«نکته: این خاطره مربوط به روزهای زرد پاییز سال هزار و چهارصد و یک می باشد.»
صبح با صدای بیدارباش گوشی تلفن همراه بیدار شدم. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا هنوز گرگ و میش بود و زمین از بارانی که دیشب باریده بود، خیس و نمناک بود. وقتی پنجره را باز کردم هوای سرد بیرون، انرژی تازه ای به من داد. بعد از شستن سر و صورت، سماور را روشن کردم و لباس برتن کردم و به سمت نانوایی که سر کوچه بود رفتم.
سه چهار نفری در صف بودند که همه پا به سن گذاشته بودند. تا مرا دیدند، گفتند: به به، یک جوان به جمع ما جوانان افزوده شد. خنده آنها مرا نیز به خنده وا داشت و با لبخند در صف قرار گرفتم. نانوا هر وقت نانی را به مشتری می داد با او چاق سلامتی می کرد و هیچ گاه لبخند از لبانش نمی افتاد. در این صبح زیبای پاییزی، بودن در جمع این انسانها بسیار انرژی بخش بود.
در این میان، مرد میانسالی که لباس ورزشی بر تن داشت رسید و با صدای بلند به همه سلام کرد و بعد از کلی حال احوال گفت: من فقط یک نان می خواهم، آیا جوانان برومندی که در صف هستند به من اجازه می دهند؟ همه او را به خاطر ورزش صبحگاهی تشویق کردند و صف را برایش باز کردند و او یک عدد نان خود را گرفت و رو به همه کرد و گفت: خدا را شکر که این همه جوانمرد در اینجا هست، دم همه شما گرم. بعد با همان حال نیمه دویدن به راهش ادامه داد.
ده دقیقه ای طول نکشید که نوبت به من رسید. آقای نانوا که مرا می شناخت، با لبخند همیشگی اش گفت: به به، آقای تعداد بالا تشریف آوردند. خدایی دلت می آید این صبح های دل انگیز را بر خود حرام کنی؟ به جای اینکه ده عدد نان بخری و در فریزر بگذاری، روزی دو سه تا بگیر تا هم از این صبح دل انگیز سود ببری و هم از هم صحبتی با ما لذت ببری و هم نان تازه سر سفره ات باشد. می بینی که دیگر مثل قدیم ها شلوغ نیست و حداکثر زمان معطلی پنج تا ده دقیقه است.
حق می گفت، این از تنبلی من است که هر از چند روزی ده عدد نان می گیرم و در فریزر می گذارم. البته وقتی نان ها از شب تا صبح در محیط بیرون از فریزر باشند، کاملاً باز می شوند و همانند نان تازه می شوند. ولی این گفته آقای نانوا هم کاملاً درست بود. واقعاً حیف است اول صبح از این محیط و انرژی ای که به من می دهد دریغ کنم. با لبخند گفتم: سعی می کنم از این به بعد هر روز صبح خدمت برسم و از دیدار شما فیض ببرم.
با حالی خوب از این همه رفتار خوب در این هوای خوب به خانه باز گشتم. بعد از صرف صبحانه ای جانانه آمده رفتن به مدرسه شدم. بعد از بیست و هشت سال خدمت در آموزش و پرورش در این اواخر کار در مدرسه ای که به خانه نزدیک بود کلاس داشتم. پیاده می رفتم که بیشتر از بیست دقیقه وقت نمی گرفت. به یاد آن روزها افتادم که برای رسیدن از خانه به مدرسه که در روستا واقع بود، چندین ساعت باید در راه می بودم و حتی در بیتوته ای که در روستا داشتم، باز برای رفتن به مدرسه روستای مجاور حداقل باید روزی دو سه ساعت راه می پیمودم، آن هم در شرایطی بسیار سخت.
در مسیرم تا مدرسه، خیابانی است که با درختانی که دارد بسیار زیباست، ولی زیبایی اصلی این خیابان ورزش همگانی تعداد بسیاری از مردم شهر در پیاده رو آن است. از هر سنی و با هر نوع سلیقه ای می توان در بین این افراد دید. از افراد مسنی که با لباس هایی رنگارنگ و شاد، در حال دویدن با سرعت کم بودند، تا بانوانی که گروه گروه که معلوم بود دوستان هم هستند در حال پیاده روی و جوانانی که با سرعت می دویدند و قدرت خود را به دیگران نشان می دادند.
از همه مهم تر تنوع در پوشش بود که نشان از تنوع در نوع نگاه به زندگی آنها بود. این امر در بانوان بیشتر نمود داشت. ولی احترام متقابل و رعایت شرایط و محیط همه جا دیده می شد. ظاهرها متفاوت بود ولی دل ها به هم نزدیک بود. دیگر بودن یا نبودن چیزی ملاک برتری نبود. پوشش در حد متعارف بود و هیچ چیزی که خارج از عرف باشد دیده نمی شد. همه در دنیایی آزاد ولی قانون مند بودند و همه اینها را در همین جمع رنگارنگ و متنوع به راحتی می شد تشخیص داد.
