی آن طرف راهرو صدایم کرد و گفت: دیدم که نگرانی و مضطرب، فکر کنم گوشی ات خاموش شده است. بیا این گوشی مرا بگیر و به خانه زنگ بزن تا نگران نباشند.
تشکر کردم و سریع خانه را گرفتم، پدر گوشی را برداشت و تا فهمید من هستم سریع گوشی را به مادرم داد. صدای هق هق گریه اش نزدیک بود مرا هم به گریه بیندازد. دلداری اش دادم و گفتم: مادرجان لاستیک نبود، من داشتم پسته می خوردم و دهانم پر بود و شاید لاسجرد را نتوانستم خوب بگویم و شما لاستیک شنیدید. وسط جاده هم آنتن نبود و تازه نزدیک گرمسار هم ماشین پنچر شد. الآن هم تازه از گرمسار گذشته ایم و چیزی تا تهران نمانده است.
لحن مادر عوض شد و حالش خوب شد و قضیه را به پدرم گفت و گوشی را به او داد. پدرم با لحن خاصی از همان پشت تلفن به من گفت: بچه جان تو که مادرت را می شناسی از این به بعد مثل آدم حرف بزن و این همه اعصاب ما را خرد نکن و ضمناً تو باید الآن تهران باشی نه گرمسار، چه شده راستش را به من بگو تا اگر لازم است بیایم دنبالت. مادر توجیه شده بود، حالا چگونه پدر را قانع کنم؟ آن هم با این پلیس بازی هایش.
تا برسم خانه چند باری به تلفن همراه آن خانم زنگ زدند و وضعیت را جویا می شدند، واقعاً خجالت می کشیدم، آن خانم گفت: مادر نیستی تا بتوانی حس مادر را درک کنی. فرزند به هر سنی که برسد هنوز برای مادرش بچه است و تمام فکر ذکرش است. تا وقتی به خانه رسیدم و مرا صحیح و سالم ندیدند، باور نداشتند که اتفاقی نیفتاده است. بعدها فهمیدم کار به تماس با اداره راه و ترابری و پلیس راه هم کشیده شده بوده.
از آن به بعد دیگر در سفرهایم در اتوبوس هیچگونه تنقلات و مخصوصاً پسته را نه خریده و نه خورده ام.
همین موجب شد که امسال خیلی زودتر بخاری را نصب کنیم، بخاری چکه ای که تقریباً وسط اتاق قرار داشت و لوله دودکش آن همچون موشکی مستقیم به سقف رفته بود. نصب این بخاری و مخصوصاً لوله های دودکش آن مراسم خاصی داشت. حمید که سبکترین فرد در بین ما بود روی دوش من که سنگترین بودم می رفت و با زحمت بسیار لوله را در جای خودش محکم می کرد.
البته در طول زمستان چندین بار مجبور بودیم به خاطر دوده گرفتن، لوله ها را در آورده و تمیز کنیم و همیشه من در این بخش حکم نردبان را داشتم. وزن زیاد معایب بسیار دارد ولی این عیب را فقط باید در وامنان و در خانه معلمان یافت. البته یک نفر هم باید به پشت بام می رفت و مسیر مسدود شده دودکش را باز می کرد، در دیگر فصول معمولاً با پارچه و پلاستیک آن را می پوشاندیم که آب باران از آنجا به سقف نفوذ نکند.
بخاری چکه ای کاملاً بر اساس تکنولوژی پیشرفته روز کار می کرد. از انتهای باک یک لوله کوچک که توسط شیری از بالا کنترل می شد، نفت را به کاسه کوچکی که متصل به کوره بخاری بود، منتقل می کرد. کل سامانه همین بود و میزان نفت هم با همان شیر تنظیم می شد. البته با توجه به قانون فشار هر چقدر از میزان نفت باک کم می شد، از چکه های هم کاسته می شد و گاهی اوقات هم در انتهای شب که همه خواب بودیم بخاری خفه می کرد.
تنها راه حلی که حمید پیشنهاد کرد این بود که اولاً شیر را یک سره کنیم و ضمناً تا آخرین زمانی که بیداریم باک را لب به لب پر کنیم. چاره ای هم نبود و در عین خطرناک بودن آن می بایست همین کار را می کردیم، وگرنه در نیمه های شب همه یخ می زدیم. البته حسین هم پیشنهاد خوبی داد که او نزدیک به بخاری بخوابد و چون خواب خیلی سبکی دارد، نگذارد بخاری خفه شود. من موافق بودم ولی دیگر دوستان که کمی سرمایی بودند سر نزدیک ترین محل به بخاری با حسین به توافق نرسیدند.
در یکی از شب های سرد زمستانی که برف به شدت در حال باریدن بود، حتی با یکسره کردن شیر نفت، بخاری هیچ جانی نداشت و دمای هوای اتاق به شدت در حال کاهش بود. حمید بررسی کرد و گفت کل کوره را دوده گرفته و احتمال زیاد تمام لوله ها نیز گرفته اند. البته این گرفتگی علت دیگری هم داشت، چند هفته ای را به خاطر نبود نفت از گازوئیل استفاده کرده بودیم.
هوای سرد بیرون و بارش برف و همچنین خستگی دو شیفت تدریس برای هیچکدام حال و جانی نگذاشته بود که بخاری و لوله های دودکش آن را جدا کرده و تمیز کنیم، ولی چاره ای هم نبود، اتاق به شدت سرد شده بود. حمید با چهره ای گرفته به من گفت: نردبان جان بلند شو که امشب کلی کار داریم. من هم سری تکان دادم، می خواستم برخیزم که ناگهان مهدی که امسال به جمع ما اضافه شده بود و دبیر علوم تجربی بود، بلند شد و گفت: نمی خواهد بخاری را جا به جا کنید، من این مشکل را حل می کنم.
رفت و از درون وسایلش که در اتاق کناری بود، یک سرنگ و یک عدد آمپول آورد. ابتدا سرنگ را از باک پر نفت کرد و از قسمت پایین بخاری که روزنه هایی داشت آن را به درون کوره تزریق کرد، صدای بخاری درآمد و کمی هم جان گرفت. کمی صبر کرد و بخاری که آرام گرفت، آن آمپول شیشه ای را به درون بخاری انداخت به طوری که نشکند، البته آنقدر دوده نرم در مخزن کوره بود که حتی اگر می خواست هم نمی شکست، بعد باز هم سرنگ را پر از نفت کرد و به درون کوره تزریق کرد.
به یاد دوران کودکی و مدرسه خودم افتادم که بعضی اوقات بچه های شیطان کلاس از این کارها می کردند و کلاس را به روی هوا می بردند. همچون آن زمان منتظر صدای مهیب بودم تا فریادی بکشم و انرژی خود را تخلیه کنم. مدتی گذشت ولی خبری نشد، مهدی دو تا سرنگ دیگر نفت به داخل کوره تزریق کرد و فریاد بخاری را بلند کرد. چیزی تا انفجار باقی نمانده بود، فکر کنم همه مانند من منتظر بودند، همه در سکوت فقط به بخاری نگاه می کردیم.
صدای مهیبی شنیدم ولی دیگر چیزی ندیدم، سیاهی جلو چشمانم را گرفت و گوش هایم شروع به صوت کشیدن کرد. ابتدا فکر کردم که بیهوش شده ام ولی کمی که گذشت تازه فهمیدم که اتاق بیهوش شده است. این سیاهی ها آن چیزی که فکر می کردم نبود، بلکه همان دوده های نرمی بود که حالا کل فضای اتاق را گرفته بودند. منتظر بودم کمی دیدم بیشتر شود و مهدی را پیدا کنم و به او بگویم که این چه کاری بود که کردی؟
غیر از من همه دوستان هم به دنبال مهدی بودند. خدا را شکر حمید باعث شد بخندیم و حال و هوای همه ما تغییر کند. حمید گفت: این موشک اینجا این قدر قدرت دارد و انفجارش همه ما را سیاه کرد، ببین اگر به هدف می خورد چه کار می کرد؟ فکر کنم چیزی را سالم نمی گذاشت! دم خودم گرم که همیشه کلاهک این موشک را نصب می کنم. حالا بیایید این سکوی پرتاب را کمی رو به راه کنیم.
کل در و پنجره ها را باز کردیم و بخاری را با لوله های سقوط کرده اش بیرون بردیم و در آن هوای سرد، زیر بارش برف تمیز کردیم. تضاد بین سیاهی مطلق دوده ها و سفیدی مطلق برف واقعاً دیدنی بود، رقص نرم دوده ها در فضایی که پر از دانه های سپید بود منظره ای بسیار زیبا به وجود آورده بود. آب ها یخ زده بود و فقط سه تا بیست لیتری داشتیم که با همان همه چیز را شستیم، البته دستانمان همچنان سیاه ماند که ماند.
در زیر بارش برف و در آن سرمای زمهریر به سختی در حال کار بودیم که ناگهان مهدی دوباره پیشنهاد داد، گفت: بیاییم این دوده ها را جمع کنیم و بعد به عنوان واکس از آن استفاده کنیم. حمید این بار دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: آقای دبیر علوم خواهش می کنم این آزمایش ها و این ابداعات را برای خودتان در وقتی که تنها هستید بگذارید، همان پیشنهاد اولتان برایمان کفایت است. مهدی هم شانه هایش بالا انداخت و گفت: به من چه بخاری شما محکم نبود.
بخاری را دوباره نصب کردیم و حمید هم به کمک من لوله های دودکش را گذاشت و همه چیز خوشبختانه تا حدی به روز اول باز گشت. بنده خدا حسین کل زمانی که ما مشغول تمیز کردن بخاری و لوله های آن بودیم، تمام اتاق را جارو کشیده بود و دیوارها را نیز تمیز کرده بود. بخاری روشن شد و حرارتش چندین برابر گشت، در مدت زمان کوتاهی اتاق گرم شد و ما کاپشن ها و کلاه هایمان را در آوردیم.
بعد از شام بین حمید و مهدی بحثی در مورد سوخت و مواد سوختنی شروع شد. حمید دبیر حرفه و فن بود ولی دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بود. بحثشان خیلی تخصصی بود و ما زیاد سر در نمی آوردیم. از انواع پیوندهای کئووالانسی و قطبی و شیمی آلی صحبت می کردند. نمی دانم چه شد که بحث به جاهای باریک کشید و قرار شد بر روی بعضی مواد آزمایش انجام دهند تا حرفشان را ثابت کنند.
جفتشان به آشپزخانه رفتند و نمی دانم چه چیزی را در همان سرنگ نفتی ریختند و آمدند و آن را به درون کوره بخاری تزریق کردند. هر دو آنها همچون شیمی دان ها منتطر بودند و نظاره گر بخاری، اتفاق خاصی رخ نداد و صدایی هم نیامد، بخاری خاموش هم نشد و همین باعث شد حمید قیافه برنده به خود گرفت و رو به مهدی کرد و گفت: دیدی من شیمی را بهتر از تو می شناسم، گفتم که این ماده شعله ور می شود و نمی تواند خاصیت اطفا داشته باشد، مهدی هم گوشه چشمی نازک کرد و گفت:حرارت کوره بالا بوده، یک بار باید بیرون آتشی درست کنیم و بعد این آزمایش را انجام دهیم.
کل کل این دو شیمی دان ما که تمام شد، خیال ما هم راحت شد و رفتیم که رختخواب ها را پهن کنیم و بعد از یک روز و شب پر کار و خسته کننده، بخوابیم و در کنار این بخاری که مردانه گرم بود استراحت جانانه ای بکنیم. هنوز تشک ها را پهن نکرده بودیم که بویی بسیار نامطبوع به مشامم رسید. اولین نفری بودم که این بو را استنشاق کردم و حالم به شدت بد شد، چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیداد دوستان هم بلند شد. همه دنبال منشاً بو می گشتند تا آن را گردن کسی بیندازند.
ولی وقتی چشممان به بخاری افتاد همه چیز برایمان مشخص شد، از اطراف بخاری دود سپید رنگی متصاعد می شد و این بو خفه کننده از آن بود. دوباره شال و کلاه کردیم و در و پنجره ها را باز کردیم. واقعاً این دود و بوی آن غیرقابل تحمل بود. همه با اخم به دو شیمی دان نگاه می کردیم و در همان نگاه هایمان کلی ناسزا نثارشان می کردیم. آزمایشات شیمیایی این دو دانشمند خواب را از چشمان ما ربوده بود که هیچ، در این سرما همه ما را به لرزیدن انداخته بود.
ماندن در خانه اصلاً ممکن نبود، همه به بیرون رفتیم و گوشه دیوار حیاط صف کشیدیم. برف همچنان می بارید و سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. غرغر همه در آمده بود و ناسزا گفتن به حد اعلایش رسیده بود. هرچه از آن دو نفر پرسیدیم که چه چیزی را درون بخاری ریخته اند که این گونه ما را ویلان و سیلان کرده است، هیچ نمی گفتند و در سکوت فقط همدیگر را نگاه می کردند. اصرار و تهدید هم کارگشا نشد و نفهمیدیم آن مایع چه بوده است.
آنقدر سروصدا کردیم که سگ همسایه به سراغمان آمد، چون همه ما را می شناخت پارس نکرد و فقط از مقابلمان گذشت و در حیاط دوری زد و به خانه اش بازگشت. به قول ابراهیم در نگاهش حرف های پر معنایی می شد دید، نمی دانیم در دل چه به ما گفت و رفت ولی هرچه بود تعجبش کاملاً هویدا بود. کارمان به جایی کشیده که سگ هم به ما ترحم می کند.
اصلاً نمی شد به اتاق نزدیک شد. به حمید گفتم این ماده که ریختید مگر رادیواکتیو است که نیمه عمر بالا دارد و تمام نمی شود. نیم ساعت در حال لرزیدن هستیم و هنوز ذره ای هم از شدت این بوی نامطبوع کم نشده است. لبخند تلخی زد و گفت: چیز خاصی نیست، مخلوطی است از چند چیز مختلف. ابراهیم با عصبانیت رو به حمید و مهدی کرد و گفت: ده دقیقه وقت دارید تا یک فکری بکنید، داریم از سرما یخ می زنیم.
آن دو دماغشان را گرفتند و به اتاق و بعد به آشپزخانه رفتند، مدتی گذشت و خبری از آنها نبود، واقعاً نگران خفه شدنشان بودیم که حمید صدا کرد بیایید که وضع کمی بهتر است. مرا در اول صف گذاشتند و آرام آرام به سمت اتاق به راه افتادیم. هنوز دود از اتاق خارج می شد ولی بوی زننده تا حدی کم شده بود. همان جلوی در ایستادیم. این بار از روی بخاری دود برمی خواست و بوی سوختگی در فضای اتاق پخش شده بود. این بوی سوختگی بر آن بوی زننده غالب بود و همین کمی کار را برای تحمل ساده تر می کرد.
مهدی سینه سپر کرد و گفت: پیشنهاد من بود که قند روی بخاری بگذاریم تا بسوزد و دود آن این بوی زننده را از بین ببرد. خودش از نگاه ما فهمید که باید سکوت اختیار کند. تا صبح خواب راحت نداشتیم، پنجره باز بود و همه با همان کلاه و کاپشن خوابیدیم. ابراهیم گفت: اگر کسی زنده ماند و صبح بیدار شد، زحمت چایی صبحانه را بکشد. من گفتم: اگر از دست این دانشمندان شیمی زنده ماندیم به روی چشم. واقعاً نمی دانم کی خوابم برد و اصلاً توانستم بخوابم، تا صبح در خواب و بیرداری بودم.
صبح وقتی به بخاری نگاه کردم قطرات ذوب شده و سوخته قند منظره ای بسیار نازیبا بر روی بخاری ساخته بود که به هیچ عنوان هم پاک نمی شد. تا چند روزی هیچ کس با حمید و مهدی زیاد صحبت نمی کرد، خانه هنوز بوی بدی می داد، مخصوصاً وقتی بعد از مدرسه وارد آن می شدیم. در بدو ورود به خانه، حمید و مهدی را حتی اگر نبودند، کلی مورد عنایت قرار می دادیم.
هنوز به این که همراه من است، عادت نکرده بودم و بیشتر اوقات متوجه آن نمی شدم، آنقدر در جیبم لرزید که فهمیدم و مجبور شدم همان داخل اتوبوس واحد و در میان ازدحام جمعیت پاسخ بدهم. شماره ناآشنا بود و حدس زدم احتمالاً اشتباه گرفته است. خانمی بود که خیلی مودب حرف می زد، مشخصاتم را کامل گفت حتی تا شماره شناسنامه، خیلی تعجب کردم، چطور ممکن است یک شماره ناشناس این گونه اطلاعات مرا کامل داشته باشد.
کمی مضطرب شدم و پرسیدم از کجا تماس می گیرید؟ خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و گفت: از انتقال خون مزاحم می شوم. با توجه به اطلاعاتی که داشتم معمولاً اگر در خون اهدا کننده مشکلی باشد با او تماس می گیرند، به همین خاطر اضطرابم بدل به ترس شد. مشکلات خونی بسیار حاد هستند و حتی اسم بعضی از آنها لرزه بر اندام می اندازد، تاکید ایشان برای رفتن هرچه سریعتر به مرکز انتقال خون این شک را در من بیشتر کرد.
دل را به دریا زدم و پرسیدم چرا با من تماس گرفته اید؟ آیا مشکلی به وجود آمده؟ لطفاً بگویید که من در حال نصف عمر شدنم. بنده خدا کمی دست پاچه شد و گفت: خیر، مشکلی به وجود نیامده، فقط به خون شما نیاز مبرم داریم. ضمناً شما چهار ماه پیش خون داده اید و اگر مشکلی بود همان هفته اول با شما تماس می گرفتند. این را که گفت، دلم آرام گرفت و گفتم سریعاً خود را به مرکز مورد نظر خواهم رساند.
اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم و یک ماشین دربست گرفتم و خودم را به مرکز انتقال خون رساندم. در قسمت پذیرش تا نامم را گفتم سریع کارهایم را انجام دادند و بدون نوبت به پزشک معرفی شدم. معاینات دقیق انجام شد، سوالات همیشگی پرسیده شد و آزمایش هموگولوبین هم قابل قبول بود. نکته جالب این بود که در تمام این مدت، مسئول پذیرش کنارم بود.
به قسمت خون گیری رفتیم و همان مسئول پذیرش کیسه خون را گرفت و مرا به سمت یکی از تخت های خالی هدایت کرد. همانجا با مسئول خون گیری صحبت کرد که هرچه سریعتر کار من انجام شود، همه این اتفاقات برایم عجیب بود، می خواستم بپرسم ولی چون همه خانم بودند رویم نمی شد، به دنبال یک پرسنل آقا بودم که متاسفانه نیافتم.
کنار دستم جوانی بود که تازه کارخون گیری اش شروع شده بود. کمی مضطرب بود و صورتش را کاملاً به سمت مخالف چرخوانده بود. البته اهدا خون کمی هم اضطراب دارد، مخصوصاً وقتی سوزن را می بینی قطر آن هراس بر دل می اندازد، ولی خوشبختانه درد آن بسیار کم و کوتاه است. انصافاً مسئولین خون گیری به کارشان وارد هستند و این بخش دردناک یعنی ورود سوزن به رگ را با مهارت بسیار انجام می دهند، البته خودشان توصیه می کنند که نگاه نکنیم.
مسئول پذیرش به مسئول خون گیری تاکید بسیار کرد که حتماً روی کیسه خون مربوط به من بنویسید اورژانسی، او هم سریع یک ماژیک قرمز گرفت و در گوشه ای از کیسه نوشت اورژانسی. این کار هم برایم عجیب بود، من در دفعات قبل که خون اهدا کرده بودم خبری از این کارها نبود و ضمناً به چند نفری هم که اطرافمم بودند نگاه کردم برای آنها هم چنین کاری انجام نشده بود.
دیگر نمی توانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم، خجالت را کنار گذاشتم و از خانمی که کارهای خون گیری مرا انجام می داد، موضوع را پرسیدم. لبخندی زد و گفت: خون شما باید خیلی سریع به دست مصرف کننده خاصی برسد. روی خون شما باید بسیار سریع آزمایش های اولیه انجام شود و همین امروز به بیمارستان ارسال شود، متاسفانه ذخیره خون ما در گروه خونی شما بسیار کم شده است و به همین خاطر یک مورد اورژانسی در همین بیمارستان روبرو اتفاق افتاده که شدیداً نیاز به خون دارد. به همین خاطر با شما تماس گرفته اند.
در همین حین جوان کناردستی ام با تعجب بسیار پرسید: مگر برای خون گرفتن هم تماس می گیرند، به من گفته اند این کار داوطلبانه است و هر کسی اگر دوست داشت و شرایطش را داشت می تواند خونش را اهدا کند. مسئول خون گیری جواب داد اگر اهدا کننده مستمر باشید تماس می گیرند. جوان گفت: خوب من هم مستمر هستم و این سومین باری است که خون می دهم. درست است که از سوزنش می ترسم ولی حاضرم درد بکشم تا بتوانم کمکی به دیگران کنم.
مسئول خون گیری به آن جوان گفت: آفرین، واقعاً نوع تفکر شما ارزشمند است، همین که به فکر دیگران و کمک به آنها هستید خیلی خوب است و ای کاش افرادی مانند شما بیشتر باشند تا ما برای انتقال خون به بیماران نیازمند دچار مشکل نشویم. بعد رو به من کرد و گفت: شما تا به حال چند بار خون داده اید :گفتم حدود پنج یا شش سال و هر سال حداقل سه بار خون اهدا کرده ام. حسابش از دستم در رفته است و تعداد دقیق آن را نمی دانم.
دوباره رو به جوان کرد و گفت: ایشان یک اهدا کننده مستمر هستند، در ادامه توضیح داد: در موارد خاص و ضروری که نیاز مبرم به خون هست، انتقال خون با افرادی که به خون آنها مطمئن است تماس می گیرد. بعضی از بیماری ها و ویروس ها دوره نهفته دارند و باید مدتی زمانی بگذرد تا خودشان را بروز دهند. ولی وقتی اهدا کننده مستمر باشد و در طی چند سال سلامت خون آن مورد تایید باشد، با آزمایشات اولیه هم می توان خون را به بیمار مورد نظر انتقال داد.
در ادامه هم از من بسیار تشکر کرد و گفت: اهدا کردن خون بسیار کار خوب و انسان دوستانه ای است ولی اگر مستمر باشد تاثیرگذارتر خواهد بود، البته اهدا خون شما به سه نفر کمک خواهد کرد، زیرا از هر کیسه خون که از شما گرفته می شود، مواد دیگری مانند پلاسما و پلاکت از آن جدا می شود که می تواند به بیماران بسیاری کمک کند.
با شنیدن این حرفهای مسئول خون گیری، نگاه معنی داری به جوان انداختم که فکر کنم خودش همه چیز را فهمید، گفتم: پسرم، سعی کن در هر سال حداقل سه بار خون اهدا کنی تا به جرگه ما اهداکنندگان مستمر بپیوندی، با سر تایید کرد ولی لبخندی هم بر لبانش نقش بست. البته خودم هم از دست خودم خنده ام گرفته بود، مخصوصاً از این که او را پسرم خطاب کرده بودم، انگار پیرمردی هستم جاافتاده و دنیا دیده.
کار خون گیری آن جوان تمام شد ولی به او گفتند همچنان روی تخت دراز بکشد، و دستش را بالا نگاه دارد. فکر کنم به خاطر سن و یا جثه اش بود، لاغر و کمی هم رنگ پریده بود. کار خون گیری من هم تمام شد و همه چیز را از من جدا کردند و چسب را به محل خون گیری چسباندند و به من هم گفتند تا دستم را بالا نگاه دارم و چند دقیقه ای تامل کنم.
مدت کوتاهی که گذشت بلند شدم و نشستم و شروع کردم به پایین آوردن آستین لباسم، آن جوان رو به من کرد و گفت: آقا باید هنوز دراز بکشید و روی محل خون گیری را فشار دهید، به من گفتند تا خودشان اجازه ندادند حرکت نکنم. لبخندی زدم و گفتم: مگر نشنیدید که به من گفت اهدا کننده مستمر، من در کار خود خبره ام، تا کنون چندین بار که فکرش را هم نمی توانی بکنی خون داده ام. این مراعات ها مربوط به شما جوان های تازه کار است.
از روی تخت پایین آمدم و به سمت در خروجی رفتم، چند قدمی با در فاصله نداشتم که صدای یکی از مسئولین خون گیری بلند شد که آقا دستتان، و سریع به سمت من دوید، وقتی به دست راستم نگاه انداختم از آرنج تا پایین کاملاً قرمز شده بود و خون از سر انگشتانم می چکید. با غضب سر من دادی زد که مگر نگفتم روی تخت دراز بکشید و اینجا را فشار دهید. چرا گوش نمی کنید؟! همه داشتند مرا نگاه می کردند، از خجالت داشتم آب می شدم، مخصوصاً وقتی نگاهم با نگاه آن جوان تلاقی کرد.
کلی عذرخواهی کردم و دوباره مرا روی تخت خوابندند و چسب را برداشتند و بانداژ کردند. واقعاً رو نداشتم که به چهره آنها نگاه کنم. بی خود و بی جهت مغرور شده بود و برای این بندگان خدا زحمت ایجاد کرده بودم. کمی که گذشت و به من اجازه دادند که از تخت به پایین بیایم، فقط عذرخواهی می کردم، کمی از عصبانیتشان فروکش کرده بود و فقط به من می گفتند که ما به فکر سلامت شما هستیم، خواهش می کنم به حرف های ما گوش دهید.
مرا تا اتاق پذیرایی هدایت کردند و در آنجا کنار همان جوان نشستم. خدا خدا می کردم چیزی نگوید که بیشتر شرمسار شوم، او هم چیزی نگفت. در همین حین مردی در کنار من نشست که وقتی به او نگاه کردم اول متعجب شدم و بعد کلی هم خجالت کشیدم. در واقع پیرمردی بود که با این سن و سال خون اهدا کرده بود. وقتی کنارم نشست، احوالم را پرسید و گفت: عجله کردی، بیشتر باید مراقب می بودی.
بعد ادامه داد، فکر کنم تازه کاری و در این زمینه تجربه نداری، گفتم: نه این طور نیست، اهدا کننده مستمر هستم و خیلی خون اهدا کرده ام، این بار کمی عجله داشتم که این اتفاق افتاد. گفت: آفرین پسرم، پس مانند من هستی، من هم اهدا کننده مسترم هستم. از بیست سالگی هر سال سه یا چهار بار خون داده ام. تا حالا که پنجاه و نه سال دارم. خودت حساب کن چقدر می شود.
تا چند لحظه قبل خود را قهرمان بی بدیل اهدا خون می دانستم و کلی هم در برابر این جوان و مسئول خون گیری پز داده بودم، حالا با بودن ایشان هیچ هم نیستم. ایشان با این سن حداقل صد بار خون داده است که واقعاً رکوردی است دست نیافتنی. کلی از او تعریف کردم و گفتم که واقعاً کارش عالی است، او هم در پاسخ فقط لبخندی زد.
هر سه با هم از انتقال خون بیرون آمدیم، آن مرد مسن موقع خداحافظی رو به ما کرد و گفت: آفرین بر اهدا کنندگان مستمر جوان، انشالله همیشه تنتان سالم باشد و زندگی به کامتان باشد. من هم با خجالت گفتم شما خیلی خیلی مستمرترید، و این جمله هر سه ما را به خنده انداخت و هر سه با لبی خندان به هم بدرود گفتیم و از هم جدا شدیم.
پدر چند وقتی بود که حالش زیاد رو به راه نبود، از نامنظمی ضربان قلبش می گفت و همین ما را بسیار نگران کرده بود. بدون این که چیزی به ما بگوید، خودش به دکتری که یکی از بستگان معرفی کرده بود رفته بود و دکتر هم برای بررسی های بیشتر او را به کلینیکی مخصوص قلب که در بیمارستانی در خیابان ولیعصر قرار داشت، معرفی کرده بود.
البته بدون این که پدر چیزی بگوید تقریباً همه ما می توانستیم حدس بزنیم که علت این اتفاقات چیست. درست از همان فردای بازنشست شدن پدر حالش دگرگون شده بود، واقعاً بازنشستگی برای مرد بسیار سخت است، بعد از سی سال کار کردن در اداره، یک روز خیلی محترمانه می گویند که به شما نیازی نیست و به سلامت. همین احساس مفید نبودن یا اضافی بودن بسیار سخت و سنگین است. من به او حق می دادم که حالش خوب نباشد.
این اتفاقات مرا هم به فکر بازنشستگی انداخت، البته هنوز خیلی مانده تا من هم به آخر خط برسم ولی تصورش هم برایم سخت است. همین تعطیلات تابستان را نمی توانم تحمل کنم چه برسد به این که دیگر اصلاً سر کلاس نروم. واقعیت امر در زمان مدرسه به خاطر فشار کار منتظر تعطیلات هستم و برای رسیدن آن روزشماری می کنم، ولی وقتی تعطیلات شروع می شود بعد از دو هفته حوصله ام سر می رود و دوست دارم باز به روستا بروم و در کلاس درس بدهم.
این بار با پدر اتمام حجت کردم که من هم حتماً باید همراه شما باشم، نکند باز بی خبر از ما بروی و خودت پیگیر معالجات خود باشی، خدای نکرده من تنها پسرت هستم و وظیفه دارم در کنارت باشم. لبخند ملیحی زد و گفت: باشد با هم می رویم تا شما هم خیالت راحت باشد. مادر و خواهرم را تا جایی که ممکن بود دلداری می دادم و می گفتم که چیزی نیست نگران نباشید.
صبح ساعت هشت به کلینیک رفتیم. در سالن انتظار وقتی به چهره بقیه نگاه کردم هم ناراحت شدم و هم متعجب، به خاطر اینکه در بین بیماران چهره های جوان هم می دیدم که بسیار غمگین و پژمرده بودند. واقعاً بیماری برای خود بیمار و اطرافیانش چقدرسخت است، گاهی عوامل در دست خودمان است ولی در بسیاری از موارد هیچ چیز در دست ما نیست و تقدیر خودش این وضعیت را برای ما رقم می زند.
نوبت ما شد و دکتر شروع به معاینات کرد، سپس ما را به بخش اکو فرستاد و در ادامه هم تست ورزش انجام شد. در انتها باز هم خدمت دکتر رسیدیم و بعد از بررسی نتایج، رو به پدر کرد و گفت: خدا را شکر مشکل خاصی در قلب شما مشاهده نمی شود، فقط یک «آریتمی» خفیف دارید که مورد خاصی نیست. جهت این که مطمئن شویم باید 24 ساعت از طریق هولتر تحت نظر باشید.
جملات اول آقای دکتر امید را به ما برگرداند و چهره پدر هم باز شد، ولی وقت 24 ساعت تحت نظر را شنیدیم باز هم در خود فرو رفتیم، خود دکتر هم فهمید و لبخندی زد و گفت: منظورم از تحت نظر این نبود که بستری شوید، هولتر یک دستگاه است که به شما وصل می شود و وضعیت قلب شما را در مدت زمان مشخص ثبت می کند. امروز این دستگاه را به شما وصل می کنیم و فردا همین موقع می آیید و آن را از شما جدا می کنیم.
پیشرفت علم واقعاً سرعت چشمگیری دارد. دستگاه کوچکی را به کمر پدر بستند و چند تا سیم به مقابل سینه و پشتش چسباندند و کار تمام شد و ما به خانه رفتیم. حال پدر خیلی بهتر بود و این را از روی چهره اش می شد فهمید. در خانه هم تا حدی جو آرام شد. تنها نکته جالب حساسیت پدر روی هولتر بود که بسیار مواظب بود به آن آسیبی نرسد. مادرم که این رفتار پدر را دید با لبخند گفت: مواظب باش تا به خاطر حرص هایی که برای این دستگاه می خوری کار دست قلب خودت ندهی!
فردا در زمان مقرر به کلینیک بازگشتیم و دستگاه را از پدر باز کردند و گفتند برای خواندن اطلاعاتی که دستگاه ثبت کرده است باید منتظر بمانیم، با توجه به نوبت و تعداد مراجعه کننده این کار بین دو تا سه ساعت طول خواهد کشید. چاره ای نداشتیم و می بایست منتظر می ماندیم. حدود نیم ساعتی که گذشت، حوصله ام سر رفت و به پدر گفتم که من بیرون می روم تا قدمی بزنم، شما همینجا باش.
تصمیم گرفتم که به آن طرف خیابان بروم و یک چیزی برای خوردن بخرم. برایم بسیار جالب بود که بدون هیچ توقفی عرض خیابان را طی کردم، حتی نیازی هم به نگاه کردن برای گذر از خیابان نبود، کل خیابان مملو از ماشین هایی بودند که همه متوقف بودند. وقتی به طرف دیگر خیابان رسیدم به این خیل ماشین ها که قرار بود کار را برای ما سرعت بخشند نگاه کردم و واقعاً دلم برای راکبین آنها سوخت که چقدر از عمرشان را در این ترافیک هدر می دهند.
آلودگی هوا به یک طرف، آلودگی صوتی هم مزید بر آن و این همه معطلی واقعاً انسان را در این شهر فرسوده می کند، حیف وامنان و سکوت کوه هایش و صفای مردم و طبیعتش و پاکی هوایش نیست. درست است که برای من سختی هایی در آنجا هست که اینجا نیست ولی ته دلم به بودن در آنجا بیشتر رضایت دارد تا بودن در اینجا.
مغازه بسته بود، به مقابل بیمارستان بازگشتم و تصمیم گرفتن کمی پیاده روی کنم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که بر روی پله های بیمارستان پیرزنی را دیدم که روی زمین نشسته بود و بقچه سفیدش هم در کنارش بود. در چهره اش می شد خستگی و تا حدی پریشانی را دید. وضعش نشان از این می داد که احتمالاً از راه دوری آمده است. نمی دانم چه شد که چشمم با چشمانش تلاقی کرد و همین باعث شد که مرا به سمت خود بخواند، آرام بود و فقط اشاره کرد که نزدیک شوم.
ابتدا کمی مردد بودم، پیش خود گفتم شاید گدا است و می خواهد از من کمکی بگیرد، به طور کل با هرگونه تکدی گری مخالفم و کمتر پیش می آید به آنها کمک کنم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که وقتی این گونه در مقابل بیمارستان بر روی زمین نشسته است یا خود بیمار است و یا بیماری در بیمارستان دارد. بهتر است پیشش روم و ببینم چه می خواهد؟ حتی اگر گدا هم باشد کمک کردن به او به قول معروف جای دوری نمی رود.
به مقابلش رفتم و سلامی کردم، با لهجه خاصی که تا به حال نشنیده بودم جواب سلام گرمی به من داد و گفت: مادر جان یک لیوان آب سرد برایم می آوری. سریع به داخل بیمارستان رفتم و از آب سردکن یک لیوان برایش آب آوردم. وقتی نوشید کلی دعایم کرد، چهره بسیار دوست داشتنی ای داشت و محبت از آن می تراوید. یک جوری بود که انگار او را می شناسم، واقعاً احساس مادربزرگ ها را نسبت به ایشان داشتم.
علاوه بر تشنگی انگار منتظر کسی بود که برایش صحبت کند و خودش را خالی کند، رو به من کرد و گفت: تازه از ترمینال رسیده ام. اهل یکی از روستا های اطراف همدان هستم. اسم روستا را گفت ولی متاسفانه به یادم نماند ولی همین که گفت اهل روستا است به شدت به او احساس نزدیکی کردم. روستاییان هرجایی باشند دل بزرگشان را از پشت چهره های کوچک و حتی خسته و درد کشیده شان می توان به راحتی احساس کرد.
