آخر سال اصلاً به خوبی نمی گذشت، مشکلاتی در خانه پیش آمده بود که همه ما را درگیر خود کرده بود، فشار روانی آن به یک طرف ولی فشار مالی آن بیشتر ما را در منگنه قرار داده بود، از حقوق چیز خاصی باقی نمانده بود، این دو هفته آخر سال را باید با ریاضت شدید اقتصادی طی کنم. تنها امیدم به همان دو ساعت اضافه کاری در هفته بود که بعد از شش ماه هنوز پرداخت نشده بود. گفته بودند که در نیمه دوم اسفند واریز خواهد شد. امیدوارم درست باشد که دوست ندارم کارم به قرض گرفتن برسد، از این کار متنفرم.
با تحمل سه ساعت صف و سرما در میدان راه آهن، در نهایت نوبت به من رسید و توانستم یک بلیط قطار برای رفتن به وامنان برای فردا و یک بلیط هم برای برگشت به خانه برای 27 اسفند بخرم، بسیار نگران بودم، زیرا برای این تاریخ ها معمولاً بلیط زود تمام می شود، ضمناً امیدوار بودم که گران هم نشده باشد و پولم به این دو بلیط برسد، واقعاً در تنگنای مالی بودم. وقتی بلیط ها را گرفتم نفس راحتی کشیدم.
این دو هفته آخری دور بودن از خانه واقعاً برایم سخت بود، هر روز به مخابرات روستا می رفتم و به خانه زنگ می زدم تا از وضعیت آنجا با خبر باشم. اصلاً حالم خوب نبود و دوست داشتم در خانه و کنار خانواده باشم. خانواده کم جمعیت این مشکلات را نیز دارد، تنها پسر خانواده بودن نیز مسئولیت های سنگینی دارد، ولی حیف که نمی توانستم کلاس را خالی بگذارم. واقعاً این سوال همیشه مرا آزار می دهد که تعهد در کار تا چه حدی باید رعایت شود؟
برای روز 27 ام اسفند طبق سنوات گذشته آزمون کلی گذاشته بودم. یک مرور کلی برای پایان سال، البته غرغر بچه ها درمی آید ولی لازم است. تجربه نشان داده که بچه ها در طول تعطیلات نوروزی اصلاً مطالعه نمی کنند، البته حق هم دارند، تعطیلات که برای درس خواندن نیست. ضمناً من با تکلیف نوروزی مخالفم. وقتی خودم را جای بچه ها می گذارم اصلاً دوست ندارم برای تعطیلات تکلیف داشته باشم. به همین خاطر تا آخر اسفند کامل کار می کنم و تعطیلات عید را به آنها تنفس می دهم واز 14 فروردین کار را بسیار جدی تر ادامه می دهم.
آخرین شب من در وامنان در تنهایی بود، تمام دوستان رفته بودند و در کانون گرم خانواده بودند و من فقط مانده بودم تا سر حرفم باشم که باید تا روز آخر سر کار بود و حقوق را حلال کرد. همیشه از این روزهای آخر سال و بی نظمی هایش بدم می آید. در این شب سرد و سخت که تنهایی هجومی سخت بر من داشت، خودم را با نوشتن سوالات روی مومی مشغول کردم. حدود ساعت نه شب بود که کارم تمام شد، سوالات را بسیار راحت طرح کردم تا بچه ها زیاد نفرینم نکنند.
هیچگاه تنهایی این قدر به من فشار نیاورده بود، نه حوصله کتاب خواندن داشتم نه کار دیگر، ساعت تازه نه شب بود و خوابم هم نمی آمد، ضبط صوت را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم. محیط چنان غمبار شده بود که که احساس خفگی کردم، ماندن داخل این اتاق که به نظرم خیلی کوچک شده بود دیگر برایم غیرقابل تحمل بود، وقتی بیرون رفتم چشمانم چهارتا شد. همه جا سفید بود و برف شدیدی می بارید. همیشه برف را دوست داشتم ولی این بار نگرانی فردا و نرسیدن به قطار گرگان بیشتر حالم را بد کرد.
صبح به زور خودم را به مدرسه رساندم، راحت تا زانو برف بود و همچنان هم می بارید. هیچکدام از بچه ها هم نیامده بودند، حق هم داشتند سرما و برف خیلی شدید بود. همکاران هم که دیروز خداحافظی کرده بودند و رفته بودند. اوضاع اصلاً خوب نبود، دیگر نمی توانستم بیشتر تحمل کنم، از مدیر اجازه خواستم وبا او خداحافظی کردم و سال نو را به ایشان تبریک گفتم و کیفم را گرفتم به سمت کاشیدار به راه افتادم.
در مسیر حتی یک موجود زنده هم ندیدم، هیچ ردپایی نبود و همه جا غرق در سپیدی بود، سکوت سنگینی نیز همه جا را فرا گرفته بود، فقط صدای برف هایی که زیر پایم له می شد و نفس هایم را می شنیدم. وقتی به روی پل رسیدم مناظر اطراف به قدری زیبا بود که باعث شد کمی از این حالت بد خارج شوم و از دیدن زیبایی ها لذت ببرم. واقعاً طبیعت چه قدرتی دارد که می تواند حال انسان را از بدترین وضعیت به بهتر از آن بدل کند. همه چیز را فراموش کردم و در این زیبایی ها قدم برمی داشتم.
تا کاشیدار این حالت خوب با من همراه بود، ولی ایستادن در کنار کلبه کل ممد و منتظر ماشین بودن دوباره مرا مضطرب کرد، از ساعت نه صبح تا دوازده به معنی واقعی یخ زدم و هیچ ماشینی نیامد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. تصمیم گرفتم مسیر جاده را در پیش بگیرم و تا تیل آباد پیاده بروم. چند قدمی نرفته بودم که پشیمان شدم، با این حجم برف و همچنین عدم تردد در این جاده این کار من دیوانگی است. اگر وسط راه پایم بپیچد چه خاکی باید بر سرم بریزم؟
زمان می گذشت و برف همچنان می بارید و هنوز هیچ وسیله ای نیامده بود، فقط پیرمردی از اهالی کاشیدار از کنارم گذشت و با لبخندی گفت: آقا معلم ماشین نیست، بیا به خانه ما برویم تا فردا صبح که بلدوزر راه را باز کند و ماشین ها به راه بیفتند. لبخندش امید بخش بود ولی کلامش مایوس کننده بود. هیچ امیدی به رفتن نداشتم، آفتاب در قوس نزولی اش بود و تا به خود بجنبم غروب خواهد کرد. با حالی خراب و وضعیت روحی نامناسب به سمت وامنان به راه افتادم.
درست در هنگام غروب به کنار پل رسیدم، ابرها از سمت غرب در حال کم شدن بودند و خورشید با نور سرخ خود در گوشه آسمان که مجالی برای خودنمایی یافته بود چنان منطقه را نوپردازی کرد که دیدنش واقعاً هوش از سرم پراند. سپیدی برفها به سرخی گراییده بود که تا کنون مانند آن را ندیده بودم. روی پل ایستاده بودم و خورشید را نگاه می کردم. از پشت ابر بیرون آمد و خیلی سریع در پشت کوه پنهان شد، رفتنش غم غربت را بیشتر بر جانم افشاند، آه از نهادم برآمد.
به خانه که رسیدم اصلاً پایم نمی کشید که وارد شوم، من حالا باید در ایستگاه راه آهن گرگان باشم و سوار قطار شوم، سوختن بلیط یک طرف و نرسیدن به خانه هم از آن بدتر. یکی از سخترین شب هایی بود که گذراندم، زمان نمی گذشت، دو تا بیست لیتری آب که در آشپزخانه بود یخ زده بود و گاز هم تمام شده بود و برای خوردن هم حتی تکه نانی نبود. اوضاع بسیار بدتر از آنی بود که می نمود. دوباره بیرون رفتم و بعد از کلی در خانه مغازه دار را زدن، یک نان و چند تخم مرغ خریدم. خدا را شکر نفت به اندازه کافی بود، بخاری را یکسره کردم و روی بخاری شامی اساسی درست کردم، تخم مرغ و سیب زمینی آب پز.
صبح اول وقت (حدود ساعت هفت )به ایستگاه مینی بوس ها رفتم. پرنده پر نمی زد، هر چه می خواستم خودم را دلداری دهم نمی توانستم، اگر امروز را هم نتوانم بروم واقعاً دق خواهم کرد، بغض گلویم را می فشرد. حاضر بودم پیاده بروم و در راه از سرما خشک شوم ولی دیگر دقیقه ای را در اینجا نمانم. مگر من چه گناهی کرده ام که اینجا گیر افتاده ام. همه همکاران از چند روز قبل رفته اند و من چرا نباید می رفتم؟ این سوالات عجیب و غریب واقعاً ذهنم را تخریب می کرد. دیگر از خودم بدم آمده بود، به جای این که در کنار خانواده باشم و به آنها کمک کنم در اینجا پشت این برف ها مانده ام.
صدای مینی بوس حاج منصور همچون دوایی بود بر درد من، این صدا مرا از آن ناکجا آبادهایی که ذهنم به آنجا برده بود خلاص کرد. آمدن حاج منصور همان و هجوم مسافران همان، هاج واج مانده بودم که تا چند دقیقه قبل در اینجا هیچ کس نبود، به زحمت روی یک صندلی جای گرفتم. تا مینی بوس زنجیر زد و راه افتاد شد ساعت نه، راهداری راه را باز کرده بود ولی عرض آن فقط برای عبور یک ماشین جا داشت. بسیار معطل شدیم تا به شهر رسیدیم، وقتی از مینی بوس پیاده شدم ساعت دوازده ظهر شده بود.
دوان دوان خودم را به بانک رساندم و در صف طویل آن ایستادم، هیچگاه مانند حالا نیاز به پول پیدا نکرده بودم، حتی مبلغ رسیدن به تهران هم در جیبم نبود. متصدی بانک که همه به اخلاق تندی که داشت می شناختندش آن قدر کند کار می کرد که واقعاً حوصله ام سر رفته بود. هر چه بود نوبت من رسید و چک را به ایشان دادم و منتظر شدم پول را به من بدهد. با ترس و لرز گفتم اگر امکان دارد همه را اسکناس های درشت ندهید.
اخم هایش را در هم کرد، منتظر بودم داد و بیداد کند، ولی خیلی آرام گفت: چیزی در حساب ندارید، اضافه کار را هنوز واریز نکرده اند. این حرفش همچون پتکی بود که بر سرم کوفته شد، مگر می شود؟ 28 اسفند باشد و هنوز اضافه کاری که مربوط به شش ماهه گذشته است را نداده باشند؟ درست است که من فقط دو ساعت دارم ولی خیلی از همکاران بر این اضافه کاری حساب کرده اند. من اگر الآن پولی نگیرم، چگونه خودم را به خانه برسانم؟ تازه اگر به خانه هم برسم کی می توانم این چک را نقد کنم؟ مبلغ چکم بسیار کم است ولی به آن خیلی نیاز دارم.
کنار بانک روی نیمکت نشستم و به جمعیتی که در حال خرید عید بودند نگاه می کردم، ای کاش من هم مانند این ها در اوج شادی بودم و در حال خرید عید، ای کاش به دوران کودکی بازمی گشتم و از آمدن عید لذت می بردم، سالهاست که دیگر آن ذوق و شوق را ندارم. در همین حین یکی از همکاران با سابقه را دیدم که با چهره ای در هم به من نزدیک شد، هنوز سلام نکرده شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش و پرورش و دولت و ...، حق هم داشت با حدود بیست و پنج سال سابقه کار و چند سر عایله او هم مشکل مرا داشت. واقعاً مسئولین چگونه فکر می کنند؟ اصلاً فکر می کنند؟
پولی که در جیب داشتم در خوشبینانه ترین حالت مرا تا ساری می رساند، واقعاً وضعیت سختی بود، یک معلم حقش این نیست. من برای این که تا روز آخر در مدرسه باشم و کارم را به نحو احسن انجام دهم در پشت برف ماندم و بلیط قطارم سوخت و با هزار بدبختی خودم را به شهر رسانده ام و حالا به جای دستتان درد نکند هنوز حقم را نداده اند. حالا اگر به خاطر مشکلی یک روز به مدرسه نروم در صدم ثانیه برایم غیبت و کسر از حقوق می زنند. حیف که طرف حساب ما بچه های معصوم هستند و این کاملاً دست و بالمان را بسته است.
من مجرد که هنوز خانواده ندارم با این وضعیت دچار مشکل شده ام، همکاران با سابقه واقعاً در برابر زن و فرزندانشان چه جوابی دارند بدهند؟ چرا این قدر ما معلم ها در فشار هستیم، چرا هیچ کس واقعاً به فکر حل مشکل ما نیست. واقعاً این مبلغی که به عنوان حقوق به ما می دهند، دردی از ما را دوا می کند؟ آیا خرید خورد و خوراک کفاف می دهد؟ واقعاً هیچ کس به فکر ما نیست و این یعنی کسی به فکر تعلیم و تربیت نیست و جامعه ای که تربیت نیابد روزی فرو پاشیده خواهد شد، دوست دارم این اتفاق نیفتد ولی واقعیت راه خود را می یابد و می پیماید.
قرض گرفتن واقعاً بد است، غرور انسان جریحه دار می شود، ولی چاره ای هم نیست، با کدامین پول باید خودم را به خانه برسانم. حالا برفرض به این کار رضایت بدهم، چه کسی هست در این موقع سال به من پول قرض بدهد؟ مستاصل مانده بودم که صدای آشنایی به من سلام کرد، وقتی دیدمش انگار دنیا را به من داده بودند، سید خودمان بود. لبخندی زد و گفت: می بینم جلو بانک زانوی غم به بغل گرفته ای، نگران نباش من هستم. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت، چک را به او دادم و گفتم در اولین فرصت نقدش کند و او هم فقط لبخند زد.
کنار پلیس راه منتظر اتوبوس ایستاده بودم. هرچه می آمد پر بود، روزهای آخر سال بود و همه عجله رسیدن داشتند. کلاً سالی که در حال تمام شدن است مرا نیز تمام کرد، دوست داشتم هرچه زودتر برود ولی می دانستم که در سال بعد نیز خبر خاصی نیست، ولی انسان به امید زنده است، امید که در سال جدید گشایشی حاصل شود. بعد از کلی معطلی آخر سر هم حدود ساعت چهار بعداز ظهر توانستم سوار اتوبوس شوم و جایی پیدا کنم، در بوفه آن هم سه نفری!
از آمل که گذشتیم و وارد کوهستان شدیم، اوضاع جاده به هم ریخت. ترافیک سنگین و ریزش کوه و بارش شدید باران و برف همه چیز را به هم گره زده بود، هرچه بیشتر جلو می رفتیم مشکلات هم بیشتر می شد، امام زاده هاشم هم که کولاک بود و جاده بسته شده بود. مسافتی که در حالت عادی هفت ساعته طی می شد را دوازده ساعته طی کردیم. انگار این سال می خواهد در همین ساعات آخرش مرا چنان مچاله کند که نایی برای سال نو نداشته باشم و چقدر هم در کارش موفق بود.
خسته و کوفته و درمانده به خانه رسیدم. دل ورود به خانه را هم نداشتم، می دانستم همه ناراحت هستند و هیچ کس دل و دماغ عید را ندارد، ولی وقتی پدرم گفت که تا حدی مشکل برطرف شده است کمی حالم بهتر شد. فکر کنم روزگار دلش به حال من سوخته بود و بعد از تحمیل این همه بدبختی، منفذ بسیار کوچکی هم برا ی نفس کشیدنم گذاشته بود. تا قبل از این که به خانه برسم حال تبریک گفتن سال نو را هم نداشتم ولی حالا حداقل می توانم آن را به زبان آورم. «سال نو مبارک»
برخی توصیفهای شما از طبیعت الان برای من تهران نشین آرزو هستند؛ راه رفتن زیر بارش برف روی برفی که هیچ ردّ پایی بر آن نیست، تا زانو در برف رفتن، دیدن مناظری مانند همین عکس زیبا، ... خیلی وقت است چنین حال و هوایی را تجربه نکرده ام
... و اما نتیجه اهمیت ندادن به آموزش و پرورش و شان معلمان شد همین که الان می بینیم؛ استخدام افراد ضعیف به لحاظ علمی و بعضا اخلاقی در آموزش و پرورش که نتیجه آن بر فرهنگ حاکم بر جامعه ما آشکار شده است.
درود و سپاس بیکران
از زمانی که آمده ام شهر این ها برای خودم نیز آرزو شده است. با خاطراتش فقط زندگی می کنم.
در مورد آموزش و پرورش هم کاملا درست می فرمایید. به نظر من تازه این روزها روز خوش ماست. با تربیت نکردن نسل ها فردایی نخواهیم داشت.