پلیس هم در این صبح زیبا در کنار این جمعیت مراقب آنها بود و با لبخند مشایعتشان می کرد. واقعاً دیدن این صحنه ها بدترین حال انسان را به بهترین حال بدل می کند. از کنار پلیس که گذشتم سلامی به من گفت که متعجبانه پاسخش دادم. با همان لبخندی که بر لب داشت گفت: می دانم که معلم هستید و در همین مدرسه انتهای خیابان تدریس می کنید، خدا به همراهتان که وظیفه بچه های ما را بر عهده دارید.
از همه جا فقط انرژی مثبت بود که به من می بارید. داخل حیاط مدرسه که شدم دیگر توان تحمل این همه انرژی را نداشتم و به قول معروف اشباع شده بودم. همه بچه ها با مهر و محبت خاصی سلام می گفتند و خیلی مودب هم از کنارم می گذشتند. نظم در این همه بچه که در حیاط بودند در عین شادی و نشاط و بالا پایین پریدنشان هویدا بود. کسی به کسی بی حرمتی نمی کرد و هیچ دعوایی نبود و همه با هم به معنی واقعی دوست بودند.
صف برقرار شد و از پشت شیشه اتاق دبیران شاهد بچه ها بودم که با چه شوقی در جای خود قرار می گرفتند. مراسم صبحگاه کوتاه بود و بعد موسیقی بسیار شاد و پرنشاطی از بلندگوی مدرسه پخش شد و بچه ها با آن شروع به ورزش کردند. صدای خنده بود که در حیاط مدرسه طنین انداز بود. شور و نشاط بچه ها به حد اعلایش رسیده بود و علاوه بر آن کلی از انرژی سرشارشان در حال تخلیه شدن بود، ولی هیچ جا خبری از بی نظمی نبود.
به یاد سالهایی افتادم که می بایست آنقدر خودم را جدی نشان می دادم تا بتوانم کمی نظم را به این بچه ها آموزش دهم. چقدر سخت است بر خلاف خودت شخصیت دیگری را به نمایش بگذاری. شخصیتی که می بایست باشد تا به این بچه ها کمک کند تا نظم و تلاش برای رسیدن به هدف را بیاموزند. خدا را شکر که این ها با تمام شور و شوقی که دارند حد و حدود را می شناسند و همه چیز را به نحو احسنت رعایت می کنند.
در کلاس اشتیاق این بچه ها به یادگرفتن واقعاً برایم محرکی عظیم بود که با تمام قوا به آنها در یادگیری مطالب کمک کنم. کتاب های ریاضی به قدری عالی بودند که همه بچه ها آن را دوست داشتند. بیشترین علاقه بچه ها حل مسئله بود و چقدر راه های گوناگون برای حل یک مسئله کشف می کردند و با رسیدن به جواب به وجد می آمدند. آنقدر از من سوال می پرسیدند که گاهی درس نیمه کاره می ماند و کلاس به مجالی برای بحث و گفتگو تبدیل می شد.
رعایت ادب این بچه ها عالی بود، به یاد ندارم در کلاسشان یک بار هم صدایم را بلند کرده باشم و به کسی تذکر داده باشم تا حرمت کلاس را حفظ کنند. تلاش در این بچه ها فوران می کرد، واقعاً خوب یاد گرفته بودند که برای رسیدن به هدف باید زحمت کشید و این کار را با جان و دل انجام می دادند. فقط تفاوت های فردی باعث می شد یکی در ریاضی قویتر باشد و دیگری که در ریاضی کمی ضعیف تر بود، ادبیاتش خوب بود. حتی شعر هم می گفت.
هر کدام از این بچه ها در زمینه ای استعداد داشتند و واقعاً در مدرسه، دبیران بعد از کشف این استعدادها در شکوفایی آنها تلاش می کردند. دبیری را نمی شناختم که در کار با بچه ها چیزی را کم بگذارد. همه با جان و دل همه را چون فرزندان خود می پنداشتیم و هرچه در توان داشتیم برای پیشرفت آنها مصرف می کردیم. از اینکه سکوی پرش این بچه ها بودیم بر خود می بالیدیم. دیگر دانشگاه آرزوی بچه ها نبود و یک شهروند خوب بودن هدف آنها بود. شهروندی که به هر طریقی می تواند، به جامعه خود کمک کند و خودش هم پیشرفت کند.
در دفتر دبیران در هنگام صرف صبحانه که املتی جانانه بود، بحثی درباره یکی از دانش آموزان مطرح شد که دبیران علوم و ریاضی افتی شدید را در او دیده بودند. قرار بر این شد که مدیر و معاون پیگیری کنند تا علت مشخص شود. از این قبیل بحث ها در بین ما همکاران در طول سال بسیار است. بیشتر اوقات مشکلات یادگیری و حتی پرورشی بچه ها به کمک اولیای مدرسه و خانه حل می شد و بچه ها به حالت عادی برمی گشتند.
در زنگ تفریح بعدی، من صحبتی در باب کتاب تاریخ طبری که فعلاً برای مطالعه در دست داشتم، مطرح کردم. همکاران چنان تخصصی وارد بحث شدند که متعجب مانده بودم. خیلی از آنها این منبع را مطالعه کرده بودند و حتی در بعضی موارد برای بررسی صحت و یا سقم حادثه ای به منابع دیگر هم رجوع کرده بودند. از آنها این منابع را شناختم و قرار بر این گذاشتم تا در کتابخانه محله به سراغشان بروم. این بحث ها که در آن اطلاعات ذی قیمتی بین همکاران مبادله می شود را بسیار دوست دارم. چقدر خوب است که در دفتر از اینگونه صحبت ها بسیار است.
ظهر، وقتی مدرسه تعطیل شد، در صدم ثانیه کل مدرسه و حیاط تخلیه شد. بخش عمده ای از بچه ها دوچرخه داشتند و همه در مسیری که در خیابان برای آنها تعبیه شده بود به سمت خانه هایشان رفتند. عده ای هم پیاده بودند که منظم از پیاده رفتند و دو سه تا هم ماشین ون که سرویس مدارس بود در چند دقیقه بچه هایی را که خانه آنها دورتر بود را به مقصد رساندند. واقعاً این نظم لذت بخش و قابل تقدیر است.
پیاده به سمت خانه به راه افتادم. همه مغازه ها باز بودند و بسیاری در حال خرید، لبخند رضایتی که بعد از خرید بر لبان خریدار و فروشنده نقش می بست، نشان از اوضاع اقتصادی آرامی می داد که چندین سال است در آن هستیم. آرامش مردم و راحتی خیالشان را به راحتی می شد از چهره آنها تشخیص داد. حال همه خوب بود و هیچ تبعیضی هم در داشتن این حال خوب دیده نمی شد. همه با انواع افکار و سلایق فقط به هم احترام می گذاشتند و به دنبال حل مشکل هم بودند.
از کنار دیوار پادگان که در نزدیکی خانه ما بود می گذشتم که صدایی از بلندگو پخش می شد. شنیدم که فرمانده آنها می گفت: ما وظیفه داریم از میهن و مردم در برابر دشمنان حفاظت کنیم. اگر این مردم نباشند، میهن هم نیست و اگر میهن هم نباشد ما هم نیستیم. بودن ما در ازای بودن مردم است. مردمی که حق دارند در امنیت زندگی کند. ما حافظ امنیت این مردم هستیم و بس. چقدر صحبت هایش در عین صلابت، محبت داشت. می شد در لابه لای آن رگه هایی از تعهد همراه با رافت را دید.
اصلاً احساس خستگی نمی کردم. دوست داشتم مدتها در مدرسه باشم و ساعت ها در بین این مردم گام بردارم و از آنها انرژی بگیرم. زندگی در بین این مردمان که حتی نظامیان آن مهربان هستند، بزرگترین موهبتی است که می شود تصور کرد. به یاد هرم مازلو افتادم و از اینکه جامعه ام در رفع نیازها به قله آن نزدیک می شود بر خود می بالیدم. این فرهنگ بالا و جامعه ای کاملاً مدنی واقعاً زیبنده این کشور و این مردم است.
از کنار مغازه سلمانی که می گذشتم از داخلش صدای موسیقی ای شنیدم که برایم بسیار آشنا بود. کمی که بیشتر دقت کردم آن را شناختم: اکسیژن هفت ساخته ژان میشل ژار بود. این موسیقی را بسیار دوست داشتم، به همین خاطر آن را برای بیدارباش گوشی همراهم انتخاب کرده بودم، داشتم از شنیدن آن لذت می بردم که ناگاه همه جا مقابل چشمانم تاریک شد. چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم که این صدا همان بیدار باش گوشی است و حالا هم ساعت شش صبح است و اکنون به واقع بیدار شده ام.
مرور آنچه در خواب دیده بودم آزارم می داد. دوست نداشتم چشمانم را باز کنم و تمام سعی را می کردم تا دوباره بخوابم. ای کاش این خواب تمام نمی شد، با تمام قدرت چشمانم را می فشردم تا بسته بماند تا شاید به آن دنیای درون خواب بازگردم. نمی دانم کابوس را در کجا باید تعریف کنم؟ نمی دانم آیا واقعیت آن بود و حالا در خوابم و یا گونه ای دیگر است؟ همه وقتی بیدار می شوند از کابوس رهایی می یابند، ولی من وقتی بیدار شدم .....