اصلاً پایم نمی کشید به سمت مدرسه دخترانه بروم، خوشبختانه آن همکار امروز در مدرسه بالا کلاس نداشت و همین تا حدی تحمل مدرسه را ممکن می کرد. اما دانش آموزان کلاس سوم را چه کنم؟ چه توضیحی به آنها بدهم؟ بهتر است هیچ نگویم و همان کار عادی خود را انجام دهم. وقتی به مدرسه رسیدم و وارد حیاط شدم هیچ دانش آموزی به من سلام نکرد، این اولین ترکش اتفاق پریروز بود. همه با حالت بدی به من نگاه می کردند. در کلاس ها وضعیت بدتر بود، دیگر هیچ شور و نشاطی در دانش آموزان نبود و فقط با اخم به من نگاه می کردند.
فضای مدرسه بسیار سنگین شده بود و راهی هم برای برون رفت از آن نبود. به آن آقای مسئول نفرین می فرستادم که مرا این گونه در مصیبتی عظیم قرار داد و عرصه را بر من تنگ کرد. بیشتر که فکر کردم این رفتار بچه ها بیشتر برایم عجیب به نظر آمد، طبق اتفاقات رخ داده باید آن همکار یا همکاران دیگر با من سرد شوند نه دانش آموزان، من که بر علیه آنها کاری نکرده ام، این موضوع هیچ ربطی به آنها ندارد، پس چرا این قدر با من سرد رفتار می کنند، حتی سلام هم نمی کنند، انگار من گناه بزرگی را مرتکب شده ام که ضررش به آنها رسیده است.
مدرسه ای که حالم را همیشه خوب می کرد حالا شده بود آیینه دق، من گناهی نداشتم و کاملاً اتفاقی در جریان این سیلاب قرار گرفته بودم. اگر هم خطا کار باشم قصدی برای انداختن مسئولیتش بر گرده دیگری ندارم و خودم مسئولیتش را به تنهایی عهده می گیرم. ولی حتی خطایی هم در کار نبود، تمام سعی من این بود که تنش و حساسیتی ایجاد نشود ولی متاسفانه همه چیز برعکس شده بود. من قصد نداشتم چیزی بگویم ولی وقتی تحت فشار قرار گرفتم مجبور شدم موضوع را بیان کنم. ای کاش تحمل می کردم و نمی گفتم و همه چیز بر سر خودم خراب می شد. ای کاش آن توبیخی برای من صادر می شد و همه چیز به همان تمام می شد.
روز بعد تغییر رفتار به مدرسه پسرانه هم سرایت کرد، آنها هم طور دیگری مرا نگاه می کردند. کل کلاس ها ساکت بودند و هیچ شیطنتی هم نمی کردند، باورش برایم سخت بود که بچه ها این طور با من برخورد می کنند. این حس منفی را از تک تک آنها احساس می کردم. به نظرم قضیه مدرسه بالا به گوش این ها هم رسیده بود ولی هنوز متعجبم که این اتفاق که به دانش آموزان ربطی نداشت، پس این رفتارها برای چیست؟ نه دانش آموزی توبیخ شد و نه حتی تذکری هم به یک نفر از آنها داده شد، فقط و فقط تمام مشکلات بر سر من خراب شده بود، این مشکل من با اداره بود پس چرا این بچه ها این طور با من رفتار می کنند؟
محیط همکاران باز بهتر بود، حداقل سلامم را علیک می گفتند و چنان هم واکنش خاصی از خود نشان نمی دادند. حتی فرصتی شد تا در جمع آنها کمی صحبت کنم و حداقل عذرخواهی کنم که این کار من اصلاً از روی عمد نبوده و متاسفانه یک سری اتفاقات پشت سر هم رخ داده تا به این نتیجه رسیده است. سعی می کردم از طریق این همکاران به گوش آن همکار برسد که اگر هم خطا کرده ام، اصلاً عمدی در کار نبوده و حاضرم از ایشان در مقابل همه عذرخواهی کنم. درست است که کار ایشان تخلف بوده ولی مطلع شدن آن مسئول در اتفاقی کاملاً تصادفی رخ داده. واقعاً تحمل این شرایط برایم ممکن نبود و دوست داشتم هر طور که شده پایان پذیرد.
