معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

262. قهر

خسته شده بودم، کلافه شده بودم، نمی دانستم چه کار باید کنم؟ هر چه در توان داشتم را انجام داده بودم ولی هیچ راهی برای برون رفت از این وضعیت نابسامان برایم باز نشده بود. به هر دری می زدم بسته بود و با هیچ کلیدی هم باز نمی شد. همچون سربازی بودم که هر چه اسلحه داشت استفاده کرده بود و دشمن حتی خم به ابرو نیاورده بود. وضعیت خیلی سخت و بغرنج بود و هرچه هم به جلو می رفتم بدتر می شد.

عامل اصلی تعداد زیادشان بود و دومین عامل هم دو سه تایی از آنها بودند که به هیچ صراطی مستقیم نمی شدند. کلاس اول راهنمایی امسال سی نفر بودند و تا به حال تجربه این تعداد را در کلاس نداشتم. کلاس های ما در نهایت به بیست نفر هم نمی رسید، حتی کلاس شش نفری را هم تجربه کرده ام. وقتی تعداد کم باشد هم کنترل راحت تر است و هم بیشتر می شود بچه ها را پای تخته فرستاد. پای تخته بردن بچه ها و حل کردن آنها بهترین کار برای آموزش دادن ریاضی است، دانش آموز تا حل نکند یاد نمی گیرد.

به خاطر تعدادشان، نوبت کمتر به بچه ها می رسید که پای تخته بیایند و همان زمانی هم که می آمدند، مشکل دیگری داشتم. وقتی دانش آموزی پای تخته می آمد و نمی توانست حل کند، بچه ها مسخره اش می کردند و نمی گذاشتند کمکش کنم. خیلی با آنها صحبت کرده بودم که این کار اشتباه است ولی گوششان اصلاً بدهکار نبود. ضمناً موقع درس دادن هم زیاد حرف می زدند و تکیه کلام من در این کلاس شده بود «حواس پای تخته» و «گوش کنید». به قول همکاران این کلاس همانند کلاس های مدرسه شهر است، هم تعدادشان زیاد است و هم اصلاً حرف گوش نمی دهند.

یافتن راهی که بشود هم نظم را به این بچه ها آموخت و هم ریاضی واقعاً غیرممکن بود. تنها سلاحی که داشتم نمره بود. به آنها می گفتم که هر نمره ای که بگیرید را در کارنامه ثبت خواهم کرد و هیچ تغییری در آن نمی دهم، کاری که از همان ابتدای کارم کرده ام. کلی درباره نمره کلاسی و چگونگی محاسبه و تاثیر آن در نمره امتحان پایانی برایشان توضیح دادم ولی اصلاً تاثیرگزار نبود. به طور کلی من در نمره مستمر یا کلاسی طیفی از فعالیت های دانش آموزان را می سنجم که امتحان یکی از آنها است، در این سیستمی که دارم نظم حرف اول را می زند و به تفاوت های فردی هم توجه دارم.

با مدیر و دیگر همکاران هم که صحبت می کردم راهکارهای مناسبی به من نمی دادند، یکی می گفت چند تا از آنها که خیلی شلوغ هستند را مردانه تنبیه کن تا کل کلاس حساب دستشان آید. آقای مدیر هم می گفت که زیاد جدی نگیر و به خودت فشار نیاور، این ها چه درس بخوانند چه نخوانند قبول می شوند، تا حالا هم این گونه آمده اند. بیشترشان حتی روخوانی ساده هم نمی توانند بکنند چه برسد به حل سوالات ریاضی، شما درس خودت را بده، هر کسی فهمید فهمید و هر کسی متوجه نشد مقصر شما نیستید.

نمی توانستم هیچ کدام از این راهکارها را اجرا کنم. باید راهی به غیر از این ها می یافتم که به نظر غیرممکن می رسید. تصمیم گرفتم همان روال کاری خودم را ادامه دهم، با این شرایط این بچه ها در کارنامه نوبت اول وقتی نمره های خود را دیدند خواهند فهمید که باید بیشتر به حرف هایم گوش دهند. تنها کاری که می توانستم بکنم همین بود، این که نشان دهم عاقبت گوش نکردن و حل نکردن و بی اضباطی چیست.

هنوز یک ماه تا نوبت اول مانده بود. امتحانی گرفتم، طبق پیش بینی هایم نمرات اصلاً خوب نبود، در کل کلاس سی نفری حدود ده نمره نمره بالای ده گرفتند. فکری به ذهنم رسید، می توانستم با این اهرم اگر مقدور باشد کمی آنها را تحت تاثیر قرار دهم. وقتی برگه ها را به آنها می دادم، واکنش هایشان را زیر نظر داشتم، عده ی زیادی از آنها هیچ نگرانی یا تشویشی در چهره هایشان دیده نمی شد، تازه می خندیدند و نمره های همدیگر را مسخره می کردند.

واقعاً چه اتفاقی دارد در این کلاس می افتد؟! چرا این بچه ها اصلاً دغدغه درس و یادگرفتن ندارند؟ چرا فهمیدن برای این ها مهم نیست؟ چرا این قدر در برابر نظم از خود مقاومت نشان می دهند؟ قبول دارم که درس ریاضی تا حدی سخت است و یادگیری آن کمی دشوار است ولی این بچه ها حتی حرکت یا انگیزه ای از خود برای یاد گرفتن نشان نمی دهند تا من بتوانم به آنها کمک کنم. مهمترین اصل در آموزش تفاوت های فردی است ولی در این کلاس بی تفاوتی دانش آموزان واقعاً معضلی شده است که نمی توانم آن را حل کنم.

بعد از این که برگه ها را به آنها دادم کمی صحبت کردم که اگر در امتحان کتبی نمره کم گرفتید حداقل در پای تخته یا حل تمارین دقت کنید تا این کمبود جبران شود. تا شما حل نکنید یاد نمی گیرید و این اصل ریاضی است. در این بین یکی از بچه های کلاس که درسش هم خوب بود گفت: آقا اجازه این حرف های شما برای اینها معنی ندارد، اینها نمی فهمند، بیشتر کلاس خنگ هستند و اصلاً از درس ها چیزی یاد نمی گیرند.

حرف های این دانش آموز بسیار خشمگینم کرد، به طوری که سرش داد زدم و گفتم: حق ندارید خودتان را برتر از بقیه بدانید و دیگران را با الفاظ ناپسند خطاب کنید. من که دبیر هستم به خودم اجازه نمی دهم چنین کاری کنم. شاید این بچه ها در ریاضی ضعیف باشند ولی در جاهای دیگر خیلی بهتر از شما هستند. منتظر بودم که دیگر بچه ها از من طرف داری کنند ولی متاسفانه شروع کردند به خندیدن و رو به آن دانش آموز کردند و گفتند: دیدی آقای دبیر از ما طرف داری کرد، حالا خودشیرینی کن.

بر میزان خشمم افزوده شد و حالم بسیار بد گشت، چرا این کلاس این طور شده است؟ بچه ها اصلاً حرف های مرا نمی فهمند، من منظورم چیز دیگری بود و این ها چیز دیگری برداشت کردند. روی صندلی نشستم و فقط نگاهشان می کردم. به هیچ عنوان نمی توانستم وظیفه معلمی خود را در این کلاس انجام دهم. زرنگ هایش یک جوری بودند و ضعیف هایش هم طور دیگر، هیچ کدام در روال عادی کلاس نبودند. این کلاس به جای ریاضی نیاز به آموزش رفتار با دیگران را دارد. این بچه ها شش سال است به مدرسه می آیند و هنوز یاد نگرفته اند به یکدیگر احترام بگذارند.

دو راه بیشتر نداشتم یا باید بی تفاوت می شدم و درس را می گفتم و می رفتم یا می بایست تلاشم را برای درمان این بیماری خطرناک تا حد امکان ادامه می دادم. راه دوم را برگزیدم و شروع به صحبت درباره احترام به دیگران کردم، ریاضی به درد این کلاس نمی خورد و باید درس های اصلی تری را به آنها یاد داد. از آنها پرسیدم که در مدت این چندماهی که دانش آموز من هستند تا به حال شده با آنها بی ادبانه رفتار کنم؟ تا حالا شده مسخره شان کنم؟ سرکوفت سرشان بزنم و به هر نامی صدایشان کنم؟ همه گفتند: نه. ادامه دادم که من به عنوان دبیر حواسم هست تا احترام شما را حفظ کنم و شما هم باید احترام مرا حفظ کنید. این موضوع در مورد دانش آموزان هم صدق می کند. باید به همدیگر احترام بگذارید تا احترام ببینید.

در کل کلاس شاید چهار پنج نفری به حرف هایم با دقت گوش می دادند، باقی در عوالم خودشان بودند. برای خیلی از آنها چیزی هایی که می گفتم اصلاً اهمیت نداشت. شاید بخشی از این رفتار به خاطر دوران کودکی باشد ولی احترام را از همین کودکی باید آموخت. حالم اصلاً خوب نبود و تنها راه برای آرام کردن خودم، تدریس بود. به سمت تخته بازگشتم تا درس را شروع کنم، کل تخته را پاک کردم و تا عنوان مبحث جدید را نوشتم ناگهان صدای شدید را در کلاس شنیدم.

تا برگشتم دیدم دو تا از دانش آموزان دست به یقه شده اند و دارند به همدیگر ناسزا می گویند. سریع به سراغشان رفتم تا قبل از این که کلمات زشت بیشتری نگفته اند و به هم آسیب نرسانده اند از هم جدایشان کنم. به هر زحمتی بود جدایشان کردم و به دفتر مدرسه بردم و تحویل مدیر دادم. یکی از بدترین کارهایی که اصلاً دوست ندارم انجام دهم بیرون انداختن دانش آموز است، این کار برایم شکست معنی دارد و تا حد امکان سعی می کنم کار به آنجا نکشد ولی حالا دیگر چاره ای نداشتم.

وقتی به کلاس بازگشتم اصلاً حال و جانی نداشتم که درس دهم، دنیا دور سرم می چرخید. سوالات بی جواب بسیاری در ذهنم بود که همه چیز را برایم تیره و تار کرده بود. چرا نمی توانم نقش معلمی خود را به خوبی ایفا کنم؟ چرا نمی شود در رفتار این بچه ها تغییرات درست ایجاد کرد؟ عواملی که باعث می شود هر کسی بتواند به دیگری بی احترامی کند چیست؟ چرا ما همدیگر را دوست نداریم تا به هم احترام بگذاریم؟ از این همه سوال بی جواب خسته شده بودم، علاوه بر این هیچ راه حلی هم برای این کلاس به ذهنم نمی رسید.

روی صندلی نشسته بود و فقط بچه ها را نگاه می کردم. وقتی مدت نشستم بیشتر از حد معمول شد آرام آرام صدای پچ پچ شان می آمد که داشتند در مورد من حرف می زدند. از این که درس نمی دادم و نشسته بودم حرف می زدند. کمی که گذشت یکی گفت: آقا اجازه چرا درس نمی دهید؟ نمی دانم چرا جوابش را ندادم، شاید جوابی نداشتم و یا این که حالی که جواب بدهم نداشتم. روی صندلی نشسته بودم و فقط نگاهشان می کردم.

سروصدای کلاس به طور عجیبی کاهش یافت و همه با تعجب به من نگاه می کردند. خیلی آرام با هم حرف می زدند، گوش هایم را تیز کردم تا بفهمم چه می گویند. یکی گفت: آقا از دست ما خیلی نارحت است. دیگری گفت: اعصابش از دست ما خرد شده است. یکی دیگر گفت: از بس حرف زدید و شیطانی کردید آقا معلم کلاً با ما قهر کرده است و دیگر به ما درس نمی دهد. در بین این سی نفر چند نفری بودند که درس برایشان اهمیت داشت، آنها با اضطراب روی به بقیه می کردند و می گفتند: تو را به خدا ساکت شوید، آقا اگر ریاضی درس ندهد ما از کجا یاد بگیریم؟

جالب بود، کم توجهی یا حتی بی توجهی گاهی تاثیرش از حرف زدن هم بیشتر است. حداقل برای آن تعداد که درس برایش تا اندازه ای مهم است می تواند کارگر باشد. ولی آیا این بی توجهی رفتارشان را نیز تغییر می دهد. این را زمان نشان خواهد داد. تصمیم گرفتم از این به بعد فقط درس را بگویم و همه کاردرکلاس ها و تمرین ها را خودم حل کنم، به کلاس توجه نکنم و فقط درس بدهم و همه کارها را نیز خودم انجام دهم. کاری که با آن مخالف هستم و همیشه اعتقاد دارم که تا دانش آموز خودش حل نکند یاد نخواهد گرفت. ولی چاره ای نیست و می بایست کاری انجام می دادم تا شاید بتواند تغییر اندکی در رفتار این دانش آموزان ایجاد کنم.

به پای تخته بازگشتم و درس را با حل فعالیت شروع کردم، توضیح می دادم و می نوشتم و بعد گوشه ای می ایستادم تا بنویسند. تا انتهای درس را با همین شیوه جلورفتم. حتی تمرین ها را نیز نوشتم و توضیح دادم و حل کردم و اصلاً هم به صحبت ها و سوالات بچه ها توجه نمی کردم. فقط یک بار که خیلی گفتند که آقا یاد نمی گیریم. گفتم: از این به بعد همین است، یک بار توضیح می دهم و همه را نیز حل می کنم، شما فقط بنویسید. تازه اگر دوست هم ندارید می خواهید ننویسید، از این به بعد اصلاً تکلیف به شما نخواهم داد. در کلاس من آزاد هستید.

سه هفته ای که با این شیوه تا نوبت اول در این کلاس گذراندم زجر آورترین زمانی بود که تا به حال به خود دیده بودم. داشتم کاری می کردم که درست بر خلاف اصول کاری ام بود. ولی تنها راه همین بود، می بایست می فهمیدند که باید در کلاس من اصولی را رعایت کنند. هر وقت گلایه می کردند که یا نفهمیده اند یا از نوشتن خسته شده اند به آنها می گفتم تا در کلاس با من و یکدیگر محترمانه رفتار نکنید همین است. رفتار محترمانه با من این است که صحبت نکنید و منظم باشید و درس را خوب گوش بدهید. رفتار محترمانه با هم کلاسی هایتان این است که دیگر شاهد درگیری یا گفتن حرف های زشت و نامربوط در کلاس نباشم.

در هفته آخر شرایط کلاس بهتر شده بود، تعداد دانش آموزانی که درس برایشان اهمیت پیدا کرده بود چند تایی بیشتر شده بود و حدود نیمی از کلاس به دقت حرف هایم را گوش می کردند، همین تعداد دیگران را نیز کنترل می کردند. البته گاهی شیطنت هایی در کلاس می دیدم ولی بهتر بود نادیده بگیرم تا بیشتر حساسیت ایجاد نشود. همین مقدار قهری که با این کلاس کرده ام به نظرم تا حدی موثر بوده است.

بعد از امتحانات نوبت اول وقتی کارنامه هایشان را گرفتند وضعیت در کلاس خیلی تغییر کرد. حدود نیمی از بچه ها قبول شده بودند ولی مابقی که نمرات عجیب و غریبی در کارنامه دیده بودند با نگاه های معنی داری به من نگاه می کردند. انتظار نداشتند دقیق نمراتشان را حساب کنم. فکر کنم تا به حال تجربه چنین چیزی را نداشتند و نمره ها با ارفاق زیاد به آنها داده شده بود. در هر صورت حالا نمره واقعی خود را دیدند.

بهترین فرصت بود تا کمی به کلاس امید بدهم. گفتم برای نوبت بعدی کاملاً جای جبران دارید و می توانید حداقل در حل تمرین ها و پای تخته ها و امتحانات ده نمره ای که از یک فصل است مشکل خود را برطرف کنید و نمره خود را بالا ببرید. همانطور که دیدید در نوبت اول من همه چیز را حساب کردم، اگر در امتحانات نمره کم می گیرید بهتر است در جاهای دیگر تلاش کنید تا جبران کنید. اگر در کلاس منظم باشید و احترام یکدیگر را حفظ کنید در پایان نوبت چند تا نمونه سوال به شما می دهم تا حل کنید و به واسطه آن یکی دونمره به مستمرتان اضافه می کنم. 

تا پایان سال همچنان با این کلاس قهر بودم ولی شدتش روز به روز کمتر می شد، بعد از عید به پیشنهاد خود بچه ها قرار شد تمرین ها را مانند قبل خودشان بنویسند و من ببینم و بعد در کلاس حل کنند. خوشبختانه دیگر مشکل رفتاری در کلاس ندیدم و معلوم بود تعدادی با زحمت دارند من و کلاس را تحمل می کنند. البته برای زندگی آینده در جامعه باید این تحمل را یاد بگیرند، همیشه همه چیز بر وفق مراد ما نیست.

سال تمام شد و حدود نیمی از کلاس در ریاضی تجدید شدند، متاسفانه در ریاضی تفاوت های فردی و همچنین دانش های سال قبل بسیار تاثیرگذار است و نمی شود در یک سال مشکل ریاضی بعضی ها را بر طرف کرد. ولی حداقل اتفاق خوبی که افتاد این بود که در کلاس دیگر به هم نپریدند و به قول من احترام همدیگر را رعایت کردند. یک بار در روزهای آخر کلاس وقتی داشتند کاردرکلاس حل می کردند شنیدم که یکی گفت: احترامت را حفظ کن تا احترامت را حفظ کنم. همین یک جمله برای یک سال من کفایت می کرد. همین که به هم ناسزا ندادند و درگیر نشدند بسیار ارزشمند بود.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
Pariiish پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 20:44 http://magicgirl.blogsky.com

سلام.من فکر میکنم یه بخش بزرگیش مربوط به اینه که یه حس نا امیدی بین دانش آموزا و دانشجوها پراکنده شده که درس خوندن براشون آینده ای نداره و به قولی نون و آب نمیشه و همین باعث میشه بی انگیزه بشن.مثلا یه جوکی که خیلی این مدت به چشمم خورد این بود که میگفت سی سالم شد و هنوز کوتانژانت به دردم نخورده.وگرنه ریاضی اول راهنمایی چیزی نیست که نصف کلاس بخوان بیفتن.به قول شما از پایه ضعیف بودن.نمیدونم نوشته تون مربوط به چه سالیه ولی دوره جدیدم فکر کنم همینطور باشن با توجه به چند سال کرونا و کلاسای غیر حضوری و تعطیلی گاه و بیگاه.

درود و سپاس
این داستان مربوط به حدود پنج شش سال پیش بود. متاسفانه بی انگیزگی در بین دانش آموزان بیداد می کند. آموزش و پرورش هم هیچ حرکت مثبتی انجام نمی دهد. ابتدا باید انگیزه معلم بالا رود تا انگیزه در بچه ها تزریق شود.
به امید روزهای خوب

بهار پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 16:22

سلام بر شما و احسنت به دغدغه‌مندی‌تان
من نیز دارای تجربه‌ای مشابهم، منتها در سطح دانشگاه و با تفاوتهایی و خب نه با این غلظت...
منتها این دانشجویان نیز، خروجی مدرسه و خانواده و رسانه فعلی اند که دانشگاه آمده اند....
چاره این حجم از بی‌انگیزگی و بی تفاوتی نسبت به یادگیری در همان شش سال دبستان و بعد متوسطه اول است..‌. به ویژه در پایه ای که شما هستید بحث هدف گذاری، ترغیب تفکر درباره مسیولیت و وظیفه به طرق مختلف میتواند موثر باشد...

درود و سپاس
آموزش و پرورش ما فرسنگ ها با اهدافش فاصله دارد.ما دبیران نیز در زیر چرخ دنده های مستهلک آن در حال خرد شدن هستیم. امیدوارم روزی برسد که کار به دست اهلش سپرده شود.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 29 آذر 1403 ساعت 13:09 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
وظیفه معلم نه فقط درس دادن که آموزش زندگی است.
آفرین بر شما
اما خودمونیم این پست را ساعت ده ننوشته بودین!

درود و سپاس.
سخت ترین کار معلم این است که متاسفانه در آموزش و پرورش ما کمتر به آن دقت می شود.
به ساعت انتشار هم دقت فرمودید، دست مریزاد به این دقت. مثلاً می خواهم بگویم خیلی منظم هستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد