معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

267. ضمن خدمت

در دفتر نشسته بودیم که آقای مدیر بخشنامه ای روی میز گذاشت و به همکاران گفت: لطفاً بخوانید و فرمش را پر و امضا کنید. تا به حال ندیده بودم که باید بخشنامه را امضا کنیم، همیشه می خواندیم و می گذشتیم. همین گفته آقای مدیر باعث شد حس کنجکاوی ام به شدت تحریک شود و زودتر از همه برگه بخشنامه را بگیرم تا ببینم چه خبری در آن نهفته است. موضوع در مورد کلاس های ضمن خدمت بود، برای چهار هفته در روزهای پنجشنبه عصر در محل یکی از دبیرستان های شهر برگزار می شد، حضور همه همکاران نیز الزامی بود.

در این چند سالی که از خدمتم می گذرد نتوانسته ام در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم. در آن چند سالی که خانه گرگان بود، درگیر دانشگاه بودم و اصلاً  فرصتی برای این کار نبود. در چند سال بعد از پایان دانشگاه هم فقط چند بار در آزمون های ضمن خدمت شرکت کردم، آن هم در گرگان. از زمانی هم که به تهران رفتیم که دیگر هیچ کلاس یا حتی امتحانی را شرکت نکردم. کل ضمن خدمت های من به حدود پنج یا شش آزمون محدود می شد.

همکارانی که ساکن آزادشهر بودند، تقریباً همه کلاس های ضمن خدمت را شرکت می کردند. برای آنها که کاری نداشت، از خانه شان پیاده به محل کلاس می رفتند و بعد از پایان کلاس هم قدم زنان به خانه باز می گشتند. ولی من با این بعد مسافت چگونه می توانستم در این کلاس ها حضور یابم؟! من با حدود ده سال سابقه حدود پنجاه ساعت ضمن خدمت داشتم و همکاران دیگر حدود سیصد چهارصد ساعت داشتند و همیشه پز این ساعات بسیارشان را به من و حتی به دیگر همکارانی که کمی کمتر داشتند می دادند.

احساس می کردم خیلی از غافله عقب هستم و بودن در این روستا باعث شده از خیلی جهات پیشرفت نکنم. من تا به حال حتی یک جلسه کلاس ضمن خدمت را تجربه نکرده ام و نتوانسته ام دانش خود را بیافزایم. واقعاً به همکاران غبطه می خوردم که به راحتی می توانند در این کلاس ها شرکت کنند و دانش خود را در امر تعلیم و تربیت به روز کنند. آموزش هیچگاه متوقف نمی شود و هر روز دریچه ای نو در آن گشوده می شود و افسوس و صد افسوس که من به هیچ کدام از این دریچه ها دسترسی ندارم.

با ناراحتی برگه بخشنامه را به دیگر همکاران دادم و آنها هم سریع اسمشان را در لیست پیوست نوشتند و امضا کردند. خوشا به حالشان، عنوان دوره روش تدریس و بررسی کتب درسی بود. چقدر به این کلاس ها احتیاج دارم، برای تدریس در کلاس خیلی فکر می کنم و طرح و برنامه می ریزم تا به بهترین نحو ممکن بتوانم ریاضی را به بچه ها آموزش دهم. ای کاش می توانستم در این کلاس ها شرکت کنم تا این قدر به خودم فشار نیاورم و روش های نوین آموزشی را بیاموزم و در کلاس هایم پیاده کنم.

چند سالی است فهمیده ام که اگر فقط فرمول به بچه ها بگویم زیاد در ذهنشان ماندگاری ندارد و تقریباً نمی فهمند. طبق فعالیت ها و کاردرکلاس های کتاب پیش می روم تا خودشان درگیر مفهوم شوند و فرمول ها را تا جایی که ممکن است خودشان کشف کنند. کتاب هم همین گونه است و به دانش آموزان در درک بهتر روابط کمک می کند. وقتی به دوران تحصیل خودم فکر می کنم در آن زمان ریاضی فقط حفظ کردن فرمول ها و حل تمارین بود، ای کاش می شد فهمیدن ریاضی را به ما یاد می دادند تا این قدر در این درس دچار مشکل نمی شدیم. پس من هم باید در فهمیدن به بچه ها کمک کنم تا کمی از مشکلاتشان کاسته شود.

موقع تعطیل شدن مدرسه آقای مدیر صدایم کرد و گفت: چرا فرم را پر نکردید؟ حضور همه دبیران شهرستان در این کلاس ها الزامی است. نگاهی به ایشان انداختم و گفتم: من چه طور می توانم پنجشنبه ها عصر در این کلاس ها شرکت کنم؟ فرض کنیم پنجشنبه صبح با مینی بوس های روستا خودم را به شهر رساندم و در کلاس شرکت کردم، ساعت شش هفت که در این زمستان کاملاً شب است چه طور می توانم به روستا بازگردم؟ من که خانه ام کیلومترها از اینجا دور است و نمی توانم به آنجا بروم و بعد به وامنان بیایم. شما جای من بودید، چه می کردید؟

آقای مدیر  قیافه حق به جانبی گرفت و گفت: راست می گویید، شما اینجا بیتوته دارید و خانه تان هم که تهران است، اگر هم بروید نمی توانید بازگردید. باشد اگر اداره ایراد گرفت شرایط خاصتان را برایشان خواهم گفت، حتماً قبول خواهند کرد. از آقای مدیر خداحافضی کرد و با غمی جانکاه به سمت خانه به راه افتادم. هنوز در کوچه مدرسه بودم که آقای مدیر دوان دوان خود را به من رساند. گفت: راهی به ذهنم رسید. عیسی را که به یاد دارید، چند سال پیش در اینجا دبیر بود. گفتم مگر می شود او را فراموش کنم؟ آن آتش سوزی را همه مردمان روستا به یاد دارند. گفت: پدرش در آزادشهر مسافرخانه دارد. شب را آنجا بمان و جمعه به وامنان بازگرد.

فکر خیلی خوبی بود، بدون دردسر می رفتم و بعد از کلاس هم بی دغدغه شب را می گذراندم و جمعه با مینی بوس های روستا به وامنان بازمی گشتم. تنها مشکل این بود که در مدت این چهار هفته که یک ماه می شد، نمی توانستم به خانه بروم و این برایم بسیار سخت بود. در دوراهی قبول کردن و نکردن مانده بودم که آقای مدیر خودش فهمید و گفت: نگران نباش، هوایت را دارم، به خانه هم خواهی رسید. این گفته اش باری از دوشم برداشت و با خوشحالی تمام برگه بخشنامه را از دست آقای مدیر گرفتم و نامم را در انتهای لیست نوشتم و امضا کردم.

کلاس ها از هفته بعد بود و با هماهنگی آقای مدیر این هفته یک روز مرخصی گرفتم و به خانه رفتم تا هم تجدید قوا کنم و هم آنها را از این برنامه با خبر سازم. مانند همیشه مادرم ناراحت شد و غرغر می کرد که مگر چند روز در ماه خانه هستی که حالا یک ماه تمام نمی خواهی بیایی؟! مگر معلم ها هم باید کلاس بروند؟ خیلی زحمت کشیدم تا قانعش کنم ولی هیچ تاثیری نداشت و غروب جمعه که به سمت راه آهن می رفتم با چشمانی گریان بدرقه ام کرد. سخت ترین لحظات برایم همین جدا شدن بود. ای کاش می شد این فراغ را چاره ای اندیشید، ولی افسوس که هیچ امیدی به وصال نیست.

هفته را با شمارش روزها می گذراندم که هرچه زودتر به پنجشنبه برسم و در این کلاس ها شرکت کنم، به شدت تشنه آموختن بودم و احساس نیاز مبرم به این کلاس های روش تدریس داشتم. یک دفتر صد برگ هم گرفته بودم تا هر آنچه در کلاس مطرح می شود را یادداشت کنم. حافظه خوبی ندارم و حیف است که مطالب مهمی که در آن کلاس ها مطرح می شود را  از دست بدهم. در نهایت روز موعود فرا رسید. در سرویس حاج منصور به زحمت جایی گرفتم و به سمت شهر حرکت کردیم، این اولین باری بود که به شهر می رفتم ولی به خانه نمی رفتم.

به دبیرستان مورد نظر رفتم ولی هیچ کس نبود، ساعت را که نگاه کردم تازه فهمیدم که چقدر زود آمده ام، حدود یک ساعت در گوشه حیاط مدرسه نشستم تا آرام آرام دبیران آمدند. متاسفانه هیچکدام را نمی شناختم، جالب است حدود ده سال در این شهرستان خدمت کرده ام ولی در بین این تعداد نسبتاً کثیر دبیران کسی را نمی شناسم. در وامنان بودن این مسائل را نیز به همراه دارد.

کلاس تشکیل شد و حدود سی نفر همکار آقا و خانم رشته ریاضی دوره راهنمایی در کلاس بودند که فقط یکی از آنها را می شناختم. ایشان فقط یک سال در کاشیدار بود و من در وامنان و فقط چندباری در سرویس معلمان ملاقاتشان کرده بودم. در غربتی سنگین در ته کلاس نشستم و فقط خودم را دلداری می دادم که ایرادی ندارد که دوست یا همراهی ندارم، همین که این کلاس ها بسیاری از مشکلات تدریس و کلاس داری ام را برطرف خواهد کرد ارزشمند است. دفترم را باز کردم و تاریخ را نوشتم و منتظر آمدن استاد بودم.

استاد تشریف آوردند و همه به احترام ایشان ایستادیم. به یاد دوران تحصیل خودم افتادم، خیلی وقت بود که در کلاس به پای دبیر بلند نشده بودم و همیشه دانش آموزان مقابلم می ایستادند. این ایستادن که نمادی است برای ادای احترام به بزرگتر حس خوبی داشت که سالها از آن دور بودم. جالب این بود که حضور و غیاب انجام نشد و آقای استاد رو به همکاران کرد و گفت: بهتر است پایه به پایه شروع کنیم و درس ها را مرور کنیم. همه قبول کردند و از همان درس اول سال اول راهنمایی شروع به بحث شد.

با اشتیاق فقط گوش می کردم و یادداشت می کردم تا چیزی را از قلم نیندازم. آقای استاد قواعد بخشپذیری را گفت و شروع به حل تمارین این بخش کرد. بعد از مدتی سوالی در ذهنم نقش بست که قواعد بخش پذیری مخصوصاً بر سه چگونه کشف شده است؟ چرا باید مجموع رقم ها را جمع کنیم تا بفهمیم بر سه بخش پذیر است؟ این را به همین صورت به ما گفته اند و ما هم به دانش آموزان می گوییم. فهمیدن علت مهم ترین کار است که مغفول مانده است.

رویم نمی شد بپرسم ولی ندانستن را نمی توانستم برتابم. کسی را هم نمی شناختم تا از او بپرسم یا از او خواهش کنم از استاد بپرسد. بعد از کلی کلنجار با خودم دستم بالا رفت و استاد هم اجازه دادند تا سوالم را بپرسم. وقتی موضوع را مطرح کردم همه کلاس به سمت من برگشتند و با تعجب خاصی به من نگاه می کردند. خود استاد هم به نظرم یکه خورده بود. همهمه ای در کلاس شد و استاد هم کمی بالا و پایین رفت و بعد رو به من کرد و پرسید: شما از دبیران این منطقه هستید؟ شما را تا کنون ندیده ام.

در پاسخ گفتم: بله، دبیر ریاضی وامنان و کاشیدار هستم. تا این را گفتم یکی از همکاران آقا که نمی شناختمش رو به من کرد و گفت: آخر دنیا هستی و از همه جا و همه چیز به دوری، به خاطر همین است که این سوالات عجیب را می پرسی؟ همین باعث شد خنده کل کلاس را فرا بگیرد. اصلاً حالم خوب نبود، دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. در جایی که غریب بودم مورد تمسخر هم واقع شدم. به نظر خودم سوالم بیجا نبود که این واکنش به آن نشان داده شود.

استاد فقط یک جمله گفت و دیگر ادامه نداد. گفت: این را در ابتدایی می خوانند. از آن لحظه به بعد دیگر این کلاس برایم شده بود جهنم. خانم ها مرا نگاه می کردند و با خود پچ چ می کردند. آقایان هم هنوز پوزخند بر لبانشان مانده بود. فشار اصلی در اولین زنگ تفریح بر من وارد آمد. هنوز حالم از این ضربه اول جا نیامده بود که در حیاط مدرسه چند همکار سراغم آمدند و پرسیدند چند سال سابقه دارم و من هم گفتم ده سال. باز هم خندیدند و گفتند خدا خیرت دهد که آن دهنه بالا را پوشش می دهی، با این سابقه کم حالا حالا ها باید آنجا باشی. شما باش تا ما را آنجا نفرستند.

زنگ دوم فقط گوشه ای کز کرده بودم و هیچ حوصله ای برای گوش دادن نداشتم. حتی یک کلمه هم یادداشت نکردم. با چه ذوق و شوقی به این کلاس آمده بودم و همین روز اول تمام انگیزه هایم را از دست داده بودم. به نظرم برخورد همکاران اصلاً با من خوب نبود. درست است مرا نمی شناسند ولی این رفتار هم در شان یک معلم نیست. سعی می کردم از این جو خودم را به دور نگاه دارم، تنها کار این بود که باز هم به مطالب استاد توجه کنم تا شاید ذهنم منحرف شود و دیگر به حرف های سنگینی که به من زده شد فکر نکنم.

استاد فقط می گفت: این را با این روش به بچه ها بگوید، آن مسئله را با این فرمول حل کنید، این تمرین را با این روش خلاصه تر بگویید و ... در کل صحبت هایش یک مورد هم که خود دانش آموز بتواند در جریان آموزش باشد و رابطه را کشف کند نبود. چیزهایی که در این کلاس مطرح می شد درست همان مطالبی بود که در دوران تحصیل خودم در دوره راهنمایی دیده بودم، نه پیشرفتی، نه خلاقیتی و نه نوآوری ای در کار بود. اینجا هم مانند همه جا استاد متکلم وحده بود و بقیه فقط گوش می کردند. تنها بحث هایی که می شد، کم بودن زمان کلاس درس و زیاد بودن تمرین های کتاب و ضعیف بودن دانش آموزان و کم بودن حقوق معلمی و بی عدالتی در تخصیص اضافه کار و...

کلاس ها در سه زنگ تا ساعت 17:30 طراحی شده بود ولی در زنگ آخر همکاران با استاد هماهنگ کردند و ساعت 16:45 کلاس تعطیل شد. آنجا فهمیدم که معلمان هم اگر  بر روی صندلی های دانش آموزان بنشینند، همان خصلت دانش آموزان را می گیرند و فقط به دنبال رفتن هستند تا ماندن و یاد گرفتن. وقتی ما خودمان به دنبال یاد گرفتن نیستیم از دانش آموز هم نباید انتظار داشته باشیم که شیفته یادگیری باشد و برای این کار انگیزه داشته باشد.

دبیرستانی که کلاس ها در آن برگزار می شد در خیابان شاهرود بود و مسافرخانه پدر عیسی در خیابان گرگان قرار داشت. هوا تاریک شده بود و متاسفانه تاکسی نبود و پیاده در هوای نسبتاً سرد به راه افتادم. به این فکر می کردم که بعد از عمری در یک کلاس ضمن خدمت شرکت کرده ام و چقدر هم اشتیاق داشتم و حالا چه حسی دارم! چقدر در ذهنم تصور کرده بودم که بعد از این کلاس چه روش های جدیدی در کلاسم پیاده کنم و چه فرایند نوینی در روش تدریسم ارائه دهم. نه این که از این ها خبری نبود، بلکه اتفاقاتی افتاد که دیگر حاضر نیستم در این کلاس شرکت کنم، عطایش را لقایش بخشیدم.

طبق نشانی ای که آقای مدیر داده بود به مقابل مسافرخانه پدر عیسی رسیدم. درش بسته بود و چند باری زنگ و در را زدم ولی پاسخی نشنیدم. عجیب است که تنها مسافرخانه شهر بسته باشد، هر جا بسته باشد چنین جایی باید باز باشد. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود. در کنار مسافرخانه دفتر تعاونی یک مسافربری بود. از آنجا پرسیدم که چرا مسافرخانه بسته است؟ پیرمردی پشت پیشخوان نشسته بود، لبخندی زد و گفت: یکی از بستگانشان در شهرستان به رحمت خدا رفته و همین امروز را تعطیل کرده اند. بفرمایید داخل، هوا سرد است، یک چای مهمان ما باشید.

از این بدتر نمی شد، حال شب را کجا بگذرانم؟ جایی ندارم که بروم. این کلاس ضمن خدمت هیچ چیزش به دردم نخورد که هیچ، مرا هم در این شب سرد زمستانی در این شهر که کسی را در آن ندارم آواره و سرگردان کرد. دیگر نایی برای ایستادن نداشتم و ناچار بودم بر روی صندلی داخل دفتر تعاونی بنشینم. پیرمرد که همچنان لبخند به لب بود یک چای برایم آورد و گفت: بنوش تا گرم شوی، مشکلی پیش نیامده که، امشب را در خانه ما میهمان باش. مهربانی این مرد در جای خودش واقعاً دلگرم کننده و قابل تقدیر است ولی واقعاً این مشکل پیش آمده را چگونه باید حل کنم؟

