معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

272. آلوچه(بخش چهارم و پایانی)

به حیاط مدرسه که رسیدیم اضطرابی شدید به سراغم آمد. اگر چیزی که حمید می گفت درست باشد چه کاری باید انجام دهیم؟ اگر اداره که می بایست پشت ما بایستد و از ما حمایت کند، جایش را خالی کند، به کدام پناهگاه می توانیم تکیه کنیم تا بتوانیم بی گناهی خود را اثبات کنیم؟ خدا چه کار کند حمید را که این افکار منفی را در این شرایط بد وارد ذهن من کرد، تا قبل از این خیالم راحت بود که امروز بخش مهمی از مشکل حل می شود تمام می شود و زندگی من در این روستا تا حدی به حالت عادی باز می گردد، ولی انگار این بدبختی حالا حالا ها تمامی ندارد.

در دفتر مدرسه پسرانه جایی برای نشستن نبود، مدیرهای هر دو مدرسه و همکاران به همراه دو تن از پدران بچه ها که رئیس انجمن دو مدرسه بودند به همراه مسئولین اداره همه منتظر ما بودند. تا وارد شدیم بعد از سلام و احوال پرسی در گوشه ای دو تا تک صندلی از کلاس آوردند تا من و حمید بر روی آنها بنشینیم. همین که تعداد زیادی در دفتر مدرسه بودند تا حدی خیالم راحت شد که رای حتماً به نفع ما است، چون اگر برخلاف این بود در ملا عام به ما نمی گفتند. همین باعث شد تا تمام آن فکرهای منفی از ذهنم خارج شود و تا حدی آرام شوم.

آقای معاون اداره شروع به صحبت کرد و کلی از جایگاه معلمی گفت که بسیار رفیع است و هر کسی لیاقت این عنوان را ندارد و... بعد رو به ما کرد و گفت: بر ما کاملاً مشخص شد که این قائله شایعه ای بیش نیست و هیچ مدرک و سندی هم برای آن وجود ندارد. متاسفانه آن انگیزه ای هم که برای این کار مطرح شده قابل اثبات نیست و نمی توان فردی را برای این موضوع مورد اتهام قرار داد. کلاً همه چیز بر اساس یک سوءتفاهم ایجاد شده است. در نتیجه همانطور هم که خودتان گفتید هیچ اتهامی بر شما وارد نیست و از نظر ما شما کاملاً بری از این اتهام هستید.

نه من و نه حمید اصلاً خوشحال نشدیم. خیالمان راحت شد ولی به دست آوردن اعتبار از دست رفته در روستا هنوز برایمان سخت بود. ما تازه گام اول و البته اصلی را برای بازگشت به حالت عادی برداشته ایم و هنوز هزاران گام دیگر مانده است. در این بین فکر من به سمت آن قسمت از گفته های آقای معاون در مورد انگیزه این کار و مسبب آن و غیر قابل اثبات بودنش رفت. حتماً حمید داستان امتحان را به آنها گفته بود. خدا خیرش دهد که جرات کرد و این مطلب را مطرح کرد، من که هنوز با توجه به تجربه قبلی توانایی این کار را ندارم.

در خودم بودم که آقای مسئول حراست صدایم کرد و پرسید: چرا هیچ واکنشی نشان ندادید، به جای این که خوشحال شوید، باز به فکر فرو رفتید؟ گفتم: ما خودمان از شما خواستیم که بیایید و اصل موضوع را روشن کنید، پس نتیجه کار را از همان اول می دانستیم ولی مشکل ما جای دیگری است. افکار عمومی روستا را چگونه باید تغییر دهیم؟ همه چنان در کوچه و خیابان به ما می نگرند که انگار صددرصد گناهکاریم. از هرجا صدای آلوچه می شنویم که  برای ما از هر گلوله ای کشنده تر است.

