معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

270. آلوچه( بخش دوم)

اصلاً پایم نمی کشید به سمت مدرسه دخترانه بروم، خوشبختانه آن همکار امروز در مدرسه بالا کلاس نداشت و همین تا حدی تحمل مدرسه را ممکن می کرد. اما دانش آموزان کلاس سوم را چه کنم؟ چه توضیحی به آنها بدهم؟ بهتر است هیچ نگویم و همان کار عادی خود را انجام دهم. وقتی به مدرسه رسیدم و وارد حیاط شدم هیچ دانش آموزی به من سلام نکرد، این اولین ترکش اتفاق پریروز بود. همه با حالت بدی به من نگاه می کردند. در کلاس ها وضعیت بدتر بود، دیگر هیچ شور و نشاطی در دانش آموزان نبود و فقط با اخم به من نگاه می کردند.

فضای مدرسه بسیار سنگین شده بود و راهی هم برای برون رفت از آن نبود. به آن آقای مسئول نفرین می فرستادم که مرا این گونه در مصیبتی عظیم قرار داد و عرصه را بر من تنگ کرد. بیشتر که فکر کردم این رفتار بچه ها بیشتر برایم عجیب به نظر آمد، طبق اتفاقات رخ داده باید آن همکار یا همکاران دیگر با من سرد شوند نه دانش آموزان، من که بر علیه آنها کاری نکرده ام، این موضوع هیچ ربطی به آنها ندارد، پس چرا این قدر با من سرد رفتار می کنند، حتی سلام هم نمی کنند، انگار من گناه بزرگی را مرتکب شده ام که ضررش به آنها رسیده است.

مدرسه ای که حالم را همیشه خوب می کرد حالا شده بود آیینه دق، من گناهی نداشتم و کاملاً اتفاقی در جریان این سیلاب قرار گرفته بودم. اگر هم خطا کار باشم قصدی برای انداختن مسئولیتش بر گرده دیگری ندارم و خودم مسئولیتش را به تنهایی عهده می گیرم. ولی حتی خطایی هم در کار نبود، تمام سعی من این بود که تنش و حساسیتی ایجاد نشود ولی متاسفانه همه چیز برعکس شده بود. من قصد نداشتم چیزی بگویم ولی وقتی تحت فشار قرار گرفتم مجبور شدم موضوع را بیان کنم. ای کاش تحمل می کردم و نمی گفتم و همه چیز بر سر خودم خراب می شد. ای کاش آن توبیخی برای من صادر می شد و همه چیز به همان تمام می شد.

روز بعد تغییر رفتار به مدرسه پسرانه هم سرایت کرد، آنها هم طور دیگری مرا نگاه می کردند. کل کلاس ها ساکت بودند و هیچ شیطنتی هم نمی کردند، باورش برایم سخت بود که بچه ها این طور با من برخورد می کنند. این حس منفی را از تک تک آنها احساس می کردم. به نظرم قضیه مدرسه بالا به گوش این ها هم رسیده بود ولی هنوز متعجبم که این اتفاق که به دانش آموزان ربطی نداشت، پس این رفتارها برای چیست؟ نه دانش آموزی توبیخ شد و نه حتی تذکری هم به یک نفر از آنها داده شد، فقط و فقط تمام مشکلات بر سر من خراب شده بود، این مشکل من با اداره بود پس چرا این بچه ها این طور با من رفتار می کنند؟

محیط همکاران باز بهتر بود، حداقل سلامم را علیک می گفتند و چنان هم واکنش خاصی از خود نشان نمی دادند. حتی فرصتی شد تا در جمع آنها کمی صحبت کنم و حداقل عذرخواهی کنم که این کار من اصلاً از روی عمد نبوده و متاسفانه یک سری اتفاقات پشت سر هم رخ داده تا به این نتیجه رسیده است. سعی می کردم از طریق این همکاران به گوش آن همکار برسد که اگر هم خطا کرده ام، اصلاً عمدی در کار نبوده و حاضرم از ایشان در مقابل همه عذرخواهی کنم. درست است که کار ایشان تخلف بوده ولی مطلع شدن آن مسئول در اتفاقی کاملاً تصادفی رخ داده. واقعاً تحمل این شرایط برایم ممکن نبود و دوست داشتم هر طور که شده پایان پذیرد.

زنگ آخر وقتی به سمت خانه به راه افتادم یکی در حیاط مدرسه گفت آلوچه و فرار کرد. نمی دانم منظورش چه بود ولی هرچه بود با من بود. در خیابان که راه می رفتم حتی مردم عادی هم که از کنارم می گذشتند جور دیگری نگاهم می کردند. جواب سلامم را به زحمت می دادند و مانند دانش آموزان با من رفتار می کردند، انگار مجرمی بودم که همه جرمم را می دانستند الی خود من. به نظرم خیلی حساس شده بودم و این اتفاقات ذهنم را به شدت مشغول کرده بود، شاید این رفتار اهالی به نظرم آمده است و در واقعیت این گونه نبوده است. آن قدر در مدرسه تحت فشار هستم که فکر می کنم همه با من بد شده اند، مردم روستا که از موضوع اطلاعی ندارند.

به خانه رسیدم، حمید در خانه بود و چای را هم آماده کرده بود، حمید نوبت صبح دخترانه کلاس داشت و عصر بیکار بود و من درست برعکس او بودم. در ضمن نوشیدن چای کمی با او درد دل کردم که رفتار بچه ها با من عوض شده است. انگار خطایی که کرده ام به آنها ضربه زده و باعث ناراحتی آنها شده در صورتی که اتفاقی که در مدرسه افتاده هیچ ارتباطی با بچه ها ندارد. حمید هم با تعجب گفت که رفتار بچه ها با او هم عوض شده و همین او را بسیار کلافه کرده است. تازه می گفت در مسیر بازگشت به خانه چند جوان در مسیر به او برخورده اند و چیزهایی درباره آلوچه با صدای بلند گفته اند.

با صحبت های حمید ترسی در وجودم افتاد. به او گفتم در حیاط مدرسه به من هم آلوچه گفتند، این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ برای هر دو ما اتفاقات مشترکی رخ داده است. آلوچه این وسط چه کاره است و چرا هرکسی ما را می بیند به طعنه این را می گوید؟ حمید هم کمی برآشفت و به فکر فرو رفت ولی مانند من او هم به هیچ نتیجه ای نرسید. مطمئن بودیم اتفاقی رخ داده که این تبعات را برای ما ایجاد کرده است، شاید در مورد امتحان من باشد ولی اگر این موضوع باشد، پس چرا با حمید هم مانند من برخورد می شود؟ این ندانستن واقعاً هر دو ما را عذاب می داد.

در فکر بودیم تا شاید علتی که مشترک باشد را بیابیم که صدای در آمد، هر دو مدیر با هم به دیدن ما آمده بودند، تا به حال این اتفاق نیفتاده بود و تا به امروز حتی یکی از آنها هم به دیدن ما نیامده بود. حضور این دو در اینجا حتماً با اتفاقاتی که برای من و حمید افتاده باید مرتبط باشد. در ابتدا صحبت های پرت و پلا می کردند و کاملاً معلوم بود که می خواهند چیزی بگویند ولی گفتنش برایشان سخت است. کمی که گذشت حمید رو به آنها کرد و گفت: شماها آمده اید چیزی به ما بگویید. این قدر مِن مِن نکنید و بروید سر اصل مطلب.

نگاهی به همدیگر انداختند و زیر لب چیزهایی به هم گفتند و در نهایت مدیر مدرسه دخترانه رو به ما کرد و گفت: چیزی که می خواهم بگویم برایتان کمی سخت است. خوب گوش کنید و هرچه می گوییم را انجام دهید، به نفع خودتان است. در روستا صحبت هایی در مورد شما دو نفر بین مردم پخش شده است. ما که می دانیم شایعه است و صحت ندارد ولی مردم اصلاً این گونه فکر نمی کنند و به شدت از دست شما عصبانی هستند، مخصوصاً جوان های روستا که بسیار غیرتی هم شده اند.

من که نفسم در نمی آمد، مگر ما چه کار کرده ایم که باید در مورد ما شایعه درست شود؟ موضوع شایعه چیست که همه روستا را بر علیه ما کرده است؟ من که در این مدت چهار سال فقط مدرسه رفته ام و هیچ جای دیگری هم نبوده ام، حتی به دعوتی های روستاییان برای عروسی و عزا هم نرفته ام. به قول معروف آهسته رفته ام و آهسته آمده ام. در کلاس هم تا به حل نه به کسی توهین کرده ام و نه دانش آموزی را تنبیه بدنی کرده ام. یک بار هم در این مدت از من شکایتی در مدرسه مطرح نشده است، حمید هم همچنین او هم فقط کار خودش را می کند و هیچ حاشیه ای ندارد.

مدیر مدرسه پسرانه ادامه داد: آیا شما پریروز به باغ پشت مدرسه پسرانه رفته بودید؟ حمید گفت: بعد از امتحان ریاضی از همان پشت بام سری به آنجا زدیم و سریع به مدرسه برگشتیم. بعد پرسید: آیا کسی را دیدید؟ گفتم: نه، هیچ کس نبود و کلاً ده دقیقه در باغ نبودیم. مگر چیزی در آنجا بوده که ما نفهمیده ایم؟ هر دو مدیر باز به هم نگاه انداختند و بعد از مدتی مدیر مدرسه دخترانه گفت: در روستا شایع شده که شما آنجا با چند دانش آموز دختر قرار گذاشته اید تا همدیگر را ببینید.

نفسم بند آمده بود، هر چه تلاش می کردم تا دم بگیرم و بازدم به بیرون دهم نمی توانستم. حمید هم بدتر از من بود، هر دو در وضعیت بسیار بدی بودیم. آقای مدیر تا ما را دید دیگر ادامه نداد. سکوت مرگباری در اتاق حاکم شد. تصور این که چه چیزهایی در مورد ما در روستا پخش شده است همچون آواری بر سرمان ریخت. این بار دیگر همه چیز فرق داشت، مسئله اشتباه یا خطای سهوی نبود که مسئولیتش را قبول کنیم و تاوانش را بدهیم، مسئله آبرویی بود که بدون این که کاری کرده باشیم رفته بود و بازگرداندنش غیر ممکن بود. این آوار به اندازه کل دنیا بود و زنده ماندن در زیرش به هیچ عنوان امکان نداشت.

در کل دوران دبیرستان که اوج نوجوانی بود و غلیان احساسات من جزو بچه های مسجد بودم و در آن محیط پرورش یافتم. هم سن و سال های من به فکر خیلی چیزها بودند ولی من به فکر نمازهایم بودم که اولاً قضا نشود و دوم این که به جماعت بخوانم. آن قدر پای منبر ما را از نامحرم ترسانده بودند که جرات نگاه به چهره زن ها را نداشتم چه برسد به دختران. به ما می گفتند که نگاه به نامحرم همچون تیری از طرف شیطان است. کلی طول کشید تا بتوانم در مدرسه دخترانه عادی باشم و همیشه سعی می کردم همه چیز را رعایت کنم، سخت گیری و تا حدی جدی بودنم به همین دلیل است که اجازه ندهم کسی به من نزدیک شود.

حال این تهمت به من واقعاً سخت و ویران کننده است. از زمانی که به یاد دارم همیشه در این موضوع مراقبت های شدیدی داشتم و هنوز هم دارم. همیشه از گناه می ترسیدم و تا جایی که ممکن بود از آن دوری می کردم و اگر هم  گاهی به طور سهوی نگاهم با نگاه نامحرمی تلاقی می کرد، از خداوند متعال طلب مغفرت می کردم. زندگی من در دوران نوجوانی بیشتر شبیه راهب های مسیحی بود تا یک نوجوان با شور و اشتیاق. حال چه داستان هایی از ما در بین مردم روستا پخش شده است؟ تبعات این کار نکرده چنان سهمگین است که کمر راست کردن زیر آن از عهده من که هیچ ، پوریا ولی هم نمی تواند کمر راست کند.

هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر حالم بد می شد. مردم که خبر از چیزی ندارند و هر چه می شنوند را باور می کنند، حالا چه فکرهایی در مورد ما خواهند کرد. اندکی از فکر هایی که در ذهن مردم می توانست شکل بگیرد را حتی نمی توانستم به ذهن بیاورم، من که سالها از این موضوعات با تلاش بسیار فاصله گرفته ام تا زندگی سالمی داشته باشم حالا حقم نبود که این گونه در دام شایعه ای بیفتم که بر هیچ استوار بود ولی در افواه مردم به شدت رسوخ کرده بود. بی آبرویی بدترین اتفاق برای یک انسان است و از آن بدتر این که برای کاری که نکرده ای تاوان بدهی، آن هم تاوانی که کاملاً نابودت می کند.

آن قدر این خبر برایم سهمگین بود که بدون اختیار بغضی سنگین گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم ولی نشد و شروع کردم به گریه کردن. می گویند مرد گریه نمی کند ولی اینجا دیگر توان تحمل من به عنوان یک مرد تمام شده بود. این اتفاق چنان ویران کننده بود که مقاومت در برابرش اصلاً امکان نداشت. آب قند و چای و ... هیچ کدام افاقه نکرد و به گوشه ای از اتاق رفتم و زانوی غم به بغل گرفتم و به درون تاریک خودم فرو رفتم. هیچ فکر دیگری به جز بی آبرویی در ذهنم نبود. حالا چگونه می شود زندگی را ادامه داد.

باز حمید حالش بهتر از من بود و شروع کرد به صحبت که این مزخرفات چیست که می گویید. خجالت نمی کشید که اتهامی به این بزرگی را به ما می زنید. با کدام ادله این مهملات را به ما نسبت می دهید؟ اصلاً چه کسی این حرف های نامربوط را گفته است؟ من باید از او شکایت کنم، ما دو نفر از او شکایت می کنیم. کشور قانون دارد و هر کسی نمی تواند هر حرفی که دوست دارد را بزند و دیگران را متهم کند. اصلاً بگذارید پلیس بیاید و تحقیق کند. ما را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.

مدیر مدرسه دخترانه گفت: بله ما هم می دانیم که این یک شایعه است و اصلاً صحت ندارد. همه شواهد و قراین نشان می دهد که موضوع از کل بی بنیاد است ولی مشکل محیط روستا است که همین صحبت های بی پشتوانه به سرعت در بین مردم پخش می شود و دهان به دهان می گردد. متاسفانه مردم خیلی زود این داستان ها را باور می کنند و حتی در انتقال آن به دیگری چند چیز جدید هم به آن می افزایند. این اتفاق افتاده و نمی شود کاری برای جلوگیری از پیشرفت آن انجام داد. نمی دانم چرا مردم این قدر زودباور هستند؟

این موضوع را در یک کتاب جامعه شناسی خوانده بودم که مردم به شایعه بسیار علاقه دارند. اصلاً دوست دارند برای کسی داستانی درست کنند و او را تخریب کنند، زیاد هم به دنبال دلیل نمی گردند و داستان را دنبال می کنند. ضمناً در انتقال دهان به دهان هر چه بیشتر منتشر شود شاخ و برگ شایعه بیشتر می شود و گاهی اصلاً روال اولیه داستان آن هم به کل عوض می شود. حالا دارم این موضوع را با تمام وجودم حس می کنم. بلایی که در آن گرفتار شده ام راه گریزی ندارد.

هر چه بیشتر به جوانب این اتفاق شوم فکر می کردم بیشتر در آن غرق می شدم. تاریکی و سیاهی با سرعتی خیره کننده داشت مرا در خود فرو می برد. در افکار عمومی به راحتی می توان شایعه ای بر اساس هیچ ایجاد کرد ولی تغییر آن سخت ترین کار ممکن است. کلاً انسانها به آن چیزی که اول می شنوند بیشتر اعتماد می کنند تا خبر تالی آن. پس حتی اگر ما ثابت هم کنیم که بی گناه هستیم، در افکار عمومی این اثبات آن چنان تاثیر نخواهد گذاشت و همان تفکر اولیه در ذهن مردم باقی خواهند ماند و این بزرگترین بلای عالم است که بر سر ما فرود آمد.

توصیه های بعدی آقای مدیر بیشتر تکان دهنده بود. امکان هر گونه واکنشی از طرف اهالی ممکن بود، می بایست با هم مسیر بین مدرسه تا خانه را تردد می کردیم. در کلاس هیچ حرفی نمی زدیم و عادی رفتار می کردیم. آقای مدیر گفت: بهتر است اگر در جایی چیزی هم به شما گفتند ناشنیده بگیرید و عبور کنید. هر چه قدر حسایست نشان دهید موضوع بغرنج تر می شود. باید تحمل کنید تا زمان بگذرد و به قول معروف آب ها از آسیاب بیفتد.

ولی مگر می شود برای کاری که نکرده ایم این همه فشار را تحمل کنیم؟ مگر می شود طعنه ای به ما بزنند و ما سکوت کنیم؟ باید جواب بدهیم تا بدانند که کل اتفاق زائیده یک فکر ناسالم بوده است. یک ذهن بیمار که نمی دانیم برای چه این داستان سراسر کذب را برای ما ساخته و در بین مردمان روستا منتشر کرده است. واقعاً کار چه کسی می تواند باشد؟ نه من و نه حمید در اینجا با هیچ کسی مشکل نداشتیم، هر دو معلمی ساده بودیم که به غیر از مدرسه به جای دیگری نمی رفتیم و هیچ ارتباطی هم با اهالی نداشتیم، حریم بین معلم و دانش آموز را هم رعایت می کردیم و  به هیچ کس بی احترامی نمی کردیم.

از آقای مدیر پرسیدم که این قضیه از کجا شروع شده و چه کسی و با چه منظوری این کار را کرده است. ایشان جواب داد: هیچ چیز معلوم نیست و از انگیزه این عمل هم هیچ کس خبری ندارد. برای خود ما هم سوال است که چرا باید این شایعات برای شما ایجاد شود، شمایی که جزو دبیران خوب ما هستید. کسی از شما ناراضی نیست، چه برسد که بخواهد با این کار از شما انتقام بگیرد.

بعد از رفتن مدیران من حمید نایی برای حرف زدن نداشتیم، هر چه بیشتر فکر می کردیم بیشتر در این منجلاب فرو می رفتیم. واقعاً حق ما این نبود. من که با وجود مشکلات بسیار به این روستا و مردمان و دانش آموزانش عشق می ورزیدم و هرچه در توان داشتم در پرورش آنها صرف می کردم اصلاً لایق چنین عاقبتی نبودم. منی که تمام وجودم را برای تربیت بچه های این روستا گذاشته ام و هرچه در توان داشتم را به هیچ کم و کاستی در طبق اخلاص گذاشته ام، چگونه می توانم ادامه دهم؟ همین چند ماه تا پایان سال برایم جهنم است چه برسد سال های بعد. به اداره هم امیدی ندارم تا به من انتقالی بدهد، آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم.

فکر اداره که به ذهنم رسید به حمید گفتم بهتر نیست خودمان به اداره برویم و موضوع را با آنها در میان بگذاریم. با این وضعیتی که برای ما پیش آمده اگر سکوت کنیم و به توصیه مدیران واکنشی نشان ندهیم که همه کاملاً باور می کنند که اتفاقی افتاده است. بهتر است همین فردا صبح به شهر برویم و همه چیز را به مسئول حراست اداره بگوییم. بیایند تحقیق کنند تا همه بفهمند که ما بی تقصیر هستیم. البته نمی شود همه را قانع کرد ولی بهتر از سکوتی است که هر چه جلوتر برویم مرگبارتر می شود.


    *ادامه در هفته بعد*

269. آلوچه (بخش نخست)

با موافقت آقای مدیر قرار شد چهارشنبه را مرخصی بگیرم، برای هر سه کلاسم امتحان گذاشتم و از آقای مدیر خواهش کردم زحمت آن را بکشد. با این کار هم یک جلسه جلو می افتادم و هم کلاس بیکار نمی ماند، فقط زحمت آقای مدیر بیشتر می شد. خدا خیرش دهد که وضعیت مرا می دانست و با این که سرش شلوغ بود، قبول کرد و من با خیالی راحت به خانه رفتم. در این مواقع کلاسهایم را با همکاران جابه جا می کنم ولی این بار امکانش نبود و برای اولین بار بدون جانشین غیبت کردم.

شنبه هفته بعد که آمدم و به کلاس سوم رفتم، بلافاصله بچه ها خبر از امتحانشان گرفتند، جالب این بود که آنها که در درس نسبتاً ضعیف بودند بیشتر مشتاق بودند تا دانش آموزان زرنگ کلاس. گفتم: تازه امروز رسیده ام و برگه ها را هنوز از آقای مدیر نگرفته ام، حتماً جلسه بعد تصحیح شده به شما تحویل خواهم داد. این اشتیاق بچه ها برای فهمیدن نمره ریاضی شان برایم مشکوک بود، تا به حال پیش نیامده بود که این گونه پیگیر برگه ها و نمراتشان باشند. این کلاس متاسفانه ضعیف بودند و اکثرشان آن قدر نمره کم می گرفتند که هیچگاه انگیزه ای برای گرفتن برگه هایشان نیز نداشتند.

وقتی زنگ خورد و می خواستم از کلاس بیرون بیایم، دو تا از بچه های کلاس که درسشان خوب بود مرا صدا کردند، گفتند که می خواهند موضوعی را به من بگویند ولی رویشان نمی شود، خُب دانش آموز دختر حجب و حیایی دارد و نمی تواند خیلی راحت با دبیر مرد صحبت کند. حق را به آنها می دادم و برای این که زیاد خجالت نکشند، گفتم صبر کنید تا همه بچه ها بروند بعد موضوعی را که می خواهید مطرح کنید.

وقتی کلاس خالی شد، سرم را پایین انداختم و به آنها نگاه نکردم تا بهتر بتوانند حرفشان را بزنند، حدس می زدم که احتمالاً امتحان را خوب نداده اند و از من می خواهند که به آنها ارفاق کنم. ولی موضوعی که مطرح کردند اصلاً این نبود و هر چه بیشتر تعریف می کردند بر تعجب من افزوده می شد. باور این که چنین اتفاقی افتاده باشد برایم ممکن نبود. مگر می شود در جلسه امتحان چنین اتفاقی رخ دهد؟! به صداقت این بچه ها ایمان داشتم، سه سال دانش آموز خودم بودند و تا به حال هیچ حرکت یا حرف نادرستی از آنها ندیده ام، ولی این موضوعی که می گفتند غیرممکن به نظر می رسید.

آنها را آرام کردم و گفتم بررسی می کنم و نتیجه را حتماً به اطلاعشان می رسانم. داستان بر سر مراقب جلسه امتحان بود، آقای مدیر این کار را به یکی از همکاران سپرده بود و ایشان متاسفانه علاوه بر این که مراقبت ننموده بلکه پاسخ ها را هم به دانش آموزان ضعیف رسانده است. کاری که اصلاً امکان وقوعش وجود ندارد. نه می توانستم نسبت به حرف این بچه ها بی تفاوت باشم و نه می توانستم چنین اتفاقی را باور کنم. اولین کار پرس و جو از آقای مدیر بود که آیا واقعاً آن همکاری که بچه ها می گویند در روزی که من نبودم مراقب امتحان این کلاس بوده است یا نه؟ آقای مدیر تایید که آن روز آن همکار به ایشان در برگزاری امتحان کمک کرده است.

بخش دوم تحقیق باید بر اساس نوشته دانش آموزان روی برگه های امتحانی انجام شود. ادعای این دانش آموزان فقط در عملکرد دانش آموزان دیگر و مخصوصاً آنهایی که تا حدی ضعیف هستند در برگه امتحان و نمره ای که کسب کرده اند، می تواند نمود پیدا کند. به خانه رفتم و سریع شروع به تصحیح برگه ها کردم. وقتی پاسخ های درستی که توسط دانش آموزان ضعیف نوشته شده بود را دیدم متاسفانه بیشتر به صحت گفته این دو دانش آموز پی بردم. دانش آموزی که در تمام امتحانات نمراتش به بالای پنج نمی رسید، حال شده بود یازده و دیگری که نمره اش همیشه لب مرز بود و ناپلئونی می گرفت حالا شده بود هفده و شاگرد اول هم شده بود هفده.

شواهد و قراین بر تخلفی گسترده در این امتحان صحه می گذاشت. با این اوصاف این بچه های زرنگ و تلاشگر بودند که ضرر می کردند، درست است که امتحان کلاسی بود ولی تاثیر مخربش می توانست تا مدتها بر جای بماند. این اتفاق هم انگیزه را از دانش آموزان توانا می گرفت و هم اعتماد به نفس کاذبی برای دیگران ایجاد می کرد. می بایست کاری کنم ولی قبل از آن حتماً باید مدارک مستدل تری برای این اتفاق پیدا می کردم. بهترین کار خواستن توضیح در مورد راه حل ها از بچه ها بود، در این صورت می توانستم بفهمم که خودشان حل کرده اند یا از جای دیگری گرفته اند. ولی امکان چنین کاری نبود و نمی شد از تک تک بچه ها پرسید، هم زمان نداشتم و هم این کار تنش ایجاد می کرد. راه دیگری به ذهنم رسید، باید با بهانه ای همین امتحان را دوباره برگزار می کردم و با مقایسه نمرات اتفاق رخ داده را اثبات می کردم.

جلسه بعد وقتی وارد کلاس شدم، رو به بچه ها کردم و گفتم که برای این که ارفاقی به شما کنم امتحان جلسه قبل را دوباره از شما می گیرم، شما که سوال ها را می دانید، حالا می توانید آنهایی را که اشتباه حل کرده بودید را درست حل کنید و نمره بهتری بگیرید. غرغر های بچه ها نشان داد که با این تصمیم من اصلاً موافق نیستند، فقط آن دو نفری که به من این موضوع را گفته بودند ساکت بودند. در هر صورت همان سوال را از آنها مجدداً امتحان گرفتم. بعد از تصحیح برگه ها، تفاوت نمرات بخش عمده دانش آموزان چنان فاحش بود که هیچ تردیدی برای اتفاقی که رخ داده بود نماند.

جلسه بعد هر دو برگه را به بچه ها دادم و گفتم به خاطر فاصله زیاد نمرات، میانگین را حساب می کنم و در دفتر نمره وارد می کنم تا حقی از کسی ضایع نشود. جالب این بود که خیلی ها حتی میانگین شان هم به بالای ده نرسید و فقط تعداد معدودی نمراتشان در حد قبلی بود. بهتر دیدم تا زیاد روی این موضوع مانور ندهم و خیلی سریع رد شوم تا حساسیت ها زیاد نشود. همین که فهمیدند کارشان اشتباه است کفایت می کند. به نظرم حتماً باید این کار را انجام می دادم، حالا می دانند که حتی اگر در کلاس هم نباشم، قانون باید به درستی انجام گیرد.

اگر آن دو دانش آموز هم چیزی نمی گفتند از وضعیت نمرات بچه ها به شک می افتادم ولی این ها باعث شدند بیشتر دقت کنم. البت  از خبر دادن های این گونه اصلاً خوشم نمی آید و دوست ندارم بچه ها این گونه تربیت شوند، ولی در این مورد واقعاً حقی از آنها ضایع شده بود. در هر صورت با کمترین تنش ماجرا فیصله پیدا کرد و من هم تصمیم گرفتم در مورد ان اصلاً دیگر حرف نزنم.

هنوز درس را شروع نکرده بودم که صدای در کلاس آمد، چند نفر کت و شلواری به همراه آقای مدیر وارد کلاس شدند. فهمیدم از اداره هستند و برای بازدید آمده اند. سلام و علیکی کردم و کلاس را به آنها سپردم، خودم هم پشت میز معلم ایستاده نظاره گر بودم تا ببینم این بار از کجای کار و کلاسم ایراد خواهند گرفت. یک بار نشد بیایند و یک کم حالمان را خوب کنند، تشویقمان کنند و یک خسته نباشید واقعی به ما بگویند.

یکی از آنها به بین بچه ها رفت و با چند نفرشان صحبت کرد. بعد از چند دقیقه دوتا برگه امتحانی در دست رو به من کرد و گفت: چرا یک امتحان را دوبار گرفته اید؟ سوالات که اصلاً فرقی ندارد، این کار شما تخلف است. اگر می خواهید به دانش آموزان ارفاق کنید، این شیوه اصلاً مناسب نیست. معلوم است که دانش آموزی که امتحان اول را نمره کم  گرفته است، امتحان دوم را نمره خیلی بالایی می گیرد. این کار شما اصلاً درست نیست، باید برای این کار توبیخ شوید.

 هم من و هم بچه ها فقط هاج و واج این آقای را نگاه می کردیم. با این گفته هایش آبرویم را جلوی بچه ها برد. می خواستم توضیح دهم که گفت: بفرمایید دفتر تا وضعیت شما را مشخص کنم. تا خواستم چیزی بگویم از کلاس خارج شد و فرصت نداد تا من چیزی بگویم و در برابر بچه ها از خودم دفاع کنم. از این رفتار آقای مسئول خیلی ناراحت و عصبانی شدم، اول این که اگر هم موردی بود می بایست در دفتر به من می گفت، نه در مقابل بچه ها و دوم این که ابتدا می پرسید بعد مرا متهم به تخلف می کرد. جالب است یک همکار دیگر تخلف کرده و حالا من باید تاوانش را بدهم. من تقلب را کشف کرده ام و حالا باید جریمه اش را نیز من بدهم.

در دو راهی بدی گیر کرده بودم، اگر نگویم آبروی خودم می رود، اگر بگویم آن همکار زیر سوال می رود و این هم اصلاً خوب نیست. اگر بگویم تخلف آن همکار مشخص می شود و حتماً در آینده تبعاتی برایم خواهد داشت و اگر نگویم خودم باید تبعات سنگینی را تحمل کنم. تصمیم گرفتن خیلی سخت بود، هنوز در بین این دوراهی مانده بودم که همان آقای مسئول با لحنی ناپسند به من گفت: شما حق چنین کاری را ندارید. واقعاً شما نام معلمی را زیر سوال برده اید، این کار شما آبرویم همه ما را می برد. گفته های این آقا عصبانی ام کرد و کنترلم را از دست دادم و گفتم، کس دیگری خطا کرده و من باید تاوانش را بدهم؟

توضیح دادم که نمره اول دانش آموزان که خوب است، مربوط به آزمونی است که من مراقب نبودم و همکار دیگری در کلاس مراقب بوده است. جهت راستی آزمایی این که آیا خود بچه ها پاسخ سوالات را داده اند یا تقلب کرده اند، همان سوالات را دوباره امتحان گرفته ام که نتیجه همانطور است که مشاهده می فرمایید. یعنی در امتحان دوم بیشتر دانش آموزان نمرات پایینی کسب کرده اند و این نشان از اتفاقاتی در آن جلسه می دهد.

گفت: چرا خودتان سر کلاس نبودید؟ گفتم: مشکلی برایم پیش آمده بود و از آقای مدیر مرخصی گرفتم و برای این که کلاس بیکار نباشد امتحان گذاشتم که آقای مدیر هم برگزاری آن را به همکار دیگری سپرده بود. از حرف هایم قانع نشد و دوبارهبه کلاس سوم رفت و بعد از مدتی دوباره به دفتر برگشت و گفت: هر دو تخلف کرده اید. و با هر دوی شما برخورد می شود. غیبت آن روزی را که نبودم را همانجا نوشتند و کسر حقوقش هم هفته بعد آمد، برای آن همکار هم توبیخی درج در پرونده ثبت کردند. اخمی که در چشمان آن همکار بود را هیچگاه فراموش نمی کنم. ای کاش آن روز را خانه نمی رفتم و مراقب می ایستادم تا این همه بلا سرم نیاید، ای کاش این آقای مسئول مرا عصبانی نمی کرد و همه تقصیرها را گردن می گرفتم. از آن روز به بعد آن همکار دیگر سلامم را هم پاسخ نمی گفت.

حالم خیلی بد بود، بی خود و بی جهت موجب شدم همکارم مورد مواخذه قرار بگیرد. درست است که کار اشتباهی انجام داده بود ولی من هم از قصد باعث این برخورد مسئول اداره با او نشدم و همه چیز اتفاقی بود، هیچگاه شانس با من یار نبوده است. حال نمی شد این مسئولین نیم ساعتی دیرتر می امدند تا کلاس من تمام شود، یا این که اول به کلاس دیگری می رفتند و بعد به کلاس من می آمدند. این شانس برای من هیچ وقت روی خوش نداشته است.

می دانم که نمی توانم آن همکار را در این موضوع قانع کنم، از آن روز به بعد اصلاً محلم نمی گذاشت چه برسد به این که فرصت دهد تا با او صحبت کنیم. یک بار در دفتر فرصتی پیدا کردم و مقابل دیگر همکاران از ایشان معذرت خواستم و گفتم که همه چیز اتفاقی بود ولی افاقه نکرد و جو بسیار بدی در مدرسه دخترانه بر علیه من شکل گرفته بود. تحمل این فشار برایم خیلی سخت بود. همه مرا با چشم دیگری نگاه می کردند.

فردای آن روز اصلاً حوصله رفتن به مدرسه را نداشتم، درست است که باید به مدرسه پسرانه می رفتم ولی هنوز تاثیرات این اتفاق در من بود و دل و دماغی برای تدریس نداشتم، تنها عاملی که باعث شد کمی خودم را راضی کنم و به مدرسه بروم این بود که امروز نوبت امتحان مدرسه پسرانه بود، یعنی در هر سه کلاس درس نمی دادم. سوالات را از قبل تکثیر کرده بودم، به پیشنهاد یکی از دانش آموزان برای امتحان به پشت بام مدرسه رفتیم. البته پشت بام سالن امتحانات مدرسه نیز محسوب می شد و خیلی وقت ها امتحانات داخلی را همکاران در آنجا برگزار می کردند. سطح کاملاً مسطح و تمیزش برای نشستن در زیر نور آفتاب و گرمای مطبوعش بسیار مناسب بود. جالب این است که بچه ها خودشان بیشتر مشتاق بودند که در پشت بام امتحان دهند.

حمید که تازه آمده بود هم در پشت بام به ما ملحق شد. هوای تازه و شفافیت بسیار زیاد تصویری که از اطراف دیده می شد و همچنین بوی سرسبزی باغ پشت مدرسه باعث شد کمی حالم بهتر شود. بیشتر از این که مراقب بچه ها باشم چشمم در دوردست ها بود و به این فکر می کردم که ای کاش قدرت پرواز داشتم و در این آسمان آبی و پاک اوج می گرفتم و همه جا را از دیدی بالاتر نظاره گر می بودم. حمید حواسش به بچه ها بود و البته بچه ها هم خوب بودند و کسی به دنبال شیطنت نبود، البته وسعت پشت بام و فاصله ای که آنها از هم داشتند نیز در این موضوع بی تاثیر نبود.

امتحان که تمام شد، حمید پیشنهادی کرد که در مدت زنگ تفریح به باغ پشت مدرسه سری بزنیم، از این بالا که بسیار زیبا به نظر می آمد. از بخشی از دیوار بین مدرسه و باغ که تا حدی تخریب شده بود وارد باغ شدیم. درختان آلوچه با برگ های تر و تازه شان منظره ای بسیار بدیع و دلنواز ساخته بودند که چشم از دیدنشان سیر نمی شد. بوی تازگی از همه جای این باغ به مشام می رسید. واقعاً قطعه ای از بهشت بود که بر روی زمین جدا افتاده بود. حسرت خوردم که چرا دوربینم همراه نیست تا چند عکس زیبا از این محیط دل انگیز بگیرم. با حمید گشتی بسیار کوتاه در این باغ سرسبز زدیم، خبری از صاحب باغ نبود و هیچ کسی را هم در باغ ندیدیم، از طرف دیگر باغ خارج شدیم و به مدرسه بازگشتیم.

همان که وارد حیاط مدرسه شدیم باز اتفاقات دیروز به یادم آمد و حال خوبم از دست رفت. دو زنگ دیگر را با بی حوصلگی کامل در همان کلاس امتحان را برگزار کردم و خسته و کوفته به همراه حمید به خانه رفتیم. خیلی تلاش کردم که عادی به نظر بیایم و ناراحتی خود را بروز ندهم، نمی خواستم در مورد اتفاقات دیروز به حمید هم توضیح دهم. ولی اصلاً بلد نیستم نقش بازی کنم و حمید خیلی سریع فهمید که حالم خوب نیست. هنوز چای دم نکشیده بود که از من پرسید، چه بلایی سر خودت آورده ای؟ و من سعی کردم قضیه را سربسته برایش تعریف کنم ولی نشد و حمید گفت: باز هم که بدشانسی آوردی، حالا کل همکاران در مورد تو جور دیگری فکر خواهند کرد. خاک بر سرت با این شانست.

 

* ادامه در هفته بعد*

 

268. ورسک

پیشرفت یخ زدگی را کاملاً در پاهایم احساس می کردم، تقریباً به حوالی زانو رسیده بود. حمید می گفت: در جا حرکت کن و یا چند قدمی به راست و چپ برو، ولی در زیر کلبه کل ممد جایی برای حرکت دو نفر وجود نداشت. در زیر این بارش شدید برف به گوشه این کلبه پناه آورده بودیم. از ساعت دوازده ظهر که از مدرسه تعطیل شدیم تا حالا که ساعت چهار بعدازظهر بود هیچ ماشینی نیامده بود تا با آن به شهر برویم. با این بارش جانانه برف امشب که هیچ، فردا هم نمی توانم به خانه برسم. یک بلیط قطار دیگر هم به کلکسیون بلیطهای سوخته من اضافه شد.

هوا داشت رو به تاریکی می رفت، به حمید گفتم: بازگردیم که اگر نزدیک افطار شود دیگر هیچ کس به سمت شهر نخواهد رفت، اگر برف اجازه داد همان صبح برویم سنگین تر هستیم. حمید گفت: نیم ساعت دیگر بمانیم و اگر نشد برویم. با ناامیدی قبول کردم و چند قدمی هر چند کوتاه بالا و پایین رفتم تا شاید کمی گرم شوم ولی هیچ تاثیری نداشت. سرما مرا به لرزه در آورده بود، ایستادن در این جا دیگر برایم امکان نداشت.

تا رو به حمید کردم تا بگویم برویم که ناگاه از پشت پیچ جاده، ماشینی قرمز رنگ پدیدار شد، رنگش با این منطقه همخوانی نداشت، وقتی جلوتر آمد مدلش هم بسیار با این منطقه فاصله داشت، «بی ام و» آلبالویی که فقط دو نفر جلو نشسته بودند، به نظر زن وشوهر بودند. حمید دستی بلند کرد و در نهایت تعجب ماشین ایستاد، حمید جلو رفت و سلامی کرد و چند کلمه حرف زد، بعد با لبخند رو به من کرد و گفت بیا سوار شو که این ماشین به شهر می رود.

در نهایت خوش شانسی ما این زن و شوهر از گرگان آمده بودند. حدس می زدیم برای چه کاری آمده اند ولی هیچ نگفتیم و آنها نیز در این زمینه هیچ صحبتی نکردند. معمولاً افراد ناشناسی که این گونه به اینجا می آیند به دنبال دعا گرفتند هستند، هم در وامنان و هم در کاشیدار دعانویس هست، افرادی که سر در آوردن از کارشان مشکل است. البته بعد از سالها خدمت در این منطقه و برخورد با آنها هنوز نتوانسته ام باورشان کنم. به نظرم بیشتر با روش های روانشناسی بر مخاطبان خود اثر می گذارند تا ارتباط با عالمی دیگر.

از آزادشهر که گذشتیم حمید آرام در گوشم گفت: خوب شانس آوردیم و یک سره تا گرگان می رویم، تازه به نظر اینها کرایه هم از ما نمی گیرند، دو طرفه شانس آوردیم. لبخندی زدم و گفتم شما شانس آورده ای، من که شانسم برگشته است. بلیط قطار را نشانش دادم و گفتم: ببین ساعت حرکت پنج و نیم است و حالا ساعت شش است و ما تازه از آزادشهر گذشته ایم. شانس روی خوشش را به روی شما گسترانیده و بخش تاریکش را نصیب من کرده است.

به گرگان رسیدیم و طبق پیش بینی حمید از ما کرایه نگرفتند و بعد از کلی تشکر از آنها خداحافظی کردیم. می خواستم از حمید جدا شوم که دستم را کشید و گفت: این موقع کجا می خواهی بروی؟ نه ماشینی هست و نه قطاری! بیا برویم خانه ما حداقل افطار کن و بعد برو. دهان روزه پس می افتی. یکی دو ساعتی از افطار گذشته بود، نخوردن سحری باعث شده بود که هم تشنه باشم و هم گرسنه، کمی که فکر کردم پیشنهاد حمید را بسیار به جا دیدم و بلافاصله قبول کردم. ضمناً در آنجا به خانه زنگ می زنم و می گویم فعلاً گرگان پیش حمید هستم همه تا نگران نباشند.

دست مادر حمید درد نکند، فرنی و سوپ و کتلت و سالاد و ...، آن قدر زیاد و خوشمزه بودند که نمی دانستم از کجا شروع کنم. با چای شیرین به عنوان مقدمه آغاز کردم و تقریباً از همه موادی که در سفره بود تناول کردم. بعد از افطار هم من و هم حمید چنان سنگین شده بودیم که توانایی حرکت نداشتیم. در این شرایط حمید باز هم پیشنهادی داد که مرا دوباره زمین گیر کرد. او گفت: بعد از سحر برو که ماشین بیشتر هست.

در طول شب و قبل از خواب با حمید از هر دری صحبت می کردیم که صحبت به بلیط قطار سوخته من کشیده شد. همین باعث شد فکر جالبی به ذهنم برسد. به جای این که صبح در میدان پمپ بنزین کلی معطل اتوبوس بمانم، با قطار محلی که ساعت چهار صبح حرکت می کند تا پل سفید می روم و از آنجا که به تهران نزدیک تر است ماشین می گیرم. به حمید که گفتم او هم تایید کرد و گفت: بعد از سحر با موتور برادرم تو را خواهم رساند. شب را به خاطر اضطراب بیدار نشدن خوب نخوابیدم و ساعت یک ربع به چهار صبح ترک حمید نشستم و تا ایستگاه راه آهن کاملاً منجمد شدم. باران تازه قطع شده بود ولی آسمان همچنان قرمز بود.

دست حمید درد نکند، تا زمان حرکت قطار منتظر ماند و بعد رفت، واقعاً دوست خوب بهترین گنجینه ای است که هیچ چیز بدیل آن نمی شود. قطار محلی گرگان به پل سفید اتوبوسی است، یعنی کوپه ندارد. یک بخاری بزرگ در یک طرف آن قرار دارد که کل واگن را گرم می کند، از آن بخاری هایی که در کارگاه های بزرگ هست. قطار مسافر چندانی نداشت و در نزدیک ترین صندلی ممکن به بخاری نشستم. گرمای مطبوع و همچنین بی خوابی دیشب، باعث شد که در اتفاقی نادر روی صندلی خوابم ببرد.

چشمانم که باز شد کل صندلی ها پر بود از مسافر، هوا کاملاً روشن شده بود، وقتی ساعت را نگاه کردم باورم نمی شد که حدود سه ساعت بدون این که چیزی بفهمم خوابیده ام. بیرون را که نگاه کردم بلافاصله فهمیدم در مسیر قائمشهر به شیرگاه هستیم. سالها بود دوست داشتم این مسیر را در روز طی کنم و زیبایی های بدیع و چشم نوازش را ببینم، همیشه قطار گرگان به تهران و بالعکس شب هنگام از میان این طبیعت زیبا عبور می کند که امکان حظ بصری آن وجود ندارد. فقط از دوران کودکی به یاد دارم که این قطار صبح از گرگان به راه می افتاد و شب به تهران می رسید و کل مسیر را من پشت پنجره قطار فقط بیرون را نظاره می کردم.

به شیشه پنجره چسبیدم و پلک هم نمی زدم که حتی صحنه ای از این همه زیبایی را از دست ندهم. قطار در دل جنگلی بود که درختانش بی برگ شده بودند. همین حالا هم زیبایی بیداد می کرد، در بهار و پاییز اینجا دیگر قطعه ای از زمین نیست و مطمعناً بهشتی است وصف ناشدنی. در کنار مسیر رودخانه ای بود که با قطار بازی ها داشت، گاهی به ما نزدیک می شد و گاهی هم از ما دور می گشت و چندجایی هم از زیرمان گذشت. این رودخانه و ریل قطار حدود هفتاد هشتاد سالی است که با هم رفیق شفیق هستند.

چنان محو تماشای طبیعت زیبای سوادکوه بودم که نفهمیدم کی به پل سفید رسیدیم. بر خلاف خود راه آهن پل سفید که بسیار عریض و طویل است، ایستگاه بسیار کوچک و نقلی ای دارد که برایم بسیار زیبا به نظر آمد. به طور کل تمام ایستگاه های محور شمال به جز گرگان تقریباً بر اساس یک الگو ساخته شده اند. کمی در محیط ایستگاه قدم زدم و رفتن قطار محلی به سمت دپو را مشاهده کردم، صدای دیزل های جی ام واقعاً شنیدنی است.

از ایستگاه خارج شدم، خیابانی که به ایستگاه منتهی می شد با شیب نسبتاً زیادی سرازیر بود. وقتی به انتهای آن رسیدم صحنه ی جالبی دیدم، جاده درست بالای سرم بود، پلی بزرگ که تقریباً بر روی ساختمانها ساخته شده بود. حالا فهمیدم که چرا به اینجا پل سفید می گویند. کمی جلوتر ایستگاه ماشین های بین شهری بود، روی یکی از تابلوهای آن ورسک را دیدم. مگر می شود عاشق قطار باشی و از دیدن پل ورسک آن هم حالا که نزدیک آن هستی دست بکشی. نیرویی مرا به سمت ماشین ورسک کشاند و سوار آن شدم، بلافاصله دو نفر دیگر آمدند و ماشین به راه افتاد. این تصمیمی که گرفتم کاملاً غیر ارادی و بر اساس اعصاب پاراسمپاتیکم بود.

حواسم بیشتر به مسیر راه آهن بود تا خود جاده، دوآب و سرخ آباد و مسیر معروف به سه خط نقره را توانستم با چشم دنبال کنم. درست مقابل ایستگاه ورسک پیاده شدم و به داخل ایستگاه رفتم، هیچ کس نبود، چرخی در محوطه آن زدم، سپس چشمم به پل ورسک افتاد که در هوایی مه آلود خودنمایی می کرد. واقعاً عظمتش مثال زدنی بود. تصمیم گرفتم بیشتر به آن نزدیک شوم، به طرف دیگر جاده رفتم و بعد از گذر از شیبی نسبتاً تند درست به زیر این پل عظیم رسیدم. چقدر از رویش گذشته بودم تا به خانه برسم، همیشه مدیون او و این مسیر آهنی هستم که مرا به خانواده ام می رساند.

نهر کوچکی در انتهای دره بود، از کنارش وارد دره شدم. دره ای بود کم عرض ولی کاملاً صخره ای و بلند، درست زیر گل ایستادم و باز هم غرق در عظمتش شدم. واقعاً شرکت کامپساکس در ساخت این مسیر راه آهن بیشتر از مهندسی، هنر به کار برده است. انگار این سازه ها با طبیعت اینم منطقه عجین هستند، هیچ ناهمخوانی مشاهده نمی شود. در گوشه ای نشستم و منتظر ماندم تا شاید قطاری از روی پل بگذرد و من شاهد این اتفاق زیبا باشم.

 نمی دانم چقدر در این منطقه در حال گلگشت بودم، حساب زمان و همه چیز از دستم خارج شده بود و محو طبیعت زیبای این منطقه شده بودم. تا جایی که می توانستم در داخل دره پیشروی کردم، از دورتر عظمت پل ورسک بیشتر به نظرم می رسید. سرم بالا بود و محو دیدن این شاهکار مهندسی و معماری بودم که دانه های برف را روی صورتم احساس کردم. هنوز از برف قبلی در گوشه کنار دیده می شد که برفی جانانه شروع به باریدن کرد. دانه های برف به خاطر برودت هوا مجالی برای ذوب شدن پیدا نمی کردند و از همان دانه اول روی زمین می ماندند. دوست داشتم بیشتر بمانم و در محضر پل ورسک باشم، ولی در این وضعیت تجربه به من حکم می کند که سریع منطقه را ترک کنم، احتمال بسته شدن جاده زیاد است.

زمان نسبتاً طولانی ای که در مسیر برگشت صرف شد نشان از این می داد که چقدر راه رفته بودم و فاصله گرفته بود، تا به کنار جاده اصلی برسم کاملاً سپیدپوش شده بودم. به زحمت به آسمان نگاهی انداختم و به ابرها گفتم: یا خودتان هستید یا دوستانتان خبر آمدن مرا به شما داده اند، مگر می شود ابرها با این شدت ببارند، آن هم زمانی که من در دورترین نقطه از جاده هستم. این خصلت ابرهای منطقه وامنان است که تا مرا می بینند با تمام قوا می بارند.

همانند انتظاری که در کنار پاسگاه تیل آباد می کشیدم، حالا هم کنار جاده و درست مقابل خیابانی که به ایستگاه راه آهن ختم می شد منتظر بودم تا ماشینی بیاید و مرا از این مخمصه نجات دهد. دیگر ماشینی نمی آمد و کاملاً مشخص بود که راه را بسته اند، این جاده در زمستان زیاد مسدود می شود، مخصوصاً کمی بالاتر که گردنه گدوک است. چند سواری آمدند که مقصدشان همین ورسک بود. ساعت سه بعد از ظهر شده بود و با این شرایط امشب را در همین ورسک باید می ماندم، حالا کجای ورسک نمی دانم؟

در قعر ناامیدی بودم که یک نیسان آبی که نماد قدرت و مردانگی در این منطقه است، از همان خیابان ایستگاه به سمت من آمد. تا دست بلند کردم ایستاد و سریع سوار شدم. با همان لهجه زیبای مازندرانی که بسیار آن را دوست دارم، از من پرسید اینجا چه کار می کنم؟ وقتی گفتم برای دیدن پل ورسک آمده ام با تعجب به من نگاه کرد و گفت: وقت دیگری برای این کار پیدا نکردی؟! حالا که احتمال دارد جاده بسته شود، وقت بازدید از پل ورسک است؟ جوابی برای گفتن به ایشان نداشتم، در کنار پل ورسک بودن را یک عاشق قطار فقط می فهمد. آرزویم این است که روزی بر بالایش بایستم.

بعد از تونل ورسک و ابتدای گردنه گدوک به کناری زد تا زنجیر بزند. من هم پیاده شدم تا کمکش کنم. زنجیرها را روی زمین و مقابل چرخ پهن کرد و به من گفت: برو پشین پشت ماشین و آرام به جلو بیا، فقط به حرف های من گوش کن و هر وقت گفتم بایست. با لکنت گفتم ببخشید من گواهینامه ندارم و اصلاً راندن ماشین نمی دانم اخمی کرد و گفت پس بیا اینجا و هر وقت چرخ درست به وسط زنجیر رسید به من بگو تا بایستم. رفت و پشت ماشین نشست و حرکت کرد و بعد از این که من فرمان توقف دادم ایستاد و پیاده شد و وقتی وضعیت چرخ و زنجیر را دید نگاهی به من انداخت و با همان زبان مازنی گفت: خدا را شکر این یکی کار را بلد هستی.

گردنه گدوک را با سلام و صلوات به بالا رفتیم، هرچه جلوتر می رفتیم برف شدیدتر می شد و دید راننده هم محدودتر، بعد از عبور از شوراب با آن آبشار زیبایش به بالای گردنه رسیدیم. کار اصلی تازه شروع شد، کنترل ماشین در این سرازیری که تقریباً مستقیم و طولانی است کاری بسیار سخت است. از آقای راننده تعریف کردم که واقعاً کار بزرگی می کند که در این وضعیت این ماشین نسبتاً سنگین را می راند. بادی به غبغب انداخت و شروع کرد به تعریف از خودش که ناگهان ماشین سر خورد و از کنترل راننده خارج شد، خوشبختانه سرعت بسیار کم بود و با برخورد ملایمی با گارد ریل کنار جاده متوقف شدیم. رنگ صورت جفت ما با برفی که همه جا را پوشانده بود، کاملاً یکسان شده بود.

مدتی طول کشید که دوباره به را بیفتیم. به فیروزکوه که رسیدیم اذان مغرب شده بود، همان میدان ابتدای شهر از نیسان آبی پیاده شدم. از ایشان بسیار تشکر کردم که مرا در ان شرایط بد کمک کرد و به اینجا رساند. برف تقریباً تا ساق پایم بود و فقط به اندازه دو ماشین که به زحمت عبور کنند بلدوزر راه را باز کرده بود. ایستادم تا شاید ماشینی بیاید که مرا به تهران برساند ولی خبری از تردد نبود و انبوهی از ماشین ها کنار جاده متوقف بودند. پلیس راه مسیر رفت و برگشت را مسدود کرده بود.

چاره ای نبود می بایست به داخل شهر می رفتم و در مسافرخانه شب را می گذارندم. کلی طول کشید تا یک ماشین مرحمت کرد و مرا سوار کرد تا به مرکز شهر ببرد. تا به حال شهری را این چنین مدفون در برف ندیده بودم. همه جا سپید بود و هیچ جایی بدون برف نبود. از آقای راننده نشانی مسافرخانه را پرسیدم، جوابی نداد ولی مرا کمی پایین تر از میدانی مقابل یک مسافرخانه پیاده کرد. قبل از این که وارد آنجا شوم چشمم به تلفن عمومی که چند متر جلوتر بود افتاد، از آنجا به خانه زنگ زدم تا به آنها اطلاع دهم کجایم، ولی وقتی مادرم پرسید فیروزکوه چه می کنی مجبور شدم دروغ بگویم که در خانه یکی از دوستان هستم. باور کرد و گوشی را به پدرم داد، ایشان به من توصیه کرد با توجه به وضعیت هوا و برفی بودن جاده ها حتماً فردا با قطار بروم.

همین گفته پدرم مرا به یاد راه آهن و قطار گرگان به تهران انداخت که از ایستگاه فیروزکوه عبور می کند. خودم را به ایستگاه که خوشبختانه نزدیک بود رساندم. هیچ کس نبود و همه جا بسته بود. ناامید در حال برگشتن بودم که یک نفر صدایم کرد، از مامورین راه آهن بود، موضوع بسته شدن جاده را به ایشان گفتم. به ساعتش نگاهی انداخت و بعد کمی فکر کرد و گفت: حالا ساعت هفت شب است و قطار گرگان ساعت یک بامداد به اینجا می رسد، حدود شش ساعت باید معطل بمانید. گفتم چاره ای ندارم فقط اگر امکان دارد در سالن را باز بفرمایید تا در آنجا بمانم، هوای بیرون بسیار سرد است.

 دستم را گرفت و مرا از طرف دیگر به داخل ایستگاه برد. بعد به من گفت: همینجا روی یکی از این صندلی ها بنشین تا ببینم چه کار می توانم برایت کنم. بعد از مدت کوتاهی با پلیس ایستگاه آمد. آقای پلیس از من کارت شناسایی خواست و بعد از مشاهده آن رو به من کرد و گفت: خُب آقا معلم پشت جاده مانده ای؟! اشکال ندارد، قطار که راهش بسته نمی شود، انشالله شما هم به خانه ات خواهی رسید. بعد رو به آن مامور راه آهن کرد و گفت: اشکالی ندارد می تواند داخل سالن بماند. در آخر هم رو به من کرد و گفت: صندلی را به بخاری نزدیک کن تا سرما نخوری.

نمی دانستم چه طور از آنها تشکر کنم، در این شرایط کمک آنها واقعاً برایم حیاتی بود. دلگرمی ای که به من دادند بسیار ارزشمند بود. اعتمادی که به نام معلمی کردند نشان از بزرگی این نام دارد، باید با تمام وجود در حفظ این اعتماد کوشا باشم. وقتی برایم یک لیوان چای و خرما و نصف نانی آوردند بسیار شرمنده شدم و از این که در کنار این آدم های به معنی واقعی انسان هستم بسیار خوشحال بودم. تمام خستگی ها و مرارت هایی که در این سفر عجیب کشیده بودم با اولین جرعه ای که از چای نوشیدم برطرف شد.

در سالنی کوچک، ساکت و نیمه روشن، در کنار بخاری ای که گرمایش بسیار مطبوع بود، دیدن بارش برف از پشت پنجره بسیار لذت بخش بود. زمان طولانی این انتظار تا حدی خسته ام کرد ولی همین که می دانستم در نهایت خواهم رفت برای تحمل این ساعت ها کفایت می کرد. وقتی ساعت دوازده شب شد به این فکر افتادم که ساعت دوازده ظهر پریروز مقابل کلبه کل ممد این سفر من آغاز شد و حالا که سی و شش ساعت گذشته هنوز سفرم به سرانجام نرسیده است. در نهایت ساعت هشت صبح بعد از چهل و چهار ساعت به خانه رسیدم، این رکوردم به نظر حالا حالاها قابل شکستن نیست.

267. ضمن خدمت

در دفتر نشسته بودیم که آقای مدیر بخشنامه ای روی میز گذاشت و به همکاران گفت: لطفاً بخوانید و فرمش را پر و امضا کنید. تا به حال ندیده بودم که باید بخشنامه را امضا کنیم، همیشه می خواندیم و می گذشتیم. همین گفته آقای مدیر باعث شد حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شود و زودتر از همه برگه بخشنامه را بگیرم تا ببینم چه خبری در آن نهفته است. موضوع در مورد کلاس های ضمن خدمت بود، برای چهار هفته در روزهای پنجشنبه عصر در محل یکی از دبیرستان های شهر برگزار می شد، حضور همه همکاران نیز الزامی بود.

در این چند سالی که از خدمتم می گذرد نتوانسته ام در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم. در آن چند سالی که خانه گرگان بود، درگیر دانشگاه بودم و اصلاً  فرصتی برای این کار نبود. در چند سال بعد از پایان دانشگاه هم فقط چند بار در آزمون های ضمن خدمت شرکت کردم، آن هم در گرگان. از زمانی هم که به تهران رفتیم که دیگر هیچ کلاس یا حتی امتحانی را شرکت نکردم. کل ضمن خدمت های من به حدود پنج یا شش آزمون محدود می شد.

همکارانی که ساکن آزادشهر بودند، تقریباً همه کلاس های ضمن خدمت را شرکت می کردند. برای آنها که کاری نداشت، از خانه شان پیاده به محل کلاس می رفتند و بعد از پایان کلاس هم قدم زنان به خانه باز می گشتند. ولی من با این بعد مسافت چگونه می توانستم در این کلاس ها حضور یابم؟! من با حدود ده سال سابقه حدود پنجاه ساعت ضمن خدمت داشتم و همکاران دیگر حدود سیصد چهارصد ساعت داشتند و همیشه پز این ساعات بسیارشان را به من و حتی به دیگر همکارانی که کمی کمتر داشتند می دادند.

احساس می کردم خیلی از غافله عقب هستم و بودن در این روستا باعث شده از خیلی جهات پیشرفت نکنم. من تا به حال حتی یک جلسه کلاس ضمن خدمت را تجربه نکرده ام و نتوانسته ام دانش خود را بیافزایم. واقعاً به همکاران غبطه می خوردم که به راحتی می توانند در این کلاس ها شرکت کنند و دانش خود را در امر تعلیم و تربیت به روز کنند. آموزش هیچگاه متوقف نمی شود و هر روز دریچه ای نو در آن گشوده می شود و افسوس و صد افسوس که من به هیچ کدام از این دریچه ها دسترسی ندارم.

با ناراحتی برگه بخشنامه را به دیگر همکاران دادم و آنها هم سریع اسمشان را در لیست پیوست نوشتند و امضا کردند. خوشا به حالشان، عنوان دوره روش تدریس و بررسی کتب درسی بود. چقدر به این کلاس ها احتیاج دارم، برای تدریس در کلاس خیلی فکر می کنم و طرح و برنامه می ریزم تا به بهترین نحو ممکن بتوانم ریاضی را به بچه ها آموزش دهم. ای کاش می توانستم در این کلاس ها شرکت کنم تا این قدر به خودم فشار نیاورم و روش های نوین آموزشی را بیاموزم و در کلاس هایم پیاده کنم.

چند سالی است فهمیده ام که اگر فقط فرمول به بچه ها بگویم زیاد در ذهنشان ماندگاری ندارد و تقریباً نمی فهمند. طبق فعالیت ها و کاردرکلاس های کتاب پیش می روم تا خودشان درگیر مفهوم شوند و فرمول ها را تا جایی که ممکن است خودشان کشف کنند. کتاب هم همین گونه است و به دانش آموزان در درک بهتر روابط کمک می کند. وقتی به دوران تحصیل خودم فکر می کنم در آن زمان ریاضی فقط حفظ کردن فرمول ها و حل تمارین بود، ای کاش می شد فهمیدن ریاضی را به ما یاد می دادند تا این قدر در این درس دچار مشکل نمی شدیم. پس من هم باید در فهمیدن به بچه ها کمک کنم تا کمی از مشکلاتشان کاسته شود.

موقع تعطیل شدن مدرسه آقای مدیر صدایم کرد و گفت: چرا فرم را پر نکردید؟ حضور همه دبیران شهرستان در این کلاس ها الزامی است. نگاهی به ایشان انداختم و گفتم: من چه طور می توانم پنجشنبه ها عصر در این کلاس ها شرکت کنم؟ فرض کنیم پنجشنبه صبح با مینی بوس های روستا خودم را به شهر رساندم و در کلاس شرکت کردم، ساعت شش هفت که در این زمستان کاملاً شب است چه طور می توانم به روستا بازگردم؟ من که خانه ام کیلومترها از اینجا دور است و نمی توانم به آنجا بروم و بعد به وامنان بیایم. شما جای من بودید، چه می کردید؟

آقای مدیر  قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: راست می گویید، شما اینجا بیتوته دارید و خانه تان هم که تهران است، اگر هم بروید نمی توانید بازگردید. باشد اگر اداره ایراد گرفت شرایط خاصتان را برایشان خواهم گفت، حتماً قبول خواهند کرد. از آقای مدیر خداحافضی کرد و با غمی جانکاه به سمت خانه به راه افتادم. هنوز در کوچه مدرسه بودم که آقای مدیر دوان دوان خود را به من رساند. گفت: راهی به ذهنم رسید. عیسی را که به یاد دارید، چند سال پیش در اینجا دبیر بود. گفتم مگر می شود او را فراموش کنم؟ آن آتش سوزی را همه مردمان روستا به یاد دارند. گفت: پدرش در آزادشهر مسافرخانه دارد. شب را آنجا بمان و جمعه به وامنان بازگرد.

فکر خیلی خوبی بود، بدون دردسر می رفتم و بعد از کلاس هم بی دغدغه شب را می گذراندم و جمعه با مینی بوس های روستا به وامنان بازمی گشتم. تنها مشکل این بود که در مدت این چهار هفته که یک ماه می شد، نمی توانستم به خانه بروم و این برایم بسیار سخت بود. در دوراهی قبول کردن و نکردن مانده بودم که آقای مدیر خودش فهمید و گفت: نگران نباش، هوایت را دارم، به خانه هم خواهی رسید. این گفته اش باری از دوشم برداشت و با خوشحالی تمام برگه بخشنامه را از دست آقای مدیر گرفتم و نامم را در انتهای لیست نوشتم و امضا کردم.

کلاس ها از هفته بعد بود و با هماهنگی آقای مدیر این هفته یک روز مرخصی گرفتم و به خانه رفتم تا هم تجدید قوا کنم و هم آنها را از این برنامه با خبر سازم. مانند همیشه مادرم ناراحت شد و غرغر می کرد که مگر چند روز در ماه خانه هستی که حالا یک ماه تمام نمی خواهی بیایی؟! مگر معلم ها هم باید کلاس بروند؟ خیلی زحمت کشیدم تا قانعش کنم ولی هیچ تاثیری نداشت و غروب جمعه که به سمت راه آهن می رفتم با چشمانی گریان بدرقه ام کرد. سخت ترین لحظات برایم همین جدا شدن بود. ای کاش می شد این فراغ را چاره ای اندیشید، ولی افسوس که هیچ امیدی به وصال نیست.

هفته را با شمارش روزها می گذراندم که هرچه زودتر به پنجشنبه برسم و در این کلاس ها شرکت کنم، به شدت تشنه آموختن بودم و احساس نیاز مبرم به این کلاس های روش تدریس داشتم. یک دفتر صد برگ هم گرفته بودم تا هر آنچه در کلاس مطرح می شود را یادداشت کنم. حافظه خوبی ندارم و حیف است که مطالب مهمی که در آن کلاس ها مطرح می شود را  از دست بدهم. در نهایت روز موعود فرا رسید. در سرویس حاج منصور به زحمت جایی گرفتم و به سمت شهر حرکت کردیم، این اولین باری بود که به شهر می رفتم ولی به خانه نمی رفتم.

به دبیرستان مورد نظر رفتم ولی هیچ کس نبود، ساعت را که نگاه کردم تازه فهمیدم که چقدر زود آمده ام، حدود یک ساعت در گوشه حیاط مدرسه نشستم تا آرام آرام دبیران آمدند. متاسفانه هیچکدام را نمی شناختم، جالب است حدود ده سال در این شهرستان خدمت کرده ام ولی در بین این تعداد نسبتاً کثیر دبیران کسی را نمی شناسم. در وامنان بودن این مسائل را نیز به همراه دارد.

کلاس تشکیل شد و حدود سی نفر همکار آقا و خانم رشته ریاضی دوره راهنمایی در کلاس بودند که فقط یکی از آنها را می شناختم. ایشان فقط یک سال در کاشیدار بود و من در وامنان و فقط چندباری در سرویس معلمان ملاقاتشان کرده بودم. در غربتی سنگین در ته کلاس نشستم و فقط خودم را دلداری می دادم که ایرادی ندارد که دوست یا همراهی ندارم، همین که این کلاس ها بسیاری از مشکلات تدریس و کلاس داری ام را برطرف خواهد کرد ارزشمند است. دفترم را باز کردم و تاریخ را نوشتم و منتظر آمدن استاد بودم.

استاد تشریف آوردند و همه به احترام ایشان ایستادیم. به یاد دوران تحصیل خودم افتادم، خیلی وقت بود که در کلاس به پای دبیر بلند نشده بودم و همیشه دانش آموزان مقابلم می ایستادند. این ایستادن که نمادی است برای ادای احترام به بزرگتر حس خوبی داشت که سالها از آن دور بودم. جالب این بود که حضور و غیاب انجام نشد و آقای استاد رو به همکاران کرد و گفت: بهتر است پایه به پایه شروع کنیم و درس ها را مرور کنیم. همه قبول کردند و از همان درس اول سال اول راهنمایی شروع به بحث شد.

با اشتیاق فقط گوش می کردم و یادداشت می کردم تا چیزی را از قلم نیندازم. آقای استاد قواعد بخشپذیری را گفت و شروع به حل تمارین این بخش کرد. بعد از مدتی سوالی در ذهنم نقش بست که قواعد بخش پذیری مخصوصاً بر سه چگونه کشف شده است؟ چرا باید مجموع رقم ها را جمع کنیم تا بفهمیم بر سه بخش پذیر است؟ این را به همین صورت به ما گفته اند و ما هم به دانش آموزان می گوییم. فهمیدن علت مهم ترین کار است که مغفول مانده است.

رویم نمی شد بپرسم ولی ندانستن را نمی توانستم برتابم. کسی را هم نمی شناختم تا از او بپرسم یا از او خواهش کنم از استاد بپرسد. بعد از کلی کلنجار با خودم دستم بالا رفت و استاد هم اجازه دادند تا سوالم را بپرسم. وقتی موضوع را مطرح کردم همه کلاس به سمت من برگشتند و با تعجب خاصی به من نگاه می کردند. خود استاد هم به نظرم یکه خورده بود. همهمه ای در کلاس شد و استاد هم کمی بالا و پایین رفت و بعد رو به من کرد و پرسید: شما از دبیران این منطقه هستید؟ شما را تا کنون ندیده ام.

در پاسخ گفتم: بله، دبیر ریاضی وامنان و کاشیدار هستم. تا این را گفتم یکی از همکاران آقا که نمی شناختمش رو به من کرد و گفت: آخر دنیا هستی و از همه جا و همه چیز به دوری، به خاطر همین است که این سوالات عجیب را می پرسی؟ همین باعث شد خنده کل کلاس را فرا بگیرد. اصلاً حالم خوب نبود، دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. در جایی که غریب بودم مورد تمسخر هم واقع شدم. به نظر خودم سوالم بیجا نبود که این واکنش به آن نشان داده شود.

استاد فقط یک جمله گفت و دیگر ادامه نداد. گفت: این را در ابتدایی می خوانند. از آن لحظه به بعد دیگر این کلاس برایم شده بود جهنم. خانم ها مرا نگاه می کردند و با خود پچ چ می کردند. آقایان هم هنوز پوزخند بر لبانشان مانده بود. فشار اصلی در اولین زنگ تفریح بر من وارد آمد. هنوز حالم از این ضربه اول جا نیامده بود که در حیاط مدرسه چند همکار سراغم آمدند و پرسیدند چند سال سابقه دارم و من هم گفتم ده سال. باز هم خندیدند و گفتند خدا خیرت دهد که آن دهنه بالا را پوشش می دهی، با این سابقه کم حالا حالا ها باید آنجا باشی. شما باش تا ما را آنجا نفرستند.

زنگ دوم فقط گوشه ای کز کرده بودم و هیچ حوصله ای برای گوش دادن نداشتم. حتی یک کلمه هم یادداشت نکردم. با چه ذوق و شوقی به این کلاس آمده بودم و همین روز اول تمام انگیزه هایم را از دست داده بودم. به نظرم برخورد همکاران اصلاً با من خوب نبود. درست است مرا نمی شناسند ولی این رفتار هم در شان یک معلم نیست. سعی می کردم از این جو خودم را به دور نگاه دارم، تنها کار این بود که باز هم به مطالب استاد توجه کنم تا شاید ذهنم منحرف شود و دیگر به حرف های سنگینی که به من زده شد فکر نکنم.

استاد فقط می گفت: این را با این روش به بچه ها بگوید، آن مسئله را با این فرمول حل کنید، این تمرین را با این روش خلاصه تر بگویید و ... در کل صحبت هایش یک مورد هم که خود دانش آموز بتواند در جریان آموزش باشد و رابطه را کشف کند نبود. چیزهایی که در این کلاس مطرح می شد درست همان مطالبی بود که در دوران تحصیل خودم در دوره راهنمایی دیده بودم، نه پیشرفتی، نه خلاقیتی و نه نوآوری ای در کار بود. اینجا هم مانند همه جا استاد متکلم وحده بود و بقیه فقط گوش می کردند. تنها بحث هایی که می شد، کم بودن زمان کلاس درس و زیاد بودن تمرین های کتاب و ضعیف بودن دانش آموزان و کم بودن حقوق معلمی و بی عدالتی در تخصیص اضافه کار و...

کلاس ها در سه زنگ تا ساعت 17:30 طراحی شده بود ولی در زنگ آخر همکاران با استاد هماهنگ کردند و ساعت 16:45 کلاس تعطیل شد. آنجا فهمیدم که معلمان هم اگر  بر روی صندلی های دانش آموزان بنشینند، همان خصلت دانش آموزان را می گیرند و فقط به دنبال رفتن هستند تا ماندن و یاد گرفتن. وقتی ما خودمان به دنبال یاد گرفتن نیستیم از دانش آموز هم نباید انتظار داشته باشیم که شیفته یادگیری باشد و برای این کار انگیزه داشته باشد.

دبیرستانی که کلاس ها در آن برگزار می شد در خیابان شاهرود بود و مسافرخانه پدر عیسی در خیابان گرگان قرار داشت. هوا تاریک شده بود و متاسفانه تاکسی نبود و پیاده در هوای نسبتاً سرد به راه افتادم. به این فکر می کردم که بعد از عمری در یک کلاس ضمن خدمت شرکت کرده ام و چقدر هم اشتیاق داشتم و حالا چه حسی دارم! چقدر در ذهنم تصور کرده بودم که بعد از این کلاس چه روش های جدیدی در کلاسم پیاده کنم و چه فرایند نوینی در روش تدریسم ارائه دهم. نه این که از این ها خبری نبود، بلکه اتفاقاتی افتاد که دیگر حاضر نیستم در این کلاس شرکت کنم، عطایش را لقایش بخشیدم.

طبق نشانی ای که آقای مدیر داده بود به مقابل مسافرخانه پدر عیسی رسیدم. درش بسته بود و چند باری زنگ و در را زدم ولی پاسخی نشنیدم. عجیب است که تنها مسافرخانه شهر بسته باشد، هر جا بسته باشد چنین جایی باید باز باشد. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود. در کنار مسافرخانه دفتر تعاونی یک مسافربری بود. از آنجا پرسیدم که چرا مسافرخانه بسته است؟ پیرمردی پشت پیشخوان نشسته بود، لبخندی زد و گفت: یکی از بستگانشان در شهرستان به رحمت خدا رفته و همین امروز را تعطیل کرده اند. بفرمایید داخل، هوا سرد است، یک چای مهمان ما باشید.

از این بدتر نمی شد، حال شب را کجا بگذرانم؟ جایی ندارم که بروم. این کلاس ضمن خدمت هیچ چیزش به دردم نخورد که هیچ، مرا هم در این شب سرد زمستانی در این شهر که کسی را در آن ندارم آواره و سرگردان کرد. دیگر نایی برای ایستادن نداشتم و ناچار بودم بر روی صندلی داخل دفتر تعاونی بنشینم. پیرمرد که همچنان لبخند به لب بود یک چای برایم آورد و گفت: بنوش تا گرم شوی، مشکلی پیش نیامده که، امشب را در خانه ما میهمان باش. مهربانی این مرد در جای خودش واقعاً دلگرم کننده و قابل تقدیر است ولی واقعاً این مشکل پیش آمده را چگونه باید حل کنم؟

در ذهنم به دنبال راه حل بودم، تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به گنبد بروم، آنجا شهر بزرگی است و حتماً مسافرخانه های بیشتری دارد که یکی از آنها باز باشد. از آن پیرمرد به سختی خداحافظی کردم، بسیار اصرار می کرد و من هم تشکر می کردم. وقتی می خواستم از در دفتر تعاونی خارج شوم ناگاه با فردی که در حال گذر از آنجا بود چشم در چشم شدم. باورم نمی شد، دکتر خودمان بود، مدیر مدرسه ابتدایی کاشیدار که دانشجوی دامپزشکی بود و ما همه دکتر صدایش می کردیم. چند باری میهمان خانه آنها در کاشیدار بودم. متعجب پرسید :اینجا چه می کنی؟

وقتی کل داستان را برایش توضیح دادم خندید و گفت: ضن خدمت با آن چیزی که تو در فکرت داری خیلی متفاوت است. بعد گفت برویم خانه ما، گفتم نه ممنون به گنبد می روم. اخمی کرد و گفت: بی خود می کنی، باید حرف بزرگترت را گوش کنی، من هم مدیر هستم و هم دکتر، حق نداری اعتراض کنی. آن شب را میهمان دکتر بودم و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.

از آن به بعد بیشتر مطالعه کردم و بیشتر فکر کردم تا بتوانم خودم روش هایم را ارتقا داده و بهتر بتوانم به دانش آموزان کمک کنم.