-
159. تعقیب
سهشنبه 18 مهر 1402 21:53
ظهر پنجشنبه بود و شوق به خانه رفتن، این بار با بودن ماشین دکتر خیالمان آسوده بود. می دانستیم از همان مقابل مدرسه سوار خواهیم شد و بدون حتی یک دقیقه انتظار و معطلی به سمت آزادشهر به راه خواهیم افتاد. دکتر، مدیر مدرسه بود و چون دانشجوی دامپزشکی بود او را اینچنین خطاب می کردیم. این هفته ماشین پدرش را قرض گرفته بود و با...
-
157. گاز اشک آور
سهشنبه 18 مهر 1402 21:48
شنیده بودم جمعه در کوی دانشگاه تهران اتفاقاتی افتاده است. اخبار صدا و سیما که چیز خاصی نمی گفت و هیچ رسانه دیگری هم برای کسب اطلاعات بیشتر نداشتم. یک شنبه از آقای همسایه شنیدم که انگار دانشجویان در خوابگاهشان برای اعتراض به بستن روزنامه سلام و همچنین قانون جدید مطبوعات تحصن کرده بودند که عده ای از بیرون به آنها حمله...
-
156.1. روزگار تلخ
سهشنبه 18 مهر 1402 21:47
هرچه تلاش می کنم تا به حالت عادی بازگردم و نوشتن خاطرات را ادامه دهم، نمی توانم. در دو هفته قبل هم نوشته هایم انعکاسی از شرایط روز بود. وقتی به اطرافم نگاه می کنم، کوه هایی از خشم را در رفت و آمد می بینم. کسی دیگر تاب تحمل دیگری را ندارد. دیگر حال کسی خوب نیست. دیگر قادر نیستیم گفتگو کنیم. هرچه می گوییم، جوابمان را...
-
156. نظم
سهشنبه 18 مهر 1402 21:46
به پیشنهاد یکی از همسایگان که دبیر بود، قرار شد روزهای پنجشنبه که در شهر هستم، در مدرسه آنها کلاس تقویتی ریاضی برگزار کنم. با مدیر مدرسه صحبت کردم و قرار شد کلاس های سوم راهنمایی را من تدریس کنم. از همان ابتدا گفتم که من پایه ای کار می کنم و در فکر رفع مشکلات اساسی بچه ها هستم، از من آموزش تست زدن یا برای نمونه و...
-
155. ادامه تحصیل
سهشنبه 18 مهر 1402 21:44
اخلاق و رفتارش بیشتر شاخص بود تا درسش، تا کنون دانش آموزی مانند او ندیده بودم، شخصیتش کاملاً شکل گرفته بود و خیلی بیشتر از سنش می فهمید و رفتار می کرد. در صحبت کردنش ادب و احترام موج می زد. حتی با همکلاسی هایش هم بسیار مودبانه رفتار می کرد. واقعاً نمونه ای بود که همتایش را به سختی می توان یافت. درسش هم در حد عالی بود،...
-
154. ارزشیابی
سهشنبه 18 مهر 1402 21:43
آقا محمود که چند سالی مدیر مدرسه دخترانه بود، به گرگان انتقالی گرفت و رفت. واقعاً در این مدت که با ایشان بودم از هر جهت در نهایت کمال بود، هم کارش هم اخلاقش و هم رفتارش عالی بود. در زمان کار و مدرسه جدی بود و در اوقاتی هم با شوخ طبعی با ما رفتار می کرد. دانش آموزان نیز بسیار او را دوست داشتند. واقعاً رفتنش برای ما یک...
-
153. عمل و عکس العمل
سهشنبه 18 مهر 1402 21:41
از امسال برنامه کلاسهایم جوری شد که هفته ای دو روز باید با مهدی به روستای نراب می رفتیم. برای من زیاد مهم نبود، چون سالهاست به پیاده روی بین این روستا ها خو گرفته ام. اصلاً اگر روزی شش یا هفت کیلومتر در رفت و آمد بین روستاها نباشم، آن روز را به حساب نمی آورم. ولی مهدی اعصابش خیلی به هم ریخته بود. البته حق هم داشت دو...