حمید ادامه داد: آبروی ما در اینجا به خاطر این شایعه که به قول شما نمی توانیم عامل یا انگیزه اش را اثبات کنیم، رفته است. دیروز نزدیک بود چند جوان ما را بزنند. درست است که دیگر امنیت جانی هم نداریم ولی بیشتر نگران آن جایگاه معلمی هستیم که شما فرمودید. اگر شما را خواستیم در وهله اول برای حقانیت خودمان بود و در وهله دوم بازگرداندن همان جایگاه که به خاطر دلایلی نامعلوم متزلزل شده است. حال باید راهکاری به ما بگویید و یا خودتان کاری کنید که در افکار عمومی هم این مسئله برطرف شود. می دانم که کار سختی است ولی انجامش واجب است و باید راه حل مناسبی برای آن یافت.

آقای معاون گفت: برگرداندن نظر مردم به این سادگی نیست. من همینجا به آقای مدیر دخترانه و این بزرگواران که رئیس انجمن مدرسه هستند پیشنهاد می کنم که خبر این جلسه را به گوش اهالی برسانند. بهترین کار همان است که همچون خود شایعه خبر تصمیم امروز نیز دهان به دهان از طریق خود اهالی پخش شود. با بخشنامه و سیستم اداری نمی توان در افکار عمومی تغییر مورد نظر را ایجاد کرد. من از این بزرگواران که بومی هستند و اطلاعاتشان از روستا بسیار بیشتر از ما است می خواهم  که اگر در جمع های محلی صحبتی از این موضوع شد، حتماً بگویند که از اداره آمدند و تحقیق کردند و فهمیدند که این موضوع شایعه بوده و واقعیت نداشته است. آرام آرام این قول اگر در بین مردم پخش شود حساسیت ها کمتر خواهد شد. فقط شما خودتان در کلاس ها هیچ صحبتی نکنید. حتی اگر چیزی هم پرسیدند که البته دانش آموزان نمی پرسند، پاسخی ندهید. دیگر همکاران هم اگر در این موضوع در کلاس ها صحبتی مطرح شد، فقط بگویید شایعه بوده و معلوم شده که دروغ است و دیگر توضیح بیشتری ندهید.

بعد از عمری از یک مسئول حرف حسابی شنیدم. پیشنهادش به نظر منطقی و معقول می آمد، با شایعه از همان راهی که منتشر می شود باید مقابله کرد. همان طور که ریشه می دواند باید ریشه دوانید تا ریشه های جدید، قبلی ها را خشک کند و از بین ببرد. فقط می ماند عامل این شایعه که به نظر یافتنش غیرممکن است. هنوز به آن اتفاق امتحان و آن همکار شک دارم ولی هیچ سند و مدرکی برای اثباتش وجود ندارد. فقط امیدوارم آن نباشد و هر فکری که پشت این داستان هولناک بوده فقط به اشتباه این کار را کرده باشد.

با توجه به فشارهای روانی بسیار که در این چند روز بر من وارد شده بود، از مسئول آموزش خواهش کردم که اگر ممکن است برای ادامه سال و اگر نشد در سال های بعد ما را در جایی دیگر سازماندهی کند. گفتم: می دانم که من آخرین نفر در دبیران ریاضی هستم ولی واقعاً ماندن در اینجا دیگر برایم ممکن نیست. نمی گویم مرا به شهر یا نزدیک شهر بفرستید، تیل آباد یا فارسیان هم باشد رضایت می دهم، فقط از این منطقه دور باشم. آقای مسئول لبخندی زد و گفت: اگر می خواهید آبرویتان برگردد باید همینجا بمانید. حتی اگر موضوع دروغ بودن این قائله در بین مردم روستا پخش شود ولی شما خودتان به جای دیگر بروید، هیچ کس این حرف ها را قبول نمی کند و تا آخر عمر این انگ بر شما می ماند. مردم کاری به نظر و رای ما ندارند و رفتار شما برایشان تاثیرگذار است.

مسئول ارزیابی عملکرد ادامه داد: به نظر من هم اگر بمانید بهتر است. حال که صحبت به اینجا کشید بگذارید بخش دیگری از شایعه ای که برای شما ساخته اند را بگویم، به این موضوع رفتن شما هم ربط دارد. علاوه بر داستان ساختگی اولیه، داستان دومی هم در کار است، بدین صورت که شما با فهمیدن این موضوع که مردم روستا فهمیده اند، پا به فرار گذاشته اید و چند تن از جوانان روستا با سرعت عمل مناسب و جانفشانی، شما را نزدیک تیل آباد گرفته اند و به روستا بازگردانده اند. جالب این است که این قهرمانان اصلاً مشخص نیستند و هویتشان معلوم نیست.

چقدر فرد باید ساده باشد تا بتواند این داستان دوم را نیز باور کند. آنها می خندیدند ولی من و حمید در غمی جانکاه فرو رفته بودیم. می بایست تا مدتها متلک ها و طعنه ها و نگاه های خاص مردم و دانش آموزان را تحمل کنیم. باور نمی کردیم که موضوع به این سادگی که اینها می گویند برطرف شود. عصبانیتی که در چهره آن جوانان دیروز دیدم، سالها می گذرد تا فروکش کند و در این مدت ما دیگر نایی برای تحمل کردن و ادامه دادن نخواهیم داشت. معاون اداره در زمان خداحافظی من و حمید را کناری کشید و گفت: می دانم در شرایط سختی هستید ولی چاره ای جز تحمل ندارید. اگر باز هم مشکلی پیش آمد یا مسئله ای رخ داد مستقیم به من بگویید تا کمکتان کنم. من و حمید فقط با چشمان از حدقه بیرون آمده ایشان را نگاه می کردیم، مگر می شود مسئولی این قدر به فکر ما باشد؟!

آلوچه گفتن ها در کوچه و خیابان های روستا شده بود کابوس ما، هر جا می رفتیم چه تنها چه باهم امکان نداشت کسی آلوچه ای به ما نگوید. چه شب ها که در تنهایی در گوشه خانه محقرمان در روستا به حال خودم گریه می کردم و هیچ راهی هم برای برون رفت آن نمی یافتم و چه روزهایی که برای رفتن به مدرسه یا نانوایی یا مغازه می بایست زرهی پولادین می پوشیدم تا این آلوچه ها در من اثر نکند. چند وقتی هست حتی می ترسم به کوه و دشت که دوستان واقعی و باوفایم هستند سری بزنم. اگر آنجا گیر جوانی از روستا می افتادم چگونه می توانستم خودم را نجات دهم؟

مشکل دیگر من خانواده ام بود که می بایست طوری رفتار کنم که آنها متوجه این موضوع نشوند، باید خودم را در خانه کنترل کنم و ناراحتی خود را بروز ندهم. باید مانند همیشه باشم به طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. در حالت عادی همین که من در وامنان هستم برای آنها کلی نگرانی دارد، حال اگر از این موضوع هم با خبر شوند که اوضاع بدتر می شود. متاسفانه در نقش بازی کردن اصلاً مهارت ندارم، حالات درونی ام کاملاً در رفتارم مشهود است. اگر شاد یا ناراحت باشم همه می فهمند و این اصلاً خوب نیست.

در طول همان دو روزی که در خانه بودم تمام تلاشم این بود که کسی چیزی نفهمد و به نظر خودم با سابقه ای که در این امر داشتم خوب توانسته بودم این ناراحتی خود را مخفی کنم، ولی در نوبت دوم که به خانه رفتم، مادرم مرا به گوشه ای کشید و پرسید: چیزی شده که این قدر بی تاب هستی؟ در وامنان با دوستانت صحبتت شده؟ واقعاً مادر فقط حالات فرزندش را می فهمد. همین که خودش گفت بهترین بهانه ای بود که می توانستم از آن سود ببرم. دروغ گفتم که بله با بچه ها بحثم شده و با آنها قهر کرده ام. لبخندی زد و گفت: دوستی همین ها را دارد. مدتی بگذرد و بفهمید که باید قدر یکدیگر را بدانید، همه این اختلافات برطرف خواهد شد.

تعطیلات عید بعد از حدود یک ماه و نیم فشار سنگین، مجالی شد تا نفسم باز شود. همین دو هفته ای که از وامنان دور بودم خیلی به من کمک کرد تا بتوانم بخش بسیار کوچکی از درونم را بعد از آن تخریب گسترده بازسازی کنم. ولی آمدن چهاردم فروردین و رفتن به وامنان همان اندک ساخته مرا نیز به باد فنا داد. بازهم طعنه، باز هم نگاه های سنگین و باز هم تحملی که واقعاً طاقت فرسا بود. نمی دانم کجا گفته اند برای اثبات بی گناهی، باید سختی را تحمل کرد. برای اثبات باید دلایل و براهین ارائه داد تا طرف مقابل قانع شود. ما در ریاضی اثبات را این گونه آموخته و آموزش می دهیم.

بعد از عید حال هوای کلاس های من و همچنین حمید تا حدی به حالت عادی برگشته بود. دیگر بچه ها طور دیگری به ما نگاه نمی کردند. شور و شوق به کلاس بازگشته بود و همین باری بی نهایت سنگین را از دوشمان برداشته بود. فضای مدرسه نیز برای ما تقریباً مانند همیشه شده بود و هیچ احساس بدی نداشتیم. این اتفاق به احتمال زیاد به خاطر صحبت های آقای مدیر و پدرهایی که رئیس انجمن مدرسه بودند در جمع های خصوصی افتاده بود. اولین قدم در بازگشت اعتبار از دست رفته در مدرسه برداشته شد. همین خیلی حالم را خوب کرد و امید را به زندگی در این روستا به من بازگردانید. البته هنوز در کوچه های روستا آلوچه می شنیدم ولی از میزان آن کاسته شده بود.

سال بعد وضع خیلی بهتر شد و آرام آرام همه چیز به حال عادی خود بازگشت، دیگر شنیدن آلوچه از روزی چند بار به هفته ای چند بار کاهش یافته بود. تقریباً همه چیز عادی شده بود ولی من نتوانستم کاملاً به حالت عادی بازگردم. این زخم عمیق که روحم را دریده بود همچنان تازه بود و درونم را می سوزاند. سالها گذشت تا ترمیم یابد ولی هنوز اثر عمیقش در من هست. هنوز به مردم بی اعتماد هستم. هنوز از آنها می ترسم. از رفتارهای غیرقابل پیش بینی آنها هراس دارم. از باور کردن های لحظه ای انها به شدت بیمناکم.

درست است که معلمی شغل من است و وظیفه ام آموزش دادن به فرزندان این مردمان است. درست است که من در کارم هیچگاه کوتاهی نکرده ام و هرچه در توان داشتم صرف تعالی تفکر و فرهنگ این فرزندان کرده ام. ولی همین فرزندان و پدر و مادرشان در صدم ثانیه همه چیز را فراموش می کنند و داستانی ساختگی را باور می کنند که تیشه بر ریشه من می زند. از این عوام زدگی خیلی می ترسم. از قضاوت هایی که سطحی است بسیار می ترسم.

بهترین درس در ریاضی برای من هندسه و استدلال است. در این درس به بچه ها می آموزیم که بدون دلیل حرف نزنند و بدون مدرک و سند هم چیزی را قبول نکنند. نه می شود به چشم اعتماد کرد نه گوش و نه دیگر حواس. یا باید اندازه گرفت یا باید با توجه به قواعد اصلی هندسه دلیل آورد. در این درس کلی با بچه ها سروکله می زنم تا یاد بگیرند برای حرف های خود دلیل بیاورند یا از چیزی که گفته اند با سند و مدرک دفاع کنند. اگر این درس را همه خوب یاد بگیرند دیگر چنین اتفاقاتی برای هیچ کس رخ نخواهد داد، اعتماد به جامعه باز خواهد گشت و دروغ که بزرگترین دشمن زندگی انسان ها است از جامعه رخت خواهد بست.

ده سال بعد از این ماجرا که تلخ ترین و سخت ترین اتفاق زندگی کاری من محسوب می شد، همچنان در وامنان و روستاهای اطراف خدمت کردم. خوشبختانه زمان و رفتارم باعث شد آن تغییر در افکار عمومی که بسیار سخت و غیرممکن به نظر می رسید ایجاد شود، ولی این زخم تا ابد در من هست و بدترین اثرش هم بی اعتمادی است که متاسفانه نمی توانم آن را از خودم دور کنم. به همین خاطر دایره دوستان نزدیکم به همان همکاران زمان وامنان و یکی دو نفر دیگر محدود است.

تمام تلاشم در تدریس ریاضی توسعه تفکر است، به جای گفتن فرمول سعی می کنم تا بچه ها خودشان فرمول را کشف کنند. سلول هالی خاکستری مغزشان را تحریک می کنم تا فعالیت کنند و با سکون خود همه چیز را هم برای خودشان و هم برای دیگران خراب نکنند. سعی می کنم تا خودشان حل کنند و با این کار مغزشان را ورزیده کنند تا بتوانند به کمک ان تصمیمات عاقلانه ای بگیرند.

ولی افسوس و صد افسوس که هر چه پیشتر می روم کمتر می توانم این کار را در ذهن بچه ها انجام دهم. اطلاعات در این روزگار به وفور یافت می شود و بسیار هم سهل الوصول است، گوشی همراه و اینترنت و ... همه چیز را در اختیار بچه ها قرار می دهند ولی متاسفانه به جای تحلیل و تفسیر، سطحی نگری در همه جا به شدت در حال گسترش است. ضمناً سیستم آموزش و پرورش ما هم اصلاً به این سو حرکت نمی کند و حتی نمی گذارد ما در این سمت حر کت کنیم.

به امید روزی که آگاهی در جامعه ما رواج یابد.

نظرات 3 + ارسال نظر
مرعشی پنج‌شنبه 9 اسفند 1403 ساعت 13:02

هاتف آن روز به من مژده این دولت داد. که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند.

درود و سپاس بیکران
صبر ولی سخت.

..... پنج‌شنبه 9 اسفند 1403 ساعت 12:54

سلام
چرا اینقدر الکی تموم شد؟
حداقل باید مسبب پیدا میشد
میتونم حدس بزنم اداره فهمید کار کی بود،اما ماستمالی شد تا مثلا تنش ایجاد نشه
اما
من بجا شما بودم خودم هرطور بود طرف رو پیدا میکردم
مگه آبرو رو از تو جوب جمع شده؟

تو زندگی من چندتا از این تهمت ها بهم خورد
اونایی که به کارم مربوط میشد بینهایت ناجوانمردانه که میشه گفت،بینهایت تخم جن بازی بود
میتونست به قیمت جونم تموم بشه
و حتی شد که توی وسیله کاری ما دستکاری کنن
اون دیگه ته بیناموسی بود
هم دونفر به فنا میرفتن
هم سرمایه مملکت دود میشد میرفت هوا
بدون جایگزین
نمیگم مهارت،که خدا جونمونو خرید
مسببش هم رو پیدا کردم و رفت یه جایی که عرب نی انداخت...

آقا معلم
مرسی که مینویسید
این روزا فکر آسوده و آرامش شده کیمیا
نوشته های شما یه مقدار مثل من رو از این فضا به بیرون پرتاب میکنه
پاینده باشی مرد

درود و سپاس بیکران
شاید هم همانطور است که فرمودید، اداره فهمید ولی کاری نکرد، البته من او موقع سه یا چهار سال سابقه داشتم و با تجربه نبودم. به قول شما می بایست مصر می ایستادیم و مسبب را پیدا می کردیم.
سپاس از نظرات انرژی بخش شما. این نوشتن ها هم برای من فرار از امروز به دیروز است.
در پناه حق

ربولی حسن کور پنج‌شنبه 9 اسفند 1403 ساعت 10:42 http://rezasr2.blogsky.com

سلام
منتظر شناسایی مقصر و مجازاتش بودم اما این اتفاق نیفتاد.
باز هم خدا را شکر که دست گم بی گناهی تان اثبات شد.
با بخش پایانی این پست هم کاملا موافقم. اما کاری نمیشود کرد.

درود و سپاس بیکران
حدود بیست و هفت سال از این ماجرا می گذرد و هنوز درد ان در سینه ام احساس می شود. من هم خیلی دوست داشتم مسبب این اتفاق پیدا شده و به جزای اعمالش برسد ولی نشد و سالها این درد در من ماند. شاید یافتن عامل کمی ما را تسکین می داد که ان هم اتفاق نیفتاد.
آموزش و پرورش ما در این روزها نه اموزش می دهد و نه پرورش می دهد. افسوس و صد افسوس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد