آخرین چهارشنبه قبل از امتحانات نوبت اول، خسته از دو شیفت مدرسه و سرو کله زدن با بچه ها و کلی معطلی برای یافتن ماشین، اذان مغرب شده بود که به تیل آباد و جاده اصلی رسیدم. کنار پاسگاه منتظر بودم تا شاید ماشینی بیاید و مرا به شاهرود ببرد. انتظار در هوایی سرد که سوز آن تا مغز استخوان نفوذ می کند کاری بس دشوار است. در اتفاقی نادر، این بار شانس به من رو آورد و بعد از حدود ده دقیقه انتظار یک سواری که خانواده ای در آن بودند رسیدند و در کمال تعجب مرا سوار کردند.
تا نشستم آقای راننده گفت: سربازی؟ گفتم: نه، دبیر هستم. لبخندی زد و گفت: می دانم منتظر ماشین بودن چقدر سخت است، من هم سالها همچون شما بودم، البته من نظامی بودم ولی در هر صورت سختی این انتظار و خوشی گیر آوردن ماشین را می دانم. همینکه دیدم در این سرما اینجا ایستاده ای فهمیدم که منتظر ماشین هستی. از ایشان بسیار تشکر کردم.
این آقای نظامی به همراه همسر و مادرش در راه سفر به سبزوار بودند، بعد از گردنه خوش ییلاق مادر که کنار من عقب نشسته بود از داخل سبد یک لقمه بیرون آورد و به من تعارف کرد. ابتدا قبول نکردم ولی آن قدر مهربان بود که نمی شد دستش را رد کرد. همان یک لقمه، که کتلتی بود بسیار لذیذ به همراه گوجه و خیارشور، شام من شد. واقعاً همیشه مادران در هرجایی که باشند مادری خود را نشان می دهند.
سرچشمه از آنها خداحافظی کردم. وقتی با تاکسی به ترمینال رسیدم تنها اتوبوسی که بود سوپر ویژه بود و ساعت حرکت آن ده شب بود. در مورد این اتوبوس ها چیزهایی شنیده بودم و چند تایی را در ترمینال تهران دیده بودم ولی تا به حال سوار آنها نشده بودم. در ظاهر با اتوبوس های ناسیونال که سالها با آن مسافرت کرده بودم بسیار متفاوت بود، خیلی بلند به نظر می آمد، شکیل بود و تمیز و با وقار.
چاره ای نبود می بایست بلیط همین اتوبوس را می گرفتم. البته تفاوت اصلی را بعد از خرید بلیط کاملاً با گوشت و پوستم درک کردم. تقریباً قیمت بلیط آن دو برابر اتوبوس های عادی بود. آه از نهادم برآمد ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت هشت بود و تا ساعت حرکت اتوبوس دو ساعت مانده بود که می بایست در همین ترمینال می گذراندم. نمی دانم چرا این دو ساعت برایم ساعت ها طول کشید، ولی در نهایت وقت سوار شدن فرا رسید.
موقع سوار شدن نشان ولوو را در کنار در ورودی آن دیدم و متعجب شدم که این شرکت ماشین سازی سوئدی معمولاً کامیون و تریلی تولید می کند، چه شده که به تولید اتوبوس هم پرداخته است؟ وقتی از پله ها بالا رفتم و وارد اتوبوس شدم، دیدن داخل آن مرا بیشتر متعجب کرد. کلاً فضای داخلی آن متفاوت بود و یک طرف دو صندلی داشت و طرف دیگر یک صندلی و فاصله صندلی ها هم از همدیگر بسیار زیاد بود، نورپردازی آن هم بسیار آرامش بخش بود. واقعاً این اتوبوس بسیار با آنچه تا به حال دیده بودم متفاوت بود.
بلیط من در ردیف سوم و کنار مرد میانسالی بود که سمت پنجره نشسته بود. سلامی کردم که با سردی جواب داد، در کنارش نشستم. اتوبوس به راه افتاد، آن قدر نرم می رفت که انگار بر روی بالشتکی از هوا حرکت می کند. موقعیت راننده خیلی جالب بود، کاملاً پایین بود و سرش همسطح کف سالن بود. فلسفه این ارتفاع را نمی فهمیدم و باید از یک کارشناس می پرسیدم. الحق که هر چقدر پول بدهی همان مقدار هم آش می خوری، یک بار هم کمی با رفاه و آسودگی به تهران بروم، کمی هم ما با کلاس سفر کنیم.
