پدر چند وقتی بود که حالش زیاد رو به راه نبود، از نامنظمی ضربان قلبش می گفت و همین ما را بسیار نگران کرده بود. بدون این که چیزی به ما بگوید، خودش به دکتری که یکی از بستگان معرفی کرده بود رفته بود و دکتر هم برای بررسی های بیشتر او را به کلینیکی مخصوص قلب که در بیمارستانی در خیابان ولیعصر قرار داشت، معرفی کرده بود.
البته بدون این که پدر چیزی بگوید تقریباً همه ما می توانستیم حدس بزنیم که علت این اتفاقات چیست. درست از همان فردای بازنشست شدن پدر حالش دگرگون شده بود، واقعاً بازنشستگی برای مرد بسیار سخت است، بعد از سی سال کار کردن در اداره، یک روز خیلی محترمانه می گویند که به شما نیازی نیست و به سلامت. همین احساس مفید نبودن یا اضافی بودن بسیار سخت و سنگین است. من به او حق می دادم که حالش خوب نباشد.
این اتفاقات مرا هم به فکر بازنشستگی انداخت، البته هنوز خیلی مانده تا من هم به آخر خط برسم ولی تصورش هم برایم سخت است. همین تعطیلات تابستان را نمی توانم تحمل کنم چه برسد به این که دیگر اصلاً سر کلاس نروم. واقعیت امر در زمان مدرسه به خاطر فشار کار منتظر تعطیلات هستم و برای رسیدن آن روزشماری می کنم، ولی وقتی تعطیلات شروع می شود بعد از دو هفته حوصله ام سر می رود و دوست دارم باز به روستا بروم و در کلاس درس بدهم.
این بار با پدر اتمام حجت کردم که من هم حتماً باید همراه شما باشم، نکند باز بی خبر از ما بروی و خودت پیگیر معالجات خود باشی، خدای نکرده من تنها پسرت هستم و وظیفه دارم در کنارت باشم. لبخند ملیحی زد و گفت: باشد با هم می رویم تا شما هم خیالت راحت باشد. مادر و خواهرم را تا جایی که ممکن بود دلداری می دادم و می گفتم که چیزی نیست نگران نباشید.
صبح ساعت هشت به کلینیک رفتیم. در سالن انتظار وقتی به چهره بقیه نگاه کردم هم ناراحت شدم و هم متعجب، به خاطر اینکه در بین بیماران چهره های جوان هم می دیدم که بسیار غمگین و پژمرده بودند. واقعاً بیماری برای خود بیمار و اطرافیانش چقدرسخت است، گاهی عوامل در دست خودمان است ولی در بسیاری از موارد هیچ چیز در دست ما نیست و تقدیر خودش این وضعیت را برای ما رقم می زند.
نوبت ما شد و دکتر شروع به معاینات کرد، سپس ما را به بخش اکو فرستاد و در ادامه هم تست ورزش انجام شد. در انتها باز هم خدمت دکتر رسیدیم و بعد از بررسی نتایج، رو به پدر کرد و گفت: خدا را شکر مشکل خاصی در قلب شما مشاهده نمی شود، فقط یک «آریتمی» خفیف دارید که مورد خاصی نیست. جهت این که مطمئن شویم باید 24 ساعت از طریق هولتر تحت نظر باشید.
جملات اول آقای دکتر امید را به ما برگرداند و چهره پدر هم باز شد، ولی وقت 24 ساعت تحت نظر را شنیدیم باز هم در خود فرو رفتیم، خود دکتر هم فهمید و لبخندی زد و گفت: منظورم از تحت نظر این نبود که بستری شوید، هولتر یک دستگاه است که به شما وصل می شود و وضعیت قلب شما را در مدت زمان مشخص ثبت می کند. امروز این دستگاه را به شما وصل می کنیم و فردا همین موقع می آیید و آن را از شما جدا می کنیم.
پیشرفت علم واقعاً سرعت چشمگیری دارد. دستگاه کوچکی را به کمر پدر بستند و چند تا سیم به مقابل سینه و پشتش چسباندند و کار تمام شد و ما به خانه رفتیم. حال پدر خیلی بهتر بود و این را از روی چهره اش می شد فهمید. در خانه هم تا حدی جو آرام شد. تنها نکته جالب حساسیت پدر روی هولتر بود که بسیار مواظب بود به آن آسیبی نرسد. مادرم که این رفتار پدر را دید با لبخند گفت: مواظب باش تا به خاطر حرص هایی که برای این دستگاه می خوری کار دست قلب خودت ندهی!
فردا در زمان مقرر به کلینیک بازگشتیم و دستگاه را از پدر باز کردند و گفتند برای خواندن اطلاعاتی که دستگاه ثبت کرده است باید منتظر بمانیم، با توجه به نوبت و تعداد مراجعه کننده این کار بین دو تا سه ساعت طول خواهد کشید. چاره ای نداشتیم و می بایست منتظر می ماندیم. حدود نیم ساعتی که گذشت، حوصله ام سر رفت و به پدر گفتم که من بیرون می روم تا قدمی بزنم، شما همینجا باش.
تصمیم گرفتم که به آن طرف خیابان بروم و یک چیزی برای خوردن بخرم. برایم بسیار جالب بود که بدون هیچ توقفی عرض خیابان را طی کردم، حتی نیازی هم به نگاه کردن برای گذر از خیابان نبود، کل خیابان مملو از ماشین هایی بودند که همه متوقف بودند. وقتی به طرف دیگر خیابان رسیدم به این خیل ماشین ها که قرار بود کار را برای ما سرعت بخشند نگاه کردم و واقعاً دلم برای راکبین آنها سوخت که چقدر از عمرشان را در این ترافیک هدر می دهند.
آلودگی هوا به یک طرف، آلودگی صوتی هم مزید بر آن و این همه معطلی واقعاً انسان را در این شهر فرسوده می کند، حیف وامنان و سکوت کوه هایش و صفای مردم و طبیعتش و پاکی هوایش نیست. درست است که برای من سختی هایی در آنجا هست که اینجا نیست ولی ته دلم به بودن در آنجا بیشتر رضایت دارد تا بودن در اینجا.
مغازه بسته بود، به مقابل بیمارستان بازگشتم و تصمیم گرفتن کمی پیاده روی کنم، هنوز چند قدمی نرفته بودم که بر روی پله های بیمارستان پیرزنی را دیدم که روی زمین نشسته بود و بقچه سفیدش هم در کنارش بود. در چهره اش می شد خستگی و تا حدی پریشانی را دید. وضعش نشان از این می داد که احتمالاً از راه دوری آمده است. نمی دانم چه شد که چشمم با چشمانش تلاقی کرد و همین باعث شد که مرا به سمت خود بخواند، آرام بود و فقط اشاره کرد که نزدیک شوم.
ابتدا کمی مردد بودم، پیش خود گفتم شاید گدا است و می خواهد از من کمکی بگیرد، به طور کل با هرگونه تکدی گری مخالفم و کمتر پیش می آید به آنها کمک کنم. ولی وقتی بیشتر فکر کردم، به این نتیجه رسیدم که وقتی این گونه در مقابل بیمارستان بر روی زمین نشسته است یا خود بیمار است و یا بیماری در بیمارستان دارد. بهتر است پیشش روم و ببینم چه می خواهد؟ حتی اگر گدا هم باشد کمک کردن به او به قول معروف جای دوری نمی رود.
به مقابلش رفتم و سلامی کردم، با لهجه خاصی که تا به حال نشنیده بودم جواب سلام گرمی به من داد و گفت: مادر جان یک لیوان آب سرد برایم می آوری. سریع به داخل بیمارستان رفتم و از آب سردکن یک لیوان برایش آب آوردم. وقتی نوشید کلی دعایم کرد، چهره بسیار دوست داشتنی ای داشت و محبت از آن می تراوید. یک جوری بود که انگار او را می شناسم، واقعاً احساس مادربزرگ ها را نسبت به ایشان داشتم.
علاوه بر تشنگی انگار منتظر کسی بود که برایش صحبت کند و خودش را خالی کند، رو به من کرد و گفت: تازه از ترمینال رسیده ام. اهل یکی از روستا های اطراف همدان هستم. اسم روستا را گفت ولی متاسفانه به یادم نماند ولی همین که گفت اهل روستا است به شدت به او احساس نزدیکی کردم. روستاییان هرجایی باشند دل بزرگشان را از پشت چهره های کوچک و حتی خسته و درد کشیده شان می توان به راحتی احساس کرد.
ادامه داد: با هزار زحمت توانستم این بیمارستان را پیدا کنم. پسرم اینجا بستری است و وقتی به من گفتند سریع به راه افتادم، همسایه مرا به شهر آورد و سوار اتوبوس کرد، خدا خیرش دهد و خدا عمر دهد راننده ماشینی را که از ترمینال مرا به اینجا آورد، بنده خدا کلی پشت ماشین ها معطل شد و من خیلی خجالت کشیدم که او به خاطر من این همه معطل شده است.
گفتم: مادر جان پس چرا بیرون روی پله ها نشسته ای؟ چرا پیش پسرت نرفته ای؟ آهی کشید و گفت: نمی گذارند که داخل بروم، می گویند ساعت ملاقات نیست و کسی اجازه رفتن به داخل را ندارد. غم غریبی در چشمانش بود و بغض گلویش را می فشرد. دلم نیامد این گونه رهایش کنم، گفتم: بیایید با هم برویم داخل من با نگهبان صحبت می کنم، انشاالله که راه بدهند.
وقتی دیدم به سختی می تواند بلند شود، کمکش کردم که باز دعایم کرد و گفت: روزگار این چنین مرا زمین گیر کرده است، در جوانی هیچ درختی نبود بالا نرفته باشم ولی حالا از بالا رفتن چند تا پله عاجزم. گفتم: ماشالله هنوز سرحال هستید، نگاهی معنی داری به من کرد و دیگر هیچ نگفت. وارد بخش پذیرش شدیم، نام پسرش را به مسئول پذیرش دادم و او هم گفت: در بخش جراحی بستری هستند، مطمئن شدم که پسرش در همین بیمارستان است.
به سمت محل ورود به بخش ها رفتیم که جوانی با هیکلی بسیار تنومند مقابل در ایستاده بود. از همان دور چنان چشم غره ای رفت که تا حدی دست و پایم را گم کردم. تا به مقابلش رسیدیم، نگذاشت چیزی بگویم و با عصبانیت گفت: کسی حق داخل شدن ندارد. می خواستم موضوع را به او توضیح دهم که نگذاشت و برافروخته شد و گفت: مگر نگفتم کسی نباید داخل برود، به این خانم هم گفتم که نمی شود، اینجا بیمارستان است و قانون دارد، نمی شود که هر کسی دلش خواست وارد بخش ها شود.
می دانم که راست می گوید و این قانون هم برای سلامت بیماران و هم برای روند معالجه آنها و هم برای همراهان و عیادت کنندگان مفید است، ولی عصبانیت او را نمی فهمیدم. نمی گذاشت تا من حرف بزنم و وضعیت این مادر را برایش شرح دهم. هر چه سعی کردم اصلاً کارساز نبود و حتی کمی مرا هم به عقب هل داد. این رفتارش مرا هم عصبی کرد، لحنم تند تر شد و گفتم: چرا نمی گذاری حرفم را بزنم، می دانم می خواهی قانون را اجرا کنی ولی کمی هم با ملایمت رفتار کن.
بحث داشت بالا می گرفت که پیرزن دست مرا گرفت و کشید و گفت: پسرم نمی خواهد چیزی بگویی، بیا برویم، من همین بیرون منتظر می مانم تا ساعت ملاقات شود. این آقا هم مثل پسر من است، بنده خدا از اول وقت اینجا ایستاده تا نگذارد هرکسی به داخل بیمارستان برود، راست می گوید، فکر کنم خسته شده است و به همین خاطر عصبانی شده است، حق دارد، کارش سخت است و همین باعث شده به او فشار بیاید.
بعد رو به آن آقا کرد و گفت: پسرم ببخشید، عصبانی نشو که برایت ضرر دارد، من مادرم و نگران بچه ام هستم و شاید این را نتوانی درک کنی، اشکالی ندارد من همین بیرون بیمارستان منتظر می مانم تا وقت ملاقات شود، فقط یک زحمت بکش و از بخش بپرس که حال پسرم چه طور است؟ مادر هستم و درونم مانند سیر و سرکه می جوشد. باشد داخل نمی روم ولی خبر سلامتی اش را به من بده.
این برخورد پیرزن همچون آب سردی بود بر روی آتش آن مرد، در صدم ثانیه حالتش تغییر کرد و با قیافه ای شرمسار گفت: به خدا مادر جان ما اینجا برای این که بچه ات زودتر خوب شود نمی گذاریم کسی داخل شود. به من گفته اند کسی را راه ندهم. به خدا ما خودمان هم می دانیم که همراهان بیمار چقدر در فشار هستند ولی چه کار کنیم که اجازه نداریم بگذاریم کسی بدون اجازه داخل شود.
بعد رفت آن طرف در ورودی و صندلی اش را آورد و گفت: مادرجان بفرما بنشین که خسته شدی. همان کنار در ورودی در کنج دیوار پیرزن روی صندلی نشست و آهی کشید که جگر مرا هم سوزاند. ساعت حدود دوازده بود و ساعت ملاقات چهار تا پنج عصر بود و این یعنی این مادر باید حدود چهار ساعت را تحمل کند تا فرزندش را ببیند. در چهره اش خستگی و نگرانی موج می زد و همین مرا هم مضطرب کرده بود.
رو به من کرد و گفت: پسرم تو برو به کارت برس، من همینجا منتظر می مانم. ساعت را نگاه کردم طبق گفته مسئول کلینیک هنوز یک ساعتی باید منتظر می ماندیم، گفتم: من هنوز یک ساعتی وقت دارم، فقط اجازه بدهید به پدرم یک سری بزنم و برگردم. سریع به کلینیک رفتم ، پدر برای خودش هم صحبتی هم سن پیدا کرده بود و سرش گرم بود، گفت: هنوز دو سه نفری مانده است، من هم گفتم: پس بیرون منتظرم.
وقتی بازگشتم چهره پیرزن باز شده بود، تا مرا دید گفت: حال پسرش خوب است، دیروز عملش کرده اند و حالا هم وضعیتش خوب است و عروسش کنار پسرش است. تا حدی آرامش به او بازگشت، رو به من کرد و گفت: آن قدر دل نگران بودم که هنوز هیچ چیزی نخورده ام. تا این را گفت می خواستم سریع به بوفه بروم و چیزی برایش بگیرم که خودش فهمید و با لبخندی گفت: همه چیز دارم.
بقچه اش را باز کرد و سه تا نان کوچک و دایره ای در آورد، گفت: یکی برای پسرم، یکی برای من که خیلی گرسنه ام و یکی هم برای شما و پدرت، نصف کن که پدرت هم حتماً گرسنه است. با لبخند گفتم: دست شما درد نکند ولی فکر کنم این لقمه ها چای کم دارد، می روم تا از بوفه برایتان چای بگیرم. تا می خواستم حرکت کنم، نگهبان ما را صدا زد و گفت: با بخش صحبت کرده ام و اجازه داده اند که مادر به داخل برود.
اشک در چشمان پیرزن موج می زد، کلی تشکر کرد و کلی دعایش کرد و قربان صدقه اش رفت. وسایلش را سریع جمع کرد و با شوق فراوان به سمت در ورودی بخش رفت. از مقابل نگهبان گذشت و ناگهان ایستاد و بازگشت. با لبخندی گفت: آن قدر ذوق زده شدم که یادم رفت از شما خداحافظی کنم، کلی هم مرا دعا کرد و آرزوی سلامت و موفقیت برایم کرد، هرچه می گفتم، کاری نکرده ام با همان لبخندش می گفت: نه پسرم، کلی کار برایم کردی که خدا اجرت را بدهد.
نیم ساعتی نبود که با این پیرزن بودم ولی واقعاً جدا شدن از او برایم سخت بود. او آرام آرام رفت تا به بالین فرزندش برود و او را با داروی اعجاز آور مهر مادری تسکین دهد. مادرها واقعاً معجزه گر هستند و تمام وجودشان را برای فرزندانشان نثار می کنند. کلاً والدین این گونه اند و پدر ها هم بی صدا در حال فداکاری هستند.
به پیش پدر که رسیدم نوبت ما شد و آقای دکتر بعد از بررسی هولتر لبخندی زد و گفت: حاج آقا هیچ مشکل خاصی ندارید و حتی دارویی هم برای شما تجویز نمی کنم. کمی پیاده روی و ورزش سبک انجام دهید و اصلاً سیگار نکشید و تا جایی که امکان دارد به خود استرس و اضطراب وارد نکنید، البته رعایت این مورد آخری در کشور ما خیلی سخت است.
پدر خنده ای از ته دل کرد وگفت: من کوهنوردم و اهل ورزش، سیگار هم نمی کشم. آقای دکتر گفت: پس عالی و همین باعث شد رنگ و روی پدرم باز شود. حالش اصلاً با یک ساعت پیش قابل قیاس نبود، خیلی شاد و سرحال بود و همین خیال مرا راحت کرد. در اتوبوس واحد آن نان را دو قسمت کردم و نیمی از آن را به پدر دادم، گفت: دستت درد نکند که بسیار گرسنه ام.
درون نان پر بود از سبزی های معطری که بویش همه اتوبوس را گرفت و باعث شد دیگر مسافران چپ چپ به ما نگاه کنند. اولین لقمه ای از آن را که خوردم لذت این مزه لذیذ تمام وجودم را فرا گرفت. پدر گفت: این را از کجا خریدی؟ چقدر خوشمزه است. انگار محلی است و اصلاً به ساندویچی ها نمی خورد که این را آماده کرده باشند. گفتم نخریده ام و پیرزنی آن را به من داده است، نوش جانتان، این سوغات همدان است.
وقتی داستان آن پیرزن را برای پدر تعریف کردم، گفت: آدم های بزرگ همیشه کارهای بزرگ انجام می دهند. اگر آن پیرزن هم مانند همه عصبانی می شد و حق را فقط به خود می داد، جدالی راه می افتاد که آخرش جز آسیب چیزی نداشت، ولی وقتی فکر کرد و به طرف مقابل هم حقی داد، نتیجه کار این گونه درست شد. واقعاً رفتارش درسی بود برای ما که در سخت ترین شرایط هم فکر کنیم و بر اساس آن رفتار کنیم.