-
39. آزمون ورودی
سهشنبه 18 مهر 1402 11:28
بعد از آن داستان مفصل پر کردن فرم ثبت نام ،آرام آرام به زمان آزمون نزدیک می شدیم. کارت ورود به جلسه حسین آمده بود، ولی هنوز از کارت من خبری نبود. اصلاً امیدی نداشتم که کارت بیاید ولی به اصرا ر حسین شب ها تا حدی که توان داشتم با او همراه می شدم و مطالعه می کردم. واقعاً در مطالعه فرسنگ ها با حسین فاصله داشتم. من جبر خطی...
-
38. امتحان
سهشنبه 18 مهر 1402 11:27
شب به هر زحمتی بود سوالات را روی «مومی» نوشتم و تمام دقتم را به خرج دادم تا پاره نشود ، می خواستم اولین امتحانم در برگه ای بسیار تمیز و مرتب باشد. کار سختی بود،مومی یک برگه ی بسیار نازک بود و با قلم مخصوصش که نوکش یک گوی بسیار کوچک فلزی داشت باید نوشته می شد.وقتی روی مومی می نوشتی محل نوشتن تقریباً سوارخ می شد و همین...
-
37. حکم
سهشنبه 18 مهر 1402 11:26
تا وارد دفتر شدم با چهره ی متبسم مدیر و همکاران دیگر مواجه شدم .حتی آقای مدیر به پیشوازم آمد.پیش خودم گفتم باز چه بساطی برایم چیده اند که اینگونه لبخند زنان مرا نظاره می کنند و حتی به استقبالم می آیند. مدیر مرا کنار خودش نشاند و بی مقدمه گفت :حالا کی کباب می دهی؟ تا آمدم بپرسم چرا ،که آن یکی همکار گفت ،پس فردا خوبه...
-
36. دوری
سهشنبه 18 مهر 1402 11:25
هوا داشت آرام آرم سرد می گشت و می شد به راحتی صدای رسیدن زمستان را شنید. سرمای دیشب مجبورمان کرده بود هرچه لحاف داریم روی خودمان بیاندازیم .صبح اول وقت که بیدار شدیم،حسین گفت باید یواش یواش به فکر بخاری باشیم،یادم باشد هفته بعد از شهر یک بخاری چکه ای خوب بخریم و با مینی بوس بیاوریم به روستا. وقتی برای شستن دست و صورت...
-
35. عیادت
سهشنبه 18 مهر 1402 11:23
عیسی نیامده رفت. آنقدر آتش سوزی هولناک بود که عیسی را حدود سه هفته خانه نشین کرد.هنوز شروع به کارش را از مدرسه نفرستاده بودند که نامه مرخصی استعلاجی اش آمد.به قول آقای مدیر شروعش موکول شد به شروعی دیگر اصل همکاری و از آن مهمتر همسایگی حکم می کرد که به عیادتش بروم.ولی مشکل این بود که هیچکس حتی آقای مدیر هم نشانی خانه...
-
34. آتش سوزی
سهشنبه 18 مهر 1402 11:22
آنقدر حسین در گوشم خواند که آخر مجاب شدم که منابع آزمون کاردانی به کارشناسی را تهیه کنم و من هم در کنار حسین شروع کردم به درس خواندن. البته کار سخت و دشواری بود، مخصوصاً آن روزهایی که دو شیفت بودم، واقعاً نایی برای مطالعه آنهم ریاضی و در حد آماده شدن برای آزمون را نداشتم. البته با آن وضع فرم مخدوش و پاره ام ،امید...
-
33. ادامه تحصیل
سهشنبه 18 مهر 1402 11:20
حسین امروز نیامده بود و همین مرا بسیار نگران کرده بود، چون نیامدن برای او که مظهر نظم و انضباط است غیرممکن بود.هیچ وسیله ی ارتباطی هم نبود که از او خبر بگیرم.وقتی از مدرسه به خانه آمدم حتی آقا نعمت هم از نبودن حسین متعجب شده بود.ناهار را که یک عدد تخم مرغ آب پز بود را با نصف نان بیات دیشب میل کردم و بی حوصله به سمت...
-
32. منفی یا مثبت
سهشنبه 18 مهر 1402 11:19
زنگ دوم کلاس دوم بودم و داشتم مقدمات بحث اعداد صحیح را شروع می کردم.این مبحث از اهمیت زیادی برخوردار است و بیشتر بخش های محاسباتی ریاضی که در سالهای بعد دانش آموزان می خوانند پایه و اساسش اینجا شکل می گیرد.بیشتر بر مفهوم تاکید داشتم و برای شروع از دماسنج استفاده کردم.بچه ها همه ساکت فقط مرا نگاه می کردند و از نگاهشان...
-
31. ابرهای سیاه
سهشنبه 18 مهر 1402 11:18
هوای خوب باعث شد که این بار نیز تصمیم بگیرم تا کاشیدار پیاده بروم ،تا شاید کنار کلبه کل ممد ماشینی گیر بیاورم و به خانه برگردم.امروز فقط نوبت صبح کلاس داشتم و امیدوارم این زمان در حدود پنج شش ساعت یاری ام کند تا بتوانم وسیله ای برای رفتن پیدا کنم. آفتاب در وسط آسمان چنان می درخشید که انوار پر از مهرش را می شد در این...
-
30. انطباق
سهشنبه 18 مهر 1402 00:44
چقدر ماه مهر دیرگذشت،آبان کمی بهتر بود.شاید اینهمه اتفاقات گوناگونی که برایم رخ داد باعث شده تا احساس کنم این ماه ها به سختی می گذرند.در هر صورت فردا اول آذر بود.پیش خودم فکر می کردم که دو ماه است دارم معلمی می کنم و هنوز خبری از حقوق نیست،البته آقای مدیر گفته بود که حقوق شما را کمی دیرتر می دهند و باید خودتان را با...
-
29. تلفن
سهشنبه 18 مهر 1402 00:43
ساعت پنج و نیم عصر ،بعد از یک روز پر کار ،به همراه هر دو حسین در حال بازگشت به خانه بودیم که یکی از دانش آموزان دوان دوان به سمت ما آمد و گفت که راننده مینی بوس روستا گفته که آقای «حسن . . . . »با خانه حتماً تماس بگیرد. لازم به ذکر است که یکی از راههای ارتباطی روستا با شهر علاوه بر مینی بوس ها راننده های آنها بودند که...
-
28. سیب چال
سهشنبه 18 مهر 1402 00:42
هوای عالی و آسمان صاف و همچنین دمای مطبوع که در این اواسط پاییز نه سرد و نه گرم بود،چنان وسوسه ام کرد که پیاده تا روستایی که در شرق وامنان قرار دارد بروم.مدتی بود که وقتی از پنجره کلاس های مدرسه دخترانه چشمم به آنجا می افتاد این فکر در من قوت می گرفت که سری به آنجا بزنم. البته دلیل دیگرش هم دانش آموزانی بودند که هر...
-
27. حسین دوم
سهشنبه 18 مهر 1402 00:40
قدش خیلی بلند بود و چهره گرفته ای داشت،وقتی وارد دفتر شد فقط سلام کرد و گوشه ای نشست،آقای مدیر که انگار او را می شناخت بعد از احوال پرسی گرمی با لبخند گفت : شما کجا و اینجا کجا ؟همین جمله باعث شد ، همچون اسپند بر آتش برافروخته شود .با عصبانیت گفت با این همه سابقه ای که دارم و حالا که سه هفته از شروع مدارس گذشته تازه...
-
26. تکلیف
سهشنبه 18 مهر 1402 00:39
تکلیف یکی از بخش های مهم در آموزش ریاضی است و تاکید بسیار بر آن شده است. تثبیت یادگیری و همچنین عمق دادن به مفاهیم ریاضی با تکلیف انجام می شود،به همین خاطر در دوره تربیت معلم در مورد تعیین تکلیف درست و مناسب و همچنین پیگیری آن بسیار به ما توصیه شده بود.یکی از جملاتی که در کلاس روش تدریس زیاد می شنیدیم این بود:«آخرین...
-
25. پل
سهشنبه 18 مهر 1402 00:38
چهارشنبه که با آن شرایط به خانه آمدم، دانستم که بزرگ ترین مشکل من رفت و آمد است،دوری راه و صعب العبور بودنش یک طرف، نبود ماشین طرف دیگر.باید برنامه رفت و آمدم را با مینی بوس های روستا هماهنگ کنم.شاید در زمان برگشت بشود گذری ماشین پیدا کرد ولی در زمان رفت امکانش نیست. صبح ها از آزادشهر به وامنان ماشینی نمی رفت و اولین...
-
24. خیلی دور خیلی نزدیک
سهشنبه 18 مهر 1402 00:37
یکی از نکات فرهنگی که همین ابتدا کارم در روستا توجهم را به خودش جلب کرد،سلام کردن اهالی بود.امکان نداشت از کنارت بگذرند و سلامی نکنند.تقریباً که نه ،تحقیقاً همه سلام می کردند و همین برایم بسیار جالب بود.چقدر خوب که همه به هم سلام می کنند و این انرژِی مثبت را به اشتراک می گذارند. مدتی طول کشید تا ما هم بتوانیم در سلام...
-
23. تا خانه
سهشنبه 18 مهر 1402 00:35
صبح به همراه همکاران که حالا دیگر دوستان جدیدم بودند،به راه افتادیم. مدرسه کاشیدار کمی پایین تر از همانجایی بود که دیشب در ان شرایط بسیار سخت و هولناک منتظر ماشین بودم.از آنها خداحافظی گرمی کردم و به وامنان دعوتشان کردم تا شبی را هم آنجا در کنار هم باشیم. کنار خانه ای کاملاً گلی و تا حدی مخروبه که بعدها فهمیدم خانه «...
-
22. کاشیدار
سهشنبه 18 مهر 1402 00:34
هفته اول با تمام پستی و بلندی هایش گذشت و سه شنبه شد و زنگ آخر رسید و زمان بازگشت به خانه.از همان صبح کیفم را همراهم آورده بودم تا عصر که مدرسه تعطیل شد یک راست برگردم،واقعاً دلم برای خانه و خانواده ام تنگ شده بود. زنگ آخر به صدا درآمد و با ذوق و شوق فراوان از همکاران خداحافظی کردم و همان مقابل در مدرسه ایستادم تا...
-
21. اضافه کار
سهشنبه 18 مهر 1402 00:32
از همان صبح که در مدرسه دخترانه ،مدیر مدرسه پسرانه مشخص شد، اضطراب عجیبی پیدا کردم،آنقدر که واقعاً زنگ آخر هیچ نفهمیدم که چه درس دادم.تمام فکرم شده بود صحبت های دیشب این آقای مدیر و هرچه بیشتر در فکر فرو می رفتم نگرانی ام به شکلی کاملاً تصاعدی بیشتر می شد.پیش خودم تحلیل کردم که حتی اگر حرف هایش را شوخی هم در نظر...
-
20. مدیر مدرسه پسرانه
سهشنبه 18 مهر 1402 00:28
زندگی با حسین کمی سخت ولی خیلی خوب بود.کلاً هرجا نظم حاکم شود و همه چیز سرجایش باشد امورات کمی به سختی ولی خیلی خوب می گذرد.فقط گاهی اوقات رعایت قوانین کمی دشوار می شود.مثلاً امروز که بعد از دو نوبت تدریس خسته و کوفته به خانه رسیدم تنها چیزی که می توانست کمی آرامم کند،چای بود که متاسفانه طبق قوانین خانه ما فقط می...
-
19. هم اتاقی
سهشنبه 18 مهر 1402 00:27
اولین صبحی بود که تنها بیدار شدم و خودم به سمت مدرسه به راه افتادم.برای رفتن به مدرسه دخترانه که در بالای روستا قرار داشت، باز از همان کوچه زرگران و آن شیب مهیبش گذشتم.هوا آنقدر خوب بود که دوست داشتم بیشتر در مسیر باشم و از دیدن مناظر زیبا و بدیع طبیعت که هرچه بالاتر می رفتم زیباتر می شد، بیشتر لذت ببرم. زنگ تفریح دوم...
-
18. زندگی با نعمت
سهشنبه 18 مهر 1402 00:26
دستانم در دستان بزرگ و زمختش گم بود.چنان فشار داد که دردم گرفت ولی نمی دانم چرا این درد ،حس خوبی داشت. سختی هایی را که کشیده بود به راحتی می شد از چین و چروک های صورتش فهمید.در نگاهش می شد معنی واقعی زندگی را دید.چیزی جز تلاش و کوشش برای فراهم آوردن معاش خانه و خانواده در او نمی توانستی بیابی،خود را غرق در خدمت کرده...
-
17. به دنبال خانه
سهشنبه 18 مهر 1402 00:24
دو روزی که در خانه ی آقای مدیر بودم خیلی سخت گذشت.اتاقی را به من داده بودند که نصفش پر شده بود از وسایلم و با تمام مهمان نوازی های شان باز هم راحت نبودم، فکر می کردم در این ایام مزاحمشان هستم .سخت ترین کار بیرون رفتن بود که باید چندین بار یا الله می گفتم تا خانواده ی آقای مدیر داخل خانه شوند و من بیرون روم.همین بسیار...
-
16. همکاران
سهشنبه 18 مهر 1402 00:23
همان یک ساعت خوابیدن اندک انرژی ای به من داد تا بتوانم خودم را برای رفتن به کلاس آماده کنم. خدا را شکر زنگ اول ،کلاس دوم بودم و همین باعث شد با آرامش بیشتری وارد کلاس شوم. درس را جلسه قبل داده بودم و حالا نوبت بررسی تمرین و حل آن بود. وقتی تمارین همه را بررسی کردم حداقل یک نکته مثبت مشاهده کردم و دل به آن بستم.همه...
-
15. بی خوابی
سهشنبه 18 مهر 1402 00:21
روز اول مدرسه با تمام فراز و فرودهایش به پایان رسید.ساعت پنج بعد از ظهر که دیگر آسمان داشت به سرخی می گرایید ،آقای مدیر در حیاط مدرسه پسرانه را بست و به سمت خانه ی ایشان به راه افتادیم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که آقای مدیر دوباره برگشت و قفل بودن آن را مجدداً چک کرد.ظهر هم بعد از بستن در حیاط مدرسه دخترانه همین کار...
-
14. مدرسه پسرانه
سهشنبه 18 مهر 1402 00:19
وقتی به خانه آقای مدیر رسیدیم،خود را همچون سربازی می پنداشتم که از ماموریتی برون مرزی و بسیار صعب و دشوار جان به سلامت برده و حالا به پایگاهش بازگشته است.موفقیت یا عدم موفقیت این عملیات نیز بعدها مشخص خواهد شد.پس حالا دیگر وقت استراحت و بازیابی توان از دست رفته است. ناهار مفصل خانه آقای مدیر و خستگی کلاس های مدرسه...
-
13. درس شیرین ریاضی
سهشنبه 18 مهر 1402 00:18
در دفتر مدرسه روی اولین صندلی ولو شدم .کاملاً دچار تنگی نفس شده بودم و به زحمت عمل دم و بازدم را انجام می دادم.آقای مدیر با سینی چایی آمد و اولین چایی بعد از کلاس را تجربه کردم.چقدر خوب بود ،تا به حال این چای ساده اینقدر به من مزه نکرده بود. دومین استکان را هم خوردم و به قول معروف حال آمدم. آقای مدیر بیشتر زنگ تفریح...
-
12. کلاس سوم
سهشنبه 18 مهر 1402 00:16
آن قدر ذهنم درگیر مدرسه دخترانه شده بود که هیچ چیزی به غیر از آن را نمی دیدم.کمی که به خودم آمدم و دیدم فقط با مدیر در این مدرسه تنها هستم،این سوال در ذهنم نقش بست که دیگر همکاران کجایند و چرا هنوز نیامده اند.از آقای مدیر موضوع را جویا شدم و ایشان هم با لبخندی گفت که معمولاً بعد از ظهر می رسند،در مدرسه پسرانه همه آنها...
-
11. روز اول مدرسه
سهشنبه 18 مهر 1402 00:14
صبح ساعت شش با صدای آقای مدیر به سختی بیدار شدم.دیشب اصلاً شب خوبی نبود و نتوانسته بودم خوب بخوابم، در واقعیت اصلاً نخوابیده بودم . تا همین دم صبح در دریای متلاطم افکارم ،سوار بر امواج خروشان به این سو و آن سو کشیده می شدم. به کمک پسر بزرگ آقای مدیر که ده دوازده ساله بود صورتم را شستم ، در روستا آب لوله کشی در بیشتر...
-
10. وداع
دوشنبه 17 مهر 1402 19:51
به خانه مدیر مدرسه رسیدیم و به کمک چند تن از اهالی بار ماشین را خالی کردیم.هم من هم پدر مراقب بودیم و خودمان نیز وسایل را جابه جا می کردیم.همه چیز که از پشت ماشین تخلیه شد دیدم پدرم دنبال چیزی می گردد،و جالب اینکه پیدا هم نکرد.فکر کنم آن دو نفری که پشت نشسته بودند دراین هوای گرم تشنه شان شده بود و هندوانه را برای رفع...