خسته بودم و دوست داشتم که بخوابم ولی سخت ترین کار برای من خوابیدن در اتوبوس بود، حتی در این اتوبوس که صندلی هایش را می شد تا حد زیادی خواباند باز هم نمی توانستم بخوابم. تلاش بسیار کردم ولی نشد. چشمانم را بستم تا شاید حداقل با این کار خستگی ام کمتر شود که همان مرد میانسال صدایم کرد و از من اجازه خواست تا بیرون برود، می خواست آبی بنوشد. به سمت انتهای اتوبوس رفت و بعد از زمان کوتاهی با یک بطری کوچک آب معدنی بازگشت. این نیز برایم عجیب بود، همیشه در اتوبوس ها شاگرد یک لیوان و پارچ دستش می گرفت و کل اتوبوس را با آن آب می داد و من چقدر تشنگی می کشیدم تا به مقصد برسم.
موقع نشستن از من خواست تا سمت پنجره بنشینم، می گفت شاید در طول مسیر بخواهد قدمی بزند یا برود ابتدای اتوبوس و سیگاری بکشد، برای همین زیاد رفت و آمد خواهد کرد و می خواست مزاحم من نشود. من هم قبول کردم و نشستم کنار پنجره و همین باعث شد که سر صحبت باز شود. از شغلم پرسید و من هم در حد اختصار توضیح دادم. او هم تازه بازنشسته شده بود و داشت به تهران می رفت تا به پدر و مادرش سر بزند.
خسته بودم و دوست داشتم استراحت کنم ولی وقتی شروع به صحبت کرد، احساس کردم دوست دارد حرف بزند، به نظرم نیاز داشت تا سفره دلش را پیش کسی باز کند و کمی تخلیه شود. انسانها گاهی با حرف زدن می توانند کمی از باری که بر دوششان است را کم کنند و این مرد غمگین اکنون نیاز مبرم به این شنیده شدن داشت. ضمناً این مسیر نسبتاً طولانی آن هم در دل تاریکی شب به این سادگی ها تمام نمی شود و شاید با صحبت کمی کوتاه تر شود. همه این ها دست در دست هم داد تا پای داستان عجیب زندگی این مرد بنشینم.
از اوضاعش در شاهرود گفت که زیاد خوب نبوده است. زندگی مشترکشان به خاطر مسائل مالی از هم پاشیده بود، همسرش نمی توانست او را با حقوق کارمندی اش تحمل کند و بسیار بیشتر می خواست. دلش پر بود از زمانه ای که بنای ناسازگاری با او گذاشته بود. برای برآورده کردن خواسته های همسرش به هر دری زده بود ولی هیچ کدام به نتیجه نرسیده بود. تلخی زندگی چنان او را احاطه کرده بود که هیچ از زیبایی نمی دید.
البته این صحبت هایش برایم من هم زنگ خطری بود، من هم یک معلم ساده هستم با پایه حقوقی که تقریباً ناچیز است. حقوق کارمندی که این آقا می گوید را من کاملاً درک می کنم. حالا که مجرد هستم این حقوق به سختی تا اخر ماه می رساند و هیچ پس اندازی هم ندارم. واقعاً با این درآمد می شود ازدواج کرد؟ و آیا این حقوق کفاف هزینه های خانواده را خواهد داد؟
به من گفت: در ازدواج شناخت طرف مقابل خیلی مهم است، زن و شوهر باید همدیگر ا درک کنند، مسائل مالی مهم است ولی آن تفاهم بین زن و شوهر مهم تر است. وقتی زن ببیند که مرد با تمام تلاشی که می کند میزان درآمد ثابت و پایینی دارد، باید او را درک کند و خواسته هایش را بر آن اساس بیان کند. چقدر این مقایسه چیز بدی است. مگر زندگی من حتماً باید شبیه فلان کس باشد؟!
چند سالی بود که تنها زندگی می کرد و تازه با این مشکل بزرگ کنار آمده بود که بازنشسته شد. می گفت بعد از چند ماه هنوز ضربه بازنشستگی را نتوانسته است تحمل کند و هر روز حالش بدتر می شود. وقتی از من پرسید چند سال سابقه دارم و گفتم حدود هفت سال، لبخند تلخی زد و گفت: حالا مانده تا به روزگار من برسید، آن موقع حرف هایم را خواهید فهمید. راست می گفت من هنوز خود را تازه کار می دانم و تا بازنشستگی راه بسیار دارم، ولی حتی تصورش هم سخت است که روزی بگویند دیگر کار نکن.
خانواده خودش در تهران ساکن بودند و او سالها پیش برای کار به شاهرود آمده و در همین شهر هم ازدواج کرده بود. در این خانواده همه برادران و خواهران در شهر های دیگری ساکن هستند و همه برای کار به آنجا رفته اند. خیلی برایم عجیب بود، همه از اقصی نقاط ایران به تهران می آیند برای کار، حالا اعضای این خانواده همه از تهران بیرون رفته اند تا کاری برای خود دست و پا کنند. واقعاً خانواده عجیبی هستند.
وقتی در میان صحبت هایش گفت ناپدری و نامادری ام در خانه تنها هستند و باید به آنها زود به زود سر بزنم، تعجب کردم. چون یکی از دو حالت ناپدری یا نامادری ممکن است و هر دو آن همزمان غیر ممکن است. او داشت صحبت می کرد ولی من هیچ نمی شنیدم چون کاملاً درگیر این بودم که چرا و چگونه این طور شده است؟ احتمالاً در گفتارش اشتباهی داشته، به قول ما در ریاضیات این معادله جواب هایش غیرقابل قبول است. هرچه با خود کلنجار رفتم قانع نشدم و دل به دریا زدم و به ایشان گفتم: فرمودید ناپدری و نامادری، به نظرم اشتباه گفتید، کدام یک درست است؟ نا پدری یا نا مادری؟ ولی وقتی گفت که اشتباهی در کار نیست و من هم ناپدری دارم و هم نامادری تعجبم بیشتر شد و او هم برای روشن کردن موضوع شروع کرد به توضیح دادن.
سالها پیش مادرش را از دست داده بود و چون همه فرزندان در شهرهای دیگر بودند، بعد از چند سال تصمیم گرفتند تا برای نگهداری بهتر از پدرشان برای ایشان همسری اختیار کنند. طرز تفکر بسیار خوبی بود و می توانست هم به پدر ایشان و هم به یک خانم کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشند. ولی واقعاً گرفتن این گونه تصمیمات بسیار سخت است. خودش هم اذعان می کرد که بسیار برایشان سخت بوده ولی شرایط مجابشان کرده که این کار را انجام دهند.
پدرش ازدواج می کند و اوضاع خیلی خوب پیش می رفت و هر دو با هم زندگی خوب آرامی داشتند و بچه های هر دو طرف نیز با هم ارتباط خوبی برقرار کرده بودند. چند سال به این منوال گذشت و در اوج رضایت مندی همه، پایان زندگی پدر سر رسید و اجل مهلتش را تمام کرد و پدر به دیار باقی شتافت و این دو خانواده را در غمی دو چندان فرو برد. زندگی چه بالا و پایین هایی دارد، این پیرمرد تازه داشت از زندگی دوباره اش لذت می برد که ناگهان همه چیز تمام شد. این تمام شدن ها چقدر زود اتفاق می افتد.
بعد از فوت پدرشان به قول خودش مادر یدکی اش در همان خانه پدرشان زندگی می کرد، دو خانواده رضایت داده بودند که پیرزن در همان خانه زندگی کند و این سطح از تفاهم واقعاً قابل تقدیر بود. در این روزگار که همه به فکر تبدیل همه چیز به پول هستند گذشتن از یک خانه آن هم در تهران واقعاً کار بزرگی است. به اینجا که رسید فکر کنم به یاد مادر خودش افتاد و ساکت شد، می شد بغض را در چهره اش دید. اشک هایش آرام آرام و بیصدا بر روی گونه هایش شروع به پایین آمدن کرد. صورتش را برگرداند تا من گریه اش را نبینم.
فضا به شدت سنگین شده بود. من هم در گرداب غم این مرد افتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم؟ تصور این که روزی مادرم نباشد برایم غیر قابل باور بود، اصلاً دوست نداشتم به این موضوع حتی فکر کنم. فکر های سیاه همچون گردابی مرا در خود فرو بردند و نفس کشیدن را از من گرفتند. دوست داشتم هر چه سریع تر به خانه برسم و مادر را در آغوش بگیرم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این راه چرا به پایان نمی رسد؟ از این جاده و اتوبوس و دوری از خانواده بیزارم و فقط دوست دارم کنار مادرم و خانواده باشم.
فکر کنم خودش هم فهمید که حال من نیز به هم ریخته است، به همین خاطر صدایم کرد و گفت: حالا بیا قسمت خنده دار زندگی خانواده ام را برایت تعریف کنم. نامادری ام داشت به تنهایی در خانه پدرم زندگی می کرد و هیچ کس هم اعتراضی نداشت تا این که همسایه داستان زندگی همه ما را تغییر داد. همسایه دیوار به دیوار ما سالها در آنجا زندگی کرده بودند و از آن زمانی که ما به یاد داریم همسایه ما بودند.
پیرمردی که از بستگانشان بوده به خانه آنها می آید و به طور اتفاقی نامادری ما را می بیند و یک دل نه صد دل عاشق او می شود. هر چقدر فرزندانش سعی می کنند او را از این کار منصرف کنند موفق نمی شوند و پیرمرد پایش در یک کفش می کند که من این خانم را می خواهم. با تعریف این داستان به یاد هادی اسلامی در فیلم خواستگاری افتادم. تصور این که این پیرمرد مدام به فرزندانش بگوید: من زن می خواهم و فقط هم همین خانم را می خواهم واقعاً جالب بود.
انتظار داشتم که بگوید این کار اتفاق نیفتاد، به نظر غیرممکن می رسید ولی وقتی گفت که نامادری اش هم راضی شده تا این وصلت صورت گیرد، داشتم شاخ درمی آوردم. هر طور به این قضیه نگاه می کنم برقرای ارتباط منطقی در آن مشکل است. ولی دل منطق نمی شناسد و راه خود را می رود. دوست داشتن مرزی نمی شناسد و غریبه و آشنا نیز در آن معنایی ندارد. آن پیرمرد آن چنان در تصمیمش مصمم بود که بعد از کلی رفتن و آمدن عروس خانم و خانواده اش را راضی کرد و به قول معروف بله را گرفت.
سه خانواده به طور عجیبی به هم مرتبط شده بودند، باور این موضوع برایم بسیار سخت بود. مخصوصاً برادران و خواهران این آقا که اجازه داده اند دو نفر دیگر که پدر و مادرشان نیستند در آن خانه زندگی کنند. او حالا پدر و مادری داشت که اصلاً پدر و مادر واقعی اش نیستند و کلی برادر خواهر نا تنی هم دارد. به قول خودش فرزندان پدر و مادر یدکی اش حداقل از یک طرف به این موضوع وصل هستند ولی این خانواده سوم از هیچ طرف وصل نیستند و تنها نکته مشترک شان خانه پدری آنهاست.
آن قدر این موضوع جالب و عجیب بود که آن افکار سهمناک از یادم رفت و فهمیدم که سخت تر و پیچیده تر از معادلات ریاضی هم هست و چقدر زندگی ها پر پیچ و خم است. چه اتفاقاتی رخ می دهد که حتی نمی شود کمترین احتمالی را برای آن متصور شد. زندگی واقعاً چرخی است در حرکت که در هر بار چرخش اتفاقات عجیبی را به وجود می آورد. فقط باید شانس آورد و در میان انبوهی اتفاقات بد، اندکی هم اتفاق خوب به دست آورد.
نکته مهم داستان این مرد برای من نه این اتفاقات عجیب و نه ناپدری و نامادری بود، اصل مطلب این بود که تمام فرزندان این سه خانواده چقدر روابط خوب و محکم و واقعاً برادرانه ای با هم دارند و این در روزگار ما بسیار بسیار کمیاب است. آن قدر از اتفاقات بد در مورد فرزندان مخصوصاً بعد از فوت والدین بر سر ارث و میراث شنیده ام که این داستان به نظرم تنها موردی است که بر خلاف همه اتفاق افتاده است.
وقتی صحبت هایش تمام شد و در سکوت غرق شدیم، فقط به تابلوهای کیلومتر نگاه می کردم که کی به تهران می رسیم. ساعت چهار صبح سه راه افسریه پیاده شدم و تا به خانه برسم شده بود پنج صبح. در را آرام با کلید باز کردم تا کسی را بیدار نکنم که مادرم را دیدم که از آشپزخانه بیرون آمد. مانند همیشه روبوسی کردیم ولی این بار محکم تر او را در آغوش گرفتم به طوری که خودش متعجب شد.
داشتن مادر بزرگترین گنجینه هر فرد است که ای کاش این گنج بزرگ همیشگی بود. ای کاش...
سلام من یاد فیلم کیک محبوب من افتادم، این داستان شما ازون فیلم خیلی واقعی تر، دلنشین تر و انسانی تر بود.
درود و سپاس بیکران
داستان عجیبی بود ولی واقعیت بود. انسان ها اگر انسانی رفتار کنند، همه چیز درست می شود.
در مورد شباهت با کیک محبوب من، چون فیلم را ندیده ام نمی توانم نظر بدهم، پوزش می طلبم.
سپاس از این که مطالعه فرمودید.
ظاهرا میرن به خونه سر بزنن چیزیش نشه
درود و سپاس بیکران
شاید این هم باشد.
سلام
جالب بود. اما من اگه بودم زیاد بهشون سرنمیزدم. شاید هم مادر یدکی زن مهربانی بوده و باعث جذبشان شده.
امیدوارم همیشه سایه والدینتان بالای سر شما و سایر اعضای خانواده باشد.
درود و سپاس بیکران.
البته من این موارد را زیاد نمی توانم بفهمم، زیرا در اقوام هم تجربه اش را نداشته ام. کلاً معادلات پیچیده ای است.
مادر را از دست داده ام و هنوز جای خالی اش در وجودم ماندگار است.
در پناه حق