اوایل اردیبهشت بود و شب هنگام در وامنان دوستان در کنار هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم. صحبت از کتاب و نمایشگاه کتاب شد که معمولاً اواسط اردیبهشت در تهران شروع به کار می کند، حمید پیشنهاد داد که همه با هم یک سری به آن بزنیم. در ابتدا فکر کردم در حد حرف است ولی وقتی فردای آن روز دوستان سهم بلیط رفت و برگشت خود را به من دادند باور کردم که قضیه بسیار جدی است. بسیار خوشحال شدم که این بار در رفت و آمدم، دوستان گرانقدرم نیز در کنار من هستند و با این اوصاف چقدر خوش خواهد گذشت.
با تلاش بسیار راضی شان کردم که بیتوته در خانه ما باشد، ابتدا قبول نمی کردند و بین خودشان صحبت از مسافر خانه بود، ولی وقتی گفتم جواب خانم ابراهیم را چه بدهم؟ همه ساکت شدند و خود ابراهیم هم سرخ شد. ابراهیم حدود یکی دو ماهی است که نامزد کرده است. او اولین در بین دوستان است که ازدواج کرده است. همه دوستان علاوه بر مراعاتش کمی هم با او شوخی می کنند. ولی این حرف من جدی بود و گفتم: مگر می شود تازه داماد را به مسافرخانه برد، ضمناً من جواب پدر و مادرم را چه بدهم که می گویند دوستانت به تهران آمده اند و خانه ما نیامده اند! خدا را شکر قبول کردند و همه چیز ردیف شد.
مسافران تهران حمید و ابراهیم و یوسف و حسین و شیرعلی بودند، بلیط یک کوپه شش نفری برای رفت و همچنین برای برگشت را از طریق اینترنت خریدم. فکر کنم جزء اولین افرادی بودم که بلیط را اینترنتی می خریدم، شرکت رجا که مخصوص قطارهای مسافربری راه آهن بود، مدتی است سامانه فروش بلیط اینترنتی راه انداخته که واقعاً کار را برای خرید بلیط بسیار راحت کرده است. دیگر لازم نیست به آژانس های مسافرتی یا ایستگاه راه آهن رفت.
دو هفته مانند برق گذشت و روز حرکت فرا رسید. ساعت هشت شب در ایستگاه گرگان همسفران جمع شدیم، البته یوسف و حسین نبودند و قرار بود در قائم شهر سوار شوند. از همان دوران کودکی قطار را دوست داشتم و اکثر اوقات ایستاده در راهرو از پنجره بیرون را نگاه می کردم، هنوز قطار حرکت نکرده بود که از کوپه بیرون آمدم و همان مقابل در به پنجره روبرویی چسبیدم تا لحظه خارج شدن از ایستگاه گرگان را تماشا کنم. حمید با لبخندی گفت: آنقدر در مینی بوس حاج منصور ایستاده رفته وامنان اینجا هم ایستاده می خواهد برود تهران. همه بچه ها خندیدند و من هم لبخندی زدم و دوباره به بیرون که البته تاریک بود، نگاه کردم. ای کاش این قطار مانند گذشته روز می رفت تا بشود زیبایی های بیرون را بهتر دید.
نمی دانم تا ساعت چند بیدار بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم، دوستان به ابراهیم خیلی گیر می دادند که چه طور توانسته آخر هفته را از خانمش اجازه بگیرد و همراه ما باشد. ابراهیم خجالتی بود و بیشتر اوقات سکوت می کرد و چیزی نمی گفت. در نهایت هم حمید گفت: نگران نباشید، ابراهیم تلفن همراه پدرش را آورده تا در طول سفر از نامزدش دور نباشد. همه ما تعجب کردیم، چون خود ابراهیم تا کنون از آن صحبتی نکرده بود و حتی تماسی هم نداشته بود.
زمان خواب دعوا سر این بود که چه کسی طبقه اول بخوابد و چه کسی طبقه دوم و سوم، من را چون سابقه زیادی در مسافرت با قطار داشتم، مجبور کردند که به طبقه سوم بروم. حمید با لبخند خاصی گفت که فقط مواظب باش نیفتی چون با این وزنی که داری،افتادنت تکان شدیدی به قطار می دهی و ممکن است قطار از خط خارج شود، همین باعث شد همه بزنیم زیر خنده. صبح پدرم درآمد تا بیدارشان کنم، ایستگاه شهر ری را رد کرده بودیم و اینها همچنان در خواب ناز بودند. موقع پیاده شدن، کل قطار تخلیه شده بود و ما هنوز در حال مرتب کردن ملحفه ها بودیم، آخر سر هم مامور سالن ما را با عتاب بیرون کرد.
به پیشنهاد من صبحانه را به همان کله پاچه ای همیشگی رفتیم و همه تا جایی که ممکن بود خوردیم، شیرعلی که می گفت کله پاچه دوست ندارد را نمی شد کنترل کرد، صبح زود و هوای خنک عاملی بود که باعث شد این صبحانه به یاد ماندنی شود. همانجا بود که ابراهیم اولین تماسش را با خانم گرفت و خبر سلامتی اش را به ایشان ابلاغ کرد. واقعاً تلفن همراه چقدر خوب است و فاصله ها را از بین می برد. از آنجا هم یک راست رفتیم نمایشگاه کتاب، به خاطر انرژی زیاد کله پاچه تا عصر یکسره در غرفه ها دور می زدیم.
شب را به خانه ما رفتیم و مادر برای شام کوفته تبریزی پخته بود، دوستان با تعجب به آن نگاه می کردند، انگار تا به حال کوفته ندیده و نخورده اند، اول کمی نگران شدم، پیش خودم گفتم نکند از این غذای اصیل ترک ها خوششان نیاید، ولی خدا را شکر به مذاقشان خوش افتاد و بسیار هم برایشان لذیذ بود، به طوری که هیچ چیز در بشقابهایشان نماند. البته برای من این اتفاق زیاد خوشایند نبود، برای مراعات میهمانان، زیاد نخوردم و سیر نشدم و این حسرت در من بماند.
برنامه فردا هم به همان منوال روز قبل بود، بعد از صبحانه به نمایشگاه رفتیم و به دور زدن در غرفه ها پرداختیم. محیط بسیار خوبی بود و از همه جا عطر فرهیختگی می بارید، فقط خیلی شلوغ بود و باعث می شد همدیگر ا گم کنیم که ابراهیم پیشنهاد داد هر کس خودش بگردد و ساعت معین در جای معین همدیگر را ببینیم، نظرش خوب بود و از همدیگر جدا شدیم، هر کسی به سویی رفت تا در این دریای بیکران کتاب ها گشت و گذاری کند.
روز قبل کتابی نخریده بودم، البته هیچ کس از بین ما چیزی نخریده بود. واقعیت امر این بود که هدفمند به دنبال کتاب نبودیم و فقط دور می زدیم. مدتی بود که به مثنوی معنوی علاقه مند شده بودم و آن را می خواندم ولی چون بعضی جاهایش برایم سخت بود، به کتاب هایی که معنی بیت ها را می نوشت رجوع کردم ، دفتر اول و دوم مثنوی را به تفسیر دکتر کریم زمانی را خریده بودم. به دنبال باقی جلدهای آن بودم که هر چهار جلد را یافتم ولی پولم به آنها نمی رسید. آخر ماه بود و چیز زیادی پس انداز نداشتم.
افسوس خوردم ولی در چند غرفه جلوتر کتابی به نام «مولوی نامه» دیدم که دو جلد بود نوشته جلال الدین همایی، چون چاپش قدیمی بود، قیمتش در حدود یک کتاب تک جلدی بود. دل را به دریا زدم و آن را خریدم. این کتاب واقعاً عالی بود و یکی از بهترین کتاب های من شد. به یک ماه نکشید که هر دو جلد را خواندم و در بعضی جاها در بهت فرو می رفتم. این دو جلد بهترین یادگار برای من از آن نمایشگاه کتاب بود.
روز سوم، روز آخر بود و می بایست شب با قطار بازگردیم، صبح تا ظهر را در خانه استراحت کردیم. بعد از صرف ناهار فکری به ذهنم خطور کرد، به دوستان گفتم کمی زودتر راه بیفتیم و قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن به موزه ایران باستان برویم، خوشبختانه موافقت کردند و چند ساعت بعد به همراه آنها از خانواده ام خداحافظی کردیم و با یک ماشین دربست به موزه رفتیم.
موزه ایران باستان یکی از جاهایی است که من بسیار به آن علاقه دارم، از همان در ورودی گرفته تا اشیائی که در آن هست و نشان از قدمت این سرزمین می دهد، واقعاً دیدنی است. قدمتی که همراه با تمدن بوده و در سال های بسیار دور بسیار پیشرفته تر از امروز می بوده است. نمی دانم چرا احساس می کنم در برهه هایی از تاریخ، وضع فرهنگ مان از امروز خیلی بهتر بوده است. دوستان هم از همان لحظه ورود این عظمت و نوع معماری چشمانشان را گرفت و در داخل موزه هم از دیدن اشیاء تاریخی لذت می بردند، مخصوصاً از دیدن سرباز اشکانی به وجد آمدند، چون همه تصویر آن را در کتاب تاریخ به یاد داریم.
چنان غرق در موزه بودیم که زمان را از خاطر بردیم، به ساعت که نگاه کردم درست یک ساعت وقت داشتیم که به قطار برسیم. به دوستان گفتم که از موزه خارج شویم که وقت تنگ است، ولی همگی به من گفتند: هنوز مانده، بگذار نیم ساعت دیگر در موزه باشیم. هرچه از ترافیک تهران می گفتم به من توجه نمی کردند، در آخر مجبور شدم در آن سالن غرق در سکوت فریادی بزنم تا با من همراه شوند.
با هر وضعیت بود یک تاکسی در خیابان سپه یافتم و همه سوار شدیم و به سمت راه آهن به راه افتادیم، ولی عصر که بالا یک طرفه است پس باید از کارگر سرازیر می شدیم، ترافیک سنگین دم غروب واقعاً کلافه کننده است. دوستان آنجا بود که به حرف من رسیدند و فهمیدند ترافیک تهران یعنی چه؟! اگر شناخت راننده از مسیرهای فرعی نبود، اصلاً به قطار نمی رسیدیم. با اضطراب بسیار آخرین مسافرانی بودیم که سوار قطار شدیم.
اتفاقات رسیدن به ایستگاه و قطار واقعاً خسته مان کرده بود، قطار در ایستگاه گرمسار برای نماز مغرب توقف کرد و همه پیاده شدیم تا هم نماز بخوانیم و هم آب و هوایی عوض کنیم و کمی حالمان بهتر شود. همین توقف نیم ساعته و تغییر آب و هوا باعث شد همه حالمان خوب شود و بعد از سوار شدن به قطار در کوپه گل می گفتیم و گل می شنیدیم. حمید با خنده به ابراهیم گفت: یک زنگی به خانم بزن و بگو که حرکت کرده ایم، ایشان را در انتظار نگذار که زمان وصل نزدیک شده است.
ابراهیم لبخندی زد و دست را در جیبش کرد، بهت را می شد در صورتش دید، تمام جیب های شلوار و کاپشن را گشت. متاسفانه خبری از تلفن همراه نبود. نگاهی به ما انداخت و گفت: تلفن نیست. همه ما به تکاپو افتادیم و کل کوپه و حتی واگن و حتی راه رو کل واگن ها را گشتیم. ولی هیچ خبری از تلفن همراه ابراهیم نبود. خسته و درمانده نمی دانستیم چه کار باید کنیم. این اتفاق واقعاً هولناک بود، ابراهیم سعی می کرد به رویش نیاورد، ولی کاملاً مشخص بود که خیلی ناراحت است.
در همین حین بود که آه از نهاد ابراهیم برآمد، گفت: یادم آمد که گوشی تلفن همراه را که تاشو بود بندی هم داشت در دستشویی ایستگاه گرمسار به میخ روی دیوار آویزان کردم تا نکند از جیبم بیفتد، بعد از این که وضو گرفتم و خارج شدم، یادم رفت که آن را بردارم. حدود بیست دقیقه بود که حرکت کرده بودیم و تا ایستگاه بعدی که بنکوه بود چیزی نمانده بود. حمید گفت دستگیره ترمز خطر را بکشیم، من مانع شدم و گفتم این کار برای موارد خیلی اضطراری است. برای جا گذاشتن گوشی در ایستگاه قبل که حالا کیلومترها از آن فاصله داریم از آن استفاده نمی کنند. سریع به دنبال پلیس قطار رفتیم و او را در واگن رستوران یافتیم، داشت شامش را میل می کرد، وقتی داستان را برایش گفتیم، لبخندی زد و گفت نگران نباشید، انشالله که کسی آن را برنداشته باشد.
بیسیم اش را روشن کرد و با ایستگاه بنکوه ارتباط برقرار کرد و از آنها خواست تا تلفنی مورد را به ایستگاه گرمسار مخابره کنند. وقتی به بنکوه رسیدیم و قطار متوقف شد، همه منتظر بودیم که آقای پلیس پیاده شود، ولی هیچ دری باز نشد. در ایستگاه بن کوه توقف بسیار کوتاه بود، فقط میله عبور که همان مجوز وارد شدن به بلاک بود توسط راهبر دیزل گرفته شد و به راه افتادیم. و این یعنی هنوز خبری از ایستگاه گرمسار نیامده است. رئیس قطار هم از ماجرا مطلع شد و به ما گفت: نگران نباشید، همکاران در ایستگاه گرمسار به دنبال گوشی هستند و انشالله کسی آن را برنداشته است.
حال همه گرفته شده بود و بیشتر از همه ابراهیم که بسیار سعی می کرد خودش را عادی جلوه دهد ولی نمی توانست. نیم ساعت گذشت و هنوز خبری نبود، به پیش پلیس قطار رفتم و این بار همراهم آمد و داخل کوپه کنار ما نشست. می گفت نگران نباشید انشاالله پیدا می شود. در میان صحبتهایش ناگهان بیسم اش صدایی کرد و همه ما شنیدیم که طرف مقابل می گفت: مورد گرمسار پیدا شد، در قطار صورت جلسه کنید و صاحب آن را معرفی کنید تا تحویل بگیرد.
چقدر این صدای درون بیسیم برایمان دلنشین بود. لبخند به لبان ابراهیم و به تبع آن بر لبان بقیه نشست. افسر پلیس شروع کرد به نوشتن صورت جلسه، واقعاً حالمان خوب شد و قضیه خدا را شکر ختم به خیر شد. ابراهیم تا می خواست مشخصات خودش را بدهد، حمید پیش دستی کرد و به آرامی گفت: به جای ابراهیم، صاحب اصلی گوشی همراه را من معرفی کنند. همه با تعجب به او نگاه کردیم، ابراهیم چشم غره ای رفت ولی حمید لبخندی زد و اشاره به من کرد و گفت: خوب این که رفت و آمدش از این مسیر است، دفعه بعد می تواند گوشی را بگیرد. فقط ابراهیم جان باید دوهفته صبر کنید تا این آقا دوباره از گرمسار بگذرد.
افسر پلیس صدای ما را شنید و با همان لبخندش گفت: پس باید این آقا را به عنوان صاحب اصلی تلفن همراه معرفی کنم، اشکال ندارد اگر همه شما راضی باشید ایشان را می نویسم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد، ایشان هر دو هفته یک بار با این قطار رفت و آمد می کند، به نام او بنویسید. و صورت جلسه به نام من نوشته و تحویل من داده شد و قرار شد دو هفته بعد گوشی را از نیروی انتظامی مستقر در ایستگاه گرمسار تحویل بگیرم.
ابراهیم از طریق دوستان پدرش چند روز بعد به گوشی رسید و من ماندم و یک صورت جلسه ممهور به مهر نیروی انتظامی که بیان می کرد، گوشی یافته شده در ایستگاه گرمسار متعلق به من است. مدت ها با ابراهیم شوخی می کردم و می گفتم: خجالت نمی کشی که گوشی من را در گرمسار جا گذاشتی و حالا هم که با مشقت بسیار پیدا شده، دست پدر بزرگوارتان است، من با این صورتجلسه صاحب آن گوشی ام، درست است حقوقم کم است ولی توانایی خرید یک گوشی یک میلیون تومانی را که دارم!!!!