نوشتن روی این تخته سیاه کاری بود صعب و دشوار و از آن دشوارتر پاک کردن آنچه روی آن نوشته شده بود. آن قدر پستی و بلندی و خراشیدگی داشت که به راحتی می شد جغرافیا و ناهمواریهای زمین را روی آن تدریس کرد. در شمال آن سلسله جبالی بود که نوک قله هایش همیشه سپید بود و هیچ گاه پاک نمی شد، در مغرب آن دره ای عمیق وجود داشت که گذر از آن غیرممکن به نظر می رسید. برای نوشتن بر روی این تخته سیاه می بایست راه هایی برای عبور از این فراز و نشیب ها پیدا کرد.
کل مطالب ریاضی را در فلاتی محدود بین رشته کوه های شمالی و رودخانه خراشیده شده جنوبی می نوشتم و آن قدر جا کم بود که بیشتر اوقات مجبور می شدم از یک طرف تخته به طرف دیگر آن هجرت کنم و از روی آن دره هولناکی که در قسمت غربی تخته حک شده عبور کنم، دره ای وهم انگیز که تا اعماق تخته فرور رفته بود. برای این که بچه ها پیوستگی مطالب را گم نکنند و در این دنیای پر از ناهمواری سردرگم نشوند، با فلش هایی به آن ها می فهماندم که ادامه مسئله یا تمرین را در کجا دنبال کنند.
یک روز که بر دامنه های جنوبی رشته کوه های شمالی به زحمت معادله ای نوشتم تا بچه ها از روی آن بنویسند و در دفترشان حل کنند، هنوز فاصله چندانی از تخته نگرفته بودم که ناگهان صدای مهیبی بلند شد و در کسری از ثانیه تمام کلاس را غبار گرفت. همه در بهتی عمیق فرو رفته بودیم و بعد از چند ثانیه نگاهمان به سمت سقف رفت که شاید بخشی از آن آوار شده است. این صدا و این گرد و خاک فقط از سقف می توانست باشد. بیشتر نگران بچه ها بودم که آسیبی ندیده باشند، ولی وقتی گرد و غبار تا حدی فرونشست چیزی دیدم که خودم بیشتر ترسیدم. کل تخته سیاه از جا کنده شده بود و بخش زیادی از گچ دیوار را هم همراه خود به زمین آورده بود. شانسی که آوردم این بود که مطالب را نوشته بودم و از تخته فاصله گرفته بودم.
تخته سیاه این کلاس برای خودش ابهتی داشت. طولش حدود سه متر بود و عرضش هم کمی از دو متر کمتر بود. کاملاً چوبی بود و بعد از این سقوط تازه به ابعاد و سنگینی اش پی بردیم. متاسفانه گوشه هایش در این اتفاق شکست ولی کلیتش همچنان پابرجا بود، البته نه مانند روزهای قبل، به نظر سالهای متمادی است که در امر آموزش در این مدرسه خدمت می کند و حال دیگر وقت بازنشستگی اش فرا رسیده است. باید جایش را به تخته های سبک و سفید بدهد. تخته هایی که این روزها آرام آرام جای خودشان را در کلاس ها پر رنگ تر می کنند.
هنوز کلاس در سکوت و بهت این اتفاق غرق بود که ناگهان در باز شد و آقای مدیر سراسیمه وارد کلاس شد. او هم با دیدن تخته سیاه که دراز به دراز وسط کلاس افتاده بود متعجب همان مقابل در ماند. هیچ کس حرفی نمی زد و همه نظاره گر بودند، حالا دیگر غم از دست دادن بود که زبان ما را بسته بود. کلاسی که تخته نداشته باشد، انگار هیچ ندارد. نماد کلاس و آموزش و مدرسه تخته سیاه است و اگر این نباشد هیچ کدام از آنها نخواهد بود.
خدا بچه ها را خیر دهد که چندتایی آمدند و به من کمک کردند تا تخته را بلند کرده و به دیوار تکیه دهیم. چنان وسط کلاس افتاده بود که با دیدنش غم عالم را احساس می کردیم. حداقل وقتی به دیوار تکیه کرده باشد می توان تا حدی او را نشسته فرض کرد. آقای مدیر که تازه از شوک خارج شده بود، شروع کرد به داد و بیداد که چرا مواظب وسایل کلاستان نیستید، چرا این قدر شیطنت می کنید، با تخته کلاس چه کار دارید؟ کدام مدرسه دانش آموزانش این طور به جان کلاسشان می افتند؟! و ...
من به همراه همه بچه ها فقط داشتیم آقای مدیر را نگاه می کردیم، چقدر نسنجیده و فکر نکرده حرف می زد، انگار درون ذهنش مقصر هر اتفاقی در مدرسه این بچه های معصوم هستند. وقتی داد و بیدادش تمام شد به او گفتم این بچه ها چه گناهی دارند که این طور به آنها تشر می زنی؟ من روی این تخته که بسیار هم ناصاف است به زحمت چیزی نوشته بودم و وقتی از آن فاصله گرفتم ناگهان سقوط کرد. این تخته که از قبل هم هیچ جای سالمی نداشت، بعد از گذر این همه سال بر دیوار سست شده بود و در نهایت هم افتاد. واقعاً به خیر گذشت، اگر دانش آموز پای تخته بود چه می شد؟
کمی از عصبانیت بی منطق آقای مدیر کاسته شد و به چند تا از دانش آموزان اشاره کرد تا کمک کنند و تخته را از کلاس بیرون ببرند. آن قدر نئوپان آن فرسوده شده بود که در همان وسط در کلاس به دو نیم شد و کلی از گوشه هایش هم ریخت. وقتی به آن نگاه می کردم غم سنگینی را در درونم حس می کرد، باری که قفسه سینه ام را می فشرد برایم غیر قابل تحمل بود. تصویری از پایان خودم را در آن می دیدم. بعد از عمری تلاش در عرصه تعلیم و تربیت همین گونه مرا نیز از کلاس بیرون خواهند برد. وقتی که دیگر توان نداشته باشی و ناکارآمد باشی لاجرم باید بروی یا خواهندت برد. چه صحنه سخت و سنگینی است رفتن و تمام شدن.
معلم بودن چقدر سخت است. باید انسان بسازی ولی بیشتر اوقات نمی توانی، یا مصالح مرغوب نیستند یا نقشه ای که در اختیارت گذاشته اند مناسب نیست و یا اصلاً وقتی نداری تا بتوانی آنچه می خواهی را پیاده کنی. از همه بدتر هیچ انگیزه ای هم برایت برای ساختن نمانده است. در نهایت هم اگر ساختی، سالها طول می کشد تا ساختمانت را ببینی، و شاید هم اصلاً نبینی. این روزها وقتی به ساختمان های افراد اطرافم می نگرم در این غم فرو می روم که چرا این ساختمان ها خوب طراحی و ساخته نشده اند؟ چرا با تمام این همه تکنولوژی در ساخت همه وسایل در ساخت انسانها پیشرفتی حاصل نشده؟ این چراهای بی پاسخ یک طرف و تمام شدن بدون ثمره مفید داشتن هم یک طرف.
در دفتر اخم های آقای مدیر کاملاً درهم بود و اصلاً هم حرف نمی زد. چنان به من نگاه می کرد که انگار من باعث این اتفاق شده ام. کمی بالا و پایین رفت و ناگهان رو به من کرد و با عتاب گفت: خُب حالا از کجا تخته سیاه گیر بیاورم؟ در این وقت سال که اداره چیزی به ما نمی دهد، از آن بدتر ما آخر دنیا هستیم و هیچ وقت چیزی به ما نمی رسد. چه طور برای این کلاس تخته تهیه کنم؟ مدرسه پول هم ندارد تا بشود از جایی تخته سیاه خرید. با این شرایط خودت بیشتر دچار مشکل می شوی، درس شما همیشه به تخته سیاه نیاز دارد.
نگاهی معنی داری به آقای مدیر انداختم و تا خواستم از خودم دفاع کنم که از دفتر خارج شد و من ماندم و سوالات همکاران در مورد چگونگی سقوط تخته سیاه و عواملی که من بدون این که خود بدانم، در راس همه آنها قرار داشتم. خیلی عصبانی شده بودم، مورد اتهامی قرار گرفته بودم که علاوه بر این که در آن تقصیری نداشتم، حتی ممکن بود آسیب هم ببینم. همکاران سوالات زیادی می کردند و هرچه می گفتم فقط با خنده آنها مواجه می شدم و همین بر عصبانیتم می افزود.
فردای آن روز که هم من و هم آقای مدیر آرام شده بودیم به دنبال راه چاره می گشتیم تا مشکل این کلاس را برطرف کنیم. با توجه به نبودن سرانه و هیچ بودجه ای نمی شد تخته سیاه خریداری کرد، وقتی هیچ پولی نیست هیچ نوع تخته ای چه سفید چه سیاه نمی شود تهیه کرد. پیشنهاد دادم که کلاس های من چرخشی شود تا حداقل در درس من که حتماً به تخته نیاز دارد مشکل کمتر شود. آقای مدیر این پیشنهاد را با اکراه قبول کرد ولی اعتراض دیگر همکاران باعث شد که این تصمیم هم اجرایی نشود.
آقای مدیر که کاملاً مستاصل شده بود گفت: بیا با هم به انبار مدرسه سری بزنیم، شاید چیزی در آنجا باشد که به درد ما بخورد. به انبار مدرسه رفتیم تا اگر شود چیزی پیدا کنیم.آن قدر این انبار پر بود از وسایل اسقاطی و میز نیمکت های شکسته که جایی برای عبور نبود. همه چیز روی هم تلمبار شده بود و وضع بسیار نابسامانی داشت. به آقای مدیر گفتم در این همه مدت که مدیر مدرسه بودید یک بار هم به فکر تمیز کردن این انبار نیفتادید؟! نمی دانم چرا باز اخم هایش در هم فرو رفت.
در گوشه انبار میز پینگ پونگ کاملاً مستعملی بود که یک طرف آن رطوبت گرفته بود و باد کرده بود ولی طرف دیگرش وضعی بهتر داشت. روی میز تقریباً سالم بود و می شد به عنوان تخته سیاه از آن استفاده کرد. به کمک آقای مدیر و با سختی بسیار آن نصفه میز پینگ پونگ را از انبار خارج کردیم و کمی دست به سر و رویش کشیدیم. وضعیت دیوار کلاس زیاد جالب نبود، به اندازه تخته سیاه قبلی که خیلی هم بزرگ بود گچ دیوار ریخته بود. یکی از اولیای دانش آموزان آمد و دوباره آن قسمت را گچ گرفت و تا حدی وضعیت بهتر شد. بعد این نیمه میز را که حالا دیگر حکم تخته سیاه را داشت، با چهار تا میخ فولادی بزرگ بر دیوار کلاس محکم نصب کردیم.
نسبت به تخته سیاه قبلی خیلی کوچکتر بود، بیشتر شبیه مربع بود تا مستطیل، ولی حداقل هموار بود و آن تپه چاله های عمیق و رشته کوه ها و دره های وهم انگیز تخته قبلی را نداشت. ولی مشکل اصلی اش این بود که رنگش کاملاً رفته بود و روی آن به سختی می شد نوشت. رنگش در ابتدا سبز بوده ولی به مرور زمان رفته و به سفیدی متمایل شده، به همین خاطر نوشته ها واضح دیده نمی شد. از آقای مدیر خواستم که یک قوطی رنگ سبز بخرد تا خودم این تخته را رنگ کنم.
بعد از این که نوبت صبح تمام شد، حدود ساعت دو بعد از ظهر به مدرسه برگشتم و شروع کردم به سنباده کاری تخته سیاه، بیرون برف شروع به باریدن می کرد و من هم بخاری کلاس را روشن کردم و در گرمایی مطلوب شروع کردم به رنگ کردن تخته، با یک دست و دو دست رنگ کردن، کار راه نمی افتاد و همین کمی خسته ام کرده بود. درست است که کوچک بود ولی تعداد دفعات رنگ آمیزی خیلی بیشتر از آن بود که تصور می کردم، فقط امیدوار بودم رنگ تمام نشود. فکر کنم دست پنجم یا ششم بود که تا حدی رنگ تخته برگشت و همان سبز خوش رنگی شد که انتظار داشتم.
تقریباً کار تمام شده بود و داشتم لکه گیری می کردم که ناگاه در کلاس باز شد و چند تا آقای کت و شلوار پوش وارد کلاس شدند. هاج و واج مانده بودم که اینها که هستند و اینجا چه کار می کنند؟ سلام و علیکی کردند و به من خسته نباشید گفتند. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است که آقای مدیر از پشت آنها بیرون آمد و آنها را به من معرفی کرد. دیدن آقای مدیر قوت قلبی برایم شد و من هم به رسم ادب جواب سلامشان را گفتم و با آنها احوال پرسی کردم.
اینها رئیس و معاونان اداره آموزش و پرورش بودند که برای بازدید دبیرستان آمده بودند. دبیرستان در طرف دیگر روستا است، پس آنها اینجا چه می کنند؟ لبخندهای مصنوعی که بر لبانشان بود برایم اصلاً خوش آیند نبود. هیچگاه از مسئولین دل خوشی نداشتم، بیشتر اوقات که خبری از آنها نبود و تازه وقتی هم می آمدند فقط ایراد می گرفتند و می رفتند. به یاد ندارم تا کنون مشکلی از مشکلات ما را حل کرده باشند، همیشه مشکلی می آفرینند.
آقای مدیر چیزهایی می گفت که واقعاً نمی شنیدم و در خودم بودم و به این فکر می کردم که آیا این آدم های اتو کشیده واقعاً به فکر ما که در این روستای دورافتاده خدمت می کنیم هستند؟ اصلاً امر آموزش و از آن مهم تر پرورش اولویت آنها می باشد؟ فقط یک سری کارهای روتین انجام می دهند و اکثر اوقات هم به پر کردن فرم بازدید بسنده می کنند و هیچ خیری از آنها به ما و مدرسه و این روستا نمی رسد. همیشه از اداره و مسئولینش بدم می آمد. شمرده شمرده و ادبی حرف می زنند ولی هیچ کاری نمی کنند.
از من خیلی تشکر کردند. یکی از آنها گفت: آفرین بر شما که به فکر مدرسه و بچه ها هستید و خودتان دارید تخته سیاه آماده می کنید. خیلی جدی و بدون هیچ حالتی که خوش آیندی مرا نشان دهد گفتم: مجبورم این کار را انجام دهم، وگرنه نمی توانم درس بدهم. مدرسه که پول ندارد و اداره هم که در فکر نیست. خودم باید به فکر خودم و کلاسم باشند. کمی چهره هایشان برگشت ولی در نهایت خداحافظی در ظاهر گرمی با من کردند و رفتند، من هم باز هم به رسم ادب با لبخندی حداقلی و تا حد ممکن تلخ بدرقه شان کردم.
کارم که تمام شد در راه خانه به این فکر می کردم که اینها برای بازدید دبیرستان آمده بودند، پس در مدرسه ما چه می کردند؟ فکر کنم آقای مدیر از فرصت استفاده کرده بود تا مشکلات مدرسه را به آنها نشان دهد و از بخت بد من درست همان زمانی آنها به مدرسه ما آمدند که من در مدرسه بودم. اصلاً دوست نداشتم این اتفاق بیفتد، شاید این مسئولین فکر کنند که من برای خودشیرینی این کار را انجام داده ام. ای کاش در این روز من در مدرسه نمی بودم. خیلی اعصابم به هر ریخت و مدتی طول کشید تا آرام شوم. نمی دانم چرا نفرت من از مسئولین کم نمی شود.
هفته بعد اتفاقاتی افتاد که اصلاً انتظارش را نداشتم. سه تا تخته وایت برد سفید و براق و بزرگ و بسیار زیبا به مدرسه آوردند و در هر کلاس یکی از آنها رانصب کردند. وصف این تخته ها را شنیده بودم ولی اولین باری بود که می خواستم روی آنها بنویسم و تدریس کنم. چقدر نوشتن روی این تخته ها با ماژیک خوب و راحت است. آن قدر صاف و سیقلی بودند که اصلاً با تخته سیاه های قبلی قابل قیاس نبودند. از اوج ناهمواری به اوج همواری رسیده بودیم.
آقای مدیر مرا صدا زد و گفت: همان رنگ کردن تخته سیاه در کلاس کار خودش را کرد و اینها را خود آقای رئیس دستور داد تا به مدرسه با بدهند. باور کن هنوز مدارس شهر تخته وایت برد ندارند و شروع نصب این تخته ها از مدرسه ما بوده است. می دانی این تخته ها چقدر گران هستند؟ تازه چند بسته ماژیک هم به ما داده اند که فکر کنم برای یک سال ما کفایت کند. این بار آخر دنیا شده بود اول دنیا.
خدا را شکر که یک بار هم این مسئولین کاری برای مناطق محروم انجام دادند. فکر کنم این بار کمی از دیدن وضعیت کلاس ها و مدرسه ما خجالت کشیدند. خدا را شکر که حداقل خجالت کشیدن را بلد هستند.
ولی من همان تخته های ناهموار و نوشتن با گچ را دوست دارم، ای کاش هنوز هم آنها در کنار ما می بودند و به ما در این امر خطیر آموزش و پرورش کمک می کردند. نوشتن با ماژیک در ابتدا خوب به نظر می رسید ولی بعد از مدت کوتاهی دلم برای گچ تنگ شد. با گچ خیلی خوش خط تر می شد نوشت. اصلاً تخته باید سیاه باشد و نوشته ها سفید، سپیدی است که تغییر ایجاد می کند و دل سیاهی ها را می شکافد. سپیدی است که آموزش می دهم و سیاهی نادانی را به کناری می نهد. ولی چه سود که دیگر تخته سیاه و گچ به تاریخ پیوست، همانند آموزش و پرورش ما.
سلام و درود همکار گرامی . یکی از بهترین نوشته هایتان تاکنون . امیدوارم سلامتی و موفقیت همراهتان باشد.
درود و سپاس.
بزرگواری می فرمایید. سپاس از نظر پر لطفتان.
عالی نوشتید، درود بر شما.
درود و سپاس بیکران.
یاد مدرسه ابتدایی خودمون افتادم وتخته سیاه وپاک کن هایی که هی شسته میشد ولی تاثیری در تمیزی تخته نداشت
درود و سپاس بیکران
قدیم ها مدارس بیشتر بهتر بود تا کنون. متاسفانه حتی حس خوب در مدرسه بودن هم به خاطرات پیوسته است.
سلام. آقای انتظاری شما بازنشسته شده اید؟ خاطرات مربوط به بیست سی سال پیش است ؟ بسیار زیبا و زنده مینویسید.
درود و سپاس
ممنون از نظر پر مهرتان. بله مهر امسال بازنشسته شدم. داستان ها مربوط بیست سی سال پیش است.
اول تشکر بابت نوشتن پست های زیبا


و
دوم خسته نباشید
آخر
حاجی پست نوشتنت هم شده انگار یارانه دولت
چشم به پیامک واریزی بانک
مومن دست بجنبون
کلی سر کلاس ها،یک عمری نوشتی و نوشتی
حالا که نه گچ میخواد نه ماژیک
زرتت غمسوز میشه و چندتا پست تو یک هفته نمینویسی؟
سختته؟
تنبل خان
بگم آقا مدیر چوب فلک بیاره؟
حالا با یک درجه تخفیف
ده تا کابل کف دستت میزنیم بلکم تکلیفت رو انجام دادی
چه آق معلم تنبلی
حالا یه دوسال کمتر بیشتر
از یک نسل هستیم حاجی
نسل کتک بخور و دم نزن
فلک بشو و هیچی نگو
جفاکش و مظلوم
چرا اینقدر ماهارو اون زمان معلما و مدیرا کتک میزدن؟
مثلا الان خوب تربیت شدیم؟
انیشتین شدیم؟
والا که هرچی هم شدیم زحمتشو خودمون کشیدیم
حالا شما معلم بازنشسته و من ...
نگفتنیه شغل من حاجی
تا بعد بازنشستگی
ده سال باید راز نگهدار باشم و هیچی نگم و ممنوع الخروج
حاجی بنویس سر جدت
تو شغل ما با خصم متخاصم اشدا علی الکفار باید میبودیم
کافر مشو ای دبیر دانا
بنویس
بنویس
بنویس
...
درود و سپاس بیکران.
ممنون از پیام پر از مهر و محبت و (تهدید های سخت) تان. هم انرژی می گیرم و هم می ترسم
والا به خدا سعی زیاد می کنم ولی هفته ای بیشتر از یکی نمی شود. به قول شما باید چوب بالای سرم باشد.
واقعا آموزش و پرورش ما روز به روز در حال سقوط است وپیشرفت هر فرد فقط و فقط به خودش بست.ی دارد، ما معلمان دیگر نمی توانیم آن تغییر درست را ایجاد کنیم.
تنبیهات لازم است البته نه ار نوع بدنی اش، من هم کتک خورده ام و دردش را کشیده ام و به همین خاطر تعداد تنبیه های بدی ای که انجام دادم در این سی و اندی سال به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد. واقعا کارآمد نیست.
در مورد شغلتان آرزوی توفیق برایتان اارم، معلوم است شغل سخت و خطرناکی دارید. امنیت ما مدیون زحمات شماست.
در آخر هم به بزرگی خودتان مرا ببخشایید که در هفته یکی بیشتر در توانم نیست.
خیلی خیلی ببخشید.
ممنون و سپاس گزارم
سلام
تشبیه ناهمواریهای جغرافیایی به ناهمواریهای تخته سیاه عالی بود.
خوشحالم که کسی در این اتفاق آسیب ندید.
یادم افتاد به دوران تحصیل که چه افتخاری میکردیم وقتی معلم از ما میخواست به دفتر مدرسه برویم و گچ بیاوریم!
درود و سپاس بیکران
من هم در دوران تحصیلم از آوردن گچ خوشم می آمد. این روزها تخته وایت برد دیگر آن حال و هوا را ندارد.
سپاس از این که دنبال می فرمایید.