هنوز آقای مدیر نرسیده بود و مقابل در سالن منتظر ایستاده بودم. داشتم به دوردستها نگاه می کردم و کوههای سر به فلک کشیده را که مانند همیشه نمی گذاشتند ابرها از رویشان عبور کنند را نظاره می کردم. خشکی این طرف همیشه در گرو قد بلند این کوه ها است. سالیان متمادی است که ابرها و این کوه ها سر دعوا با هم دارند، به ندرت کار به مسالمت می کشد و ابرها این طرف آمده و باران را به ارمغان می آورند. تلاش طبیعت در این سوی البرز برای زنده ماندن بسیار بیشتر است تا سوی دیگر، تلاشی که واقعاً ستودنی است.
در عوالم خود بودم که ناگهان سروصدای زیادی مرا متوجه گوشه سمت راست حیاط مدرسه کرد. همه بچه ها آنجا جمع شده بودند و از سر و کول هم بالا می رفتند. در عرض چند صدم ثانیه کل دانش آموزان در آن نقطه جمع شدند و هیاهویی به پا خاست. این ها نشانه هایی خوبی نبود، به احتمال زیاد درگیری ای رخ داده و دو یا چند تن از دانش آموزان در حال زد و خورد هستند. تجربه نشان می دهد که در این مواقع سرعت عمل می تواند از بروز اتفاقات بدتر جلوگیری کند.
با شتاب خودم را به جمعیت رساندم، هر کار می کردم نمی توانستم از بین آنها عبور کنم. هیچ راهی نداشتم و از دست دادن زمان در این موارد می توانست فاجعه بار باشد. فریادی زدم و تا حدی توانستم برای خود معبری باز کنم. با زحمت بسیار به کانون آشفتگی رسیدم، صحنه بسیار دهشتناک بود. دو نفر با هم گلاویز شده بودند و به شدت به هم ضربه می زدند. آن قدر فرز و چابک بودند که نمی توانستم آنها را بگیرم. در همین حین یکی کمر دیگری را گرفت و چنان سالتو بارانداز کرد که اگر روی تشک کشتی بود حداقل پنج امتیاز داشت.
خیلی ترسیده بودم، با این ضربه ای که آن دانش آموز در زمان فرودش بر زمین خورد پیش خود گفتم که دیگر بلند نخواهد شد، حتماً نفسش خواهد گرفت ولی بر خلاف تصور من در همان حالی که روی زمین افتاده بود پای حریفش را گرفت و او را هم نقش بر زمین کرد. همه این اتفاقات در عرض چند ثانیه رخ داد و دیگر مجالی برای تامل نبود. به میانشان رفتم و با زحمت زیاد از هم جدایشان کردم و خود را بینشان قرار دادم. وقتی دیدند نمی توانند به هم برسند شروع کردند به ناسزا گفتن.
با تشری که زدم ساکت شدند. با اخم به دانش آموزانی که دور ما جمع شده بودند اشاره کردم و آنها هم سریع متفرق شدند. به آن دو نفر گفتم که به مقابل در سالن بروند و همانجا بایستند تا آقای مدیر بیاید. وقتی به چهره هایشان نگاه کردم، هنوز از خشم برافروخته بودند، می بایست تا مدتی حتماً تحت کنترل باشند، زیرا هر لحظه احتمال آن می رفت که دوباره به هم بپرند و همه چیز از اول شروع شود. مقابل در سالن یکی را در سمت راست و دیگری را در سمت چپ قرار دادم و خودم هم در بین آنها ایستادم تا حتی نگاهشان هم به یک دیگر نیفتد.
چشمانشان پر خون بود و فقط مترصد فرصتی بودند تا دوباره با هم درگیر شوند. با اخم نگاهشان کردم و به آنها گفتم که حق هیچ کاری ندارید تا آقای مدیر بیاید و وضعیت شما را بررسی کند. یکی از آنها گفت: آقا اجازه تقصیر او بودکه اول فحش داد، آن یکی با خشم گفت: دروغ می گوید، خودش اول به ما تنه زد و ما را زمین انداخت. داشت این بحثشان بالا می گرفت که باز فریادی زدم و هر دو ساکت شدند. معمولاً در این موارد قضاوت نمی کنم و همه چیز را به مدیر محول می کنم، واقعاً قضاوت کار سختی است و یافتن مقصر بسیار دشوار است.
چند دقیقه بعد آقای مدیر که در یک دستش کلی کاغذ که معلوم بود بخشنامه است و در دست دیگرش سه تا نان بود، وارد حیاط مدرسه شد. دانش آموزان سریع به او موضوع را گفتند و تا زمانی که به پیش من رسید تقریباً همه چیز را می دانست. بعضی از این دانش آموزان در مخابره اخبار مدرسه سرعت عمل بالایی دارند، البته من زیاد از این اتفاق خوشم نمی آید و اصلاً دوست ندارم دانش آموز طوری تربیت شود که بخواهد گزارش اتفاقات را به اولیای مدرسه بدهد، اگر مخفیانه باشد که بسیار بدتر است و باید این رفتار را اصلاح کرد. البته مدیری را تا کنون ندیده ام که با نظر من موافق باشد.
آقای مدیر تا این دو نفر را دید، زیر لب غرغری کرد و بخشنامه ها را به من داد و نان ها را به یکی از آنها داد و کلیدها را از جیبش درآورد و قفل در ورودی را باز کرد. من پشت سر ایشان وارد سالن مدرسه شدم، آن دانش آموزان همان بیرون پشت در ایستادند. آقای مدیر در دفتر را باز کرد و بعد از این که وارد شدیم، شروع کرد به بد و بیراه گفتن به بچه ها که هنوز به مدرسه نرسیده است برایش دردسر درست کرده اند. گفتم: زیاد عصبانی نشوید من سریع جدایشان کردم و نگذاشتم کار به جاهای باریک بکشد. از من تشکر کرد و گفت: اگر شما نبودید این ها حتماً بلایی سرشان می آمد و آن وقت می دانی چه دردسری می شد؟! آخر من از دست این بچه ها سکته می کنم.
بعد رفت پشت میزش نشست و من هم برگه های بخشنامه را مقابلش گذاشتم. غرغرهایش بیشتر شد و گفت: این اداره هم فقط بلد است بخشنامه های بی خودی بفرستد و کلی وقت ما را برای جواب های بیهوده آن بگیرد. همین شماره زدن و ثبت دفتر کردن این بخشنامه ها کلی وقت مرا می گیرد. آقای مدیر همانطور غرغرکنان در کمدش را باز کرد و برگه ها را در یکی از آن طبقات گذاشت. من هم دفتر نمره را گرفتم، و بر روی صندلی کنار در ورودی نشستم. هنوز ده دقیقه ای تا زنگ شروع مدرسه مانده بود.
آقای مدیر مشغول کارهایش بود و من هم داشتم دفتر نمره را ورق می زدم که ناگهان به یاد این دو دانش آموز افتادم، دو نفری کنار در سالن بدون هیچ کنترلی رها شده بودند، حتماً تا حالا درگیر شده اند. سریع از دفتر خارج شدم تا خودم را به آنها برسانم و از بروز اتفاقات احتمالی جلوگیری کنم. ولی نبود سروصدا و هیاهو بچه ها از همان ابتدا نشان می داد که اتفاقی رخ نداده است. وقتی به مقابل در سالن رسیدم با صحنه عجیبی مواجه شدم.
دو نفری کنار هم نشسته بودند و داشتند از نانی که آقای مدیر به یکی از آنها داده بود که نگاه دارد، می خوردند. وقتی به بالای سرشان رسیدم تا مرا دیدند یکه خوردند و هر دو شروع کردند به ببخشید گفتن. تقریباً نیمی از یکی از سه نان بربری که آقای مدیر آورده بود را خورده بودند. برایم جالب بود که دیگر عصبانی هم نبودند و انگار نه انگار که چند دقیقه پیش داشتند همدیگر را تکه و پاره می کردند، فقط می گفتند ببخشید و حواسمان نبود و به آقای مدیر نگویید و...
تا به خودشان بیایند آقای مدیر هم سر رسید و وقتی نان ها را دید اخمهایش در هم رفت ولی مکثی کرد و نان ها را از آنها گرفت و بدون این که چیزی بگوید به داخل دفتر بازگشت. هم من و هم بچه ها از این رفتار آقای مدیر متعجب ماندیم، منتظر بودیم دوباره داد و بیدادی کند و آن دو را برای این کارشان تنبیه کند. در این بهت بودیم که صدای زنگ مدرسه به صدا درآمد و دانش آموزان شروع کردند به تشکیل صف. آقای مدیر هم آمد و به آن دو نفر گفت: کنار دفتر بایستید تا بعد از صبحگاه به حسابتان رسیدگی کنم، سپس مانند همیشه با دقتی بسیار صف های دانش آموزان را مرتب کرد.
صبحگاه تمام شد و بچه ها به کلاس رفتند و سرویس معلمان رسید و بقیه همکاران نیز آمدند و مانند هر روز مدرسه رسماً شروع به فعالیت کرد. در کلاس که بودم صدای آقای مدیر می آمد که داشت آن دو نفر را توبیخ می کرد. در این نوع درگیری ها نمی شود به طور قطع مقصر را پیدا کرد، معمولاً هر دو طرف مقصر هستند و میزان تقصیرشان کمی متفاوت است. گاهی تصمیم گیری خیلی سخت می شود و تنبیه را نمی شود تعیین کرد. از صدای آقای مدیر که داد و بیداد می کرد فهمیدم که او هم در حال رفع و رجوع این قائله به ساده ترین شکل ممکن است. کمی تهدید و داد و بیداد و در نهایت هم قول گرفتن که دیگر تکرار نشود.
این کار اولین مرحله در برخورد با چنین اتفاقاتی است و در صورت تکرار به صورت کتبی تعهد گرفته می شود، در مرحله بعد از خانواده تعهد گرفته می شود و در نهایت هم اگر مورد خیلی خاص باشد به بخش مشاوره اداره ارسال می شود و رای صادره که ممکن است اخراج چند روزه یا تغییر مدرسه و یا حتی اخراج دائم باشد اجرا می شود. البته کمتر به این جاها کشیده می شود و معمولاً مشکلات در همان مدرسه رفع و رجوع می شود. بیشتر برخورد های بچه ها از روی شیطنت های کودکانه است.
در زنگ تفریح و وقت صرف صبحانه آقای مدیر با ظرفی که بوی آن مدهوشمان کرده بود وارد دفتر شد. در اغلب صبحانه های مدرسه ما نیمرو سرو می شود، تخم مرغ آب پز هم در روزهایی است که نیم رو نیست. باز هم دست آقای مدیر درد نکند که هر روز این زحمت را متقبل می شود و صبحانه گرم برای ما آماده می کند. مدیران مدارس روستایی همه کاره مدرسه هستند و وظیفه معاونان مختلف و حتی آبدارچی را هم باید انجام دهند. وقتی ظرف نیمرو را روی میز گذاشت، فقط از مقدار نان عذرخواهی کرد .
گفت: این بچه ها اصلاً صبحانه نمی خورند و بیشتر مشکلات ما هم از همین موضوع است. گرسنه به مدرسه می آیند، هزار دفعه هم گفته ام که حداقل یک تکه نان بخورید تا ته دلتان را بگیرد ولی متاسفانه هیچ گوش شنوایی نیست. نصف نان را همین دو نفری که دعوا کرده بودند، خورده اند. ببخشید اگر کم آمد. کمی که فکر کردم، به نظرم خورده شدن نصف نان توسط آن دو دانش آموز نمی تواند این قدر مشکل برای مدرسه ایجاد کند که آقای مدیر این چنین درباره اش صحبت می کند. اگر تهیه نان برای آقای مدیر سخت است باید کمکش کنم و از این به بعد روزهایی که در این مدرسه هستم نان را من بیاورم. البته سخت است، زیرا باید از وامنان نان را بگیرم و تا کاشیدار بیاورم. امسال دو روز در کاشیدار و در این مدرسه کلاس دارم و همیشه پیاده رفت و آمد می کنم.
در زنگ بعدی وقتی همکاران به کلاس رفتند به آقای مدیر گفتم که از این به بعد من در روزهایی که اینجا هستم نان می خرم و می آورم. متعجبانه پرسید: چه شده که به فکر نان افتاده ای؟ مگر چیزی شده است؟ گفتم شما چنان در مورد مشکل ایجاد شده در مورد خوردن نان توسط دانش آموزان گفتید که حدس زدم حتماً برایتان سخت است که نان بگیرید. خندید و گفت: هنوز خیلی مانده مانند من با تجربه شوید.
از این گفته آقای مدیر چیزی نفهمیدم، حرف من چه ارتباطی به تجربه دارد؟ نتوانستم جلوی کنجکاوی خود را بگیرم و موضوع را از آقا مدیر پرسیدم. خنده اش را به لبخند بدل کرد و گفت: اهالی اینجا معمولاً شام را خیلی زود می خورند، هوا که تاریک شد شام آماده است. شب هم زود می خوابند و بالطبع آن صبح هم زود بیدار می شوند و صبحانه را هم بسیار زود می خورند. مردم اینجا هنوز بر طبق طبیعت زندگی می کنند، با رفتن خورشید می روند و با آمدن خورشید می آیند. ولی این بچه ها به خاطر تلویزیون و خیلی چیزهای دیگر دیر می خوابند و دیر هم بیدار می شوند و خیلی از آنها صبحانه نمی خورند.
گفتم: نخوردن صبحانه متاسفانه مشکلی است که بیشتر مردم با آن درگیر هستند، حالا این مورد چه ربطی به مشکلات مدرسه و بچه ها دارد. باز هم لبخندی زد و گفت: گفتم که خیلی مانده تا شما مانند ما با تجربه شوید. دلیل آن کاملاً واضح است. همین که صبح با شکم گرسنه به مدرسه می آیند احتمال عصبانیت و به هم ریختن تعادل عصبی آنها بیشتر می شود. شما اگر گرسنه باشید زودتر عصبانی نمی شوید؟ شکم گرسنه که دین و ایمان ندارد. همین می شود که مانند خروس جنگی به جان هم می افتند. دیدی که وقتی آن دو نفر نان خوردند، مانند بره آرام شدند.
واقعاً تا به حال از این زاویه به این موضوع نگاه نکرده بودم. به نظر حرف های آقای مدیر منطقی می آمد. گرسنگی باعث پایین آمدن سطح قند خون می شود و با این اتفاق تعادل عصبی به هم می ریزد. حرف های آقای مدیر را تایید کردم و گفتم: به نظر شما برای کم کردن تنش ها برای بچه ها بهتر نیست در مدرسه به آنها صبحانه بدهیم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: باز هم بی تجربگی کردید، مگر می شود به بچه ها هر روز صبحانه داد. یکی دوتا نیستند و یک روز و دو روز هم نیست. ما همیشه نوبت صبح هستیم و با این پیشنهاد شما باید یک آشپزخانه مرکزی کنار مدرسه احداث کنیم.
باز هم مرام و معرفت آقای مدیر بود که در طرحی واقعاً عالی در ماه یک روز به کمک اهالی و خود دانش آموزان و ما معلمان نان و پنیری هر چند اندک آماده می شد و در همان مراسم صبحگاه بین دانش آموزان توزیع می شد. این اتفاق ساده هم برای بچه ها انگیزه ایجاد می کرد و هم حس همکاری و همیاری را در مدرسه متبلور می ساخت. مخصوصاً برای آماده کردن لقمه ها، همیشه کلی داوطلب داشتیم که برای این کار سر و دست می شکاندند.
از آن روز تا پایان سال کاملاً به روزهایی که نان و پنیر در مدرسه توزیع می شد دقت کردم، هیچگاه در آن روزها دعوایی بین بچه ها رخ نداد. گاهی دلیل یک اتفاق از آن چیزی که فکر می کنیم بسیار متفاوت تر است و ساده تر و معمولی تر است.
سلام. این عکس های زیبا کار خودتان است؟
چقدر صحنه دوست شدن آن دو و خوردن نان قشنگ بود. یاد فیلم های اولیه کیارستمی افتادم مثل نان و ریحان
درود و سپاس بیکران
تمامی عکس ها را خودم گرفته ام.
دوست شدن بچه ها بعد از دعوا به من یاد داد که هیچ چیز ارزش دشمنی ندارد.
سپاس از این که دنبال می فرمایید.
سلام
با جناب مدیر موافقم
یک بار در دوران تحصیل یکی از بچه ها در صف صبحگاه ناگهان غش کرد و به روی زمین افتاد و یکی از معلمان او را با عجله به بیمارستان برد.
در آن سن پیش خودم فکر میکردم که پزشک عجب فرد مهمی است که میتواند یک انسان بیهوش را دوباره هوشیار کند!
درود و سپاس بیکران.
مدیر بودن در هر جایی نیاز به مهارت دارد.
به نظر من پزشک ها با عملشان معجزه می کنند. نجات انسان و کمک کردن درد واقعا کار بزرگی است. دست مریزاد به همه پزشکان.