حمید قبول کرد و تصمیم گرفتیم فردا صبح با اولین سرویس به شهر برویم و خودمان اداره را از این اتفاق مطلع کنیم. شاید حساسیت ها بیشتر می شد ولی سکوت و انجام ندادن کاری که اثبات کند ما بی گناه هستیم، خسارت های بیشتری می توانست داشته باشد. شب هنگام هر کار می کردم خواب به چشمم نمی آمد، افکار عجیب و غریب و وحشتناک کل ذهنم را اشغال کرده بود. به دنبال علت این اتفاق می گشتم و رفتار و کارهایم را در چند روز گذشته مرور می کردم تا شاید به سرنخی برسم ولی هیچ چیزی به یادم نمی آمد. این اتفاق چنان شوکی به من وارد کرده بود که مغزم کلاً از کار افتاده بود.
نیمه های شب بود که حمید ناگاه در تاریکی بلند شد و مرا صدا کرد. او هم مانند من نمی توانست بخوابد. به من گفت: قضیه امتحانی که گرفتی شاید باعث این قائله شده است. احتمالاً آن همکار برای این که تو را تخریب کند و انتقام بگیرد چنین شایعه ای در روستا پخش کرده است. شاید هم بچه های تنبل که نمره خوب گرفته بودند و با کاری که کردی نمره شان دوباره زیر ده شد، این کار را کرده باشند، از این وروجک ها هر کاری بر می آید. می خواهند این گونه از تو انتقام بگیرند. ناگهان ذهن خودم نیز کاملاً به این موضوع متمرکز شد، حمید راست می گفت، همین اتفاق ساده می توانست باعث چنین فاجعه هولناکی برای ما شده باشد.
ولی سه مورد جای سوال داشت، اول این که قضیه امتحان فقط مربوط به من بود و حمید در آن نقشی نداشت، پس چرا پای او هم در میان است؟ دوم این که آن همکار در روزی که ما در مدرسه پسرانه بودیم، آنجا نبود و اصلاً در روستا نبود، پس چه طور از حضور ما در باغ کنار مدرسه آگاه شده بود و بر پایه آن، این چنین شایعه ای برای ما ساخته بود؟ و در نهایت اگر دانش آموزان به قول حمید تنبل این را مطرح کرده باشند خودشان هم درگیر ماجرا شده اند و آبروی خودشان نیز رفته است.
حمید برای اولی جواب داد که موضوع امتحان فقط مربوط به تو است ولی در باغ من با تو بودم و همین همراهی باعث شده من هم درگیر این ماجرا شوم. برای دومی هم دلیل آورد که بچه ها به آن همکار گفته اند، کل دانش آموزان مدرسه شاهد رفتن ما به باغ بودند. در مورد سوم هم گفت که این بچه ها عقلشان نمی کشد که تبعات منفی کاری را پیش بینی کنند و فقط به فکر این بوده اند که بتوانند به تو ضربه بزنند.
دلیل اولش قانع کننده بود ولی برای دومی و سومی نمی شد به این راحتی پذیرفت، اصلاً برای چه بچه های مدرسه به آن همکار بگویند که من و حمید به باغ رفته ایم، آن هم فردا یا پس فردای آن روز. اصلاً آیا برای بچه ها این موضوع اهمیت داشت که در ذهنشان بماند و اگر هم بماند با چه انگیزه ای به آن همکار گفته اند؟ در مورد دلیل سوم حمید هم از بچه ها چنین رفتاری را بعید می دانم، آن هم برای یک امتحان کلاسی که آن چنان ارزشی هم ندارد. در هر صورت حمید روی این موضوع تاکید بسیار داشت و من نسبت به آن زیاد مطمئن نبودم ولی تنها گزینه ای که می شد روی آن فکر کرد، همین اتفاق بود.
این گفته ها باز باعث شد بغض گلویم را بفشرد. هنوز از چاله آن اتفاق امتحان و بازرس اداره و تبعات سنگینش در بین همکاران و حتی دانش آموزان خلاص نشده بودم که در چاه عمیق باغ آلوچه افتادم که انتهایش معلوم نیست. احساس می کردم در حال سقوطم و هر لحظه ممکن است به جایی برخورد کنم و تمام اجزای بدنم متلاشی شود. این بلا به هیچ عنوان در حق من روا نبود. دردی که در سینه داشتم این بود که در هر دو اتفاق من مقصر نبودم ولی باید سختی ها و مرارت هایش را تحمل کنم، تحملی که از عهده من خارج است. هنوز درد اولم تسکین نیافته بود که زخمی عمیق و ناسور برجانم افتاد. به نظرم این زخم خوب شدنی نیست. قضیه آبرو آب ریخته شده است که به ظرف باز نمی گردد، چه مقصر باشی و چه نباشی.
صبح اول وقت به حمید گفتم بهتر است پیاده تا کاشیدار برویم و با مینی بوس های آنجا برویم به شهر، با این حساسیتی که دیشب این مدیرها گفتند حتماً داخل مینی بوس تنشی ایجاد خواهد شد. حمید قبول کرد و هر دو آماده شدیم و تا از در خارج شدیم، مدیر مدرسه دخترانه مقابلمان ظاهر شد. بعد از سلام و احوال پرسی از ما پرسید که چرا این قدر زود به سمت مدرسه راه افتاده اید؟ حمید گفت: مدرسه نمی رویم، می خواهیم برویم اداره و همه چیز را به آنها بگوییم. ما حق داریم از خود دفاع کنیم. بیایند تحقیق کنند تا واقعیت روشن شود.
آقای مدیر کمی فکر کرد و گفت: نمی خواهید بروید، همین که شما در مدرسه نباشید خودش داستان می شود و دانش آموزان و اهالی نسبت به اتفاق افتاده صددرصد مطمئن می شوند. در این صورت حتی نمی شود کاری برای اثبات بی گناهی شما کرد. بگذارید کمی در این مورد فکر کنیم و با مدیر مدرسه پسرانه هم مشورت کنیم. از یک نظر حق با شما است ولی از نظر دیگر ورود اداره به این موضوع باعث بیشتر شدن حساسیت ها می شود. به نظر من بهتر است اداره مطلع نشود.
تمام برنامه هایی که ریخته بودیم به باد فنا رفت. مانده بودیم بین زمین و آسمان، نه راه پیش داشتیم و نه را پس، نه می توانستیم از خود دفاع کنیم و نه این که جلوی حرف مردم را بگیریم. این افکار عمومی عجب چیز بدی است، خیلی راحت می شود با یک شایعه که هیچ دلیل و مدرکی هم ندارد یک نفر را بیچاره کرد. واقعاً ترور شخصیت که در مسایل سیاسی شنیده بودم چقدر وحشتناک است. بی هیچ ابزاری و با یک دروغ می توان یک فرد یا گروه را بر خاک سیاه نشاند. به قول حمید: ای کاش ما را بازداشت می کردند و بعد که تحقیقات کامل می شد آزادمان می کردند. حداقل معلوم می شد گناهکار نیستیم.
همراه آقای مدیر به سمت مدرسه دخترانه به راه افتادیم. چند تا آلوچه از گوشه و کنار شنیده شد که آقای مدیر فقط ما را به آرامش دعوت می کرد. واکنشی نشان ندادم ولی درونم آشوبی بود که داشت همه چیز را برهم می زد. اولین چیزی که از من گرفت، اعتماد به نفسم بود. واقعاً می ترسیدم، از این مردم و دانش آموزان که تا دیروز پناهگاه من بودند در این وادی غریب به شدت می ترسیدم. نگاه هایشان بسیار خصمانه شده بود. می خواستم در بینشان بایستم و فریاد بزنم که من شما را دوست دارم و این گونه به من نگاه نکنید، من هیچ کاری نکرده ام و حاضرم جانم را هم برای اثباتش بدهم. ولی نمی شد و فقط باید خود خوری می کردم.
در مدرسه نفس کشیدن برایم سخت بود چه برسد به درس دادن. نه شور و اشتیاقی در من بود و نه شور و اشتیاقی در دانش آموزان. تنها عاملی که موجب می شد دوام بیاورم اطمینانی بود که داشتم. اطمینانی که در این هیاهو، درونم را تا حدی محکم نگاه می داشت. اگر این نبود ثانیه ای در این موج حملات و فشارها نمی توانستم دوام بیاورم. واقعاً آنهایی که خود می دانند مقصر هستند ولی چنان رفتار می کنند که اتفاقی نیفتاده است درونشان چه خبر است؟ چگونه به زندگی نگاه می کنند؟ واقعاً پیچیدگی درون انسان امری است کاملاً ناشناخته.
فردای آن روز در مسیر مدرسه پسرانه اتفاقی افتاد که اگر پیرمردی که در حال گذر بود، نبود، نمی دانم چه بلایی بر سرمان می آمد. بعد از تعطیلی مدرسه و در هوای گرگ و میش غروب وقتی از در مدرسه بیرون آمدیم و به سمت خانه در حال حرکت بودیم، چند جوان که چوب هایی هم در دست داشتند در کنار خیابان ایستاده و کاملاً مشخص بود که منتظر ما بودند. به حمید گفتم که هر چه گفتند چیزی نگو و واکنشی نشان نده، این ها منتظر بهانه هستند تا درگیری ایجاد کنند و خودشان را قهرمان روستا نشان دهند.
به نزدیکی آنها که رسیدیم، شروع کردند به طعنه زدن. یکی گفت: هر که آلوچه خورده باید کتکش را هم بخورد. آن یکی گفت: مگر اینجا مرد ندارد که هر نامردی بیاید و بخواهد هر کاری دلش می خواهد بکند، حقش را کف دستش می گذاریم. پاهای من شروع به لرزیدن کرده بود. در تمام عمرم یک بار هم دعوا نکرده ام و هرجا درگیری بود از دورترین فاصله از آنجا می گذشتم. اینها هنوز کاری نکرده من پس افتاده بودم ولی برعکس من حمید سرخ شده بود و از عصبانیت در حال انفجار بود. خیلی خودش را کنترل می کرد ولی دیگر تاب نیاورد و به سمت آنها رفت.
جانی نداشتم تا خودم را سرپا نگاه دارم چه برسد به این که جلوی حمید را بگیرم. حمید رفت جلو و به آنها گفت: چقدر به داستانی که شنیده اید اعتماد دارید؟ اصلاً از کجا شنیده اید؟ اگر شما راست می گویید پس چرا هنوز ما در اینجا هستیم و به مدرسه می رویم؟ اگر گناهی کرده بودیم آن هم در آن حدی که به شما گفته اند، حالا باید گوشه زندان می بودیم. فکر نمی کنید چیزی که شنیده اید دروغ باشد؟ جوابی برای گفتن نداشتند و همین بیشتر آنها را عصبانی کرد.
چیزی به آغاز زد و خورد نمانده بود، اگر تیر چراغ برق نبود که من بر زمین ولو شده بودم، به زحمت به آ ن تکیه دادم و با حال نزار به صحنه دهشتناک مقابلم نظاره می کردم. اگر آن پیرمرد چند ثانیه دیرتر خودش را به ما می رساند، احتمالاً اتفاقاتی می افتاد که بسیار دردناک بود، هم جسمی و هم روحی. پیرمرد سریع وارد عمل شد و آن جوان ها را به سمت دیگر کشاند و با تشر از آنها خواست تا بروند. کمی شماتت می کردند ولی مجبور بودند حرف پیرمرد را گوش کنند. با سن زیادش هنوز قدرتی جانانه داشت، هم زور بازویش به آنها می رسید و هم جذبه و به قول معروف کاریزمایش. بعد به سمت ما آمد و گفت: بروید خانه و زیاد هم به این حرف ها گوش ندهید. اگر واقعاً کاری نکرده اید، با مدیر مدرسه صحبت کنید تا شاید راهی برایتان پیدا کند.
این پیرمرد حداقل در مورد ما تردید داشت و همین برایمان کمی امیدواری به بار آورد. پس می شود کاری کرد که حداقل بخشی از مردم نظرشان مسبت به ما عوض شود. حداقل بزرگان روستا می فهمند که اصل داستان کاملاً کذایی است. پس سکوت اصلاً جایز نیست و حتماً باید کاری کنیم. به خانه مدیر مدرسه دخترانه رفتیم و موضوع درگیری را به ایشان گفتیم، کلی با ایشان صحبت کردیم تا به اداره برود و موضوع را مطرح کند تا از طریق قانونی اقدامی صورت گیرد. وگرنه با این اوضاع آبرو که هیچ، سلامت ما هم در خطر است. این جوان های عصبانی که می خواهند خودی نشان دهند ،کار دست ما خواهند داد.
آقای مدیر که بومی این روستا بود اصلاً دوست نداشت این موضوع به اداره درز پیدا کند، خیلی دوست داشت کدخدا منشی موضوع حل شود، نمی خواست این موضوع از دایره روستا بیرون برود، شاید به عنوان فردی که بومی روستا بود حق داشت ولی من و حمید مصر روی حرف خود ایستادیم و ایشان را قانع کردیم که به اداره برود و اطلاع دهد. در تاریکی وقتی به سمت خانه بر می گشتیم باز صدای آلوچه بود که از گوشه و کنار شنیده می شد و همچون خوره روح ما را می خورد. این زخم که در روح و روان ما ایجاد شده التیام پذیر نیست و به نظر تا ابد درونمان را خواهد خراشید.
فردای همان روز ساعت ده صبح بود که ماشین لندرور اداره گردوخاک کنان وارد حیاط مدرسه دخترانه شد. معاون اداره به همراه مسئولین حراست و ارزیابی عملکرد و آموزش با مدیر مدرسه وارد دفتر شدند. بعد از سلام و احوال پرسی سریع رفتند سراغ اصل ماجرا، آقای مدیر کل ماجرا را در راه برایشان تعریف کرده بود. اولین چیزی که برایمان سوال برانگیز بود این بود که آقای مدیر کی به شهر رفته بود و کی به اداره رسیده بود که حالا با آنها به مدرسه بازگشته بود. احتمالاً ساعت پنج صبح راه افتاده بود.
همه همکاران و حتی آقای مدیر را از دفتر به بیرون هدایت کردند و گفتند همه به کلاس برویم و اصلاً چیزی نگوییم. ابتدا مرا خواستند و در دفتر استنطاق کاملی از من کردند. به تمام سوالاتشان به طور کامل پاسخ دادم و آنها نیز به دقت گوش می کردند، از من در مورد انگیزه های احتمالی پرسیدند ولی ترسیدم از قضیه امتحان و آن همکار چیزی بگویم، همان یک بار برایم کافی بود. حالم اصلاً خوب نبود و این مسئولین اخمو هم هیچ چیزی نگفتند که کمی حالم بهتر شود. انگار عصبانی بودند که چرا آنها را در این صبح سرد از اتاق های گرمشان به این جا کشیده ایم.
بعد از من، حمید را خواستند. او هم مورد بازجویی قرار گرفت. تنها سوالی که از حمید پرسیدند ولی از من نپرسیدند، بودن فردی در باغ در زمان حضور ما بود. برایم عجیب بود که چرا این سوال را فقط از حمید پرسیدند. حمید از دست این اداره ای ها خیلی عصبانی بود. می گفت به جای این که بیایند و ما را دلداری دهند با ما همچون متهمان رفتار می کنند. گفتم خُب آمده اند تحقیق کنند و هنوز برای آنها موضوع روشن نشده است. به من و حمید گفتند که به کلاس هایمان برویم و خیلی عادی باشیم تا آنها تحقیقات میدانی خود را انجام دهند. بعد از مدرسه خارج شدند و به داخل روستا رفتند.
ساعت چهار بعداز ظهر بود که به دنبال ما که در خانه بودیم فرستاند که به مدرسه پسرانه برویم. حمید گفت: تحقیقات این آقایان تمام شده و حالا می خواهند رای خود را صادر فرمایند، خدا به خیر کند. هیچ اضطراب و استرسی نداشتم، نتیجه برایم مانند روز روشن بود که رای بر بی گناهی ما خواهند داد. اصلاً برای همین از اداره و مسئولینش خواسته بودیم که به اینجا بیایند. ولی حمید کمی مضطرب بود، می گفت: شاید هم این طور که ما فکر می کنیم نشده باشد و خیلی ها دروغ گفته باشند.
گفتم: هر اتفاقی بیفتد من کوتاه نمی آیم و تا هرجا که بشود می روم تا بر همگان ثابت شود که این داستان از پایه بی اساس است. شاید همه دروغ بگویند ولی من که راست می گویم و سر حرفم تا آخر می ایستم. من که از خودم مطمئن هستم و همین برایم کافی است. نگران نباش همه چیز درست خواهد شد. حمید لبخند تلخی زد و گفت: خیلی خوش خیالی و جامعه را هنوز نمی شناسی. دروغ در بازار انسانها بسیار بیشتر از صداقت مشتری دارد. آن قدر حق ها ناحق شده، آن قدر آبروها بی دلیل رفته و آن قدر دروغ ها راست جلوه داده شده که از حد شمارش خارج است.
این حرف های حمید کمی مرا نیز مضطرب کرد، بیشتر به این فکر می کردم که برای اثبات حقانیتم چقدر باید تلاش کنم و به کجا ها باید بروم تا دروغی که یک جمله بیشتر نبوده را از خود دور کنم. چقدر زندگی در بین انسانها سخت است، چقدر زندگی در بین موجوداتی که سخن می گویند دشوار است. ای کاش پرنده بودم و فقط پرواز می کردم و در نهایت هم به دنبال غذا می گشتم و فقط صدای زیبای دیگر پرندگان را می شنیدم.
*بخش چهارم و پایانی در هفته بعد*
سلام جناب آقای انتظاری که اگر نام و فامیل خود را می نویسید، احترام من به شما دو چندان خواهد شد. خواننده جدید وبلاگ شما هستم و بنابراین فقط همین داستان آلوچه را خواندم. نحوه نگارش شما من را یاد داستانهای میگل د اونامونو انداخت. نویسنده ای اسپانیایی که در به تصویر کشیدن حالات درونی انسانها بسیار توانا بود. تازه فهمیده ام که خاطرات ۲۵ سال پیش را می نویسید، می خواستم به عنوان یک همکار توصیه هایی داشته باشم که قوی باشید و ...
، بگذریم. دستان شما را می بوسم معلم عزیز
.
عکسهایی که در پایان هر خاطره گذاشته اید، از همان روستای محل تدریس شماست؟
درود و سپاس بیکران
به وبلاگ این جانب خوش آمدید.
بزرگواری می فرمایید، من فقط هرآنچه به ذهن حقیرممی رسد می نویسم. پیام شما برایم بسیار دلگرم کننده است.
در مورد آلوچه این پنجشنبه نتیجه مشخص می شود.
بله این خاطرات مربوط به حدود بیست تا بیست و پنج سال پیش است و تصاویر را هم خودم از آن منطقه گرفته ام.
سپاس بیکران
مجموعه حوادث تلخی بوده، اونم از آدم های روستایی که ازشون انتظار پاکی و صداقت میره، با این وجود خوب تا چند سال بعد همون منطقه موندید و خدمت کردید.
معلومه خیلی تحت فشار بودید که فکر کردید به اداره بگید، اینجور مسایل رو باید سربسته گذاشت، وگرنه هرچی آدم توضیح بده، مخاطب فکر میکنه پس حتما چیزی بوده.
امیدوارم ورود اداره کار رو برای شما پیچیده تر نکرده باشه، اداره اگر اداره بود، با اون بازدیدشون، کار رو به اینجا نمیکشوند
درود و سپاس بیکران
واقعا برایمان خیلی سخت شده بود که مجبور شدیم اداره را با خبر کنیم. سکوت دیگر کارایی نداشت و اگر کاری نمی کردیم همه باور می کردند که اتفاقی افتاده است.
سلام استاد بسیار زیبا و گیرا مینویسید یک هفته منتظر بودم تا پایان داستان رو بخونم دوباره رفت تا هفته بعد....
درود و سپاس بیکران
پوزش مرا به خاطر طولانی شدن پذیرا باشید.
سپاس که دنبال می فرمایید.
سلام






چقدر شباهت بین سرگذشت شما و من
متفاوت تر
اما در مظان اتهام قرار گرفتن
لحظات زجرآور تا اثبات ماجرا
عوض شدن رفتار و نظرات دوست و آشنا نسبت به فرد
قضاوت های افراد
و درنهایت اثبات بیگناهی
بعد اینکه ثابت شد کل داستان سوءتفاهم بوده و بدخواهی و کینه توزی یک فرد یا همکار یا دوست
دیگه دنیای شخص همون دنیای سابق نمیشه
هر کاریش کنی نمیشه
حالا شما گناهکار هم که بودی نهایتش اخراج از کار بود
ولی ما ...
متعجبم از حکمت خدا
لااقل میتونست خیلی راحت این آزمون ها رو برگزار کنه تا دید فرد نسبت به همه چی تغییر نکنه
چون بعدش این قضیه مث یک زخم کهنه میشه
درسته التیام پیدا کرده
ولی جاش موندگاره تا ابد
ممنون که مینویسید
پست قبل نشد که کامنت بزارم
راسیاتش
بابام رفت
رفت پیش همون خدایی که آفریدگار ماست
دلتنگشم
هنوزم تو خونه ش که میرم
یک لحظه میبینمش که داره بهم لبخند میزنه
مگه باورم میشه؟
به همین راحتی آخه؟
خداحافظ تیمسار...
درود و سپاس بیکران.
فقدان پدر گرامیتان را تسلیت عرض می کنم. از دست دادن عزیز سخت ترین اتفاق عالم است، من وقتی مادرم را از دست دادم تا مدتها همان حالی را داشتم که فرمودید، همه اش فکر می کردم در آشپزخانه است و با لبخند به من می گوید، پسرم بخور ولی مراعات کن.
پدر و مادر گنج هایی هستند که وقتی از دست می دهیم به عظمتشان پی می بریم.
تسلیت بنده را پذیرا باشید، از درگاه ایزد منان علو درجات را برای آن مرحوم آرزومندیم.
تهمت زدن و شایعه ساختن زخمی در انسان ایجاد می کند که بعد از اثبات بی گناهی هم هنوز درد دارد و روح و حتی جسم را می خراشد. برایم نوشتن این خاطره بسیار سخت بود.
ممنون از این که همراهی می فرمایید.
در پناه حق
سلام و درود همکار گرامی ، تلخی حادثه هنوز هم در تک تک جملات شما هویداست حتی عکسی که از تک درخت تنها گذاشته ایددل انسان را بدرد می آورد .چقدر گاهی انسانها بی پروا و بی مسئولیت آبرو و اعتبار افراد را هدف تیر بلا می کنندو زخم کاری می زنند.
درود و سپاس بیکران
بعد از حدود بیست و پنج سال هنوز این زخم در من هست و نوشتن این خاطره برایم خیلی سخت بود.
گاهی بدون فکر قبول کردن دیگران را با خاک یکسان می کند.
سلام
منتظر بودم که نتیجه تحقیقات را اعلام کنید که به هفته آینده موکولش کردید. خوب اصول نوشتن را رعایت میفرمایید آفرین بر شما.
جایی خواندم افکار عمومی بسیار قوی ولی به شدت کم حافظه است. مطمئنم که این ماجرا هم خیلی زود و بخصوص با بروز اتفاق دیگری در روستا فراموش شده.
اما من بودم مطمئنا نام آن همکار را بلافاصله مطرح میکردم.
درود و سپاس بیکران
این خطر تلخ ترین و طولانی ترین خاطره من است. پوزش به خاطر طولانی شدن. افکار عمومی شاید فراموش کند ولی این تلخی همچنان در من می ماند.
در مورد آن همکار شاید نظر شما را باید می داشتم.