زنگ آخر وقتی به سمت خانه به راه افتادم یکی در حیاط مدرسه گفت آلوچه و فرار کرد. نمی دانم منظورش چه بود ولی هرچه بود با من بود. در خیابان که راه می رفتم حتی مردم عادی هم که از کنارم می گذشتند جور دیگری نگاهم می کردند. جواب سلامم را به زحمت می دادند و مانند دانش آموزان با من رفتار می کردند، انگار مجرمی بودم که همه جرمم را می دانستند الی خود من. به نظرم خیلی حساس شده بودم و این اتفاقات ذهنم را به شدت مشغول کرده بود، شاید این رفتار اهالی به نظرم آمده است و در واقعیت این گونه نبوده است. آن قدر در مدرسه تحت فشار هستم که فکر می کنم همه با من بد شده اند، مردم روستا که از موضوع اطلاعی ندارند.
به خانه رسیدم، حمید در خانه بود و چای را هم آماده کرده بود، حمید نوبت صبح دخترانه کلاس داشت و عصر بیکار بود و من درست برعکس او بودم. در ضمن نوشیدن چای کمی با او درد دل کردم که رفتار بچه ها با من عوض شده است. انگار خطایی که کرده ام به آنها ضربه زده و باعث ناراحتی آنها شده در صورتی که اتفاقی که در مدرسه افتاده هیچ ارتباطی با بچه ها ندارد. حمید هم با تعجب گفت که رفتار بچه ها با او هم عوض شده و همین او را بسیار کلافه کرده است. تازه می گفت در مسیر بازگشت به خانه چند جوان در مسیر به او برخورده اند و چیزهایی درباره آلوچه با صدای بلند گفته اند.
با صحبت های حمید ترسی در وجودم افتاد. به او گفتم در حیاط مدرسه به من هم آلوچه گفتند، این چه معنایی می تواند داشته باشد؟ برای هر دو ما اتفاقات مشترکی رخ داده است. آلوچه این وسط چه کاره است و چرا هرکسی ما را می بیند به طعنه این را می گوید؟ حمید هم کمی برآشفت و به فکر فرو رفت ولی مانند من او هم به هیچ نتیجه ای نرسید. مطمئن بودیم اتفاقی رخ داده که این تبعات را برای ما ایجاد کرده است، شاید در مورد امتحان من باشد ولی اگر این موضوع باشد، پس چرا با حمید هم مانند من برخورد می شود؟ این ندانستن واقعاً هر دو ما را عذاب می داد.
در فکر بودیم تا شاید علتی که مشترک باشد را بیابیم که صدای در آمد، هر دو مدیر با هم به دیدن ما آمده بودند، تا به حال این اتفاق نیفتاده بود و تا به امروز حتی یکی از آنها هم به دیدن ما نیامده بود. حضور این دو در اینجا حتماً با اتفاقاتی که برای من و حمید افتاده باید مرتبط باشد. در ابتدا صحبت های پرت و پلا می کردند و کاملاً معلوم بود که می خواهند چیزی بگویند ولی گفتنش برایشان سخت است. کمی که گذشت حمید رو به آنها کرد و گفت: شماها آمده اید چیزی به ما بگویید. این قدر مِن مِن نکنید و بروید سر اصل مطلب.
نگاهی به همدیگر انداختند و زیر لب چیزهایی به هم گفتند و در نهایت مدیر مدرسه دخترانه رو به ما کرد و گفت: چیزی که می خواهم بگویم برایتان کمی سخت است. خوب گوش کنید و هرچه می گوییم را انجام دهید، به نفع خودتان است. در روستا صحبت هایی در مورد شما دو نفر بین مردم پخش شده است. ما که می دانیم شایعه است و صحت ندارد ولی مردم اصلاً این گونه فکر نمی کنند و به شدت از دست شما عصبانی هستند، مخصوصاً جوان های روستا که بسیار غیرتی هم شده اند.
