در زمستان قطعی آب کمتر بود، ولی مشکل اصلی در این فصل یخ زدن لوله های آب بود، با اینکه با گونی تمام لوله ها و خود شیر را می بستیم و گاهی هم به اندازه یک نخ آب را باز می گذاشتیم، خیلی اوقات همچنان یخ می زد و مشکلات ما دوچندان می شد. همیشه باید به فکر ذخیره باشیم و اگر یادمان می رفت اوضاع بسیار اسفناک می شد.
ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و کل آب جوش کتری که از دیشب روی بخاری بود را روی شیر آب ریختم ولی دریغ از یک قطره آب که جاری شود، انگار لوله ها از همان درون زمین یخ زده بود و قرار نبود آبی به ما برساند. وقتی به سراغ بیست لیتری ها رفتم با صحنه دلخراشی مواجه شدم، همه خالی بودند و فقط یکی تا نصفه آب داشت. با کمی از آن صورتم را شستم و صبحانه نخورده به مدرسه رفتم.
دیگر از این دوشنبه های دوشیفت متنفر شده ام، واقعاً سخت است. شش زنگ ریاضی درس دادن انرژی بسیاری از من می گیرد. فقط منتظر بودم به خانه برسم و استراحت کنم. حسین برایش کاری پیش آمده بود و این هفته نمی آید، امشب را باید در تنهایی بگذرانم. آنقدر خسته ام که فکر کنم همان اوایل شب به خواب بروم. زنگ تفریح دوم نوبت عصر بود که حسین وارد مدرسه شد، از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، او آمد و مرا از تنهایی نجات داد.
وقتی با حسین به خانه رسیدیم تازه یادم آمد که آب نداریم.کل موجودی ما پنج شش لیتر بود، آن هم در ته بیست لیتری ای که در گوشه حیاط داشتیم. شیر آب را باز کردم که متاسفانه خبری از آب نبود، صبح یخ زدگی و حالا هم قطع آب، به حسین گفتم با همین مقدار یک جوری امشب را گذران می کنیم. حسین اخمی کرد و گفت مگر به فکر آب نبودی؟ صبح که می توانستی بیست لیتری ها را پر کنی، کوتاهی کردی. داستان را برایش تعریف کردم، ولی در چهره اش تغییری حاصل نشد. حسین خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد و نبود آب برایش کابوسی وحشتناک بود.
حدود ساعت هشت شب همان اندک ذخیره آب تمام شد و حسین شروع کرد به غرغر کردن. می گفت: مگر می شود بدون آب هم زندگی کرد. تشنگی را می شود تحمل کرد ولی کارهای دیگر را چه باید کرد؟ خدا بگویم چه کارت کند که ما را به این روز فلاکت بار انداخته ای. در خانه فقط قدم می زد و مرا لعن و نفرین می کرد، در اوج عصبانیت ناگهان ایستاد و زل زد به من. گفت: بلند شو که فکر خوبی به مغزم رسید، برویم از مدرسه آب بیاورم.
فکر خوبی بود، زیرا مدرسه نزدیک بود و می شد این کار را انجام داد. سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم. دو راه برای رسیدن به مدرسه در پیش رو داشتیم، مسیر اول از جاده که کمی طولانی و شیبدار بود. مسیر دوم راه میان بری بود که از داخل مزار روستا می گذشت، مسیری تقریباً مستقیم با شیبی نسبتاً ملایم. درست است که مسیر دوم کوتاه بود و سریع به مدرسه می رسیدیم ولی در این تاریکی مطمئن بودم که حسین همان راه اول را انتخاب خواهد کرد، چند دقیقه بیشتر طول بکشد که مشکلی پیش نمی آید.
از در خانه که بیرون آمدیم حسین به سمت قبرستان رفت، همانجا ایستادم و گفتم نمی آیم، لبخند زد و گفت می ترسی؟ گفتم نه، ولی از جاده برویم بهتر است، چراغ روشنایی دارد و مسیر را خوب می بینیم. خنده ای کرد و گفت نترس بیا من همراه تو هستم. هر چقدر اصرار کردم که از جاده برویم قبول نکرد، آخرش گفتم آره می ترسم شب هنگام از وسط قبرها بگذرم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: بیا تا ترس بیموردی که داری بریزد.
در طول مسیر هیچ نمی گفتیم و فقط با سرعت در حرکت بودیم. سکوت و تاریکی در میان قبرستان به اوجش رسیده بود. این مسیر را بارها برای رفتن به مدرسه طی کرده بودیم ولی نمی دانم چرا حالا برایم کاملاً ناآشنا شده بود. هر چه به چشم هایم فشار می آوردم تا چیز آشنایی ببینم نمی توانستم و همین به شدت مرا ترسانده بود. کل زمانی که برای عبور از مزار در زمان رفتن به مدرسه داشتیم حدود سه چهار دقیقه بود ولی حالا احساس می کردم ساعت ها در راه هستم. هر چه به مقابل نگاه می کردم مسیر در نظرم طولانی تر می شد.
سوسوی ضعیف چراغ کلبه کل ممد نوری عظیم برای من بود، همچون نور فانوس دریایی در شبی طوفانی. خدا را شکر بی دردسر به مدرسه رسیدیم. سرایدار مدرسه خانه اش همان کنار مدرسه بود، وقتی در را زدیم و ما را با دوتا بیست لیتری به دست دید از تعجب فقط نگاه می کرد. بیست لیتری ها را پر کرد و به ما داد و خداحافظی کرد و در را بست. حسین گفت: بنده خدا هنگ کرده بود، به غیر از سلام و علیک دیگر چیزی نگفت.
در مسیر برگشت تازه فهمیدم که در هنگام آمدن هیچ مشکلی نداشتیم، واقعاً حمل بیست لیتر آب در این شرایط برای من کار بسیار سختی بود. تا به حال باری به این سنگینی را حمل نکرده بودم. نهایت حد من در این بخش کمک به پدر و مادرم در حمل خریدها از بازار بود که اصلاً با این شرایط قابل قیاس نیست. وزنه بردار هم اگر اینجا جای من بود کم می آورد.
در برگشت باز هم به حسین اصرار کردم که از جاده برویم. اصلاً به حرف هایم گوش نکرد و مسیر قبرستان را در پیش گرفت. سربالایی ابتدای آن واقعاً نفس گیر بود. خودم را به زور می توانستم به بالا بکشم، این بیست لیتری آب هم شده بلای جان من. چند قدمی که بالا آمدم از خستگی بیست لیتری را روی زمین گذاشتم و ایستادم تا کمی حالم جا آید.
ولی این ایستادن حالم را بدتر کرد. حسین خیلی سریع راه می رفت و تا به خودم بجنبم او به بالای تپه قبرستان رسیده بود و بعد از مقابل دیدگانم محو شد. نبود حسین مرا وارد ورطه هولناکی کرد. سکوت و تاریکی و قبرستان ماده اولیه مناسبی بود برای ذهن تخیلی من. افکار ترسناکی به سراغم آمد و تصاویر خیالی وهم انگیزی در ذهنم نقش بست. فقط به اطراف نگاه می کردم و منتظر شروع اتفاقات ترسناک بودم.
ای کاش به مایکل جکسون و آن موزیک ویدئو THRILLER علاقه نداشتم. زیرا این صحنه ای که من در آن بودم کاملاً شبیه آن قبرستان بود. نمی دانم چه شد در آن تاریک ناگهان چشمم به ماه افتاد که کامل بود و درخشان. به نظرم اطراف به صورت مرموزانه ای روشنتر شده بود. سنگ های قبر زیر این نور می درخشیدند. به نظرم در زمانی که می آمدیم اصلاً ماه در آسمان نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ترس تمام وجودم را فرا بگیرد. واقعاً دیدن هر حرکتی مرا به جهان مردگان خواهند کشاند.
باید راهی برای خروج از این وضعیت پیدا می کردم. ذهنم را به سمت موسیقی این کلیپ هدایت کردم و آرام آرام شروع کردم آهنگ آن را برای خودم نواختن. شعرش را زیاد به خاطر نداشتم ولی با ریتم زمزمه می کردم.
زیر نور ماه نشانه ای را می بینی که تقریباً قلب تو را از حرکت نگه می دارد.
سعی می کنی جیغ بزنی اما ترس قبل از این که صدایت درآید آن را شکار می کند.
از ترس یخ می زنی و در حالی که ترس را جلوی خودت می بینی نمی توانی تکان بخوری
هرچقدر سعی کردم آن رقص زیبا و گروهی را در ذهنم مرور کنم تا از این اوضاع خوفناک خلاص شوم، ذهنم فقط تصویر خروج جنازه ها از زمین را مقابل چشمانم نمایش می داد. دیگر جای ماندن نبود، باید فرار می کردم و به سمت حسین می رفتم. بیست لیتری را همانجا روی زمین گذاشتم و به حالت دویدن به سمت حسین رفتم. وقتی به حسین رسیدم و او مرا در این اوضاع دید، اولین چیزی که گفت این بود: بیست لیتری کو؟ گفتم: اوضاع مرا نمی بینی؟ از ترس قبض روح شده ام و تو فقط به فکر بیست لیتری هستی! خندید و گفت: بیست لیتری مهم تر است!
با هم برگشتیم و دوباره این بیست لیتری وبال من شد. ولی از حسین خواستم آرامتر برود و هر از چندگاهی هم چند دقیقه ای به من تنفس بدهد تا بتوانم مسیر را ادامه دهم. با لبخند قبول کرد و به راه افتادیم. از ترسی که داشتم با حسین بلند بلند صحبت می کردم و سوالهای بی ربط می پرسیدم تا او هم صحبت کند و این سکوت مرگبار قبرستان شکسته شود.
متاسفانه حسین هم که فهمیده بود ترسیده ام، خیلی سربه سرم گذاشت. می گفت زیاد سروصدا نکن، این بندگان خدا بیدار می شوند و پایت را می گیرند و آن وقت از من هم کاری بر نمی آید. خودت اگر خواب باشی و یکی از رویت رد شود و سروصدا کند چه میکنی؟ بگذار این ها در بستری که سالیان دراز در آن آرمیده اند آرام باشند. به خدا این کار تو اصلاً اخلاقی نیست. کمی هم به فکر مردگان باش.
شوخی خوبی نبود، کمی به سرعتم افزودم تا از حسین زیاد فاصله نگیرم، ولی بیست لیتری واقعاً سنگین بود و نفسم را گرفته بود. به حسین گفتم چند لحظه صبر کنیم تا دمی بگیرم. بیست لیتری را زمین گذاشتم، بعد از مدت کوتاهی آن را گرفتم ولی تا خواستم حرکت کنم احساس کردم پایم به جایی گیر کرده است. هر کار کردم نتوانستم حرکت کنم. نمی دانم لرزیدنم از ترس بود یا از سرما، حرف های حسین در ذهنم تداعی شد و دوباره تخیلاتم به شدت فعال گشت.
دیگر اختیاری بر رفتار خود نداشتم، با تمام قوا به پایم فشار آوردم و نمی دانم چه شد که فریادی زدم و بیست لیتری را پرت کردم و خودم هم نقش زمین شدم. حسین در صدم ثانیه به بالای سرم رسید، نگاهی کرد و گفت چقدر گفتم این همه سروصدا راه نینداز، این بندگان خدا خوابند، دیدی آخر سر پایت را گرفتند، بگذار کمی با آنها صحبت کنم شاید رهایت کنند.
از ترس به رعشه افتاده بودم و اصلاً هیچ چیز نمی فهمیدم. حسین تا اوضاع مرا دید سریع پایم را آزاد کرد و زیر لب با غرغر گفت: از بچه شهری سوسول بیشتر از این انتظار نمیره، بیست لیتر آب را که حیف کردی، آن هم تو این شرایط، بلند و شو خجالت بکش، پایت به ریشه گیر کرده بود آقای دبیر ریاضی شجاع و دلیر! ای اسوه قدرت و شهامت و ای نمونه کامل بی باکی بلند شو و خودت را بتکان که ریشه بوته ای تو را اینچنین به زمین افکنده است. برخیز ای برادر دلیر.
آن روز تا صبح خوابم نبرد و هر کار می کردم از دست این تخیلاتم در امان نبود. چشمانم را که می بستم صحنه های عجیبی مقابل چشمانم نقش می بست. تا یک هفته هم اصلاً با حسین حرف نمی زدم. با او قهر بودم، نه به خاطر آن چیزهایی که به من گفت، به خاطر آن چیزهایی که به دیگران گفت مرا ناراحت کرده بود. مدتها دبیران منطقه مرا آقای دبیر ریاضی دلیر می نامیدند.
امان از دست این دوستها. آدم خودش تنها باشه،کمتر میترسه.
یک بار هم من و دوستم در یک خانه قدیمی در کاشان مستقر شده بودیم و دوستم اصرار داشت بریم سرداب متروک آن خانه را در شب ببینیم و قصدش هم سر به سر من گذاشتن بود . من که نرفتم اما تا صبح خواب های بد دیدم و خستگی به تنم ماند.
درود و سپاس بیکران
واقعاً این سر به سر گذاشتن ها گاهی بلای جان آدم می شود مخصوصاً اگر تصور و خیالات در آن بیشتر باشد.
کم آبی با این همه برف!!!
درود و سپاس
در زمستان چند برف جانانه می بارید ولی دیگر خبری از باران نبود و کمتر می بارید. البته سال های دورتر بهتر بود و کمتر مشکل آب وجود داشت هر چه به جلو آمدیم مشکلات بیشتر و بیشتر شد.
وامنان در نیمه جنوبی و نسبتاً خشک البرز قرار دارد.