در ذهنم به دنبال راه حل بودم، تنها راهی که به ذهنم رسید این بود که به گنبد بروم، آنجا شهر بزرگی است و حتماً مسافرخانه های بیشتری دارد که یکی از آنها باز باشد. از آن پیرمرد به سختی خداحافظی کردم، بسیار اصرار می کرد و من هم تشکر می کردم. وقتی می خواستم از در دفتر تعاونی خارج شوم ناگاه با فردی که در حال گذر از آنجا بود چشم در چشم شدم. باورم نمی شد، دکتر خودمان بود، مدیر مدرسه ابتدایی کاشیدار که دانشجوی دامپزشکی بود و ما همه دکتر صدایش می کردیم. چند باری میهمان خانه آنها در کاشیدار بودم. متعجب پرسید :اینجا چه می کنی؟

وقتی کل داستان را برایش توضیح دادم خندید و گفت: ضن خدمت با آن چیزی که تو در فکرت داری خیلی متفاوت است. بعد گفت برویم خانه ما، گفتم نه ممنون به گنبد می روم. اخمی کرد و گفت: بی خود می کنی، باید حرف بزرگترت را گوش کنی، من هم مدیر هستم و هم دکتر، حق نداری اعتراض کنی. آن شب را میهمان دکتر بودم و همه چیز به خیر و خوشی گذشت.

از آن به بعد بیشتر مطالعه کردم و بیشتر فکر کردم تا بتوانم خودم روش هایم را ارتقا داده و بهتر بتوانم به دانش آموزان کمک کنم.

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 9 بهمن 1403 ساعت 14:51 https://ftmhs.blogfa.com/

سلام
متاسفانه اکثر کلاس های ضمن خدمت هیچ دانش افزایی نداره و فقط وقت معلم رو میگیره و اکثرا وقتی معلما میاند همون اول جلسه فقط منتظرند گواهی حضور رو بگیرند و برند!بنده حتی یکبار توی یه جلسه سخنرانی رفتم که بیشتر افراد با صحبت های سخنران مخالف بودند بلند شدیم بیایم بیرون که در رو بستن

درود و سپاس
تا زمانی که آموزش معلمان درست نشود آموزش دانش آموزان نیز درست نخواهد شد. متاسفانه همین موضوع باعث شده که فرسنگ ها از روش های نوین آموزش به دور باشیم.

شیرین دوشنبه 8 بهمن 1403 ساعت 10:06

سلام
تعجب کردم چطور انقدرزود کوتاه اومدین وتحت تاثیر جوکلاس سکوت کردین. فکر کردم آخرش استاد ازینکه بلد نیست جواب بده شرمنده میشه

غبطه اشتباه تایپ شده

درود و سپاس
ابتدا تشکر می کنم که با دقت مطالعه می فرمایید که اشتباهات را می یابید، عرض پوزش، حتما تصحیح می کنم.
قبول دارم که کوتاه آمدنم درست نبود ولی چون اولین تجربه بود این گونه مشکل ساز شد. البته بعدها خیلی کم در کلاس ها شرکت کردم که تاوانش را هم پرداخته ام.

فرشته دوشنبه 8 بهمن 1403 ساعت 00:55

فکر کنم اگه شرکت میکردین امتیازاتون بالا میرفت وامکان انتقالتون بیشتر میشد ولی خوب جو خیلی بدی بوده

درود و سپاس
بله قبول دارم باید شرکت می کردم و در ادامه هم بیشتر شرکت می کردم، علاوه بر انتقالی حتی از نظر طبقه و گروه و رتبه از همه همدوره ای هایم عقبم و با حداقل حقوق ممکن بازنشسته شدم.
ولی متاسفانه هیچ دانش افزایی در این کلاس ها نیست و اگر هم باشد حداقلی است.

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 4 بهمن 1403 ساعت 19:04 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
جالب بود. پس هفته های بعد را شرکت نکردید؟
ببخشید آقای دکتر چطور همزمان هم مدیر بودند و هم دانشجو؟ یعنی صبحها داخل مدرسه بودند یا دانشگاه؟

درود و سپاس فراوان.
نه دیگر در کلاس ها شرکت نکردم.
دکتر معمولا آخر هفته ها به دانشگاه می رفت یا گاهی مرخصی می گرفت و جانشین می گذاشت. ایشان حالا هم یکی از حاذق ترین دامپزشکان منطقه است.

مرعشی پنج‌شنبه 4 بهمن 1403 ساعت 17:02

جالب و خواندنی

درود و سپاس بیکران.

مونا پنج‌شنبه 4 بهمن 1403 ساعت 15:28

باز هم عالی

درود و سپاس
شما عالی هستید که عالی می بینید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد