جاده ای که در هر ساعت به زحمت یک تراکتور از آن عبور می کرد، حالا شده بود اتوبان، ماشین بود که به سرعت می گذشت. این اتفاق چند روزی است که رخ داده و این منطقه دورافتاده را به شاهراهی برای عبور وسایل نقلیه تبدیل کرده است. نامعلوم بودن علت، تعجب ما و اهالی را برانگیخته بود. این جاده خاکی و تا حدی ناهموار اصلاً کشش این همه عبور و مرور را ندارد.
سیل، جاده مشهد را در قسمت جنگل گلستان به کل برده بود، هیچ راهی برای گذر از «تنگه راه» نبود و خیل ماشین ها پشت آن گیر کرده بودند، در این اوضاع راه های فرعی می توانست مشکل گشا باشد. از دشت به سمت گرمه جاجرم و از آنجا به سمت نردین و بعد نراب و کاشیدار و در نهایت آزادشهر یا شاهرود، این مسیر یکی از مسیرهای جایگزین بود.
شاید در روزهای اول خوشحال بودیم که ماشین زیاد شده و رفت و آمد کمی سهل تر شده، ولی بعد از مدتی از این همه تردد تنها چیزی که عاید ما و اهالی این منطقه می شد گرد و غباری بود که این ماشین ها به پا می کردند. آنقدر ماشین از این جاده خاکی می گذشت که خاک آن از آرد هم نرم تر شده بود و چنان در هوا معلق می ماند که تنفس را مشکل می کرد. نباریدن باران و خشکی بسیار هم مزید بر علت شده بود.
وقتی از مدرسه تعطیل می شدم و می خواستم به وامنان بروم، حاضر بودم از مزارع و مسیر پر پیچ و خم پشت مدرسه بروم که به این ماشین های گردافشان برنخورم، ای کاش جاده آسفالت بود و یا آنقدر ناهموار که سرعت این ماشین ها گرفته می شد، متاسفانه هیچکدام رعایت نمی کردند و با همان سرعت از روستا عبور می کردند.
مشکل این گرد و خاک خانه های کنار جاده را به شدت در گیر کرده بود، مدرسه ما هم با جاده فاصله چندانی نداشت، مدرسه در ابتدای روستا از سمت شرق بود و متاسفانه سرعت عبور ماشین ها در این بخش زیاد بود. فکر کنم ما به جای غبارها در میان آنها معلق بودیم. در هوای گرم اواخر اردیبهشت مجبور بودیم پنجره ها را ببندیم، ولی این ذرات غبار که قطرشان از میکرون هم کمتر شده بود از هر منفذی که ممکن بود وارد کلاس می شدند.
کل کلاس را غبار می گرفت و واقعاً تنفس سخت می شد، یکی دو بار اوضاع به قدری بغرنج شده بود که بچه ها را به حیاط مدرسه فرستادم، سلامت این بچه ها بسیار بسیار مهم تر از ریاضی است. درست است که عقب می افتادم ولی چاره ای نبود. در نوبت عصر شرایط وخیم تر می شد، هرچه قدر تردد بیشتر می شد بوی خاک را بیشتر احساس می کردیم و این یعنی غبار بیشتری در فضای کلاس است. هرجا نور آفتاب بود می شد به عمق فاجعه پی برد.
مدرسه ما شش کلاسه بود، در اصل برای ابتدایی طراحی شده بود که در شیفت مخالف ما بودند، ما در سه کلاس جنوبی بودیم و سه کلاس مقابل ما در سمت شمال خالی بود، با توجه به شرایط پیش آمده به آقای مدیر پیشنهاد دادم که ما به کلاس های آن طرف نقل مکان کنیم تا از دست این گرد و خاک تا حدی راحت شویم. ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی با اصرار ما مواجه شد، قبول کرد و به کلاس های جدید رفتیم. اوضاع کمی بهتر بود، میزان احساس غبار در هنگام تنفس خیلی کمتر شده بود و همین تا حدی ما را راضی کرد.
این تغییر وضعیت متاسفانه زیاد دوام نیاورد، روز بعد که آمدیم، درب هر سه کلاس قفل شده بود. هم من و هم بچه ها و هم آقای مدیر متحیر از این اتفاق بودیم. به یاد نمی آورم که در این منطقه دیده باشم در کلاسی قفل شده باشد، تنها جایی که بسته می شود در دفتر مدرسه است. بچه ها با چهره های گرفته به کلاس های قبلی بازگشتند، غبار روی همه جا نشسته بود، هنوز یک ساعت از رفتن ابتدایی ها نگذشته بود که کلاس به این شکل درآمده بود و این مقدار بسیار زیاد گرد و غبار را نشان می داد.
بارانی هم نمی بارید تا این خاک ها که در هوا آزادانه معلق هستند به بند درآیند تا ما بتوانیم کمی آزادانه تنفس کنیم. حق اولیه و طبیعی ما تنفس کردن است. این را از ما بگیرند دیگر چه چیزی برای ما می ماند؟ در این منطقه که محرومیت در آن بیداد می کند حق دیگری برایمان نمانده است، آزادانه نفس کشیدن هم از ما دریغ شده است. واقعاً ما و مردم این منطقه حقمان این سلب ها نیست، چرا کسی به فکر ما نیست.
نمی شود در این شرایط درس داد، آقای مدیر را صدا کردم و گفتم: اوضاع اصلاً مناسب نیست، خواهش می کنم به فکر راه حلی باشید. خودتان می بینید که وضعیت چگونه است. کمی فکر کرد و در جواب فقط گفت: بررسی می کنم و رفت. او را می شناختم وقتی این گونه برخورد می کند یعنی این اتفاقات برایش مهم نیست و پیگیر نخواهد شد.
هفته بعد که صبحی شدیم وضعیت را از آقای مدیر جویا شدم، لبخندی زد و گفت که مدیر شیفت مخالف اصلاً از جابه جایی ما راضی نبود و به همین خاطر آن سه کلاس را قفل کرده است. گفتم مگر در این مدرسه کلاس با کلاس فرق دارد؟ مگر در آن کلاس ها کامپیوتر یا ویدئو پروژکشن هست؟ آن کلاس ها چه امکاناتی دارند که این کلاس ها ندارند؟ اصلاً این تغییر کلاس ما در این شیفت چه مشکلی برای آن شیفت ایجاد می کند؟
آقای مدیر گفت: باشد با مدیر آن شیفت صحبت می کنم تا ببینم چه می شود. دو روز گذشت و هیچ خبری نبود، صدای همه دبیران بلند شده بود، دبیرانی که به تخته سیاه نیازی نداشتند کلاس هایشان را در حیاط برگزار می کردند، ولی این کار برای من ممکن نبود. واقعاً این گردوخاک همه را کلافه کرده بود، ای کاش این جاده نبود و مانند سالهای گذشته راهی بود باریک که فقط بتوان با استر از آن گذشت. واقعاً این پیشرفت چقدر معضلات ایجاد می کند.
دیگر عصبانی شده بودم، انگار برای آقای مدیر این اتفاقات مهم نیست، آیا او شرایط مدرسه و کلاسهایش را نمی بیند، شاید این مشکل اصلاً برایش مهم نیست و آن را مشکل نمی داند. جالب این است که اعتراض ما دبیران و دانش آموزان هم برایش هیچ اهمیتی ندارد. واقعاً رفتار او برایم بسیار عجیب بود، دیگر گرد و غبار برایم مهم نبود و رفتار آقای مدیر آزارم می داد. حتی به نگرانی ما هم اهمیت نمی داد.
تصمیم مهمی گرفتم، می بایست به هر طریقی شده وارد آن کلاس ها مقابل شویم. ابتدا فکری بسیار احمقانه به سرم زد که در کلاس را بشکنم و آنجا را آزاد کنم تا بچه ها در شرایط قابل تحمل تری قرار بگیرند، ولی این کار ممکن نبود و اصلاً نمی توانستم آن را اجرا کنم. عقلانی نبود و تبعات بسیار داشت. پس بعد از تعطیل شدن مدرسه صبر کردم و منتظر مدیر شیفت مخالف شدم تا با او صحبت کنم، به نظر می آمد مدیر ما اصلاً با او صحبت نکرده است.
بعد از سلام و علیک و احوالپرسی موضوع را با ایشان مطرح کردم، سگرمه هایش در هم رفت و گفت: شما اصلاً اجازه ندارید به کلاس های آن طرف بروید، آنجا مربوط به بچه های اول و دوم و سوم ابتدایی است. لبخندی زدم و گفتم: من که نمی خواهم آنها کلاس نروند، فقط ما در شیفت مخالف شما می خواهیم از آن کلاس ها استفاده کنیم. گفت: نه خیر این سه تا کلاس دخترانه هستند و نباید پسرها وارد آن شوند.
خیلی سعی می کردم خودم را کنترل کنم، واقعاً کار سختی است. از ایشان پرسیدم که پسر در شیفت مخالف چه آسیبی به دختر اول ابتدایی این شیفت می تواند برساند؟ در صورتی که در زمانی که ما در این کلاس ها هستیم هیچ کدام از بچه های ابتدایی در مدرسه نیستند. با قیافه حق به جانبی گفت: اگر نامه بنویسند و زیر میز بگذارند چه؟ اگر روی میز حرف های بد بنویسند چه؟ اگر برای همدیگر پیام بگذارند چه؟ شما مسولیت آن را قبول می کنید. من وظیفه دارم از این بچه ها محافظت کنم.
دنیا داشت دور سرم می چرخید، این آقا چقدر افکار منفی در ذهنش دارد. هرچه فکر می کردم تا راهی بیابم تا راضی اش کنم نمی شد. همه اش از این حرف ها می زد و اخلاق و دین و تعهد و ... را همچون چماق بر سر من می کوبید و من هم هاج و واج فقط ضربات را تحمل می کردم. ضرباتی که بر روح و جانم می خورد، ضرباتی که چنان کاری بود که آه از نهادم برخواست. نمی شد این فرد را از دنیای سیاهی که در آن زیست می کند بیرون برد، به همه چیز و همه کس مشکوک است و فکر می کند همه به همان چیزی که او فکر می کند، فکر می کنند.
قبول دارم که باید مراقبت در مورد دانش آموزان به نحو احسن انجام شود ولی این حساسیت بیش اندازه دیگر مراقبت نیست، بیشتر تفکری وسواس گونه است که باید درمان شود. حتی ممکن است این تفکرات آسیب زننده هم باشد. هر چیزی در تعادلش می تواند مفید باشد، نه بیشتر و نه کمتر. در مورد دانش آموزان نیز همین قانون صدق می کند، ما باید در محیط مدرسه مراقب آنها باشیم و از همه چیز مهم تر احترام و شخصیت و به طور کلی مهارت زندگی کردن را به آنها بیاموزیم.
اصرار های من نتیجه نداد و اجازه نداد تا از کلاس ها استفده کنیم. منطقش چنان خشک بود که هیچ جای انعطافی نداشت. در آخرین جمله گفتم این بچه ها حق دارند که در شرایط معمولی درس بخوانند، ما در این مکان از شرایط خوب فرسنگ ها فاصله داریم، چرا نمی گذارید حداقل بتوانیم نفس بکشیم. جواب نداد و اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد و رفت.
پیاده به سمت خانه به راه افتادم، در ذهنم آشوبی برپا بود. این بچه ها از حداقل امکانات به صورت عادی محرومند، حالا دیگر کار به جایی کشیده که نمی توانند نفس بکشند، هیچ کس هم به فکر کاری برای حل این مشکل نیست، مدیر ما می گوید بررسی می کنیم، مدیر شیفت مخالف نگران ارتباط نادرست دختران و پسران است، هیچ کس در اینجا نمی فهمد که ما و بچه ها نیاز به آرامش داریم، بچه های اینجا در اوج محرومیت هستند و امید چندانی به آینده ندارند، حداقل حق زنده ماندن و زندگی کردن را از آنها دریغ نکنید.
نهایت پیشرفت در ذهن جوانان این منطقه، مهاجرت به شهرهای بزرگ و یافتن کار است. هیچ کدام نمی خواهند اینجا بماند، یعنی چیزی نیست که به آن امید ببندند، حاضر هستند سختی راه و دوری و رنج تنهایی و غریبی و از همه بدتر تحمل کارهای سخت را به جان بخرند تا شاید بتوانند زندگی بهتری برای خودشان بسازند. این جوانان که امیدهای این منطقه هستند و پیشرفت و آبادانی این منطقه مرهون آنهاست، حالا فقط به فکر رفتن هستند. حق هم دارند و هیچ جوابی هم برای پرسش هایشان نیست.
در بین مسیر تا خانه آنقدر حواسم به این موضوعات بود که از اطرافم خبر نداشتم، اولین قطره آبی که بر روی سرم نشست مرا ناخودآگاه وادار کرد به آسمان نگاه کنم، هجوم قطرات بیشمار باران را دیدم که مشتاقانه به سوی زمین می آمدند. درست است که از خیس شدن متنفرم ولی این بار دوست داشتم این باران سیل آسا ببارد تا همه این غبارها را از آسمان بشوید و طراوت را به همه جا ارزانی دارد.
در عرض چند دقیقه همه جا را دربرگرفتند و به داد این زمین تشنه رسیدند. بعد از فروردین دیگر خبری از باران نبود و این بارش نعمت طبیعت همه جا را شاداب خواهد کرد. به روی پل که رسیدم کاملاً خیس شده بودم ولی در درونم غوغایی از شادی بر پا بود، کل کفش هایم در گِل فرو می رفت و آنقدر چسبنده بود که در هر چند قدم یک بار کفشم در میان گِل ها جا می ماند، تمام جوراب و پاچه های شلوارم تا زانو کثیف و گِلی شده بود، ولی این بار به جای این که ناراحت شوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.
من هم چون زمین تشنه این باران بودم و خیس شدن از آن برایم بسیار لذت بخش بود، کل شب را بارید و همه جا را سیراب کرد. مگر طبیعت به فکر ما و مردم این دیار باشد، مگر آنها دردهای ما را بفهمند و به داد ما برسند، در اینجا هیچ کس به فکر ما و دانش آموزان نیست.
از نظر من نگرانی آقای مدیر به جا بوده؛ چون خودم در زمان نوجوانی شاهد این مشکلات بودم. دبیرستان ما خیلی بزرگ بود و یک سالن اجتماعات خیلی بزرگ داشت. یک بار از طرف یک مدرسه پسرانه آمدند و مراسمی را در سالن اجتماعات برگزار کردند. این پسرها چه حرفهایی روی دیوار وضوخانه ننوشته بودند
چند روز در وضوخانه را به روی ما بستند تا یک مسئول از مدرسه پسرانه بیاید و شواهد به صورت عینی به ایشان عرضه شود. در دوره کنکور در کتابخانه درس می خواندم و آزمونهای هفتگی در یکی از مراکز مهم می دادم. منطقه ما دو کتابخانه نزدیک به هم داشت که روزهای فرد در یکی دخترانه و در دیگری پسرانه و در کتابخانه دیگر بالعکس بود. مدیر یکی از کتابخانه ها خیلی حواس جمع و مرد محترمی بود، صبحها با یک دستمال و یک شیشه الکل در سالن راه می رفت، روی میزها را می خواند و برخی نوشته ها را پاک می کرد، متاسفانه مدیریت کتابخانه دیگر واقعا بد بود و باز ما نوشته ها را می دیدیم
مرکزی هم که آزمونهای هفتگی می دادیم، در شیفت مخالف برای پسرها آزمون برگزار می کرد و دیوار کنار میزها بعضا نوشته های ناجور داشت. با حرف و حرکت آقای مدیر برای راه ندادن پسرها موافق نیستم. می شد این کار انجام شود و بعد مثل مدیر محترم آن کتابخانه بررسی صورت گیرد.
درود و سپاس بیکران
واقعاً این مشکلات را باید اصولی حل کرد و فقط به پاک کردن صورت مسئله نپرداخت. با نظر شما موافقم که باید راهی برای رفع مشکل یافت نه بستن و راه ندادن.