خوشبختانه این بار برای رفتن به کاشیدار تنها نبودم، حمید و علی هم همراهم بودند، آنها نیز کلاس هایشان تمام شده بود و می خواستند به شهر بازگردند. ساعت دوازده و نیم علی که در دبیرستان تدریس می کرد به ما ملحق شد و پیاده به سمت کاشیدار به راه افتادیم. همه در دل امید داشتیم که هرچه زودتر ماشین گیر بیاوریم و شب را در کنار خانواده باشیم، البته من در بهترین حالت سحرگاه به کانون گرم خانواده خواهم پیوست.
به خاطر هوای خوب و صرفه جویی در زمان که برایمان حیاتی بود(شاید در همان چند دقیقه که دیر می رسیدیم ماشینی رد شده باشد.) تصمیم گرفتیم از مسیر میانبر برویم. درست در کنار درخت سنجد از جاده جدا شدیم و وارد مسیر بسیار پرشیب میانبر شدیم. من به خاطر وزن نسبتاً زیادم خیلی مراعات می کردم ولی حمید و علی مانند فشنگ پایین رفتند.
وقتی به روی پل رودخانه رسیدم مانند همیشه که تنها این مسیر را می رفتم، ایستادم تا نگاهی به اطراف بیندازم و با همه سلام و احوالپرسی کنم. نمی دانم چرا رودخانه و جریانش را دوست دارم، همیشه جاری است و هیچگاه توقف نمی کند، کم می شود، به باریکی مو می رسد ولی همچنان در جریان است. در فصل های پر باران چنان خروشان است که نگاه به ان هم ترسناک است، معمولاً در مواقع بارانی به او رود شیرکاکاویی می گویم، رنگش همچون شیرکاکائو داغ و لذیذ می شود.
در عوالم خودم بودم که صدایی توجه مرا به خود جلب کرد، حمید بود که در فاصله ای دور در کنار علی ایستاده بود و مرا صدا می کرد. دوستان را به کل فراموش کرده بودم، خدا را شکر مانند همیشه با رودخانه با صدای بلند خوش بش نکردم که همان یک ذره آبرویی که داشتم هم در بین دوستان بر باد می رفت. حمید گفت: مگر نمی خواهی به خانه بروی روی پل ایستاده ای و رودخانه را نگاه می کنی؟ هزار بار تا به حال از روی پل رد شده ای و از دیدن رودخانه سیر نشده ای؟ بیا برویم که وقت تنگ است.
وارد بخش دوم میانبر که از کنار باغ کوچکی می گذشت، شدیم. درختان گیلاس و آلو که تعدادشان به بیست هم نمی رسید این باغ را تشکیل داده بودند، در بهار همین باغ کوچک که در کنجی در کنار تپه ای قرار دارد، چنان پر از شکوفه می شود که چشم را که هیچ عقل را هم مسحور خودش می کند. هر وقت از کنارشان رد می شود سلام و احوالپرسی مفصلی با آنها می کنم، ولی حالا باید کمی رعایت کنم، با همان حرکت سر به همه سلام کردم و آنها هم با تکان مختصر شاخه هایشان جواب سلامم را دادند، آنها هم فهمیدند که باید مراعات کنند.
با نگاهی گذرا به همه متوجه شدم که چند تایی از آنها مانند همیشه سرحال جوابم را ندادند، انگار حالشان زیاد خوب نبود، سرعتم را کمتر کردم و به دیواره کوتاه سنگی باغ نزدیک شدم تا کاملاً آرام و بی صدا از کمی جلوتر جویای حالشان شوم که صحنه ای دیدم دهشتناک که نفس را در سینه ام حبس کرد. آنقدر این صحنه دلخراش بود که تحمل دیدنش را نداشتم، می خواستم حرکت کنم که پاهایم نیز قوتی برای حرکت کردن نداشت. به ناچار همانجا ایستادم و با افسوس و دردی جانکاه به آن چند درخت نگاه می کردم. بغض گلویم را می فشرد و می خواستم با آنها همدردی کنم که باز صدای حمید آمد که چه شده دوباره ایستادی؟
این بار دیگر نتوانستم واقعیت را نگویم، با لحن غم باری به حمید گفتم: بیا این بنده های خدا را ببین که چه به روزشان آورده اند؟ انسان واقعاً موجودی وحشی است، چه طور می شود با این درختان که هیچ دفاعی نمی توانند از خودشان بکنند این گونه رفتار کرد. ببین با تبر چه زخم های عمیقی روی تنه این درختان ایجاد کرده اند، واقعاً ما از طبیعت نیستیم و فقط به فکر نابود کردن آن هستیم. چرا باید این گونه با این درختان که تمام قد در خدمت ما هستند رفتار کنیم. میوه که می دهند، هوا را که تمیز می کنند، سایه هم دارند و در نهایت هم جانفشانانه چوبشان را در اختیارمان قرار می دهند، چرا باید این گونه شکنجه ببینند؟!
حمید نزدیک آمد و او هم نگاهی به درختان باغ انداخت، بعد از مدت کوتاهی لبخندی زد و گفت: نگران نباش این درختان را با این کار ترسانده اند تا بار بیاورند، این کار را زمانی می کنند که درخت قهر کرده باشد و میوه ندهد. جالب این است که این کار جواب هم می دهد و درخت میوه هم می دهد. در تعجب فرو رفتم، من هم برای درختان در دنیای خودم شخصیت قائلم و با آنها ارتباط برقرار می کنم، ولی این بیشتر تخیلات کودکانه من است. آنقدر تنها در این کوه و دشت پیاده می روم و می آیم که اینان شده اند دوستان بی زبان من. ولی حس می کنم که احساس دارند. ولی اینگونه ترساندن به نظرم بی معنی است.
به حمید گفتم: مرا مسخره نکن، مگر می شود برای ترساندن درخت این بلا را بر سرش آورد، در همین حین علی هم رسید و او هم حرف حمید را تایید کرد. در بهت بودم، پیش خودم فکر می کردم که اگر قرار به ترساندن است با دو تا داد و بیداد و یا حداقل زدن ترکه ای بر تنه آنها هم می شود به این هدف رسید، این طور با تبر ضربه کاری زدن که باعث مرگ این بندگان خدا می شود.
حمید گفت: می دانم که کار عجیبی است ولی نتیجه بخش است، من خاطره جالبی در این موضوع از روستای پدرم دارم، راه بیفتید تا در طول راه برایتان تعریف کنم. دلم نمی خواست درختان را تنها بگذارم ولی چاره ای نبود و باید می رفتم، از درختان زیر چشمی به طوری که حمید و علی نفهمند خداحافظی کردم و برای آن چند تا درخت که با تبر تنه هایشان خراشیده شده بود، آرزوی سلامت کردم و به دنبال حمید و علی به راه افتادم.
حمید گفت: بچه بودم که به روستای پدرم رفتیم، آنجا هم همانند اینجا در دل کوهستان است و مردم بیشتر به باغداری می پردازند تا کشاورزی. عموی پدرم باغ گیلاسی داشت که نزدیک خانه پدربزرگم بود، بیشتر اوقات ما در آن باغ در حال بازی بودیم. یک روز که داشتیم بین درختان قایم باشک بازی می کردیم، عموی پدرم به همراه دو نفر دیگر وارد باغ شدند، به سمت چند تا درختی که در انتهای باغ بود رفتند. چند دقیقه بعد صدای داد و بیدادی آمد و ما همه فکر کردیم که دعوایی شده است.
پشت یکی از درختان که نزدیک آنها بود پناه گرفتیم و شروع کردیم به دیدن آنها. آنجا هم من مانند تو خیلی تعجب کردم، عموی پدرم تبر به دست با سرو صدا می خواست به سمت درخت حمله کند و آن دو نفر هم جلویش را می گرفتند، عمو می گفت بگذارید این درخت را قطع کنم، این همه خدمتش می کنم ولی هیچ باری نمی دهد، اصلاً درخت خوبی نیست و بودنش برایم ضرر است. دلم از او شکسته است و باید قطعش کنم تا به جایش درخت خوبی بکارم.
آن دو نفر هم جلو او را می گرفتند و می گفتند، حاجی بگذار یک مدتی دیگر باشد شاید به حرف تو گوش کرد و بار آورد، قول می دهد که درخت خوبی باشد. این جدال برایم من که بچه بودم هم عجیب و هم جالب بود، از آنجا به بعد برای درختان هم شخصیت قائلم و احترامشان را نگاه می دارم. طبیعت واقعاً قابل احترام است. اگر طبیعت و این درختان نباشند ما هم نخواهیم بود. اینان دوستان ما هستند ولی ما واقعاً به رفاقت با آنها وفا نمی کنیم و با ندانم کاری هایمان به آنها ضربه می زنیم.
این جدال ادامه داشت که در نهایت عمو چند ضربه تبر به پوست درخت زد و گفت این چند تا را به یادگار از من داشته باش تا یادت بماند که باید درخت خوبی باشی، باید میوه بدهی و پاسخ زحمت های مرا بدهی، اگر این دوستان نبودند، به الواری برای سقف خانه یا هیزمی برای زمستان امسال تبدیل شده بودی. بعد سراغ چند درخت دیگر رفتند و همین داستان برای آنها هم رخ داد.
حمید آنقدر جالب و با همان گویش محلی مازنی تعریف کرد که کلی لذت بردم، برایم جالب بود که به غیر از من هم خیلی ها هستند که برای درختان و موجودات اطراف خود شخصیت قائل هستند، همین تا حدی حس مرا خوب کرد که در این وادی تنها نیستم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دلیلی منطقی برای این کار نیافتم.این ترساندن و ضربه به تنه درخت زدن بیشتر باید بر اساس خرافات باشد تا واقعیت! درست است که درختان هم موجود زنده هستند و احساس دارند ولی فکر نکنم که تخیلات ما اینگونه در واقعیت هم باشد.
این موضوع را به حمید گفتم و او هم تا حدی تایید کرد که این اتفاق بیشتر بر اساس خرافات است، ولی از زمان های دور با این کار به نتیجه رسیده اند و دیده اند که با این کار درخت در فصل بعدی بار می گیرد و میوه می دهد و بر اساس همین نتیجه این رسم همچنان باقی مانده است. باز برایم سوال دیگری مطرح شد که اگر اساس این کار تا حدی بر مبنای درست نیست پس چه طور نتیجه می دهد؟ شاید شانس در این موارد دخیل است، و شاید هم تغییرات آب و هوایی که آن هم باز بر اساس همین شانس و احتمال است.
به مقابل کلبه کل ممد رسیدیم و همین بحث تبر زدن و ترساندن درختان همچنان بین ما جاری بود، خود حمید هم به فکر فرو رفت تا شاید بتواند علت اصلی را بفهمد ولی هرسه هر چه فکر کردیم به جایی نرسید. دو سه ساعتی معطل شدیم تا وانتی امد و هر سه پشت آن سوار شدیم. در مسیر فقط به درختان نگاه می کردم و به این فکر می کردم که بهتر است به جای ترساندن با آنها دوست شد و با مهربانی از آنها خواست تا میوه دهند، ای کاش من هم باغی داشتم و هر روز با درختان با محبت صحبت می کردم.
بعدها حمید در آن زمینه تحقیقاتی انجام داد و به نتایج جالبی هم رسید. آوندهایی که مسئول رساندن آب و مواد غذایی به درخت هستند و مانند رگ ها در بدن ما عمل می کنند، حالت رفت و برگشتی دارند، از درون درخت به بالا و شاخه ها و برگ ها و میوه ها می روند و از طریق لایه رویی پوست به پایین برمی گردند. با خراش دادن رویه پوست درخت با تبر این مسیر برگشت مسدود می شود و مواد غذایی همان بالای درخت می ماند و همین باعث می شود که درخت بتواند میوه های خود را تا حدی نگاه دارند.
البته این کار ضررهایی هم خواهد داشت زیرا این روند طبیعی انتقال آب و مواد غذایی را مختل می کند ولی در کوتاه مدت برای میوه دادن و به ثمر نشستن درخت کمک می کند. باز هم عقل پیروز شد و به ما فهماند که همه چیز در دنیا حساب و کتاب دارد و همانطور نیست که احساس دریافت می کند، مجهولات را نباید این گونه با عوامل دیگر توجیه کرد بلکه باید به اصل آن راه یافت و دلیل موثر آن را مشخص کرد.
ولی من هنوز هم بر این اعتقادم که درختان کاملاً می فهمند و نباید به آنها توهین کرد، نباید به آنها آسیب رساند و با تمام وجود باید به حفاظت آنها پرداخت، درختان اگر نباشند بودن ما غیرممکن است.