از روزی که آمده بود تراز مدرسه را به هم ریخته بود. هیچ زنگی نبود که او از کلاس اخراج نشده باشد و زنگ تفریحی که در حیاط مدرسه با کسی درگیر نشده باشد. مدرسه نسبتاً آرام ما تاب این همه بی نظمی و از آن بدتر خشونت را نداشت و کار آقای مدیر برای بازگرداندن آرامش به مدرسه بسیار سخت شده بود. کنترل او حتی برای خودش نیز سخت بود چه برسد به ما! جثه ی کوچکی داشت ولی بسیار فعال و پر انرژی بود و به قول معروف یک دقیقه جایی بند نمی شد.
پرخاشگری اش بیشتر از دیگر رفتارهایش همه را آزار می داد، حتی لحن صحبت کردنش نیز بسیار آمرانه است، احترام در رفتارش به هیچ وجه مشاهده نمی شود و همه را به دید دشمن خود می نگرد، انگار کل عالم بر علیه او هستند و او هم باید یک تنه با همه آنها بجنگد. هر اتفاقی هرچند کوچک که برایش می افتاد، بسیار او را عصبانی می کرد و بی دلیل به دانش آموزان می تاخت. حتی یک بار با یکی از همکاران به مجادله پرداخت و حرمت را شکاند و باعث شد تنبیه شدیدی شود.
با این که قد کوتاه و بدنی لاغر داشت اما سرعت عمل و چابکی اش باعث می شد در بیشتر درگیری ها فیزیکی برنده باشد، و همین عاملی شده بود که بیشتر به این نوع برخوردها بپردازد. او را در حال گفتگو ندیده بودم و همیشه در حال مبارزه یا مجادله بود. آقای مدیر که از دستش مستأصل شده بود به سیم آخر زد و گفت که پرونده اش را می دهد تا برود جای دیگری ثبت نام کند و مدرسه ی دیگری را با خاک یکسان سازد.
در کلاس خودم به میز اول منتقلش کردم و تا جایی که امکان داشت بیشتر از بقیه مشغول نگاهش می داشتم، تنها راه همین به نظر می رسید. استعدادش بد نبود و خیلی سریع حل می کرد و همین سرعتش، بلای جانم شده بود. زودتر از همه تمرین یا مسئله را حل می کرد و شروع می کرد به سربه سر گذاشتن با دیگران و همین نظم کلاس را بر هم می زد. اوایل فکر می کردم برای گمراه کردن من به صورت ظاهری حل می کند ولی وقتی جواب هایش را می دیدم متعجب می ماندم، بیشتر اوقات پاسخ هایش درست بود.
وقتی بیشتر به او دقت می کردم علایم بیش فعالی را به وضوح در حرکاتش می دیدم. اصلاً آرام و قرار نداشت و حتی لحظه ای هم ساکت و ساکن نبود. یک بار که همه داشتند کاردرکلاس حل می کردند و او مانند همیشه مثل فشنگ همه را حل کرده بود، صدایش کردم و از او خواستم تا مقابل تخته سیاه بدون حرکت بایستد. هر چه علتش را می پرسید چیزی نمی گفتم و فقط از او می خواستم بایستد و کاری نکند. می خواستم ببینم چقدر می تواند خودش را کنترل کند. تازه می خواستم به ساعت نگاه کنم تا شروع زمان را به خاطر بسپارم که حرکت کردنش آغاز شد، هرچه از او خواستم تا یک دقیقه هم که شده آرام باشد نمی توانست و بیشتر از بیست تا بیست و پنج ثانیه نمی توانست آرام بماند و این اصلاً علامت خوبی نبود.
قضیه را با آقای مدیر در جریان گذاشتم و قرار شد که والدینش را به مدرسه بخواند تا در این موضوع صحبت کنیم. مشکلات بیش فعالی علاوه بر درمان های روانی درمان های دارویی هم دارد که بسیار تاثیرگذار است. احتمالاً خانواده این دانش آموز از این موضوع بی اطلاع هستند. چون از روستای مجاور به این مدرسه منتقل شده بود و دسترسی به خانواده اش مشکل بود، دو سه هفته طول کشید که با پیگیری های آقای مدیر مادرش به مدرسه بیاید. با توجه به تاکیدی که کرده بودم آقای مدیر مرا هم صدا کرد و قرار شد هر دو در دفتر مدرسه با ایشان صحبت کنیم تا اگر بشود راه حلی برای مشکل او پیدا کنیم، مشکلی که واقعاً مدرسه را تحت الشعاع خود قرار داده بود.
ابتدا آقای مدیر شروع به صحبت کرد و کلی از او و رفتارهایش شکایت کرد، دفتر انضباطی را آورد و به ایشان نشان داد که چقدر گزارش درگیری در مورد پسر او در این دفتر ثبت شده که در قریب به اتفاق آنها مقصر پسر ایشان است. کلی شکایت کرد و از به هم ریختن اوضاع مدرسه بعد از ورود او گفت و در نهایت با این جمله صحبتش را تمام کرد که بهتر است پرونده پسرش را بگیرد و به اداره آموزش و پرورش برود تا آنجا برایش تعیین تکلیف کنند. جای او در مدارس عادی نیست و باید فکری اساسی برای او کرد. مادر بنده خدا فقط نگاه می کرد و چیزی برای گفتن نداشت.
وقتی نوبت به من رسید و حال و روز مادرش را دیدم، مانده بودم چه بگویم و از کجا شروع کنم؟ مانند آقای مدیر شکایت نکردم و کمی درباره درس هایش گفتم، از او خواستم تا بیشتر بر روی بچه اش کنترل داشته باشد و حواسش به درس خواندن او باشد. سپس پرسیدم که آیا در خانه هم این گونه است؟ یعنی پرخاشگر و تا حد زیادی عصبی است؟ منتظر جواب بودم ولی سکوت سنگینی بر محیط حکم فرما بود. در مورد نشانه های بیش فعالی صحبت کردم و پرسیدم: آیا در خانه هم بسیار فعال و پر جنب و جوش است؟ اگر این علایم را در خانه هم داشته باشد حتماً باید جهت درمان به پزشک متخصص مراجعه شود، وگرنه مشکلاتش روز به روز بیشتر خواهد شد.
بعد از سکوتی طولانی مادرش لب به سخن گشود و ما را در سکوتی مرگبار فرو برد. دو سال پیش از پدر این بچه طلاق غیابی گرفته بود، پدر به تقاص جرمی می بایست حدود ده سال را در زندان بگذراند و هیچ منبع درآمدی هم نداشت تا بتواند زندگی زن و فرزندانش را تامین کند. این زن یک سال را با بدبختی های بسیار پشت سر می گذارد ولی دیگر نمی تواند تاب بیاورد و وادار می شود ازدواج مجدد می کند و همسر جدیدش شرط می گذارد که فقط می تواند یکی از دو فرزندش را با خود به خانه ی او ببرد.
در دوراهی هولناکی می افتد و در نهایت تصمیم می گیرد دخترک را به خانه ببرد و پسر را به مادربزرگش بسپارد، این مادر حتی مجبور شده که از این روستا هم برود و فرسنگ ها دوردتر در خانه ای که در آن فقط نامی از زندگی هست فقط رنج بکشد. همسر جدیدش که تفاوت سنی بسیار هم با او دارد او را فقط به عنوان یک نیروی کار می بیند و همچون بردگان با او رفتار می کند. او حتی اجازه ندارد که هر از چندگاهی به پسرش سر بزند و همین زندگی را برای او همچون جهنم کرده است.
مادربزرگی که این پسر با او زندگی می کند چنان فرتوت است که یک نفر برای پرستاری از او لازم است. این مادربزرگ را یک بار دیده ام، زمانی که برای ثبت نام همراه این بچه به مدرسه آمده بود. کمری دوتا داشت و به زحمت به اتکای عصا راه می رفت ولی با همان تن نحیف،کمر همت چنان بسته که از این بچه نگهداری کند ولی افسوس که فقط می توانست خوراک او را فراهم کند و همین کار هم از او در حد یک معجزه بود.
در ذهنم لحظه ای را تصور کردم که این دانش آموز وارد خانه می شود ، خانه ای که پدر در آن نیست و حتی نامش هم سرافکندگی می آورد و مادری که فرسنگ ها دورتر در خانه ای دیگر زندگی می کند و او را تنها به امید یک پیرزن در این خانه رها کرده است. چقدر زندگی در این خانه سخت و غیرقابل تحمل است. کسی نیست که در این خانه به این بچه محبت کند و او از این موهبت که حتی از خوراک نیز مهمتر است محروم است.
تصویری که در همین چند لحظه از آن خانه و زندگی اش مقابل چشمانم رقم خورد چنان بر من سنگین آمد که نشستم. من حتی ذره ای از این شرایط را حتی در تصوراتم هم نمی توانم تحمل کنم، چگونه این پسر سالها و ماه ها و روزها را در این محیط سپری می کند؟ علت پرخاش هایش همین زندگی غیر قابل تحملش است. او آن قدر در این زندگی زیر فشار است که همه چیز و همه کس را بر علیه خود می بیند. او از کسی محبت ندیده و فقط سرکوفت شنیده و تحقیر شده.
من دیگر یارای سخن گفتن نداشتم. آقای مدیر هم بسیار متاثر شده بود. باید کمی از این سنگینی فضا می کاستم. تنها چیزی که به ذهنم رسید سرعت عمل او در حل کردن مسائل ریاضی بود. مقداری از ریاضی حل کردنش تعریف کردم تا شاید از این وضعیت خارج شویم. مادرش که باور نمی کرد و آقای مدیر هم چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد. باید به آنها ثابت می کردم که او در ریاضی حرف هایی برای گفتن دارد. بهترین کار این بود که او را به دفتر بیاورم و بگذارم تا چند تمرین را حل کند. با این کار می توانستم ابتدا کمی تشویقش کنم تا در ادامه تحمل انتقادها را داشته باشد، از طرفی هم کمی دلگرمی به مادرش داده باشم تا از زیر این آوار سهمگین اندکی بیرون آید.
مدیر دانش آموز مورد نظر را به دفتر آورد، چند تا تمرین نسبتاً ساده روی کاغذ نوشتم و آماده کردم تا مقابلش بگذارم. مطمئن بودم که می تواند حل کند و از همین جا می شد وارد بحث شد تا شاید با این تشویق در مقابل مادرش کمی به حرف های ما گوش کند. شاید حرف مادرش بیشتر تاثیرگذار باشد. درست است که از او جدا است ولی هرچه هست مادر و فرزند هستند و این ارتباط اگر به مو هم برسد گسسته نمی شود. به هر حال باید راهی می یافتیم تا به او اندکی کمک کنیم.
وقتی پسرک وارد دفتر شد و ناگاه چشمانش به مادرش افتاد، همانجا بی حرکت ایستاد. من نتواسته بود حتی چند ثانیه او را آرام کنم ولی حالا کاملاً بی حرکت بود. هیچ کدام حرفی نمی زدند و فقط همدیگر را نگاه می کردند. اشک های مادر گونه اش را تر کرده بود و پسرک هم هرچه در توان داشت در کنترل خشم و بغضش صرف می کرد. هیچ کاری از دست من و آقای مدیر بر نمی آمد، محیط به طور بسیار وحشتناکی سنگین شده بود. پسرک دیگر نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، چنان می گریست که شانه هایش تکان می خورد.
سوختن مادر و ذوب شدنش را می شد با دو دیدگان دید. انگار عصاره بدنش از طریق چشمانش بیرون می ریخت، هر اشکی از چشمش می چکید تنش را تکیده تر می کرد و صورتش را غمناک تر. به دنبال چه هدفی بودم و چه شد! می خواستم با این کار جو حاکم را تغییر دهم، ولی همه چیز برعکس شد و سنگینی فضا به صورتی تصاعدی افزایش یافت. در چشمان مادر عشق بود ولی فرزند حالی غریب داشت، هم عشق به مادر و هم تنفر از جدایی، هر دو را با هم داشت. چهره اش عصبانی ولی اشک هایش سرازیر بود. خشم در او به شدت موج می زد ولی دیدن مادرش هم او را منقلب کرده بود.
اگر بیشتر می ایستادم من هم باید همراه این دو می گریستم. به یاد خانه و مادرم افتادم که فرسنگ ها از اینجا دور است. به فکر زندگی خودم افتادم و آینده ای که برایم نامعلوم بود. زندگی در این روستا را دوست داشتم ولی همین که پایانی برایش متصور نبود، عذابم می داد. تا کی باید دور از خانه و خانواده باشم؟ تا کی باید در اینجا تدریس کنم؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که مدرسه به خانه ام نزدیک باشد؟ آیا روزی می رسد که من هم مانند همه دبیران در شهر خودم تدریس کنم؟ ای کاش من اهل اینجا بودم و خانه ام هم اینجا بود، شهر را با تمام مزیت هایش دوست ندارم. دیگر تاب ایستادن در دفتر را نداشتم و سریع به حیاط مدرسه رفتم.
آفتاب در منتها علیه افق در حال غروب بود و نور قرمز رنگش همه جا را فراگرفته بود. به افق خیره بودم و به اتفاقات بین مادر و پسر فکر می کردم. چند نفس عمیق کشیدم تا اکسیژن ریه هایم را پر کند، به شدت احساس خفگی می کردم. در همین حین ناگاه چیزی از کنارم همچون تیری که از چله رها شده بود گذشت و در همان راستای افق به سوی محو شدن رفت. همان پسرک بود و با هرچه در توان داشت در حال دویدن بود. دویدن به درون غروبی که آسمان را خونین رنگ کرده بود.
او می دوید و به سمت خورشیدی که در افول بود می رفت. با تمام توان می دوید به امید رهایی از سختی ها و رنج ها و ستم ها و ... ولی افسوس و صد افسوس که به سمت غروب می دوید، نمی دانم آیا برای او امید به صبح معنایی دارد؟ اصلاً صبحی خواهد آمد؟ ای کاش همه چیز مانند طبیعت غروب و طلوع داشت.