معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

179. بازدید

بیست و یکم ماه رمضان بود، بعد از افطار شروع کردم به جمع آوری وسایلم، بلیط قطار گیر نیاورده بودم و مجبور بودم با اتوبوس بروم، وسیله ای که به کل از آن متنفرم، ساعت ده شب بلیط داشتم. واقعاً بعد از افطار فقط باید گوشه ای نشست و تلویزیون دید، اصلاً حس رفتن نداشتم ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت نه شب بود که از خانواده خداحافظی کردم و به سمت ترمینال شرق رفتم، تنها جنبه مثبت نزدیکی ترمینال به خانه ما بود.

ساعت ده و نیم شده بود و هنوز خبری از اتوبوس ما نبود، البته کل ترمینال به طور مشکوکی خلوت بود، تا کنون ترمینال را این گونه خالی از مسافر ندیده بودم. کلاً چهار تا اتوبوس بود که فقط تا نیمه مسافر داشتند و آنها هم منتظر بودند. در نهایت اتوبوس زرد رنگ ما هم آمد و سوار شدم، ساعت یازده شده بود و هنوز به راه نیفتاده بودیم، از این اخلاق رانندگان که می بایست تکمیل شوند تا حرکت کنند بیزار بودم، وقت ما مسافران اصلاً برایشان ارزشی ندارد.

اضطراب نرسیدن به سرویس معلمان که ساعت شش و نیم صبح از آزادشهر حرکت می کرد به سراغم آمد، معمولاً ساعت ده که حرکت می کردم، حدود ساعت پنج و نیم تا شش به آزادشهر می رسیدم ولی با این تاخیر مطمئناً به موقع نخواهم رسید. متاسفانه فردا هم صبحی هستم و نرسیدن به سرویس یعنی از دست دادن مدرسه، دوست نداشتم این اتفاق بیفتد ولی هیچ چیز در اختیار من نبود. وقتی به راه افتادیم و در بومهن به خاطر تصادف در ترافیک سنگین گیر کردیم، دیگر مطمئن شدم که فردا به مدرسه نخواهم رسید.

همیشه در تاریکی به آزادشهر می رسیدم ولی این بار هوا روشن بود، دیشب را کاملاً بیدار بودم، به طور کلی در اتوبوس نمی توانم بخوابم و به همین خاطر این وسیله نقلیه را دوست ندارم، هیچ چیز به قطار نمی رسد، درست است آرام حرکت می کند ولی درونش حس آرامش خاصی دارم. میدان «الله» پیاده شدم و در عین ناباوری تاکسی ای نبود که مرا به میدان مرکزی برساند، شهر هنوز بیدار نشده بود در صورتی که آفتاب عالم تاب همه جا را روشن کرده بود.

یک وانت مزدا آمد، دست بلند کردم، ایستاد و سوار شدم. جوانی بود برومند که به زحمت در این ماشین جای گرفته بود، لبخندی بر لب داشت و گفت که می رود تا سبزی بگیرد و به گنبد ببرد، می دانستم مزرعه سبزی ای که می گوید نرسیده به جاده معدن زمستان یورت است، از او خواستم مرا تا آنجا ببرد و او هم با خوشرویی قبول کرد. پیش خودم حساب کردم که حداقل بخش اندکی از مسیر را هم بروم کمی جلو افتاده ام.

از وانت پیاده شدم و در نیم ساعتی که کنار جاده معطل بودم تا ماشین گیر بیاورم به خودم لعنت می فرستادم که این چه تصمیمی بود که گرفتم، همان ایستگاه شاهرود پیاده می شدم و با مینی بوس ها می رفتم، اگر معطلی داشت در نهایت مطمئن بودم که سوار می شوم ولی اینجا کاملاً بلاتکلیفم. برای هر ماشینی که می گذشت دست بلند می کردم، کامیونی رسید و خوشبختانه توقف کرد، گفت تا شاهرود می رود ولی باید در معدن بار بگیرد، قبول کردم و سوار شدم، بهتر از سردرگمی و کلافگی بود.

به این فکر می کردم که در کدام معدن می خواهد بار بزند که چند متر آن طرف تر وارد جاده ی خاکی معدن زمستان یورت شد. این کامیون پیر شیب تند جاده را به زحمت بالا می رفت، پیچ و خم های جاده هم وحشتناک بود، بعد از گذر از چند پیچ چنان ارتفاع پیدا کردیم که ذوق زده شدم، انگار سوار هواپیما بودم. همه چیز را فراموش کردم و فقط از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت می بردم. به مقابل معدن رسیدیم، از من خواست پیاده شوم تا برود و بار را در بخش مخصوص به حمل زغال تحویل بگیرد. درست مقابل تونل اصلی بودم، چند قدمی داخل رفتم، چنان هولناک بود که جرات نداشتم بیشتر جلو بروم و سریع از آن خارج شدم، واقعاً سخت ترین کار دنیا کار در معدن است.

خدا را شکر زیاد معطل نشدیم و خیلی زود به راه افتادیم، البته بار سنگینی که این کامیون در حال حمل آن بود نمی گذاشت که سرعت ماشین بیشتر شود، زمان را که از دست داده بودم ولی حداقل می دانستم که تا تیل آباد را بدون دردسر خواهم رفت. مشکل اصلی همان تیل آباد است که گیر آوردن ماشین در آنجا در این ساعت روز سخت است، زیرا صبح ها معمولاً ماشین ها از روستا به شهر می روند و عصرها بازمی گردند.

ساعت نه صبح تیل آباد بودم، تا ساعت دوازده ظهر خبری نبود و باز بر خودم لعنت می فرستادم که حالا که مدرسه را از دست داده ام چرا صبر نکردم و مثل آدم ساعت دو بعد از ظهر با مینی بوس های روستا نیامدم، فکر کنم این گرسنگی کلاً مغزم را از کار انداخته بود، آن قدر اضطراب داشتم که سحری ای که مادرم برایم آماده کرده بود را هنوز در کیفم داشتم. خودم را دلداری دادم که اشکال ندارد همین می شود افطارم.

حاج رمضان و وانت پر از کپسول های گازش رسید و مرا نجات داد و تا وامنان آورد، قبل از رفتن به خانه به سمت نانوایی رفتم که جمعیت مقابل آن مرا به وحشت انداخت، فکر کنم با همان یک تکه نانی که برای سحری مادرم در کنار غذا گذاشته بود باید افطار می کردم. ولی وقتی به خانه رسیدم دیدم که دوستان نان آورده اند و تقریباً همه چیز برای افطار آماده بود. فقط نمی دانم چه شد که در زمان افطار از آن لوبیاپلویی که مادرم برای سحرم گذاشته بود چیزی به خودم نرسید.

صبح وقتی به مدرسه رفتم هنوز آقای مدیر نیامده بود تا داستان دیروز را برایش تعریف کنم، تصمیم داشتم پنج شنبه را به جای دیروز بروم تا درس هایم از اینی که هست بیشتر عقب نیفتد. زنگ تفریح اول هم کلاً در حیاط مدرسه بود و در بین دانش آموزان و مجالی نبود تا با او صحبت کنم. البته آقای مدیر انسان منطقی ای است و فکر کنم شرایط مرا درک کند و بفهمد که واقعاً نتوانستم خودم را به مدرسه برسانم، ولی ادب حکم می کند موضوع را با ایشان حتماً مطرح کنم.

اواسط زنگ دوم بود که صدای کوبیدن در کلاس آمد، تا خواستم به سمت آن بروم در باز شد و یک نفر وارد کلاس شد. نمی شناختمش، از سر و وضع و کت و شلوارش معلوم بود که از اولیای دانش آموزان نیست، بعد از سلام و علیک می خواستم از ایشان بخواهم که خودشان را معرفی کنند که مهلتم نداد و با چهره ای درهم و لحنی سرد شروع به حرف زدن کرد.

گفت: من مسئول گزینش آموزش و پرورش هستم و امروز به همراه چند نفر از مسئولین برای بازدید آمده ایم. شما دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله و درخدمت هستم. گفت: دیروز را چرا غیبت کرده اید؟ شما حق ندارید در محل کار خود در زمان مقرر حاضر نباشید، این تخلف است و حتماً باید با شما برخورد شود، فکر می کنید چون اینجا دور است هرکار که دلتان می خواهد می کنید، بدانید که ما همچون عقاب همه چیز را زیر نظر داریم، ببینید حتی در ماه مبارک هم این همه راه را آمده ایم تا وظیفه مان را به نحو احسن انجام دهیم.

خیلی ناراحت شدم، اول از این که ای کاش آقای مدیر صبر می کرد تا با او صحبت کنم و ماجرا را بگویم بعد این گونه به این مسئولین می گفت من دیروز را نیامده ام، ضمناً در این چند سالی که ایشان مدیر من است مگر از من بی انضباطی ای دیده بود که این قدر سریع این غیبت مرا به اینها گزارش داده است. نمی دانم چه شده که آقای مدیر این کار را انجام داده؟ تا به حال هیچ بحثی و کدورتی هم بین ما نبوده است.

می خواستم توضیح دهم که باز نگذاشت و کلی از وظیفه و تعهد و وجدان کاری و این چیزها صحبت کرد و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: باید یاد بگیرید که درستان را خوب بخوانید تا بعداً اگر در کاری مشغول شدید بدانید که وظیفه تان را باید به بهترین وجه انجام دهید. دیگر ناراحتی ام به عصبانیت بدل شده بود، مگر من بی وجدان هستم که این آقای این طور دارد جلو بچه ها به من طعنه می زند. من کجا کم گذاشته ام که حالا باید این طور تحقیر شوم؟! این آقای مسئول چرا دیگران که غیبت های بیشمار دارند را نصیحت نمی کند؟!

با تمام تلاش آرامشم را حفظ کردم و بعد از این که نطقش تمام شد خیلی مختصر ماجرای دیروز را توضیح دادم، هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد و با همان اخم گفت: می بایست زودتر حرکت می کردید، اصلاً روز قبل راه می افتادید، اینها دلیل نمی شود، خوب من هم در ابتدای استخدامم در جاهای دور دست بوده ام ولی بیتوته می کردم. گفتم: آقای محترم من دوهفته یک بار خانه می روم آن هم فقط در حد یکی دو روز، من تمام وقتم در خدمت این بچه ها در این روستا است.

سرش را به سمت دیگری برد و گفت: غیبت کرده اید و باید جریمه شوید، دستور می دهم کسر حقوق برایتان بزنند. احساس کردم بیشتر از این با این آقا صحبت کنم به خودم توهین کرده ام، گفتم: باشد هرکاری که می خواهید انجام دهید فقط بفرمایید بیرون که می خواهم درس را ادامه دهم. این جمله من خیلی عصبانی اش کرد که البته حقش بود، غرغری کرد و گفت: می گویم یک توبیخ کتبی درج در پرونده هم برایتان بزنند تا بفهمید هرچیزی حساب و کتابی دارد. لبخند تلخی زدم و به سمت تخته سیاه بازگشتم.

دیگر حال و حوصله درس دادن نداشتم، ولی نمی شد، درست در میانه های مبحث بودیم. شروع کردم به ادامه دادن، وقتی به چهره بچه ها نگاه کردم همه معصومانه به من نگاه می کردند، مبصر کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه، این آقا چقدر بداخلاق بود، شما بهترین دبیر ما هستید. از گفته او کلی انرژی گرفتم. دم کل بچه ها گرم، با تمام توان گوش می دادند و حل می کردند و سعی می کردند که یاد بگیرند و با این کار به من انرژی دادند. واقعاً دستشان درد نکند، مانند این ها دیگر دانش آموزی نخواهم داشت. این بچه ها واقعاً گل هستند.

در زنگ تفریح با چهره ای در هم وارد دفتر شدم و به آقای مدیر گفتم: ای کاش کمی حوصله می کردید و می گذاشتید تا من ماجرا را برایتان تعریف کنم، بعد نیامدن دیروز مرا به این مسئولین می گفتید. همه مدیرها هوای دبیرانشان را دارند و حتی برای آنهایی که در روز بازدید نیستند یک جوری بهانه درست می کنند تا غیبت نخورند، حالا شما نیامدن دیروز مرا به اینها گفتید. ضمناً مگر من آدم زیر کار در رویی هستم که این قدر سریع می خواهید تلافی کنید.

بنده خدا زبانش بند آمده بود، می شد آثار خجالت شدید را در چهره اش دید. گفت: به خدا نمی دانستم این ها امروز می آیند، دیروز برای شوخی جلوی اسمت در دفتر حضور غیاب دبیران نوشتم غایب، با مداد هم نوشته ام، بیا ببین. اصلاً من تا به حال برای کدام همکار غیبت فرستاده ام؟ به خدا آن چیزی که شما فکر می کنید نیست. گفتم: اگر جای من باشی باور می کنی؟ یعنی همه این ها برای یک شوخی است؟ برفرض درست بودن حرف شما، این شوخی به قیمت بی آبرویی من جلو بچه ها بوده است.

آقای مدیر خیلی پیگیری کرد و بالا و پایین رفت تا توانست کسر حقوقم را لغو کند ولی نامه توبیخی درج در پرونده هفته بعد به دستم رسید. درست است یک روز را غیبت کرده ام ولی این به خاطر تن پروری یا ارزش ندادن به کارم نبود، واقعاً نتواستم بیایم. فکر هم نمی کنم برخوردم با آن آقای مسئول در این حد مجازات داشته باشد، من بی احترامی نکردم، ایشان منطقی نبود. در هر صورت این نامه خیلی برایم سنگین بود و اصلاً حق من این نبود.

 در اوج ناراحتی بودم که حسین گفت: برگه را بده ببینم، زیاد ناراحت نباش این ها چیز زیاد مهمی نیستند. من هم سر تکان دادم و گفتم: جای من باشی چیز دیگری می گویی. چند ثانیه نگذشته بود که حسین زد زیر خنده، چنان بلند بلند می خندید که به من برخورد.گفتم: واقعاً خیلی بیشعوری که به برگه توبیخی من می خندی، از تو که همچون برادرم هستی انتظار نداشتم مسخره ام کنی. بچه های کلاسم از تو بیشتر فهمیدند و به جای مسخره کردند به من دلگرمی دادند. شماها اصلاًشرایط مرا درک نمی کنید.

بلند شدم و به قهر دفتر را ترک کردم، دوان دوان به سمت من آمد و گفت: با زود قضاوت کردی، باز نسنجیده رفتار کردی، من به چیز دیگری خندیدم، بیا دفتر تا بگویم. وقتی وارد دفتر شدم دیدم برگه توبیخی دست آقای مدیر است و او هم لبخندی بر لبانش نقش بسته است. حسین برگه را به من داد و گفت بخوان. نگاهی معنی داری به او کردم و گفتم: چه چیز را بخوانم، مگر چیزی برای خواندن در این متن هست؟ سر به سرم نگذارید. حسین گفت: همان بالای نامه را بخوان. واقعیت امر آن قدر اعصابم خرد بود که حتی متن نامه را هم خوب نخوانده بودم و همان کلمه عدم تعهد همچون آواری بر سرم خراب شده بود و نگذاشته بود ادامه دهم. ولی حسین گفت ابتدای نامه را بخوانم.

ابتدا خودم هم در شوک فرو رفتم، بعد به بهت رسیدم ولی در نهایت من هم لبخندی بر لبانم نشست، در بخش نام و نام خانوادگی، اسم من «علیرضا» نوشته شده بود، ضمناً  کد پرسنلی هم نداشت. شماره نامه و تاریخ داشت ولی چیزی که ثابت کند این نامه مربوط به من است در آن نبود. حسین گفت: شانس آوردی این برگه فقط در دست تو است و در پرونده ات چیزی نیست.

 البته بعدها فهمیدم که این نامه مربوط به هیچ کس در منطقه ما نیست، اشتباه چاپی باعث شد این توبیخی برای من در هیچ جایی ثبت نشود، الحق و الانصاف حقم هم نبود.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد