معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

بهار 1403

در طبیعت اراده ای هست که سالیان دراز همچنان در حال به وجود آوردن پدیدارها است. روزی می میراند و روز دیگر می رویاند. این اراده هیچ ارتباطی با بودن یا نبودن ما ندارد و همیشه بر روال خود در حال حرکت است. چرخشی که نه ابتدا دارد و نه انتها، غایتی هم اگر داشته باشد برای ما هیچگاه متصور نیست. یا باید بر چرخش چرخید یا بر خلافش رفت و در رنج تباه شد. عقل که او هم بر اساس این اراده طبیعت می زید همواره قسم اول را انتخاب می کند.

بهار نمود رویاندن است و آغاز، فصلی که طبیعت رخت مرگ از رویش می تکاند و با آغوشی باز به استقبال زندگی می رود. می داند که چند صباحی بعد خواهد مرد ولی چنان خود را زینت می کند که هیچ کس فردایش را نمی تواند تصور کند. طبیعت حتی برای لحظه ای هم اگر بخواهد زندگی کند خودش را به زیباترین صورت ها تبدیل می کند، چنان خود را در زیبایی غرق می کند که چشم هر بیننده ای را مدهوش می سازد.

پس در این چرخه روزگار، ما هم که جزئی از این طبیعت هستیم، ناچاریم بعد از سختی ها و رنج ها حتی اگر هنوز هم به پایان نرسیده اند، دوباره آغاز کنیم و تمام مردنی ها را از خود دور سازیم تا چند صباحی بتوانیم زیبا زندگی کنیم. هر چند این لحظات زیبا کوتاه باشد، ارزشش را دارد که برایش تلاش کرد. پس همچون طبیعت خود را تازه و با طراوت کنیم.

275. افطار

از نراب که به راه افتادم برف هم شروع به باریدن گرفت. به دوراهی مسیر جاده و میان بر که رسیدم خودم نیز در دوراهی انتخاب مسیر گیر افتادم. از جاده حدود یک ساعت و نیم راه بود و از مسیر میان بر حدود چهل و پنج دقیقه، ولی برفی که می بارید مسیر میان بر را بسیار لغزنده می کرد، ضمناً هوا هم رو به تاریکی است و در خانه هم هیچ کس نبود که اگر دیر رسیدم بفهمد بلایی بر سرم آمده است. عقل سالم حکم می کرد که همان مسیر جاده که طولانی ولی مطمئن تر است را انتخاب کنم.

جاده با شیبی تند مرا به سمت ته دره می برد، هوا تاریک شده بود و صدای اذان به سختی از روستا شنیده می شد. در زمان های عادی از این جاده خاکی ماشینی نمی گذرد چه برسد به حالا که زمان افطار است. در این زمان همه در کانون گرم خانواده در کنار سفره پر رنگ و لعاب افطاری نشسته اند و در حالی خوش، روزه خود را باز می کنند، ولی من در این تاریکی و هوای سرد و برف سنگینی که می بارد حدود یک ساعت باید پیاده بروم تا برسم به خانه و تازه به فکر آماده کردن افطار باشم.

وقتی به سه راهی وامنان و کاشیدار و نراب رسیدم چرخی سیصد و شصت درجه ای زدم و هر سه روستا را که تمام چراغ های خانه هایشان روشن بود را از نظر گذرانیدم. تا کنون حتماً افطارها میل شده است و همه در آرامشی که حاصل یک روز روزه داری و افطاری پر پیمانه است در گوشه ای گرم نشسته اند و در حال لذت بردن مادی و معنوی توامان هستند، ولی من هنوز نیم ساعتی راه دارم تا به خانه برسم. خانه ای که کسی در آنجا نیست و هیچ چیز هم آماده نیست.

روزه به طور کل مرا چندان به زحمت نمی اندازد، حتی با این همه پیاده روی در رفت و برگشت هم احساس گرسنگی یا تشنگی نمی کنم، تنها چیزی که تا حدی برایم سخت است همین آماده سازی افطار است. نمی دانم چرا در آن لحظه به شدت گرسنه می شوم. حالا قدر مادرم را می دانم که همیشه از ظهر تا غروب در آشپزخانه زحمت می کشید تا سفره افطار  را آماده کند، سفره ای که با تبادلاتی که بین همسایه ها رخ می داد همیشه رنگارنگ بود و پر بود از مزه های متفاوت و بسیار لذیذ. این رد و بدل شدن غذاها در بشقاب های کوچک بهترین نکته سفره های افطاری ما ایرانیان است.

برف کاملاً همه جا را سپیدپوش کرده بود، با این شدتی که می بارید به طور قطع فردا جاده بسته خواهد شد و احتمالاً باز تنها در مدرسه خواهم بود. اگر سرویس معلمان نیامد من هم مدرسه را تعطیل خواهم کرد، تجربه به من نشان داده که بودن در مدرسه در این زمان ها تبعات بسیار دارد. با این اوضاع فردا شب هم تنها خواهم بود ولی مشکلات فردایم کمتر است، زیرا در خود وامنان تدریس دارم، حداقل قبل از افطار خانه هستم و فرصتی دارم تا چیزی آماده کنم و افطار را به موقع تناول کنم.

 از پل رودخانه گذشتم و به سربالایی مقابلم نگاه کردم، این مسیر شیب بسیار تندی دارد ولی از مسیر جاده بسیار کوتاه تر است. در این جا تصمیم گرفتم از مسیر میان بر بروم. برف سنگین بود و اگر هم احتمالاً سر می خوردم و به زمین می افتادم اتفاق خاصی نمی افتاد. برف این مزیت را نسبت به باران دارد که اگر زمین هم بخوری، نه آسیبی می بینی و نه لباسهایت کثیف می شود. وارد شیب اصلی شدم و گام های اول را بسیار استوار برداشتم.

گام های بعدی ام دیگر آن صلابت اولیه را نداشت. پاهایم می لرزید و نمی توانست فشار وزنم را در این شیب تند تحمل کند. متعجب بودم که چرا این اتفاق رخ داده است، من همیشه این مسیر را بدون مشکل طی می کردم، کوتاه بودنش نمی گذاشت نفس کم بیاورم و سریع به بالای آن می رسیدم ولی حالا شرایط طور دیگری بود. نفسم همین چند قدم اول به شماره افتاده بود و پاهایم تاب ادامه دادن نداشت.

قدرت بدنی ام کاملاً تحلیل رفته بود و جانی نداشتم تا این چند قدم را بردارم. در بهت و تعجب بودم که پایم سر خورد و به روی برفها افتادم و همان چند متری را هم که بالا آمده بودم را به پایین غلتیدم. خدا را شکر هم هوا تاریک است و هم دور از روستا هستم، اگر کسی مرا می دید آبرویم می رفت. رو برفها دراز به دراز افتاده بودم و دوست داشتم همانطور بخوابم. جایم نرم بود ولی اصلاً گرم نبود، دانه های برف روی صورتم می نشست و کمی غلغلکم می داد. نمی دانم چرا حس خوبی داشتم و اصلاً دوست نداشتم بلند شوم.

چشم هایم داشت سنگین می شد و احساس می کردم در حال گرم شدن هستم، به خودم گفتم: همینجا چرتی می زنم و بعد به راهم ادامه می دهم، در این سکوت و در دل این تاریکی فقط خواب می چسبد و بس، کسی که منتظرم نیست و کسی هم خبر ندارد من کجا هستم. چشمانم را بستم و ناگاه وارد دنیایی عجیبی شدم، احساس بی وزنی می کردم و خود را در فضای لایتناهی معلق می دیدم، فضایی که پر بود از هیچ. اصلاً احساس وزن نداشتم و این سبک باری برایم بسیار هیجان انگیز بود.

بینهایت همیشه برایم جالب بوده است. هر زمان که به درس اعداد حقیقی می رسیم و به بچه ها نشان می دهم که بین دو عدد بینهایت عدد وجود دارد خودم هم به وجد می آیم. هر چقدر این دو عدد به هم نزدیک باشند باز هم این قانون برقرار است و بینشان بینهایت عدد وجود دارد. به این مفهوم هر چه بیشتر فکر می کنم همچون گردابی بیشتر در آن فرو می روم و گاهی هم غرق می شوم و فکر و ذهنم کاملاً قفل می شود. وقتی بین دو مقدار ثابت بیشمار فاصله هست پس اگر ابتدا و انتها هم بینهایت باشد چه می شود؟ اینجا دیگر ذهنم کاملاً از کار می افتد.

داشتم در این بینهایت سیر می کردم که نیرویی مرا وادار کرد بیدار شوم. دوست نداشتم از این حیرت و بیخودی بیرون آیم ولی انگار اجبرای در کار است و باید بیرون آمد. وقتی چشمانم را باز کردم دو نفر را بالای سرم دیدم که با تعجب مرا نگاه می کردند. سلام کردم و آنها بعد از مکثی جواب سلامم را دادند. دستم را گرفتند تا بلند شوم. از من پرسیدند اینجا چه می کنم و چرا خوابیده ام؟ گفتم: نراب کلاس داشتم و پیاده در حال بازگشت به خانه ام در وامنان هستم. یکی از آنها که پیرمردی بود لبخندی زد و گفت: روزه بدجوری شما را گرفته است. با این اوضاع حتماً افطار هم نکرده اید. با سر گفته های او را تایید کردم.

مسیر آنها درست عکس مسیر من بود، در وامنان افطار دعوت بودند و حالا هم داشتند به کاشیدار بازمی گشتند. بسیار مرا نصیحت کردند که بیشتر مراقب خود باشم، از همان مسیر جاده بروم که اگر اتفاقی هم افتاد حداقل دیده شوم. من هم از آنها بسیار تشکر کردم که مرا از خطری که در کمینم بود نجات دادند، چیزی نمانده بود به سادگی یخ بزنم و کاملاً در بینهایت غرق شوم. اگر آنها نمی آمدند این بینهایت مرا می بلعید و چیزی جز حسرت برای بستگانم نمی گذاشت، البته به خاطر علاقه ای که به بینهایت دارم خودم از این بلعیدن زیاد ناراضی نبودم.

آن پیرمرد راست می گفت، روزه به شدت باعث شده بود قوای بدنی ام کاسته شود. افطار دیشب فقط دو تا تخم مرغ آب پز خورده بودم و برای سحری هم خواب مانده بودم، چون بعد ازظهری بودم نگرانی نداشتم و خوابیده بودم. از مسیر میان بر تا نراب رفته بودم و سه زنگ هم درس داده بودم و حالا هم در این شرایط سخت جوی در حال بازگشت بودم. درست است چربی زیادی در بدن ذخیره دارم و احساس گرسنگی هم نمی کنم، ولی تا آنها به سوخت و ساز برسند زمان می برد و همین باعث خستگی مفرط من شده بود.

ساعت نزدیک به هفت بود که به خانه رسیدم. سریع سماور را پر آب کردم و به برق زدم تا چایی را زودتر آماده کنم. همین چای خودش بسیار آرامش بخش است و باعث رفع خستگی می شود. هنوز لباس هایم را در نیاورده بودم که برق رفت و همه جا در تاریکی فرو رفت. انگار مصائب امروز برای من پایانی ندارد. کورمال کورمال با مشقت بسیار فانوس و کبریت را پیدا کردم و کمی روشنایی برای اتاق فراهم آوردم.