من که نفسم در نمی آمد، مگر ما چه کار کرده ایم که باید در مورد ما شایعه درست شود؟ موضوع شایعه چیست که همه روستا را بر علیه ما کرده است؟ من که در این مدت چهار سال فقط مدرسه رفته ام و هیچ جای دیگری هم نبوده ام، حتی به دعوتی های روستاییان برای عروسی و عزا هم نرفته ام. به قول معروف آهسته رفته ام و آهسته آمده ام. در کلاس هم تا به حل نه به کسی توهین کرده ام و نه دانش آموزی را تنبیه بدنی کرده ام. یک بار هم در این مدت از من شکایتی در مدرسه مطرح نشده است، حمید هم همچنین او هم فقط کار خودش را می کند و هیچ حاشیه ای ندارد.
مدیر مدرسه پسرانه ادامه داد: آیا شما پریروز به باغ پشت مدرسه پسرانه رفته بودید؟ حمید گفت: بعد از امتحان ریاضی از همان پشت بام سری به آنجا زدیم و سریع به مدرسه برگشتیم. بعد پرسید: آیا کسی را دیدید؟ گفتم: نه، هیچ کس نبود و کلاً ده دقیقه در باغ نبودیم. مگر چیزی در آنجا بوده که ما نفهمیده ایم؟ هر دو مدیر باز به هم نگاه انداختند و بعد از مدتی مدیر مدرسه دخترانه گفت: در روستا شایع شده که شما آنجا با چند دانش آموز دختر قرار گذاشته اید تا همدیگر را ببینید.
نفسم بند آمده بود، هر چه تلاش می کردم تا دم بگیرم و بازدم به بیرون دهم نمی توانستم. حمید هم بدتر از من بود، هر دو در وضعیت بسیار بدی بودیم. آقای مدیر تا ما را دید دیگر ادامه نداد. سکوت مرگباری در اتاق حاکم شد. تصور این که چه چیزهایی در مورد ما در روستا پخش شده است همچون آواری بر سرمان ریخت. این بار دیگر همه چیز فرق داشت، مسئله اشتباه یا خطای سهوی نبود که مسئولیتش را قبول کنیم و تاوانش را بدهیم، مسئله آبرویی بود که بدون این که کاری کرده باشیم رفته بود و بازگرداندنش غیر ممکن بود. این آوار به اندازه کل دنیا بود و زنده ماندن در زیرش به هیچ عنوان امکان نداشت.
در کل دوران دبیرستان که اوج نوجوانی بود و غلیان احساسات من جزو بچه های مسجد بودم و در آن محیط پرورش یافتم. هم سن و سال های من به فکر خیلی چیزها بودند ولی من به فکر نمازهایم بودم که اولاً قضا نشود و دوم این که به جماعت بخوانم. آن قدر پای منبر ما را از نامحرم ترسانده بودند که جرات نگاه به چهره زن ها را نداشتم چه برسد به دختران. به ما می گفتند که نگاه به نامحرم همچون تیری از طرف شیطان است. کلی طول کشید تا بتوانم در مدرسه دخترانه عادی باشم و همیشه سعی می کردم همه چیز را رعایت کنم، سخت گیری و تا حدی جدی بودنم به همین دلیل است که اجازه ندهم کسی به من نزدیک شود.
حال این تهمت به من واقعاً سخت و ویران کننده است. از زمانی که به یاد دارم همیشه در این موضوع مراقبت های شدیدی داشتم و هنوز هم دارم. همیشه از گناه می ترسیدم و تا جایی که ممکن بود از آن دوری می کردم و اگر هم گاهی به طور سهوی نگاهم با نگاه نامحرمی تلاقی می کرد، از خداوند متعال طلب مغفرت می کردم. زندگی من در دوران نوجوانی بیشتر شبیه راهب های مسیحی بود تا یک نوجوان با شور و اشتیاق. حال چه داستان هایی از ما در بین مردم روستا پخش شده است؟ تبعات این کار نکرده چنان سهمگین است که کمر راست کردن زیر آن از عهده من که هیچ ، پوریا ولی هم نمی تواند کمر راست کند.
هر چه بیشتر فکر می کردم بیشتر حالم بد می شد. مردم که خبر از چیزی ندارند و هر چه می شنوند را باور می کنند، حالا چه فکرهایی در مورد ما خواهند کرد. اندکی از فکر هایی که در ذهن مردم می توانست شکل بگیرد را حتی نمی توانستم به ذهن بیاورم، من که سالها از این موضوعات با تلاش بسیار فاصله گرفته ام تا زندگی سالمی داشته باشم حالا حقم نبود که این گونه در دام شایعه ای بیفتم که بر هیچ استوار بود ولی در افواه مردم به شدت رسوخ کرده بود. بی آبرویی بدترین اتفاق برای یک انسان است و از آن بدتر این که برای کاری که نکرده ای تاوان بدهی، آن هم تاوانی که کاملاً نابودت می کند.
آن قدر این خبر برایم سهمگین بود که بدون اختیار بغضی سنگین گلویم را فشرد. خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم ولی نشد و شروع کردم به گریه کردن. می گویند مرد گریه نمی کند ولی اینجا دیگر توان تحمل من به عنوان یک مرد تمام شده بود. این اتفاق چنان ویران کننده بود که مقاومت در برابرش اصلاً امکان نداشت. آب قند و چای و ... هیچ کدام افاقه نکرد و به گوشه ای از اتاق رفتم و زانوی غم به بغل گرفتم و به درون تاریک خودم فرو رفتم. هیچ فکر دیگری به جز بی آبرویی در ذهنم نبود. حالا چگونه می شود زندگی را ادامه داد.
باز حمید حالش بهتر از من بود و شروع کرد به صحبت که این مزخرفات چیست که می گویید. خجالت نمی کشید که اتهامی به این بزرگی را به ما می زنید. با کدام ادله این مهملات را به ما نسبت می دهید؟ اصلاً چه کسی این حرف های نامربوط را گفته است؟ من باید از او شکایت کنم، ما دو نفر از او شکایت می کنیم. کشور قانون دارد و هر کسی نمی تواند هر حرفی که دوست دارد را بزند و دیگران را متهم کند. اصلاً بگذارید پلیس بیاید و تحقیق کند. ما را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
مدیر مدرسه دخترانه گفت: بله ما هم می دانیم که این یک شایعه است و اصلاً صحت ندارد. همه شواهد و قراین نشان می دهد که موضوع از کل بی بنیاد است ولی مشکل محیط روستا است که همین صحبت های بی پشتوانه به سرعت در بین مردم پخش می شود و دهان به دهان می گردد. متاسفانه مردم خیلی زود این داستان ها را باور می کنند و حتی در انتقال آن به دیگری چند چیز جدید هم به آن می افزایند. این اتفاق افتاده و نمی شود کاری برای جلوگیری از پیشرفت آن انجام داد. نمی دانم چرا مردم این قدر زودباور هستند؟
این موضوع را در یک کتاب جامعه شناسی خوانده بودم که مردم به شایعه بسیار علاقه دارند. اصلاً دوست دارند برای کسی داستانی درست کنند و او را تخریب کنند، زیاد هم به دنبال دلیل نمی گردند و داستان را دنبال می کنند. ضمناً در انتقال دهان به دهان هر چه بیشتر منتشر شود شاخ و برگ شایعه بیشتر می شود و گاهی اصلاً روال اولیه داستان آن هم به کل عوض می شود. حالا دارم این موضوع را با تمام وجودم حس می کنم. بلایی که در آن گرفتار شده ام راه گریزی ندارد.
هر چه بیشتر به جوانب این اتفاق شوم فکر می کردم بیشتر در آن غرق می شدم. تاریکی و سیاهی با سرعتی خیره کننده داشت مرا در خود فرو می برد. در افکار عمومی به راحتی می توان شایعه ای بر اساس هیچ ایجاد کرد ولی تغییر آن سخت ترین کار ممکن است. کلاً انسانها به آن چیزی که اول می شنوند بیشتر اعتماد می کنند تا خبر تالی آن. پس حتی اگر ما ثابت هم کنیم که بی گناه هستیم، در افکار عمومی این اثبات آن چنان تاثیر نخواهد گذاشت و همان تفکر اولیه در ذهن مردم باقی خواهند ماند و این بزرگترین بلای عالم است که بر سر ما فرود آمد.
توصیه های بعدی آقای مدیر بیشتر تکان دهنده بود. امکان هر گونه واکنشی از طرف اهالی ممکن بود، می بایست با هم مسیر بین مدرسه تا خانه را تردد می کردیم. در کلاس هیچ حرفی نمی زدیم و عادی رفتار می کردیم. آقای مدیر گفت: بهتر است اگر در جایی چیزی هم به شما گفتند ناشنیده بگیرید و عبور کنید. هر چه قدر حسایست نشان دهید موضوع بغرنج تر می شود. باید تحمل کنید تا زمان بگذرد و به قول معروف آب ها از آسیاب بیفتد.
ولی مگر می شود برای کاری که نکرده ایم این همه فشار را تحمل کنیم؟ مگر می شود طعنه ای به ما بزنند و ما سکوت کنیم؟ باید جواب بدهیم تا بدانند که کل اتفاق زائیده یک فکر ناسالم بوده است. یک ذهن بیمار که نمی دانیم برای چه این داستان سراسر کذب را برای ما ساخته و در بین مردمان روستا منتشر کرده است. واقعاً کار چه کسی می تواند باشد؟ نه من و نه حمید در اینجا با هیچ کسی مشکل نداشتیم، هر دو معلمی ساده بودیم که به غیر از مدرسه به جای دیگری نمی رفتیم و هیچ ارتباطی هم با اهالی نداشتیم، حریم بین معلم و دانش آموز را هم رعایت می کردیم و به هیچ کس بی احترامی نمی کردیم.
از آقای مدیر پرسیدم که این قضیه از کجا شروع شده و چه کسی و با چه منظوری این کار را کرده است. ایشان جواب داد: هیچ چیز معلوم نیست و از انگیزه این عمل هم هیچ کس خبری ندارد. برای خود ما هم سوال است که چرا باید این شایعات برای شما ایجاد شود، شمایی که جزو دبیران خوب ما هستید. کسی از شما ناراضی نیست، چه برسد که بخواهد با این کار از شما انتقام بگیرد.
بعد از رفتن مدیران من حمید نایی برای حرف زدن نداشتیم، هر چه بیشتر فکر می کردیم بیشتر در این منجلاب فرو می رفتیم. واقعاً حق ما این نبود. من که با وجود مشکلات بسیار به این روستا و مردمان و دانش آموزانش عشق می ورزیدم و هرچه در توان داشتم در پرورش آنها صرف می کردم اصلاً لایق چنین عاقبتی نبودم. منی که تمام وجودم را برای تربیت بچه های این روستا گذاشته ام و هرچه در توان داشتم را به هیچ کم و کاستی در طبق اخلاص گذاشته ام، چگونه می توانم ادامه دهم؟ همین چند ماه تا پایان سال برایم جهنم است چه برسد سال های بعد. به اداره هم امیدی ندارم تا به من انتقالی بدهد، آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم.
فکر اداره که به ذهنم رسید به حمید گفتم بهتر نیست خودمان به اداره برویم و موضوع را با آنها در میان بگذاریم. با این وضعیتی که برای ما پیش آمده اگر سکوت کنیم و به توصیه مدیران واکنشی نشان ندهیم که همه کاملاً باور می کنند که اتفاقی افتاده است. بهتر است همین فردا صبح به شهر برویم و همه چیز را به مسئول حراست اداره بگوییم. بیایند تحقیق کنند تا همه بفهمند که ما بی تقصیر هستیم. البته نمی شود همه را قانع کرد ولی بهتر از سکوتی است که هر چه جلوتر برویم مرگبارتر می شود.
*ادامه در هفته بعد*
سلام
چه حیف همیشه از مردم روستا وصفایشان گفتین کاش این اتفاق نمیافتاد
سلام و سپاس بیکران
مردم روستا ساده و بی آلایش هستند ، آنها خیلی زود خوب می شوند.
سلام دوباره
این که وبلاگ خودم را به عنوان دومین لینک در میان پیوندهای این وبلاگ میبینم برایم مایه افتخار است.
سپاسگزارم.
درود و سپاس بیکران
من زیاد اهل فضای مجازی نیستم. فقط روزانه یک بار چک می کنم تا اگر نظری آمده پاسخ دهم.
وبلاگ شما بسیار ارزشمند است. ضمنا وبلاگ اولی هم برای خودم هست، در زمینه تدریس ریاضی. و تنها وبلاگ پیوند شمایید.
درود بر آقای انتظاری گرامی
سپاسگزارم که می نویسید و اجازه می دهید ما بخوانیم
چقدر برای شما سنگین و سخت بوده، خیلی متاسفم
نمی دانم این ماجرا برای شما در چه سالی رخ داده
من سال ۷۶ در یک “بخش”
برای طرح خارج از مرکز کار کردم.
پشت سر ۹۹ درصد پرسنل طرحی ( پزشک ، پرستار ، آزمایشگاه …)
داستان های خیالی ساخته و پراکنده می شد.
دلیل جامعه شناختی و روانشناختی آن را نمی دانم.
درود و سپاس بیکران
متاسفانه جامعه های کوچک بسیار سریع تحریک می شوند و همین موجبات مشکلات زیادی برای افرادی که مامور هستند ایجاد می کند. من هم واقعاً دلیل جامعه شناختی و روانشناختی آن را نمی دانم.
چقدر حال آدم گرفته میشه، مخصوصا وقتی از جون و دل مایه گذاشته باشید.
حالا خوبه متوجه شدید جریان چیه.
فکر میکنم یکی از مدیرها ساکن روستا بودند، اون یکی مدیر همونه که گفته بود اگر من مدیر بشم همه معلما باید شلوار لی بپوشن؟ شلوار لی نپوشیده اینه وضع
درود و سپاس بیکران
گاهی یک اتفاق زندگی را چنان سیاه می کند که حتی روزنه ای هم برای نور نمی ماند.
مدیرها را درست فرمودید.
بله، متاسفانه از این دست شایعه ها تو محیط روستا خیلی مرسوم هست و دوست دارند شایعه های اینطوری بسازند، پدربزرگم همیشه میگفت از زندگی در روستای پرجمعیت و شهر کم جمعیت پرهیز کنید چون هر دو باعث پسرفت شما میشود و وقتی ازش میپرسیدیم که چرا روستا رو میگی؟ میگفت تو روستا با یک شایعه میتوانند خونه آدم را خراب کنند.
من به آقا معلم پست قبل شک کردم نمیدونم درسته یا نه
درود و سپاس بیکران
متاسفانه همه دوست دارند داستان سازی کنند و داستان های این گونه را باور کنند. گاهی همین داستانها زندگی ای را بر باد فنا می دهد.
خیلی ناراحت کننده هست ضمن اینکه محیط کوچک روستا برای بال و پر دادن به این مسائل ، مساعد است خدا بخیر کند.برای ادامه ماجرا.
درود و سپاس بیکران
محیط های کوچک چنین مشکلاتی را نیز دارند.
سلام
موضوع از یک اتفاق کاری شروع شد و یکدفعه با اتفاقی تکان دهنده همراه شد.
توی روستا بیتوته کرده ام و کاملا چنین حالتی را درک میکنم.
به یک نفر در این ماجرا میتوان مظنون بود اما ترجیح میدهم تا هفته بعد منتظر بمانم. مطمئنا در هفته آینده موضوع را روشن خواهید کرد.
درود و سپاس بیکران
متاسفانه این اتفاق تلخ ترین روزگار من در روستا بود. حتی بعد از گذشت حدود بیست و پنج سال باز هم فکر به آن و نوشتنش برایم بسیار سخت است.