دو ساعت آخر کلاس نداشتم و حدود ساعت چهار از مدرسه بیرون آمدم. هوای عالی و لطافتی که باران دیروز به وجود آورده بود مجبورم کرد تا این موقعیت را از دست ندهم و مسیر جاده را در پیش بگیرم. تا روستایی بعدی فاصله چندانی نبود، حدود دو یا سه کیلومتر می شد که تصمیم گرفتم تا آنجا را پیاده طی کنم. حتی چند ماشین هم از کنارم گذشتند ولی دستی بلند نکردم و این کار برای خودم هم عجیب بود.
هوا به طور عجیبی صاف و تمیز بود و تا نوک قله های پر از برف را به راحتی می شد دید. یاد چند سال قبل افتادم و پیاده روی هایی که داشتم. یادش به خیر روزی حداقل پنج تا شش کیلومتر را در میان دره ها و تپه ها قدم بر می داشتم و کلی دوست و رفیق و هم صحبت در بین طبیعت زیبای آنجا داشتم. البته تعدادی از بستگان آنها اینجا هستند و با آنها هم چاق سلامتی می کنم، ولی متاسفانه در شهر هیچ آشنایی ندارم.
به نزدیکی روستای مجاور رسیدم. کنار دامداری چهار تا سگ بودند که تا مرا دیدند حمله کردند. از همان دور گفتم: راحت باشید و به خود زحمت ندهید، اول این که نه با شما کاری دارم و نه با دامداری شما، ضمناً من از شما نمی ترسم، پس انرژی زیادی مصرف نفرمایید. دوتایشان منظورم را فهمیدند و رفتند ولی دو تای دیگر تا زمانی که خیالشان از من راحت نشود در فاصله ای اندک مرا مشایعت می کردند. زمان می خواهد تا با آنها هم از در دوستی وارد شوم. یادش به خیر، کل موجودات زنده بین وامنان و کاشیدار و نراب با من رفیق بودند.
به ایستگاه روستا مجاور رسیدم و خوشبختانه ماشین بود. درست است این روستا تا گرگان فاصله چندانی ندارد و همیشه هم ماشین هست ولی این اضطراب ماشین گیر نیاوردن از سالهای وامنان در من باقی مانده است. علت همان تعجبم در دست بلند نکردن برای ماشین ها همین است. رفتم و جلو نشستم. دو تا جوان پشت نشستند و در آخر هم پیرمردی آمد و سوار شد و ماشین تکمیل شد و به راه افتادیم.
چند دقیقه ای از حرکت نگذشته بود و هنوز از روستا خارج نشده بودیم که پیرمرد از پشت روی شانه هایم زد و پرسید: چطوری پسرخاله؟ ابتدا مات و مبهوت بودم، من که در اینجا هیچ فامیلی ندارم و تنها پسرخاله ام نیز در تهران است، ضمناً امسال اولین سالی است که به گرگان منتقل شده ام، تا قبل از این حتی نام این روستا را هم نمی دانستم، این پیرمرد از کجا مرا می شناسد؟
در این سوالات و ابهامات خود غرق بودم که با طعنه به من گفت: چقدر خودت را می گیری، حالا یک جواب دادن به ما چیزی از شما که کم نمی کند. وقتی برگشتم و نگاهش کردم در چهره ی پر چین و چروکش لبخندی بود بسیار زیبا، مهربانی از چهره ی خسته اش می تراوید. سلام و علیک کوتاهی کردم و او در جواب به گرمی تمام احوال پرسی کرد و تا حدی هر چند اندک مرا از آن ورطه حیرانی بیرون آورد.
با همه، حتی راننده هم مانند من خوش وبش کرد و این رفتارش کمی آرامم کرد که او با همه این گونه است. دوباره به پشتم زد و گفت:پسرخاله، اینجایی نیستی! کجایی هستی؟ تا خواستم جواب بدهم مهلت نداد و خودش گفت: حتماً معلمی، تا خواستم تصدیق کنم پرسید ابتدایی هستی؟ می خواستم جواب دهم، گفت: پسر ممد رضا که صبح رفته بود مدرسه! حتماً مال مدرسه بالا هستی. بدون توجه به من خودش می پرسید و خودش هم جواب می داد، حتی نمی گذاشت بگویم مال کدام مدرسه هستم.
وارد جاده اصلی شدیم. با راننده صحبت می کرد و می گفت: داشتم فیلم روزی روزگاری را می دیدم که رضا زنگ زد بیا، مجبور شدم خاموش کنم و بیام. بعد باز به پشتم زد و گفت :عجب فیلمی است این روزی روزگاری. این بار فرصت جواب دادن یافتم و گفتم: بله فیلم خوبی است، داستان ایلات و عشایر و نسیم بیگ و التماس نکن و . . . .
اخمی کرد و گفت: پسرخاله جان اون فیلم که نیست، این یه فیلم دیگست. فکر کردم اگر منظورش روزی روزگاری امرالله احمد جو نیست، پس حتماً روزی روزگاری در آمریکا سرجئو لئونه است. به یاد ندارم این فیلم را در تلویزیون ایران دیده باشم، یک بار با دوستان در وامنان با ویدئو آن را دیده بودم. تا خواستم چیزی بگویم باز خودش گفت: من که تلویزیون ایران را نگاه نمی کنم. تلویزیون ایران که چیزی ندارد، فقط جم کلاسیک
سکوت کرد، ولی این سکوتش معنی خاصی می داد، می خواستم صحبت را در مورد این فیلم ادامه دهم که این بار محکم تر زد به پشتم و گفت: مامور که نیستی؟ ما که شانس نداریم، حالا بری بگی اکبر دایی فقط جم نگاه می کنه و این همه آبرویی که سالها جمع کرده ایم را به باد هوا بدهی، من چه کار باید کنم؟ حرف مردم را که نمی شود جمع کرد. آنها که از فیلم چیزی نمی دانند
می خواستم جواب بدهم که نگران نباشد، من نه کاره ای هستم و نه مامور و اصلاً به کسی چیزی نخواهم گفت. اصلاً من در اینجا کسی را نمی شناسم. ولی مهلت نداد و با همان سرعت ادامه داد: آهان راستی تو معلمی، یادم آمد. ولی در صدم ثانیه دوباره گفت: هرچه هستی مامور دولتی. پسرخاله جان تو را به خدا نگی اکبردایی ماهواره داره، دردسر درست نکنی.
خنده ام گرفته بود. هم از طرز گویشش که خیلی با آب و تاب و لهجه محلی صحبت می کرد و هم از این که فرصت پاسخ دادن را نمی داد و هم موضوعی که در مورد آن صحبت می کرد. تا خنده مرا دید، به پشت صندلی تکیه ای داد و گفت: آره، باید بخندی. چرا که نخندی؟ همه به اکبر دایی می خندند، تو هم بخند. این را که گفت خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم، باید خیلی سریع چیزی می گفتم تا فکر نکند خدای ناکرده قصد بی احترامی دارم. خدا را شکر فرصتی یافتم و گفتم: حاجی جان من به شما نخندیدم .
می خواستم ادامه دهم تا یک جوری قضیه را جمع کنم، مانند دفعات قبل مجالی به من نداد و باز شروع کرد به صحبت کردن. کمی لحن صحبت هایش تغییر کرده بود، و همین برایم بسیار آزار دهنده بود. فکر می کنم از دست من ناراحت شده بود. ولی واقعاً خنده من از سر مسخره کردن نبود، واقعاً جالب حرف می زد و مامور پنداشتن من برایم بسیار طنز بود. تنها مشکلم این بود که مجالی برای صحبت کردن نداشتم و فقط اکبر دایی بود که حرف می زد.
می گفت: باید خدمت پدر و مادر کنی تا در دنیا خیر ببینی. من هفتاد سال پیش که پدرم مریض بود همیشه با تراکتور احمد غول، پدر را می بردم شهر. همیشه می گفت خدا ازت راضی باشه که من هم ازت راضی ام. خدا بیامرز آخرای عمرش بود که سنگ کلیه آورد. اینجا هنوز کسی نمی داست سنگ کلیه چیه که پدرم یک سنک کلیه داشت یک کیلو ونیم.
این صحبت ها یعنی این رفتار من به او برخورده و حالا دارد نصیحت می کند که باید احترام بزرگتر ها را به جا آورد. هرچه قدر صحبت هایش در این زمینه بیشتر می شد، اضطراب من هم بیشتر می شد، در شرایط بدی بودم، ناخوداگاه موجب شده بودم که این پیرمرد دوست داشتنی ناراحت شود. اوج این ناراحتی من به این خاطر بود که نمی توانستم چیزی بگویم و تا حدی از خود دفاع کنم. چنان سریع صحبت می کرد که هیچ فرصتی برای صحبت کردن به من نمی داد.
تنها کاری که می توانستم کنم تایید حرف هایش بود. در مورد پدرش خیلی چیزها گفت و از این که چقدر در خدمت او بوده است، وقتی خاطره یاد گرفتن رانندگی تراکتور را از پدرش تعریف کرد، صدایش می لرزید، بعد ساکت شد و نگاهش در دوردست ها محو شد. همین به من فرصت داد که بتوانم حرف بزنم. تمام حرف هایش را تایید کردم و کلی عذرخواهی کردم، گفتم از این که فکر کرده اید من مامور دولت هستم، خنده ام گرفت. از طرفی واقعاً برایم عجیب است که شما فیلم های معروف و کلاسیک را می شناسید و می بینید.
می خواستم ابرو را درست کنم، زدم چشم را هم خراب کردم. اخمش بیشتر شد و گفت: مگر شما شهری ها فقط فیلم و سینما می دانید. زمانی که شما نبودید من و دوستانم از اینجا با هزار بدبختی می رفتیم گرگان تا فیلم بردبادرفته را ببینیم، اصلاً تو پدرخوانده را دیده ای؟ اصلاً کرک داگلاس را می شناسی؟ چند تا از فیلم های ارسون ولز را نام ببر؟
در آماج تیرهای او بودم و نمی توانستم حرکتی انجام دهم. فقط یک کلمه گفتم که همشهری کین را دیده ام. قیافه اش برگشت و لحن صدایش تغییر کرد و گفت: آفرین، فیلم خوبی را نام بردی. همین یک کلمه من باعث شد جو تغییر کند و اکبر دایی شود همان اکبر دایی سابق. با حرارت شروع کرد به تعریف کردن دوران جوانی اش و دیدن فیلم ها در سینما، آنقدر فیلم نام برد که هوش از سرم پرید. خیلی هم استادانه انها را نقد می کرد و این نشان از حافظه بسیار عالی او بود.
واقعاً برایم جالب بود که یک پیرمرد روستایی این قدر به فیلم علاقه داشته باشد. بعد شروع کرد به من فیلم معرفی کردن و من هم برای اینکه جبران مافات کنم و خوشحالش کرده باشم، از درون کیفم خودکار و کاغذی برداشتم و تمام فیلم هایی که می گفت را نوشتم. همین کار من او را بسیار شاد کرد و می شد احساس غرور را در چهره اش دید. صفا و صمیمیت که او داشت را هرگز فراموش نمی کنم.
از روستا تا گرگان یک ربع طول کشید که در این زمان فقط اکبر دایی بود که صحبت می کرد و من هم فقط لذت می بردم، وقتی به قیافه آن دو جوان نگاه کردم فهمیدم که هیچ از حرف های این پیرمرد نمی فهمند، دنیای آنها با ما فرسنگ ها فاصله دارد. ما با نسل اکبردایی ها بسیار فاصله داریم ولی فاصله نسل جدید با ما واقعاً به سال نوری می رسد.
به ابتدای شهر رسیدیم، به راننده گفت: پسرخاله جان مرا کنار پل پیاده کن. این ماشین ها آدم که نیستند، می آیند و می زنند و می روند، بعد این همه عمر هنوز از آنها می ترسم. از بالای پل بروم سنگین ترم. جمله « این ماشین ها آدم نیستند» اکبر دایی واقعاً جالب و طنز و خنده دار بود، پدرم درآمد تا جلوی خنده ام را بگیرم تا این لحظه آخری باز همه چیز به هم نریزد.
موقع پیاده شدن به تک تک مسافرین چنان پسرخاله جان می گفت و تعارف می کرد که حساب کند که انگار همه واقعاً پسرخاله اش هستند. رو به من کرد و گفت: فیلم خوب ببین تا سلیقه ات هم خوب شود. اصلاً سریال های دوزاری تلویزیون خودمان و ترکیه را نگاه نکن، وقت تلف کردن است. حداقل برو کلوپ و آن فیلم هایی را که گفتم بگیر و ببین که ارزش دارد.
این پیرمرد روستایی که کارش کشاورزی است، تحصیلات آکادمیک در زمینه هنر سینما ندارد ولی خیلی بیشتر از بعضی اهالی سینمای ما از این هنر و مفاهیم و مضامینش اطلاعات دارد. ای کاش چرخ روزگار او را چندین سال پیش در جایی به جز مکان اکنونش قرار می داد. ای کاش اخلاق خوب را بعضی از این منتقدین از اکبر دایی یاد بگیرند که با خنده ایرادات را می گوید.