گاز پیک نیک را به اتاق آوردم و کتری را پر آب کردم و رویش گذاشتم تا جوش آید. خواستم بخاری را روشن کنم که متاسفانه نفت نداشت. فانوس را برداشتم و از میان برف ها که تا ساق پایم می رسید گذشتم و به طرف دیگر حیاط خانه رفتم و ده لیتری را پر نفت کردم و آمدم و بخاری را روشن کردم. با غرش بخاری هوای اتاق کمی گرم شد. به اتاق کناری که از آن به عنوان سردخانه یا همان یخچال استفاده می کردیم رفتم تا چیزی برای خوردن بیابم. با دیدن تخم مرغ و رب به فکر املت ربی افتادم ولی گاز پیک نیک مشغول جوش آوردن آب بود. پس باید فکر دیگری برای افطار می کردم.

پنیر را که دیدم چشمانم روشن شد، خدا را شکر که دوستان رحم کرده بودند و این قالب پنیر را نخورده بودند، در خانه ما معمولاً چیزی برای خوردن به سختی پیدا می شود، دوستان وقتی از مدرسه به خانه می آیند انگار از قحطی برگشته اند و چنان به غذاها حمله می برند که تصورش ممکن نیست. ماندن این غالب پنیر در این خانه واقعاً در حد یک معجزه است. پنیر را در بشقابی گذاشتم و بعد از این که مطمئن شدم سالم است به اتاق آوردم، آب کتری جوش آمده بود و چای را دم کردم.

سفره را باز کردم و تلخ ترین صحنه ممکن را دیدم. حتی تکه ای کوچک نان نیز در این سفره نبود. کاملاً تمیز بود و انگار آن را دستمال کشیده اند. به یاد ندارم کسی این سفره را به جز من تمیز کرده باشد، همیشه در میان آن تکه های نان باقی می ماند و حتی وقتی بعد از یک هفته می آمدم با نان های کپک زده مواجه می شدم. همیشه در لای این سفره نان بود و حالا که به نان نیاز دارم دریغ از ذره ای از آن. انگار امروز قرار نیست من افطار کنم.

به سمت ظرف خرما رفتم تا حداقل با آن روزه ام را بگشایم ولی آنجا هم خبری نبود، ملخ وقتی به مزرعه ای حمله می کند مقداری گندم به جا می گذارد ولی در خانه ما بعد از رفتن دوستان همه چیز کاملاً تمام می شود و  ذره ای هم باقی نمی ماند. با این وضعیت افطار امشب من فقط می شود چای آن هم در این تاریکی و ظلمات. یک چای برای خودم ریختم و با قند خوردم و کمی گرم شدم و سعی کردم از فکر خوردن بیرون آیم، ولی گرسنگی امانم نمی داد، باید فکری می کردم.

تصمیم گرفتم برنج درست کنم، با کمی رب یک استامبولی می تواند دوای این درد گرسنگی من باشد. به اتاق سرد خانه رفتم تا وسایل را بگیرم. ولی وقتی چشمم به نان لواش های خشکی که حسین از روستایشان آورده بود و زیاد مورد استقبال دوستان قرار نگرفته بود افتاد، فکر بسیار عالی و جالبی به ذهنم رسید. غذایی به ذهنم آمد که تهیه آن زیاد وقت نمی گرفت و نیاز چندانی هم به مواد نداشت. می توانستم در کوتاه ترین زمان آن را تهیه کنم و برنج را بگذارم برای سحر.

یک کاسه بزرگ پیدا کردم و به همراه نان های خشک به اتاق آوردم. نان ها را در کاسه ریز کردم و پنیر راه هم تا جایی که ممکن بود ریز کردم و به نان ها افزودم. چند تا  گردو هم شکستم و خرد کردم و درونش ریختم. فقط شک داشتم که آب باید بیفزایم یا روغن. تصمیم گرفتم هر دو را اندکی بریزم. بعد شروع کردم  به هم زدن آن و با دستانم گلوله های گردی از این معجون ساختم و تا جایی که امکان داشت فشردم تا به هم بچسبند. البته زیاد به هم نمی چسبیدند، مقدار بسیار کم دیگری آب افزودم و گلوله ها جانانه درست شدند.

نام این غذا را که در کودکی در خانه بستگان در تبریز خورده بودم را به یاد نمی آورم. البته اصل این غذا با نان لواش اسکو و پنیر لیقوان و روغن زرد تهیه می شود که بسیار لذیذ و مقوی است. حدود پنج یا شش گلوله درست شد و آنها را مرتب در بشقاب چیدم. یک لیوان چای ریختم و با شکر شیرینش کردم و شروع کردم به تناول چیزی که ساخته بودم. به آن خوشمزگی دوران کودکی ام نمی رسید ولی در حد خودش مزه خوبی داشت. با چای شیرین بسیار می چسبید. همه را خوردم و کاملاً سیر شدم. این افطار درست است که به سختی تهیه شد ولی در نهایت بسیار لذیذ بود.

وقتی سفره را جمع کردم تازه برق آمد و روشنایی را به همراه آورد. ولی به نظرم افطاری که خوردم مزه اش به همان تاریکی بود. همه چیز رنگ قدیمی به خودش گرفته بود و کاملاً مرا به دوران کودکی برده بود. این حس رفتن به گذشته را دوست دارم و همیشه در من به شدت فعال است. 

274. کلاس تقویتی

وقتی امتحانات نوبت اول تمام شد و نگاهی به لیست کلاس اول راهنمایی انداختم آه از نهادم برآمد، از کل کلاس که بیست نفر بودند، فقط پنج نفر نمره قبولی گرفته بودند و مابقی با نمرات عجیب و غریبی، تجدید شده بودند. بچه های خوبی بودند ولی متاسفانه از پایه مشکل داشتند و همین باعث شده بود که مطالب درس های جدید را هم یاد نگیرند. مباحث ریاضی کاملاً به هم پیوسته است و اگر مطالب اولیه درک نشود تا انتها در یادگیری ریاضی اشکال ایجاد خواهد شد.

آقای مدیر وقتی لیست را دید چهره اش در هم جمع شد و اخمهایش به نهایت فرو رفت، به من نگاه کرد و گفت: در این سه ماه در کلاس چه کار کرده اید؟ این نتیجه اصلاً قابل قبول نیست، مگر در کلاس درس نمی دادید؟ چرا این قدر بچه ها در درس شما ضعیف عمل کرده اند؟ به ایشان گفتم که من نهایت تلاشم را کرده ام ولی این بندگان خدا مشکلات پایه ای بسیاری دارند که رفع آن باید در سال های پایین تر رخ می داده است. اگر این مشکلات پایه ای نبود این وضعیت به وجود نمی آمد.

نگاه معنی داری به من انداخت و گفت: خُب، مشکل شان را برطرف کن، پایه ای کار کن و از اول بگو. لبخندی زدم و گفتم: من وقت ندارم تا کتاب ریاضی را تمام کنم! چگونه برگردم و از ابتدایی با این ها کار کنم؟ کمی فکر کرد و سپس گفت: کاری ندارد، برایشان کلاس تقویتی بگذار، هفته هایی که هستی پنجشنبه ها نوبت عصر برایشان کلاس فوق برنامه بگذار و آنجا مشکل شان را حل کن. کلاس تقویتی برای همین مواقع است، وقتی می بینیم کلاسی وضعش این گونه بحرانی است باید راهی برای حل آن بیابیم. اولین و راحت ترین آن همین کلاس های فوق برنامه یا تقویتی است.

فکر خوبی بود، من معمولاً یک هفته در میان، آخر هفته ها خانه می رفتم، فاصله حدود پانصد کیلومتری تا خانه این اجازه را به من نمی داد که هر هفته بروم. به راحتی می شد یک کلاس فوق برنامه خوب برای بچه ها گذاشت و کمی کمک شان کرد تا از این اوضاع بحرانی خارج شوند. می خواستم روزهای پنجشنبه در زمان مدرسه چنین کلاسی را پیاده کنم، یعنی از یکی از دبیرها خواهش کنم تا ساعت کلاسش را در اختیار من بگذارد. ولی با مخالفت آقای مدیر مواجه شدم و قرار شد همان صحبت ایشان یعنی در زمان بعد از مدرسه این کلاس ها برقرار شود. این اولین باری بود که کلاس های تقویتی تشکیل می دادم.

اوضاع اقتصادی خانواده ها را می دانستم و به همین خاطر به آقای مدیر گفتم برای این کلاس نیازی نیست از بچه ها پولی گرفته شود، همین که بتوانم کمک شان کنم برایم کافی است. لبخندی زد و گفت: کلاس مجانی را بچه ها زیاد جدی نمی گیرند، تا پول ندهند خودشان را مجبور نمی کنند که بیایند و یاد بگیرند. نگران نباش مبلغی تعیین می کنم که به هیچ کدامشان فشار نیاید و فقط عاملی شود که به کلاس ها بیایند.

آقای مدیر در این زمینه تجربه بسیار داشت و قرار شد که برای هر جلسه هر دانش آموز صد تومان بپردازد. ده جلسه پیش بینی شد و هزینه کل کلاس ها برای هر دانش آموز هزار تومان می شد. مبلغ بسیار مناسب بود، هم در حد همه بود و هم عاملی می شد که بچه ها کلاس ها را شرکت کنند. من هم برنامه منظم به همراه تاریخ دقیق هر کدام از جلسات را آماده کردم. در نهایت هم قرار شد آقای مدیر در کلاس اعلام کنند و من چیزی نگویم. همین هم از تجربه بالای آقای مدیر بود که جلو هرگونه شائبه را می گرفت.

اولین جلسه بود و ساعت یک ربع مانده به سه بعد از ظهر به مقابل مدرسه رسیدم، قرار بود کلاس در ساعت سه تا چهار و نیم برگزار شود. متاسفانه هیچ کس در مدرسه نبود و حتی در حیاط نیز قفل بود. در همین موقع چند نفری از بچه ها رسیدند و یکی از آنها کلیدها را به من داد و گفت: آقا اجازه، آقای مدیر کلیدها را داد تا به شما بدهم و بعد گفت شنبه به ایشان بدهید. برای اولین بار در مدرسه را باز کردم، همیشه این کار را آقای مدیر انجام می داد، حتی اگر زودتر هم می رسیدم باید منتظر می ماندم تا آقای مدیر بیاید. این حس باز کردن مدرسه برایم جالب بود.

به کلاس اول راهنمای رفتم و بخاری را روشن کردم. منتظر ماندم تا ساعت سه شود. فقط هشت نفر آمده  بودند، وقتی به آنها نگاه کردم دیدم همان پنج نفری که قبول شده اند آمده اند و سه نفر دیگر هم در کنارشان نشسته اند. لیست حضور و غیاب بلند بالایی را آماده کرده بودم و حداقل انتظار داشتم آنهایی که تجدید شده اند در این کلاس شرکت کنند ولی متاسفانه استقبال خوبی از این کلاس نشده بود. پیش خودم فکر کردم که چقدر امیدوار بودم در این کلاس مشکل بچه های ضعیف حل شود ولی افسوس که آنها نیامدند و آنهایی که مشکل ندارند آمدند.

از دیروز در این فکر بودم که چه روش تدریسی را در این کلاس پیاده کنم. درس بدهم یا نمونه سوال حل کنم؟ اگر بخواهم درس بدهم می شود همان کلاس عادی مدرسه، پس باید نمونه سوال حل کنم، ولی برای این کار هم باید کاری کنم تا بچه ها درگیر درس شوند و خودشان حل کنند. پس بهترین راه حل تمرین توسط دانش آموز بود و در خلال آن نیز مطالب مهم را به آنها می گفتم. پس در نهایت در کلاس فقط باید سوال حل شود و همه هم باید پای تخته بیایند.

کم بودن تعداد دانش آموزان و مهم تر از آن نبود دانش آموزانی که هدف این کلاس رفع مشکل آنها بود باعث شد جلسه اول را با بی میلی آغاز کنم. یک جمع پای تخته نوشتم و از بچه ها خواستم تا حل کنند. فقط مرا نگاه می کردند، گفتم: چرا مرا نگاه می کنید، حل کنید. یکی از همان بچه هایی که نمره اش کم شده بود دستش را بلند کرد و گفت: آقا اجازه ما آمده ایم اینجا یاد بگیریم، شما هنوز چیزی نگفته می گویید حل کنید. گفتم: جمع است و دیگر درس دادن ندارد، باید بلد باشید، شروع کنید تا ببینم چقدر از ابتدایی را به یاد دارید.

همه را دوبار پای تخته فرستادم و مشکل جمع و تفریق حل شد، این جا بود که فهمیدم بچه ها در شناخت ارزش مکانی مشکل دارند. ولی حیف که در اصل فقط مشکل سه نفر حل شده بود و آنهایی که نیامده بودند هنوز در این موضوع که پایه حساب است مشکل دارند. بچه های زرنگ کمی غر زدند که خیلی ساده است، برای آنها مسئله ای دادم تا کمی فکرشان مشغول شود، البته به آنها گفتم که شما نیازی به این کلاس ندارید و ما در اینجا به قول شما سوالات ساده را کار می کنیم.

وقتی از کلاس خارج شدم بچه ها به سمت من آمدند تا پول های کلاسشان را به من بدهند، اصلاً از این که از بچه ها به خاطر کلاسی که برایشان برگزار کرده ام پول بگیرم خوشم نمی آید و خارج از شان معلمی می دانم، به همین خاطر به همه آنها گفتم که پول ها را شنبه اول وقت به آقای مدیر بدهید. ای کاش آموزش و پرورش ما فکر این موارد را می کرد و خودش بودجه ای برای کلاس های فوق برنامه اختصاص می داد که هر دانش آموزی که نیاز دارد بتواند بدون هیچ پولی از این کلاس ها استفاده کند.

شنبه با آقای مدیر در مورد این که بچه ها نیامده بودند صحبت کردم، گفتم: ما این کلاس را برای رفع مشکل دانش آموزانی که نمره کم گرفته اند تشکیل داده ایم، ولی فقط سه نفر از این جامعه هدف در کلاس شرکت کرده اند، باید راه حلی پیدا کنید تا بقیه هم بیایند، شاید همان مبلغی که گفتید باعث شده که بچه ها نیایند. آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: نگران نباش درستش خواهم کرد.

دو هفته بعد که جلسه بعدی بود اصلاً امید نداشتم که بچه ها بیایند، پایم نمی کشید سمت مدرسه بروم ولی وقتی به نزدیکی مدرسه رسیدم صحنه ای بسیار عجیب و امیدبخش مشاهده کردم. در حیاط باز بود و تعداد قابل توجه ای دانش آموز در آنجا بودند. همین مرا بسیار خوشحال کرد و باعث شد با انرژی بیشتری کارم را انجام دهم. بیشتر دانش آموزان کلاس آمده بودند. این جلسه ضرب را شروع کردم و مشکل اساسی را یافتم، بچه ها جدول ضرب را خوب نمی دانند و تمام مشکلات محاسباتشان از همین جا شروع می شود. جدول ضرب را پای تخته کشیدم و گفتم در دفترتان بنویسید. بعد یک ربع وقت دادم تا کار کنند و بعد یکی یکی پای تخته آوردم و گفتم پشت به تخته بایستند و جواب سوالات من از جدول ضرب را بدهند. مشکل ضرب خیلی حادتر بود و تا پایان کلاس در همان جدول ضرب گیر کردم.

وقتی کلاس به پایان رسید اتفاق جالبی افتاد، همه بچه ها دور یک نفر جمع شده بودند. با تعجب از دور زیرنظرشان گرفتم تا ببینم موضوع چیست. بچه ها صدتومانی های شان را می دادند و آن نفر هم اسمشان را در انتهای دفترش می نوشت. حدس می زدم این هم از ترفندهای آقای مدیر است که روزانه از بچه ها پول جمع کند، با این شیوه فشار کمتری به آنها وارد می شد. ولی باز هم من دوست داشتم این کلاس ها بدون هزینه باشد، ای کاش می شد راه دیگری برای ترغیب بچه ها برای آمدن به کلاس ایجاد کرد.

دو جلسه دیگر هم وقت برد تا در ضرب کمی پیش رویم، همین که جدول ضرب را حفظ کنند فعلاً خوب است ولی در ضربهای دورقمی و سه رقمی هم کارشان بد نبود. همین که پای تخته می آمدند برایشان خیلی جالب بود و بهتر هم یاد می گرفتند. در تقسیم مشکلات بیشتر بود ولی خوشبختانه استقبال بچه ها خوب بود، همین که سعی می کردند حل کنند ارزش داشت، آرام آرام خودشان در این کار مهارت پیدا می کردند. به نظر همین شیوه که بچه ها حل کنند خیلی بهتر از این است که من برایشان حل کنم، من فقط اشتباهاتشان را برطرف می کردم.

چون هر دو هفته یک بار جلسات این کلاس تقویتی برگزار می شد به همین خاطر طولانی شده بود، به امتحانات ثلث دوم رسیدیم و فقط پنج جلسه برگزار شده بود. هفته آخر اسفند درست مصادف شد با قبل از امتحان ریاضی ثلث دوم و به پیشنهاد بچه ها قرار شد در این جلسه برای امتحان کار کنیم. قبول کردم و به بچه ها گفتم: پس شما هم خانه کار کنید و اگر ایراد یا اشکالی داشتید یادداشت کنید و در آن کلاس از من بپرسید.

برف سنگینی می بارید و در سکوت روستا به سمت مدرسه به راه افتادم، حدس می زدم در این هوا احتمال این که بچه ها بیایند خیلی کم است ولی از طرف دیگر چون شنبه امتحان ریاضی دارند این احتمال بیشتر می شد. باید می دیدم، قدرت این سرما بیشتر است یا امتحان ریاضی؟ در حیاط مدرسه غوغایی برپا بود، گلوله های برف بود که به هوا پرتاب می شد. صحنه همچون جنگ های تن به تن شده بود و همه در برف در حال غلت خوردن بودند. این بچه ها همیشه در زمستان برف می بینند ولی همیشه هم ذوق برف را دارند.

بخاری کلاس را تا انتها بالا بردم تا این بچه ها گرم شوند. تقریباً همه آمده بودند. بعد از پایان حضور و غیاب تازه می خواستم از بچه ها بپرسم که ایراد و اشکالت خود را بگویند که صدای در کلاس آمد. تا در را باز کردم، سه نفر را دیدم که کاملاً سپیدپوش شده بودند. قدهایشان نشان می داد که دانش آموزند ولی کلاس من که تکمیل بود، مانده بودم این سه نفر که هستند.

به خاطر سرما کلاه هایشان را تا بالا چشمانشان کشیده بودند و شالهایشان را مقابل بینی و دهانشان بسته بودند و چهره هایشان اصلاً دیده نمی شد. به خاطر سرمای هوا به آنها گفتم سریع به کنار بخاری بروند تا گرم شوند. وقتی شال و کلاهشان را برداشتند هم من و هم بچه های کلاس مات و مبهوت بودند. این بچه ها را اصلاً نمی شناختیم. حتی در مدرسه ما هم نبودند، اول فکر کردم شاید سال بالایی ها هستند و آمده اند کمی پایه ریاضی خود را قوی کنند ولی آنها اصلاً دانش آموزان مدرسه ما نبودند.

کلاس در سکوتی غریب فرو رفته بود. یک نفر از بچه های کلاس این سکوت را شکست و گفت: آقا اجازه ما این بچه ها را می شناسیم، از روستای کناری آمده اند. بر تعجبم افزوده شد و نگاهی به آنها کردم و پرسیدم: شما از آنجا که این دانش آموز گفت آمده اید؟ هر سه تایید کردند و این جوابشان مرا در بهت فرو برد که دانش آموزان روستای مجاور اینجا چه می کنند؟ رو به آنها کردم و پرسیدم: خُب برای چه آمده اید اینجا؟ آن هم در این هوای سرد و برفی؟ یکی از آنها گفت: آقا اجازه یکی از فامیل های ما در اینجا است و بچه اش گفت که معلم ریاضی برای بچه های کلاس اول راهنمایی کلاس گذاشته است. ما هم چون شنبه امتحان ریاضی داریم آمده ایم تا ریاضی یاد بگیریم.

پاهایم شل شده بود و یارای ایستادن نداشتم. خودم را به زحمت به صندلی معلم رساندم و روی آن نشستم. چیزی که می دیدم و می شنیدم را اصلاً نمی توانستم باور کنم. مگر می شود دانش آموز از روستایی دیگر برای یاد گرفتن درس به روستایی دیگر برود؟ آن هم در این شرایط جوی. در فنلاند هم که بهترین سیستم آموزش و پرورش را دارد چنین چیزی مشاهده نشده است. این سه تا حتماً از کره دیگری به زمین آمده اند و خودشان را شبیه ما انسان ها کرده اند، امکان ندارد کسی آن هم در ایران برای یادگرفتن این قدر به خودش سختی بدهد.

 مدتی طول کشید تا بتوانم بر این بهت عظیمی که مرا فرا گرفته بود غالب آیم و شروع کردم به نوشتن سوالات و طبق روال همیشگی بچه ها می آمدند و حل می کردند ولی در این جلسه به مطالب درسی پایه اول راهنمایی تا ثلث دوم پرداختم. آن سه نفر هم منظم و مرتب نشسته بودند و حل می کردند و پایه تخته می آمدند. وجود آنها هم به من انرژی داده بود و هم کلاس را به وجد آورده بود، بچه های کلاس من سعی می کردند تا بتوانند حل کنند و جلوی این سه نفر کم نیاورند و این سه نفر هم سعی می کردند از این رقابت عقب نیفتند.

جو کلاس خیلی عالی شده بود و هر چه به جلو می رفتیم اشتباهاتشان کمتر می شد. همین که اقدام به حل می کردند واقعاً عالی بود. بزرگ ترین مشکل دانش آموزان در ریاضی همین حل نکردن است. اگر حل کنند حتی به اشتباه، گام اصلی برداشته شده است. اشتباهات به مرور برطرف می شود و یادگیری تثبیت می یابد. تقریباً بیشتر مفاهیم کار شده بود. به خاطر این سه میهمان بزرگوار این کلاس یکی از بهترین کلاس هایی بود که در عمرم تجربه کردم.

 اصلاً حواسم به ساعت نبود و تاریک شدن هوا باعث شد که بفهمم حدود دوساعت و نیم است که به طور پیوسته در حال حل کردن هستیم. دم این بچه ها گرم که کاری کردند که نه من و نه خودشان گذر زمان را احساس کنیم. این کلاسی که من امروز در این منطقه دورافتاده با این سه مهمان برگزار کردم حتی در بهترین مدارس هم سابقه ندارد. باید نام این بچه ها را در دفتر گینس ثبت کنند که رکورد اشتیاق به یادگیری را شکسته اند، آن هم در کشوری که آموزش و پرورش آن کاملاً رو به افول است.

کلاس را تمام کردم و به آن سه نفر گفتم صبر کنید تا همراه شما تا روستای مجاور بیایم، هوا در حال تاریک شدن است و خطرناک است. گفتند نه ممنون می رویم ولی من قبول نکردم و بعد از قفل کردن در مدرسه به همراهشان به راه افتادم. تازه به کنار جوشکاری حاج رمضان رسیده بودیم که صدای ماشینی از پشت سر آمد. حاج رمضان مغازه دار بود و تا مرا دید توقف کرد. از ایشان خواستم تا این میهمانان گرانقدر را در مسیرش تا خانه شان برساند و ایشان هم با روی باز قبول کرد، هرسه خیلی مودبانه از من تشکر کردند و بعد از خداحافظی سوار شدند و رفتند.

از آن روز به بعد دیگر آنها را ندیدم و بزرگ ترین اشتباهم این بود که نام و نشانی ای از آنها نپرسیدم. ولی هرچه بود عاملی شدند که بچه های کلاس من در امتحان ریاضی معجزه کردند و فقط سه نفر نمره زیر ده گرفتند. هنوز هم فکر می کنم این سه نفر از سیاره دیگری آمده بودند تا به من و این بچه ها کمک کنند. امیدوارم هر جا هستند موفق و پیروز و شاد و سلامت باشند که کاری کردند که این کلاس تقویتی بهترین کلاس من شود.

273. چوپان

برای این پنجشنبه که کلاس نداشتم برنامه ای سنگین طراحی کرده بودم. تصمیم گرفتم به «اشک میدان» که در جنوب کاشیدار واقع شده است بروم. یک بار با دانش آموزان برای اردو به آنجا رفته بودم و حالا در این فصل زیبای بهار که همه جا پر از طراوت و شادابی است دلم برای آنجا تنگ شده بود و می بایست دوباره سری به آنجا می زدم. مسیرش را به یاد دارم و به خاطر طولانی بودن و شیب تندش باید زمانی بیشتر برای رفتن و بازگشتن در نظر می گرفتم. پس با خودم قرار گذاشتم صبح ساعت پنح راه بیفتم تا از نظر زمانی در مضیقه نباشم.

یک قرص نان، یک عدد کنسرو خوراک بادمجان و سه تا بطری آب به همراه یک کاپشن ورزشی برای وضعیت احتمالی آب و هوا و همچنین کبریت و چراغ قوه و کارد و دیگر موارد لازم را در کوله گذاشتم. صبحانه مفصلی خوردم تا نیروی لازم برای این کوه پیمایی نسبتاً طولانی که تا نزدیکی های ظهر طول می کشید را داشته باشم. تا سماور جوش آید و صبحانه را صرف کنم ساعت شش صبح شد و باعث شد همین ابتدا یک ساعت از برنامه ریزی ام عقب افتادم، باید زودتر بیدار می شدم.

از وامنان تا کاشیدار را با سرعت بیشتری طی کردم تا بخشی از این عقب افتادگی را جبران کنم. از دور وقتی کوهی را که می بایست به بالایش می رفتم و بعد از گذر از آن به دشتی می رسیدم که اشک میدان آنجاست را نظاره کردم کمی مردد شدم. هم شیب دره ای که باید بالا می رفتم زیاد بود و هم مسافت آن، دفعه قبل که با دانش آموزان رفتیم من راکب اسب بودم و فشار چندانی را تحمل نمی کردم و اسب راه را می پیمود. آن بخش تنبل من به شدت اصرار می کرد که مسیر ساده تری را انتخاب کنم، همین جاده را در پیش بگیرم و تا هفت چنار بروم ولی در برابرش مقاومت کردم و وارد دره شدم.

از کوه های سنگی و صخره ای بیشتر خوشم می آید. پوشش گیاهی آن بسیار متنوع و عجیب است. درختانی که با اراده ای قوی سنگ سخت را می شکنند و برای زندگی، خود را به سمت آفتاب می کشانند. ریشه هایشان را با صبر در میان این صخره های سنگین می دوانند تا به آب و مواد غذایی دست یابند. همیشه این گیاهان برایم قابل احترام هستند که در اوج سختی زندگی می کنند و هیچگاه هم دمی برنمی آورند. برای آنها زندگی مساوی است با مقاومت و صبر و تلاش بسیار.

نفس هایم به شماره افتاده بود ولی هنوز تا رسیدن به بالای این دره عمیق خیلی مانده بود. روی تخته سنگی نشستم و کمی نفس تازه کردم. طبیعت واقعاً زیباست و در هر زمان زیبایی خاص خودش را دارد. در زمستان که همه درختان خشک به نظر می رسند و همه جا پوشیده از برف است چه کسی می تواند باور کند که در چند ماه بعد همه جا سبز خواهد شد و زندگی دوباره شروع خواهد شد؟ در آن زمان سرما و یخ بندان چنان همه جا را در سیطره خود درمی آورد که ذهن تصور این که روزی همه از دستش آزاد خواهند شد را غیرممکن می پندارد چه برسد به واقعیت آن، ولی طبیعت کاری به تصورات ما دارد و خودش راه خودش را در پیش می گیرد.

آخرین بخش این سربالایی شکافی است کاملاً صخره ای که در دل این کوه وجود دارد. وقتی به بالای آن رسیدم و به مسیری که طی کرده بودم نگاه کردم حس خوبی به من دست داد، حس افتخاری که توانستم تنهایی هم این مسیر نسبتاً دشوار را طی کنم و حالا به بالای آن رسیده ام. روی تخته سنگی نشستم و به مناظری که مقابلم بود نگاه کردم. همیشه از ارتفاع و نظاره کردن مناظر از بالای کوه لذت می برم. وامنان و کاشیدار کاملاً زیر پایم بودند و تا دوردستها همه چیز شفاف مقابلم چشمانم بود. این گستره دید نمی گذاشت بلند شوم و به راهم ادامه دهم.

نمی دانم چقدر نشستم و از دیدن مناظر لذت بردم، هنوز کاملاً سیر نشده بودم ولی نمی بایست وقت را از دست می دادم، بلند شدم و به دشتی نسبتاً مسطح که بودنش در این ارتفاع خودش اعجاب انگیز است وارد شدم. به اشک میدان که در اصل گورستانی است با قدمت بسیار رسیدم و در زیر سایه درختچه کوچکی اطراق کردم، ساعت را نگاه کردم، نزدیک ده بود و این یعنی حدود چهار ساعت راه آمده ام. پس باید حواسم باشد که حداکثر تا ساعت دو حق دارم اینجا بمانم و دیرتر نباید برگردم تا به تاریکی بر نخورم.

خیلی دوست داشتم به سمت دیگر اشک میدان بروم، محل اطراقم را ترک کردم و تا منتها الیه جنوبی اشک میدان رفتم و باز به دره ای عمیق و وهم انگیز رسیدم، این را دیگر در خود نمی دیدم که به دل این دره بروم و از سوی دیگرش بالا آیم، همانجا کنار درخت کوچکی نشستم و باز هم شروع کردم به نگاه کردن. هوای عالی در کنار طبیعتی که تازه جوان شده بود فضایی ایجاد کرده بود که وصفش ممکن نیست. در هر دمی که فرو می بردم بینهایت نعمت بود و واقعاً بر تک تک هرکدامش شکری واجب. دیدگانم از مشاهده این همه زیبایی به وجد آمده بود و دیگر در اختیار من نبود. سکوتی معنی دار بر محیط حاکم بود و هر از چند گاهی صدای باد یا پرواز پرنده ای آن را می شکست.

به ظهر نزدیک شدیم و شکمم زودتر این را فهمید و به من اعلام کرد. بساط ناهار را برپا کردم، نان و کنسرو خوراک بادمجان، تمام چیزی که برای خوردن به همراه داشتم همین بود. خیلی ها در طبیعت گردی هرجایی می رسند سریع آتشی برپا می کنند و بساط چای یا غذا را به راه می اندازند ولی من زیاد با این رسم موافق نیستم. هرچه کمتر در طبیعت تغییر ایجاد کنیم بهتر است، حاضرم چای ننوشم و یا غذای گرمی نخورم ولی طبیعت به همان صورت اولیه خود بماند، می دانم که این نظر من مخالف بسیار دارد.

هنوز درب کنسرو را باز نکرده بودم که ناگه احساس کردم کلی چشم در حال نظاره کردن من هستند. تا به خود آمدم کاملاً در محاصره آنها بودم. تعدادشان خیلی زیاد بود ولی ساکت و آرام فقط به من نگاه می کردند. حتی صدایی هم از آنها شنیده نمی شد. گوسفندان در کل موجودات آرامی هستند ولی نگاهبانان بسیار سختگیری دارند، منتظر آنها بودم تا واکنشی مناسب نشان دهم. سگ های گله به هر غریبه ای حمله می برند.

خوشبختانه به خاطر نزدیک بودن چوپان مورد حمله سگ های گله قرار نگرفتم. با رویی باز به استقابلم آمد و خیلی گرم گرفت. پدر یکی از دانش آموزانم در کاشیدار بود، البته من ایشان را نشناختم و وقتی مشخصات پسرش را گفت، فهمیدم. با لبخندی که بر لبانش داشت گفت: آمده ای گردش؟ می بینی اینجا چقدر زیباست؟ حرفش را تایید کردم و من هم از زیبایی و سکوت و آرامش این منطقه تعریف کردم. چوپان ها انسان های عجیبی هستند، ساعت ها در کوه و دشت، در میان طبیعت تنها به همراه گوسفندانشان در حال زندگی هستند. به نظرم اینها دیگر با طبیعت عجین شده اند و بخشی از آن هستند، ما هستیم که از طبیعت فاصله گرفته ایم و خودمان هم نمی دانیم کجا هستیم.

تا نگاهش به کنسرو افتاد، گفت: آقا دبیر این ها را نخورید، اصلاً معلوم نیست داخلشان چی هست، حتی اگر چیزی هم باشد مطمئناً نامرغوب ترین آن است. همان نان و پنیر همراه خود می داشتید خیلی بهتر از این چیزها است. به ایشان گفتم کاملاً با شما موافقم ولی این غذاها خیلی راحت وسریع آماده می شوند و ماندگاری طولانی هم دارند، اگر درب قوطی را باز نکنید، ماه ها می مانند. لبخندی زد و گفت: همین که زیاد می مانند باید شک کنید، غذایی که سالم باشد طبیعتاً باید بعد از مدتی خراب شود.

کیسه ای را که به کولش داشت را پایین آورد و آن را باز کرد و شروع کرد به کاویدن آن، کاملاً معلوم بود به دنبال چیزی است که در نهایت نیافت. کمی فکر کرد و ناگهان بلند شد و رو به من کرد و گفت: حواست به گوسفندان باشد، من تا آغل بالا بروم، چیزی را آنجا جا گذاشته ام، زود برمی گردم. تا خواستم چیزی بگویم رفته بود و حتی نگذاشت جواب منفی به او بدهم. من که تا کنون تجربه چنین کاری را نداشته ام چگونه می توانم این عده زیاد گوسفندان را مراقبت کنم؟ هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.

به گله که نگاه کردم پاهایم سست شد، خیلی بودند و حراست از آنها کار من نبود. بینشان رفتم تا از نزدیک مراقب آنها باشم. خیلی جالب بود که اصلاً به من توجهی نمی  کردند و فقط در حال یافتن علف و خوردن آن بودند. خوشبختانه بارندگی های چند روز پیش همه جا را سبز پوش کرده بود و این خوان نعمت برای این موجودات گسترده شده بود. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که باید کاری کنم که متفرق نشوند و زیاد از هم فاصله نگیرند، هر چه به هم نزدیک تر باشند بهتر است.

همانطور که در حال گشت زنی بینشان بودند ناگهان به یکی از سگ های محافظ آنها برخوردم، انتظار پارس و جبهه گیری داشتم ولی چهره اش خیلی آرام و عادی بود و نسبت به من هیچ واکنشی نشان نداد، به نظرم آقای چوپان به او گفته بود و به قول معروف مرا به او شناسانده بود. نگاهی که به کل گله انداختم سه تا سگ دیدم که کاملاً حواسشان به گله بود، همین حس خوبی به من داد، حس داشتن پشوانه، هرچه باشد این سگ ها بهتر می دانند با این زبان بسته ها چه طور برخورد کنند. برای اولین بار روابط بین من و سگ های گله دوستانه بود.

حدود ده دقیقه ای بین گوسفندان بودم و خوشبختانه هیچ تحرک خاصی در آنها ندیدم، همان سگ ها که در راس های مثلثی متساوی الاضلاع کل گله را احاطه کرده بودند کاملاً بر رفتار آنها نظارت داشتند و نظم خاصی را برقرار کرده بودند. گوسفندان هم کار خاصی نمی کردند و فقط در حال خوردن بودند. خیالم که راحت شد به زیر همان درختچه کوچک برگشتم و در سایه اندک آن نشستم و به گوسفندان نگاه می کردم.

فقط یک نی لبک کم داشتم تا دقیقاً همچون چوپانان حرفه ای شوم. در زیر یک تک درخت کوچک نشسته بودم و دورتادورم گوسفندان در حال چرا بودند. حس عجیب و جالبی پیدا کرده بودم. آرامش این حیوانات محیط را هم به شدت آرام کرده بود. همانطور که با این گوسفندان می نگریستم آرام آرام افکار عجیبی به ذهنم خطور کرد. اینها چه درکی از اطراف خود دارند؟ چگونه می بینند؟ چگونه لمس می کنند؟ حواس آنها چگونه اطلاعات را به مغز آنها مخابره می کند؟ آیا تصاویری که در ذهنشان شکل می گیرد همانند ما انسان ها است؟ اصلاً آیا می فهمند؟ و یا مانند یک ماشین برنامه ریزی شده فقط کاری را که مجبورند انجام می دهند؟

یکی از آنها به نزدیک من آمد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد، من هم در چشمانش دقیق شدم، به نظر هرآنچه ما در چشم هایمان داریم آنها نیز دارند، قرنیه و زجاجیه و عدسی و زلالیه و شبکیه و... پس اصولی که در شکل گرفتن تصویر در چشم ما رخ می دهد در چشم این حیوانات هم رخ می دهد. پس تصویر که آنها می بینند همان چیزی است که ما هم می بینیم. فیزیولوژی یکسان است پس حتماً در مغز باید تفاوتی باشد. فکر کنم این گوسفندان فقط می بینند و تصور ندارند. شاید هم حافظه آنها بسیار کمتر از ما است که تصاویر را در آن ذخیره کنند و بعد با توجه به آنها قیاس انجام دهند. فکر کنم چند تصویر از گیاه که غذای آنها است، همنوعانشان و سگ گله و چوپان و طبیعت اطرافشان در ذهن ذخیره داشته باشند و بر اساس آن رفتار کنند. البته غریزه هم در حیوانات بسیار قوی است و محرک آنها در رفتارشان است.

همین تفکرات باعث شد بیشتر به رفتار این گوسفندان دقت کنم. کاملاً مشخص بود که بیشتر رفتارشان بر اساس یافتن غذا می باشد. عده ای هم نشسته بودند و این یعنی سیر شده اند و حالا بدنشان در حال هضم غذایی است که خورده اند. نتیجه گرفتم که موجودات زنده برای یک هدف زندگی می کنند و آن بقای حیات است ولی وقتی بیشتر فکر کردم دلم برای این گوسفندان سوخت که زندگی می کنند تا کشته شوند و غذای موجود دیگری به نام انسان شوند تا او هم بتواند حیاتش را ادامه دهد.

این تنازع بقا همیشه در طبیعت هست و قانون نانوشته آن می باشد. فقط برای این گوسفندان تلاش برای بقا تعریف دیگری دارد، اینها چه بخواهند چه نخواهند در نهایت کشته خواهند شد و سیر طبیعی زندگی را طی نمی کنند، اینان فقط می خورند تا پروار شوند و بعد به سلاخی بروند. این همه در کوه و دشت راه می روند و سبزی پیدا می کنند تا در نهایت به قصابی تحویل داده شوند. پس چه بهتر که قوه تعقل ندارند و نمی توانند آینده را تصور کنند که اگر این چنین می شد همه آنها دیوانه و مجنون می شدند.

در دنیای افکار خودم بودم که ناگاه شنیدم که یکی به من گفت: سلام. اطراف را که نگاه کردم هیچ کس نبود، کمی جا خوردم ولی زیاد به آن التفاتی نکردم. ولی وقتی بار دوم این سلام را شنیدم کمی ترسیدم، هیچ کس در اطرافم نبود و فقط گوسفندان بودند و بس. به گوسفندی که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و بعد از چند ثانیه پرسیدم، ببخشید شما بودید به من سلام کردید؟ نگاهش یک طور عجیبی بود، مکثی کرد و سپس بع ای کرد و رفت. به نظر زیادی در این فضای ساکت و آرام به فکر فرو رفته بودم و خیالاتی شده بودم، البته در این محیط بودن این چنین شدن را نیز دارد.

شروع کردم به قدم زدن بین گوسفندان تا دیگر وارد فضای اوهام نشوم. سگ ها نشسته بودند ولی کاملاً به گوش و به هوش بودند. به نزدیک یکی از آنها رفتم تا شاید سلام و علیکی هم با او داشته باشم. به چند قدمی اش که رسیدم بلند شد و کاملاً گارد گرفت، هنوز نسبت به من اطمینان صددرصد پیدا نکرده بود. آرام آرام نزدیک شدم تا اگر بشود دستی به سرش بکشم، من از کودکی به سگ بسیار علاقه دارم و از آن نمی ترسم. ولی این دوست عزیز اصلاً به من اجازه نزدیک شدن نداد، با چند پارس به من فهماند که فاصله لازم را باید رعایت کنم.

تازه داشتم به این کار علاقه پیدا می کردم، دنیای بسیار خوبی دارد و همه چیز در اوج آرامش و زیبایی است، بودن سگ ها هم کار را تا حدی برای من راحت کرده بود، دوست داشتم بیشتر چوپانی کنم ولی آقای چوپان رسید و دنیای من و این موجودات را بر هم زد. از کیسه اش نان و ماست چکیده برداشت و روی پارچه ای پهن کرد و گفت: بفرمایید ناهار، ببخشید که دیر شد، تا آن غذای بد را دست شما دیدم پیش خودم گفتم که باید یک ماست چکیده برایتان بیاورم تا بفهمید غذای سالم یعنی چه؟ ببخشید که نمی توانم گوشت برایتان کباب کنم، اینها گوسفندان من نیستند. کلی خجالت کشیدم که ایشان رفته بودند تا برای من چیزی بیاورد، این انسانها چقدر مهربان هستند.

من محصولات لبنی گوسفندی را به خاطر بوی خاصی که دارند، اصلاً دوست ندارم، ولی این ماست طعم و بوی بسیار متفاوتی داشت. آن قدر لذیذ بود که نمی دانستم چه کار کنم. آقای چوپان نان های محلی نسبتاً خشکی داشت که با آن این ماست را میل کردم، اگر لذیذ بودن کرانی داشته باشد مزه ایم نان و ماست چکیده فرسنگ ها از این کران فاصله دارد و به نظر دست نیافتنی است. این مزه تا آخر عمر در ذهنم خواهد ماند، همان ذهنی که خود این گوسفندان که تولید کننده این محصول هستند ندارند.

حواسم نبود و وقتی به ساعت نگاه کردم نگرانی به سراغم آمد، ساعت سه بعدازظهر شده بود و خداحافظی کردم تا بازگردم که آقای چوپان گفت: کمی صبر کن با هم برمی گردیم. کمی فکر کردم، اگر هم به تاریکی بخورم این چوپان همراه من است و هیچ خطری مرا تهدید نمی کند. قبول کردم. بازگشت با گله ای گوسفند و سه سگ که حالا همه دوستان من بودند در این طبیعت زیبا و با طراوت که نورپردازی بدیع خورشید در عصر هنگام و نزدیک غروب آن را به طور وصف ناپذیری زیبا ساخته بود چنان برایم لذت بخش بود که دوست نداشتم به مقصد برسم. همراهی با این خیل آرام که حرکتشان نیز آرام بود برای من بسیار عالی بود، هم صحبتی با آقای چوپان نیز که داستانهای عجیبی از دل طبیعت برایم تعریف می کرد همچون موسیقی متنی بود که کاملاً با تصاویری که می دیدم هماهنگ بود.

به کاشیدار که رسیدیم کاملاً هوا تاریک شده بود، آقای چوپان بسیار اصرار کرد که شب را میهمان ایشان باشم ولی قبول نکردم و به سمت وامنان به راه افتادم. در مسیر فقط در ذهنم تصاویری را که امروز دیده بودم را در ذهنم مرور می کردم و دوباره لذت می بردم. این ادراکی که ما انسانها را از حیوانات جدا کرده چقدر می تواند به بهتر زندگی کردن کمک کند. حداقل می تواند در زمان سختی ها و مشکلات زیاد بخش هایی از تصاویر زمان های خوب را برایمان بازنمایی کند تا لحظه ای هم که شده از غم دور شویم.

هنوز هم این تصاویر برای من خاصیت درمانی دارد، حالا افسوس این را می خورم که چرا چوپان نشدم تا به جای تصور، عین این زیبایی ها را همیشه در پیش رو داشته باشم.

272. آلوچه(بخش چهارم و پایانی)

به حیاط مدرسه که رسیدیم اضطرابی شدید به سراغم آمد. اگر چیزی که حمید می گفت درست باشد چه کاری باید انجام دهیم؟ اگر اداره که می بایست پشت ما بایستد و از ما حمایت کند، جایش را خالی کند، به کدام پناهگاه می توانیم تکیه کنیم تا بتوانیم بی گناهی خود را اثبات کنیم؟ خدا چه کار کند حمید را که این افکار منفی را در این شرایط بد وارد ذهن من کرد، تا قبل از این خیالم راحت بود که امروز بخش مهمی از مشکل حل می شود تمام می شود و زندگی من در این روستا تا حدی به حالت عادی باز می گردد، ولی انگار این بدبختی حالا حالا ها تمامی ندارد.

