جلو پنجره اتاق ایستاده بودم و داشتم بیرون را تماشا می کردم، در خانه های مقابل جنب و جوشی را مشاهده می کردم که واقعاً نشانه ای از زندگی بود، هفته های آخر اسفند بود و همه داشتند خانه هایشان را پاکیزه می کردند. چقدر فرش که بر پشت بام ها آویزان بود تا خشک شود و پنجره های باز خانه ها هم نشان از فعالیت های خاص درونشان می داد. البته من به خاطر تنبلی همیشه از خانه تکانی گریزان بودم، واقعاً کار سخت و طاقت فرسایی است.
این تکاپوها باعث شد که من هم از این حالت خمودی بیرون آیم، تنها بودم و تصمیم گرفتم که مانند همیشه گشتی در طبیعت اطراف بزنم، هوا بسیار مطبوع بود. این بار کوله را برنداشتم و سبک بار به سمت شمال روستا رفتم، قصد نداشتم زیاد دور شوم فقط می خواستم کمی از طبیعت انرژی بگیرم. وقتی وارد طبیعت شدم، با تمام وجود تلاش های همه چیز را برای نو شدن احساس می کردم، تازه شدن و پاک شدن در همه جا متبلور بود، طبیعت هم داشت خانه تکانی می کرد.
وقتی به خانه برگشتم به این فکر افتادم که باید تنبلی را رها کنم و من هم خانه تکانی کنم. البته مطمئن بودم که نمی توانم مانند آنها این کار را درست و اصولی انجام دهم ولی همین که خانه تمیز شود خود ارزش بسیاری دارد. البته مزیت دیگری هم برای من دارد، سرم گرم می شود و زیاد احساس تنهایی نمی کنم. فقط نمی دانستم چه طور و از کجا باید شروع کنم. این کار کاملاً تخصصی است و می بایست استادی بالای سرم باشد، حال که از موهبت محرومم خودم باید برای خودم برنامه ریزی کنم.
خانه ما از سه اتاق تشکیل می شد، در ورودی به اتاق اول باز می شد که برای ما حکم آشپزخانه را داشت، یک گوشه آن ظرف ها بود و گوشه دیگر هم دو تا گاز پیک نیک که برای پخت و پز استفاده می کردیم، در سمت راست اتاق کوچکی بود که برای ما نقش انبار را داشت، ابتدای سال پول جمع می کردیم یا بن هایی را که اداره می داد را به طور کلی بار و بنشن می خریدیم و در این اتاق نگهداری می کردیم.
اتاق که طرف چپ قرار داشت و از همه بزرگتر بود، محل اصلی بیتوته ما بود. از این سه اتاق فقط همان اتاق نشیمن بخاری داشت و بخش عمده زندگی ما در این خانه در آنجا بود، حتی در روزهای سرد زمستان گاز پیک نیک ها را به اتاق می آوریدم و طبخ غذا هم همانجا انجام می شد. از چند جوان مجرد انتظار تمیزی و مرتبی داشتن تا حدی محال است ولی دوستان من تا حدی از این قضیه مستثنی بودند، حسین برای ما در رعایت نظم و پاکیزگی کفایت بود.
تصمیم گرفتم امروز اتاق بیرونی را تمیز کنم و فردا به سراغ اتاق اصلی بروم. تا تاریکی هوا چند ساعتی وقت داشتم، تمام ظرف و ظروف را به بیرون و کنار شیر آب بردم و هر آنچه در این اتاق بود را خارج کردم. بعد شروع کردم به جارو زدن، باورم نمی شد که اینقدر آشغال در این اتاق باشد، وقتی اینجا محل پخت و پز باشد این اتفاق به نظرم طبیعی است. روی طاقچه و پایین پنجره را هم با دستمال خیس دست کشیدم، البته به خاطر اینکه همه جای اتاق گِلی بود، این دست کشیدن ها زیاد مشخص نمی شد.
به سراغ ظرف ها رفتم و همه را دوباره آب کشیدم و بعد با حوصله آنها را منظم در گوشه دیگر اتاق چیدم، مکان آن ها را جابه جا کردم تا کمی تنوع ایجاد شود، کمی هم دسته بندی کردم، قابلمه و ماهی تابه ها یک جا، سبد و آبکش ها هم یک طرف و بشقاب ها و کاسه ها هم یک طرف، سعی کردم همچون کابینت های آشپزخانه بچینم، البته روی زمین. برای این که موکت اتاق خیس نشود پلاستیک قطوری را در یک طرف پهن کرده بودیم که شستن و تمیز کردن آن بسیار انرژی و وقت از من گرفت ولی وقتی در نهایت از تمیزی برق می زد، خستگی از تنم رفت.
همین اتاق کوچک که به نظر چیزی نمی رسید حدود چهار تا پنج ساعت وقتم را گرفت، ولی آنقدر تمیز و مرتب شده بود که خودم هم از دیدنش لذت می بردم، واقعاً نظم و ترتیب و آراستگی همان هارمونی است که ذهن انسان با دیدن آن حس خوبی پیدا می کند، حالا این هارمونی می تواند در چند تکه ظرف و یک اتاق گِلی ساده باشد یا در موسیقی و یا در هر چیز دیگر. مطمئن بودم دوستان که روز شنبه خواهند آمد با دیدن این همه تمیزی و نظم و ترتیب همانند من به وجد خواهند آمد.
شام را با دو عدد تخم مرغ آب پز گذراندم و منتظر فردا بودم که به جان این اتاق بیفتم و آن را هم همچون اتاق کناری به یک هارمونی مبدل کنم که همه از دیدن آن لذت ببرند. همان شب برنامه ریزی کردم که از کجا شروع کنم، کمی که فکر کردم فهمیدم این اتاق کارش خیلی بیشتر است، ولی وقتی پایان کار را در ذهنم تصور می کردم به خودم می گفتم که به زحمتش می ارزد.
صبح اول وقت بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم، کمی بیشتر چای دم کردم تا در طول روز بتوانم برای رفع خستگی از آن بنوشم. ابتدا کل رختخواب ها را به اتاق کناری منتقل کردم، چند تا از لحاف ها و تشک ها را هم به زحمت به حیاط بردم و روی طناب رخت آویزان کردم تا دل سیر نور آفتاب بخورند و آنها هم دلشان باز شود. دو تا طاقچه داشتیم که کتابخانه ما بود، کتاب ها را هم آرام به اتاق کناری منتقل کردم. کلی ریزه پاش در گوشه و کنار اتاق بود که همه را با حوصله جمع کردم و به بیرون بردم.
اتاق که کاملاً خالی شد، جانانه جارو کشیدم و بعد تمام طاقچه ها و حتی بخش هایی از دیوارها را دستمال کشیدم، روستاییان معمولاً از گِل سفید برای اندود کردن دیوارها استفاده می کنند که من نداشتم ولی همان دستمال خیس کمی رنگ دیوارها را روشن می کرد، نمی دانم چقدر طول کشید ولی واقعاً خسته شدم از دستمال کشیدن کل دیوارها. برای بار دوم هم کف اتاق را جارو کشیدم و بعد نشستم و یک چای دبش نوشیدم.
اتاق هنوز خالی بود ولی همین تمیزی که نمود پیدا می کرد برایم خوشایند بود و مرا وادار می کرد که ادامه دهم، تازه می فهمیدم که چرا خانم ها اینقدر روی این تمیزی حساسیت دارند، اول اینکه برای آن بسیار زحمت می کشند و دوم اینکه حالشان را خوب می کند. تازه فهمیدم که چرا مادرم همیشه به ما می گفت که اتاقتان را تمیز نگاه دارید. حالا با پوست و گوشتم تمام زحماتش و کارهای سختی که برای ما انجام می دهد را می فهمم. واقعاً خانم ها کارشان در خانه بسیار سخت است.
سراغ کتاب ها رفتم و همه را تمیز کرده و با توجه به موضوع دسته بندی کردم و روی طاقچه ها چیدم، اتاقی که هم دبیر ادبیات داشته باشد هم فلسفه و هم ریاضی و هم فیزیک کتابخانه اش بسیار جذاب است، از هر علمی قسمتی در این اتاق هست. انصافاً دوستان من، بسیار با سواد هستند. این را از بحث هایی که در خانه با هم می کنند فهمیده ام. بیشترشان اهل مطالعه هستند و دنیایی بسیار بزرگ دارند، در این بین بیسوادشان منم که سعی می کنم خوب گوش کنم.
بخش کتاب ها تمام شد و رفتم سراغ بقیه وسایل، تلویزیونی که بیشتر برفک می گرفت را در همان جای قبلی گذاشتم، رادیو که دوست همیشگی من بود را روی تلویزیون گذاشتم و روشنش کردم، رادیو فرهنگ یا رادیو پیام را بسیار دنبال می کنم، شب ها هم رادیو ایران و برنامه عالی راه شب. چنان سرگرم کار بودم که گذر زمان را نفهمیدم، آخرین مرحله آوردن رختخواب ها بود و چیدن منظم آنها روی هم، وقتی پارچه متقال را روی آنها کشیدم و با دقت آن را از هر طرف کشیدم تا صاف بایستد، تقریباً کار تمام شد.
این اتاق با روز قبل بسیار فرق داشت، به نظرم ما بچه های منظمی بودیم و زیاد اتاق به هم ریخته دیده نمی شد ولی حالا وقتی مقایسه می کنم می فهمم که زیاد هم منظم نبودیم. البته حالا یاد گرفتم که منظم تر باشم و این را هم به دوستانم توصیه کنم، واقعاً محیط منظم و مرتب حس آرامش خوبی به انسان می دهد. خسته بودم ولی حالم خوب بود، واقعاً کاری کرده بودم که خودم هم از انجام آن در تعجب بودم، از من که آدم تنبل و کاهلی هستم این کار بسیار عجیب بود.
شب رادیو برنامه ای داشت درمورد خانه تکانی و این رسم ایرانی، خیلی برایم جالب بود و کامل آن را گوش دادم، فلسفه خانه تکانی که از زمان ایران باستان در فرهنگ مردم این سرزمین بوده دو دیدگاه شبیه به هم دارد، یکی اینکه نوروز و ماه فروردین را ماه فروهرها می دانستند، در این ماه فروهرها به زمین بازمی گشتند و وارد خانه ایرانیان می شدند و از پاکیزه و مرتب بودن خانه ها شاد می گشتند و برای صاحب خانه دعا می کردند و آرزوی خوشبختی برای آنها داشتند.
مورد دیگر هم این است که بر طبق فرهنگ مردم ایران در زمان باستان در عید نوروز روح درگذشتگان به خانه ها باز می گشتند و آنها هم با دیدن خانه ای تمیز و مرتب شاد می شدند و مردم برای شادی روح رفتگانشان این کار را می کردند. ولی هرچه که هست به نظر من حتی اگر این اعتقادات درست هم نباشد ولی همان هارمونی که حال انسان را خوب می کند دلیل این کار است. خواه ناخواه این کار تاثیر خوبی در روح روان انسانها می گذارد و اصل هم همین است.
این بار چون خودم هم در این کار دستی داشتم و تمام سختی ها و مرارت هایش را درک کردم با خودم عهد کردم که از این به بعد در این کار مهم به مادرم کمک کنم. خیلی دوست داشتم که فروردین برسد و فرورهر ها بیایند و از دیدن این خانه تمیز خوشحال شوند و برای من دعا کنند که بتوانم به شهر و محل زندگی خود بروم و آنجا مشغول تدریس شوم. اگر من در زمان ایران باستان بودم چقدر می توانستم به این کار امید ببندم.
شنبه بعدازظهر در نراب کلاس داشتم. ناهار را برای دوستان آماده کردم و پیاده از مسیری که همیشه می رفتم، به راه افتادم. با چهاربردرون خوش و بشی جانانه کردم، بهار نزدیک بود و بیدار شدنشان را از روی جوانه های ریزی که روی شاخه هایشان زده بود می شد فهمید. همین پیاده رفتن ها است که مرا در اینجا و به دور از خانواده سرپا نگاه داشته است. با انرژی بسیار به مدرسه رسیدم و در هر سه زنگ تدریس هایم به من چسبید، خدا را شکر امروز از هر طرف انرژی مثبت به سمت من می آمد.
غروب ابرهای سیاه آسمان را فرا گرفتند و هر لحظه احتمال باریدن باران بود، فقط امید داشتم که به من مهلتی بدهند تا به وامنان برسم و خیس نشوم. در مسیر و در هوایی که به خاطر هجوم این ابرها تاریک شده بود، صدای غرش آسمان واقعاً لرزه بر اندامم می انداخت. همه چیز در حال به هم ریختن بود، ولی دمشان گرم که مرا خیس نکردند و گذاشتند که به خانه برسم. دوست داشتم زودتر به خانه برسم و واکنش دوستان را ببینم، به شدت منتظر تایید و تعرف و تمجید آنها بودم.
وقتی وارد اتاق اول شدم صحنه ای دیدم که با آن چیزهایی که در ذهن داشتم کاملاً در تضاد بود. اصلاً نمی توانستم چیزی را که می بینم را باور کنم، یعنی دوست نداشتم باور کنم، چنین اتفاقی غیرممکن است. محال است که چنین چیزی رخ داده باشد. اتاق کن فیکون شده بود، اتاق به طور وحشتناکی متلاشی شده بود، همه ظرف ها در همه جا پخش شده بودند، حتی یک ذره از آن نظمی که من ایجاد کرده بودم دیده نمی شد. شاید زلزله ای آمده بود و من خبر نداشتم.
صدای دوستان از اتاق اصلی می آمد. در زدم و می خواستم وارد شوم ولی پاهایم توان ورود نداشت. این اتاق هم به وضع اسفناکی به هم ریخته شده بود. دوستان تا مرا دیدند شروع کردن به خندیدن و چیزهایی گفتند که اصلاً نمی شنیدم، در سکوتی مرگ بار در میان این همه خنده و صحبت غرق بودم، همه جا برایم سیاه و تاریک بود، حالم اصلاً خوب نبود و تحمل ماندن در این مکان را نداشتم. همان جلوی در با زحمت پاهایم را کشاندم و از اتاق بیرون رفتم.
هرچقدر آن هارمونی حالم را خوب کرده بود، این بی نظمی و به هم ریختگی درونم را به هم ریخت. خنده های دوستان را نه می شنیدم و نه می فهمیدم، گوشهایم کاملاً کیپ شده بود، حتی یک کلمه هم از حرف هایشان را نمی فهمیدم، همه چیز در مقابل چشمانم به طور بسیار هراسناکی آهسته حرکت می کرد، حتی تنفس خودم هم بسیار آهسته شده بود و. کمبود اکسیژن را در درونم احساس می کردم. باید به محیط باز می رفتم تا بتوانم نفس بکشم.
به حیاط که رفتم باران شروع شده بود، این قطرات آب که از آسمان می بارید باعث شد که قطرات اشک هم از چشمان من جاری شود، گوشه حیاط در کنار دیوار ایستادم و با این ابرهای سیاه در باریدن همراهی کردم. نمی دانم چه مدت در این حال بودم ولی راهی جز بازگشت به اتاق نداشتم. با تنی خیس و درونی خسته به اتاق بازگشتم و در سکوتی محض به کنجی خزیدم و نشستم. این بار هم چیزی نمی شنیدم چون کسی چیزی نمی گفت. همه حال و احوالاتم را فهمیده بودند و نمی دانم چرا دیگر چیزی نمی گفتند.
فقط یک سوال از دوستان پرسیم. چرا؟ و هنوز بعد از سالها جوابی از آنها نشنیده ام. به فکر فروهرها بودم و فروردین که اگر می آمدند و این وضعیت را می دیدند، آرزوی انتقالی به شهر خودم که هیچ، حتماً زندگی را از من می گرفتند.