خانه ای که در آن سال برای بیتوته کردن اجاره کرده بودیم، تقریباً کنار روستا بود. مقابلش دره ای بود سرسبز و پر درخت، دره ای که در راستای شمالی جنوبی قرار داشت و درون آن باغ های گیلاس و آلو چشم را نوازش می داد. ای کاش می شد در فصلی که درختان به بار می نشینند به داخل این باغ ها رفت و علاوه بر لذت دیداری، از طعم های گوناگون آنها هم لذت برد، البته با اجازه باغ دار.
کنار خانه، خرابه های حمام قدیمی روستا بود، حمامی که خزینه ای بود و نیمی از دیوار بخش اصلی آن هم ریخته بود، کلاً از آن خرابه هایی بود که شب ها تا حدی خوفناک به نظر می رسید، خوشبختانه در این خانه زیاد تنها نبودم و فقط جمعه ها آن هم یک هفته درمیان با این مشکل دست و پنجه نرم می کردم. اهالی داستان های خیالی بسیاری درباره حمام قدیمی تعریف می کردند که ذهن تخیلی مرا بسیار درگیر خود کرده بود.
تا نزدیک ترین خانه حدود پنجاه متری فاصله بود، پشت خانه هم خیابان بود و تقریباً از همه جا به دور بودیم، جای دنج و با صفایی بود. در روزهای فصل پاییز که هوا اجازه می داد، موکتی را بیرون خانه پهن می کردیم و در حین نوشیدن چای از دیدن مناظر روبرو که بسیار زیبا بود حظ می بردیم، گاهی ناهار را هم در این فضای زیبا تناول می کردیم که بسیار می چسبید.
درون خانه هم دو تا اتاق تو در تو و کاملاً گِلی بود که یکی را آشپزخانه و دیگری را نشیمن کرده بودیم، محل ورود هم دری بود چوبی و کوتاه که می بایست برای گذر از آن مواظب سرمان باشیم. همه چیز این خانه قدیمی و جالب بود، یک پنجره کوچک در اتاق بود کاملاً شبیه همان پنجره ها که در فیلم های قدیمی دیده بودیم، چوبی با شیشه هایی مات که برای بسته نگاه داشتنش باید میخ بزرگی را به زیرش می زدیم.
دیوارهای قطور این خانه عایق بسیار خوبی برای دما بود، خیلی زود گرم می شد و نیاز نبود که بخاری را یکسره کنیم. واقعاً معماری در گذشته بسیار بیشتر از امروز در فکر جلوگیری از هدر رفتن انرژی بود. بین اتاق نشیمن و آشپزخانه هم راهی بود که مقابلش را پرده زده بودیم، اینجا برای عبور و مرور حتماً باید سر را خم می کردیم. به قول حمید مانند در ورودی زورخانه بود.
زندگی در این خانه برای هر چهار نفر ما خیلی جالب بود، وقتی وارد خانه می شدیم احساس می کردیم زمان سالها به عقب برگشته است و همین برایمان جذاب بود. حمید و سیدوحید و ابراهیم هم که روحیه لطیفی داشتند با تعریف کردن داستانهای قدیمی به زبان محلی، محیط را بسیار رویایی می کردند، من فقط به حرف های آنها به دقت گوش می دادم و از این حس عجیب لذت می بردم.
تنها ایراد خانه این بود که سوت و کور بود، به قول حمید نیاز به یک صدای زمینه داشتیم، نبود یک رادیو کاملاً احساس می شد. قرار شد این بار که من به خانه رفتم یک رادیو بخرم و بعد قیمت آن را بر سه تقسیم کنیم تا به من فشار نیاید. من هم از میدان توپخانه و بعد از کلی جستجو یک ضبط صوت سونی مدل (SONY D1) خریدم. هم رادیو بود هم ضبط صوت. به نظر جنسش خوب می آمد و مطمئن بودم که دوستان هم خواهند پسندید.
خدا را شکر این خرید من مورد تایید همه قرار گرفت و خیالم راحت شد. ابراهیم کاست های استاد شجریانش را آورد، حمید کاست های استاد ناظری را آورد، سید وحید هم هایده و مهستی و حمیرا و... آورد و من هم موسیقی های بیکلامی را که داشتم آوردم. همین باعث شد که هر کدام ما با نوع دیگری موسیقی آشنا شویم. من به شجریان بسیار علاقه مند شدم و نوای استاد تا سالها شد همدم من و تنهایی های من.
زندگی در این خانه بسیار آرام می گذشت، روزها و شب ها سپری می شد و ما را هم همراه خود می برد. در یکی از روزهای سرد زمستان در زیر باران به همراه دوستان بعد از دو شیفت تدریس، خسته و مانده به خانه آمدیم. علاوه بر خیس شدن، کفشهایمان هم به شدت گِلی شده بود، و گِل تا بخش های عمده ای از شلوارمان هم بالا آمده بود. بعد از چندسالی که در روستا بودم هنوز درست راه رفتن در کوچه ها و مسیرهای گِلی را نیاموخته بودم.کفش و شلوار روستاییان را که نگاه می کردم یک صدم کفش و شلوار من گِل نداشت.
به مقابله خانه که رسیدیم، اوضاع از همین بیرون هم مشکوک به نظر می رسید، جلوی خانه خیلی گِلی بود، یعنی رفت و آمد زیادی شده است، در صورتی که آخر هفته هیچکس نبود و ما تازه از مدرسه رسیده بودیم. همه با نگرانی به سمت در ورودی رفتیم. حمید در را باز کرد و وقتی وارد خانه شدیم با صحنه ای عجیب مواجه شدیم، رد پایی در وسط اتاق مشاهده می شد که نشان از خبر بدی می داد. همه به یک چیز فکر می کردیم، سرقت.
خانه زیاد به هم نریخته بود، رد پا تا آشپزخانه هم رفته بود ولی آنجا هم خبری از به هم ریختگی نبود. حمید گفت: خانه را بررسی کنیم، ببینیم چیزی کم شده است یا نه، هنوز چند ثانیه نگذشته بود که سیدوحید با دست طاقچه را نشان داد و همه در افسوس فرو رفتیم، اولین چیزی که فهمیدیم نیست ضبط صوت بود، همانی که صوت زیبای استاد شجریان را در فضای خانه محقر ما طنین انداز می کرد. بررسی های تکمیلی را که انجام دادیم، فهمیدیم که تنها وسیله به سرقت رفته همین است و بس.
حمید شروع کرد به بررسی جای پاها که در میان اتاق بود و بعد از مدتی نتایج را به صورت زیر اعلام کرد:
1) نوع کفش: چکمه. این را از روی ردهای به جا مانده از گِل های روی فرش فهمید، البته این مورد کمک چندانی نمی توانست به ما بکند، زیرا در این فصل خیلی ها چکمه می پوشند.
2) محل ورود: پنجره ی کوچکی که بالای در قرار داشت. چون هیچ جای دیگری باز نبود و به زور هم باز نشده بود و تنها جایی که قفل وبست نداشت همان پنجره بود.
3)سن سارق: بین ده تا پانزده سال. دلیل اول سایز چکمه ای که پوشیده بوده و دلیل دوم هم از آن پنجره فقط فردی با جثه کوچک می تواند عبور کند.
4) تعداد سارقین: احتمالاً دو نفر. یک نفر به درون خانه نفوذ کرده و نفر دوم هم در پشت در کشیک داده است، این را می شود از میزان گِل های به جای مانده در پشت در فهمید.
طبق این اطلاعاتی که حمید استخراج کرده بود تقریباً همه به این نتیجه رسیدیم که به احتمال زیاد این اتفاق توسط دانش آموز انجام شده است. البته یافتن انگیزه برای این کار سخت است. ابراهیم گفت: شاید تسویه حساب دانش آموز با دبیر باشد، بعد رو به من کرد و گفت هفته پیش امتحان گرفتی؟ نمی دانم چرا همه نگاه ها به سمت من شد. گفتم: اول این که خیر امتحان نگرفتم، دوم این که چرا بخواهند با من تسویه حساب کنند، حمید لبخندی زد و گفت: از بس که سخت می گیری.
کمی که بیشتر صحبت کردیم، حدسمان به یک شیطنت یا کنجکاوی کودکانه رفت. شاید می خواستند ببینند که در خانه معلمانشان چه خبر است. معمولاً بچه ها درباره معلمان تصورات عجیبی دارند. احتمال دارد با دیدن ضبط صوت وسوسه شده باشند و به همین دلیل آن را برده باشند. هیچ انگیزه مالی نمی تواند پشت این سرقت از خانه ما باشد، تقریباً خیالمان راحت شد که شرارتی در کار نبوده است.
حمید پیشنهاد خوبی داد، گفت این قضیه را مسکوت بگذاریم و در کلاسهایمان هر وقتی که پیدا کردیم از در نصیحت موضوع را به طور غیرمستقیم مطرح کنیم و اشتباه بودن این کار را به بچه ها بگوییم، احتمالاً این بندگان خدا نمی دانند که چه کار نادرستی انجام داده اند. مدتی به این منوال پیش می رویم اگر جواب نداد، نقشه بعدی که پیگیری مستقیم است را اجرا می کنیم.
فکر خوبی بود، از فردای آن روز هر کداممان در کلاس که وقت پیدا می کردیم با بچه ها صحبت می کردیم ویک جوری بحث را به سمت رفتارهای ناشایست و عواقب آن می کشاندیم. البته من به خاطر درسی که داشتم کمتر وقت می کردم در این زمینه صحبت کنم، ولی در چند جایی گریزی زدم و مطلب را به بچه ها رساندم. در پایه سوم راهنمایی در بخش هندسه و استدلال فرصتی یافتم تا کمی در مورد دلیل بعضی کارها بحث کنم و صحبت را به جایی که می خواهم بکشانم.
از همه بیشتر حمید بود که سر کلاس هایش صحبت می کرد. حمید هم نطق خوبی دارد، هم بچه ها خیلی دوستش دارند و علاوه بر این بسیار هم باسواد است. خیلی کتاب می خواند و به همین خاطر دنیایش از دنیای ما خیلی خیلی بزرگتر است. تقریباً حرف بی منطق نمی زند و خیلی خوب و اصولی بحث می کند، واقعاً معلمی است که تمام شرایط تعلیم و تربیت را دارد، بیشتر مربی است تا معلم.
دوستان دیگر هم هر کدام به زعم خود در بسط و گسترش این فرایند کمک می کردند، فکر کنم تمام بچه های روستا فهمیده بودند که یک اتفاقی افتاده است، ولی نمی دانستند چه و چگونه است. یک هفته با شیب بسیار ملایم موضوع در کلاس ها مطرح شد و به قول حمید در هفته دوم باید به انتظار دیدن نتیجه نشست. خیلی دوست داشتم این موضوع بی سرو صدا ختم به خیر شود.
حمید می گفت: کسی که این کار را کرده یا خودش پشیمان می شود و به اشتباهش پی می برد و ضبط صوت را بازمی گرداند، که ما به هر دو هدف خود رسیده ایم، یعنی مال خود را پس گرفته ایم و رفتار دانش آموز هم اصلاح شده است، ولی اگر نیاورد مجبوریم با پلیس بازی پیدایش کنیم و به خاطر خبطی که کرده است تنبیه کنیم، به دو علت اول این که بفهمد کارش نادرست است و دوم این که این کار بین دیگر دانش آموزان باب نشود که از هر نظر نادرست است و خسارت بسیار دارد.
بعد از طی شدن این هفته پرحادثه، تازه به یاد آوردم که این هفته می بایست در روستا بمانم. پنجشنبه ظهر بعد از خداحافظی با دوستان از مدرسه به سمت خانه به راه افتادم. به این فکر می کردم که اگر ضبط صوت نباشد من چه طور تنهایی و مخصوصاً شب را سپری کنم؟ چه طور ذهن و تخیلم را وادار کنم که به حمام خرابه و موجودات خیالی آن نپردازد. بودن ضبط صوت حداقل سکوت را می شکند و حال و هوا را عوض می کند، فکر کنم این دو شب را باید با چراغ روشن بخوابم.
هنوز به خانه نرسیده و شب نشده، ترس به سراغم آمد، واقعاً تنها در کنار یک حمام خرابه زندگی کردن مرد می خواهد که من هنوز به این مقام نرسیده ام. چاره ای نبود باید خودم را برای تنهایی و وحشت و کلی فکرهای عجیب و غریب آماده کنم. شب را باید با سختی و مشقت بگذرانم.
با انبوهی از تفکرات منفی به مقابل خانه رسیدم، صحنه ای دیدم که در زیبایی همتا نداشت، منظره ای که امید را در من زنده کرد. صحنه ای که برایم یک دنیا ارزش داشت. ضبط صوت را در نایلونی پیچیده روی سکو دیدم، نمی دانستم از خوشحالی چه کار کنم؟ بیشتر به این خاطر خوشحال بودم که فرد مورد نظر خودش آورده و حتماً به اشتباهش پی برده است. و همچنین از این شاد بودم که قضیه بدون سروصدا و کارهای دیگر ختم به خیر شد.
با حسی خوب و حالی عالی ضبط صوت را گرفتم و به داخل خانه رفتم، خدا را شکر با صدای این ضبط صوت شب را تا حدی با آسایش خواهم گذراند. وقتی نایلون را باز کردم و آن را بیرون آوردم تا روی طاقچه بگذارم، تکه کاغذ کوچکی از آن افتاد.آن را برداشتم، یک برگه از دفتر کاهی بود که همه بچه ها از آن داشتند، روی کاغذ با مداد و با دستخط نسبتاً بدی نوشته شده بود.
« آقا اجازه ببخشید.»
وای دلم میخواست آخرش گریه کنم، انقدر قشنگ بود.
ممنون که مینویسید.
درود و سپاس
ممنون که مطالعه می فرمایید، پیامتان برایم بسیار انرژی بخش بود.