در دفتر مدرسه پسرانه جایی برای نشستن نبود، مدیرهای هر دو مدرسه و همکاران به همراه دو تن از پدران بچه ها که رئیس انجمن دو مدرسه بودند به همراه مسئولین اداره همه منتظر ما بودند. تا وارد شدیم بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای دو تا تک صندلی از کلاس آوردند تا من و حمید بر روی آنها بنشینیم. همین که تعداد زیادی در دفتر مدرسه بودند تا حدی خیالم راحت شد که رای حتماً به نفع ما است، چون اگر برخلاف این بود در ملا عام به ما نمی گفتند. همین باعث شد تا تمام آن فکرهای منفی از ذهنم خارج شود و تا حدی آرام شوم.

آقای معاون اداره شروع به صحبت کرد و کلی از جایگاه معلمی گفت که بسیار رفیع است و هر کسی لیاقت این عنوان را ندارد و... بعد رو به ما کرد و گفت: بر ما کاملاً مشخص شد که این قائله شایعه ای بیش نیست و هیچ مدرک و سندی هم برای آن وجود ندارد. متاسفانه آن انگیزه ای هم که برای این کار مطرح شده قابل اثبات نیست و نمی توان فردی را برای این موضوع مورد اتهام قرار داد. کلاً همه چیز بر اساس یک سوءتفاهم ایجاد شده است. در نتیجه همانطور هم که خودتان گفتید هیچ اتهامی بر شما وارد نیست و از نظر ما شما کاملاً بری از این اتهام هستید.

نه من و نه حمید اصلاً خوشحال نشدیم. خیالمان راحت شد ولی به دست آوردن اعتبار از دست رفته در روستا هنوز برایمان سخت بود. ما تازه گام اول و البته اصلی را برای بازگشت به حالت عادی برداشته ایم و هنوز هزاران گام دیگر مانده است. در این بین فکر من به سمت آن قسمت از گفته های آقای معاون در مورد انگیزه این کار و مسبب آن و غیر قابل اثبات بودنش رفت. حتماً حمید داستان امتحان را به آنها گفته بود. خدا خیرش دهد که جرات کرد و این مطلب را مطرح کرد، من که هنوز با توجه به تجربه قبلی توانایی این کار را ندارم.

در خودم بودم که آقای مسئول حراست صدایم کرد و پرسید: چرا هیچ واکنشی نشان ندادید، به جای این که خوشحال شوید، باز به فکر فرو رفتید؟ گفتم: ما خودمان از شما خواستیم که بیایید و اصل موضوع را روشن کنید، پس نتیجه کار را از همان اول می دانستیم ولی مشکل ما جای دیگری است. افکار عمومی روستا را چگونه باید تغییر دهیم؟ همه چنان در کوچه و خیابان به ما می نگرند که انگار صددرصد گناهکاریم. از هرجا صدای آلوچه می شنویم که  برای ما از هر گلوله ای کشنده تر است.

حمید ادامه داد: آبروی ما در اینجا به خاطر این شایعه که به قول شما نمی توانیم عامل یا انگیزه اش را اثبات کنیم، رفته است. دیروز نزدیک بود چند جوان ما را بزنند. درست است که دیگر امنیت جانی هم نداریم ولی بیشتر نگران آن جایگاه معلمی هستیم که شما فرمودید. اگر شما را خواستیم در وهله اول برای حقانیت خودمان بود و در وهله دوم بازگرداندن همان جایگاه که به خاطر دلایلی نامعلوم متزلزل شده است. حال باید راهکاری به ما بگویید و یا خودتان کاری کنید که در افکار عمومی هم این مسئله برطرف شود. می دانم که کار سختی است ولی انجامش واجب است و باید راه حل مناسبی برای آن یافت.

آقای معاون گفت: برگرداندن نظر مردم به این سادگی نیست. من همینجا به آقای مدیر دخترانه و این بزرگواران که رئیس انجمن مدرسه هستند پیشنهاد می کنم که خبر این جلسه را به گوش اهالی برسانند. بهترین کار همان است که همچون خود شایعه خبر تصمیم امروز نیز دهان به دهان از طریق خود اهالی پخش شود. با بخشنامه و سیستم اداری نمی توان در افکار عمومی تغییر مورد نظر را ایجاد کرد. من از این بزرگواران که بومی هستند و اطلاعاتشان از روستا بسیار بیشتر از ما است می خواهم  که اگر در جمع های محلی صحبتی از این موضوع شد، حتماً بگویند که از اداره آمدند و تحقیق کردند و فهمیدند که این موضوع شایعه بوده و واقعیت نداشته است. آرام آرام این قول اگر در بین مردم پخش شود حساسیت ها کمتر خواهد شد. فقط شما خودتان در کلاس ها هیچ صحبتی نکنید. حتی اگر چیزی هم پرسیدند که البته دانش آموزان نمی پرسند، پاسخی ندهید. دیگر همکاران هم اگر در این موضوع در کلاس ها صحبتی مطرح شد، فقط بگویید شایعه بوده و معلوم شده که دروغ است و دیگر توضیح بیشتری ندهید.

بعد از عمری از یک مسئول حرف حسابی شنیدم. پیشنهادش به نظر منطقی و معقول می آمد، با شایعه از همان راهی که منتشر می شود باید مقابله کرد. همان طور که ریشه می دواند باید ریشه دوانید تا ریشه های جدید، قبلی ها را خشک کند و از بین ببرد. فقط می ماند عامل این شایعه که به نظر یافتنش غیرممکن است. هنوز به آن اتفاق امتحان و آن همکار شک دارم ولی هیچ سند و مدرکی برای اثباتش وجود ندارد. فقط امیدوارم آن نباشد و هر فکری که پشت این داستان هولناک بوده فقط به اشتباه این کار را کرده باشد.

با توجه به فشارهای روانی بسیار که در این چند روز بر من وارد شده بود، از مسئول آموزش خواهش کردم که اگر ممکن است برای ادامه سال و اگر نشد در سال های بعد ما را در جایی دیگر سازماندهی کند. گفتم: می دانم که من آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم ولی واقعاً ماندن در اینجا دیگر برایم ممکن نیست. نمی گویم مرا به شهر یا نزدیک شهر بفرستید، تیل آباد یا فارسیان هم باشد رضایت می دهم، فقط از این منطقه دور باشم. آقای مسئول لبخندی زد و گفت: اگر می خواهید آبرویتان برگردد باید همینجا بمانید. حتی اگر موضوع دروغ بودن این قائله در بین مردم روستا پخش شود ولی شما خودتان به جای دیگر بروید، هیچ کس این حرف ها را قبول نمی کند و تا آخر عمر این انگ بر شما می ماند. مردم کاری به نظر و رای ما ندارند و رفتار شما برایشان تاثیرگذار است.

مسئول ارزیابی عملکرد ادامه داد: به نظر من هم اگر بمانید بهتر است. حال که صحبت به اینجا کشید بگذارید بخش دیگری از شایعه ای که برای شما ساخته اند را بگویم، به این موضوع رفتن شما هم ربط دارد. علاوه بر داستان ساختگی اولیه، داستان دومی هم در کار است، بدین صورت که شما با فهمیدن این موضوع که مردم روستا فهمیده اند، پا به فرار گذاشته اید و چند تن از جوانان روستا با سرعت عمل مناسب و جانفشانی، شما را نزدیک تیل آباد گرفته اند و به روستا بازگردانده اند. جالب این است که این قهرمانان اصلاً مشخص نیستند و هویتشان معلوم نیست.

چقدر فرد باید ساده باشد تا بتواند این داستان دوم را نیز باور کند. آنها می خندیدند ولی من و حمید در غمی جانکاه فرو رفته بودیم. می بایست تا مدتها متلک ها و طعنه ها و نگاه های خاص مردم و دانش آموزان را تحمل کنیم. باور نمی کردیم که موضوع به این سادگی که اینها می گویند برطرف شود. عصبانیتی که در چهره آن جوانان دیروز دیدم، سالها می گذرد تا فروکش کند و در این مدت ما دیگر نایی برای تحمل کردن و ادامه دادن نخواهیم داشت. معاون اداره در زمان خداحافظی من و حمید را کناری کشید و گفت: می دانم در شرایط سختی هستید ولی چاره ای جز تحمل ندارید. اگر باز هم مشکلی پیش آمد یا مسئله ای رخ داد مستقیم به من بگویید تا کمکتان کنم. من و حمید فقط با چشمان از حدقه بیرون آمده ایشان را نگاه می کردیم، مگر می شود مسئولی این قدر به فکر ما باشد؟!

آلوچه گفتن ها در کوچه و خیابان های روستا شده بود کابوس ما، هر جا می رفتیم چه تنها چه باهم امکان نداشت کسی آلوچه ای به ما نگوید. چه شب ها که در تنهایی در گوشه خانه محقرمان در روستا به حال خودم گریه می کردم و هیچ راهی هم برای برون رفت آن نمی یافتم و چه روزهایی که برای رفتن به مدرسه یا نانوایی یا مغازه می بایست زرهی پولادین می پوشیدم تا این آلوچه ها در من اثر نکند. چند وقتی هست حتی می ترسم به کوه و دشت که دوستان واقعی و باوفایم هستند سری بزنم. اگر آنجا گیر جوانی از روستا می افتادم چگونه می توانستم خودم را نجات دهم؟

مشکل دیگر من خانواده ام بود که می بایست طوری رفتار کنم که آنها متوجه این موضوع نشوند، باید خودم را در خانه کنترل کنم و ناراحتی خود را بروز ندهم. باید مانند همیشه باشم به طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. در حالت عادی همین که من در وامنان هستم برای آنها کلی نگرانی دارد، حال اگر از این موضوع هم با خبر شوند که اوضاع بدتر می شود. متاسفانه در نقش بازی کردن اصلاً مهارت ندارم، حالات درونی ام کاملاً در رفتارم مشهود است. اگر شاد یا ناراحت باشم همه می فهمند و این اصلاً خوب نیست.

در طول همان دو روزی که در خانه بودم تمام تلاشم این بود که کسی چیزی نفهمد و به نظر خودم با سابقه ای که در این امر داشتم خوب توانسته بودم این ناراحتی خود را مخفی کنم، ولی در نوبت دوم که به خانه رفتم، مادرم مرا به گوشه ای کشید و پرسید: چیزی شده که این قدر بی تاب هستی؟ در وامنان با دوستانت صحبتت شده؟ واقعاً مادر فقط حالات فرزندش را می فهمد. همین که خودش گفت بهترین بهانه ای بود که می توانستم از آن سود ببرم. دروغ گفتم که بله با بچه ها بحثم شده و با آنها قهر کرده ام. لبخندی زد و گفت: دوستی همین ها را دارد. مدتی بگذرد و بفهمید که باید قدر یکدیگر را بدانید، همه این اختلافات برطرف خواهد شد.

تعطیلات عید بعد از حدود یک ماه و نیم فشار سنگین، مجالی شد تا نفسم باز شود. همین دو هفته ای که از وامنان دور بودم خیلی به من کمک کرد تا بتوانم بخش بسیار کوچکی از درونم را بعد از آن تخریب گسترده بازسازی کنم. ولی آمدن چهاردم فروردین و رفتن به وامنان همان اندک ساخته مرا نیز به باد فنا داد. بازهم طعنه، باز هم نگاه های سنگین و باز هم تحملی که واقعاً طاقت فرسا بود. نمی دانم کجا گفته اند برای اثبات بی گناهی، باید سختی را تحمل کرد. برای اثبات باید دلایل و براهین ارائه داد تا طرف مقابل قانع شود. ما در ریاضی اثبات را این گونه آموخته و آموزش می دهیم.

بعد از عید حال هوای کلاس های من و همچنین حمید تا حدی به حالت عادی برگشته بود. دیگر بچه ها طور دیگری به ما نگاه نمی کردند. شور و شوق به کلاس بازگشته بود و همین باری بی نهایت سنگین را از دوشمان برداشته بود. فضای مدرسه نیز برای ما تقریباً مانند همیشه شده بود و هیچ احساس بدی نداشتیم. این اتفاق به احتمال زیاد به خاطر صحبت های آقای مدیر و پدرهایی که رئیس انجمن مدرسه بودند در جمع های خصوصی افتاده بود. اولین قدم در بازگشت اعتبار از دست رفته در مدرسه برداشته شد. همین خیلی حالم را خوب کرد و امید را به زندگی در این روستا به من بازگردانید. البته هنوز در کوچه های روستا آلوچه می شنیدم ولی از میزان آن کاسته شده بود.

سال بعد وضع خیلی بهتر شد و آرام آرام همه چیز به حال عادی خود بازگشت، دیگر شنیدن آلوچه از روزی چند بار به هفته ای چند بار کاهش یافته بود. تقریباً همه چیز عادی شده بود ولی من نتوانستم کاملاً به حالت عادی بازگردم. این زخم عمیق که روحم را دریده بود همچنان تازه بود و درونم را می سوزاند. سالها گذشت تا ترمیم یابد ولی هنوز اثر عمیقش در من هست. هنوز به مردم بی اعتماد هستم. هنوز از آنها می ترسم. از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آنها هراس دارم. از باور کردن های لحظه ای انها به شدت بیمناکم.

درست است که معلمی شغل من است و وظیفه ام آموزش دادن به فرزندان این مردمان است. درست است که من در کارم هیچگاه کوتاهی نکرده ام و هرچه در توان داشتم صرف تعالی تفکر و فرهنگ این فرزندان کرده ام. ولی همین فرزندان و پدر و مادرشان در صدم ثانیه همه چیز را فراموش می کنند و داستانی ساختگی را باور می کنند که تیشه بر ریشه من می زند. از این عوام زدگی خیلی می ترسم. از قضاوت هایی که سطحی است بسیار می ترسم.

بهترین درس در ریاضی برای من هندسه و استدلال است. در این درس به بچه ها می آموزیم که بدون دلیل حرف نزنند و بدون مدرک و سند هم چیزی را قبول نکنند. نه می شود به چشم اعتماد کرد نه گوش و نه دیگر حواس. یا باید اندازه گرفت یا باید با توجه به قواعد اصلی هندسه دلیل آورد. در این درس کلی با بچه ها سروکله می زنم تا یاد بگیرند برای حرف های خود دلیل بیاورند یا از چیزی که گفته اند با سند و مدرک دفاع کنند. اگر این درس را همه خوب یاد بگیرند دیگر چنین اتفاقاتی برای هیچ کس رخ نخواهد داد، اعتماد به جامعه باز خواهد گشت و دروغ که بزرگترین دشمن زندگی انسان ها است از جامعه رخت خواهد بست.

ده سال بعد از این ماجرا که تلخ ترین و سخت ترین اتفاق زندگی کاری من محسوب می شد، همچنان در وامنان و روستاهای اطراف خدمت کردم. خوشبختانه زمان و رفتارم باعث شد آن تغییر در افکار عمومی که بسیار سخت و غیرممکن به نظر می رسید ایجاد شود، ولی این زخم تا ابد در من هست و بدترین اثرش هم بی اعتمادی است که متاسفانه نمی توانم آن را از خودم دور کنم. به همین خاطر دایره دوستان نزدیکم به همان همکاران زمان وامنان و یکی دو نفر دیگر محدود است.

تمام تلاشم در تدریس ریاضی توسعه تفکر است، به جای گفتن فرمول سعی می کنم تا بچه ها خودشان فرمول را کشف کنند. سلول هالی خاکستری مغزشان را تحریک می کنم تا فعالیت کنند و با سکون خود همه چیز را هم برای خودشان و هم برای دیگران خراب نکنند. سعی می کنم تا خودشان حل کنند و با این کار مغزشان را ورزیده کنند تا بتوانند به کمک ان تصمیمات عاقلانه ای بگیرند.

ولی افسوس و صد افسوس که هر چه پیشتر می روم کمتر می توانم این کار را در ذهن بچه ها انجام دهم. اطلاعات در این روزگار به وفور یافت می شود و بسیار هم سهل الوصول است، گوشی همراه و اینترنت و ... همه چیز را در اختیار بچه ها قرار می دهند ولی متاسفانه به جای تحلیل و تفسیر، سطحی نگری در همه جا به شدت در حال گسترش است. ضمناً سیستم آموزش و پرورش ما هم اصلاً به این سو حرکت نمی کند و حتی نمی گذارد ما در این سمت حر کت کنیم.

به امید روزی که آگاهی در جامعه ما رواج یابد.

271. آلوچه(بخش سوم)

حمید قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردا صبح با اولین سرویس به شهر برویم و خودمان اداره را از این اتفاق مطلع کنیم. شاید حساسیت ها بیشتر می شد ولی سکوت و انجام ندادن کاری که اثبات کند ما بی گناه هستیم، خسارت های بیشتری می توانست داشته باشد. شب هنگام هر کار می کردم خواب به چشمم نمی آمد، افکار عجیب و غریب و وحشتناک کل ذهنم را اشغال کرده بود. به دنبال علت این اتفاق می گشتم و رفتار و کارهایم را در چند روز گذشته مرور می کردم تا شاید به سرنخی برسم ولی هیچ چیزی به یادم نمی آمد. این اتفاق چنان شوکی به من وارد کرده بود که مغزم کلاً از کار افتاده بود.

نیمه های شب بود که حمید ناگاه در تاریکی بلند شد و مرا صدا کرد. او هم مانند من نمی توانست بخوابد. به من گفت: قضیه امتحانی که گرفتی شاید باعث این قائله شده است. احتمالاً آن همکار برای این که تو را تخریب کند و انتقام بگیرد چنین شایعه ای در روستا پخش کرده است. شاید هم بچه های تنبل که نمره خوب گرفته بودند و با کاری که کردی نمره شان دوباره زیر ده شد، این کار را کرده باشند، از این وروجک ها هر کاری بر می آید. می خواهند این گونه از تو انتقام بگیرند. ناگهان ذهن خودم نیز کاملاً به این موضوع متمرکز شد، حمید راست می گفت، همین اتفاق ساده می توانست باعث چنین فاجعه هولناکی برای ما شده باشد.

ولی سه مورد جای سوال داشت، اول این که قضیه امتحان فقط مربوط به من بود و حمید در آن نقشی نداشت، پس چرا پای او هم در میان است؟ دوم این که آن همکار در روزی که ما در مدرسه پسرانه بودیم، آنجا نبود و اصلاً در روستا نبود، پس چه طور از حضور ما در باغ کنار مدرسه آگاه شده بود و بر پایه آن، این چنین شایعه ای برای ما ساخته بود؟ و در نهایت اگر دانش آموزان به قول حمید تنبل این را مطرح کرده باشند خودشان هم درگیر ماجرا شده اند و آبروی خودشان نیز رفته است.

حمید برای اولی جواب داد که موضوع امتحان فقط مربوط به تو است ولی در باغ من با تو بودم و همین همراهی باعث شده من هم درگیر این ماجرا شوم. برای دومی هم دلیل آورد که بچه ها به آن همکار گفته اند، کل دانش آموزان مدرسه شاهد رفتن ما به باغ بودند. در مورد سوم هم گفت که این بچه ها عقلشان نمی کشد که تبعات منفی کاری را پیش بینی کنند و فقط به فکر این بوده اند که بتوانند به تو ضربه بزنند.

دلیل اولش قانع کننده بود ولی برای دومی و سومی نمی شد به این راحتی پذیرفت، اصلاً برای چه بچه های مدرسه به آن همکار بگویند که من و حمید به باغ رفته ایم، آن هم فردا یا پس فردای آن روز. اصلاً آیا برای بچه ها این موضوع اهمیت داشت که در ذهنشان بماند و اگر هم بماند با چه انگیزه ای به آن همکار گفته اند؟ در مورد دلیل سوم حمید هم از بچه ها چنین رفتاری را بعید می دانم، آن هم برای یک امتحان کلاسی که آن چنان ارزشی هم ندارد. در هر صورت حمید روی این موضوع تاکید بسیار داشت و من نسبت به آن زیاد مطمئن نبودم ولی تنها گزینه ای که می شد روی آن فکر کرد، همین اتفاق بود.

این گفته ها باز باعث شد بغض گلویم را بفشرد. هنوز از چاله آن اتفاق امتحان و بازرس اداره و تبعات سنگینش در بین همکاران و حتی دانش آموزان خلاص نشده بودم که در چاه عمیق باغ آلوچه افتادم که انتهایش معلوم نیست. احساس می کردم در حال سقوطم و هر لحظه ممکن است به جایی برخورد کنم و تمام اجزای بدنم متلاشی شود. این بلا به هیچ عنوان در حق من روا نبود. دردی که در سینه داشتم این بود که در هر دو اتفاق من مقصر نبودم ولی باید سختی ها و مرارت هایش را تحمل کنم، تحملی که از عهده من خارج است. هنوز درد اولم تسکین نیافته بود که زخمی عمیق و ناسور برجانم افتاد. به نظرم این زخم خوب شدنی نیست. قضیه آبرو آب ریخته شده است که به ظرف باز نمی گردد، چه مقصر باشی و چه نباشی.

صبح اول وقت به حمید گفتم بهتر است پیاده تا کاشیدار برویم و با مینی بوس های آنجا برویم به شهر، با این حساسیتی که دیشب این مدیرها گفتند حتماً داخل مینی بوس تنشی ایجاد خواهد شد. حمید قبول کرد و هر دو آماده شدیم و تا از در خارج شدیم، مدیر مدرسه دخترانه مقابلمان ظاهر شد. بعد از سلام و احوال پرسی از ما پرسید که چرا این قدر زود به سمت مدرسه راه افتاده اید؟ حمید گفت: مدرسه نمی رویم، می خواهیم برویم اداره و همه چیز را به آنها بگوییم. ما حق داریم از خود دفاع کنیم. بیایند تحقیق کنند تا واقعیت روشن شود.

آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: نمی خواهید بروید، همین که شما در مدرسه نباشید خودش داستان می شود و دانش آموزان و اهالی نسبت به اتفاق افتاده صددرصد مطمئن می شوند. در این صورت حتی نمی شود کاری برای اثبات بی گناهی شما کرد. بگذارید کمی در این مورد فکر کنیم و با مدیر مدرسه پسرانه هم مشورت کنیم. از یک نظر حق با شما است ولی از نظر دیگر ورود اداره به این موضوع باعث بیشتر شدن حساسیت ها می شود. به نظر من بهتر است اداره مطلع نشود.

