معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

157. گاز اشک آور

شنیده بودم جمعه در کوی دانشگاه تهران اتفاقاتی افتاده است. اخبار صدا و سیما که چیز خاصی نمی گفت و هیچ رسانه دیگری هم برای کسب اطلاعات بیشتر نداشتم. یک شنبه از آقای همسایه شنیدم که انگار دانشجویان در خوابگاهشان برای اعتراض به بستن روزنامه سلام و همچنین قانون جدید مطبوعات تحصن کرده بودند که عده ای از بیرون به آنها حمله می کنند و اوضاع متشنج می شود. حتی می گفت که درگیری تا صبح هم طول کشیده و متاسفانه کشته هم داشته.

هیچگاه با سیاست میانه خوبی نداشته ام. زیاد هم دنبال اخبارش نبودم. درست است که بخش عمده ای از چگونه زندگی کردن ما در این سیاست نهفته است، ولی خود را در حد و قواره ای که بتواند آن را بررسی یا نقد کند نمی دیدم. به همین خاطر زیاد به این اخبار توجه نکردم و از تابستانی که در خانه بودم کمال استفاده را می بردم که حدود یک ماه و نیم دیگر باید به وامنان باز می گشتم.

فارغ از همه این هیاهوهای این شهر بزرگ، در اتاقم تنها بودم و رادیو مانند همیشه همدم من بود. رادیو معارف داشت یک کتاب را نقد و تحلیل می کرد. نام کتاب رفیق اعلا بود و نویسنده آن هم کریستین بوبن. مواردی که از این کتاب مطرح می شد، به نظرم بسیار جالب آمد. این کتاب درباره فرانچسکو قدیس بود که بعدها موسس فرقه فرانسیسیان شد. ابتدا پدرش او را به تجارت پارچه فرستاد و بعد هم در اتفاقی به دیدن جزامیان رفت. همین باعث شد در او تحولی شگرف رخ دهد و دست از زندگی عادی برداشت و خود را وقف محرومین و همچنین دین مسیحیت کرد.

وقتی در مورد زندگی در دیر و سختی هایش صحبت می کردند، به یاد زندگی خودم در وامنان افتادم. من هم از اول مهر از غوغای این شهر بزرگ به دورم هستم و در دنیایی که سکوت و آرامش در آن بسیار است، زندگی می کنم. از امکانات و رفاه به دور هستم، ولی نمی دانم چرا در عین غمی که به خاطر این دور بودن همیشه با من هست، آرامش هم هست و همین است که مرا کمک می کند تا مشکلات و مسائل را بهتر بتوانم تحمل کنم.

به این فکر افتادم که باید این کتاب را به طور دقیق مطالعه کنم. تصمیم گرفتم که به میدان انقلاب و مقابل دانشگاه بروم و حتماً این کتاب را تهیه کنم. فردای آن روز، صبح اول وقت دوچرخه را گرفتم و به سمت میدان انقلاب به راه افتادم. راه طولانی و از آن بدتر هوای آلوده تهران واقعاً کلافه ام کرد، پیش خودم گفتم ای کاش با اتوبوس واحد می رفتم، این شهر اصلاً به درد دوچرخه سواری نمی خورد.

درست است که با دوچرخه ترافیک برایم مهم نبود ولی به خاطر شلوغی و این همه دود، مسیری را در پیش گرفتم که از کوچه پس کوچه ها می گذشت، خلوتی واقعاً نعمتی است که در این شهر به سختی می توان آن را یافت. البته این فکر برای فرار از دود و ازدحام در ابتدا بسیار خوب عمل می کرد ولی وقتی چندین بار مسیر را گم کردم و از ناکجاآباد سر درآوردم، مجبور شدم از  پل چوبی به بعد همان مسیر مستقیم را انتخاب کنم.

وقتی مقابل دانشگاه رسیدم، جمعیت بسیار زیادی مقابل درب اصلی تجمع کرده بودند. بیشتر که به آنها دقت کردم، همه دانشجو بودند. هرچه می گذشت بر تعداد این افراد افزوده می شد. چند تا ماشین پلیس هم از مسیر ویژه اتوبوس واحد آمدند و سعی داشتند جمعیت را متفرق کنند. ابتدا برایم حضور این جمعیت در اینجا عجیب به نظر آمد، ولی وقتی به یاد قضیه کوی دانشگاه افتادم، حدس زدم این ادامه همان ماجرا باید باشد. البته کسی شعار نمی داد و هیچ تحرک خاصی هم نبود. فقط تعداد زیادی جمع شده بودند.

