کلاس غرق درس بود. رابطه های تالس را می گفتم، قدم به قدم جلو می رفتم و سعی می کردم که بچه ها ابتدا مفهوم را درک کنند بعد به تکنیک برسند. همانطور که از نام این درس مشخص است، رابطه های بین اضلاع مورد بررسی قرار می گیرد، ولی قبل از رسیدن به فرمول حتماً باید مفهوم برای بچه ها باز شود. به طور کلی در روش تدریسم سعی می کنم تا روابط و فرمول ها را خود دانش آموزان کشف کنند که در این صورت در ذهنشان بهتر خواهد ماند.
بچه ها هم خوب همکاری می کردند و کار خوب داشت پیش می رفت. یک مثلث کشیدم و خطی موازی با یکی از اضلاع آن رسم کردم، رو اضلاع عددها را با توجه به نسبتشان نوشتم و از بچه ها پرسیدم بین اعداد چه رابطه ای مشاهده می کنند؟ بعد از بحث کوتاهی در کلاس یکی از بچه ها گفت سه برابر شده اند و همین باعث شد تا به سمت نوشتن رابطه بروم و همانجا هم از بچه ها برای تکمیل آن کمک گرفتم.
رابطه اول تالس را گفتم و روی تخته سیاه نوشتم، می خواستم رابطه دوم را شروع کنم که دیدم دست یکی از دانش آموزان بالاست. اشاره کردم تا سوال خود را بپرسد. منتظر بودم در مورد روابط باشد ولی سوال جالبی پرسید. گفت: آقا اجازه این تالس فامیل فیثاغورس است؟ خنده ام گرفته بود، عجب سوالی پرسیده بود. خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: چطور این سوال به ذهنت رسید؟ با لبخندی گفت: آقا یک جوری اسمهایشان مثل هم است. همین را که گفت کل کلاس شروع کردند به خندیدن.
توضیح دادم که خوب متوجه شدید، اینان یونانی هستند و در زمان های دور، بسیاری از مطالب ریاضی و دیگر علوم را کشف کرده اند. اصلاً تفکر و ثبت آن تقریباً از یونان آغاز شده است. سقراط و افلاطون و ارسطو پیشگامان تاریخ علم هستند و خیلی از مفاهیم از آنجا شروع شده است. یکی از دانش آموزان پرسید: آقا اجازه این ها مال چند سال قبل هستند؟گفتم مربوط به حدود دو هزار و پانصد سال قبل هستند. تعجب بچه ها از این عدد برایم جالب بود.
رابطه دوم را هم گفتم و شروع کردیم به حل کاردرکلاس مربوطه. ابتدا خوب بود ولی وقتی در شکل ها به اعداد اعشاری برخوردیم، نق نق بچه ها شروع شد. به طور کلی دانش آموزان با کسر و اعشار زیاد رابطه خوبی ندارند، خیلی دوست دارند عددها رند باشد و هرچه توضیح می دادم که در واقعیت و طبیعت عددها بیشتر کسری و اعشاری هستند، فقط غر می زدند. البته به آنها کمی هم حق می دادم، ریاضی که فقط محاسبه نیست، تجزیه و تحلیل و انتخاب راهبرد و تفکر پایه و اساس آن است. به نظر من بعد از دوره ابتدایی که بچه ها محاسبات را کامل یاد می گیرند باید استفاده از ماشین حساب مجاز شود.
امیرحسین اولین کسی بود که از علی یواشکی ساعت را پرسید. چند دقیقه بعد محسن با صدایی آرام تر از علی ساعت را پرسید. علی تنها دانش آموزی بود که ساعت داشت و به همین علت بچه ها فقط از او زمان را می پرسیدند. گوش هایم را تیز کردم تا ببینم آیا بر تعداد پرسشگران ساعت افزوده می شود؟ این اتفاق یعنی بچه ها خسته شده اند و به شدت منتظر این هستند که زنگ بخورد.
با توجه به شرایط احساس کردم ادامه دادن کار دیگر میسر نیست. بچه ها درس را گرفته اند و حالا هم در حال تکرار و تمرین هستند، درست است که حل کردن مهمترین بخش آموزش ریاضی است ولی این آموزش زمانی رخ می دهد که بچه ها خسته نشده باشند. تا پایان کلاس حدود سی دقیقه ای زمان بود، بهترین کار در این فرصت یک استراحت کوچک چند دقیقه ای است. به دنبال راهی می گشتم تا بتوانم علاوه بر تغییر موضوع کمی هم فرصت به بچه ها بدهم تا خستگی را برطرف کنند. تجربه نشان داده به حال خود رها کردن بچه ها اصلاً مفید نیست و فقط باید موضوع تغییر کند.
همین ساعت پرسیدن از علی مرا به فکر جالبی انداخت. سه تا مثلث پای تخته کشیده بودم، علی را صدا زدم و از او خواستم تا اولی را حل کند. خوشبختانه رابطه را درست تشخیص داد و حل کرد. بعد رو به او کردم و خیلی جدی گفتم: شده ای 119 کلاس. منتظر انفجار خنده در کلاس بودم که با چهره های مبهوت بچه ها و مخصوصاً علی مواجه شدم. فقط مرا نگاه می کردند و در بهت فرو رفته بودند. کمی دست پاچه شده بودم، پیش خودم گفتم، نکند باز این 119 در اینجا معنی دیگری می دهد یا لقب کسی است.
امیرحسین جرات به خرج داد و پرسید که آقا اجازه 119 چی هست؟ قبل از پاسخ دادن کمی فکر کردم. حق هم داشتند، روستا هنوز تلفن ندارد، مخابرات هم ندارد و در این منطقه فقط روستای گلستان یک باجه دارد. البته باجه بدان معنی که ما می دانیم نیست، اتاق کوچکی است که یک تلفن روی یک میز در آن قرار دارد. یک بار برای مشکلی که برای حسین پیش آمده بود حدود یک ساعت پیاده رفته بودیم تا به آنجا برسیم. و در بازگشت هم در تاریکی شب گم شدیم!
در مورد 119 توضیح دادم و گفتم در شهرها که هر خانه تلفن دارد، با گرفتن این شماره می توانید از ساعت مطلع شوید. البته برای بچه ها جالب نبود و این را می شد از چهره های آنها تشخیص داد. چیزی که اصلاً تجربه آن را ندارند می بایست برایشان جذاب نباشد. همین باعث شد که سریع به درس بازگردم و بعد از این چند دقیقه تنفس کار را ادامه دهم. می خواستم کمی آنها را بخندانم که متاسفانه نشد. از بچه ها خواستم شکل دوم را حل کنند، همه مشغول شدند به جز امیرحسین که در افق محو بود.
چند دقیقه ای رهایش کردم ولی وقتی دیدم زمان در حال از دست رفتن است به سویش رفتم تا او را وادار به حل کنم. تا مرا بالای سرش دید، دستش را بالا برد و گفت: آقا اجازه این 119 مال کجاست؟ یعنی کجا کار می کند؟ گفتم: مربوط به مخابرات است. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه تهران است؟ گفتم بله تهران است. لبخندی زد و گفت: آقا ما همانجا می رویم سر کار، بهترین جا است برای کار. بچه ها متوجه حرف های او شدند و باز کلاس از درس خارج شد.
گفتم: چرا به این کار علاقه مند شدی؟ گفت: آقا اجازه کار خیلی راحتی است. یک جا نشستی و هر کس زنگ بزند فقط باید در جواب ساعت را به او بگویی. من حاضرم کارمند این اداره شوم و فقط ساعت بگویم. بقیه تاییدش کردند ولی در میان بچه ها یکی گفت این کار خیلی هم خوب نیست، حوصله آدم سر می رود. صبح تا شود فقط جواب تلفن بدهی و فقط ساعت بگویی!
دیدم کاملاً وقت در حال از دست رفتن است. می خواستم چند دقیقه استراحت کنیم، ولی حالا حدود ده دقیقه است که از درس فاصله گرفته ایم. سریع توضیح دادم که ساعت را سیستم اعلام می کند. صدای گوینده را ضبط کرده اند و از آن استفاده می کنند. به خیال خودم بحث جمع شده و رفتم سراغ شکل دوم، می خواستم توضیح دهم که دست یکی از بچه ها بالا بود. اشاره کردم سوالش را بپرسد.
گفت: آقا اجازه یعنی یک نفر تمام ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را گفته و ضبط کرده اند؟ مگر می شود؟ خیلی زیاد است. باز بحث بین دانش آموزان بالا گرفت، یکی تایید می کرد و یکی تکذیب و کلاس کاملاً از دست رفت. مجبور شدم فریادی بزنم تا بچه ها از این بحث بی مورد که خودم در مطرح شدن آن مقصر هستم بیرون بیایند. این کار افاقه کرد و همه شروع به نوشتن کردند.
کلاس در سکوت مطلق بود و من هم بالای سرشان در حال مراقبت بودم که همه حل کنند، حتی اگر نادرست هم می نویسند ایرادی نداشت، مهم حل کردن بود. در این بین امیرحسین با صدایی آرام رو به علی کرد و گفت: آقای 119، ساعت چند است؟ این را همه شنیدند و ناگهان کلاس از خنده منفجر شد. من هم خنده ام گرفته بود ولی خودم را کنترل کردم و سعی کردم واکنشی نشان ندهم، فقط گفتم ساکت باشید و حل کنید.
این 119 متاسفانه چند صباحی روی علی ماند. اوایل ناراحت می شدم که بچه ها او را با این لقبی که من به شوخی گفته ام صدا می کنند. ولی بعد از گذشت مدتی دیدم خودش هم بدش نمی آید. چون تنها کسی بود که ساعت داشت و با آن به همه پز می داد. یک روز که ساعتش را نیاورده بود آن قدر به هم ریخته بود که زنگ تفریح اول دوان دوان رفت و ساعت به دست به مدرسه بازگشت.