معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

273. چوپان

برای این پنجشنبه که کلاس نداشتم برنامه ای سنگین طراحی کرده بودم. تصمیم گرفتم به «اشک میدان» که در جنوب کاشیدار واقع شده است بروم. یک بار با دانش آموزان برای اردو به آنجا رفته بودم و حالا در این فصل زیبای بهار که همه جا پر از طراوت و شادابی است دلم برای آنجا تنگ شده بود و می بایست دوباره سری به آنجا می زدم. مسیرش را به یاد دارم و به خاطر طولانی بودن و شیب تندش باید زمانی بیشتر برای رفتن و بازگشتن در نظر می گرفتم. پس با خودم قرار گذاشتم صبح ساعت پنح راه بیفتم تا از نظر زمانی در مضیقه نباشم.

یک قرص نان، یک عدد کنسرو خوراک بادمجان و سه تا بطری آب به همراه یک کاپشن ورزشی برای وضعیت احتمالی آب و هوا و همچنین کبریت و چراغ قوه و کارد و دیگر موارد لازم را در کوله گذاشتم. صبحانه مفصلی خوردم تا نیروی لازم برای این کوه پیمایی نسبتاً طولانی که تا نزدیکی های ظهر طول می کشید را داشته باشم. تا سماور جوش آید و صبحانه را صرف کنم ساعت شش صبح شد و باعث شد همین ابتدا یک ساعت از برنامه ریزی ام عقب افتادم، باید زودتر بیدار می شدم.

از وامنان تا کاشیدار را با سرعت بیشتری طی کردم تا بخشی از این عقب افتادگی را جبران کنم. از دور وقتی کوهی را که می بایست به بالایش می رفتم و بعد از گذر از آن به دشتی می رسیدم که اشک میدان آنجاست را نظاره کردم کمی مردد شدم. هم شیب دره ای که باید بالا می رفتم زیاد بود و هم مسافت آن، دفعه قبل که با دانش آموزان رفتیم من راکب اسب بودم و فشار چندانی را تحمل نمی کردم و اسب راه را می پیمود. آن بخش تنبل من به شدت اصرار می کرد که مسیر ساده تری را انتخاب کنم، همین جاده را در پیش بگیرم و تا هفت چنار بروم ولی در برابرش مقاومت کردم و وارد دره شدم.

از کوه های سنگی و صخره ای بیشتر خوشم می آید. پوشش گیاهی آن بسیار متنوع و عجیب است. درختانی که با اراده ای قوی سنگ سخت را می شکنند و برای زندگی، خود را به سمت آفتاب می کشانند. ریشه هایشان را با صبر در میان این صخره های سنگین می دوانند تا به آب و مواد غذایی دست یابند. همیشه این گیاهان برایم قابل احترام هستند که در اوج سختی زندگی می کنند و هیچگاه هم دمی برنمی آورند. برای آنها زندگی مساوی است با مقاومت و صبر و تلاش بسیار.

نفس هایم به شماره افتاده بود ولی هنوز تا رسیدن به بالای این دره عمیق خیلی مانده بود. روی تخته سنگی نشستم و کمی نفس تازه کردم. طبیعت واقعاً زیباست و در هر زمان زیبایی خاص خودش را دارد. در زمستان که همه درختان خشک به نظر می رسند و همه جا پوشیده از برف است چه کسی می تواند باور کند که در چند ماه بعد همه جا سبز خواهد شد و زندگی دوباره شروع خواهد شد؟ در آن زمان سرما و یخ بندان چنان همه جا را در سیطره خود درمی آورد که ذهن تصور این که روزی همه از دستش آزاد خواهند شد را غیرممکن می پندارد چه برسد به واقعیت آن، ولی طبیعت کاری به تصورات ما دارد و خودش راه خودش را در پیش می گیرد.

آخرین بخش این سربالایی شکافی است کاملاً صخره ای که در دل این کوه وجود دارد. وقتی به بالای آن رسیدم و به مسیری که طی کرده بودم نگاه کردم حس خوبی به من دست داد، حس افتخاری که توانستم تنهایی هم این مسیر نسبتاً دشوار را طی کنم و حالا به بالای آن رسیده ام. روی تخته سنگی نشستم و به مناظری که مقابلم بود نگاه کردم. همیشه از ارتفاع و نظاره کردن مناظر از بالای کوه لذت می برم. وامنان و کاشیدار کاملاً زیر پایم بودند و تا دوردستها همه چیز شفاف مقابلم چشمانم بود. این گستره دید نمی گذاشت بلند شوم و به راهم ادامه دهم.

نمی دانم چقدر نشستم و از دیدن مناظر لذت بردم، هنوز کاملاً سیر نشده بودم ولی نمی بایست وقت را از دست می دادم، بلند شدم و به دشتی نسبتاً مسطح که بودنش در این ارتفاع خودش اعجاب انگیز است وارد شدم. به اشک میدان که در اصل گورستانی است با قدمت بسیار رسیدم و در زیر سایه درختچه کوچکی اطراق کردم، ساعت را نگاه کردم، نزدیک ده بود و این یعنی حدود چهار ساعت راه آمده ام. پس باید حواسم باشد که حداکثر تا ساعت دو حق دارم اینجا بمانم و دیرتر نباید برگردم تا به تاریکی بر نخورم.

خیلی دوست داشتم به سمت دیگر اشک میدان بروم، محل اطراقم را ترک کردم و تا منتها الیه جنوبی اشک میدان رفتم و باز به دره ای عمیق و وهم انگیز رسیدم، این را دیگر در خود نمی دیدم که به دل این دره بروم و از سوی دیگرش بالا آیم، همانجا کنار درخت کوچکی نشستم و باز هم شروع کردم به نگاه کردن. هوای عالی در کنار طبیعتی که تازه جوان شده بود فضایی ایجاد کرده بود که وصفش ممکن نیست. در هر دمی که فرو می بردم بینهایت نعمت بود و واقعاً بر تک تک هرکدامش شکری واجب. دیدگانم از مشاهده این همه زیبایی به وجد آمده بود و دیگر در اختیار من نبود. سکوتی معنی دار بر محیط حاکم بود و هر از چند گاهی صدای باد یا پرواز پرنده ای آن را می شکست.

به ظهر نزدیک شدیم و شکمم زودتر این را فهمید و به من اعلام کرد. بساط ناهار را برپا کردم، نان و کنسرو خوراک بادمجان، تمام چیزی که برای خوردن به همراه داشتم همین بود. خیلی ها در طبیعت گردی هرجایی می رسند سریع آتشی برپا می کنند و بساط چای یا غذا را به راه می اندازند ولی من زیاد با این رسم موافق نیستم. هرچه کمتر در طبیعت تغییر ایجاد کنیم بهتر است، حاضرم چای ننوشم و یا غذای گرمی نخورم ولی طبیعت به همان صورت اولیه خود بماند، می دانم که این نظر من مخالف بسیار دارد.

هنوز درب کنسرو را باز نکرده بودم که ناگه احساس کردم کلی چشم در حال نظاره کردن من هستند. تا به خود آمدم کاملاً در محاصره آنها بودم. تعدادشان خیلی زیاد بود ولی ساکت و آرام فقط به من نگاه می کردند. حتی صدایی هم از آنها شنیده نمی شد. گوسفندان در کل موجودات آرامی هستند ولی نگاهبانان بسیار سختگیری دارند، منتظر آنها بودم تا واکنشی مناسب نشان دهم. سگ های گله به هر غریبه ای حمله می برند.

خوشبختانه به خاطر نزدیک بودن چوپان مورد حمله سگ های گله قرار نگرفتم. با رویی باز به استقابلم آمد و خیلی گرم گرفت. پدر یکی از دانش آموزانم در کاشیدار بود، البته من ایشان را نشناختم و وقتی مشخصات پسرش را گفت، فهمیدم. با لبخندی که بر لبانش داشت گفت: آمده ای گردش؟ می بینی اینجا چقدر زیباست؟ حرفش را تایید کردم و من هم از زیبایی و سکوت و آرامش این منطقه تعریف کردم. چوپان ها انسان های عجیبی هستند، ساعت ها در کوه و دشت، در میان طبیعت تنها به همراه گوسفندانشان در حال زندگی هستند. به نظرم اینها دیگر با طبیعت عجین شده اند و بخشی از آن هستند، ما هستیم که از طبیعت فاصله گرفته ایم و خودمان هم نمی دانیم کجا هستیم.

تا نگاهش به کنسرو افتاد، گفت: آقا دبیر این ها را نخورید، اصلاً معلوم نیست داخلشان چی هست، حتی اگر چیزی هم باشد مطمئناً نامرغوب ترین آن است. همان نان و پنیر همراه خود می داشتید خیلی بهتر از این چیزها است. به ایشان گفتم کاملاً با شما موافقم ولی این غذاها خیلی راحت وسریع آماده می شوند و ماندگاری طولانی هم دارند، اگر درب قوطی را باز نکنید، ماه ها می مانند. لبخندی زد و گفت: همین که زیاد می مانند باید شک کنید، غذایی که سالم باشد طبیعتاً باید بعد از مدتی خراب شود.

کیسه ای را که به کولش داشت را پایین آورد و آن را باز کرد و شروع کرد به کاویدن آن، کاملاً معلوم بود به دنبال چیزی است که در نهایت نیافت. کمی فکر کرد و ناگهان بلند شد و رو به من کرد و گفت: حواست به گوسفندان باشد، من تا آغل بالا بروم، چیزی را آنجا جا گذاشته ام، زود برمی گردم. تا خواستم چیزی بگویم رفته بود و حتی نگذاشت جواب منفی به او بدهم. من که تا کنون تجربه چنین کاری را نداشته ام چگونه می توانم این عده زیاد گوسفندان را مراقبت کنم؟ هر چه صدایش کردم توجهی نکرد و در چشم بر هم زدنی ناپدید شد.

به گله که نگاه کردم پاهایم سست شد، خیلی بودند و حراست از آنها کار من نبود. بینشان رفتم تا از نزدیک مراقب آنها باشم. خیلی جالب بود که اصلاً به من توجهی نمی  کردند و فقط در حال یافتن علف و خوردن آن بودند. خوشبختانه بارندگی های چند روز پیش همه جا را سبز پوش کرده بود و این خوان نعمت برای این موجودات گسترده شده بود. تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که باید کاری کنم که متفرق نشوند و زیاد از هم فاصله نگیرند، هر چه به هم نزدیک تر باشند بهتر است.

همانطور که در حال گشت زنی بینشان بودند ناگهان به یکی از سگ های محافظ آنها برخوردم، انتظار پارس و جبهه گیری داشتم ولی چهره اش خیلی آرام و عادی بود و نسبت به من هیچ واکنشی نشان نداد، به نظرم آقای چوپان به او گفته بود و به قول معروف مرا به او شناسانده بود. نگاهی که به کل گله انداختم سه تا سگ دیدم که کاملاً حواسشان به گله بود، همین حس خوبی به من داد، حس داشتن پشوانه، هرچه باشد این سگ ها بهتر می دانند با این زبان بسته ها چه طور برخورد کنند. برای اولین بار روابط بین من و سگ های گله دوستانه بود.