-
152. املا
سهشنبه 18 مهر 1402 21:40
چند سالی است که خرداد ماه در زمان امتحانات ثلث سوم در مدرسه بیتوته می کنم. همه همکاران خانه ها را تحویل می دهند و با سرویس سوالات امتحان نهایی رفت آمد می کنند و من که خانه ام بسیار دور است مجبور به ماندن در مدرسه هستم. امسال در مدرسه کاشیدار اقامت گزیدم که تقریباً بیرون روستا بود و کنار جاده قرار داشت. مانند سالهایی...
-
151. مختلط
سهشنبه 18 مهر 1402 21:39
از همان سال اولی که به وامنان آمده ام، تمام بیست و چهار ساعت تدریسم در دو مدرسه پسرانه و دخترانه بود. دو روز به بالاترین نقطه روستا که مدرسه دخترانه بود می رفتم، دو روز هم در مدرسه پسرانه که درست وسط روستا است تدریس می کردم. چند سالی است به همین روال عادت کرده ام. پارسال هم که مرا به کاشیدار انداختند، باز همین برنامه...
-
150. زیرنویس
سهشنبه 18 مهر 1402 21:30
هر چهار نفر جلوی تلویزیون ایستگاه راه آهن تهران خشکمان زده بود. صدایی از تلویزیون نمی شنیدیم ولی زیرنویس را با دقت می خواندیم و همه در بهت خبری که می دیدیم، فرو رفته بودیم. نفسمان در سینه حبس شده بود و هیچ حرکتی نمی توانستیم بکنیم. بعد از چند دقیقه که به خودمان آمدیم اولین چیزی که به ذهنمان رسید تلفن بود، چنان دوان...
-
149. کوه قاف
سهشنبه 18 مهر 1402 21:29
برای جمعه از همان ابتدای هفته برنامه ریزی کرده بودم. صبح اول وقت به سیب چال می روم و از آنجا راهی «چشمه اجاق» می شوم و در آن حوالی پرسه می زنم و گشت و گذاری در دل کوه ها و تپه های دل انگیز می کنم و عصر هم به خانه بر می گردم. فقط امیدوار بودم که باران نیاید، تنها چیزی که مرا زمین گیر می کند باران است. برف باشد می روم...
-
148. کتاب
سهشنبه 18 مهر 1402 21:28
اولین باری بود که از آزادشهر بلیط اتوبوس گرفته بودم و ساعت نه شب مقابل دفتر کوچک تعاونی یک منتظر نشسته بودم. باران شروع به باریدن گرفت و همین مرا نگران کرد که احتمالاً در امامزاده هاشم پشت برف گیر خواهیم افتاد. برایم جالب بود که اتوبوس از گنبد می آمد و نیمی از صندلی ها هم پر بود. مسافران آزادشهر که سوار شدند هنوز یک...
-
147. اسکادران
سهشنبه 18 مهر 1402 21:27
آخرین ماه پاییز بود و هوا به نهایت سرد، وقتی از مدرسه نراب به سمت وامنان پیاده به راه افتادم، برای رسیدن به خانه دو مسیر در پیش رو داشتم. اگر مسیر میان بر را انتخاب می کردم، می بایست شیب تند دره را به پایین می رفتم و بعد از گذر از رودخانه، مسافتی نسبتاً طولانی را طی می کردم تا به دره قبل از وامنان برسم. که البته عبور...
-
146. خدمات بیمارستان
سهشنبه 18 مهر 1402 21:25
خسته از روزی سخت درون مینی بوس آزادشهر به گرگان نشسته و منتظر پر شدن آن بودم. همان صندلی پشت راننده نشستم و خسته شدم از بس ساعت را نگاه کردم، دیگر این نگرانی های رسیدن یا نرسیدن به قطار در گرگان کلافه ام کرده بودم، باید به فکر راه دیگری می افتادم. از اتوبوس متنفرم و اصلاً سفر را با آن یارای تحمل ندارم. فکر کنم زین پس...
-
145. توتی
سهشنبه 18 مهر 1402 21:24
امروز من شهردار بودم و تمام کارهای خانه بر عهده من بود. صبح که کل وقتم به مرتب کردن خانه و تهیه ناهار گذشت. بعد پیاده تا نراب رفتم، غروب هم بعد از بازگشتن به کمک سیدحمید شام را آماده کردیم، البته شام مختصر بود، پوره سیب زمینی که یکی از غذاهای پرتکرار خانه ما است. شام که تمام شد، به دیوار تکیه دادم و پاهایم را دراز...
-
144. بزغاله
سهشنبه 18 مهر 1402 21:23
وقتی سوار اتوبوس شدم، باران شدیدی می بارید. معمولاً در سفرهایم با اتوبوس نمی توانم بخوابم، فقط از پشت شیشه های خیس عبور چراغ ماشین ها را به صورت محو می دیدم. وقتی به امامزاده هاشم رسیدیم، برف همه جا را سپید پوش کرده بود و ماشین های راهداری هم در حال باز نگاه داشتن جاده بودند. پیش خودم فکر می کردم که حتماً در وامنان هم...
-
143. هندسه
سهشنبه 18 مهر 1402 21:22
فکر کنم امسال یکی از سخت ترین و پرفشار ترین سال های کاری ام باشد، دو روز در کاشیدار کلاس دارم و دو روز هم در نراب و متاسفانه در وامنان به من کلاس ندادند، همچون سال های گذشته در وامنان بیتوته دارم و تمام چهار روز هفته را باید طی طریق کنم، مسافت وامنان تا کاشیدار حدود سه کیلومتر است و وامنان تا نراب حدود چهار تا پنج...
-
142. دماوند
سهشنبه 18 مهر 1402 21:16
چهارشنبه بلیط قطار داشتم که به خانه برگردم. با حمید درباره این رفتن و آمدن ها صحبت می کردم که چقدر برایم سخت و طاقت فرسا است. حمید با سر تایید می کرد و بعد از مدت کوتاهی نگاهی به من انداخت و گفت این بار را با تو به تهران می آیم، خیلی خوشحال شدم که حمید همسفر من خواهد بود. از او پرسیدم آیا کاری در تهران داری یا فقط...
-
141. تلفن همراه
سهشنبه 18 مهر 1402 21:15
اردیبهشت بود و هوا بسیار دل انگیز، بعد از پایان مدرسه به دعوت همکاران ابتدایی که با ما در یک حیاط مشترک بودند، قرار شد والیبال بازی کنیم. همکاران راهنمایی یک طرف و همکاران ابتدایی هم طرف دیگر. بسیاری از بچه ها هم ماندند تا بازی را تماشا کنند. نمی دانم چگونه بچه های ابتدایی هم فهمیدند و به مدرسه آمدند. دوطرف زمین...
-
140. نود و هشت درصد
سهشنبه 18 مهر 1402 21:10
سنش حدود هفتاد هشتاد سال بود، کلاه سبزی بر سر داشت که نشان از سید بودنش می داد. او را از پنجره دفتر دیدم که با سرعتی مثال زدنی در حیاط مدرسه به سمت ما می آمد. از پیرمردی در این سن اینگونه راه رفتن عجیب به نظر می آمد. از همان دور چهره ی برافروخته اش کاملاً مشخص بود، و این صحنه پیامی سهمگین در بر داشت. وقتی در دفتر به...
-
139. پوتین
سهشنبه 18 مهر 1402 21:09
متخصص ارتوپد درست همان چیزی را پیشنهاد داد که پدر آن پسر در وامنان به من گفته بود. می بایست از این به بعد پوتین سربازی به پا می کردم. وقتی پایم را معاینه کرد و عکس رادیولوژی آن را دید، کشیدگی رباط را تشخیص داد و گفت: متاسفانه درمان قطعی ندارد و فقط باید مدارا کنم، پوشیدن کفشی که مچ پایم را بگیرد از اهم مواردی است که...
-
138. پا
سهشنبه 18 مهر 1402 21:08
مدرسه نراب در بهترین موقعیت برای دیدن مناظر طبیعی قرار دارد، وقتی از پنجره کلاس اول به بیرون نگاه می اندازی تا خوش ییلاق دیده می شود و در کلاس دوم هم تا کوه های طلوع بین و نردین قابل مشاهده است. پنجره کوچک کلاس سوم هم به سمت بوقوتو با عظمت است. معمولاً زمانی که بچه ها مشغول حل کردن کار در کلاس ها هستند من در کنار...
-
137. مادر
سهشنبه 18 مهر 1402 21:05
در یک روز سرد زمستانی با مصیبت های بسیار به گرگان رسیدم، یک ساعت به حرکت قطار مانده بود. ولی امروز بلیط نداشتم، من همیشه بلیط رفت و برگشتم را از همان ایستگاه تهران می خریدم، این بار آنقدر شلوغ بود که بلیط برای برگشت از گرگان به تهران به من نرسید. ابتدا به ترمینال رفته بودم که در آنجا هیچ خبری از اتوبوس نبود و سپس...
-
136. مسئله
سهشنبه 18 مهر 1402 21:04
رضا از آن تپل های بامزه بود. هر وقت او را در حیاط مدرسه می دیدم، در حال خوردن چیزی بود. هر چقدر که در رسیدن به شکمش دقت و توجه داشت، اصلاً به درس و مخصوصاً به ریاضی اعتنایی نداشت. دو سوم کیفش مواد غذایی بود و اگر جایی می ماند، یکی دو تا کتاب و دفتر هم می شد در اعماق آن یافت. از همه اینها که بگذریم لبخندی که همیشه بر...
-
135. زبان
سهشنبه 18 مهر 1402 21:03
دیگر از حسنعلی ناامید شده بودم. بهمن بود و نمرات او هنوز از دو و سه تجاوز نکرده بود. وضع من، تازه خوب بود. داد دیگر دبیران بیشتر از من بلند بود. آنها به من می گفتند: درس تو که روخوانی نمی خواهد، عدد است و حسنعلی خدا را شکر عددها را می شناسد. در درس های ما حتی نمی تواند متنی را بخواند. چه برسد به اینکه بتواند پاسخ...
-
134. پیرمرد
سهشنبه 18 مهر 1402 21:02
هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستم جلوی به هم خوردن دندانهایم را بگیرم. از دیشب این برف سنگینی در حال باریدن بود و حالا هم باد سردی می وزید. دو ساعتی بود که در ابتدای کاشیدار، کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودم. بلدوزر به اندازه عبور دو تا ماشین که به زحمت از کنار هم رد می شدند از میان برف ها راه باز کرده بود. با این...
-
133. نماز
سهشنبه 18 مهر 1402 21:00
رکعت دوم از نماز دوم را تازه شروع کرده بودم که صدای بوق قطار بلند شد، صدایی قرا و تقریباً طولانی، این صدا یعنی به زودی قطار حرکت خواهد کرد. حرکت قطار هم یعنی جاماندن، کیف و حتی کاپشنم هم در قطار بود، اگر قطار می رفت فاجعه بزرگی برایم رخ می داد. تنها و بدون وسیله در این شهر غریب چگونه می توانستم خودم را به گرگان...
-
132. سامورایی
سهشنبه 18 مهر 1402 20:59
کنار بخاری اتاق لمیده بودم و داشتم سوالات امتحانی را که امروز می خواستم بگیرم را مرور می کردم تا اشتباهی نداشته باشد که ناگهان مهدی از اتاق کناری وارد شد و با عتاب رو به من کرد و گفت بلند شو لباست را بپوش، مگر امروز نراب کلاس نداریم؟ خودش هم شال و کلاه کرده و کاملاً آماده بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و سریع بلند...
-
131. ییلاق
سهشنبه 18 مهر 1402 20:57
حیفم آمد در این هوای خوب اردیبهشت، جمعه را فقط در خانه بگذرانم. مانند همیشه کوله ام را برداشتم و به راه افتادم، این بار تصمیم گرفتم کمی به سمت جنوب شرقی وامنان بروم، تقریباً در مسیر جاده و آن طرف تر از کاشیدار. علت این تصمیم این بود که تا به حال به آن منطقه نرفته بودم. تپه ای بود که نمی دانستم پشتش چه خبر است. و این...
-
130. پلاتین
سهشنبه 18 مهر 1402 20:55
وقتی زنگ آخر خورد، بدون معطلی به راه افتادم. باید خودم را تا ساعت شش عصر به گرگان می رساندم تا سوار قطار شوم. از حالا که ساعت دوازده و نیم است، حدود پنج ساعت و نیم وقت دارم که به گرگان برسم. یک ساعت و نیم تا آزادشهر راه است و یک ساعت هم از آزادشهر تا گرگان. مجموعاً می شود دو ساعت و نیم. یعنی اگر از ساعت سه و نیم بگذرد...