معاون مدرسه فردی بود منظم و مقرراتی، قدی نسبتاً بلند داشت و همه بچه ها از او حساب می بردند. امسال تازه به این منطقه آمده بود و هیچ کس او را نمی شناخت و او هم کسی را نمی شناخت، ابتدا فکر می کردم این غربت باعث کم حرفی اوست ولی بعد از مدتی فهمیدم کلاً فردی آرام و ساکت است و کمتر در جمع معلمان قرار می گیرد. بیشتر اوقات سرش به کار خودش بود و یا در حیاط مدرسه مراقب دانش آموزان بود.
درست است که کمی سرد به نظر می رسید ولی بسیار مودب بود و در رفتارش بسیار دقت می کرد، با همه بسیار رسمی و مودبانه برخورد می کرد. البته در جمع همکاران و دوستان من که بسیار شوخ و بذله گو بودند این گونه رفتار او بسیار شاخص به نظر می رسید. شاید اگر در مدرسه ای در شهر بود، احتمالاً این طور به نظر نمی رسید، در آنجا معمولاً ارتباط بین همکاران به این شکلی که این جا هست، نیست. در هر صورت به کارش وارد بورد و از زمانی که به مدرسه ما آمده بود، نظم خاصی حکم فرما شده بود.
کمی هم حساب گر بود، یعنی به امور مالی بسیار حساس بود و تاحد امکان کمتر هزینه می کرد. بیتوته نمی کرد و با سرویس معلمان هر روز رفت و آمد می کرد، کاری که من از انجام آن عاجزم. بعد از حدود یک ماه که به خاطر جا ماندن از سرویس با پژو نقره ای رنگش آمد تازه فهمیدیم که ماشین دارد، در دل می گفتم که این همه سختی سرویس و مینی بوس را تحمل می کند در صورتی که خودش ماشین سواری دارد و هر وقت اراده کند می تواند حرکت کند. برای من که رفت و آمد برایم بسیار آزار دهنده بود، نیاوردن ماشین توسط آقای معاون بسیار عجیب بود.
یکی دوبار که تنها بودم از او خواستم که شبی را میهمان من باشد و ماندن در روستا را تجربه کند، خیلی دوست داشتم که به او نزدیک شوم ولی همیشه با همان چهره سردی که داشت خیلی مودبانه درخواستم را رد می کرد و می گفت که نمی تواند بماند. طوری رفتار می کرد که اصلاً نمی شد به او نزدیک شد، فهمیدم که او فردی کاملاً درون گرا است و با محیط اطرافش نمی تواند یا نمی خواهد ارتباط برقرار کند. همین باعث شد که من و دیگر همکاران نیز از او فاصله بگیریم.
شخصیت عجیبش برای همه ما سوال برانگیز بود، در ماه های ابتدای سال در شیفت مخالف که مدرسه دخترانه بود، بیشتر صحبت ها در مورد او و دلیل چنین رفتارش بود. همین سکوت و رفتار سردش باعث شده بود که داستان هایی برایش بسازند که برایم بسیار عجیب بود، این جا بود که فهمیدم در تاریخ این همه افسانه چطور درباره یک فرد یا یک قوم یا یک حادثه ساخته می شود. کلاً ما انسانها دوست داریم از خودمان داستانی برای چیزی که نمی دانیم بسازیم.
به جای این که در کار خودمان دقت کنیم و سعی در حل مشکلات خودمان داشته باشیم، بسیار علاقه مندیم که سر از کار دیگران در بیاوریم. این خصلت آدمی بسیار عجیب و گاهی هولناک است. یک بار در جواب نقد یکی از همکاران در مورد او گفتم: هر کسی اخلاقی دارد، آیا به شما که همه اش در حال جوک گفتن هستی ایراد گرفته است که شما از او ایراد می گیرید. بگذارید هر کس همانطور که می خواهد زندگی کند، به شما که آسیبی نمی زند.
اواسط امتحانات خرداد بود، آزمون درس زبان انگلیسی راس ساعت آغاز شد و بچه ها شروع کردند به جواب دادن سوالات. در سالن که قدم می زدم متوجه جای خالی محمدامین شدم. محمدامین دانش آموز مودبی بود که از نظر درسی در حد متوسط قرار داشت، در روستا او را زیاد پشت تراکتور دیده بودم. اکثر اوقات به پدرش در کارهای مزرعه کمک می کرد و به قول پدرش کشاورز قابلی بود.
محمد امین از آن دسته دانش آموزانی بود که خیلی زود شخصیتش شکل یافته و ثابت شده بود. واقعاً مانند یک مرد رفتار می کرد، درطول سه سالی که دانش آموز من بود هیچگاه ندیدم برای کم کاری یا نمره کم گرفتنش توجیه بیاورد. همیشه واقعیت را می گفت وهمین باعث شده بود که او را بسیار دوست داشته باشم و بیشتر حواسم به او باشد. همین که دیدم در جلسه امتحان نیست، غیبتش را سریع به مدیر اطلاع دادم تا پیگیری کند.
مدیر یکی از دانش آموزان ابتدایی داخل حیاط را به صورت پیک به خانه محمدامین فرستاد تا از او و دلیل نیامدنش خبری به دست آورد، این رویه ارسال پیک در مدرسه ما معمول بود. حدود یک ربع بعد محمد امین به همراه قاصد آمد. همراه آنها پدر محمدامین هم بود. تا چشممان به او افتاد همه چیز را فهمیدیم. پای راستش تا زانو در گچ بود، به سختی راه می رفت و زیربغلش را پدرش گرفته بود.
محمد امین هیکلی نسبتاً درشت داشت، وزنش زیاد بود و از نظر قد فقط چند سانتی متری از من کوتاه تر بود. کلاً بیشتر از سنش نشان می داد. همین باعث شده بود که پدرش هم که او را کمک می کرد، همانند خود محمدامین به نفس نفس زدن بیفتد. البته از خانه تا جلو در مدرسه را با تراکتور آمده بودند که واقعاً برایم سوال بود که چه طور با این وضعیت توانسته است سوار تراکتور شود. همین شیب تند کوچه مدرسه واقعاً برایشان نفس گیر بوده است.
امتحان را نوشت و همانجا روی صندلی منتظر ماند تا یکی از بستگانش به دنبالش بیاید. همه بچه ها رفته بودند و همین فرصتی شد تا از او بپرسم که چه اتفاقی افتاده است. لبخندی زد و گفت: چیز خاصی نیست، سر زمین با تراکتور بودم، وقتی می خواستم پیاده شوم، از بالای تراکتور پریدم، پایم روی سنگی چرخید و به شدت پیچید و از مچ در رفت. اول بردند پیش پیرزن روستای مجاور ولی خوب نشدم و دردم زیاد بود و ورم کرد، آخر سر مجبور شدند که مرا به شهر ببرند. وقتی عکس گرفتند هم مچ پایم در رفته بود و هم نازک نی ساق پایم مو برداشته بود.
فردای آن روز اتفاق عجیبی رخ داد، صبح وقتی به مقابل مدرسه رسیدم سرویس معلمان هم رسید و آقای معاون در بین همکارانی که پیاده شدند نبود. در مدرسه هم نبود، تا به حال به یاد نداشتم که ایشان روزی نیامده باشد. به سالن رفتم و تا بچه ها را مرتب کردم که ایشان رسید و مانند همیشه رفت سراغ کارهایش و بعد از چند دقیقه برگه ها را آورد و بعد از سلام آنها را به من و دو مراقب دیگر داد. به این فکر می کردم که چه طور آقای معاون دلش آمد تا ماشین نو خود را در این جاده خاکی بیاورد. حتماً باز هم از سرویس جامانده است.
نیم ساعتی به امتحان نهایی پایه سوم راهنمایی مانده بود که آقای معاون از مدرسه خارج شد و به بیرون رفت، چیزی به شروع امتحان نمانده بود که آقای معاون را در حیاط مدرسه دیدم که زیر بغل محمدامین را گرفته بود و داشت به او کمک می کرد که به مدرسه بیاید. تا به حال ندیده بودم آقای معاون با دانش آموزی این چنین نزدیک شده باشد. همانطور که با ما رسمی بود با دانش آموزان هم بسیار بیشتر از ما رسمی و خشک برخورد می کرد.
امتحان تمام شد. وقتی همه بچه ها رفتند، آقای معاون دوباره به کمک محمدامین رفت و به همراه هم از مدرسه خارج شدند، واقعاً به من برخورد که چرا من به آنها کمک نکنم. سریع به آنها پیوستم و همان اوایل حیاط مدرسه بود که من هم طرف دیگر محمد امین را گرفتم. بنده خدا از خجالت داشت آب می شد، می گفت تو را به خدا زحمت نکشید، خودم می روم. آقای معاون گفت: با این پا که نمی توانی بروی باید کمکت کنیم، فردا یک عصا هم برایت می آورم تا با آن بهتر بتوانی راه بروی.
وقتی از در مدرسه خارج شدیم، صحنه ای دیدم بسیار تاثیرگزار که تا مدتها در ذهنم نقش بست. آقای معاون در ماشینش را باز کرد و محمدامین روی صندلی عقب نشست. در همین حین پدر محمدامین هم رسید و کلی از ما تشکر کرد. بعد خودش هم سوار شد و ماشین را روشن کرد، از همانجا به من گفت: به آقای مدیر بگویید که درب ها را قفل کند و با سرویس برود، من بعد از این که محمد امین را رساندم خودم می روم.
این رفتار از آقای معاون اصلاً قابل پیش بینی نبود، تازه فهمیدم با ماشین آمدن آقای معاون چه علتی دارد. واقعاً این مرد را نمی شود شناخت، رفتارش با آنچه هست بسیار متفاوت است. به یاد کارتون معاون کلانتر افتادم که می گفت: پشت این ستاره حلبی قلبی مهربان از طلا وجود دارد. در مورد معاون مدرسه ما هم پشت این چهره سرد، مردی مهربان و رئوف وجود دارد.
امتحان بعدی هم ایشان با ماشین خودش آمد و به دنبال محمدامین رفت، این رویه تا پایان امتحانات برقرار بود. یک روز بارانی وقتی ماشین گِلی و کثیف او را کنار کوچه مدرسه دیدم واقعاً به این فکر می کردم که چطور آقای معاون به این کار راضی شده است؟ واقعاً انسان با توجه به شرایط قابل شناختن و پیش بینی نیست، فردی که حاضر است به خودش زحمت بدهد تا ماشینش مشکلی پیدا نکند، حالا حاضر است ماشینش این چنین کثیف شود ولی به کمک فرد دیگری بپردازد.
در همان روزها یک بار که در دفتر با او تنها بودم، گفتم: خدا خیرت بدهد که محمدامین را می رسانی. واقعاً کار بزرگی می کنید. مگر کسی از بستگانش نیست که او را برساند؟ با همان حالت رسمی و سرد گفت: پرسیدم، کسی نیست و مجبور هستند او را با تراکتور یا وانت بیاورند که این هم برای بچه ای که پایش در گچ است بسیار سخت است. بسیار از او تعریف و تمجید کردم ولی فقط برایم این ابیات را خواند:
بنی آدم اعضـای یک پیکــــــــــــــرند که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عـــضوی به درد آورد روزگار دگر عضو ها را نمـــــــــــــــــــاند قرار
تو کز محنـــــــت دیگران بی غــــمی نشــــــاید که نامت نهـــــــند آدمی
فقط نگاهش می کردم و قادر به گفتن چیزی نبودم. واقعاً انسان موجودی پیچیده است. واقعاً به ظواهر و رفتار نمی توان زیاد اعتماد کرد و بر اساس آنها در مورد افراد قضاوت کرد. این آقای معاون در کمال سکوت و سردی در رفتار( البته به نظر ما)، انسانی بسیار رئوف و خوش قلب است. این رفتار او به من ثابت کرد که نباید در مورد انسانها قضاوت کرد، وقتی اطلاعات کافی نباشد این کار تبعات و آسیبب های جبران ناپذیری به بار خواهد آورد. خدا را شکر من زیاد در مورد ایشان چیزی نگفتم ولی باقی همکاران با آن نظرات عجیبشان چقدر در اشتباه هستند.
تا پایان سال تحصیلی هیچگاه در این مورد صحبت نکرد، فکر کنم به جز من و آقای مدیر و خود محمدامین کسی از این کار او با خبر نشد. مانند همیشه در داخل دفتر مشغول کارهای خودش بود و در سکوت خود زندگی می کرد. بیشتر اوقات فقط نگاهش می کردم و دوست داشتم لب به سخن گشاید تا اندکی از درون عمیقش را به من نمایان سازد. درونی که اصلاً تاریک نیست و به نظر من پر از روشنایی است.
همان یک سال در منطقه ما بود و دیگر او را ندیدم، حتی در شهر هم نبود، آخرین خبری که از او به دست آوردم این بود که بعد از همان یک سال به دیار خود بازگشته است. سکوت و رفتارش واقعاً برایم تاثیرگزار بود. بسیار سعی کردم مانند او ساکت باشم، ولی نشد که نشد.