در پیاده رو جمعیت کمتر بودند و بیشتر افرادی بودند که در حال گذر بودند و چند لحظه ای می ایستادند و نگاهی به آن طرف خیابان می انداختند و می رفتند. در روزهای عادی این پیاده روها شلوغ و مملو از جمعیت است، حالا هم که این اتفاقات مزید بر علت شده و ازدحام جمعیت چند برابر گشته. دوچرخه را در دست گرفتم و به زحمت از میان رهگذران به سمت کتابفروشی ها رفتم. دوچرخه را به ستون برق بستم و به کتابفروشی مقابلش رفتم. البته حواسم به دوچرخه بود که آنرا به سرقت نبرند.

خوشبختانه در همان کتابفروشی کتاب را یافتم و آن را خریدم. سریع بازگشتم و دوچرخه را گرفتم و به سمت خانه به راه افتادم. شرایط اینجا اصلاً خوب نبود و باید سریع این مکان را ترک می کردم. در اولین چهارراه بعد از درب اصلی دانشگاه، تعداد نسبتاً زیادی دانشجو خیابان را بسته بودند و به اعتراض فقط روی زمین نشسته بودند، حتی شعار هم نمی دادند که این برایم بسیار تعجب آور بود. تعدادی از آنها که صورتشان را پوشانده بودند در تلاش بودند که نظم را بر قرار کنند. تاکید می کردند فقط بنشینید و چیزی نگویید و کاری هم نکنید.

وقتی به پشت سرم نگاه کردم دیدم خیابان اصلی از سمت میدان انقلاب بسته شده و هیچ ماشینی در این بین نیست. از سر تقاطع فلسطین هم مسیر را پلیس بسته بود. از دوچرخه پیاده شدم تا بتوانم از میان این همه جمعیت بگذرم. این دانشجویان برای خواسته ای اینجا هستند که حتی من اصل آن را نمی دانم. اصلاً مرد این وادی ها نیستم. به همین خاطر سعی می کردم هرچه سریعتر بروم.

همین که به زحمت داشتم از میان جمعیت نشسته می گذشتم، افسر پلیسی که سن و سالی هم داشت آمد و بلندگو را به سمت جمعیت گرفت و گفت: خواهشم می کنم متفرق شوید. این کار شما غیر قانونی است. پلیس همراه شماست و وظیفه اش برقراری امنیت است. جمعیت هیچ واکنشی نشان نداد. افسر دوباره از پشت بلندگو گفت: بچه ها، شما مانند فرزندان من هستید، ما نمی خواهیم به شما آسیبی وارد شود، خواهش می کنم بروید. این را به عنوان یک پدر می گویم.

در مقابل، جمعیت شروع کردند به شعار دادن، همه یک صدا می گفتند: نیروی انتظامی تشکر تشکر. من هم هاج و واج این وسط مانده بودم و هرچه فکر می کردم معانی این شعارها را در برابر پلیس نمی فهمیدم. اعتصاب و تحصن و اعتراض می کنند بعد از نیروی انتظامی تشکر هم می کنند. کجای دنیا معترضان از پلیس تشکر می کنند. هرچه من دیده یا خوانده ام فقط درگیری زبان مشترک بین این دو گروه است.

این اتفاقات باعث شد کنجکاو شوم و بمانم تا ببینم آخر این داستان چه می شود. به پیاده رو رفتم و دوچرخه را به دیوار تکیه دادم و خودم هم کنارش ایستادم و نظاره گر این جمعیت دانشجو و نیروهای انتظامی بودم. شاید ده دقیقه ای در سکوت گذشت. هیچ تحرکی از هیچ طرف انجام نشد و همین باعث شد، جو نسبتاً آرام باشد. حدس می زدم با همین روند، نیم تا یک ساعت دیگر این قضیه فروکش خواهد کرد، چون تحصن کنندگان هم تحصنشان را کرده بودند و نیروهای انتظامی هم امنیت را برقرار کرده بودند.

دیدم دیگر هیچ خبری نیست. تصمیم گرفتم که به خانه بروم. تا دوچرخه را گرفتم باز صدای بلندگو پلیس آمد، ایستادم تا این حرفهای آنها را که شاید آخرین حرف هایشان باشد،گوش کنم. همان افسر بود. باز هم مانند یک پدر همه را بچه هایم خطاب می کرد و از آنها می خواست تا محل را ترک کنند. می شد التماس و خواهش را در صدایش دید. وقتی جمعیت به حرف هایش گوش ندادند و متفرق نشدند. گفت: بچه های من، ما داریم می رویم، خواهش می کنم به خاطر پدر مادرهایتان بروید. شما جگر گوشه های آنها هستید.

داشتم شاخ درمی آوردم. پلیس می خواهد برود، بعد می گوید نمی خواهد این ها دچار آسیب شوند. پلیس با این همه نیرو برای مقابله آمده حالا می گوید می خواهد برود، این یعنی عقب نشینی. حالا قرار است پلیس عقب بنشیند، چرا از آسیب دیدن این جمعیت نگران است. ذهنم اصلاً قدرت پردازش این مسئله را نداشت. صحت حرف هایش چند دقیقه بعد مشخص شد. همه نیروهای انتظامی به سمت میدان انقلاب رفتند و از جمعیت دور شدند. این اتفاقات و واکنش ها در بین این دو گروه برایم بسیار عجیب بود. تجربه ای در این زمینه ندارم ولی حداقل می دانم این گونه هم نیست.

با این کاری که پلیس انجام داد، آنهایی که نشسته بودند، ایستادند و همه به همدیگر نگاه می کردند. من هم که کاملاً گیج و منگ بودم، دوچرخه به دست مسیر خانه را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان صدای مهیبی را از پشت سرم شنیدم. در صدم ثانیه همه چیز به هم ریخت. صدای شلیک ها پشت سر هم می آمد. لحظه ای به عقب برگشتم و کل جمعیت را در حال فرار دیدم. از سمت میدان هم چند ماشین سیاه به سمت ما می آمدند که آن صداهای شلیک از سمت آنها می آمد.

تا خواستم سوار دوچرخه شوم، ناگهان همه چیز مقابل چشمانم سفید شد. انگار مه غلیظی کل خیابان را فرا گفته بود. با هر زحمتی بود سوار دوچرخه شدم و شروع کردم به رکاب زدن. تمام سعیم این بود که بتوانم مقابلم را ببینم تا به چیزی برخورد نکنم. هنوز یک ثانیه نگذشته بود که چشمانم به شدت شروع کرد به سوختن. آنچنان بود که تنها کاری که می توانستم انجام دهم بستن آنها بود. بستن چشمان همان و خوردن به نرده های مسیر مخصوص اتوبوس همان. خوشبختانه سرعت چندانی نداشتم ولی وقتی زمین خوردم، درد زیادی در پاها و پشتم احساس کردم.

همه جا در طی چند ثانیه شده بود محشر کبری، نه می توانستم چشمم را باز کنم، نه می توانستم بلند شوم. چشمم به شدت می سوخت. پایم درد می کرد و پشتم هم به خاطر خراشیده شدن می سوخت. نفسم هم در نمی آمد. در وضعیت بسیار بدی بودم، روی زمین افتاده بودم و قدرت حرکت نداشتم. با زحمت زیاد چشمانم را باز کردم و در حالی که به شدت می سوخت، صحنه های بس عجیب دیدم. همه در حال فرار بودند، ذهنم قدرت پردازش این تصاویر را نداشت و همچون فیلم ها همه را صحنه آهسته می دیدم.

همه از مرد و زن و پیر و جوان در حال دویدن بودند. یکی چشمانش را با دستش می مالید و آن یکی تنفسش مشکل پیدا کرده بود. فضا چنان هولناک بود که قابل وصف نیست. من هم در گلویم احساس خفگی می کردم. همانطور که بی جان و بی حرکت به زحمت در حال نگاه کردن بودم، دیدم که چیز سفیدی با سرعت زیاد در حال نزدیک شدن به من است. هیچ کاری نمی توانستم انجام دهم. با سرعت آمد و از بالای سرم گذشت و چند متر آن طرف تر به زمین افتاد و همه جا را پر از دود کرد.

تا به حال گاز اشک آور را فقط در تلویزیون دیده بودم. عجب سلاح خوفناکی است. اشک آور که چه عرض کنم جان به در آور بود. نه می گذاشت نفس بکشم و نه می گذاشت چشمانم جایی را ببیند. انگار کسی گلویم را گرفته بود و داشت خفه ام می کرد. آن قدر هم زیاد بودند که مجالی برای فرار نمی ماند. دیگر نمی توانستم چشمانم را باز نگاه دارم، آخرین صحنه ای را که توانستم ببینم هجوم نیروهای ضد شورش بود که به سرعت داشتند به سمت من نزدیک می شدند.

در حالی که چشمانم بسته بود و در قعر تاریکی بودم، این فکر هراس انگیز به ذهنم خطور کرد که حالا اگر مرا بازداشت کنند، چه جوابی برایشان خواهم داشت، من فقط برای خریدن یک کتاب آمده بودم و حالا در بطن این اتفاق هستم. فکر نمی کنم حرف هایم را باور کنند. احتمالاً مرا همراه معترضین می دانند بدون سوال و جواب به حبس خواهند برد. شاید اگر بفهمند معلم هستم رهایم کنند، ولی این که بدتر است از کار بیکارم می کنند.

در دنیای تلخ و تاریک و خوفناک و دردآلود خود بودم که احساس کردم مرا دارند روی زمین می کشند. حتم داشتم که مرا گرفته اند و حالا دارند مرا به سمت ماشین هایشان می برند. چشمانم که می سوخت را به سختی باز کردم تا حداقل تقلایی برای نجات خودم کنم. ولی در میان آن فضای دود آلود و مه گرفته، مرد میانسالی را همراه یک جوان دیدم که داشتند مرا می کشاندند. تا دیدم دارند مرا از این مهلکه نجات می دهند، خودم هم سعی کردم راه بروم و همراهشان به داخل یک مغازه عکاسی شدم. جوان هم دوید و دوچرخه ام را به درون مغازه آورد و بعد کرکره را تا پایین کشیدند.

خدا خیرشان دهد، واقعاً مرا از خطر بزرگی نجات دادند. آبی به سرو صورت زدم و کمی حالم بهتر شد. درد پا و پشتم را به کل فراموش کرده بودم. البته در فضای مغازه هم چشمانم می سوخت و اینجا هم هنوز آثار این گاز اشک آور باقی مانده بود. مرد رو به من کرد و گفت: دیدمت که سوار بر دوچرخه بودی و زمین خوردی. خدا را شکر توانستیم شما را به داخل مغازه بیاوریم، وگرنه این نیروهای ضد اغتشاش به هیچ کس رحم نمی کنند. اصلاً نمی پرسند که برای چه اینجا هستید. فقط می زنند و می برند.

هنوز کاملاً به حالت عادی بازنگشته بودم، روی صندلی مخصوص عکس گرفتن نشسته بودم و داشتم اتفاقات چند دقیقه قبل را در ذهنم مرور می کردم. حالا فهمیدم که آن مامور نیروی انتظامی چرا گفت بروید. او می دانست که نیروهایی خواهند آمد که فقط یک نوع رفتار می دانند و بس. واقعاً گفتمان می توانست این  دانشجویان را هم قانع و هم متفرق کند. این نوع برخورد خشن تا آخر عمر در ذهن آنها خواهد ماند. همانطور که در ذهن من کاملاً نقش بست. و این تصویر اصلاً تصویر خوبی نیست.

بعد از حدود دو ساعت که همه چیز آرام شد، از آن مرد و پسرش که واقعاً برای من کاری بزرگ انجام داده بودند تشکر بسیار کردم و آنها را بدرود گفتم و سوار دوچرخه شدم و همان مسیر مستقیم را انتخاب کردم. شهر خلوت شده بود، در مسیر فقط به تفاوت بین نوع برخورد نیروهای انتظامی و آن نیروهایی که بعداً آمدند فکر می کردم. واقعاً چرا باید رفتارها این گونه تفاوت داشته باشند. اگر می گذاشتند، همان نیروهای انتظامی با صبر، کار را بسیار آرام تر فیصله می دادند. ای کاش رفتاری منطقی در برابر این اتفاق از خود بروز می دادند.

میدان امام حسین از یک مغازه آبمیوه خریدم و وقتی در همان گوشه پیاده رو داشتم آن را می نوشیدم به مردمی که در حال رفت و آمد بودند نگاه می کردم. همه با هم فرق داشتند، هیچ دو نفری را شبیه هم ندیدم، وقتی در چهره انسان این همه تنوع هست پس در نوع تفکر و نگاه به زندگی و مسائل دیگر هم تنوع هست و باید این تنوع را پذیرفت. شاید بشود تا حدی آنها را هم راستا کرد، ولی نمی شود همه را به یک خط وارد کرد.

می خواستم سوار دوچرخه شوم که تازه فهمیدم کتاب را که همان جلو دوچرخه بین سیم های ترمز گذاشته بودم نیست. کمی که فکر کردم به نظر طبیعی آمد و اگر می بود، می بایست برایم جای سوال باشد. در آن هیاهو خودم آسیب دیدم چه برسد به این کتاب. در خیابان دماوند که ماشالله تمام هم نمی شود در این فکر بودم که رفته بودم مقابل دانشگاه تا کتابی بخرم که شخصیت اصلی آن نماد آرامش و خدمت به خلق و دوری جستن از قدرت و مال و ثروت بود. و بعد از خریدن این کتاب چه ها دیدم.

آنقدر این دو موضوع در تناقض بودند که از تعجب به ورطه بهت رسیدم. یکی برای خدمت به مردم همه چیزش را رها می کرد و دیگری برای رسیدن به همه چیز  ...  . البته ما با این تناقض ها غریبه نیستیم، مدتها است که می بینیم و دم بر نمی آوریم.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پگاه چهارشنبه 17 بهمن 1403 ساعت 02:50

چقدر جالب بود رفتار پلیس، نمی‌دونستم روالش اینجوریه، البته ازون سال تا امروز خیلی چیزها تغییر کرده.

درود و سپاس بیکران
این تغییرات تا امروز متاسفانه وضعیت جامعه را بسیار دگرگون کرده است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد