چهار شنبه عصر بعد از تعطیل شدن مدرسه، همه دوستان به خانه هایشان رفتند و من ماندم تنهای تنها، وقتی از درون مینی بوس سرویس معلمان برایم دست تکان دادند، همانجا دلم گرفت و در قعر تنهایی خودم غرق شدم. البته این تنهایی ها جزئ لاینفک زندگی من شده است و آرام آرام دارم به آن عادت می کنم. فکر کنم برای تنها زیستن در حال آماده شدنم، آیا در آینده هم می بایست همین گونه تنها باشم؟ آیا این گونه زیستن ممکن است؟
تصمیم گرفتم که با خانه تماسی بگیرم تا کمی با مادرم صحبت کنم و انرژی بگیرم و خودم را از این تفکرات تاریک تا حدی رهایی دهم، از همان مدرسه به سمت مخابرات که کمی با روستا فاصله داشت پیاده به راه افتادم. مسول مخابرات که مرا می شناخت بعد از سلام و احوالپرسی گرمی که با من کرد، شماره خانه ما را گرفت. خدا را شکر گوشی را مادرم برداشت و بعد از کلی قربان صدقه رفتن از من پرسید که حالم چه طور است؟ مجبور بودم کمی دروغ بگویم که او در کیلومترها دورتر دیگر نگران من نباشد. گفتم همه چیز روبه راه است و خدا را شکر خوش می گذرد.
می توانستم لبخند رضایت را روی چهره مادرم تجسم کنم و همین برایم کلی ارزش داشت و به من انرژی می داد، می دانم دروغ گفتن کاری بسیار بدی است ولی در این مورد چاره ای نداشتم و مجبور بودم، هم برای مادرم و هم برای خودم راهی جز این کار نبود. البته زیاد هم غیرواقعی نگفتم، درست است که تنها هستم ولی در سختی و عذاب نیستم و خودم راهی برای مقابله با آن پیدا خواهم کرد. از اهالی خانه پرسیدم که مادر گفت همه خوب هستند و پدر هم رفته تا بلیط قطار بگیرد.
تعجب کردم و پرسیدم بلیط قطار؟ مادرم خنده ای کرد و گفت، چند روزی را با خاله ات و خانواده اش قرار است به تبریز برویم و خبری از خاله و دایی هایم بگیریم. خیلی وقت است تبریز نرفته ایم، البته اصرارهای مهربانانه فاطمه خاله جان (خاله مادرم) باعث شد تصمیم به این سفر بگیریم. ای کاش تو هم بودی و با ما می آمدی. خیلی دوست داشتم در کنار ما باشی، حالا که زنگ زدی و گفتم دلم پیش تو ماند، فکر نکنم این سفر به من خوش بگذرد.
با خوشحالی گفتم: به به، چه کار خوبی کردید، حتماً خوش می گذرد، سفر خانوادگی آن هم با قطار به موطن اصلی بسیار لذت بخش است، هم به شما خوش می گذرد و هم با فامیل دیداری تازه می کنید و آنها هم دلشان باز می شود. جمله آخر مادرم دل مرا هم لرزاند، مادرها همیشه در فکر فرزندانشان هستند، همیشه نگران آنها هستند و حتی به خود اجازه نمی دهند که بدون آنها شادی کنند. این مهر مادری عجب نیروی عجیب و قوی ای است. می بایست با صحبت های دلگرم کننده خودم خیال او را از بابت خودم راحت کنم.
پرسیدم، کی می روید و کی برمی گردید؟ مادرم گفت:اگر بلیط باشد فردا شب می رویم و دوشنبه یا سه شنبه هفته بعد هم بازمی گردیم. نگران نباش تا تو بیایی ما خانه هستیم. خندیدم و گفتم نگران من نباشید و بروید. بنده خدا آهی کشید و گفت: ای کاش محل کارت همینجا بود تا با هم می رفتیم. دلم پیش تو است و زیاد به من خوش نمی گذرد. گفتم مادرجان به این چیزها فکر نکن، تازه اگر من تهران هم بودم باز هم در این زمان نمی توانستم با شما بیایم. مادرم آهی کشید گفت: حتماً تابستان با تو به تبریز خواهیم رفت، قول می دهم. من هم با خنده گفتم حتماً.
خیلی خوشحال شدم که خانواده ام می خواهند به سفر بروند، واقعاً برایشان لازم بود تا حال و هوایی عوض کنند. با توجه به اتفاقاتی که در سال گذشته رخ داده بود همه نیاز به یک تغییر روحیه داشتیم، تا جایی که امکان داشت با خنده و شوخی سعی کردم تا نبودنم را توجیه کنم و مادرم این سفر را با خیال راحت برود، می خندید ولی احساسم به من می گفت این مادر در تبریز هم به فکر من خواهد بود. به مادرم گفتم که نگران من نباشد و به سفر به دیار آبا و اجدادی اش برود تا خاطرات خوش دوران کودکی و نوجوانی خود را زنده کند که انسان فقط به خاطرات خوش زنده است.
پیاده به سمت خانه بازگشتم و در مسیر از مغازه آقای خان احمدی چند تا تخم مرغ گرفتم و در صف نانوایی ایستادم و پنج تا نان گرفتم که تا شنبه دیگر مشکلی نداشته باشم. شام برای خودم کوکو سیب زمینی پختم، حالا بعد از کلی آزمایش و خطا و خراب کردن، می توانم بدون هیچ مشکلی کوکوها را سرخ کنم و برگردانم. سیب زمینی بیشتری گرفتم تا تعداد بیشتری درست کنم و یکی دو روزی غذایم آماده باشد. همه چیز عالی بود و خودم از رنگ و بو این کوکو ها به وجد آمده بودم.
شام را خوردم و بعد از کمی مطالعه پلکهایم سنگین شد، فردا صبحی هستم و به همین خاطر همان ساعت ده شب خوابیدم. شب اول تنهایی بدون مشکل سپری شد و فردا هم تا ظهر مدرسه بودم و همه چیز در کمال آرامش بود. ظهر که به خانه آمدم، پسر همسایه برایم چند تا گوجه فرنگی درشت آورده بود که در کنار کوکوها ناهار بسیار لذیذی شد. بعد از اینکه سیر شدم. ضبط را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم و روی زمین دراز کشیدم. معمولاً بعد از ظهر ها اگر کلاس نداشته باشم، چند ساعتی را می خوابم ولی امروز هرکار که کردم خواب به چشمانم نیامد.
نمی دانم چه شد و چگونه افکاری بسیار آزار دهنده به سراغم آمد، به شدت خودم را با خانواده ام مقایسه می کردم. آنها در سفر و شاد و خندان و من در اینجا تنها و غمگین. روزگار بدی است، آخر هفته همه در کنار خانواده هایشان هستند و حتی بعضی ها هم مانند خانواده من در سفر هستند و در کمال خوشی و سرحالی، حالا من در اینجا تنهای تنها زانوی غم به بغل گرفته ام. به شدت به خانواده ام حسودی کردم و دوست داشتم من هم در کنارشان در حال لذت بردن باشم.
شب هنگام وضعم بسیار بدتر بود، درونم آتشی بود که همچنان شعله می کشید و همه چیزم را می سوزاند. خودم را با هرکه مقایسه می کردم، در کفه پایین ترازو قرار می گرفتم و همین آتش درونم را شعله ور تر می ساخت. تا کی باید در اینجا باشم و خدمت کنم؟ ده سالی است که در سازماندهی نفر آخر هستم و هیچ کسی در رشته ریاضی در این منطقه استخدام نشده است. هر سال ابتدا مرا به وامنان یا کاشیدار می فرستند و بعد شروع می کنند به پر کردن دیگر روستاها و مدارس شهر، انتقالی هم که نمی دهند و کسی را هم ندارم که سفارش کند تا کارم درست شود.
با این اوصاف تا آخر سی سال را باید در اینجا دور از خانواده باشم، مسیر زندگی من به کجا خواهد رفت؟ آینده ام چگونه خواهد شد؟ هرچه فکر می کردم فقط سیاهی بود و سیاهی، از دود آتشی که تمام وجودم را فرا گرفته بود، احساس خفگی می کردم. احساس تنهایی شدیدی می کردم، نه به خاطر اینکه کسی در کنارم نیست، کلاً خودم را تنها می دیدم در میان بیایانی بی آب و علف و غرق در سکوت و تاریکی. هیچ کس در این دنیا مانند من نیست، من از همه این انسانها بدبخت تر هستم و حتی راهی هم برای نجاتم نیست.
روز به پایان رسید و شب با هجومی سهمناک غرش کنان فرا رسید و همه جا در تاریکی غرق شد. تاریکی در تاریکی واقعاً غیرقابل تحمل است. هیچ راهی برای برون رفت از این مهلکه نبود، می خواستم کتاب بخوانم تا ذهنم را منحرف کنم ولی چشمانم حروف و کلمات را نمی دید. کاست فریاد استاد را گذاشتم تا شاید کمی حالم بهتر شود که همان تصنیف فریاد همه چیزرا برای من بدتر کرد:
این شب هولناک به صبح نمی رسید، خواب هم به چشمانم نمی رسید. این افکار همچون آتشفشانی بود که داشت تمام وجودم را در آتش خود ذوب می کرد. هرچه تقلا می کردم که از آنها خلاصی یابم نمی شد و همچنان در آن حالت مایوس کننده بودم. اشتهایم به کل از دست رفته بود و همه چیز برایم بی ارزش شده بود. خود را در اوج سختی و بدبختی می دیدم و دیگران را در اوج مسرت و خوشبختی، همه حتی اهالی این روستا در کنار خانواده هایشان شاد بودند، فقط من در میان این همه انسان شاد، افسرده و غمگین با آینده ای نامعلوم دست به گریبان بودم.
هیچگاه این گونه حالم خراب نشده بود، هر از چند گاهی این تفکرات به سراغم می آمد ولی زودگذر بود و زیاد در ذهن و دلم بیتوته نمی کرد، ولی حالا چنان جا خوش کرده بودند که اصلاً قصد رفتن نداشتند. ای کاش دوستان بودند و حداقل در میان آنها کمتر احساس تنهایی می کردم ولی می بایست تا شنبه صبر می کردم تا آنها بیایند، ای کاش مدرسه باز بود و سر کلاس می رفتم تا حداقل آنجا از دست این افکار خلاص شوم ولی برای آن هم باید تا شنبه صبر کنم. من در این شرایط یک ساعت را نمی توانم تحمل کنم، چه طور می بایست تا شنبه را تحمل کنم.
آن قدر وضعیتم بغرنج شده بود که حتی به برآمدن آفتاب هم امید نداشتم. چنان درونم به هم ریخته بود که این شب سیاه را بینهایت فرض می کردم و منتظر خورشید بودن برایم کاری عبس شده بود. چشمان به پنجره و تاریکی بیرون بود و در وهم این ظلمت دست و پا می زدم تا شاید کمی از فرو رفتن در این ورطه هولناک خلاصی یابم. ای کاش این ذهنم قیاس نمی کرد و مرا این گونه در این چاه عمیق و تاریک نمی انداخت.
اولین نشانه های صبح چشمان بی رمق مرا جانی دوباره بخشید، احساس آمدن خورشید و رهایی از این شب تاریک و سیاه و وحشتناک جانی دوباره به تن بی رمق من داد. روشنایی چقدر زیبا و آرامش بخش است. صبح بهترین زمان است که خبر از پایان شب می دهد. ای کاش همه چیز مانند خورشید بود که بی منت هر روز نور امید بخشش را بر پیکره سرد و تاریک همه چیز می افکند و همه را به زندگی وا می دارد. همه چیز را به زندگی پس از مرگی دهشتناک مجبور می کند.
روشنایی حالم را خیلی بهتر کرد، بهترین راه برای آزاد کردن ذهنم از این افکار پلید این بود که من هم باید سفری برای خودم ترتیب بدهم، البته نه آنچنان دور که خانواده ام رفته اند و نه خیلی نزدیک که حس سفر ندهد. کوله را برداشتم و یک تکه نان و قمقمه آب را درونش گذاشتم و در همان پگاه صبح از خانه بیرون زدم. عهد کردم تا ظهر فقط بروم و بروم و هرجا رسیدم اتراق کنم و بعد از چند ساعتی همان راه را بازگردم.
طبیعت برای من بهترین درمان است. همیشه دوستان زیادی که در آنجا دارم به خوبی مرا درک می کنند و حواسشان به من هست، شاید حرفی نزنند و حتی حرکتی هم نکنند ولی با تمام قوا انرژی مثبت برایم می فرستند که همین بزرگترین و مهمترین کار است. ای کاش انسانها هم این گونه انرژی برای همدیگر متصاعد می کردند.
کلی از مسیر را به سلام و علیک و احوالپرسی از درختان گذشت. ابتدا یکی یکی حال و احوال می کردم ولی وقتی به جنگل رسیدم و در میان آنها قرار گرفتم با خجالت و کلی معذرت خواهی به همه یکجا و با صدای بلند سلام کردم. آنقدر بزرگوار بودند که همه جواب سلامم را دادند، این درختان به نظر من مهربان ترین موجودات روی زمین هستند. با کوه های سر به فلک کشیده که صخرهای خود را نمایان کرده بودند هم خوش و بش کردم که با همان هیبت همیشگی حال و احوالم را خوب کردند.
مسیر مالرویی را در پیش گرفتم و ادامه دادم، نمی دانستم به کجا می روم ولی هرچه بود این نداستن از دانستن خیلی بهتر بود. به دره ای عمیق رسیدم و مقابلش ایستادم، دنیا برایم عوض شد و احساس کردم که زمان متوقف شده است. همه چیز اینجا فرق داشت، ترسی همراه با هیجان به سراغم آمد که برایم خوشایند بود. دره مرا به درون خود می خواند و من هم با شوق و البته کمی هراس به ندایش لبیک می گفتم و وارد دره شدم. ساعت ها در این دره بودم و از سوی دیگرش بالا آمدم.
بعد از گذر از این دره به مرتعی نسبتاً وسیع رسیدم، اصلاً نمی دانستم کجا هستم.این مکان مرتفع بود و سرسبز و آرام، حسی داشتم که تا به حال تجربه نکرده بودم، حسی که می گفت اینجا دنیایی دیگر است. از ظهر خیلی گذشته بود، نشستم و خواستم چیزی بخورم، خودم تعجب کردم که هیچ میلی به غذا ندارم، هنوز اثرات فشار شدید دیشب در من باقی بود.
دوست نداشتم بازگردم، ای کاش من هم درخت یا بوته ای بودم و در همین مرتع زندگی می کردم و از این همه هیاهو و مشکلات به دور بودم، واقعاً گیاهان زندگی بسیار آرام و سودمندی دارند. ساکت هستند و هیچ حرکتی هم نمی کنند و دلشان هم برای هیچ چیز تنگ نمی شود، همه دوستان و بستگانشان هم همیشه و سالها در کنارشان هستند. فقط خدمت می کنند و در قبال آن هم هیچ چیزی نمی خواهند. زندگی گیاهان در فایده رساندشان است، و زندگی ما انسانها درست نقطه مقابل آنهاست.
همه چیز برایم تا حدی به حالت عادی برگشته بود، دیگر آن سیاهی ها در ذهنم نبود و خود را همچون این گیاهان فرض می کردم که باید به هر شکلی که ممکن است زندگی کنم. زندگی کردن ساختنی است و باید برای خودم هم که شده خوبش را بسازم، حتی اگر ابزار و وسایل لازم را نداشته باشم، وگرنه این آوار هر لحظه مترصد این است که بر روی من خراب شود و زندگی را از من بگیرد. این درختان و گیاهان درس بزرگی به من دادند.
دوست داشتم بمانم ولی چه سود که باید بازمی گشتم. این دنیا که در آن زیبایی و سکوت و خدمت موج می زند، بهترین جا برای زندگی است. بهشت برای من همینجاست که اولاً اصلاً نمی دانم کجاست و همین که هیچ انسانی در آن نیست بزرگترین نعمت است. همه از ناکجا آباد گریزان هستم ولی من این ناکجا آباد را با تمام وجود دوست دارم. با دلی پر از اندوه جدایی، مسیر برگشت را در پیش گرفتم.
به نزدیکی های روستا که رسیدم و اطراف برایم آشنا شد کاملاً احساس کردم که از دنیایی دیگر به دنیای خودم بازگشته ام، بازگشتنی که نمی خواستم ولی اتفاق افتاد. فقط حیف که نمی دانم راه آن دنیا از کجا بود و چگونه باید دوباره به آنجا رفت. انگار کل مسیر از حافظه ام عامدانه پاک شده است. ای کاش مسیر در ذهنم می ماند تا اگر باز هم حالم خراب شد به این دنیا بروم و حالم خوب شود.