نوشتن روی این تخته سیاه کاری بود صعب و دشوار و از آن دشوارتر پاک کردن آنچه روی آن نوشته شده بود. آن قدر پستی و بلندی و خراشیدگی داشت که به راحتی می شد جغرافیا و ناهمواریهای زمین را روی آن تدریس کرد. در شمال آن سلسله جبالی بود که نوک قله هایش همیشه سپید بود و هیچ گاه پاک نمی شد، در مغرب آن دره ای عمیق وجود داشت که گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. برای نوشتن بر روی این تخته سیاه می بایست راه هایی برای عبور از این فراز و نشیب ها پیدا کرد.
کل مطالب ریاضی را در فلاتی محدود بین رشته کوه های شمالی و رودخانه خراشیده شده جنوبی می نوشتم و آن قدر جا کم بود که بیشتر اوقات مجبور می شدم از یک طرف تخته به طرف دیگر آن هجرت کنم و از روی آن دره هولناکی که در قسمت غربی تخته حک شده عبور کنم، دره ای وهم انگیز که تا اعماق تخته فرور رفته بود. برای این که بچه ها پیوستگی مطالب را گم نکنند و در این دنیای پر از ناهمواری سردرگم نشوند، با فلش هایی به آن ها می فهماندم که ادامه مسئله یا تمرین را در کجا دنبال کنند.
یک روز که بر دامنه های جنوبی رشته کوه های شمالی به زحمت معادله ای نوشتم تا بچه ها از روی آن بنویسند و در دفترشان حل کنند، هنوز فاصله چندانی از تخته نگرفته بودم که ناگهان صدای مهیبی بلند شد و در کسری از ثانیه تمام کلاس را غبار گرفت. همه در بهتی عمیق فرو رفته بودیم و بعد از چند ثانیه نگاهمان به سمت سقف رفت که شاید بخشی از آن آوار شده است. این صدا و این گرد و خاک فقط از سقف می توانست باشد. بیشتر نگران بچه ها بودم که آسیبی ندیده باشند، ولی وقتی گرد و غبار تا حدی فرونشست چیزی دیدم که خودم بیشتر ترسیدم. کل تخته سیاه از جا کنده شده بود و بخش زیادی از گچ دیوار را هم همراه خود به زمین آورده بود. شانسی که آوردم این بود که مطالب را نوشته بودم و از تخته فاصله گرفته بودم.
تخته سیاه این کلاس برای خودش ابهتی داشت. طولش حدود سه متر بود و عرضش هم کمی از دو متر کمتر بود. کاملاً چوبی بود و بعد از این سقوط تازه به ابعاد و سنگینی اش پی بردیم. متاسفانه گوشه هایش در این اتفاق شکست ولی کلیتش همچنان پابرجا بود، البته نه مانند روزهای قبل، به نظر سالهای متمادی است که در امر آموزش در این مدرسه خدمت می کند و حال دیگر وقت بازنشستگی اش فرا رسیده است. باید جایش را به تخته های سبک و سفید بدهد. تخته هایی که این روزها آرام آرام جای خودشان را در کلاس ها پر رنگ تر می کنند.
هنوز کلاس در سکوت و بهت این اتفاق غرق بود که ناگهان در باز شد و آقای مدیر سراسیمه وارد کلاس شد. او هم با دیدن تخته سیاه که دراز به دراز وسط کلاس افتاده بود متعجب همان مقابل در ماند. هیچ کس حرفی نمی زد و همه نظاره گر بودند، حالا دیگر غم از دست دادن بود که زبان ما را بسته بود. کلاسی که تخته نداشته باشد، انگار هیچ ندارد. نماد کلاس و آموزش و مدرسه تخته سیاه است و اگر این نباشد هیچ کدام از آنها نخواهد بود.
خدا بچه ها را خیر دهد که چندتایی آمدند و به من کمک کردند تا تخته را بلند کرده و به دیوار تکیه دهیم. چنان وسط کلاس افتاده بود که با دیدنش غم عالم را احساس می کردیم. حداقل وقتی به دیوار تکیه کرده باشد می توان تا حدی او را نشسته فرض کرد. آقای مدیر که تازه از شوک خارج شده بود، شروع کرد به داد و بیداد که چرا مواظب وسایل کلاستان نیستید، چرا این قدر شیطنت می کنید، با تخته کلاس چه کار دارید؟ کدام مدرسه دانش آموزانش این طور به جان کلاسشان می افتند؟! و ...
من به همراه همه بچه ها فقط داشتیم آقای مدیر را نگاه می کردیم، چقدر نسنجیده و فکر نکرده حرف می زد، انگار درون ذهنش مقصر هر اتفاقی در مدرسه این بچه های معصوم هستند. وقتی داد و بیدادش تمام شد به او گفتم این بچه ها چه گناهی دارند که این طور به آنها تشر می زنی؟ من روی این تخته که بسیار هم ناصاف است به زحمت چیزی نوشته بودم و وقتی از آن فاصله گرفتم ناگهان سقوط کرد. این تخته که از قبل هم هیچ جای سالمی نداشت، بعد از گذر این همه سال بر دیوار سست شده بود و در نهایت هم افتاد. واقعاً به خیر گذشت، اگر دانش آموز پای تخته بود چه می شد؟
کمی از عصبانیت بی منطق آقای مدیر کاسته شد و به چند تا از دانش آموزان اشاره کرد تا کمک کنند و تخته را از کلاس بیرون ببرند. آن قدر نئوپان آن فرسوده شده بود که در همان وسط در کلاس به دو نیم شد و کلی از گوشه هایش هم ریخت. وقتی به آن نگاه می کردم غم سنگینی را در درونم حس می کرد، باری که قفسه سینه ام را می فشرد برایم غیر قابل تحمل بود. تصویری از پایان خودم را در آن می دیدم. بعد از عمری تلاش در عرصه تعلیم و تربیت همین گونه مرا نیز از کلاس بیرون خواهند برد. وقتی که دیگر توان نداشته باشی و ناکارآمد باشی لاجرم باید بروی یا خواهندت برد. چه صحنه سخت و سنگینی است رفتن و تمام شدن.
معلم بودن چقدر سخت است. باید انسان بسازی ولی بیشتر اوقات نمی توانی، یا مصالح مرغوب نیستند یا نقشه ای که در اختیارت گذاشته اند مناسب نیست و یا اصلاً وقتی نداری تا بتوانی آنچه می خواهی را پیاده کنی. از همه بدتر هیچ انگیزه ای هم برایت برای ساختن نمانده است. در نهایت هم اگر ساختی، سالها طول می کشد تا ساختمانت را ببینی، و شاید هم اصلاً نبینی. این روزها وقتی به ساختمان های افراد اطرافم می نگرم در این غم فرو می روم که چرا این ساختمان ها خوب طراحی و ساخته نشده اند؟ چرا با تمام این همه تکنولوژی در ساخت همه وسایل در ساخت انسانها پیشرفتی حاصل نشده؟ این چراهای بی پاسخ یک طرف و تمام شدن بدون ثمره مفید داشتن هم یک طرف.
در دفتر اخم های آقای مدیر کاملاً درهم بود و اصلاً هم حرف نمی زد. چنان به من نگاه می کرد که انگار من باعث این اتفاق شده ام. کمی بالا و پایین رفت و ناگهان رو به من کرد و با عتاب گفت: خُب حالا از کجا تخته سیاه گیر بیاورم؟ در این وقت سال که اداره چیزی به ما نمی دهد، از آن بدتر ما آخر دنیا هستیم و هیچ وقت چیزی به ما نمی رسد. چه طور برای این کلاس تخته تهیه کنم؟ مدرسه پول هم ندارد تا بشود از جایی تخته سیاه خرید. با این شرایط خودت بیشتر دچار مشکل می شوی، درس شما همیشه به تخته سیاه نیاز دارد.
نگاهی معنی داری به آقای مدیر انداختم و تا خواستم از خودم دفاع کنم که از دفتر خارج شد و من ماندم و سوالات همکاران در مورد چگونگی سقوط تخته سیاه و عواملی که من بدون این که خود بدانم، در راس همه آنها قرار داشتم. خیلی عصبانی شده بودم، مورد اتهامی قرار گرفته بودم که علاوه بر این که در آن تقصیری نداشتم، حتی ممکن بود آسیب هم ببینم. همکاران سوالات زیادی می کردند و هرچه می گفتم فقط با خنده آنها مواجه می شدم و همین بر عصبانیتم می افزود.
فردای آن روز که هم من و هم آقای مدیر آرام شده بودیم به دنبال راه چاره می گشتیم تا مشکل این کلاس را برطرف کنیم. با توجه به نبودن سرانه و هیچ بودجه ای نمی شد تخته سیاه خریداری کرد، وقتی هیچ پولی نیست هیچ نوع تخته ای چه سفید چه سیاه نمی شود تهیه کرد. پیشنهاد دادم که کلاس های من چرخشی شود تا حداقل در درس من که حتماً به تخته نیاز دارد مشکل کمتر شود. آقای مدیر این پیشنهاد را با اکراه قبول کرد ولی اعتراض دیگر همکاران باعث شد که این تصمیم هم اجرایی نشود.
آقای مدیر که کاملاً مستاصل شده بود گفت: بیا با هم به انبار مدرسه سری بزنیم، شاید چیزی در آنجا باشد که به درد ما بخورد. به انبار مدرسه رفتیم تا اگر شود چیزی پیدا کنیم.آن قدر این انبار پر بود از وسایل اسقاطی و میز نیمکت های شکسته که جایی برای عبور نبود. همه چیز روی هم تلمبار شده بود و وضع بسیار نابسامانی داشت. به آقای مدیر گفتم در این همه مدت که مدیر مدرسه بودید یک بار هم به فکر تمیز کردن این انبار نیفتادید؟! نمی دانم چرا باز اخم هایش در هم فرو رفت.
در گوشه انبار میز پینگ پونگ کاملاً مستعملی بود که یک طرف آن رطوبت گرفته بود و باد کرده بود ولی طرف دیگرش وضعی بهتر داشت. روی میز تقریباً سالم بود و می شد به عنوان تخته سیاه از آن استفاده کرد. به کمک آقای مدیر و با سختی بسیار آن نصفه میز پینگ پونگ را از انبار خارج کردیم و کمی دست به سر و رویش کشیدیم. وضعیت دیوار کلاس زیاد جالب نبود، به اندازه تخته سیاه قبلی که خیلی هم بزرگ بود گچ دیوار ریخته بود. یکی از اولیای دانش آموزان آمد و دوباره آن قسمت را گچ گرفت و تا حدی وضعیت بهتر شد. بعد این نیمه میز را که حالا دیگر حکم تخته سیاه را داشت، با چهار تا میخ فولادی بزرگ بر دیوار کلاس محکم نصب کردیم.
نسبت به تخته سیاه قبلی خیلی کوچکتر بود، بیشتر شبیه مربع بود تا مستطیل، ولی حداقل هموار بود و آن تپه چاله های عمیق و رشته کوه ها و دره های وهم انگیز تخته قبلی را نداشت. ولی مشکل اصلی اش این بود که رنگش کاملاً رفته بود و روی آن به سختی می شد نوشت. رنگش در ابتدا سبز بوده ولی به مرور زمان رفته و به سفیدی متمایل شده، به همین خاطر نوشته ها واضح دیده نمی شد. از آقای مدیر خواستم که یک قوطی رنگ سبز بخرد تا خودم این تخته را رنگ کنم.
بعد از این که نوبت صبح تمام شد، حدود ساعت دو بعد از ظهر به مدرسه برگشتم و شروع کردم به سنباده کاری تخته سیاه، بیرون برف شروع به باریدن می کرد و من هم بخاری کلاس را روشن کردم و در گرمایی مطلوب شروع کردم به رنگ کردن تخته، با یک دست و دو دست رنگ کردن، کار راه نمی افتاد و همین کمی خسته ام کرده بود. درست است که کوچک بود ولی تعداد دفعات رنگ آمیزی خیلی بیشتر از آن بود که تصور می کردم، فقط امیدوار بودم رنگ تمام نشود. فکر کنم دست پنجم یا ششم بود که تا حدی رنگ تخته برگشت و همان سبز خوش رنگی شد که انتظار داشتم.
تقریباً کار تمام شده بود و داشتم لکه گیری می کردم که ناگاه در کلاس باز شد و چند تا آقای کت و شلوار پوش وارد کلاس شدند. هاج و واج مانده بودم که اینها که هستند و اینجا چه کار می کنند؟ سلام و علیکی کردند و به من خسته نباشید گفتند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است که آقای مدیر از پشت آنها بیرون آمد و آنها را به من معرفی کرد. دیدن آقای مدیر قوت قلبی برایم شد و من هم به رسم ادب جواب سلامشان را گفتم و با آنها احوال پرسی کردم.
اینها رئیس و معاونان اداره آموزش و پرورش بودند که برای بازدید دبیرستان آمده بودند. دبیرستان در طرف دیگر روستا است، پس آنها اینجا چه می کنند؟ لبخندهای مصنوعی که بر لبانشان بود برایم اصلاً خوش آیند نبود. هیچگاه از مسئولین دل خوشی نداشتم، بیشتر اوقات که خبری از آنها نبود و تازه وقتی هم می آمدند فقط ایراد می گرفتند و می رفتند. به یاد ندارم تا کنون مشکلی از مشکلات ما را حل کرده باشند، همیشه مشکلی می آفرینند.
آقای مدیر چیزهایی می گفت که واقعاً نمی شنیدم و در خودم بودم و به این فکر می کردم که آیا این آدم های اتو کشیده واقعاً به فکر ما که در این روستای دورافتاده خدمت می کنیم هستند؟ اصلاً امر آموزش و از آن مهم تر پرورش اولویت آنها می باشد؟ فقط یک سری کارهای روتین انجام می دهند و اکثر اوقات هم به پر کردن فرم بازدید بسنده می کنند و هیچ خیری از آنها به ما و مدرسه و این روستا نمی رسد. همیشه از اداره و مسئولینش بدم می آمد. شمرده شمرده و ادبی حرف می زنند ولی هیچ کاری نمی کنند.
از من خیلی تشکر کردند. یکی از آنها گفت: آفرین بر شما که به فکر مدرسه و بچه ها هستید و خودتان دارید تخته سیاه آماده می کنید. خیلی جدی و بدون هیچ حالتی که خوش آیندی مرا نشان دهد گفتم: مجبورم این کار را انجام دهم، وگرنه نمی توانم درس بدهم. مدرسه که پول ندارد و اداره هم که در فکر نیست. خودم باید به فکر خودم و کلاسم باشند. کمی چهره هایشان برگشت ولی در نهایت خداحافظی در ظاهر گرمی با من کردند و رفتند، من هم باز هم به رسم ادب با لبخندی حداقلی و تا حد ممکن تلخ بدرقه شان کردم.
کارم که تمام شد در راه خانه به این فکر می کردم که اینها برای بازدید دبیرستان آمده بودند، پس در مدرسه ما چه می کردند؟ فکر کنم آقای مدیر از فرصت استفاده کرده بود تا مشکلات مدرسه را به آنها نشان دهد و از بخت بد من درست همان زمانی آنها به مدرسه ما آمدند که من در مدرسه بودم. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفتد، شاید این مسئولین فکر کنند که من برای خودشیرینی این کار را انجام داده ام. ای کاش در این روز من در مدرسه نمی بودم. خیلی اعصابم به هر ریخت و مدتی طول کشید تا آرام شوم. نمی دانم چرا نفرت من از مسئولین کم نمی شود.
هفته بعد اتفاقاتی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتم. سه تا تخته وایت برد سفید و براق و بزرگ و بسیار زیبا به مدرسه آوردند و در هر کلاس یکی از آنها رانصب کردند. وصف این تخته ها را شنیده بودم ولی اولین باری بود که می خواستم روی آنها بنویسم و تدریس کنم. چقدر نوشتن روی این تخته ها با ماژیک خوب و راحت است. آن قدر صاف و سیقلی بودند که اصلاً با تخته سیاه های قبلی قابل قیاس نبودند. از اوج ناهمواری به اوج همواری رسیده بودیم.
آقای مدیر مرا صدا زد و گفت: همان رنگ کردن تخته سیاه در کلاس کار خودش را کرد و اینها را خود آقای رئیس دستور داد تا به مدرسه با بدهند. باور کن هنوز مدارس شهر تخته وایت برد ندارند و شروع نصب این تخته ها از مدرسه ما بوده است. می دانی این تخته ها چقدر گران هستند؟ تازه چند بسته ماژیک هم به ما داده اند که فکر کنم برای یک سال ما کفایت کند. این بار آخر دنیا شده بود اول دنیا.
خدا را شکر که یک بار هم این مسئولین کاری برای مناطق محروم انجام دادند. فکر کنم این بار کمی از دیدن وضعیت کلاس ها و مدرسه ما خجالت کشیدند. خدا را شکر که حداقل خجالت کشیدن را بلد هستند.
ولی من همان تخته های ناهموار و نوشتن با گچ را دوست دارم، ای کاش هنوز هم آنها در کنار ما می بودند و به ما در این امر خطیر آموزش و پرورش کمک می کردند. نوشتن با ماژیک در ابتدا خوب به نظر می رسید ولی بعد از مدت کوتاهی دلم برای گچ تنگ شد. با گچ خیلی خوش خط تر می شد نوشت. اصلاً تخته باید سیاه باشد و نوشته ها سفید، سپیدی است که تغییر ایجاد می کند و دل سیاهی ها را می شکافد. سپیدی است که آموزش می دهم و سیاهی نادانی را به کناری می نهد. ولی چه سود که دیگر تخته سیاه و گچ به تاریخ پیوست، همانند آموزش و پرورش ما.
یکی از مهمترین قانون های کلاس من، عدم ورود یا خروج دانش آموزان بعد از حضور من در کلاس است. در این مورد بسیار سخت گیر هستم و نمی گذارم نظم کلاسم با این رفت و آمدهای بی مورد برهم بخورد. در موارد خاص برای اجازه ورود دادن به دانش آموز فقط یک راه وجود دارد، حتماً باید از مدیر مدرسه برگه ای که بیانگر علت تاخیرش در حضور کلاس است را به همراه بیاورد. برای بیرون رفتن به هر دلیل هم اجازه نمی دهم، توجیه من این است که زنگ تفریح برای رسیدگی به همین امور است.
در میانه های زمان کلاس بودیم، درس را گفته بودم و بچه ها در حال حل کاردرکلاس ها بودند. در کلاس قدم می زدم و بر حل بچه ها نظارت می کردم که دیدم دست محسن لرزان از انتهای کلاس بالاست. فکر کردم در مورد درس سوال دارد، به احتمال قوی در حل یکی از سوالات دچار مشکل شده و از من راهنمایی می خواهد. ولی وقتی به بالای سرش رفتن، خبری از آن چیزی که فکر می کردم نبود، او از من اجازه دستشویی رفتن خواست که من هم مانند همیشه علاوه بر اجازه ندادن، گوشزد کردم که دیگر در کلاس از من اجازه برای این کارها نگیرید.
چند دقیقه بعد دست محسن دوباره بالا آمد و من هم با اشاره سر به او فهماندم که نمی شود. یک سری از سوالات را پای تخته نوشتم و به نوبت بچه ها را برای حل کردن فرستادم، خوشبختانه خوب پاسخ می دادم. از بچه ها خواستم تا صفحه بعد را حل کنند که این بار محسن کنار میز من آمد و گفت: آقا اجازه بگذارید حرفمانمان را بزنیم بعد اجازه ندهید. با سر اشاره کردم که خُب بگو. آرام کنار گوشم آمد و گفت: آقا اجازه ما مشکل کلیه داریم و نباید خودمان را نگاه داریم، وگرنه کلیه مان عفونت می کند. تابستان به همین خاطر چند روزی را در بیمارستان شهر بستری بودیم.
تا این را گفت بلافاصله به او اشاره کردم که سریع برود تا مشکلش حادتر نشود. مدیر مدرسه وظیفه دارد ما دبیران را از این گونه مشکلات دانش آموزان مطلع کند. بهتر است در همان ابتدای سال لیستی تهیه کند و کاملاً محرمانه آن را در اختیار ما بگذارد تا ما بدانیم که به این دانش آموزان چگونه رفتار کنیم. چند سال پیش دانش آموزی داشتم که گوش راستش نمی شنید و تا وقتی مدیر به ما نگفت ما نمی دانستیم و همین چقدر برای ما و خود دانش آموز مشکل ایجاد کرده بود. این مورد را حتماً باید به آقای مدیر بگویم.
هنوز چند دقیقه ای از خروج محسن از کلاس نگذشته بود که درب کلاس ناگهان با صدایی مهیب باز شد و مردی که از چهره اش می شد فوران عصبانیت را دید، وارد کلاس شد. دست محسن را هم گرفته بود و با شتاب به سمت من می آمد. این اتفاق آن قدر سریع رخ داد که فرصتی برای واکنش نشان دادن نداشتم. تا خواستم به خودم بجنبم او درست جلوی من ایستاده بود، کاملاً مقابل دیدگان مبهوت بچه ها.
ابتدا خیلی ترسیدم، سبیلهایش از بناگوشش در رفته بود و هیکل درشتی هم داشت. چهره اش آن قدر برافروخته بود که کاملاً سرخ شده بود. زیر لب چیزهایی می گفت که کاملاً نامفهوم بود. بچه ها همه بهت زده فقط ناظر بودند و منتظر بودند تا واکنش مرا به عنوان دبیرشان ببینند.کمی خودم را جمع و جور کردم، سلام کردم ولی جوابی نداد و تا خواستم چیزی بگویم مهلتم نداد و شروع کرد با صدای بلند حرف زدن.
می گفت: شما حق ندارید بچه ها را از کلاس بیرون کنید، محسن شاید دعوا کند ولی هیچ وقت مقصر نیست. فقط از خودش و حیثیتش دفاع می کند. اگر شما هم جای او باشید همین کار را می کنید. آدم باید از آبرویش دفاع کند و برای این کار هم گاهی زد و خورد ایجاد می شود. فقط آن کسی را که محسن را زده یا به او فحش داده به من نشان بدهید تا دمار از روزگارش درآورم. ضمناً مگر شما معلم نیستی، پس حواست کجاست که سر کلاس بچه ها به هم حرف های نامربوط می زنند.
صدای بلند و لحن ناموزنش که بی ادبانه هم بود، مرا هم عصبانی کرد. من هم صدایم را در گلویم انداختم و گفتم: اولاً هنوز یاد نگرفته اید که برای وارد شدن به جایی ابتدا باید در بزنید و اجازه بگیرید. دوم این که مگر من اجازه دادم که شما وارد کلاس شوید. سوم این که هرجایی قانونی دارد، حسابی دارد، کتابی دارد، اینجا مدرسه است و در آن قوانینی هست. به جای داد و بیداد و این رفتار ناشایست که نشان دهنده شخصیتتان است، اگر موردی بوده یا اتفاقی افتاده یا شکایتی دارید باید به دفتر مدرسه بروید و مشکلتان را آنجا بگویید.
واکنش تند من متاسفانه موثر واقع نشد و بر میزان خشمش افزوده شد، رنگ رخسارش بیشتر قرمز می شد و وقتی به او نگاه کردم به نظرم داشت از گوش هایش دود بیرون می زد، آن قدر در کارتون های دوره کودکی آدم های عصبانی را با این شکل قیافه دیده بودم، حالا هم چهره این آقا این چنین مقابلم تصویر شد. شروع کرد به داد زدن و چیزهایی گفت که اصلاً نفهیمدم، وضعیت بسیار بغرنج شده بود. می بایست به دفتر می رفتم و آقای مدیر را صدا می کردم ولی ترک کلاس ممکن نبود، در وضعیت بدی گیر افتاده بودم.
بعد رو به محسن کرد و گفت: به من نشان بده که کدام بچه اذیتت کرده تا همینجا به حسابش برسم. محسن که فقط داشت بر خود می پیچید گفت: عموجان به خدا کسی با من دعوا نگرفته. تا این را گفت باز صدای آن مرد بالا رفت و گفت: نترس، بگو من اینجا کنارت هستم. درست است که پدرت نیست ولی من که هستم. نمی گذارم حقت را بخورند. من مانند پدر حمایتت می کنم و نمی گذارم حقی از تو ضایع شود.
نگاهم وقتی به محسن افتاد و رفتارش را دیدم ناگهان به یاد مشکل او افتادم. می بایست او را از دست این مرد نجات می دادم تا او برود و خودش را از آن مورد نجات دهد. در حرکتی متهورانه سریع دست محسن را گرفتم و او را از دست آن مرد بیرون کشیدم و او را به سمت در کلاس بردم و به او گفتم بدو تا دیر نشده و او هم از در کلاس مثل فشنگ خارج شد و به سمت حیاط مدرسه دوید. امیدوارم بود خیلی دیر نشده باشد و او دچار مشکلات بعدی نشود.
وقتی برگشتم آن آقای محترم درست بالای سرم بود و نزدیک بود اتفاق بدی بیافتد که یکی از بچه ها از ته کلاس بلند شد و گفت: آقا رحیم، محسن دستشویی داشت که رفت بیرون، نه با کسی دعوا کرده بود و نه کسی هم اذیتش کرده بود. آقا معلم هم تازه به او اجازه نمی داد، وقتی مشکلش را گفت آقا معلم به او اجازه داد. خودتان می دانید که محسن در تابستان در شهر در بیمارستان بوده، خودتان او را به دکتر بردید و بالای سرش بودید.
واقعاً این دانش آموز به دادم رسید. اتفاقات به قدری سریع رخ داده بود که این به فکر من خطور نکرده بود که محسن اصلاً برای چه به بیرون رفته بود. می توانستم در همان بدو ورود این آقا و مطرح شدن موضوع قضیه را فیصله دهم. گاهی اتفاقات سریع و عجیب باعث می شود که حافظه و ذهن انسان مختل شود و نتواند تصمیم درست را اتخاذ کند. باید در این زمینه تمرین کنم و بیشتر آماده باشم تا در زمان درست تصمیم درست را گرفته و با اجرای آن تبعات را به حداقل برسانم.
در طرفه العینی جایگاه من و آن آقا عوض شد. احساس کردم کوچک شده و هنوز هم دارد کوچک تر می شود. سینه ام را ستبر کردم و گفتم: آقای محترم نه ادب را رعایت کردید نه نزاکت را و از همه بدتر اصلاً نمی دانستید ماجرا از چه قرار است. نظم کلاس ما را هم به هم زدید و از همه بدتر بدون اجازه وارد کلاس شدید. اینجا یک مکان دولتی است و حق ندارید این گونه رفتار کنید. طبق قانون می توانم از شما شکایت کنم. همه بچه ها هم شاهد هستند که شما به من تهمت زدید.
از آن همه داد و بیداد چند لحظه قبلش حالا فقط لکنت را داشت و واژه ببخشید را پشت سر هم تکرار می کرد. درست است که واقعاً اعصابم را خُرد کرده بود و رفتار ناشایستی با من داشت ولی این رفتار اکنونش اصلاً در برابر بچه ها خوشآیند نبود. بیشتر به خاطر محسن دلواپس بودم که عمویش در برابر بچه ها این گونه لابه می کند. به همین خاطر سریع ایشان را از کلاس به بیرون و دفتر مدرسه هدایت کردم. آنجا بود که آقای مدیر تازه فهمید آن داد و بیداد من نبوده و اتفاق دیگری در کلاس رخ داده است.
آقای مدیر با عصبانیت به او گفت که به چه حقی وارد مدرسه شد و بدون اجازه او به کلاس رفته؟ بنده خدا مستاصل مانده بود و فقط ببخشید می گفت. آقای مدیر رو به او کرد و ادامه داد: این طور برای محسن پدری می کنید؟ به جای این که مراقب او باشید، آبروی بچه را در کلاس می برید. حالا بچه ها چقدر به خاطر این کار شما محسن را سرکوفت بزنند. پدرش در زندان است و او را به شما سپرده که مواظب باشید. اگر قرار است اینطور از او حراست کنید، بهتر است این کار را نکنید.
جمله آخر آقای مدیر متعجبم کرد، پدر محسن در زندان است؟! این اتفاق چقدر برای این دانش آموز سنگین است. حتی لحظه ای هم نمی توانم خودم را جای او قرار دهم و این فشار سهمگین را تحمل کنم. واقعا او کار بزرگی انجام می دهد که می تواند درس بخواند و بدون مشکل سال تحصیلی را بگذراند. درسش در حد متوسط بود و هیچگاه تجدید یا نمره کم نداشت. تلاشش هم در اندازه خودش واقعاً خوب بود، به یاد ندارم تا کنون تکلیفش را انجام نداده باشد.
آقای مدیر سر اصل مطلب رفت و از عموی محسن پرسید داستان از چه قرار است که این طور وارد مدرسه و کلاس شده است و این قدر هم عصبانی است؟ جواب خیلی جالب بود. ایشان در حال گذر از جلو در مدرسه بوده که محسن را در حال بیرون آمدن از در حیاط مدرسه دیده است. با توجه به تجربه خودش از زمان تحصیل فکر کرده که محسن از کلاس اخراج شده و حتماً هم دعوا کرده است. به همین خاطر با عصبانیت به کلاس آمده است. به قول خودش می خواسته در حق پسر برادرش پدری کند.
واقعاً هر فردی در دنیایی که در ذهنش ساخته است زندگی می کند و اتفاقات را بر اساس آن تفسیر می کند. این آقا در زمان تحصیلش در مدرسه احتمالاً شیطنت بسیار داشته و از کلاس بسیار اخراج شده و به همین خاطر بیرون رفتن دانش آموز از کلاس را فقط به همین دلیل می توانسته تصور کند. این اتفاق در بسیاری از اتفاقات و قائله های مهم تر و بزرگ تر هم رخ می دهد. سوء تفاهم از همین ساختی که در ذهن صورت می گیرد ایجاد می شود و گاهی چنان خسارت هایی به جای می گذارد که جبرانش بسیار سخت و حتی غیرممکن است.
به کلاس برگشتم، محسن سر جایش نشسته بود. البته رنگ و رویش نشان از وضعیت نامناسبش می داد. حق هم داشت اتفاقی که افتاده بود برایش خیلی سنگین بود و او را مقابل همکلاسی هایش بی آبرو کرده بود. هیچ واکنشی نشان ندادم و هیچ صحبتی هم در مورد اتفاقی که در کلاس رخ داد نکردم، فقط گفتم کاردرکلاس ها را روی تخته سیاه می نویسم و شماها را می فرستم که حل کنید. دقت کنید که اگر هنوز خوب یاد نگرفته اید همین جا یاد بگیرید.
اولین نفری را که برای حل کاردرکلاس به پای تخته فرستادم محسن بود. خوشبختانه توانست سوال را حل کند. تشویقش کردم و بچه های کلاس هم برایش کف زدند. رنگ و رویش باز شد و لبخندی هرچند کوچک بر لبانش نقش بست. در اینجا رفتار بچه های کلاس برایم بسیار ارزشمند بود. هیچ کدام چیزی به محسن نگفتند و با تشویقشان به او فهماندند که اتفاق خاصی رخ نداده است. واقعاً یافتن چنین دانش آموزان و چنین کلاسی بسیار سخت است و خوشبختانه در این روستا این افتخار نصیب من شده که دبیر این بچه های دریا دل باشم. همیشه بچه های روستا جور دیگری هستند.
هنوز آقای مدیر نرسیده بود و مقابل در سالن منتظر ایستاده بودم. داشتم به دوردستها نگاه می کردم و کوههای سر به فلک کشیده را که مانند همیشه نمی گذاشتند ابرها از رویشان عبور کنند را نظاره می کردم. خشکی این طرف همیشه در گرو قد بلند این کوه ها است. سالیان متمادی است که ابرها و این کوه ها سر دعوا با هم دارند، به ندرت کار به مسالمت می کشد و ابرها این طرف آمده و باران را به ارمغان می آورند. تلاش طبیعت در این سوی البرز برای زنده ماندن بسیار بیشتر است تا سوی دیگر، تلاشی که واقعاً ستودنی است.
در عوالم خود بودم که ناگهان سروصدای زیادی مرا متوجه گوشه سمت راست حیاط مدرسه کرد. همه بچه ها آنجا جمع شده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند. در عرض چند صدم ثانیه کل دانش آموزان در آن نقطه جمع شدند و هیاهویی به پا خاست. این ها نشانه هایی خوبی نبود، به احتمال زیاد درگیری ای رخ داده و دو یا چند تن از دانش آموزان در حال زد و خورد هستند. تجربه نشان می دهد که در این مواقع سرعت عمل می تواند از بروز اتفاقات بدتر جلوگیری کند.
با شتاب خودم را به جمعیت رساندم، هر کار می کردم نمی توانستم از بین آنها عبور کنم. هیچ راهی نداشتم و از دست دادن زمان در این موارد می توانست فاجعه بار باشد. فریادی زدم و تا حدی توانستم برای خود معبری باز کنم. با زحمت بسیار به کانون آشفتگی رسیدم، صحنه بسیار دهشتناک بود. دو نفر با هم گلاویز شده بودند و به شدت به هم ضربه می زدند. آن قدر فرز و چابک بودند که نمی توانستم آنها را بگیرم. در همین حین یکی کمر دیگری را گرفت و چنان سالتو بارانداز کرد که اگر روی تشک کشتی بود حداقل پنج امتیاز داشت.
خیلی ترسیده بودم، با این ضربه ای که آن دانش آموز در زمان فرودش بر زمین خورد پیش خود گفتم که دیگر بلند نخواهد شد، حتماً نفسش خواهد گرفت ولی بر خلاف تصور من در همان حالی که روی زمین افتاده بود پای حریفش را گرفت و او را هم نقش بر زمین کرد. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و دیگر مجالی برای تامل نبود. به میانشان رفتم و با زحمت زیاد از هم جدایشان کردم و خود را بینشان قرار دادم. وقتی دیدند نمی توانند به هم برسند شروع کردند به ناسزا گفتن.
با تشری که زدم ساکت شدند. با اخم به دانش آموزانی که دور ما جمع شده بودند اشاره کردم و آنها هم سریع متفرق شدند. به آن دو نفر گفتم که به مقابل در سالن بروند و همانجا بایستند تا آقای مدیر بیاید. وقتی به چهره هایشان نگاه کردم، هنوز از خشم برافروخته بودند، می بایست تا مدتی حتماً تحت کنترل باشند، زیرا هر لحظه احتمال آن می رفت که دوباره به هم بپرند و همه چیز از اول شروع شود. مقابل در سالن یکی را در سمت راست و دیگری را در سمت چپ قرار دادم و خودم هم در بین آنها ایستادم تا حتی نگاهشان هم به یک دیگر نیفتد.
چشمانشان پر خون بود و فقط مترصد فرصتی بودند تا دوباره با هم درگیر شوند. با اخم نگاهشان کردم و به آنها گفتم که حق هیچ کاری ندارید تا آقای مدیر بیاید و وضعیت شما را بررسی کند. یکی از آنها گفت: آقا اجازه تقصیر او بودکه اول فحش داد، آن یکی با خشم گفت: دروغ می گوید، خودش اول به ما تنه زد و ما را زمین انداخت. داشت این بحثشان بالا می گرفت که باز فریادی زدم و هر دو ساکت شدند. معمولاً در این موارد قضاوت نمی کنم و همه چیز را به مدیر محول می کنم، واقعاً قضاوت کار سختی است و یافتن مقصر بسیار دشوار است.
چند دقیقه بعد آقای مدیر که در یک دستش کلی کاغذ که معلوم بود بخشنامه است و در دست دیگرش سه تا نان بود، وارد حیاط مدرسه شد. دانش آموزان سریع به او موضوع را گفتند و تا زمانی که به پیش من رسید تقریباً همه چیز را می دانست. بعضی از این دانش آموزان در مخابره اخبار مدرسه سرعت عمل بالایی دارند، البته من زیاد از این اتفاق خوشم نمی آید و اصلاً دوست ندارم دانش آموز طوری تربیت شود که بخواهد گزارش اتفاقات را به اولیای مدرسه بدهد، اگر مخفیانه باشد که بسیار بدتر است و باید این رفتار را اصلاح کرد. البته مدیری را تا کنون ندیده ام که با نظر من موافق باشد.
آقای مدیر تا این دو نفر را دید، زیر لب غرغری کرد و بخشنامه ها را به من داد و نان ها را به یکی از آنها داد و کلیدها را از جیبش درآورد و قفل در ورودی را باز کرد. من پشت سر ایشان وارد سالن مدرسه شدم، آن دانش آموزان همان بیرون پشت در ایستادند. آقای مدیر در دفتر را باز کرد و بعد از این که وارد شدیم، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بچه ها که هنوز به مدرسه نرسیده است برایش دردسر درست کرده اند. گفتم: زیاد عصبانی نشوید من سریع جدایشان کردم و نگذاشتم کار به جاهای باریک بکشد. از من تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید این ها حتماً بلایی سرشان می آمد و آن وقت می دانی چه دردسری می شد؟! آخر من از دست این بچه ها سکته می کنم.
بعد رفت پشت میزش نشست و من هم برگه های بخشنامه را مقابلش گذاشتم. غرغرهایش بیشتر شد و گفت: این اداره هم فقط بلد است بخشنامه های بی خودی بفرستد و کلی وقت ما را برای جواب های بیهوده آن بگیرد. همین شماره زدن و ثبت دفتر کردن این بخشنامه ها کلی وقت مرا می گیرد. آقای مدیر همانطور غرغرکنان در کمدش را باز کرد و برگه ها را در یکی از آن طبقات گذاشت. من هم دفتر نمره را گرفتم، و بر روی صندلی کنار در ورودی نشستم. هنوز ده دقیقه ای تا زنگ شروع مدرسه مانده بود.
آقای مدیر مشغول کارهایش بود و من هم داشتم دفتر نمره را ورق می زدم که ناگهان به یاد این دو دانش آموز افتادم، دو نفری کنار در سالن بدون هیچ کنترلی رها شده بودند، حتماً تا حالا درگیر شده اند. سریع از دفتر خارج شدم تا خودم را به آنها برسانم و از بروز اتفاقات احتمالی جلوگیری کنم. ولی نبود سروصدا و هیاهو بچه ها از همان ابتدا نشان می داد که اتفاقی رخ نداده است. وقتی به مقابل در سالن رسیدم با صحنه عجیبی مواجه شدم.
دو نفری کنار هم نشسته بودند و داشتند از نانی که آقای مدیر به یکی از آنها داده بود که نگاه دارد، می خوردند. وقتی به بالای سرشان رسیدم تا مرا دیدند یکه خوردند و هر دو شروع کردند به ببخشید گفتن. تقریباً نیمی از یکی از سه نان بربری که آقای مدیر آورده بود را خورده بودند. برایم جالب بود که دیگر عصبانی هم نبودند و انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتند همدیگر را تکه و پاره می کردند، فقط می گفتند ببخشید و حواسمان نبود و به آقای مدیر نگویید و...
تا به خودشان بیایند آقای مدیر هم سر رسید و وقتی نان ها را دید اخمهایش در هم رفت ولی مکثی کرد و نان ها را از آنها گرفت و بدون این که چیزی بگوید به داخل دفتر بازگشت. هم من و هم بچه ها از این رفتار آقای مدیر متعجب ماندیم، منتظر بودیم دوباره داد و بیدادی کند و آن دو را برای این کارشان تنبیه کند. در این بهت بودیم که صدای زنگ مدرسه به صدا درآمد و دانش آموزان شروع کردند به تشکیل صف. آقای مدیر هم آمد و به آن دو نفر گفت: کنار دفتر بایستید تا بعد از صبحگاه به حسابتان رسیدگی کنم، سپس مانند همیشه با دقتی بسیار صف های دانش آموزان را مرتب کرد.
صبحگاه تمام شد و بچه ها به کلاس رفتند و سرویس معلمان رسید و بقیه همکاران نیز آمدند و مانند هر روز مدرسه رسماً شروع به فعالیت کرد. در کلاس که بودم صدای آقای مدیر می آمد که داشت آن دو نفر را توبیخ می کرد. در این نوع درگیری ها نمی شود به طور قطع مقصر را پیدا کرد، معمولاً هر دو طرف مقصر هستند و میزان تقصیرشان کمی متفاوت است. گاهی تصمیم گیری خیلی سخت می شود و تنبیه را نمی شود تعیین کرد. از صدای آقای مدیر که داد و بیداد می کرد فهمیدم که او هم در حال رفع و رجوع این قائله به ساده ترین شکل ممکن است. کمی تهدید و داد و بیداد و در نهایت هم قول گرفتن که دیگر تکرار نشود.
این کار اولین مرحله در برخورد با چنین اتفاقاتی است و در صورت تکرار به صورت کتبی تعهد گرفته می شود، در مرحله بعد از خانواده تعهد گرفته می شود و در نهایت هم اگر مورد خیلی خاص باشد به بخش مشاوره اداره ارسال می شود و رای صادره که ممکن است اخراج چند روزه یا تغییر مدرسه و یا حتی اخراج دائم باشد اجرا می شود. البته کمتر به این جاها کشیده می شود و معمولاً مشکلات در همان مدرسه رفع و رجوع می شود. بیشتر برخورد های بچه ها از روی شیطنت های کودکانه است.
در زنگ تفریح و وقت صرف صبحانه آقای مدیر با ظرفی که بوی آن مدهوشمان کرده بود وارد دفتر شد. در اغلب صبحانه های مدرسه ما نیمرو سرو می شود، تخم مرغ آب پز هم در روزهایی است که نیم رو نیست. باز هم دست آقای مدیر درد نکند که هر روز این زحمت را متقبل می شود و صبحانه گرم برای ما آماده می کند. مدیران مدارس روستایی همه کاره مدرسه هستند و وظیفه معاونان مختلف و حتی آبدارچی را هم باید انجام دهند. وقتی ظرف نیمرو را روی میز گذاشت، فقط از مقدار نان عذرخواهی کرد .
گفت: این بچه ها اصلاً صبحانه نمی خورند و بیشتر مشکلات ما هم از همین موضوع است. گرسنه به مدرسه می آیند، هزار دفعه هم گفته ام که حداقل یک تکه نان بخورید تا ته دلتان را بگیرد ولی متاسفانه هیچ گوش شنوایی نیست. نصف نان را همین دو نفری که دعوا کرده بودند، خورده اند. ببخشید اگر کم آمد. کمی که فکر کردم، به نظرم خورده شدن نصف نان توسط آن دو دانش آموز نمی تواند این قدر مشکل برای مدرسه ایجاد کند که آقای مدیر این چنین درباره اش صحبت می کند. اگر تهیه نان برای آقای مدیر سخت است باید کمکش کنم و از این به بعد روزهایی که در این مدرسه هستم نان را من بیاورم. البته سخت است، زیرا باید از وامنان نان را بگیرم و تا کاشیدار بیاورم. امسال دو روز در کاشیدار و در این مدرسه کلاس دارم و همیشه پیاده رفت و آمد می کنم.
در زنگ بعدی وقتی همکاران به کلاس رفتند به آقای مدیر گفتم که از این به بعد من در روزهایی که اینجا هستم نان می خرم و می آورم. متعجبانه پرسید: چه شده که به فکر نان افتاده ای؟ مگر چیزی شده است؟ گفتم شما چنان در مورد مشکل ایجاد شده در مورد خوردن نان توسط دانش آموزان گفتید که حدس زدم حتماً برایتان سخت است که نان بگیرید. خندید و گفت: هنوز خیلی مانده مانند من با تجربه شوید.
از این گفته آقای مدیر چیزی نفهمیدم، حرف من چه ارتباطی به تجربه دارد؟ نتوانستم جلوی کنجکاوی خود را بگیرم و موضوع را از آقا مدیر پرسیدم. خنده اش را به لبخند بدل کرد و گفت: اهالی اینجا معمولاً شام را خیلی زود می خورند، هوا که تاریک شد شام آماده است. شب هم زود می خوابند و بالطبع آن صبح هم زود بیدار می شوند و صبحانه را هم بسیار زود می خورند. مردم اینجا هنوز بر طبق طبیعت زندگی می کنند، با رفتن خورشید می روند و با آمدن خورشید می آیند. ولی این بچه ها به خاطر تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر دیر می خوابند و دیر هم بیدار می شوند و خیلی از آنها صبحانه نمی خورند.
گفتم: نخوردن صبحانه متاسفانه مشکلی است که بیشتر مردم با آن درگیر هستند، حالا این مورد چه ربطی به مشکلات مدرسه و بچه ها دارد. باز هم لبخندی زد و گفت: گفتم که خیلی مانده تا شما مانند ما با تجربه شوید. دلیل آن کاملاً واضح است. همین که صبح با شکم گرسنه به مدرسه می آیند احتمال عصبانیت و به هم ریختن تعادل عصبی آنها بیشتر می شود. شما اگر گرسنه باشید زودتر عصبانی نمی شوید؟ شکم گرسنه که دین و ایمان ندارد. همین می شود که مانند خروس جنگی به جان هم می افتند. دیدی که وقتی آن دو نفر نان خوردند، مانند بره آرام شدند.
واقعاً تا به حال از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم. به نظر حرف های آقای مدیر منطقی می آمد. گرسنگی باعث پایین آمدن سطح قند خون می شود و با این اتفاق تعادل عصبی به هم می ریزد. حرف های آقای مدیر را تایید کردم و گفتم: به نظر شما برای کم کردن تنش ها برای بچه ها بهتر نیست در مدرسه به آنها صبحانه بدهیم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: باز هم بی تجربگی کردید، مگر می شود به بچه ها هر روز صبحانه داد. یکی دوتا نیستند و یک روز و دو روز هم نیست. ما همیشه نوبت صبح هستیم و با این پیشنهاد شما باید یک آشپزخانه مرکزی کنار مدرسه احداث کنیم.
باز هم مرام و معرفت آقای مدیر بود که در طرحی واقعاً عالی در ماه یک روز به کمک اهالی و خود دانش آموزان و ما معلمان نان و پنیری هر چند اندک آماده می شد و در همان مراسم صبحگاه بین دانش آموزان توزیع می شد. این اتفاق ساده هم برای بچه ها انگیزه ایجاد می کرد و هم حس همکاری و همیاری را در مدرسه متبلور می ساخت. مخصوصاً برای آماده کردن لقمه ها، همیشه کلی داوطلب داشتیم که برای این کار سر و دست می شکاندند.
از آن روز تا پایان سال کاملاً به روزهایی که نان و پنیر در مدرسه توزیع می شد دقت کردم، هیچگاه در آن روزها دعوایی بین بچه ها رخ نداد. گاهی دلیل یک اتفاق از آن چیزی که فکر می کنیم بسیار متفاوت تر است و ساده تر و معمولی تر است.
آخرین چهارشنبه قبل از امتحانات نوبت اول، خسته از دو شیفت مدرسه و سرو کله زدن با بچه ها و کلی معطلی برای یافتن ماشین، اذان مغرب شده بود که به تیل آباد و جاده اصلی رسیدم. کنار پاسگاه منتظر بودم تا شاید ماشینی بیاید و مرا به شاهرود ببرد. انتظار در هوایی سرد که سوز آن تا مغز استخوان نفوذ می کند کاری بس دشوار است. در اتفاقی نادر، این بار شانس به من رو آورد و بعد از حدود ده دقیقه انتظار یک سواری که خانواده ای در آن بودند رسیدند و در کمال تعجب مرا سوار کردند.
تا نشستم آقای راننده گفت: سربازی؟ گفتم: نه، دبیر هستم. لبخندی زد و گفت: می دانم منتظر ماشین بودن چقدر سخت است، من هم سالها همچون شما بودم، البته من نظامی بودم ولی در هر صورت سختی این انتظار و خوشی گیر آوردن ماشین را می دانم. همینکه دیدم در این سرما اینجا ایستاده ای فهمیدم که منتظر ماشین هستی. از ایشان بسیار تشکر کردم.
این آقای نظامی به همراه همسر و مادرش در راه سفر به سبزوار بودند، بعد از گردنه خوش ییلاق مادر که کنار من عقب نشسته بود از داخل سبد یک لقمه بیرون آورد و به من تعارف کرد. ابتدا قبول نکردم ولی آن قدر مهربان بود که نمی شد دستش را رد کرد. همان یک لقمه، که کتلتی بود بسیار لذیذ به همراه گوجه و خیارشور، شام من شد. واقعاً همیشه مادران در هرجایی که باشند مادری خود را نشان می دهند.
سرچشمه از آنها خداحافظی کردم. وقتی با تاکسی به ترمینال رسیدم تنها اتوبوسی که بود سوپر ویژه بود و ساعت حرکت آن ده شب بود. در مورد این اتوبوس ها چیزهایی شنیده بودم و چند تایی را در ترمینال تهران دیده بودم ولی تا به حال سوار آنها نشده بودم. در ظاهر با اتوبوس های ناسیونال که سالها با آن مسافرت کرده بودم بسیار متفاوت بود، خیلی بلند به نظر می آمد، شکیل بود و تمیز و با وقار.
چاره ای نبود می بایست بلیط همین اتوبوس را می گرفتم. البته تفاوت اصلی را بعد از خرید بلیط کاملاً با گوشت و پوستم درک کردم. تقریباً قیمت بلیط آن دو برابر اتوبوس های عادی بود. آه از نهادم برآمد ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت هشت بود و تا ساعت حرکت اتوبوس دو ساعت مانده بود که می بایست در همین ترمینال می گذراندم. نمی دانم چرا این دو ساعت برایم ساعت ها طول کشید، ولی در نهایت وقت سوار شدن فرا رسید.
موقع سوار شدن نشان ولوو را در کنار در ورودی آن دیدم و متعجب شدم که این شرکت ماشین سازی سوئدی معمولاً کامیون و تریلی تولید می کند، چه شده که به تولید اتوبوس هم پرداخته است؟ وقتی از پله ها بالا رفتم و وارد اتوبوس شدم، دیدن داخل آن مرا بیشتر متعجب کرد. کلاً فضای داخلی آن متفاوت بود و یک طرف دو صندلی داشت و طرف دیگر یک صندلی و فاصله صندلی ها هم از همدیگر بسیار زیاد بود، نورپردازی آن هم بسیار آرامش بخش بود. واقعاً این اتوبوس بسیار با آنچه تا به حال دیده بودم متفاوت بود.
بلیط من در ردیف سوم و کنار مرد میانسالی بود که سمت پنجره نشسته بود. سلامی کردم که با سردی جواب داد، در کنارش نشستم. اتوبوس به راه افتاد، آن قدر نرم می رفت که انگار بر روی بالشتکی از هوا حرکت می کند. موقعیت راننده خیلی جالب بود، کاملاً پایین بود و سرش همسطح کف سالن بود. فلسفه این ارتفاع را نمی فهمیدم و باید از یک کارشناس می پرسیدم. الحق که هر چقدر پول بدهی همان مقدار هم آش می خوری، یک بار هم کمی با رفاه و آسودگی به تهران بروم، کمی هم ما با کلاس سفر کنیم.
خسته بودم و دوست داشتم که بخوابم ولی سخت ترین کار برای من خوابیدن در اتوبوس بود، حتی در این اتوبوس که صندلی هایش را می شد تا حد زیادی خواباند باز هم نمی توانستم بخوابم. تلاش بسیار کردم ولی نشد. چشمانم را بستم تا شاید حداقل با این کار خستگی ام کمتر شود که همان مرد میانسال صدایم کرد و از من اجازه خواست تا بیرون برود، می خواست آبی بنوشد. به سمت انتهای اتوبوس رفت و بعد از زمان کوتاهی با یک بطری کوچک آب معدنی بازگشت. این نیز برایم عجیب بود، همیشه در اتوبوس ها شاگرد یک لیوان و پارچ دستش می گرفت و کل اتوبوس را با آن آب می داد و من چقدر تشنگی می کشیدم تا به مقصد برسم.
موقع نشستن از من خواست تا سمت پنجره بنشینم، می گفت شاید در طول مسیر بخواهد قدمی بزند یا برود ابتدای اتوبوس و سیگاری بکشد، برای همین زیاد رفت و آمد خواهد کرد و می خواست مزاحم من نشود. من هم قبول کردم و نشستم کنار پنجره و همین باعث شد که سر صحبت باز شود. از شغلم پرسید و من هم در حد اختصار توضیح دادم. او هم تازه بازنشسته شده بود و داشت به تهران می رفت تا به پدر و مادرش سر بزند.
خسته بودم و دوست داشتم استراحت کنم ولی وقتی شروع به صحبت کرد، احساس کردم دوست دارد حرف بزند، به نظرم نیاز داشت تا سفره دلش را پیش کسی باز کند و کمی تخلیه شود. انسانها گاهی با حرف زدن می توانند کمی از باری که بر دوششان است را کم کنند و این مرد غمگین اکنون نیاز مبرم به این شنیده شدن داشت. ضمناً این مسیر نسبتاً طولانی آن هم در دل تاریکی شب به این سادگی ها تمام نمی شود و شاید با صحبت کمی کوتاه تر شود. همه این ها دست در دست هم داد تا پای داستان عجیب زندگی این مرد بنشینم.
از اوضاعش در شاهرود گفت که زیاد خوب نبوده است. زندگی مشترکشان به خاطر مسائل مالی از هم پاشیده بود، همسرش نمی توانست او را با حقوق کارمندی اش تحمل کند و بسیار بیشتر می خواست. دلش پر بود از زمانه ای که بنای ناسازگاری با او گذاشته بود. برای برآورده کردن خواسته های همسرش به هر دری زده بود ولی هیچ کدام به نتیجه نرسیده بود. تلخی زندگی چنان او را احاطه کرده بود که هیچ از زیبایی نمی دید.
البته این صحبت هایش برایم من هم زنگ خطری بود، من هم یک معلم ساده هستم با پایه حقوقی که تقریباً ناچیز است. حقوق کارمندی که این آقا می گوید را من کاملاً درک می کنم. حالا که مجرد هستم این حقوق به سختی تا اخر ماه می رساند و هیچ پس اندازی هم ندارم. واقعاً با این درآمد می شود ازدواج کرد؟ و آیا این حقوق کفاف هزینه های خانواده را خواهد داد؟
به من گفت: در ازدواج شناخت طرف مقابل خیلی مهم است، زن و شوهر باید همدیگر ا درک کنند، مسائل مالی مهم است ولی آن تفاهم بین زن و شوهر مهم تر است. وقتی زن ببیند که مرد با تمام تلاشی که می کند میزان درآمد ثابت و پایینی دارد، باید او را درک کند و خواسته هایش را بر آن اساس بیان کند. چقدر این مقایسه چیز بدی است. مگر زندگی من حتماً باید شبیه فلان کس باشد؟!
چند سالی بود که تنها زندگی می کرد و تازه با این مشکل بزرگ کنار آمده بود که بازنشسته شد. می گفت بعد از چند ماه هنوز ضربه بازنشستگی را نتوانسته است تحمل کند و هر روز حالش بدتر می شود. وقتی از من پرسید چند سال سابقه دارم و گفتم حدود هفت سال، لبخند تلخی زد و گفت: حالا مانده تا به روزگار من برسید، آن موقع حرف هایم را خواهید فهمید. راست می گفت من هنوز خود را تازه کار می دانم و تا بازنشستگی راه بسیار دارم، ولی حتی تصورش هم سخت است که روزی بگویند دیگر کار نکن.
خانواده خودش در تهران ساکن بودند و او سالها پیش برای کار به شاهرود آمده و در همین شهر هم ازدواج کرده بود. در این خانواده همه برادران و خواهران در شهر های دیگری ساکن هستند و همه برای کار به آنجا رفته اند. خیلی برایم عجیب بود، همه از اقصی نقاط ایران به تهران می آیند برای کار، حالا اعضای این خانواده همه از تهران بیرون رفته اند تا کاری برای خود دست و پا کنند. واقعاً خانواده عجیبی هستند.
وقتی در میان صحبت هایش گفت ناپدری و نامادری ام در خانه تنها هستند و باید به آنها زود به زود سر بزنم، تعجب کردم. چون یکی از دو حالت ناپدری یا نامادری ممکن است و هر دو آن همزمان غیر ممکن است. او داشت صحبت می کرد ولی من هیچ نمی شنیدم چون کاملاً درگیر این بودم که چرا و چگونه این طور شده است؟ احتمالاً در گفتارش اشتباهی داشته، به قول ما در ریاضیات این معادله جواب هایش غیرقابل قبول است. هرچه با خود کلنجار رفتم قانع نشدم و دل به دریا زدم و به ایشان گفتم: فرمودید ناپدری و نامادری، به نظرم اشتباه گفتید، کدام یک درست است؟ نا پدری یا نا مادری؟ ولی وقتی گفت که اشتباهی در کار نیست و من هم ناپدری دارم و هم نامادری تعجبم بیشتر شد و او هم برای روشن کردن موضوع شروع کرد به توضیح دادن.
سالها پیش مادرش را از دست داده بود و چون همه فرزندان در شهرهای دیگر بودند، بعد از چند سال تصمیم گرفتند تا برای نگهداری بهتر از پدرشان برای ایشان همسری اختیار کنند. طرز تفکر بسیار خوبی بود و می توانست هم به پدر ایشان و هم به یک خانم کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشند. ولی واقعاً گرفتن این گونه تصمیمات بسیار سخت است. خودش هم اذعان می کرد که بسیار برایشان سخت بوده ولی شرایط مجابشان کرده که این کار را انجام دهند.
پدرش ازدواج می کند و اوضاع خیلی خوب پیش می رفت و هر دو با هم زندگی خوب آرامی داشتند و بچه های هر دو طرف نیز با هم ارتباط خوبی برقرار کرده بودند. چند سال به این منوال گذشت و در اوج رضایت مندی همه، پایان زندگی پدر سر رسید و اجل مهلتش را تمام کرد و پدر به دیار باقی شتافت و این دو خانواده را در غمی دو چندان فرو برد. زندگی چه بالا و پایین هایی دارد، این پیرمرد تازه داشت از زندگی دوباره اش لذت می برد که ناگهان همه چیز تمام شد. این تمام شدن ها چقدر زود اتفاق می افتد.
بعد از فوت پدرشان به قول خودش مادر یدکی اش در همان خانه پدرشان زندگی می کرد، دو خانواده رضایت داده بودند که پیرزن در همان خانه زندگی کند و این سطح از تفاهم واقعاً قابل تقدیر بود. در این روزگار که همه به فکر تبدیل همه چیز به پول هستند گذشتن از یک خانه آن هم در تهران واقعاً کار بزرگی است. به اینجا که رسید فکر کنم به یاد مادر خودش افتاد و ساکت شد، می شد بغض را در چهره اش دید. اشک هایش آرام آرام و بیصدا بر روی گونه هایش شروع به پایین آمدن کرد. صورتش را برگرداند تا من گریه اش را نبینم.
فضا به شدت سنگین شده بود. من هم در گرداب غم این مرد افتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم؟ تصور این که روزی مادرم نباشد برایم غیر قابل باور بود، اصلاً دوست نداشتم به این موضوع حتی فکر کنم. فکر های سیاه همچون گردابی مرا در خود فرو بردند و نفس کشیدن را از من گرفتند. دوست داشتم هر چه سریع تر به خانه برسم و مادر را در آغوش بگیرم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این راه چرا به پایان نمی رسد؟ از این جاده و اتوبوس و دوری از خانواده بیزارم و فقط دوست دارم کنار مادرم و خانواده باشم.
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من نیز به هم ریخته است، به همین خاطر صدایم کرد و گفت: حالا بیا قسمت خنده دار زندگی خانواده ام را برایت تعریف کنم. نامادری ام داشت به تنهایی در خانه پدرم زندگی می کرد و هیچ کس هم اعتراضی نداشت تا این که همسایه داستان زندگی همه ما را تغییر داد. همسایه دیوار به دیوار ما سالها در آنجا زندگی کرده بودند و از آن زمانی که ما به یاد داریم همسایه ما بودند.
پیرمردی که از بستگانشان بوده به خانه آنها می آید و به طور اتفاقی نامادری ما را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود. هر چقدر فرزندانش سعی می کنند او را از این کار منصرف کنند موفق نمی شوند و پیرمرد پایش در یک کفش می کند که من این خانم را می خواهم. با تعریف این داستان به یاد هادی اسلامی در فیلم خواستگاری افتادم. تصور این که این پیرمرد مدام به فرزندانش بگوید: من زن می خواهم و فقط هم همین خانم را می خواهم واقعاً جالب بود.
انتظار داشتم که بگوید این کار اتفاق نیفتاد، به نظر غیرممکن می رسید ولی وقتی گفت که نامادری اش هم راضی شده تا این وصلت صورت گیرد، داشتم شاخ درمی آوردم. هر طور به این قضیه نگاه می کنم برقرای ارتباط منطقی در آن مشکل است. ولی دل منطق نمی شناسد و راه خود را می رود. دوست داشتن مرزی نمی شناسد و غریبه و آشنا نیز در آن معنایی ندارد. آن پیرمرد آن چنان در تصمیمش مصمم بود که بعد از کلی رفتن و آمدن عروس خانم و خانواده اش را راضی کرد و به قول معروف بله را گرفت.
سه خانواده به طور عجیبی به هم مرتبط شده بودند، باور این موضوع برایم بسیار سخت بود. مخصوصاً برادران و خواهران این آقا که اجازه داده اند دو نفر دیگر که پدر و مادرشان نیستند در آن خانه زندگی کنند. او حالا پدر و مادری داشت که اصلاً پدر و مادر واقعی اش نیستند و کلی برادر خواهر نا تنی هم دارد. به قول خودش فرزندان پدر و مادر یدکی اش حداقل از یک طرف به این موضوع وصل هستند ولی این خانواده سوم از هیچ طرف وصل نیستند و تنها نکته مشترک شان خانه پدری آنهاست.
آن قدر این موضوع جالب و عجیب بود که آن افکار سهمناک از یادم رفت و فهمیدم که سخت تر و پیچیده تر از معادلات ریاضی هم هست و چقدر زندگی ها پر پیچ و خم است. چه اتفاقاتی رخ می دهد که حتی نمی شود کمترین احتمالی را برای آن متصور شد. زندگی واقعاً چرخی است در حرکت که در هر بار چرخش اتفاقات عجیبی را به وجود می آورد. فقط باید شانس آورد و در میان انبوهی اتفاقات بد، اندکی هم اتفاق خوب به دست آورد.
نکته مهم داستان این مرد برای من نه این اتفاقات عجیب و نه ناپدری و نامادری بود، اصل مطلب این بود که تمام فرزندان این سه خانواده چقدر روابط خوب و محکم و واقعاً برادرانه ای با هم دارند و این در روزگار ما بسیار بسیار کمیاب است. آن قدر از اتفاقات بد در مورد فرزندان مخصوصاً بعد از فوت والدین بر سر ارث و میراث شنیده ام که این داستان به نظرم تنها موردی است که بر خلاف همه اتفاق افتاده است.
وقتی صحبت هایش تمام شد و در سکوت غرق شدیم، فقط به تابلوهای کیلومتر نگاه می کردم که کی به تهران می رسیم. ساعت چهار صبح سه راه افسریه پیاده شدم و تا به خانه برسم شده بود پنج صبح. در را آرام با کلید باز کردم تا کسی را بیدار نکنم که مادرم را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد. مانند همیشه روبوسی کردیم ولی این بار محکم تر او را در آغوش گرفتم به طوری که خودش متعجب شد.
داشتن مادر بزرگترین گنجینه هر فرد است که ای کاش این گنج بزرگ همیشگی بود. ای کاش...