-
99. صدقه
سهشنبه 18 مهر 1402 18:11
هنوز از علی آباد فاصله نگرفته بودیم که ناگهان لاستیک مینی بوس پنچر شد. آن هم لاستیک جلو سمت راننده، حدود نیم ساعت طول کشید تا آقای راننده آن را تعویض کند. در خان ببین هم برای سوخت گیری توقف کرد، وقتی باک پر شد آقای راننده هرچه استارت زد ماشین روشن نشد که نشد. با لبخند ملیحی گفت هوا گرفته و همانجا روکش موتور را باز کرد...
-
98. کل ممد
سهشنبه 18 مهر 1402 18:10
در مورد او داستان های عجیبی نقل شده است. او را عاشق پیشه ای مجنون که در فراغ یار سر به کوه و دشت نهاده و یا قاتلی فراری از دست ماموران و یا ... می خواندند. شاید هم عارفی بود که به تمام دنیا پشت کرده و خود را از تعلقات آن رهانیده و تنها و بی کس در اینجا زندگی می کند. هیچ کس از واقعیت زندگی او با خبر نبود و او هم هیچگاه...
-
97. سربازی
سهشنبه 18 مهر 1402 18:09
ساکت بود و داشت از پنجره کلاس دوردست ها را تماشا می کرد. همین سکوتش برایم خیلی عجیب بود، چون اسماعیل را همه به شلوغی و بی نظمی می شناختند. اصلاً درس نمی خواند و بیشتر اوقات از کلاس اخراج می شد. درس نخواندش یک طرف، درگیر شدن با دیگر دانش آموزان بزرگترین مشکل ما با او بود. مدیر و معاون و تقریباً همه ما از دستش کلافه شده...
-
96. زاویه
سهشنبه 18 مهر 1402 18:07
هندسه را همیشه دوست دارم، ولی تدریس آن برایم بسیار دشوار است. بچه ها کمتر به فهمیدن تن می دهند و دوست دارند مانند بخش حساب، فقط محاسبه کنند. حاضرند یک عبارت جبری طولانی را ساده کنند، ولی دوست ندارند در مورد هم نهشت بودن یا نبودن دو شکل یا انواع استدلال ها یا زاویه و انواعش و... بحث کنند. و این مشکل همیشگی من در تدریس...
-
95. تانکر
سهشنبه 18 مهر 1402 18:04
پشت دیوار پاسگاه تیل آباد کاملاً زمین گیر شده بودم. باد چنان می وزید، که ایستادن مقابلش تا حدی غیر ممکن بود. تیل آباد به بادهایش معروف است، ولی امروز این بادها خیلی عصبانی بودند. از چه؟ نمی دانم! از بخت بد من یک ماشین عادی هم نمی آمد تا سوار شوم. هرچه از مقابلم عبور می کرد یا بونکر بود یا تانکر یا تریلی هجده چرخ....
-
94. پیشنهاد
سهشنبه 18 مهر 1402 18:03
زمستان های وامنان واقعاً سرد است. بعد از اینکه در کنار بخاری کمی گرم شدم، می خواستم درس را شروع کنم که صدای ماشینی که وارد حیاط مدرسه شد، حواس همه بچه ها را پرت کرد. نگاه همه از پنجره کلاس به بیرون بود و هیچکس به من و تخته سیاه توجه نمی کرد. بچه ها حق داشتند تعجب کنند، چون در روزهای عادی هر یک ساعت یک ماشین هم از...
-
93. کلاس سوم
سهشنبه 18 مهر 1402 18:02
سوالات پشت سر هم و به جایشان بیشتر اوقات نمی گذاشت که درس پیش برود. نه می شد سوالات شان را بی پاسخ گذاشت و نه می شد راضی شان کرد که سوال نکنند. انصافاٌ خیلی خوب به درس دقت می کردند و هر سوالی به ذهنشان می رسید، بدون هیچ پروایی می پرسیدند. چه مربوط به درس باشد و چه با درس ارتباطی نداشته باشد. البته من هم واقعاً از این...
-
92. قفل
سهشنبه 18 مهر 1402 18:01
صبحی زیبا ولی به غایت سرد بود. هوا هنوز گرگ و میش بود که شال و کلاه کردم و آماده رفتن به نراب شدم. دیروز برف خوبی آمده بود و همه جا را کاملاً سفیدپوش کرده بود. آسمان ستاره باران دیشب هم سرما را به حد نهایت رسانده بود. دوستان همه در رختخواب گرم و نرمشان در خواب ناز بودند و من فقط می بایست اینقدر زود در این سرمای جانکاه...
-
91. چای
سهشنبه 18 مهر 1402 18:00
مدتی است جهت تعریض جاده آزادشهر به شاهرود، ترافیک این مسیر بسیار سنگین شده است. در بعضی نقاط به خاطر خاک برداری فقط یک ماشین می توانست عبور کند و حتی گاهی اوقات جاده بسته می شد. یک ساعت، گاهی هم بیشتر پشت راه بندان یکی از این خاک برداری ها می ماندیم. البته به خاطر کوهستانی بودن مسیر، کار راه سازی بسیار سخت است. بعضی...
-
90. بلدوزر
سهشنبه 18 مهر 1402 17:59
همه جا پوشیده از برف بود و سپیدی آن چشمانم را می زد و به زحمت می توانستم جلو را نگاه کنم. برف پاک کن مینی بوس هم جواب گوی این همه برف نبود. حدود نیم ساعتی بود که از آزادشهر به راه افتاده بودیم و جاده از همان پیچ پادگان نوده پوشیده از برف بود. هر ده دقیقه یک ماشین از روبرو می آمد و همین من را کمی نگران کرده بود. وقتی...
-
89. سحری
سهشنبه 18 مهر 1402 17:58
در ماه رمضان قوانین خانه ما کاملاً متفاوت می شد. اولین و مهمترین نکته داشتن میهمان بود. اغلب شب ها دو یا سه نفری میهمان داشتیم. معمولاً همکارانی که دو روز کلاس داشتند و رفت و آمد می کردند، در ماه رمضان آن یک شب را پیش ما مهمان بودند. البته با بودن این دوستان بیشتر خوش می گذشت. از هر دری صحبت می شد و بحث های جالبی پیش...
-
88. امتحان زبان
سهشنبه 18 مهر 1402 17:57
حوزه امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان معمولاً در وامنان برگزار می شد و داوطلبان روستاهای اطراف هم به اینجا می آمدند، با این اوصاف بازهم حوزه خلوتی بود و تعداد شرکت کنندگان به صد نفر هم نمی رسید. من هم که چند سالی است در کسوت منشی حوزه تجاربی بس گرانبها کسب کرده ام، امسال هم برای همین پست دعوت شدم که با کمال میل قبول...
-
87. فرمان
سهشنبه 18 مهر 1402 17:56
مهدی معلم پایه چهارم ابتدایی کاشیدار بود، سال گذشته در دانشگاه قبول شده بود و دانشجوی دکتری دامپزشکی بود. به همین خاطر از همان ترم اولی که وارد دانشگاه شده بود به دکتر شهرت یافت و همه به این عنوان صدایش می کردند. او حتی به این نام در روستا نیز معروف شد و در زمانی که ترم های سوم یا چهارم بود جهت معاینه و گاهی اوقات هم...
-
86. غیبت غیر موجه
سهشنبه 18 مهر 1402 17:54
تا وارد کلاس شدم، نبود تعداد نسبتاً قابل توجه بچه ها متعجبم کرد. می خواستم درس بدهم ولی با این وضعیت امکانش نبود. به دفتر رفتم و رو به آقای مدیر گفتم، کلاس که «آبستراکسیون» است. من چه کار کنم؟ از نگاهش فهمیدم که موضوع را نفهمیده است. او را به کلاسم بردم و وضعیت را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: خوب مگر چه شده است؟ چند...
-
85. دسی بل
سهشنبه 18 مهر 1402 17:52
امروز سروصداهای کلاس حسین اصلاً نمی گذاشت درس بدهم. یا صدای سوتی از کلاسش می آمد که از حجم کم به زیاد تغییر می کرد، به طوری که سرمان درد می گرفت و یا اینکه موسیقی ای با صدای بسیار بلند پخش می شد که نمی گذاشت در کلاس، صدا به صدا برسد. واقعاً در این مدرسه که هیچ چیزش استاندارد نیست و صدا که هیچ، سوز و سرمای بیرون هم از...
-
84. مسلم
سهشنبه 18 مهر 1402 17:51
بچه ها مشغول حل کاردرکلاس بودند و من هم داشتم در کلاس قدم می زدم و حواسم به کار بچه ها بود. خوشبختانه همه تقریباً داشتند حل می کردند که این نشان می داد تا حد زیادی مطلب را یاد گرفته اند. بعضی ها هم سوال هایی می پرسیدند و من راهنماییشان می کردم. همین که داشتند حل می کردند، برایم ارزش زیادی داشت. درست یا غلط بودن راه حل...
-
83. متخصص
سهشنبه 18 مهر 1402 17:50
با آب پاشی حیاط خاکی مدرسه و خط کشی دقیق من به عنوان دبیر ریاضی، زمین فوتبال برای یک بازی جانانه بین دانش آموزان و دبیران آماده شد. وقتی دست های گچی خود را تکاندم و به خط کشی زمین نگاهی کلی انداختم، نمی دانم چرا ذوزنقه شده بود. من تنها کاری که کردم موازی دیوار ها خط کشیدم. به این نکته دقت نکردم که حیاط اصلاًمستطیل...
-
82. زلزله
سهشنبه 18 مهر 1402 17:49
فصل امتحانات بود و اوقات بیکاری و فراغت ما هم زیاد. هوای عالی در یک بعدازظهر آفتابی و سرحالی موتور سامورایی همه دست به دست هم داد تا قید خوابیدن عصرگاهی را بزنیم و تصمیم بگیریم گشتی در اطراف بزنیم. البته این بار سواره و با موتور سیکلت، و کمی هم دورتر به طوری که از استان خارج شویم، نراب آخرین روستای استان گلستان است و...
-
81. خشکسالی
سهشنبه 18 مهر 1402 17:48
حاج منصور تمام کوچه پس کوچه های شهر را برای یافتن مسافران جا مانده طی می کرد. کوچه ای نبود که از آن نگذشته باشیم. تقریباً کل شهر و کوچه پس کوچه هایش را یک بار طواف کردیم. ولی متاسفانه خبری از مسافر نبود. حاجی حتی تا درب خانه می رفت تا شاید کسی را بیابد که قصد رفتن داشته باشد. نکته جالب برای من عدم اعتراض مسافران داخل...
-
80. دعا
سهشنبه 18 مهر 1402 17:47
سرما آرام آرام داشت به درونمان رخنه می کرد. حمید که لاغراندام بود تمام سر و صورتش را با شال پوشانده بود ولی باز هم می لرزید. من هم احساس می کردم پاهایم در حال یخ زدن است. از ساعت یک بعدازظهر در این برف و کولاک در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم. حمید نگاهی به ساعت انداخت و اشاره کرد که برگردیم چون چیزی به تاریک شدن...
-
79. چراغ راهنما
سهشنبه 18 مهر 1402 17:45
وقتی باران شروع شد، از پنجره کلاس با تردید بیرون را نگاه می کردم. پیاده تا کاشیدار بروم یا صبر کنم و فردا صبح به سمت خانه حرکت کنم؟ هوا سرد نبود و بهار همه جا را سرسبز کرده بود. به این امید بستم که شاید تا ساعت دوازده که مدرسه تعطیل می شود، باران هم بند آید و من هم انشالله حتی به کاشیدار نرسیده ماشین گیر بیاروم و امشب...
-
78. زیر باران باید رفت
سهشنبه 18 مهر 1402 17:44
صبح وقتی بیدار شدم و از پنجره اتاق هوای بیرون را بررسی کردم خبری از ابرهای سیاه نبود، به نظرم این ابرهای خاکستری در ارتفاعی بالاتر از آن بودند که بخواهند باران ببارند. به همین خاطر خیالم راحت شد که امروز تا «نراب» می خواهم پیاده بروم، مشکلی پیش نخواهم آمد. از بین بچه ها که همه خواب بودند آرام آرام حرکت کردم و به اتاق...
-
77. عقل
سهشنبه 18 مهر 1402 17:43
برف دیشب چنان سنگین بود که حدود بیست یا سی سانتی متر نشسته بود. ولی امروز صبح آسمان صاف بود و مناظر زیبای اطراف چنان مرا وسوسه می کرد که دوربین را بردارم و بزنم به کوه ودشت. عقل می گفت که در این وضعیت تنها نباید جایی رفت، چون حسین دیروز به خاطر کلاس ضمن خدمت به شهر رفته بود. پس بنابه گفته عقل می بایست جوانب احتیاط را...
-
76. چهل تا گرگ
سهشنبه 18 مهر 1402 17:42
لباسش که مانند پوستین بود زیر برف کاملاً سفید شده بود. صورتش از سرما کاملاً سرخ بود و خیلی سنگین راه می رفت. هیبت بزرگش وقتی مقابل در رسید بیشتر جلوه گر شد. با صدایی گرفته سلامی آرام کرد و مستقیم به کنار بخاری دفتر رفت. می شد به راحتی فهمید با این همه لباس باز هم سرمای هوا تا حدی آزارش داده است.چند دقیقه ای کنار بخاری...
-
75. شیر
سهشنبه 18 مهر 1402 17:40
شب خواب بدی دیده بودم و اصلاً حالم خوب نبود، نگران بودم و دلشوره عجیبی در من بود،صبح وقتی بیدار شدم اصلاً دل و دماغ مدرسه رفتن نداشتم.وقتی به حیاط رفتم،دیدم دیشب برف سنگینی آمده و تقریباً تا زانو برف روی زمین نشسته است.این مقدار برف کمی آن حال بد را از من دور کرد ولی در اعماق وجودم همچنان بلوایی بر پا بود. به همراه...
-
74. داماد
سهشنبه 18 مهر 1402 17:39
حدود دو ساعتی بود که از پشت وانت حاج مصطفی پیاده شده بودم و در کنار پاسگاه تیل آباد منتظر ماشین بود. نیامدن هیچ ماشینی مرا نگران کرده بود که نکند گردنه بسته شده و همه ماشین ها پشت کولاک برف گیر افتاده باشند؟ با این بادی که اینجا می وزد، حتماً در خوش ییلاق طوفانی به پا شده که طبق معمول همه برف ها را به وسط جاده کشانده...
-
73. شهردار
سهشنبه 18 مهر 1402 17:38
حسین اعصابش کاملاً به هم ریخته بود ، می گفتم این وضع خانه و اتاق نمی شود .اینقدر به هم ریخته و کثیف !! درست است که ما چهار تا جوان مجرد هستیم و صبح تا شب دو شیفت مدرسه ایم ولی این دلیل نمی شود که اینقدر اوضاع اتاقمان بد باشد.البته به نظر من آن طور هم که می گفت بد نبود، اتاق کمی به هم ریخته بود، ولی کثیف نبود .حسین...
-
72. رودخانه
سهشنبه 18 مهر 1402 17:37
هوا سرد ولی کاملاً صاف بود،هیچ ابری حتی در دوردست ها هم مشاهده نمی شد.در مسیر وامنان به کاشیدار بودم و بسیار امید داشتم که ماشین گیر بیاورم و حداقل این هفته چندساعتی بیشتر در خانه و کنار خانواده باشم.وقتی به کنار درخت سنجد کنار مسیر میان بر رسیدم و نگاهی به افق غرب انداختم خوشبختانه خبری از ابرها نبود ،چندین بار...
-
71. جعفر جعفر
سهشنبه 18 مهر 1402 17:36
امتحانات نوبت اول تازه تمام شده بود.برای شروع کلاس ها در هوایی سرد و برفی آنچنان که باید و شاید انرژی ای نداشتم،هم ما و هم بچه ها دوست داشتیم چند روزی تعطیلات زمستانی داشته باشیم تا خستگی این چهار ماه را برطرف کنیم، ولی چه فایده که درست از فردای آخرین روز امتحانات باید کلاس ها را شروع می کردیم.به همراه مدیر و حسین و...
-
70. تلویزیون
سهشنبه 18 مهر 1402 12:18
حمید ماشین پدرش را آورد و چنان با شور و شوق تلویزیون بیست و شش اینچ پارس فینگرتاچ را پشت وانت مزدا سوار کردیم تا آن را به وامنان ببریم ،که انگار می خواهیم خود صدا وسیما را به روستا ببریم. تلویزیون آنقدر سنگین بود که حمید گفت نیازی به بستن ندارد،طوری رانندگی می کنم که هیچ آسیبی به آن نرسد، تلویزیون را در گوشه ای...