ادامه داد: با هزار زحمت توانستم این بیمارستان را پیدا کنم. پسرم اینجا بستری است و وقتی به من گفتند سریع به راه افتادم، همسایه مرا به شهر آورد و سوار اتوبوس کرد، خدا خیرش دهد و خدا عمر دهد راننده ماشینی را که از ترمینال مرا به اینجا آورد، بنده خدا کلی پشت ماشین ها معطل شد و من خیلی خجالت کشیدم که او به خاطر من این همه معطل شده است.
گفتم: مادر جان پس چرا بیرون روی پله ها نشسته ای؟ چرا پیش پسرت نرفته ای؟ آهی کشید و گفت: نمی گذارند که داخل بروم، می گویند ساعت ملاقات نیست و کسی اجازه رفتن به داخل را ندارد. غم غریبی در چشمانش بود و بغض گلویش را می فشرد. دلم نیامد این گونه رهایش کنم، گفتم: بیایید با هم برویم داخل من با نگهبان صحبت می کنم، انشاالله که راه بدهند.
وقتی دیدم به سختی می تواند بلند شود، کمکش کردم که باز دعایم کرد و گفت: روزگار این چنین مرا زمین گیر کرده است، در جوانی هیچ درختی نبود بالا نرفته باشم ولی حالا از بالا رفتن چند تا پله عاجزم. گفتم: ماشالله هنوز سرحال هستید، نگاهی معنی داری به من کرد و دیگر هیچ نگفت. وارد بخش پذیرش شدیم، نام پسرش را به مسئول پذیرش دادم و او هم گفت: در بخش جراحی بستری هستند، مطمئن شدم که پسرش در همین بیمارستان است.
به سمت محل ورود به بخش ها رفتیم که جوانی با هیکلی بسیار تنومند مقابل در ایستاده بود. از همان دور چنان چشم غره ای رفت که تا حدی دست و پایم را گم کردم. تا به مقابلش رسیدیم، نگذاشت چیزی بگویم و با عصبانیت گفت: کسی حق داخل شدن ندارد. می خواستم موضوع را به او توضیح دهم که نگذاشت و برافروخته شد و گفت: مگر نگفتم کسی نباید داخل برود، به این خانم هم گفتم که نمی شود، اینجا بیمارستان است و قانون دارد، نمی شود که هر کسی دلش خواست وارد بخش ها شود.
می دانم که راست می گوید و این قانون هم برای سلامت بیماران و هم برای روند معالجه آنها و هم برای همراهان و عیادت کنندگان مفید است، ولی عصبانیت او را نمی فهمیدم. نمی گذاشت تا من حرف بزنم و وضعیت این مادر را برایش شرح دهم. هر چه سعی کردم اصلاً کارساز نبود و حتی کمی مرا هم به عقب هل داد. این رفتارش مرا هم عصبی کرد، لحنم تند تر شد و گفتم: چرا نمی گذاری حرفم را بزنم، می دانم می خواهی قانون را اجرا کنی ولی کمی هم با ملایمت رفتار کن.
بحث داشت بالا می گرفت که پیرزن دست مرا گرفت و کشید و گفت: پسرم نمی خواهد چیزی بگویی، بیا برویم، من همین بیرون منتظر می مانم تا ساعت ملاقات شود. این آقا هم مثل پسر من است، بنده خدا از اول وقت اینجا ایستاده تا نگذارد هرکسی به داخل بیمارستان برود، راست می گوید، فکر کنم خسته شده است و به همین خاطر عصبانی شده است، حق دارد، کارش سخت است و همین باعث شده به او فشار بیاید.
بعد رو به آن آقا کرد و گفت: پسرم ببخشید، عصبانی نشو که برایت ضرر دارد، من مادرم و نگران بچه ام هستم و شاید این را نتوانی درک کنی، اشکالی ندارد من همین بیرون بیمارستان منتظر می مانم تا وقت ملاقات شود، فقط یک زحمت بکش و از بخش بپرس که حال پسرم چه طور است؟ مادر هستم و درونم مانند سیر و سرکه می جوشد. باشد داخل نمی روم ولی خبر سلامتی اش را به من بده.
این برخورد پیرزن همچون آب سردی بود بر روی آتش آن مرد، در صدم ثانیه حالتش تغییر کرد و با قیافه ای شرمسار گفت: به خدا مادر جان ما اینجا برای این که بچه ات زودتر خوب شود نمی گذاریم کسی داخل شود. به من گفته اند کسی را راه ندهم. به خدا ما خودمان هم می دانیم که همراهان بیمار چقدر در فشار هستند ولی چه کار کنیم که اجازه نداریم بگذاریم کسی بدون اجازه داخل شود.
بعد رفت آن طرف در ورودی و صندلی اش را آورد و گفت: مادرجان بفرما بنشین که خسته شدی. همان کنار در ورودی در کنج دیوار پیرزن روی صندلی نشست و آهی کشید که جگر مرا هم سوزاند. ساعت حدود دوازده بود و ساعت ملاقات چهار تا پنج عصر بود و این یعنی این مادر باید حدود چهار ساعت را تحمل کند تا فرزندش را ببیند. در چهره اش خستگی و نگرانی موج می زد و همین مرا هم مضطرب کرده بود.
رو به من کرد و گفت: پسرم تو برو به کارت برس، من همینجا منتظر می مانم. ساعت را نگاه کردم طبق گفته مسئول کلینیک هنوز یک ساعتی باید منتظر می ماندیم، گفتم: من هنوز یک ساعتی وقت دارم، فقط اجازه بدهید به پدرم یک سری بزنم و برگردم. سریع به کلینیک رفتم ، پدر برای خودش هم صحبتی هم سن پیدا کرده بود و سرش گرم بود، گفت: هنوز دو سه نفری مانده است، من هم گفتم: پس بیرون منتظرم.
وقتی بازگشتم چهره پیرزن باز شده بود، تا مرا دید گفت: حال پسرش خوب است، دیروز عملش کرده اند و حالا هم وضعیتش خوب است و عروسش کنار پسرش است. تا حدی آرامش به او بازگشت، رو به من کرد و گفت: آن قدر دل نگران بودم که هنوز هیچ چیزی نخورده ام. تا این را گفت می خواستم سریع به بوفه بروم و چیزی برایش بگیرم که خودش فهمید و با لبخندی گفت: همه چیز دارم.
بقچه اش را باز کرد و سه تا نان کوچک و دایره ای در آورد، گفت: یکی برای پسرم، یکی برای من که خیلی گرسنه ام و یکی هم برای شما و پدرت، نصف کن که پدرت هم حتماً گرسنه است. با لبخند گفتم: دست شما درد نکند ولی فکر کنم این لقمه ها چای کم دارد، می روم تا از بوفه برایتان چای بگیرم. تا می خواستم حرکت کنم، نگهبان ما را صدا زد و گفت: با بخش صحبت کرده ام و اجازه داده اند که مادر به داخل برود.
اشک در چشمان پیرزن موج می زد، کلی تشکر کرد و کلی دعایش کرد و قربان صدقه اش رفت. وسایلش را سریع جمع کرد و با شوق فراوان به سمت در ورودی بخش رفت. از مقابل نگهبان گذشت و ناگهان ایستاد و بازگشت. با لبخندی گفت: آن قدر ذوق زده شدم که یادم رفت از شما خداحافظی کنم، کلی هم مرا دعا کرد و آرزوی سلامت و موفقیت برایم کرد، هرچه می گفتم، کاری نکرده ام با همان لبخندش می گفت: نه پسرم، کلی کار برایم کردی که خدا اجرت را بدهد.
نیم ساعتی نبود که با این پیرزن بودم ولی واقعاً جدا شدن از او برایم سخت بود. او آرام آرام رفت تا به بالین فرزندش برود و او را با داروی اعجاز آور مهر مادری تسکین دهد. مادرها واقعاً معجزه گر هستند و تمام وجودشان را برای فرزندانشان نثار می کنند. کلاً والدین این گونه اند و پدر ها هم بی صدا در حال فداکاری هستند.
به پیش پدر که رسیدم نوبت ما شد و آقای دکتر بعد از بررسی هولتر لبخندی زد و گفت: حاج آقا هیچ مشکل خاصی ندارید و حتی دارویی هم برای شما تجویز نمی کنم. کمی پیاده روی و ورزش سبک انجام دهید و اصلاً سیگار نکشید و تا جایی که امکان دارد به خود استرس و اضطراب وارد نکنید، البته رعایت این مورد آخری در کشور ما خیلی سخت است.
پدر خنده ای از ته دل کرد وگفت: من کوهنوردم و اهل ورزش، سیگار هم نمی کشم. آقای دکتر گفت: پس عالی و همین باعث شد رنگ و روی پدرم باز شود. حالش اصلاً با یک ساعت پیش قابل قیاس نبود، خیلی شاد و سرحال بود و همین خیال مرا راحت کرد. در اتوبوس واحد آن نان را دو قسمت کردم و نیمی از آن را به پدر دادم، گفت: دستت درد نکند که بسیار گرسنه ام.
درون نان پر بود از سبزی های معطری که بویش همه اتوبوس را گرفت و باعث شد دیگر مسافران چپ چپ به ما نگاه کنند. اولین لقمه ای از آن را که خوردم لذت این مزه لذیذ تمام وجودم را فرا گرفت. پدر گفت: این را از کجا خریدی؟ چقدر خوشمزه است. انگار محلی است و اصلاً به ساندویچی ها نمی خورد که این را آماده کرده باشند. گفتم نخریده ام و پیرزنی آن را به من داده است، نوش جانتان، این سوغات همدان است.
وقتی داستان آن پیرزن را برای پدر تعریف کردم، گفت: آدم های بزرگ همیشه کارهای بزرگ انجام می دهند. اگر آن پیرزن هم مانند همه عصبانی می شد و حق را فقط به خود می داد، جدالی راه می افتاد که آخرش جز آسیب چیزی نداشت، ولی وقتی فکر کرد و به طرف مقابل هم حقی داد، نتیجه کار این گونه درست شد. واقعاً رفتارش درسی بود برای ما که در سخت ترین شرایط هم فکر کنیم و بر اساس آن رفتار کنیم.
خانه ای که در آن سال برای بیتوته کردن اجاره کرده بودیم، تقریباً کنار روستا بود. مقابلش دره ای بود سرسبز و پر درخت، دره ای که در راستای شمالی جنوبی قرار داشت و درون آن باغ های گیلاس و آلو چشم را نوازش می داد. ای کاش می شد در فصلی که درختان به بار می نشینند به داخل این باغ ها رفت و علاوه بر لذت دیداری، از طعم های گوناگون آنها هم لذت برد، البته با اجازه باغ دار.
کنار خانه، خرابه های حمام قدیمی روستا بود، حمامی که خزینه ای بود و نیمی از دیوار بخش اصلی آن هم ریخته بود، کلاً از آن خرابه هایی بود که شب ها تا حدی خوفناک به نظر می رسید، خوشبختانه در این خانه زیاد تنها نبودم و فقط جمعه ها آن هم یک هفته درمیان با این مشکل دست و پنجه نرم می کردم. اهالی داستان های خیالی بسیاری درباره حمام قدیمی تعریف می کردند که ذهن تخیلی مرا بسیار درگیر خود کرده بود.
تا نزدیک ترین خانه حدود پنجاه متری فاصله بود، پشت خانه هم خیابان بود و تقریباً از همه جا به دور بودیم، جای دنج و با صفایی بود. در روزهای فصل پاییز که هوا اجازه می داد، موکتی را بیرون خانه پهن می کردیم و در حین نوشیدن چای از دیدن مناظر روبرو که بسیار زیبا بود حظ می بردیم، گاهی ناهار را هم در این فضای زیبا تناول می کردیم که بسیار می چسبید.
درون خانه هم دو تا اتاق تو در تو و کاملاً گِلی بود که یکی را آشپزخانه و دیگری را نشیمن کرده بودیم، محل ورود هم دری بود چوبی و کوتاه که می بایست برای گذر از آن مواظب سرمان باشیم. همه چیز این خانه قدیمی و جالب بود، یک پنجره کوچک در اتاق بود کاملاً شبیه همان پنجره ها که در فیلم های قدیمی دیده بودیم، چوبی با شیشه هایی مات که برای بسته نگاه داشتنش باید میخ بزرگی را به زیرش می زدیم.
دیوارهای قطور این خانه عایق بسیار خوبی برای دما بود، خیلی زود گرم می شد و نیاز نبود که بخاری را یکسره کنیم. واقعاً معماری در گذشته بسیار بیشتر از امروز در فکر جلوگیری از هدر رفتن انرژی بود. بین اتاق نشیمن و آشپزخانه هم راهی بود که مقابلش را پرده زده بودیم، اینجا برای عبور و مرور حتماً باید سر را خم می کردیم. به قول حمید مانند در ورودی زورخانه بود.
زندگی در این خانه برای هر چهار نفر ما خیلی جالب بود، وقتی وارد خانه می شدیم احساس می کردیم زمان سالها به عقب برگشته است و همین برایمان جذاب بود. حمید و سیدوحید و ابراهیم هم که روحیه لطیفی داشتند با تعریف کردن داستانهای قدیمی به زبان محلی، محیط را بسیار رویایی می کردند، من فقط به حرف های آنها به دقت گوش می دادم و از این حس عجیب لذت می بردم.
تنها ایراد خانه این بود که سوت و کور بود، به قول حمید نیاز به یک صدای زمینه داشتیم، نبود یک رادیو کاملاً احساس می شد. قرار شد این بار که من به خانه رفتم یک رادیو بخرم و بعد قیمت آن را بر سه تقسیم کنیم تا به من فشار نیاید. من هم از میدان توپخانه و بعد از کلی جستجو یک ضبط صوت سونی مدل (SONY D1) خریدم. هم رادیو بود هم ضبط صوت. به نظر جنسش خوب می آمد و مطمئن بودم که دوستان هم خواهند پسندید.
خدا را شکر این خرید من مورد تایید همه قرار گرفت و خیالم راحت شد. ابراهیم کاست های استاد شجریانش را آورد، حمید کاست های استاد ناظری را آورد، سید وحید هم هایده و مهستی و حمیرا و... آورد و من هم موسیقی های بیکلامی را که داشتم آوردم. همین باعث شد که هر کدام ما با نوع دیگری موسیقی آشنا شویم. من به شجریان بسیار علاقه مند شدم و نوای استاد تا سالها شد همدم من و تنهایی های من.
زندگی در این خانه بسیار آرام می گذشت، روزها و شب ها سپری می شد و ما را هم همراه خود می برد. در یکی از روزهای سرد زمستان در زیر باران به همراه دوستان بعد از دو شیفت تدریس، خسته و مانده به خانه آمدیم. علاوه بر خیس شدن، کفشهایمان هم به شدت گِلی شده بود، و گِل تا بخش های عمده ای از شلوارمان هم بالا آمده بود. بعد از چندسالی که در روستا بودم هنوز درست راه رفتن در کوچه ها و مسیرهای گِلی را نیاموخته بودم.کفش و شلوار روستاییان را که نگاه می کردم یک صدم کفش و شلوار من گِل نداشت.
به مقابله خانه که رسیدیم، اوضاع از همین بیرون هم مشکوک به نظر می رسید، جلوی خانه خیلی گِلی بود، یعنی رفت و آمد زیادی شده است، در صورتی که آخر هفته هیچکس نبود و ما تازه از مدرسه رسیده بودیم. همه با نگرانی به سمت در ورودی رفتیم. حمید در را باز کرد و وقتی وارد خانه شدیم با صحنه ای عجیب مواجه شدیم، رد پایی در وسط اتاق مشاهده می شد که نشان از خبر بدی می داد. همه به یک چیز فکر می کردیم، سرقت.
خانه زیاد به هم نریخته بود، رد پا تا آشپزخانه هم رفته بود ولی آنجا هم خبری از به هم ریختگی نبود. حمید گفت: خانه را بررسی کنیم، ببینیم چیزی کم شده است یا نه، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سیدوحید با دست طاقچه را نشان داد و همه در افسوس فرو رفتیم، اولین چیزی که فهمیدیم نیست ضبط صوت بود، همانی که صوت زیبای استاد شجریان را در فضای خانه محقر ما طنین انداز می کرد. بررسی های تکمیلی را که انجام دادیم، فهمیدیم که تنها وسیله به سرقت رفته همین است و بس.
حمید شروع کرد به بررسی جای پاها که در میان اتاق بود و بعد از مدتی نتایج را به صورت زیر اعلام کرد:
1) نوع کفش: چکمه. این را از روی ردهای به جا مانده از گِل های روی فرش فهمید، البته این مورد کمک چندانی نمی توانست به ما بکند، زیرا در این فصل خیلی ها چکمه می پوشند.
2) محل ورود: پنجره ی کوچکی که بالای در قرار داشت. چون هیچ جای دیگری باز نبود و به زور هم باز نشده بود و تنها جایی که قفل وبست نداشت همان پنجره بود.
3)سن سارق: بین ده تا پانزده سال. دلیل اول سایز چکمه ای که پوشیده بوده و دلیل دوم هم از آن پنجره فقط فردی با جثه کوچک می تواند عبور کند.
4) تعداد سارقین: احتمالاً دو نفر. یک نفر به درون خانه نفوذ کرده و نفر دوم هم در پشت در کشیک داده است، این را می شود از میزان گِل های به جای مانده در پشت در فهمید.
طبق این اطلاعاتی که حمید استخراج کرده بود تقریباً همه به این نتیجه رسیدیم که به احتمال زیاد این اتفاق توسط دانش آموز انجام شده است. البته یافتن انگیزه برای این کار سخت است. ابراهیم گفت: شاید تسویه حساب دانش آموز با دبیر باشد، بعد رو به من کرد و گفت هفته پیش امتحان گرفتی؟ نمی دانم چرا همه نگاه ها به سمت من شد. گفتم: اول این که خیر امتحان نگرفتم، دوم این که چرا بخواهند با من تسویه حساب کنند، حمید لبخندی زد و گفت: از بس که سخت می گیری.
کمی که بیشتر صحبت کردیم، حدسمان به یک شیطنت یا کنجکاوی کودکانه رفت. شاید می خواستند ببینند که در خانه معلمانشان چه خبر است. معمولاً بچه ها درباره معلمان تصورات عجیبی دارند. احتمال دارد با دیدن ضبط صوت وسوسه شده باشند و به همین دلیل آن را برده باشند. هیچ انگیزه مالی نمی تواند پشت این سرقت از خانه ما باشد، تقریباً خیالمان راحت شد که شرارتی در کار نبوده است.
حمید پیشنهاد خوبی داد، گفت این قضیه را مسکوت بگذاریم و در کلاسهایمان هر وقتی که پیدا کردیم از در نصیحت موضوع را به طور غیرمستقیم مطرح کنیم و اشتباه بودن این کار را به بچه ها بگوییم، احتمالاً این بندگان خدا نمی دانند که چه کار نادرستی انجام داده اند. مدتی به این منوال پیش می رویم اگر جواب نداد، نقشه بعدی که پیگیری مستقیم است را اجرا می کنیم.
فکر خوبی بود، از فردای آن روز هر کداممان در کلاس که وقت پیدا می کردیم با بچه ها صحبت می کردیم ویک جوری بحث را به سمت رفتارهای ناشایست و عواقب آن می کشاندیم. البته من به خاطر درسی که داشتم کمتر وقت می کردم در این زمینه صحبت کنم، ولی در چند جایی گریزی زدم و مطلب را به بچه ها رساندم. در پایه سوم راهنمایی در بخش هندسه و استدلال فرصتی یافتم تا کمی در مورد دلیل بعضی کارها بحث کنم و صحبت را به جایی که می خواهم بکشانم.
از همه بیشتر حمید بود که سر کلاس هایش صحبت می کرد. حمید هم نطق خوبی دارد، هم بچه ها خیلی دوستش دارند و علاوه بر این بسیار هم باسواد است. خیلی کتاب می خواند و به همین خاطر دنیایش از دنیای ما خیلی خیلی بزرگتر است. تقریباً حرف بی منطق نمی زند و خیلی خوب و اصولی بحث می کند، واقعاً معلمی است که تمام شرایط تعلیم و تربیت را دارد، بیشتر مربی است تا معلم.
دوستان دیگر هم هر کدام به زعم خود در بسط و گسترش این فرایند کمک می کردند، فکر کنم تمام بچه های روستا فهمیده بودند که یک اتفاقی افتاده است، ولی نمی دانستند چه و چگونه است. یک هفته با شیب بسیار ملایم موضوع در کلاس ها مطرح شد و به قول حمید در هفته دوم باید به انتظار دیدن نتیجه نشست. خیلی دوست داشتم این موضوع بی سرو صدا ختم به خیر شود.
حمید می گفت: کسی که این کار را کرده یا خودش پشیمان می شود و به اشتباهش پی می برد و ضبط صوت را بازمی گرداند، که ما به هر دو هدف خود رسیده ایم، یعنی مال خود را پس گرفته ایم و رفتار دانش آموز هم اصلاح شده است، ولی اگر نیاورد مجبوریم با پلیس بازی پیدایش کنیم و به خاطر خبطی که کرده است تنبیه کنیم، به دو علت اول این که بفهمد کارش نادرست است و دوم این که این کار بین دیگر دانش آموزان باب نشود که از هر نظر نادرست است و خسارت بسیار دارد.
بعد از طی شدن این هفته پرحادثه، تازه به یاد آوردم که این هفته می بایست در روستا بمانم. پنجشنبه ظهر بعد از خداحافظی با دوستان از مدرسه به سمت خانه به راه افتادم. به این فکر می کردم که اگر ضبط صوت نباشد من چه طور تنهایی و مخصوصاً شب را سپری کنم؟ چه طور ذهن و تخیلم را وادار کنم که به حمام خرابه و موجودات خیالی آن نپردازد. بودن ضبط صوت حداقل سکوت را می شکند و حال و هوا را عوض می کند، فکر کنم این دو شب را باید با چراغ روشن بخوابم.
هنوز به خانه نرسیده و شب نشده، ترس به سراغم آمد، واقعاً تنها در کنار یک حمام خرابه زندگی کردن مرد می خواهد که من هنوز به این مقام نرسیده ام. چاره ای نبود باید خودم را برای تنهایی و وحشت و کلی فکرهای عجیب و غریب آماده کنم. شب را باید با سختی و مشقت بگذرانم.
با انبوهی از تفکرات منفی به مقابل خانه رسیدم، صحنه ای دیدم که در زیبایی همتا نداشت، منظره ای که امید را در من زنده کرد. صحنه ای که برایم یک دنیا ارزش داشت. ضبط صوت را در نایلونی پیچیده روی سکو دیدم، نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم؟ بیشتر به این خاطر خوشحال بودم که فرد مورد نظر خودش آورده و حتماً به اشتباهش پی برده است. و همچنین از این شاد بودم که قضیه بدون سروصدا و کارهای دیگر ختم به خیر شد.
با حسی خوب و حالی عالی ضبط صوت را گرفتم و به داخل خانه رفتم، خدا را شکر با صدای این ضبط صوت شب را تا حدی با آسایش خواهم گذراند. وقتی نایلون را باز کردم و آن را بیرون آوردم تا روی طاقچه بگذارم، تکه کاغذ کوچکی از آن افتاد.آن را برداشتم، یک برگه از دفتر کاهی بود که همه بچه ها از آن داشتند، روی کاغذ با مداد و با دستخط نسبتاً بدی نوشته شده بود.
« آقا اجازه ببخشید.»
جلو پنجره اتاق ایستاده بودم و داشتم بیرون را تماشا می کردم، در خانه های مقابل جنب و جوشی را مشاهده می کردم که واقعاً نشانه ای از زندگی بود، هفته های آخر اسفند بود و همه داشتند خانه هایشان را پاکیزه می کردند. چقدر فرش که بر پشت بام ها آویزان بود تا خشک شود و پنجره های باز خانه ها هم نشان از فعالیت های خاص درونشان می داد. البته من به خاطر تنبلی همیشه از خانه تکانی گریزان بودم، واقعاً کار سخت و طاقت فرسایی است.
این تکاپوها باعث شد که من هم از این حالت خمودی بیرون آیم، تنها بودم و تصمیم گرفتم که مانند همیشه گشتی در طبیعت اطراف بزنم، هوا بسیار مطبوع بود. این بار کوله را برنداشتم و سبک بار به سمت شمال روستا رفتم، قصد نداشتم زیاد دور شوم فقط می خواستم کمی از طبیعت انرژی بگیرم. وقتی وارد طبیعت شدم، با تمام وجود تلاش های همه چیز را برای نو شدن احساس می کردم، تازه شدن و پاک شدن در همه جا متبلور بود، طبیعت هم داشت خانه تکانی می کرد.
وقتی به خانه برگشتم به این فکر افتادم که باید تنبلی را رها کنم و من هم خانه تکانی کنم. البته مطمئن بودم که نمی توانم مانند آنها این کار را درست و اصولی انجام دهم ولی همین که خانه تمیز شود خود ارزش بسیاری دارد. البته مزیت دیگری هم برای من دارد، سرم گرم می شود و زیاد احساس تنهایی نمی کنم. فقط نمی دانستم چه طور و از کجا باید شروع کنم. این کار کاملاً تخصصی است و می بایست استادی بالای سرم باشد، حال که از موهبت محرومم خودم باید برای خودم برنامه ریزی کنم.
خانه ما از سه اتاق تشکیل می شد، در ورودی به اتاق اول باز می شد که برای ما حکم آشپزخانه را داشت، یک گوشه آن ظرف ها بود و گوشه دیگر هم دو تا گاز پیک نیک که برای پخت و پز استفاده می کردیم، در سمت راست اتاق کوچکی بود که برای ما نقش انبار را داشت، ابتدای سال پول جمع می کردیم یا بن هایی را که اداره می داد را به طور کلی بار و بنشن می خریدیم و در این اتاق نگهداری می کردیم.
اتاق که طرف چپ قرار داشت و از همه بزرگتر بود، محل اصلی بیتوته ما بود. از این سه اتاق فقط همان اتاق نشیمن بخاری داشت و بخش عمده زندگی ما در این خانه در آنجا بود، حتی در روزهای سرد زمستان گاز پیک نیک ها را به اتاق می آوریدم و طبخ غذا هم همانجا انجام می شد. از چند جوان مجرد انتظار تمیزی و مرتبی داشتن تا حدی محال است ولی دوستان من تا حدی از این قضیه مستثنی بودند، حسین برای ما در رعایت نظم و پاکیزگی کفایت بود.
تصمیم گرفتم امروز اتاق بیرونی را تمیز کنم و فردا به سراغ اتاق اصلی بروم. تا تاریکی هوا چند ساعتی وقت داشتم، تمام ظرف و ظروف را به بیرون و کنار شیر آب بردم و هر آنچه در این اتاق بود را خارج کردم. بعد شروع کردم به جارو زدن، باورم نمی شد که اینقدر آشغال در این اتاق باشد، وقتی اینجا محل پخت و پز باشد این اتفاق به نظرم طبیعی است. روی طاقچه و پایین پنجره را هم با دستمال خیس دست کشیدم، البته به خاطر اینکه همه جای اتاق گِلی بود، این دست کشیدن ها زیاد مشخص نمی شد.
به سراغ ظرف ها رفتم و همه را دوباره آب کشیدم و بعد با حوصله آنها را منظم در گوشه دیگر اتاق چیدم، مکان آن ها را جابه جا کردم تا کمی تنوع ایجاد شود، کمی هم دسته بندی کردم، قابلمه و ماهی تابه ها یک جا، سبد و آبکش ها هم یک طرف و بشقاب ها و کاسه ها هم یک طرف، سعی کردم همچون کابینت های آشپزخانه بچینم، البته روی زمین. برای این که موکت اتاق خیس نشود پلاستیک قطوری را در یک طرف پهن کرده بودیم که شستن و تمیز کردن آن بسیار انرژی و وقت از من گرفت ولی وقتی در نهایت از تمیزی برق می زد، خستگی از تنم رفت.
همین اتاق کوچک که به نظر چیزی نمی رسید حدود چهار تا پنج ساعت وقتم را گرفت، ولی آنقدر تمیز و مرتب شده بود که خودم هم از دیدنش لذت می بردم، واقعاً نظم و ترتیب و آراستگی همان هارمونی است که ذهن انسان با دیدن آن حس خوبی پیدا می کند، حالا این هارمونی می تواند در چند تکه ظرف و یک اتاق گِلی ساده باشد یا در موسیقی و یا در هر چیز دیگر. مطمئن بودم دوستان که روز شنبه خواهند آمد با دیدن این همه تمیزی و نظم و ترتیب همانند من به وجد خواهند آمد.
شام را با دو عدد تخم مرغ آب پز گذراندم و منتظر فردا بودم که به جان این اتاق بیفتم و آن را هم همچون اتاق کناری به یک هارمونی مبدل کنم که همه از دیدن آن لذت ببرند. همان شب برنامه ریزی کردم که از کجا شروع کنم، کمی که فکر کردم فهمیدم این اتاق کارش خیلی بیشتر است، ولی وقتی پایان کار را در ذهنم تصور می کردم به خودم می گفتم که به زحمتش می ارزد.
صبح اول وقت بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم، کمی بیشتر چای دم کردم تا در طول روز بتوانم برای رفع خستگی از آن بنوشم. ابتدا کل رختخواب ها را به اتاق کناری منتقل کردم، چند تا از لحاف ها و تشک ها را هم به زحمت به حیاط بردم و روی طناب رخت آویزان کردم تا دل سیر نور آفتاب بخورند و آنها هم دلشان باز شود. دو تا طاقچه داشتیم که کتابخانه ما بود، کتاب ها را هم آرام به اتاق کناری منتقل کردم. کلی ریزه پاش در گوشه و کنار اتاق بود که همه را با حوصله جمع کردم و به بیرون بردم.
اتاق که کاملاً خالی شد، جانانه جارو کشیدم و بعد تمام طاقچه ها و حتی بخش هایی از دیوارها را دستمال کشیدم، روستاییان معمولاً از گِل سفید برای اندود کردن دیوارها استفاده می کنند که من نداشتم ولی همان دستمال خیس کمی رنگ دیوارها را روشن می کرد، نمی دانم چقدر طول کشید ولی واقعاً خسته شدم از دستمال کشیدن کل دیوارها. برای بار دوم هم کف اتاق را جارو کشیدم و بعد نشستم و یک چای دبش نوشیدم.
اتاق هنوز خالی بود ولی همین تمیزی که نمود پیدا می کرد برایم خوشایند بود و مرا وادار می کرد که ادامه دهم، تازه می فهمیدم که چرا خانم ها اینقدر روی این تمیزی حساسیت دارند، اول اینکه برای آن بسیار زحمت می کشند و دوم اینکه حالشان را خوب می کند. تازه فهمیدم که چرا مادرم همیشه به ما می گفت که اتاقتان را تمیز نگاه دارید. حالا با پوست و گوشتم تمام زحماتش و کارهای سختی که برای ما انجام می دهد را می فهمم. واقعاً خانم ها کارشان در خانه بسیار سخت است.
سراغ کتاب ها رفتم و همه را تمیز کرده و با توجه به موضوع دسته بندی کردم و روی طاقچه ها چیدم، اتاقی که هم دبیر ادبیات داشته باشد هم فلسفه و هم ریاضی و هم فیزیک کتابخانه اش بسیار جذاب است، از هر علمی قسمتی در این اتاق هست. انصافاً دوستان من، بسیار با سواد هستند. این را از بحث هایی که در خانه با هم می کنند فهمیده ام. بیشترشان اهل مطالعه هستند و دنیایی بسیار بزرگ دارند، در این بین بیسوادشان منم که سعی می کنم خوب گوش کنم.
بخش کتاب ها تمام شد و رفتم سراغ بقیه وسایل، تلویزیونی که بیشتر برفک می گرفت را در همان جای قبلی گذاشتم، رادیو که دوست همیشگی من بود را روی تلویزیون گذاشتم و روشنش کردم، رادیو فرهنگ یا رادیو پیام را بسیار دنبال می کنم، شب ها هم رادیو ایران و برنامه عالی راه شب. چنان سرگرم کار بودم که گذر زمان را نفهمیدم، آخرین مرحله آوردن رختخواب ها بود و چیدن منظم آنها روی هم، وقتی پارچه متقال را روی آنها کشیدم و با دقت آن را از هر طرف کشیدم تا صاف بایستد، تقریباً کار تمام شد.
این اتاق با روز قبل بسیار فرق داشت، به نظرم ما بچه های منظمی بودیم و زیاد اتاق به هم ریخته دیده نمی شد ولی حالا وقتی مقایسه می کنم می فهمم که زیاد هم منظم نبودیم. البته حالا یاد گرفتم که منظم تر باشم و این را هم به دوستانم توصیه کنم، واقعاً محیط منظم و مرتب حس آرامش خوبی به انسان می دهد. خسته بودم ولی حالم خوب بود، واقعاً کاری کرده بودم که خودم هم از انجام آن در تعجب بودم، از من که آدم تنبل و کاهلی هستم این کار بسیار عجیب بود.
شب رادیو برنامه ای داشت درمورد خانه تکانی و این رسم ایرانی، خیلی برایم جالب بود و کامل آن را گوش دادم، فلسفه خانه تکانی که از زمان ایران باستان در فرهنگ مردم این سرزمین بوده دو دیدگاه شبیه به هم دارد، یکی اینکه نوروز و ماه فروردین را ماه فروهرها می دانستند، در این ماه فروهرها به زمین بازمی گشتند و وارد خانه ایرانیان می شدند و از پاکیزه و مرتب بودن خانه ها شاد می گشتند و برای صاحب خانه دعا می کردند و آرزوی خوشبختی برای آنها داشتند.
مورد دیگر هم این است که بر طبق فرهنگ مردم ایران در زمان باستان در عید نوروز روح درگذشتگان به خانه ها باز می گشتند و آنها هم با دیدن خانه ای تمیز و مرتب شاد می شدند و مردم برای شادی روح رفتگانشان این کار را می کردند. ولی هرچه که هست به نظر من حتی اگر این اعتقادات درست هم نباشد ولی همان هارمونی که حال انسان را خوب می کند دلیل این کار است. خواه ناخواه این کار تاثیر خوبی در روح روان انسانها می گذارد و اصل هم همین است.
این بار چون خودم هم در این کار دستی داشتم و تمام سختی ها و مرارت هایش را درک کردم با خودم عهد کردم که از این به بعد در این کار مهم به مادرم کمک کنم. خیلی دوست داشتم که فروردین برسد و فرورهر ها بیایند و از دیدن این خانه تمیز خوشحال شوند و برای من دعا کنند که بتوانم به شهر و محل زندگی خود بروم و آنجا مشغول تدریس شوم. اگر من در زمان ایران باستان بودم چقدر می توانستم به این کار امید ببندم.
شنبه بعدازظهر در نراب کلاس داشتم. ناهار را برای دوستان آماده کردم و پیاده از مسیری که همیشه می رفتم، به راه افتادم. با چهاربردرون خوش و بشی جانانه کردم، بهار نزدیک بود و بیدار شدنشان را از روی جوانه های ریزی که روی شاخه هایشان زده بود می شد فهمید. همین پیاده رفتن ها است که مرا در اینجا و به دور از خانواده سرپا نگاه داشته است. با انرژی بسیار به مدرسه رسیدم و در هر سه زنگ تدریس هایم به من چسبید، خدا را شکر امروز از هر طرف انرژی مثبت به سمت من می آمد.
غروب ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند و هر لحظه احتمال باریدن باران بود، فقط امید داشتم که به من مهلتی بدهند تا به وامنان برسم و خیس نشوم. در مسیر و در هوایی که به خاطر هجوم این ابرها تاریک شده بود، صدای غرش آسمان واقعاً لرزه بر اندامم می انداخت. همه چیز در حال به هم ریختن بود، ولی دمشان گرم که مرا خیس نکردند و گذاشتند که به خانه برسم. دوست داشتم زودتر به خانه برسم و واکنش دوستان را ببینم، به شدت منتظر تایید و تعرف و تمجید آنها بودم.
وقتی وارد اتاق اول شدم صحنه ای دیدم که با آن چیزهایی که در ذهن داشتم کاملاً در تضاد بود. اصلاً نمی توانستم چیزی را که می بینم را باور کنم، یعنی دوست نداشتم باور کنم، چنین اتفاقی غیرممکن است. محال است که چنین چیزی رخ داده باشد. اتاق کن فیکون شده بود، اتاق به طور وحشتناکی متلاشی شده بود، همه ظرف ها در همه جا پخش شده بودند، حتی یک ذره از آن نظمی که من ایجاد کرده بودم دیده نمی شد. شاید زلزله ای آمده بود و من خبر نداشتم.
صدای دوستان از اتاق اصلی می آمد. در زدم و می خواستم وارد شوم ولی پاهایم توان ورود نداشت. این اتاق هم به وضع اسفناکی به هم ریخته شده بود. دوستان تا مرا دیدند شروع کردن به خندیدن و چیزهایی گفتند که اصلاً نمی شنیدم، در سکوتی مرگ بار در میان این همه خنده و صحبت غرق بودم، همه جا برایم سیاه و تاریک بود، حالم اصلاً خوب نبود و تحمل ماندن در این مکان را نداشتم. همان جلوی در با زحمت پاهایم را کشاندم و از اتاق بیرون رفتم.
هرچقدر آن هارمونی حالم را خوب کرده بود، این بی نظمی و به هم ریختگی درونم را به هم ریخت. خنده های دوستان را نه می شنیدم و نه می فهمیدم، گوشهایم کاملاً کیپ شده بود، حتی یک کلمه هم از حرف هایشان را نمی فهمیدم، همه چیز در مقابل چشمانم به طور بسیار هراسناکی آهسته حرکت می کرد، حتی تنفس خودم هم بسیار آهسته شده بود و. کمبود اکسیژن را در درونم احساس می کردم. باید به محیط باز می رفتم تا بتوانم نفس بکشم.
به حیاط که رفتم باران شروع شده بود، این قطرات آب که از آسمان می بارید باعث شد که قطرات اشک هم از چشمان من جاری شود، گوشه حیاط در کنار دیوار ایستادم و با این ابرهای سیاه در باریدن همراهی کردم. نمی دانم چه مدت در این حال بودم ولی راهی جز بازگشت به اتاق نداشتم. با تنی خیس و درونی خسته به اتاق بازگشتم و در سکوتی محض به کنجی خزیدم و نشستم. این بار هم چیزی نمی شنیدم چون کسی چیزی نمی گفت. همه حال و احوالاتم را فهمیده بودند و نمی دانم چرا دیگر چیزی نمی گفتند.
فقط یک سوال از دوستان پرسیم. چرا؟ و هنوز بعد از سالها جوابی از آنها نشنیده ام. به فکر فروهرها بودم و فروردین که اگر می آمدند و این وضعیت را می دیدند، آرزوی انتقالی به شهر خودم که هیچ، حتماً زندگی را از من می گرفتند.
خستگی دوهفته ماندن در وامنان از یک طرف و تاخیر بسیار زیاد قطار و ترافیک وحشتناک راه آهن تا خانه از طرف دیگر، موجب شد که وقتی به خانه رسیدم دیگر رمقی نداشته باشم. آنقدر وضعیتم نابسمان بود که مادر گفت: اول دوشی بگیر تا سرحال شوی و بعد بیا تا صبحانه ای برایت آماده کنم، هرچند زمانش گذشته است ولی می دانم که به شدت گرسنه ای.
تازه داشتم لباسهایم را در می آوردم که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد، مادرم بعد از صحبت با تلفن با اضطراب رو به من کرد و گفت: بدو برو خانه عباس آقا. تا خواستم چیزی بگویم، مادرم گفت: می دانم خسته ای و تازه از راه رسیده ای ولی برو که ماشین اش را دزدیده اند، بنده خدا کسی را ندارد که کمکش کند، ثواب دارد، برو پسرم.
عباس آقا از دوستان پدر بود که سالهاست با ما رفت و آمد دارد و ما عمو صدایش می کنیم. نمی توانستم به مادرم نه بگویم و با همان خستگی دوباره لباسهایم را پوشیدم و دستی به سر و رویم کشیدم و به سمت خانه عباس آقا به راه افتادم. آنجا به جز دخترش کسی نبود و او هم گفت که مادرم برای مراسم ختم رفته مسجد و همانجا ماشین را پارک کرده و وقتی بیرون آمده دیده ماشین نیست. خود عباس آقا هم سرکار بود و خیلی طول می کشید که برسد.
سریع نشانی مسجد را گرفتم و یک ماشین دربست کردم و خودم را به آنجا رساندم. جمعیت بیرون مسجد حکایت از داستان مفصلی می داد. در بین آن همه هیاهو خودم را به همسر عباس آقا رساندم که بسیار مضطرب و برآشفته بود، تا مرا دید فقط گفت: جواب عباس آقا را چی بدهم؟ او به ماشینش خیلی حساس است و به اکراه آن را به من می دهد.
چند کلامی دلداریش دادم تا کمی آرام بگیرد و از او خواستم تا داستان را مو به مو برایم تعریف کند. گفت: اول رفتم خانه پسرخاله ام که صاحب عزا بود، بعد هم از آنجا با اهل خانه به مسجد آمدیم تا به مراسم برسیم. من ماشین را به خاطر اینکه مقابل مسجد جای پارک نبود، همین کوچه کناری پارک کردم، وقتی مراسم تمام شد و بیرون آمدم دیدم ماشین نیست و یکهو دلم ریخت. اصلاً حالم خوب نیست. جواب عباس آقا را چی بدهم؟
یکی از افرادی که در مسجد بود بیرون آمد و گفت: اگر می خواهید به پلیس صد و ده زنگ بزنم تا مامور بفرستند و تحقیقات شروع شود. کمی تامل کردم و گفتم اجازه بدهید اطراف را کمی بررسی کنیم. به ذهنم خطور کرد شاید همسر عباس آقا ماشین را همان مقابل خانه پسرخاله اش پارک کرده و این دوتا کوچه فاصله را تا مسجد پیاده آمده و چون با اهل خانه آمده حواسش پرت شده و فکر کرده ماشین را هم آورده.
قضیه را به ایشان گفتم. ابتدا قبول نکرد ولی با اصرار من به سمت خانه پسرخاله به راه افتادیم. وقتی مقابل در منزل رسیدیم در کمال ناباوری دیدیم که آن طرف خیابان ماشین پارک است. همسر عباس آقا تا چشمش به ماشین افتاد سرخ و سفید شد. نمی دانست خوشحال شود یا خجالت بکشد. فقط رو به من کرد و گفت: برو مسجد به همه بگو ماشین پیدا شده. من رویم نمی شود برگردم آنجا، سپس سریع سوار ماشین شد و رفت و من ماندم با آن خیل عظیم جلوی مسجد.
غروب عباس آقا و همسرش به خانه ی ما آمدند و بعد از کلی خندیدن به ماجرای امروز از ما خواستند تا داستان همین جا بین ما بماند و دیگران مطلع نشوند. چون در این صورت به سوژه ای برای کل دوستان، آن هم برای مدتی طولانی تبدیل می شود. قرار شد هم عباس آقا و هم همسرشان کمی بیشتر حواسشان را جمع کنند، که در اینجا عباس آقای گفت: به من چرا می گویید، به کسی بگویید که ماشین را گم کرده است. که باز همه زدیم زیر خنده.
تابستان بود که بعد از خوردن یک ناهار مفصل که دستپخت عالی مادر بود، آماده خواب نیمروز می شدم که تلفن زنگ خورد و خواهرم گوشی را برداشت. با اضطراب سریع مرا صدا کرد که بدو ماشین عمو عباس را دزدیده اند. تعجب کردم و سریع یاد داستان زمستان افتادم و گفتم بپرس ماشین دست کی بود؟ خواهرم گفت دست زن عمو. گفتم نگران نباش، حتماً این بار هم جایی پارک کرده و فراموش کرده.
خودم گوشی را گرفتم و بعد از سلام و احوالپرسی به عمو عباس گفتم شاید مثل دفعه قبل باشد. عباس آقا بنده خدا که تازه عمل کرده بود و چند روزی بود از بیمارستان مرخص شده بود، با صدای لرزانی گفت: نه این بار زنم جلوی باشگاه ماشین را پارک کرده بوده و قبلش هیچ جایی نرفته بوده. الآن هم پلیس صد و ده آمده آنجا و صورتجلسه کرده، من که نمی توانم راه بروم، بی زحمت برو ببین چه شده است.
این بار کار جدی بود و به پلیس کشیده شده بود. سریع آماده شدم و بعد از گرفتن نشانی کلانتری خودم را به آنجا رساندم. بنده خدا زن عمو عباس با آن هیکل نسبتاً درشتش نای ایستادن نداشت و روی صندل نشسته بود و فقط داشت سر سربازان غر می زد که شما چرا به وظیفه تان درست عمل نمی کنید، همین کم کاری شما باعث شده که ماشین مرا دزدیده اند، شماها اگر زود به زود گشت بروید دزدان فرصت نمی کنند که دزدی کنند. کار به کجا کشیده که در روز روشن ماشین را می دزدند.
تا مرا دید به جای این که آرام تر شود، همچون کوه آتشفشان فوران کرد و همه چیز را به باد ناسزا گرفت. حالش اصلاً خوب نبود، به سربازی که آنجا بود گفتم که آبدارخانه کجاست تا یک لیوان آب برای زن عمو عباس بیاورم. آنقدر داد و بیداد کرده بود که سرباز بدون این که چیزی به من بگوید دوید و رفت و خودش یک لیوان آب آورد و من هم آن را به زن عباس آقا دادم تا کمی آرامتر شود.
نامه نگاری ها انجام شد و قرار شد به دادسرا برویم تا حکم قضایی بگیریم. در همین حین پسر عباس آقا که در بیرجند سرباز بود و همین حالا برای مرخصی به خانه رسیده بود به ما ملحق شد و با ماشین دوستش به سمت دادسرا به راه افتادیم. در راه بودیم که او از مادرش پرسید کجا ماشین را پارک کرده بودی؟ یک سری به آن محل بزنیم. زن عباس آقا با عصبانیت گفت: آنجا چه کار داریم، دو تا مامور صد و ده کل کوچه را زیر و رو کردند. تازه مگه من کورم که تو یک کوچه ماشینم را نبینم.
پسر کمی مادرش را آرام کرد و گفت: بعضی از دزدها شگرد دارند که ماشین را ابتدا چند کوچه پایین تر می برند، بعد در زمانی مناسب و خلوت به سراغش می آیند و کارشان را تمام می کنند. با شنیدن این مورد زن عباس آقا از این رو به آن رو شد و با اصرار گفت: سریعتر به محل پارک ماشین برویم، شاید هنوز در همان اطراف باشد. من در ذهنم هرچه به این موضوع فکر می کردم به جایی نمی رسیدم، مگر می شود دزد ماشین را بدزدد و در جایی نزدیک محل سرقت بگذارد و بعد بیایید و آن را ببرد؟ غیرمنطقی به نظر می رسد.
کوچه را تا انتها وارسی کردیم، خبری نبود. در کوچه بالایی هم خبری نبود. همان ابتدای کوچه پایین بود که از دور گوشه سپر پژو 206 سفید نمایان شد. به پسر عباس آقا اشاره کردم پلاکش را نگاه کن. همین که به ماشین رسیدیم جیغ ناگهانی زن عباس آقا نشان از خبر خوشی داشت. بله ماشین صحیح و سالم بود. داخل ماشین را بررسی کردیم و خوشبختانه چیزی به سرقت نرفته بود. زن عباس آقا چنان ذوق زده شده بود که سر از پا نمی شناخت. پسر گفت: همین جا کمین کنیم تا زمانی که دزدها آمدند به حسابش برسیم. گفتم مرد مومن دنبال دردسر می گردی؟ ماشین را بردار و به خانه برو و اصلاً هم اینجا برنگرد.
پسر عباس آقا از دوستش خداحافظی کرد و هر سه سوار ماشین شدیم و به سمت خانه به راه افتادیم. در مسیر زن عباس آقا فقط لعن و نفرین بود که به دزدان نثار می کرد که اینقدر با اعصاب ما بازی کردند. من هم فقط دلداری می دادم که خدا را شکر به خیر گذشت. پسرش که پشت فرمان بود ناگهان مسیر را عوض کرد و گفت اول به کلانتری برویم تا اعلام کنیم که ماشین پیدا شده وگرنه بر اساس آن صورتجلسه اگر به یگان ها اعلام کرده باشند، هر جا ما را ببینند به جرم سرقت دستگیرمان می کنند. حرف منطقی ای می زد و ما هم به تصدیق حرف او سکوت کردیم.
در بیرون کلانتری من داخل ماشین نشسته بود و زن عباس آقا و پسرش به داخل کلانتری رفته بودند. به شدت فکرم مشغول بود که چه دزد احمقی بوده است که توانسته در ماشین پژو 206 را که نسبتاً امنیت خوبی دارد را باز کند و بعد تازه ماشین را هم روشن کرده است و بعد آن را یک کوچه پایین تر پارک کرده است تا بعداً و یا مثلاً شب بیاید و آن را ببرد. اگر من جای دزد بودم وقتی سوار ماشین هستم و روشن هم کرده ام گازش را می گرفتم و می رفتم.
در خانه، عباس آقا بنده خدا که حال و جانی هم نداشت، بحثی را پیش کشید که در ذهن من بود، یعنی این کار دزد نمی تواند منطقی باشد. من هم تایید کردم ولی پسرش گفت: که در روز به خاطر اینکه پلیس راهنمایی رانندگی هم هست و گشت ها هم بیشتر است تردد با ماشین دزدیده شده ریسک بالایی دارد، به همین خاطر دزدها می گذارند تا شب شود تا حداقل پلیس راهنمایی رانندگی نباشد و بتوانند با ریسک کمتری ماشین را ببرند. حرفش بد نبود ولی واقعیت امر قانع نشدم، حداقل کمی فاصله را بیشتر می کرد و چند خیابان آن طرف تر می برد.
پسرش ادامه داد و گفت: تصور کنید دزد از همه جا غافل شب بیاید تا کارش را تکمیل کند و ببیند که ماشین نیست، فکر کنم فکر می کند رودست خورده و دزد دیگری دزدی او را دزدیده است. همه زدیم زیر خنده الی عباس آقا، او نمی خندید و همش می گفت یک جای کار ایراد دارد. من تا به حال این طوری ندیده بودم که دزد ماشین را فقط یک کوچه پایین تر ببرد. این موضوع هنوز برای من عجیب است.
مدتی از این موضوع گذشت و یک شب که ما خانه عباس آقا میهمان بودیم، صحبت این سرقت شد که دیدیم زن عباس آقا شروع کرد به خندیدن و پشت بند آن هم خود عباس آقا زد زیر خنده، اول فکر کردیم به خاطر به خیر گذشتن موضوع بوده ولی بعد فهمیدیم که کل داستان چیز دیگری بوده است. کاشف به عمل آمد که برای ورود به کوچه باشگاه، از سمت شمال یک دوراهی وجود دارد که مسیر سمت راست به کوچه باشگاه می رود و مسیر سمت چپ به کوچه پایینی. در آن روز واقعه زن عباس آقا در همان دوراهی کوچه را اشتباه می رود، ولی چون حواسش نبوده، فکر کرده که همان کوچه باشگاه را رفته است.
موقعی هم که پیاده می شود متوجه می شود که باشگاه در کوچه بعدی است ولی بعد از تمام شدن ورزش یوگا در باشگاه باز همه چیز از خاطرش می رود و به یاد نمی آورد که یک کوچه را اشتباه رفته است. همانجا بود که عباس آقا گفت: خیر سرش یوگا هم می رود تا ذهنش ورزیده شود. این چه ورزشی است که باعث بهبودی وضع حافظه تو نشده است، ضمناً دیگر ماشین بی ماشین.
لحن صحبت عباس آقا و همسرش داشت تغییر می کرد که با لبخند به آنها گفتم: در هر صورت این روز ها که مشکلات و معضلات بسیار است، خیلی باید حواسمان به حواسمان باشد.
خوشبختانه این بار برای رفتن به کاشیدار تنها نبودم، حمید و علی هم همراهم بودند، آنها نیز کلاس هایشان تمام شده بود و می خواستند به شهر بازگردند. ساعت دوازده و نیم علی که در دبیرستان تدریس می کرد به ما ملحق شد و پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادیم. همه در دل امید داشتیم که هرچه زودتر ماشین گیر بیاوریم و شب را در کنار خانواده باشیم، البته من در بهترین حالت سحرگاه به کانون گرم خانواده خواهم پیوست.
به خاطر هوای خوب و صرفه جویی در زمان که برایمان حیاتی بود(شاید در همان چند دقیقه که دیر می رسیدیم ماشینی رد شده باشد.) تصمیم گرفتیم از مسیر میانبر برویم. درست در کنار درخت سنجد از جاده جدا شدیم و وارد مسیر بسیار پرشیب میانبر شدیم. من به خاطر وزن نسبتاً زیادم خیلی مراعات می کردم ولی حمید و علی مانند فشنگ پایین رفتند.
وقتی به روی پل رودخانه رسیدم مانند همیشه که تنها این مسیر را می رفتم، ایستادم تا نگاهی به اطراف بیندازم و با همه سلام و احوالپرسی کنم. نمی دانم چرا رودخانه و جریانش را دوست دارم، همیشه جاری است و هیچگاه توقف نمی کند، کم می شود، به باریکی مو می رسد ولی همچنان در جریان است. در فصل های پر باران چنان خروشان است که نگاه به ان هم ترسناک است، معمولاً در مواقع بارانی به او رود شیرکاکاویی می گویم، رنگش همچون شیرکاکائو داغ و لذیذ می شود.
در عوالم خودم بودم که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد، حمید بود که در فاصله ای دور در کنار علی ایستاده بود و مرا صدا می کرد. دوستان را به کل فراموش کرده بودم، خدا را شکر مانند همیشه با رودخانه با صدای بلند خوش بش نکردم که همان یک ذره آبرویی که داشتم هم در بین دوستان بر باد می رفت. حمید گفت: مگر نمی خواهی به خانه بروی روی پل ایستاده ای و رودخانه را نگاه می کنی؟ هزار بار تا به حال از روی پل رد شده ای و از دیدن رودخانه سیر نشده ای؟ بیا برویم که وقت تنگ است.
وارد بخش دوم میانبر که از کنار باغ کوچکی می گذشت، شدیم. درختان گیلاس و آلو که تعدادشان به بیست هم نمی رسید این باغ را تشکیل داده بودند، در بهار همین باغ کوچک که در کنجی در کنار تپه ای قرار دارد، چنان پر از شکوفه می شود که چشم را که هیچ عقل را هم مسحور خودش می کند. هر وقت از کنارشان رد می شود سلام و احوالپرسی مفصلی با آنها می کنم، ولی حالا باید کمی رعایت کنم، با همان حرکت سر به همه سلام کردم و آنها هم با تکان مختصر شاخه هایشان جواب سلامم را دادند، آنها هم فهمیدند که باید مراعات کنند.
با نگاهی گذرا به همه متوجه شدم که چند تایی از آنها مانند همیشه سرحال جوابم را ندادند، انگار حالشان زیاد خوب نبود، سرعتم را کمتر کردم و به دیواره کوتاه سنگی باغ نزدیک شدم تا کاملاً آرام و بی صدا از کمی جلوتر جویای حالشان شوم که صحنه ای دیدم دهشتناک که نفس را در سینه ام حبس کرد. آنقدر این صحنه دلخراش بود که تحمل دیدنش را نداشتم، می خواستم حرکت کنم که پاهایم نیز قوتی برای حرکت کردن نداشت. به ناچار همانجا ایستادم و با افسوس و دردی جانکاه به آن چند درخت نگاه می کردم. بغض گلویم را می فشرد و می خواستم با آنها همدردی کنم که باز صدای حمید آمد که چه شده دوباره ایستادی؟
این بار دیگر نتوانستم واقعیت را نگویم، با لحن غم باری به حمید گفتم: بیا این بنده های خدا را ببین که چه به روزشان آورده اند؟ انسان واقعاً موجودی وحشی است، چه طور می شود با این درختان که هیچ دفاعی نمی توانند از خودشان بکنند این گونه رفتار کرد. ببین با تبر چه زخم های عمیقی روی تنه این درختان ایجاد کرده اند، واقعاً ما از طبیعت نیستیم و فقط به فکر نابود کردن آن هستیم. چرا باید این گونه با این درختان که تمام قد در خدمت ما هستند رفتار کنیم. میوه که می دهند، هوا را که تمیز می کنند، سایه هم دارند و در نهایت هم جانفشانانه چوبشان را در اختیارمان قرار می دهند، چرا باید این گونه شکنجه ببینند؟!
حمید نزدیک آمد و او هم نگاهی به درختان باغ انداخت، بعد از مدت کوتاهی لبخندی زد و گفت: نگران نباش این درختان را با این کار ترسانده اند تا بار بیاورند، این کار را زمانی می کنند که درخت قهر کرده باشد و میوه ندهد. جالب این است که این کار جواب هم می دهد و درخت میوه هم می دهد. در تعجب فرو رفتم، من هم برای درختان در دنیای خودم شخصیت قائلم و با آنها ارتباط برقرار می کنم، ولی این بیشتر تخیلات کودکانه من است. آنقدر تنها در این کوه و دشت پیاده می روم و می آیم که اینان شده اند دوستان بی زبان من. ولی حس می کنم که احساس دارند. ولی اینگونه ترساندن به نظرم بی معنی است.
به حمید گفتم: مرا مسخره نکن، مگر می شود برای ترساندن درخت این بلا را بر سرش آورد، در همین حین علی هم رسید و او هم حرف حمید را تایید کرد. در بهت بودم، پیش خودم فکر می کردم که اگر قرار به ترساندن است با دو تا داد و بیداد و یا حداقل زدن ترکه ای بر تنه آنها هم می شود به این هدف رسید، این طور با تبر ضربه کاری زدن که باعث مرگ این بندگان خدا می شود.
حمید گفت: می دانم که کار عجیبی است ولی نتیجه بخش است، من خاطره جالبی در این موضوع از روستای پدرم دارم، راه بیفتید تا در طول راه برایتان تعریف کنم. دلم نمی خواست درختان را تنها بگذارم ولی چاره ای نبود و باید می رفتم، از درختان زیر چشمی به طوری که حمید و علی نفهمند خداحافظی کردم و برای آن چند تا درخت که با تبر تنه هایشان خراشیده شده بود، آرزوی سلامت کردم و به دنبال حمید و علی به راه افتادم.
حمید گفت: بچه بودم که به روستای پدرم رفتیم، آنجا هم همانند اینجا در دل کوهستان است و مردم بیشتر به باغداری می پردازند تا کشاورزی. عموی پدرم باغ گیلاسی داشت که نزدیک خانه پدربزرگم بود، بیشتر اوقات ما در آن باغ در حال بازی بودیم. یک روز که داشتیم بین درختان قایم باشک بازی می کردیم، عموی پدرم به همراه دو نفر دیگر وارد باغ شدند، به سمت چند تا درختی که در انتهای باغ بود رفتند. چند دقیقه بعد صدای داد و بیدادی آمد و ما همه فکر کردیم که دعوایی شده است.
پشت یکی از درختان که نزدیک آنها بود پناه گرفتیم و شروع کردیم به دیدن آنها. آنجا هم من مانند تو خیلی تعجب کردم، عموی پدرم تبر به دست با سرو صدا می خواست به سمت درخت حمله کند و آن دو نفر هم جلویش را می گرفتند، عمو می گفت بگذارید این درخت را قطع کنم، این همه خدمتش می کنم ولی هیچ باری نمی دهد، اصلاً درخت خوبی نیست و بودنش برایم ضرر است. دلم از او شکسته است و باید قطعش کنم تا به جایش درخت خوبی بکارم.
آن دو نفر هم جلو او را می گرفتند و می گفتند، حاجی بگذار یک مدتی دیگر باشد شاید به حرف تو گوش کرد و بار آورد، قول می دهد که درخت خوبی باشد. این جدال برایم من که بچه بودم هم عجیب و هم جالب بود، از آنجا به بعد برای درختان هم شخصیت قائلم و احترامشان را نگاه می دارم. طبیعت واقعاً قابل احترام است. اگر طبیعت و این درختان نباشند ما هم نخواهیم بود. اینان دوستان ما هستند ولی ما واقعاً به رفاقت با آنها وفا نمی کنیم و با ندانم کاری هایمان به آنها ضربه می زنیم.
این جدال ادامه داشت که در نهایت عمو چند ضربه تبر به پوست درخت زد و گفت این چند تا را به یادگار از من داشته باش تا یادت بماند که باید درخت خوبی باشی، باید میوه بدهی و پاسخ زحمت های مرا بدهی، اگر این دوستان نبودند، به الواری برای سقف خانه یا هیزمی برای زمستان امسال تبدیل شده بودی. بعد سراغ چند درخت دیگر رفتند و همین داستان برای آنها هم رخ داد.
حمید آنقدر جالب و با همان گویش محلی مازنی تعریف کرد که کلی لذت بردم، برایم جالب بود که به غیر از من هم خیلی ها هستند که برای درختان و موجودات اطراف خود شخصیت قائل هستند، همین تا حدی حس مرا خوب کرد که در این وادی تنها نیستم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دلیلی منطقی برای این کار نیافتم.این ترساندن و ضربه به تنه درخت زدن بیشتر باید بر اساس خرافات باشد تا واقعیت! درست است که درختان هم موجود زنده هستند و احساس دارند ولی فکر نکنم که تخیلات ما اینگونه در واقعیت هم باشد.
این موضوع را به حمید گفتم و او هم تا حدی تایید کرد که این اتفاق بیشتر بر اساس خرافات است، ولی از زمان های دور با این کار به نتیجه رسیده اند و دیده اند که با این کار درخت در فصل بعدی بار می گیرد و میوه می دهد و بر اساس همین نتیجه این رسم همچنان باقی مانده است. باز برایم سوال دیگری مطرح شد که اگر اساس این کار تا حدی بر مبنای درست نیست پس چه طور نتیجه می دهد؟ شاید شانس در این موارد دخیل است، و شاید هم تغییرات آب و هوایی که آن هم باز بر اساس همین شانس و احتمال است.
به مقابل کلبه کل ممد رسیدیم و همین بحث تبر زدن و ترساندن درختان همچنان بین ما جاری بود، خود حمید هم به فکر فرو رفت تا شاید بتواند علت اصلی را بفهمد ولی هرسه هر چه فکر کردیم به جایی نرسید. دو سه ساعتی معطل شدیم تا وانتی امد و هر سه پشت آن سوار شدیم. در مسیر فقط به درختان نگاه می کردم و به این فکر می کردم که بهتر است به جای ترساندن با آنها دوست شد و با مهربانی از آنها خواست تا میوه دهند، ای کاش من هم باغی داشتم و هر روز با درختان با محبت صحبت می کردم.
بعدها حمید در آن زمینه تحقیقاتی انجام داد و به نتایج جالبی هم رسید. آوندهایی که مسئول رساندن آب و مواد غذایی به درخت هستند و مانند رگ ها در بدن ما عمل می کنند، حالت رفت و برگشتی دارند، از درون درخت به بالا و شاخه ها و برگ ها و میوه ها می روند و از طریق لایه رویی پوست به پایین برمی گردند. با خراش دادن رویه پوست درخت با تبر این مسیر برگشت مسدود می شود و مواد غذایی همان بالای درخت می ماند و همین باعث می شود که درخت بتواند میوه های خود را تا حدی نگاه دارند.
البته این کار ضررهایی هم خواهد داشت زیرا این روند طبیعی انتقال آب و مواد غذایی را مختل می کند ولی در کوتاه مدت برای میوه دادن و به ثمر نشستن درخت کمک می کند. باز هم عقل پیروز شد و به ما فهماند که همه چیز در دنیا حساب و کتاب دارد و همانطور نیست که احساس دریافت می کند، مجهولات را نباید این گونه با عوامل دیگر توجیه کرد بلکه باید به اصل آن راه یافت و دلیل موثر آن را مشخص کرد.
ولی من هنوز هم بر این اعتقادم که درختان کاملاً می فهمند و نباید به آنها توهین کرد، نباید به آنها آسیب رساند و با تمام وجود باید به حفاظت آنها پرداخت، درختان اگر نباشند بودن ما غیرممکن است.
معاون مدرسه فردی بود منظم و مقرراتی، قدی نسبتاً بلند داشت و همه بچه ها از او حساب می بردند. امسال تازه به این منطقه آمده بود و هیچ کس او را نمی شناخت و او هم کسی را نمی شناخت، ابتدا فکر می کردم این غربت باعث کم حرفی اوست ولی بعد از مدتی فهمیدم کلاً فردی آرام و ساکت است و کمتر در جمع معلمان قرار می گیرد. بیشتر اوقات سرش به کار خودش بود و یا در حیاط مدرسه مراقب دانش آموزان بود.
درست است که کمی سرد به نظر می رسید ولی بسیار مودب بود و در رفتارش بسیار دقت می کرد، با همه بسیار رسمی و مودبانه برخورد می کرد. البته در جمع همکاران و دوستان من که بسیار شوخ و بذله گو بودند این گونه رفتار او بسیار شاخص به نظر می رسید. شاید اگر در مدرسه ای در شهر بود، احتمالاً این طور به نظر نمی رسید، در آنجا معمولاً ارتباط بین همکاران به این شکلی که این جا هست، نیست. در هر صورت به کارش وارد بورد و از زمانی که به مدرسه ما آمده بود، نظم خاصی حکم فرما شده بود.
کمی هم حساب گر بود، یعنی به امور مالی بسیار حساس بود و تاحد امکان کمتر هزینه می کرد. بیتوته نمی کرد و با سرویس معلمان هر روز رفت و آمد می کرد، کاری که من از انجام آن عاجزم. بعد از حدود یک ماه که به خاطر جا ماندن از سرویس با پژو نقره ای رنگش آمد تازه فهمیدیم که ماشین دارد، در دل می گفتم که این همه سختی سرویس و مینی بوس را تحمل می کند در صورتی که خودش ماشین سواری دارد و هر وقت اراده کند می تواند حرکت کند. برای من که رفت و آمد برایم بسیار آزار دهنده بود، نیاوردن ماشین توسط آقای معاون بسیار عجیب بود.
یکی دوبار که تنها بودم از او خواستم که شبی را میهمان من باشد و ماندن در روستا را تجربه کند، خیلی دوست داشتم که به او نزدیک شوم ولی همیشه با همان چهره سردی که داشت خیلی مودبانه درخواستم را رد می کرد و می گفت که نمی تواند بماند. طوری رفتار می کرد که اصلاً نمی شد به او نزدیک شد، فهمیدم که او فردی کاملاً درون گرا است و با محیط اطرافش نمی تواند یا نمی خواهد ارتباط برقرار کند. همین باعث شد که من و دیگر همکاران نیز از او فاصله بگیریم.
شخصیت عجیبش برای همه ما سوال برانگیز بود، در ماه های ابتدای سال در شیفت مخالف که مدرسه دخترانه بود، بیشتر صحبت ها در مورد او و دلیل چنین رفتارش بود. همین سکوت و رفتار سردش باعث شده بود که داستان هایی برایش بسازند که برایم بسیار عجیب بود، این جا بود که فهمیدم در تاریخ این همه افسانه چطور درباره یک فرد یا یک قوم یا یک حادثه ساخته می شود. کلاً ما انسانها دوست داریم از خودمان داستانی برای چیزی که نمی دانیم بسازیم.
به جای این که در کار خودمان دقت کنیم و سعی در حل مشکلات خودمان داشته باشیم، بسیار علاقه مندیم که سر از کار دیگران در بیاوریم. این خصلت آدمی بسیار عجیب و گاهی هولناک است. یک بار در جواب نقد یکی از همکاران در مورد او گفتم: هر کسی اخلاقی دارد، آیا به شما که همه اش در حال جوک گفتن هستی ایراد گرفته است که شما از او ایراد می گیرید. بگذارید هر کس همانطور که می خواهد زندگی کند، به شما که آسیبی نمی زند.
اواسط امتحانات خرداد بود، آزمون درس زبان انگلیسی راس ساعت آغاز شد و بچه ها شروع کردند به جواب دادن سوالات. در سالن که قدم می زدم متوجه جای خالی محمدامین شدم. محمدامین دانش آموز مودبی بود که از نظر درسی در حد متوسط قرار داشت، در روستا او را زیاد پشت تراکتور دیده بودم. اکثر اوقات به پدرش در کارهای مزرعه کمک می کرد و به قول پدرش کشاورز قابلی بود.
محمد امین از آن دسته دانش آموزانی بود که خیلی زود شخصیتش شکل یافته و ثابت شده بود. واقعاً مانند یک مرد رفتار می کرد، درطول سه سالی که دانش آموز من بود هیچگاه ندیدم برای کم کاری یا نمره کم گرفتنش توجیه بیاورد. همیشه واقعیت را می گفت وهمین باعث شده بود که او را بسیار دوست داشته باشم و بیشتر حواسم به او باشد. همین که دیدم در جلسه امتحان نیست، غیبتش را سریع به مدیر اطلاع دادم تا پیگیری کند.
مدیر یکی از دانش آموزان ابتدایی داخل حیاط را به صورت پیک به خانه محمدامین فرستاد تا از او و دلیل نیامدنش خبری به دست آورد، این رویه ارسال پیک در مدرسه ما معمول بود. حدود یک ربع بعد محمد امین به همراه قاصد آمد. همراه آنها پدر محمدامین هم بود. تا چشممان به او افتاد همه چیز را فهمیدیم. پای راستش تا زانو در گچ بود، به سختی راه می رفت و زیربغلش را پدرش گرفته بود.
محمد امین هیکلی نسبتاً درشت داشت، وزنش زیاد بود و از نظر قد فقط چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. کلاً بیشتر از سنش نشان می داد. همین باعث شده بود که پدرش هم که او را کمک می کرد، همانند خود محمدامین به نفس نفس زدن بیفتد. البته از خانه تا جلو در مدرسه را با تراکتور آمده بودند که واقعاً برایم سوال بود که چه طور با این وضعیت توانسته است سوار تراکتور شود. همین شیب تند کوچه مدرسه واقعاً برایشان نفس گیر بوده است.
امتحان را نوشت و همانجا روی صندلی منتظر ماند تا یکی از بستگانش به دنبالش بیاید. همه بچه ها رفته بودند و همین فرصتی شد تا از او بپرسم که چه اتفاقی افتاده است. لبخندی زد و گفت: چیز خاصی نیست، سر زمین با تراکتور بودم، وقتی می خواستم پیاده شوم، از بالای تراکتور پریدم، پایم روی سنگی چرخید و به شدت پیچید و از مچ در رفت. اول بردند پیش پیرزن روستای مجاور ولی خوب نشدم و دردم زیاد بود و ورم کرد، آخر سر مجبور شدند که مرا به شهر ببرند. وقتی عکس گرفتند هم مچ پایم در رفته بود و هم نازک نی ساق پایم مو برداشته بود.
فردای آن روز اتفاق عجیبی رخ داد، صبح وقتی به مقابل مدرسه رسیدم سرویس معلمان هم رسید و آقای معاون در بین همکارانی که پیاده شدند نبود. در مدرسه هم نبود، تا به حال به یاد نداشتم که ایشان روزی نیامده باشد. به سالن رفتم و تا بچه ها را مرتب کردم که ایشان رسید و مانند همیشه رفت سراغ کارهایش و بعد از چند دقیقه برگه ها را آورد و بعد از سلام آنها را به من و دو مراقب دیگر داد. به این فکر می کردم که چه طور آقای معاون دلش آمد تا ماشین نو خود را در این جاده خاکی بیاورد. حتماً باز هم از سرویس جامانده است.
نیم ساعتی به امتحان نهایی پایه سوم راهنمایی مانده بود که آقای معاون از مدرسه خارج شد و به بیرون رفت، چیزی به شروع امتحان نمانده بود که آقای معاون را در حیاط مدرسه دیدم که زیر بغل محمدامین را گرفته بود و داشت به او کمک می کرد که به مدرسه بیاید. تا به حال ندیده بودم آقای معاون با دانش آموزی این چنین نزدیک شده باشد. همانطور که با ما رسمی بود با دانش آموزان هم بسیار بیشتر از ما رسمی و خشک برخورد می کرد.
امتحان تمام شد. وقتی همه بچه ها رفتند، آقای معاون دوباره به کمک محمدامین رفت و به همراه هم از مدرسه خارج شدند، واقعاً به من برخورد که چرا من به آنها کمک نکنم. سریع به آنها پیوستم و همان اوایل حیاط مدرسه بود که من هم طرف دیگر محمد امین را گرفتم. بنده خدا از خجالت داشت آب می شد، می گفت تو را به خدا زحمت نکشید، خودم می روم. آقای معاون گفت: با این پا که نمی توانی بروی باید کمکت کنیم، فردا یک عصا هم برایت می آورم تا با آن بهتر بتوانی راه بروی.
وقتی از در مدرسه خارج شدیم، صحنه ای دیدم بسیار تاثیرگزار که تا مدتها در ذهنم نقش بست. آقای معاون در ماشینش را باز کرد و محمدامین روی صندلی عقب نشست. در همین حین پدر محمدامین هم رسید و کلی از ما تشکر کرد. بعد خودش هم سوار شد و ماشین را روشن کرد، از همانجا به من گفت: به آقای مدیر بگویید که درب ها را قفل کند و با سرویس برود، من بعد از این که محمد امین را رساندم خودم می روم.
این رفتار از آقای معاون اصلاً قابل پیش بینی نبود، تازه فهمیدم با ماشین آمدن آقای معاون چه علتی دارد. واقعاً این مرد را نمی شود شناخت، رفتارش با آنچه هست بسیار متفاوت است. به یاد کارتون معاون کلانتر افتادم که می گفت: پشت این ستاره حلبی قلبی مهربان از طلا وجود دارد. در مورد معاون مدرسه ما هم پشت این چهره سرد، مردی مهربان و رئوف وجود دارد.
امتحان بعدی هم ایشان با ماشین خودش آمد و به دنبال محمدامین رفت، این رویه تا پایان امتحانات برقرار بود. یک روز بارانی وقتی ماشین گِلی و کثیف او را کنار کوچه مدرسه دیدم واقعاً به این فکر می کردم که چطور آقای معاون به این کار راضی شده است؟ واقعاً انسان با توجه به شرایط قابل شناختن و پیش بینی نیست، فردی که حاضر است به خودش زحمت بدهد تا ماشینش مشکلی پیدا نکند، حالا حاضر است ماشینش این چنین کثیف شود ولی به کمک فرد دیگری بپردازد.
در همان روزها یک بار که در دفتر با او تنها بودم، گفتم: خدا خیرت بدهد که محمدامین را می رسانی. واقعاً کار بزرگی می کنید. مگر کسی از بستگانش نیست که او را برساند؟ با همان حالت رسمی و سرد گفت: پرسیدم، کسی نیست و مجبور هستند او را با تراکتور یا وانت بیاورند که این هم برای بچه ای که پایش در گچ است بسیار سخت است. بسیار از او تعریف و تمجید کردم ولی فقط برایم این ابیات را خواند:
بنی آدم اعضـای یک پیکــــــــــــــرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عـــضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نمـــــــــــــــــــاند قرار
تو کز محنـــــــت دیگران بی غــــمی نشــــــاید که نامت نهـــــــند آدمی
فقط نگاهش می کردم و قادر به گفتن چیزی نبودم. واقعاً انسان موجودی پیچیده است. واقعاً به ظواهر و رفتار نمی توان زیاد اعتماد کرد و بر اساس آنها در مورد افراد قضاوت کرد. این آقای معاون در کمال سکوت و سردی در رفتار( البته به نظر ما)، انسانی بسیار رئوف و خوش قلب است. این رفتار او به من ثابت کرد که نباید در مورد انسانها قضاوت کرد، وقتی اطلاعات کافی نباشد این کار تبعات و آسیبب های جبران ناپذیری به بار خواهد آورد. خدا را شکر من زیاد در مورد ایشان چیزی نگفتم ولی باقی همکاران با آن نظرات عجیبشان چقدر در اشتباه هستند.
تا پایان سال تحصیلی هیچگاه در این مورد صحبت نکرد، فکر کنم به جز من و آقای مدیر و خود محمدامین کسی از این کار او با خبر نشد. مانند همیشه در داخل دفتر مشغول کارهای خودش بود و در سکوت خود زندگی می کرد. بیشتر اوقات فقط نگاهش می کردم و دوست داشتم لب به سخن گشاید تا اندکی از درون عمیقش را به من نمایان سازد. درونی که اصلاً تاریک نیست و به نظر من پر از روشنایی است.
همان یک سال در منطقه ما بود و دیگر او را ندیدم، حتی در شهر هم نبود، آخرین خبری که از او به دست آوردم این بود که بعد از همان یک سال به دیار خود بازگشته است. سکوت و رفتارش واقعاً برایم تاثیرگزار بود. بسیار سعی کردم مانند او ساکت باشم، ولی نشد که نشد.
چهار شنبه عصر بعد از تعطیل شدن مدرسه، همه دوستان به خانه هایشان رفتند و من ماندم تنهای تنها، وقتی از درون مینی بوس سرویس معلمان برایم دست تکان دادند، همانجا دلم گرفت و در قعر تنهایی خودم غرق شدم. البته این تنهایی ها جزئ لاینفک زندگی من شده است و آرام آرام دارم به آن عادت می کنم. فکر کنم برای تنها زیستن در حال آماده شدنم، آیا در آینده هم می بایست همین گونه تنها باشم؟ آیا این گونه زیستن ممکن است؟
تصمیم گرفتم که با خانه تماسی بگیرم تا کمی با مادرم صحبت کنم و انرژی بگیرم و خودم را از این تفکرات تاریک تا حدی رهایی دهم، از همان مدرسه به سمت مخابرات که کمی با روستا فاصله داشت پیاده به راه افتادم. مسول مخابرات که مرا می شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با من کرد، شماره خانه ما را گرفت. خدا را شکر گوشی را مادرم برداشت و بعد از کلی قربان صدقه رفتن از من پرسید که حالم چه طور است؟ مجبور بودم کمی دروغ بگویم که او در کیلومترها دورتر دیگر نگران من نباشد. گفتم همه چیز روبه راه است و خدا را شکر خوش می گذرد.
می توانستم لبخند رضایت را روی چهره مادرم تجسم کنم و همین برایم کلی ارزش داشت و به من انرژی می داد، می دانم دروغ گفتن کاری بسیار بدی است ولی در این مورد چاره ای نداشتم و مجبور بودم، هم برای مادرم و هم برای خودم راهی جز این کار نبود. البته زیاد هم غیرواقعی نگفتم، درست است که تنها هستم ولی در سختی و عذاب نیستم و خودم راهی برای مقابله با آن پیدا خواهم کرد. از اهالی خانه پرسیدم که مادر گفت همه خوب هستند و پدر هم رفته تا بلیط قطار بگیرد.
تعجب کردم و پرسیدم بلیط قطار؟ مادرم خنده ای کرد و گفت، چند روزی را با خاله ات و خانواده اش قرار است به تبریز برویم و خبری از خاله و دایی هایم بگیریم. خیلی وقت است تبریز نرفته ایم، البته اصرارهای مهربانانه فاطمه خاله جان (خاله مادرم) باعث شد تصمیم به این سفر بگیریم. ای کاش تو هم بودی و با ما می آمدی. خیلی دوست داشتم در کنار ما باشی، حالا که زنگ زدی و گفتم دلم پیش تو ماند، فکر نکنم این سفر به من خوش بگذرد.
با خوشحالی گفتم: به به، چه کار خوبی کردید، حتماً خوش می گذرد، سفر خانوادگی آن هم با قطار به موطن اصلی بسیار لذت بخش است، هم به شما خوش می گذرد و هم با فامیل دیداری تازه می کنید و آنها هم دلشان باز می شود. جمله آخر مادرم دل مرا هم لرزاند، مادرها همیشه در فکر فرزندانشان هستند، همیشه نگران آنها هستند و حتی به خود اجازه نمی دهند که بدون آنها شادی کنند. این مهر مادری عجب نیروی عجیب و قوی ای است. می بایست با صحبت های دلگرم کننده خودم خیال او را از بابت خودم راحت کنم.
پرسیدم، کی می روید و کی برمی گردید؟ مادرم گفت:اگر بلیط باشد فردا شب می رویم و دوشنبه یا سه شنبه هفته بعد هم بازمی گردیم. نگران نباش تا تو بیایی ما خانه هستیم. خندیدم و گفتم نگران من نباشید و بروید. بنده خدا آهی کشید و گفت: ای کاش محل کارت همینجا بود تا با هم می رفتیم. دلم پیش تو است و زیاد به من خوش نمی گذرد. گفتم مادرجان به این چیزها فکر نکن، تازه اگر من تهران هم بودم باز هم در این زمان نمی توانستم با شما بیایم. مادرم آهی کشید گفت: حتماً تابستان با تو به تبریز خواهیم رفت، قول می دهم. من هم با خنده گفتم حتماً.
خیلی خوشحال شدم که خانواده ام می خواهند به سفر بروند، واقعاً برایشان لازم بود تا حال و هوایی عوض کنند. با توجه به اتفاقاتی که در سال گذشته رخ داده بود همه نیاز به یک تغییر روحیه داشتیم، تا جایی که امکان داشت با خنده و شوخی سعی کردم تا نبودنم را توجیه کنم و مادرم این سفر را با خیال راحت برود، می خندید ولی احساسم به من می گفت این مادر در تبریز هم به فکر من خواهد بود. به مادرم گفتم که نگران من نباشد و به سفر به دیار آبا و اجدادی اش برود تا خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی خود را زنده کند که انسان فقط به خاطرات خوش زنده است.
پیاده به سمت خانه بازگشتم و در مسیر از مغازه آقای خان احمدی چند تا تخم مرغ گرفتم و در صف نانوایی ایستادم و پنج تا نان گرفتم که تا شنبه دیگر مشکلی نداشته باشم. شام برای خودم کوکو سیب زمینی پختم، حالا بعد از کلی آزمایش و خطا و خراب کردن، می توانم بدون هیچ مشکلی کوکوها را سرخ کنم و برگردانم. سیب زمینی بیشتری گرفتم تا تعداد بیشتری درست کنم و یکی دو روزی غذایم آماده باشد. همه چیز عالی بود و خودم از رنگ و بو این کوکو ها به وجد آمده بودم.
شام را خوردم و بعد از کمی مطالعه پلکهایم سنگین شد، فردا صبحی هستم و به همین خاطر همان ساعت ده شب خوابیدم. شب اول تنهایی بدون مشکل سپری شد و فردا هم تا ظهر مدرسه بودم و همه چیز در کمال آرامش بود. ظهر که به خانه آمدم، پسر همسایه برایم چند تا گوجه فرنگی درشت آورده بود که در کنار کوکوها ناهار بسیار لذیذی شد. بعد از اینکه سیر شدم. ضبط را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم. معمولاً بعد از ظهر ها اگر کلاس نداشته باشم، چند ساعتی را می خوابم ولی امروز هرکار که کردم خواب به چشمانم نیامد.
نمی دانم چه شد و چگونه افکاری بسیار آزار دهنده به سراغم آمد، به شدت خودم را با خانواده ام مقایسه می کردم. آنها در سفر و شاد و خندان و من در اینجا تنها و غمگین. روزگار بدی است، آخر هفته همه در کنار خانواده هایشان هستند و حتی بعضی ها هم مانند خانواده من در سفر هستند و در کمال خوشی و سرحالی، حالا من در اینجا تنهای تنها زانوی غم به بغل گرفته ام. به شدت به خانواده ام حسودی کردم و دوست داشتم من هم در کنارشان در حال لذت بردن باشم.
شب هنگام وضعم بسیار بدتر بود، درونم آتشی بود که همچنان شعله می کشید و همه چیزم را می سوزاند. خودم را با هرکه مقایسه می کردم، در کفه پایین ترازو قرار می گرفتم و همین آتش درونم را شعله ور تر می ساخت. تا کی باید در اینجا باشم و خدمت کنم؟ ده سالی است که در سازماندهی نفر آخر هستم و هیچ کسی در رشته ریاضی در این منطقه استخدام نشده است. هر سال ابتدا مرا به وامنان یا کاشیدار می فرستند و بعد شروع می کنند به پر کردن دیگر روستاها و مدارس شهر، انتقالی هم که نمی دهند و کسی را هم ندارم که سفارش کند تا کارم درست شود.
با این اوصاف تا آخر سی سال را باید در اینجا دور از خانواده باشم، مسیر زندگی من به کجا خواهد رفت؟ آینده ام چگونه خواهد شد؟ هرچه فکر می کردم فقط سیاهی بود و سیاهی، از دود آتشی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، احساس خفگی می کردم. احساس تنهایی شدیدی می کردم، نه به خاطر اینکه کسی در کنارم نیست، کلاً خودم را تنها می دیدم در میان بیایانی بی آب و علف و غرق در سکوت و تاریکی. هیچ کس در این دنیا مانند من نیست، من از همه این انسانها بدبخت تر هستم و حتی راهی هم برای نجاتم نیست.
روز به پایان رسید و شب با هجومی سهمناک غرش کنان فرا رسید و همه جا در تاریکی غرق شد. تاریکی در تاریکی واقعاً غیرقابل تحمل است. هیچ راهی برای برون رفت از این مهلکه نبود، می خواستم کتاب بخوانم تا ذهنم را منحرف کنم ولی چشمانم حروف و کلمات را نمی دید. کاست فریاد استاد را گذاشتم تا شاید کمی حالم بهتر شود که همان تصنیف فریاد همه چیزرا برای من بدتر کرد:
این شب هولناک به صبح نمی رسید، خواب هم به چشمانم نمی رسید. این افکار همچون آتشفشانی بود که داشت تمام وجودم را در آتش خود ذوب می کرد. هرچه تقلا می کردم که از آنها خلاصی یابم نمی شد و همچنان در آن حالت مایوس کننده بودم. اشتهایم به کل از دست رفته بود و همه چیز برایم بی ارزش شده بود. خود را در اوج سختی و بدبختی می دیدم و دیگران را در اوج مسرت و خوشبختی، همه حتی اهالی این روستا در کنار خانواده هایشان شاد بودند، فقط من در میان این همه انسان شاد، افسرده و غمگین با آینده ای نامعلوم دست به گریبان بودم.
هیچگاه این گونه حالم خراب نشده بود، هر از چند گاهی این تفکرات به سراغم می آمد ولی زودگذر بود و زیاد در ذهن و دلم بیتوته نمی کرد، ولی حالا چنان جا خوش کرده بودند که اصلاً قصد رفتن نداشتند. ای کاش دوستان بودند و حداقل در میان آنها کمتر احساس تنهایی می کردم ولی می بایست تا شنبه صبر می کردم تا آنها بیایند، ای کاش مدرسه باز بود و سر کلاس می رفتم تا حداقل آنجا از دست این افکار خلاص شوم ولی برای آن هم باید تا شنبه صبر کنم. من در این شرایط یک ساعت را نمی توانم تحمل کنم، چه طور می بایست تا شنبه را تحمل کنم.
آن قدر وضعیتم بغرنج شده بود که حتی به برآمدن آفتاب هم امید نداشتم. چنان درونم به هم ریخته بود که این شب سیاه را بینهایت فرض می کردم و منتظر خورشید بودن برایم کاری عبس شده بود. چشمان به پنجره و تاریکی بیرون بود و در وهم این ظلمت دست و پا می زدم تا شاید کمی از فرو رفتن در این ورطه هولناک خلاصی یابم. ای کاش این ذهنم قیاس نمی کرد و مرا این گونه در این چاه عمیق و تاریک نمی انداخت.
اولین نشانه های صبح چشمان بی رمق مرا جانی دوباره بخشید، احساس آمدن خورشید و رهایی از این شب تاریک و سیاه و وحشتناک جانی دوباره به تن بی رمق من داد. روشنایی چقدر زیبا و آرامش بخش است. صبح بهترین زمان است که خبر از پایان شب می دهد. ای کاش همه چیز مانند خورشید بود که بی منت هر روز نور امید بخشش را بر پیکره سرد و تاریک همه چیز می افکند و همه را به زندگی وا می دارد. همه چیز را به زندگی پس از مرگی دهشتناک مجبور می کند.
روشنایی حالم را خیلی بهتر کرد، بهترین راه برای آزاد کردن ذهنم از این افکار پلید این بود که من هم باید سفری برای خودم ترتیب بدهم، البته نه آنچنان دور که خانواده ام رفته اند و نه خیلی نزدیک که حس سفر ندهد. کوله را برداشتم و یک تکه نان و قمقمه آب را درونش گذاشتم و در همان پگاه صبح از خانه بیرون زدم. عهد کردم تا ظهر فقط بروم و بروم و هرجا رسیدم اتراق کنم و بعد از چند ساعتی همان راه را بازگردم.
طبیعت برای من بهترین درمان است. همیشه دوستان زیادی که در آنجا دارم به خوبی مرا درک می کنند و حواسشان به من هست، شاید حرفی نزنند و حتی حرکتی هم نکنند ولی با تمام قوا انرژی مثبت برایم می فرستند که همین بزرگترین و مهمترین کار است. ای کاش انسانها هم این گونه انرژی برای همدیگر متصاعد می کردند.
کلی از مسیر را به سلام و علیک و احوالپرسی از درختان گذشت. ابتدا یکی یکی حال و احوال می کردم ولی وقتی به جنگل رسیدم و در میان آنها قرار گرفتم با خجالت و کلی معذرت خواهی به همه یکجا و با صدای بلند سلام کردم. آنقدر بزرگوار بودند که همه جواب سلامم را دادند، این درختان به نظر من مهربان ترین موجودات روی زمین هستند. با کوه های سر به فلک کشیده که صخرهای خود را نمایان کرده بودند هم خوش و بش کردم که با همان هیبت همیشگی حال و احوالم را خوب کردند.
مسیر مالرویی را در پیش گرفتم و ادامه دادم، نمی دانستم به کجا می روم ولی هرچه بود این نداستن از دانستن خیلی بهتر بود. به دره ای عمیق رسیدم و مقابلش ایستادم، دنیا برایم عوض شد و احساس کردم که زمان متوقف شده است. همه چیز اینجا فرق داشت، ترسی همراه با هیجان به سراغم آمد که برایم خوشایند بود. دره مرا به درون خود می خواند و من هم با شوق و البته کمی هراس به ندایش لبیک می گفتم و وارد دره شدم. ساعت ها در این دره بودم و از سوی دیگرش بالا آمدم.
بعد از گذر از این دره به مرتعی نسبتاً وسیع رسیدم، اصلاً نمی دانستم کجا هستم.این مکان مرتفع بود و سرسبز و آرام، حسی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی که می گفت اینجا دنیایی دیگر است. از ظهر خیلی گذشته بود، نشستم و خواستم چیزی بخورم، خودم تعجب کردم که هیچ میلی به غذا ندارم، هنوز اثرات فشار شدید دیشب در من باقی بود.
دوست نداشتم بازگردم، ای کاش من هم درخت یا بوته ای بودم و در همین مرتع زندگی می کردم و از این همه هیاهو و مشکلات به دور بودم، واقعاً گیاهان زندگی بسیار آرام و سودمندی دارند. ساکت هستند و هیچ حرکتی هم نمی کنند و دلشان هم برای هیچ چیز تنگ نمی شود، همه دوستان و بستگانشان هم همیشه و سالها در کنارشان هستند. فقط خدمت می کنند و در قبال آن هم هیچ چیزی نمی خواهند. زندگی گیاهان در فایده رساندشان است، و زندگی ما انسانها درست نقطه مقابل آنهاست.
همه چیز برایم تا حدی به حالت عادی برگشته بود، دیگر آن سیاهی ها در ذهنم نبود و خود را همچون این گیاهان فرض می کردم که باید به هر شکلی که ممکن است زندگی کنم. زندگی کردن ساختنی است و باید برای خودم هم که شده خوبش را بسازم، حتی اگر ابزار و وسایل لازم را نداشته باشم، وگرنه این آوار هر لحظه مترصد این است که بر روی من خراب شود و زندگی را از من بگیرد. این درختان و گیاهان درس بزرگی به من دادند.
دوست داشتم بمانم ولی چه سود که باید بازمی گشتم. این دنیا که در آن زیبایی و سکوت و خدمت موج می زند، بهترین جا برای زندگی است. بهشت برای من همینجاست که اولاً اصلاً نمی دانم کجاست و همین که هیچ انسانی در آن نیست بزرگترین نعمت است. همه از ناکجا آباد گریزان هستم ولی من این ناکجا آباد را با تمام وجود دوست دارم. با دلی پر از اندوه جدایی، مسیر برگشت را در پیش گرفتم.
به نزدیکی های روستا که رسیدم و اطراف برایم آشنا شد کاملاً احساس کردم که از دنیایی دیگر به دنیای خودم بازگشته ام، بازگشتنی که نمی خواستم ولی اتفاق افتاد. فقط حیف که نمی دانم راه آن دنیا از کجا بود و چگونه باید دوباره به آنجا رفت. انگار کل مسیر از حافظه ام عامدانه پاک شده است. ای کاش مسیر در ذهنم می ماند تا اگر باز هم حالم خراب شد به این دنیا بروم و حالم خوب شود.
آنقدر هوا خوب بود که خیلی زودتر از وقت معمول از وامنان به راه افتادم و تمام مسیر تا کاشیدار را پیاده از جاده رفتم، طبیعت واقعاً بعد از بارندگی با طراوت می شود. زمین های خشک با همین باران سرحال شده بودند و درختان نیز از شادابی سر از پا نمی شناختند. رودخانه هم کمی جان گرفته بود و به نظر خروشان می رسید. البته این رود در فصل بهار و پاییز واقعاً رودخانه می شود. در بیشتر اوقات نهری است که در بستر خود هر از چندگاهی مسیر عوض می کند.
هنوز ساعت دوازده نشده بود که به مقابل مدرسه رسیدم، در حیاط هنوز بسته بود و مدیر و معاون هنوز نرسیده بودند. پشت در مدرسه منتظر بودم که پسر همسایه آمد و در مدرسه را برایم باز کرد. او کلید دار مدرسه است و چند سالی است که این وظیفه خطیر را بر عهده دارد، دانش آموز است و درسش زیاد تعریفی ندارد ولی مسئولیت خود را در مورد کلید به خوبی انجام می دهد، و همین بسیار مهمتر از درس است.
وارد دفتر شدم، سرما غافل گیرم کرد. هوای بیرون خیلی خوب بود، ولی داخل دفتر خیلی سرد بود. بخاری را روشن کردم و روی صندلی کنارش نشستم، از داخل کیفم یک عدد رنگارنگ برداشتم و تا خواستم آن را باز کنم که در دفتر باز شد و مرد میانسالی به همراه پسر بچه ای وارد دفتر شدند. دانش آموز را شناختم، کلاس دوم راهنمایی بود، کمی شیطان بود و زیاد هم پیگیر درسش نبود ، نمراتش پایین ولی در حد قبولی بود.
سلام کردم، آن دو نیز علیک گفتند، پسرک آن قدر بلند جواب داد که چشم غره ای رفتم که نباید در برابر بزرگترها این گونه بلند صحبت کنی. البته پدرش واکنشی نشان نداد و حتی به او نگاه هم نکرد. سراغ آقای مدیر را گرفتند که با نگاهی به ساعت گفتم حدود ده دقیقه یا یک ربع دیگر خواهد رسید، پدر کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت. تعارف کردم و روی صندلی کنار در نشستند و منتظر آمدن آقای مدیر بودند.
بهترین فرصت بود و می توانستم کمی اوضاع درسی و رفتاری این دانش آموز را برای پدرش شرح دهم، با این کار می توانستم از زمان بهترین استفاده را ببرم. رفتم و از فایل دفتر نمره ام را برداشتم. می خواستم شروع به صحبت کنم که این فکر به ذهنم رسید که بهتر است خود دانش آموز نباشد، شاید انتقاد و ایراد گرفتن از او در برابر پدرش تاثیر روانی خوبی روی او نداشته باشد، به دانش آموز گفتم در حیاط مدرسه منتظر باشد. به پشت میز آقای مدیر رفتم و خودم را برای توضیحی مبسوط آماده کردم.
ابتدا کمی در مورد رفتار و شیطنت هایش گفتم، با توجه به این که زاویه من با آقای پدر نود درجه بود، گاهی اوقات سرش را به سمت من می چرخواند و نگاه معنی داری به من می انداخت و بعد دوباره روبرویش را نگاه می کرد. از روی دفتر نمره شروع کردم به توضیح دادن وضع نمرات و فعالیت های فرزندش، از چند باری که پای تخته آمده بود نمره خوب و قابل توجهی کسب نکرده بود و امتحاناتش را هم خیلی بد داده بود. گفتم باید توجه بیشتری نسبت به فرزندتان داشته باشید، او به شدت نیاز به مراقبت دارد.
با این همه توضیحاتم هیچ تغییری در چهره او مشاهده نکردم و حتی یک کلمه هم صحبت نکرد و فقط گاهی اوقات با سر یا تایید می کرد و یا به نشانه تاسف تکانی می داد. واقعیت امر زیاد به من نگاه نمی کرد و انگار حرفهایم برایش اهمیتی نداشت، پیش خودم فکر کردم شاید بنده خدا از خجالت وضعیت بچه اش لب به سخن نمی گشاید، به همین خاطر کمی لحنم را آرام تر کردم و از او خواستم که به فرزندش کمی توجه کند.
حدود ده دقیقه بود که فقط داشتم حرف می زدم و توصیه های آموزشی و تربیتی می کردم، به او گفتم: اعتدال همیشه بهترین راه حل است، نه آن قدر سختگیری و مراقبت که دانش آموز فراری شود و نه آن قدر آزادی و بی قیدی که دانش آموز بیخیال شود، بهتر است راهی متعادل برای تعامل با فرزندتان پیدا کنید. هم با او دوست باشید و هم او را کاملاً کنترل کنید. تنها راه همین اعتدال است.
حرف نزدن ایشان آرام آرام داشت مرا عصبانی می کرد. از میز مدیر فاصله گرفتم و روی صندلی مقابلش نشستم. چهره معصوم و دوست داشتنی ای داشت ولی این بی جواب گذاشتن صحبت های من اصلاً مودبانه نبود، حداقل می بایست یک بار هم که شده جوابم را بدهم یا تایید کند یا رد کند. این قدر آرام بودن هم در این وضعیت زیاد خوب نیست، حداقل به عنوان یک شخصی که مقابل ایشان هستم حق دارم که حرف هایم شنیده شود و به آن جوابی داده شود، این سکوت واقعاً بی ادبی است.
از این که به من محل نمی گذاشت خیلی ناراحت شدم، من هم دیگر صحبت نکردم و دفتر نمره را بستم و رفتم روی همان صندلی کنار بخاری که در گوشه دفتر بود نشستم. چند دقیه نگذشت که آقای مدیر وارد دفتر شد. پدر دانش آموز تا او را دید از جایش بلند شد و به سمت او رفت. آقای مدیر هم با چهره ای باز سید خطابش کرد و با او دست داد. واقعاً گیج شده بودم، این آقا یک کلمه هم با من حرف نزد و حالا در همین بدو ورود آقای مدیر با او این چنین گرم گرفته است. خدای ناکرده من هم دبیر فرزندش هستم. یعنی اندازه یک کلام هم ارزش ندارم.
ناراحت و افسرده گوشه دفتر نشستم و به آقای مدیر و پدر دانش آموز نگاه می کردم و افکار بدی در ذهنم در حال شکل گرفتن بود، چرا خانواده ها برای ما دبیرها ارزش قائل نیستند؟ مدرسه که فقط مدیر ندارد، ما هستیم که فرایند آموزشی و پرورشی را در کلاس پیاده می کنیم. مدیر فقط یک هماهنگ کننده است و ما اگر نباشیم امر آموزش مختل می شود، هیچ کس به ما توجه نمی کند، برای همه رئیس و مدیر مهمتر است.
آقای مدیر به سمت من آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت: به نظر ناراحت و عصبانی می آیی؟ چه شده است؟ گفتم: چیز خاصی نیست، بعداً برایتان توضیح می دهم، شما به کار این آقا رسیدگی کنید که فقط با شما کار دارد و انگار مدرسه به غیر از مدیر هیچ عوامل دیگری ندارد. فکر کنم آقای مدیر چیز خاصی از حرف های من نفهمید، چون با چهره ای متعجب فقط گفت باشد و به سمت آقای پدر رفت تا به ادامه صحبتش بپردازد.
اولیای دانش آموزان در روند آموزشی و پرورش آنها بسیار مهم هستند. بزرگترین مشکل مدرسه این است که بسیاری از اولیا از وضعیت درسی و رفتاری فرزندشان اطلاع ندارند و تا زمانی که از آنها خواسته نشود جهت بررسی به مدرسه نمی آیند. هرچه دانش آموز بهتر و منضبط تر است اولیای آنها بیشتر با مدرسه در ارتباط هستند، ولی متاسفانه در نقطه مقابل این خانواده ها، اولیایی هستند که گاهی حتی عامل مخلی برای فرآیند تعلیم و تربیت می شوند.
همانطور که از دور شاهد آنها بود، در رفتار آقای مدیر با او بسیار متعجب شدم. کمی که دقت کردم دیدم که آنها با ایما و اشاره صحبت می کنند، بیشتر که دقت کردم دیدم که آقای پدر اصلاً حرف نمی زند و فقط با اشاره با آقای مدیر صحبت می کند. آقای مدیر هم سعی می کند منظورش را با حرکات دست و همچنین هجی کلمات به او بفهماند. همین رفتار به شدت مرا به فکر فرو برد، اتفاقاتی که در حدود این یک ربع پیش رخ داده بود را در ذهنم مرور کردم و به نتیجه ای عجیب رسیدم.
آقای مدیر به کنارم آمد و گفت: ایشان دایی دانش آموز هستند و آمده اند تا اجازه او را بگیرند تا او را چند روزی به همراه کاروان روستا به مشهد ببرند. کار خاصی که نداری؟ اگر هم درس دادی حواست باشد که به او کمک کنی تا زیاد عقب نیفتد. هنوز در شوک آن نتیجه ای بودم که به آن رسیده بودم که آقای مدیر سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: سید ناشنوا است.
حدسم درست بود و حالا به تمام علت های رفتار این آقا پی بردم، خیلی دیر فهمیدم که ایشان ناشنوا است و باز هم در مورد رفتار ایشان زود قضاوت کرده بودم، این بنده خدا اصلاً صدایم را نمی شنید تا بخواهد چیزی بگوید، مخصوصاً زمانی که من پشت میز آقای مدیر بودم، زیرا در این وضعیت ایشان روبرویم نبود و گاهی فقط به من نگاه می کرد. باز هم جای شکرش باقی است که رفتار نامناسبی یا عصبانیتی از خودم نشان ندادم، حتی حرفی هم نزدم و همه چیز در درون ذهنم رخ داده بود.
لبخندی زدم و گفتم: البته جلسه بعد درس می دهم ولی ایرادی ندارد، هم درسش ساده است و هم در زمان حل تمرین دوباره توضیح خواهم داد. فقط چرا دایی آمده است که اجازه دانش آموز را بگیرد، مگر شما اجازه ندارید که تنها به پدر یا مادر اجازه اینگونه کارها را بدهید؟ آقای مدیر گفت: پدرش را می شناسم، او در شاهرود سر کار است و ماهی یک بار می آید. گفتم پس اگر پدر این دانش آموز را دیدید از طرف من به ایشان بگویید که کمی بیشتر حواسش به فرزندش باشد.
آقای مدیر به دانش آموز اجازه داد که این سه روز آخر هفته را به مشهد برود و او را به همراه دایی اش تا در مدرسه بدرقه کرد. وقتی برگشت رو به من کرد و گفت: غیبت یک دانش آموز آن هم دانش آموز نسبتاً ضعیف که ناراحتی و عصبانیت ندارد، چنان گوشه دفتر اخم هایت را کشیده بودی که من هم ترسیدم، چه برسد به سید. نگران نباش، او این چند روز هم نیاید باز همان نمره ناپلئونی اش را می گیرد و درس شما را قبول خواهد شد.
در جوابش گفتم، من با غیبت محسن مشکلی ندارم فقط از این ناراحت شده بودم که حدود ده دقیقه داشتم یک روند برای آقایی که فکر می کردم پدرش است، در مورد درس و رفتار این دانش آموز توضیح می دادم و تا حد توانم از روانشناسی که در تربیت معلم خوانده بودم برایش می گفتم و کلی راهکار برای حل مشکل درسی و اخلاقی پیش پایش گذاشتم. با این همه انرژی که من صرف کردم حالا فهمیده ام که ایشان پدرش نبوده و از همه بدتر هیچی از این همه گفته هایم را نشنیده است.
بیشتر عصبانیتم هم سر همین بود که هیچ واکنشی نشان نمی داد، فقط گاهی با سر تایید می کرد یا سرش را تکان می داد. چقدر صغری کبری چیدم تا بتوانم او را متقاعد کنم که بیشتر باید به فرزندش توجه کند. چقدر سعی کردم اصول روانشناسی و مکتب های تربیت در خانواده را ساده و مختصر به او بگویم تا بتواند در خانه روش بهتری برای تربیت فرزندش داشته باشد. اندازه یک جلسه آموزش خانواده حرف زدم. حالا این همه حرف هایی که زدم را کسی به غیر از خودم نشنیده است.
واکنش آقای مدیر جالب بود. از بس خندید، روی صندلی ولو شد. من هم خنده ام گرفته بود. این همه توضیح و صحبت و ... درنهایت هیچ در هیچ، به قول ریاضی هیچ به توان دو. فقط از او خواستم تا این موضوع را بین همکاران مطرح نکند، می دانستم این موضوع تا مدتها نقل محافل آنها خواهد بود. البته عاجزانه خواستم و آقای مدیر هم بعد از کلی خندیدن قول دادکه به کسی چیزی نگوید. ولی هر وقت اولیای دانش آموزی می آمد، با لبخند خاصی به من می گفت: نمی خواهی کمی از روانشناسی برای ایشان هم توضیح بدهی؟