تمام برنامه هایی که ریخته بودیم به باد فنا رفت. مانده بودیم بین زمین و آسمان، نه راه پیش داشتیم و نه را پس، نه می توانستیم از خود دفاع کنیم و نه این که جلوی حرف مردم را بگیریم. این افکار عمومی عجب چیز بدی است، خیلی راحت می شود با یک شایعه که هیچ دلیل و مدرکی هم ندارد یک نفر را بیچاره کرد. واقعاً ترور شخصیت که در مسایل سیاسی شنیده بودم چقدر وحشتناک است. بی هیچ ابزاری و با یک دروغ می توان یک فرد یا گروه را بر خاک سیاه نشاند. به قول حمید: ای کاش ما را بازداشت می کردند و بعد که تحقیقات کامل می شد آزادمان می کردند. حداقل معلوم می شد گناهکار نیستیم.

همراه آقای مدیر به سمت مدرسه دخترانه به راه افتادیم. چند تا آلوچه از گوشه و کنار شنیده شد که آقای مدیر فقط ما را به آرامش دعوت می کرد. واکنشی نشان ندادم ولی درونم آشوبی بود که داشت همه چیز را برهم می زد. اولین چیزی که از من گرفت، اعتماد به نفسم بود. واقعاً می ترسیدم، از این مردم و دانش آموزان که تا دیروز پناهگاه من بودند در این وادی غریب به شدت می ترسیدم. نگاه هایشان بسیار خصمانه شده بود. می خواستم در بینشان بایستم و فریاد بزنم که من شما را دوست دارم و این گونه به من نگاه نکنید، من هیچ کاری نکرده ام و حاضرم جانم را هم برای اثباتش بدهم. ولی نمی شد و فقط باید خود خوری می کردم.

در مدرسه نفس کشیدن برایم سخت بود چه برسد به درس دادن. نه شور و اشتیاقی در من بود و نه شور و اشتیاقی در دانش آموزان. تنها عاملی که موجب می شد دوام بیاورم اطمینانی بود که داشتم. اطمینانی که در این هیاهو، درونم را تا حدی محکم نگاه می داشت. اگر این نبود ثانیه ای در این موج حملات و فشارها نمی توانستم دوام بیاورم. واقعاً آنهایی که خود می دانند مقصر هستند ولی چنان رفتار می کنند که اتفاقی نیفتاده است درونشان چه خبر است؟ چگونه به زندگی نگاه می کنند؟ واقعاً پیچیدگی درون انسان امری است کاملاً ناشناخته.

فردای آن روز در مسیر مدرسه پسرانه اتفاقی افتاد که اگر پیرمردی که در حال گذر بود، نبود، نمی دانم چه بلایی بر سرمان می آمد. بعد از تعطیلی مدرسه و در هوای گرگ و میش غروب وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم و به سمت خانه در حال حرکت بودیم، چند جوان که چوب هایی هم در دست داشتند در کنار خیابان ایستاده و کاملاً مشخص بود که منتظر ما بودند. به حمید گفتم که هر چه گفتند چیزی نگو و واکنشی نشان نده، این ها منتظر بهانه هستند تا درگیری ایجاد کنند و خودشان را قهرمان روستا نشان دهند.

به نزدیکی آنها که رسیدیم، شروع کردند به طعنه زدن. یکی گفت: هر که آلوچه خورده باید کتکش را هم بخورد. آن یکی گفت: مگر اینجا مرد ندارد که هر نامردی بیاید و بخواهد هر کاری دلش می خواهد بکند، حقش را کف دستش می گذاریم. پاهای من شروع به لرزیدن کرده بود. در تمام عمرم یک بار هم دعوا نکرده ام و هرجا درگیری بود از دورترین فاصله از آنجا می گذشتم. اینها هنوز کاری نکرده من پس افتاده بودم ولی برعکس من حمید سرخ شده بود و از عصبانیت در حال انفجار بود. خیلی خودش را کنترل می کرد ولی دیگر تاب نیاورد و به سمت آنها رفت.

جانی نداشتم تا خودم را سرپا نگاه دارم چه برسد به این که جلوی حمید را بگیرم. حمید رفت جلو و به آنها گفت: چقدر به داستانی که شنیده اید اعتماد دارید؟ اصلاً از کجا شنیده اید؟ اگر شما راست می گویید پس چرا هنوز ما در اینجا هستیم و به مدرسه می رویم؟ اگر گناهی کرده بودیم آن هم در آن حدی که به شما گفته اند، حالا باید گوشه زندان می بودیم. فکر نمی کنید چیزی که شنیده اید دروغ باشد؟ جوابی برای گفتن نداشتند و همین بیشتر آنها را عصبانی کرد.

چیزی به آغاز زد و خورد نمانده بود، اگر تیر چراغ برق نبود که من بر زمین ولو شده بودم، به زحمت به آ ن تکیه دادم و با حال نزار به صحنه دهشتناک مقابلم نظاره می کردم. اگر آن پیرمرد چند ثانیه دیرتر خودش را به ما می رساند، احتمالاً اتفاقاتی می افتاد که بسیار دردناک بود، هم جسمی و هم روحی. پیرمرد سریع وارد عمل شد و آن جوان ها را به سمت دیگر کشاند و با تشر از آنها خواست تا بروند. کمی شماتت می کردند ولی مجبور بودند حرف پیرمرد را گوش کنند. با سن زیادش هنوز قدرتی جانانه داشت، هم زور بازویش به آنها می رسید و هم جذبه و به قول معروف کاریزمایش. بعد به سمت ما آمد و گفت: بروید خانه و زیاد هم به این حرف ها گوش ندهید. اگر واقعاً کاری نکرده اید، با مدیر مدرسه صحبت کنید تا شاید راهی برایتان پیدا کند.

این پیرمرد حداقل در مورد ما تردید داشت و همین برایمان کمی امیدواری به بار آورد. پس می شود کاری کرد که حداقل بخشی از مردم نظرشان مسبت به ما عوض شود. حداقل بزرگان روستا می فهمند که اصل داستان کاملاً کذایی است. پس سکوت اصلاً جایز نیست و حتماً باید کاری کنیم. به خانه مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و موضوع درگیری را به ایشان گفتیم، کلی با ایشان صحبت کردیم تا به اداره برود و موضوع را مطرح کند تا از طریق قانونی اقدامی صورت گیرد. وگرنه با این اوضاع آبرو که هیچ، سلامت ما هم در خطر است. این جوان های عصبانی که می خواهند خودی نشان دهند ،کار دست ما خواهند داد.

آقای مدیر که بومی این روستا بود اصلاً دوست نداشت این موضوع به اداره درز پیدا کند، خیلی دوست داشت کدخدا منشی موضوع حل شود، نمی خواست این موضوع از دایره روستا بیرون برود، شاید به عنوان فردی که بومی روستا بود حق داشت ولی من و حمید مصر روی حرف خود ایستادیم و ایشان را قانع کردیم که به اداره برود و اطلاع دهد. در تاریکی وقتی به سمت خانه بر می گشتیم باز صدای آلوچه بود که از گوشه و کنار شنیده می شد و همچون خوره روح ما را می خورد. این زخم که در روح و روان ما ایجاد شده التیام پذیر نیست و به نظر تا ابد درونمان را خواهد خراشید.

فردای همان روز ساعت ده صبح بود که ماشین لندرور اداره گردوخاک کنان وارد حیاط مدرسه دخترانه شد. معاون اداره به همراه مسئولین حراست و ارزیابی عملکرد و آموزش با مدیر مدرسه وارد دفتر شدند. بعد از سلام و احوال پرسی سریع رفتند سراغ اصل ماجرا، آقای مدیر کل ماجرا را در راه برایشان تعریف کرده بود. اولین چیزی که برایمان سوال برانگیز بود این بود که آقای مدیر کی به شهر رفته بود و کی به اداره رسیده بود که حالا با آنها به مدرسه بازگشته بود. احتمالاً ساعت پنج صبح راه افتاده بود.

همه همکاران و حتی آقای مدیر را از دفتر به بیرون هدایت کردند و گفتند همه به کلاس برویم و اصلاً چیزی نگوییم. ابتدا مرا خواستند و در دفتر استنطاق کاملی از من کردند. به تمام سوالاتشان به طور کامل پاسخ دادم و آنها نیز به دقت گوش می کردند، از من در مورد انگیزه های احتمالی پرسیدند ولی ترسیدم از قضیه امتحان و آن همکار چیزی بگویم، همان یک بار برایم کافی بود. حالم اصلاً خوب نبود و این مسئولین اخمو هم هیچ چیزی نگفتند که کمی حالم بهتر شود. انگار عصبانی بودند که چرا آنها را در این صبح سرد از اتاق های گرمشان به این جا کشیده ایم.

 بعد از من، حمید را خواستند. او هم مورد بازجویی قرار گرفت. تنها سوالی که از حمید پرسیدند ولی از من نپرسیدند، بودن فردی در باغ در زمان حضور ما بود. برایم عجیب بود که چرا این سوال را فقط از حمید پرسیدند. حمید از دست این اداره ای ها خیلی عصبانی بود. می گفت به جای این که بیایند و ما را دلداری دهند با ما همچون متهمان رفتار می کنند. گفتم خُب آمده اند تحقیق کنند و هنوز برای آنها موضوع روشن نشده است. به من و حمید گفتند که به کلاس هایمان برویم و خیلی عادی باشیم تا آنها تحقیقات میدانی خود را انجام دهند. بعد از مدرسه خارج شدند و به داخل روستا رفتند.

ساعت چهار بعداز ظهر بود که به دنبال ما که در خانه بودیم فرستاند که به مدرسه پسرانه برویم. حمید گفت: تحقیقات این آقایان تمام شده و حالا می خواهند رای خود را صادر فرمایند، خدا به خیر کند. هیچ اضطراب و استرسی نداشتم، نتیجه برایم مانند روز روشن بود که رای بر بی گناهی ما خواهند داد. اصلاً برای همین از اداره و مسئولینش خواسته بودیم که به اینجا بیایند. ولی حمید کمی مضطرب بود، می گفت: شاید هم این طور که ما فکر می کنیم نشده باشد و خیلی ها دروغ گفته باشند.

گفتم: هر اتفاقی بیفتد من کوتاه نمی آیم و تا هرجا که بشود می روم تا بر همگان ثابت شود که این داستان از پایه بی اساس است. شاید همه دروغ بگویند ولی من که راست می گویم و سر حرفم تا آخر می ایستم. من که از خودم مطمئن هستم و همین برایم کافی است. نگران نباش همه چیز درست خواهد شد. حمید لبخند تلخی زد و گفت: خیلی خوش خیالی و جامعه را هنوز نمی شناسی. دروغ در بازار انسانها بسیار بیشتر از صداقت مشتری دارد. آن قدر حق ها ناحق شده، آن قدر آبروها بی دلیل رفته و آن قدر دروغ ها راست جلوه داده شده که از حد شمارش خارج است.

این حرف های حمید کمی مرا نیز مضطرب کرد، بیشتر به این فکر می کردم که برای اثبات حقانیتم چقدر باید تلاش کنم و به کجا ها باید بروم تا دروغی که یک جمله بیشتر نبوده را از خود دور کنم. چقدر زندگی در بین انسانها سخت است، چقدر زندگی در بین موجوداتی که سخن می گویند دشوار است. ای کاش پرنده بودم و فقط پرواز می کردم و در نهایت هم به دنبال غذا می گشتم و فقط صدای زیبای دیگر پرندگان را می شنیدم.


   *بخش چهارم و پایانی در هفته بعد*