حدود ده دقیقه ای بین گوسفندان بودم و خوشبختانه هیچ تحرک خاصی در آنها ندیدم، همان سگ ها که در راس های مثلثی متساوی الاضلاع کل گله را احاطه کرده بودند کاملاً بر رفتار آنها نظارت داشتند و نظم خاصی را برقرار کرده بودند. گوسفندان هم کار خاصی نمی کردند و فقط در حال خوردن بودند. خیالم که راحت شد به زیر همان درختچه کوچک برگشتم و در سایه اندک آن نشستم و به گوسفندان نگاه می کردم.

فقط یک نی لبک کم داشتم تا دقیقاً همچون چوپانان حرفه ای شوم. در زیر یک تک درخت کوچک نشسته بودم و دورتادورم گوسفندان در حال چرا بودند. حس عجیب و جالبی پیدا کرده بودم. آرامش این حیوانات محیط را هم به شدت آرام کرده بود. همانطور که با این گوسفندان می نگریستم آرام آرام افکار عجیبی به ذهنم خطور کرد. اینها چه درکی از اطراف خود دارند؟ چگونه می بینند؟ چگونه لمس می کنند؟ حواس آنها چگونه اطلاعات را به مغز آنها مخابره می کند؟ آیا تصاویری که در ذهنشان شکل می گیرد همانند ما انسان ها است؟ اصلاً آیا می فهمند؟ و یا مانند یک ماشین برنامه ریزی شده فقط کاری را که مجبورند انجام می دهند؟

یکی از آنها به نزدیک من آمد و مستقیم در چشمانم نگاه کرد، من هم در چشمانش دقیق شدم، به نظر هرآنچه ما در چشم هایمان داریم آنها نیز دارند، قرنیه و زجاجیه و عدسی و زلالیه و شبکیه و... پس اصولی که در شکل گرفتن تصویر در چشم ما رخ می دهد در چشم این حیوانات هم رخ می دهد. پس تصویر که آنها می بینند همان چیزی است که ما هم می بینیم. فیزیولوژی یکسان است پس حتماً در مغز باید تفاوتی باشد. فکر کنم این گوسفندان فقط می بینند و تصور ندارند. شاید هم حافظه آنها بسیار کمتر از ما است که تصاویر را در آن ذخیره کنند و بعد با توجه به آنها قیاس انجام دهند. فکر کنم چند تصویر از گیاه که غذای آنها است، همنوعانشان و سگ گله و چوپان و طبیعت اطرافشان در ذهن ذخیره داشته باشند و بر اساس آن رفتار کنند. البته غریزه هم در حیوانات بسیار قوی است و محرک آنها در رفتارشان است.

همین تفکرات باعث شد بیشتر به رفتار این گوسفندان دقت کنم. کاملاً مشخص بود که بیشتر رفتارشان بر اساس یافتن غذا می باشد. عده ای هم نشسته بودند و این یعنی سیر شده اند و حالا بدنشان در حال هضم غذایی است که خورده اند. نتیجه گرفتم که موجودات زنده برای یک هدف زندگی می کنند و آن بقای حیات است ولی وقتی بیشتر فکر کردم دلم برای این گوسفندان سوخت که زندگی می کنند تا کشته شوند و غذای موجود دیگری به نام انسان شوند تا او هم بتواند حیاتش را ادامه دهد.

این تنازع بقا همیشه در طبیعت هست و قانون نانوشته آن می باشد. فقط برای این گوسفندان تلاش برای بقا تعریف دیگری دارد، اینها چه بخواهند چه نخواهند در نهایت کشته خواهند شد و سیر طبیعی زندگی را طی نمی کنند، اینان فقط می خورند تا پروار شوند و بعد به سلاخی بروند. این همه در کوه و دشت راه می روند و سبزی پیدا می کنند تا در نهایت به قصابی تحویل داده شوند. پس چه بهتر که قوه تعقل ندارند و نمی توانند آینده را تصور کنند که اگر این چنین می شد همه آنها دیوانه و مجنون می شدند.

در دنیای افکار خودم بودم که ناگاه شنیدم که یکی به من گفت: سلام. اطراف را که نگاه کردم هیچ کس نبود، کمی جا خوردم ولی زیاد به آن التفاتی نکردم. ولی وقتی بار دوم این سلام را شنیدم کمی ترسیدم، هیچ کس در اطرافم نبود و فقط گوسفندان بودند و بس. به گوسفندی که مقابلم ایستاده بود نگاه کردم و بعد از چند ثانیه پرسیدم، ببخشید شما بودید به من سلام کردید؟ نگاهش یک طور عجیبی بود، مکثی کرد و سپس بع ای کرد و رفت. به نظر زیادی در این فضای ساکت و آرام به فکر فرو رفته بودم و خیالاتی شده بودم، البته در این محیط بودن این چنین شدن را نیز دارد.

شروع کردم به قدم زدن بین گوسفندان تا دیگر وارد فضای اوهام نشوم. سگ ها نشسته بودند ولی کاملاً به گوش و به هوش بودند. به نزدیک یکی از آنها رفتم تا شاید سلام و علیکی هم با او داشته باشم. به چند قدمی اش که رسیدم بلند شد و کاملاً گارد گرفت، هنوز نسبت به من اطمینان صددرصد پیدا نکرده بود. آرام آرام نزدیک شدم تا اگر بشود دستی به سرش بکشم، من از کودکی به سگ بسیار علاقه دارم و از آن نمی ترسم. ولی این دوست عزیز اصلاً به من اجازه نزدیک شدن نداد، با چند پارس به من فهماند که فاصله لازم را باید رعایت کنم.

تازه داشتم به این کار علاقه پیدا می کردم، دنیای بسیار خوبی دارد و همه چیز در اوج آرامش و زیبایی است، بودن سگ ها هم کار را تا حدی برای من راحت کرده بود، دوست داشتم بیشتر چوپانی کنم ولی آقای چوپان رسید و دنیای من و این موجودات را بر هم زد. از کیسه اش نان و ماست چکیده برداشت و روی پارچه ای پهن کرد و گفت: بفرمایید ناهار، ببخشید که دیر شد، تا آن غذای بد را دست شما دیدم پیش خودم گفتم که باید یک ماست چکیده برایتان بیاورم تا بفهمید غذای سالم یعنی چه؟ ببخشید که نمی توانم گوشت برایتان کباب کنم، اینها گوسفندان من نیستند. کلی خجالت کشیدم که ایشان رفته بودند تا برای من چیزی بیاورد، این انسانها چقدر مهربان هستند.

من محصولات لبنی گوسفندی را به خاطر بوی خاصی که دارند، اصلاً دوست ندارم، ولی این ماست طعم و بوی بسیار متفاوتی داشت. آن قدر لذیذ بود که نمی دانستم چه کار کنم. آقای چوپان نان های محلی نسبتاً خشکی داشت که با آن این ماست را میل کردم، اگر لذیذ بودن کرانی داشته باشد مزه ایم نان و ماست چکیده فرسنگ ها از این کران فاصله دارد و به نظر دست نیافتنی است. این مزه تا آخر عمر در ذهنم خواهد ماند، همان ذهنی که خود این گوسفندان که تولید کننده این محصول هستند ندارند.

حواسم نبود و وقتی به ساعت نگاه کردم نگرانی به سراغم آمد، ساعت سه بعدازظهر شده بود و خداحافظی کردم تا بازگردم که آقای چوپان گفت: کمی صبر کن با هم برمی گردیم. کمی فکر کردم، اگر هم به تاریکی بخورم این چوپان همراه من است و هیچ خطری مرا تهدید نمی کند. قبول کردم. بازگشت با گله ای گوسفند و سه سگ که حالا همه دوستان من بودند در این طبیعت زیبا و با طراوت که نورپردازی بدیع خورشید در عصر هنگام و نزدیک غروب آن را به طور وصف ناپذیری زیبا ساخته بود چنان برایم لذت بخش بود که دوست نداشتم به مقصد برسم. همراهی با این خیل آرام که حرکتشان نیز آرام بود برای من بسیار عالی بود، هم صحبتی با آقای چوپان نیز که داستانهای عجیبی از دل طبیعت برایم تعریف می کرد همچون موسیقی متنی بود که کاملاً با تصاویری که می دیدم هماهنگ بود.

به کاشیدار که رسیدیم کاملاً هوا تاریک شده بود، آقای چوپان بسیار اصرار کرد که شب را میهمان ایشان باشم ولی قبول نکردم و به سمت وامنان به راه افتادم. در مسیر فقط در ذهنم تصاویری را که امروز دیده بودم را در ذهنم مرور می کردم و دوباره لذت می بردم. این ادراکی که ما انسانها را از حیوانات جدا کرده چقدر می تواند به بهتر زندگی کردن کمک کند. حداقل می تواند در زمان سختی ها و مشکلات زیاد بخش هایی از تصاویر زمان های خوب را برایمان بازنمایی کند تا لحظه ای هم که شده از غم دور شویم.

هنوز هم این تصاویر برای من خاصیت درمانی دارد، حالا افسوس این را می خورم که چرا چوپان نشدم تا به جای تصور، عین این زیبایی ها را همیشه در پیش رو داشته باشم.

نظرات 6 + ارسال نظر
بهار جمعه 24 اسفند 1403 ساعت 20:49

دلم خواست من هم آقا معلم یک همچین منطقه ای بودم...آقامعلم، نه خانم معلم...که می‌توانستم بزنم به کوه و دشت....
شما به جز معلمی و قلمتان، عکاس خیلی خوبی هم هستید آقای انتظاری

درود و سپاس بیکران
من در این روزگار دوست دارم بازگردم به همان زمان و بزنم به کوه و دشت، ولی افسوس که نمی شود.
شما زیبا می بینید، سپاس از نظر لطفتان

مانی شنبه 18 اسفند 1403 ساعت 00:49

درود برشما , آقای انتظاری گرامی‌
سپاس بسیار برای نوشته دلنشین، و عکس‌های زیبا.

درود و سپاس بیکران
بزرگواری می فرمایید

پگاه جمعه 17 اسفند 1403 ساعت 12:46

من هم خیلی دوست دارم چند روزی چوپانی رو‌ تجربه کنم.
عکس اول دشت اشک است؟

درود و سپاس بیکران
تجربه عجیب و خوبی بود.
بله تصویر همانجاست.

مرعشی جمعه 17 اسفند 1403 ساعت 00:37

درود برشما همکار گرامی . متن جالب و دلکش و عکسها نیز. بهارتان خجسته باد.

درود و سپاس بیکران
بهار دلکش نیز بر شما مبارک باد.

مریم پنج‌شنبه 16 اسفند 1403 ساعت 23:50

سلام و سپاس بابت خاطرات زیبا
به نظرم میاد خاطرات رو نه بر اساس ترتیب زمانی بلکه بر مبنای عکسهایی که گرفتید، می نویسید، درسته؟

درود و سپاس بیکران
متاسفانه ترتیب زمانی را دیگر به یاد ندارم . عکس ها یادآوری می کنند و می نویسم. هم عکس ها و هر عاملی که باعث یادآوری شود باعث نوشتنم می شود.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 16 اسفند 1403 ساعت 18:25 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
خاطره جالبی بود.
راستش حدس میزدم که چرا جناب چوپان یکدفعه ناپدید شد.
چه کار خوبی کردید که به خانه چوپان نرفتید. ممکن بود دلیلی به فرزندش برای فخرفروشی در کلاس بدهید.

درود و سپاس بیکران
روستاییان بسیار مهربان و خونگرم هستند. در مورد خانه در تمام مدتی که در روستا بودم خانه هیچکس نرفتم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد