معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

182. اولیای دانش آموز

آنقدر هوا خوب بود که خیلی زودتر از وقت معمول از وامنان به راه افتادم و تمام مسیر تا کاشیدار را پیاده از جاده رفتم، طبیعت واقعاً بعد از بارندگی با طراوت می شود. زمین های خشک با همین باران سرحال شده بودند و درختان نیز از شادابی سر از پا نمی شناختند. رودخانه هم کمی جان گرفته بود و به نظر خروشان می رسید. البته این رود در فصل بهار و پاییز واقعاً رودخانه می شود. در بیشتر اوقات نهری است که در بستر خود هر از چندگاهی مسیر عوض می کند.

 هنوز ساعت دوازده نشده بود که به مقابل مدرسه رسیدم، در حیاط هنوز بسته بود و مدیر و معاون هنوز نرسیده بودند. پشت در مدرسه منتظر بودم که پسر همسایه آمد و در مدرسه را برایم باز کرد. او کلید دار مدرسه است و چند سالی است که این وظیفه خطیر را بر عهده دارد، دانش آموز است و درسش زیاد تعریفی ندارد ولی مسئولیت خود را در مورد کلید به خوبی انجام می دهد، و همین بسیار مهمتر از درس است.

وارد دفتر شدم، سرما غافل گیرم کرد. هوای بیرون خیلی خوب بود، ولی داخل دفتر خیلی سرد بود. بخاری را روشن کردم و روی صندلی کنارش نشستم، از داخل کیفم یک عدد رنگارنگ برداشتم و تا خواستم آن را باز کنم که در دفتر باز شد و مرد میانسالی به همراه پسر بچه ای وارد دفتر شدند. دانش آموز را شناختم، کلاس دوم راهنمایی بود، کمی شیطان بود و زیاد هم پیگیر درسش نبود ، نمراتش پایین ولی در حد قبولی بود.

سلام کردم، آن دو نیز علیک گفتند، پسرک آن قدر بلند جواب داد که چشم غره ای رفتم که نباید در برابر بزرگترها این گونه بلند صحبت کنی. البته پدرش واکنشی نشان نداد و حتی به او نگاه هم نکرد. سراغ آقای مدیر را گرفتند که با نگاهی به ساعت گفتم حدود ده دقیقه یا یک ربع دیگر خواهد رسید، پدر کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت. تعارف کردم و روی صندلی کنار در نشستند و منتظر آمدن آقای مدیر بودند.

بهترین فرصت بود و می توانستم کمی اوضاع درسی و رفتاری این دانش آموز را برای پدرش شرح دهم، با این کار می توانستم از زمان بهترین استفاده را ببرم. رفتم و از فایل دفتر نمره ام را برداشتم. می خواستم شروع به صحبت کنم که این فکر به ذهنم رسید که بهتر است خود دانش آموز نباشد، شاید انتقاد و ایراد گرفتن از او در برابر پدرش تاثیر روانی خوبی روی او نداشته باشد، به دانش آموز گفتم در حیاط مدرسه منتظر باشد. به پشت میز آقای مدیر رفتم و خودم را برای توضیحی مبسوط آماده کردم.

ابتدا کمی در مورد رفتار و شیطنت هایش گفتم، با توجه به این که زاویه من با آقای پدر نود درجه بود، گاهی اوقات سرش را به سمت من می چرخواند و نگاه معنی داری به من می انداخت و بعد دوباره روبرویش را نگاه می کرد. از روی دفتر نمره شروع کردم به توضیح دادن وضع نمرات و فعالیت های فرزندش، از چند باری که پای تخته آمده بود نمره خوب و قابل توجهی کسب نکرده بود و امتحاناتش را هم خیلی بد داده بود. گفتم باید توجه بیشتری نسبت به فرزندتان داشته باشید، او به شدت نیاز به مراقبت دارد.

با این همه توضیحاتم هیچ تغییری در چهره او مشاهده نکردم و حتی یک کلمه هم صحبت نکرد و فقط گاهی اوقات با سر یا تایید می کرد و یا به نشانه تاسف تکانی می داد. واقعیت امر زیاد به من نگاه نمی کرد و انگار حرفهایم برایش اهمیتی نداشت، پیش خودم فکر کردم شاید بنده خدا از خجالت وضعیت بچه اش لب به سخن نمی گشاید، به همین خاطر کمی لحنم را آرام تر کردم و از او خواستم که به فرزندش کمی توجه کند.

حدود ده دقیقه بود که فقط داشتم حرف می زدم و توصیه های آموزشی و تربیتی می کردم، به او گفتم: اعتدال همیشه بهترین راه حل است، نه آن قدر سختگیری و مراقبت که دانش آموز فراری شود و نه آن قدر آزادی و بی قیدی که دانش آموز بیخیال شود، بهتر است راهی متعادل برای تعامل با فرزندتان پیدا کنید. هم با او دوست باشید و هم او را کاملاً کنترل کنید. تنها راه همین اعتدال است.

حرف نزدن ایشان آرام آرام داشت مرا عصبانی می کرد. از میز مدیر فاصله گرفتم و روی صندلی مقابلش نشستم. چهره معصوم و دوست داشتنی ای داشت ولی این بی جواب گذاشتن صحبت های من اصلاً مودبانه نبود، حداقل می بایست یک بار هم که شده جوابم را بدهم یا تایید کند یا رد کند. این قدر آرام بودن هم در این وضعیت زیاد خوب نیست، حداقل به عنوان یک شخصی که مقابل ایشان هستم حق دارم که حرف هایم شنیده شود و به آن جوابی داده شود، این سکوت واقعاً بی ادبی است.

 از این که به  من محل نمی گذاشت خیلی ناراحت شدم، من هم دیگر صحبت نکردم و دفتر نمره را بستم و رفتم روی همان صندلی کنار بخاری که در گوشه دفتر بود نشستم. چند دقیه نگذشت که آقای مدیر وارد دفتر شد. پدر دانش آموز تا او را دید از جایش بلند شد و به سمت او رفت. آقای مدیر هم با چهره ای باز سید خطابش کرد و با او دست داد. واقعاً گیج شده بودم، این آقا یک کلمه هم با من حرف نزد و حالا در همین بدو ورود آقای مدیر با او این چنین گرم گرفته است. خدای ناکرده من هم دبیر فرزندش هستم. یعنی اندازه یک کلام هم ارزش ندارم.

ناراحت و افسرده گوشه دفتر نشستم و به آقای مدیر و پدر دانش آموز نگاه می کردم و افکار بدی در ذهنم در حال شکل گرفتن بود، چرا خانواده ها برای ما دبیرها ارزش قائل نیستند؟ مدرسه که فقط مدیر ندارد، ما هستیم که فرایند آموزشی و پرورشی را در کلاس پیاده می کنیم. مدیر فقط یک هماهنگ کننده است و ما اگر نباشیم امر آموزش مختل می شود، هیچ کس به ما توجه نمی کند، برای همه رئیس و مدیر مهمتر است.

آقای مدیر به سمت من آمد بعد از سلام و احوال پرسی گفت: به نظر ناراحت و عصبانی می آیی؟ چه شده است؟ گفتم: چیز خاصی نیست، بعداً برایتان توضیح می دهم، شما به کار این آقا رسیدگی کنید که فقط با شما کار دارد و انگار مدرسه به غیر از مدیر هیچ عوامل دیگری ندارد. فکر کنم آقای مدیر چیز خاصی از حرف های من نفهمید، چون با چهره ای متعجب فقط گفت باشد و به سمت  آقای پدر رفت تا به ادامه صحبتش بپردازد.

اولیای دانش آموزان در روند آموزشی و پرورش آنها بسیار مهم هستند. بزرگترین مشکل مدرسه این است که بسیاری از اولیا از وضعیت درسی و رفتاری فرزندشان اطلاع ندارند و تا زمانی که از آنها خواسته نشود جهت بررسی به مدرسه نمی آیند. هرچه دانش آموز بهتر و منضبط تر است اولیای آنها بیشتر با مدرسه در ارتباط هستند، ولی متاسفانه در نقطه مقابل این خانواده ها، اولیایی هستند که گاهی حتی عامل مخلی برای فرآیند تعلیم و تربیت می شوند.

همانطور که از دور شاهد آنها بود، در رفتار آقای مدیر با او بسیار متعجب شدم. کمی که دقت کردم دیدم که آنها با ایما و اشاره صحبت می کنند، بیشتر که دقت کردم دیدم که آقای پدر اصلاً حرف نمی زند و فقط با اشاره با آقای مدیر صحبت می کند. آقای مدیر هم سعی می کند منظورش را با حرکات دست و همچنین هجی کلمات به او بفهماند. همین رفتار به شدت مرا به فکر فرو برد، اتفاقاتی که در حدود این یک ربع پیش رخ داده بود را در ذهنم مرور کردم و به نتیجه ای عجیب رسیدم.

آقای مدیر به کنارم آمد و گفت: ایشان دایی دانش آموز هستند و آمده اند تا اجازه او را بگیرند تا او را چند روزی به همراه کاروان روستا به مشهد ببرند. کار خاصی که نداری؟ اگر هم درس دادی حواست باشد که به او کمک کنی تا زیاد عقب نیفتد. هنوز در شوک آن نتیجه ای بودم که به آن رسیده بودم که آقای مدیر سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: سید ناشنوا است.

حدسم درست بود و حالا به تمام علت های رفتار این آقا پی بردم، خیلی دیر فهمیدم که ایشان ناشنوا است و باز هم در مورد رفتار ایشان زود قضاوت کرده بودم، این بنده خدا اصلاً صدایم را نمی شنید تا بخواهد چیزی بگوید، مخصوصاً زمانی که من پشت میز آقای مدیر بودم، زیرا در این وضعیت ایشان روبرویم نبود و گاهی فقط به من نگاه می کرد. باز هم جای شکرش باقی است که رفتار نامناسبی یا عصبانیتی از خودم نشان ندادم، حتی حرفی هم نزدم و همه چیز در درون ذهنم رخ داده بود.

لبخندی زدم و گفتم: البته جلسه بعد درس می دهم ولی ایرادی ندارد، هم درسش ساده است و هم در زمان حل تمرین دوباره توضیح خواهم داد. فقط چرا دایی آمده است که اجازه دانش آموز را بگیرد، مگر شما اجازه ندارید که تنها به پدر یا مادر اجازه اینگونه کارها را بدهید؟ آقای مدیر گفت: پدرش را می شناسم، او در شاهرود سر کار است و ماهی یک بار می آید. گفتم پس اگر پدر این دانش آموز را دیدید از طرف من به ایشان بگویید که کمی بیشتر حواسش به فرزندش باشد.

آقای مدیر به دانش آموز اجازه داد که این سه روز آخر هفته را به مشهد برود و او را به همراه دایی اش تا در مدرسه بدرقه کرد. وقتی برگشت رو به من کرد و گفت: غیبت یک دانش آموز آن هم دانش آموز نسبتاً ضعیف که ناراحتی و عصبانیت ندارد، چنان گوشه دفتر اخم هایت را کشیده بودی که من هم ترسیدم، چه برسد به سید. نگران نباش، او این چند روز هم نیاید باز همان نمره ناپلئونی اش را می گیرد و درس شما را قبول خواهد شد.

در جوابش گفتم، من با غیبت محسن مشکلی ندارم فقط از این ناراحت شده بودم که حدود ده دقیقه داشتم یک روند برای آقایی که فکر می کردم پدرش است، در مورد درس و رفتار این دانش آموز توضیح می دادم و تا حد توانم از روانشناسی که در تربیت معلم خوانده بودم برایش می گفتم و کلی راهکار برای حل مشکل درسی و اخلاقی پیش پایش گذاشتم. با این همه انرژی که من صرف کردم حالا فهمیده ام که ایشان پدرش نبوده و از همه بدتر هیچی از این همه گفته هایم را نشنیده است.

بیشتر عصبانیتم هم سر همین بود که هیچ واکنشی نشان نمی داد، فقط گاهی با سر تایید می کرد یا سرش را تکان می داد. چقدر صغری کبری چیدم تا بتوانم او را متقاعد کنم که بیشتر باید به فرزندش توجه کند. چقدر سعی کردم اصول روانشناسی و مکتب های تربیت در خانواده را ساده و مختصر به او بگویم تا بتواند در خانه روش بهتری برای تربیت فرزندش داشته باشد. اندازه یک جلسه آموزش خانواده حرف زدم. حالا این همه حرف هایی که زدم را کسی به غیر از خودم نشنیده است.

واکنش آقای مدیر جالب بود. از بس خندید، روی صندلی ولو شد. من هم خنده ام گرفته بود. این همه توضیح و صحبت و ... درنهایت هیچ در هیچ، به قول ریاضی هیچ به توان دو. فقط از او خواستم تا این موضوع را بین همکاران مطرح نکند، می دانستم این موضوع تا مدتها نقل محافل آنها خواهد بود. البته عاجزانه خواستم و آقای مدیر هم بعد از کلی خندیدن قول دادکه به کسی چیزی نگوید. ولی هر وقت اولیای دانش آموزی می آمد، با لبخند خاصی به من می گفت: نمی خواهی کمی از روانشناسی برای ایشان هم توضیح بدهی؟

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد