هنوز به این که همراه من است، عادت نکرده بودم و بیشتر اوقات متوجه آن نمی شدم، آنقدر در جیبم لرزید که فهمیدم و مجبور شدم همان داخل اتوبوس واحد و در میان ازدحام جمعیت پاسخ بدهم. شماره ناآشنا بود و حدس زدم احتمالاً اشتباه گرفته است. خانمی بود که خیلی مودب حرف می زد، مشخصاتم را کامل گفت حتی تا شماره شناسنامه، خیلی تعجب کردم، چطور ممکن است یک شماره ناشناس این گونه اطلاعات مرا کامل داشته باشد.
کمی مضطرب شدم و پرسیدم از کجا تماس می گیرید؟ خیلی مودبانه عذرخواهی کرد و گفت: از انتقال خون مزاحم می شوم. با توجه به اطلاعاتی که داشتم معمولاً اگر در خون اهدا کننده مشکلی باشد با او تماس می گیرند، به همین خاطر اضطرابم بدل به ترس شد. مشکلات خونی بسیار حاد هستند و حتی اسم بعضی از آنها لرزه بر اندام می اندازد، تاکید ایشان برای رفتن هرچه سریعتر به مرکز انتقال خون این شک را در من بیشتر کرد.
دل را به دریا زدم و پرسیدم چرا با من تماس گرفته اید؟ آیا مشکلی به وجود آمده؟ لطفاً بگویید که من در حال نصف عمر شدنم. بنده خدا کمی دست پاچه شد و گفت: خیر، مشکلی به وجود نیامده، فقط به خون شما نیاز مبرم داریم. ضمناً شما چهار ماه پیش خون داده اید و اگر مشکلی بود همان هفته اول با شما تماس می گرفتند. این را که گفت، دلم آرام گرفت و گفتم سریعاً خود را به مرکز مورد نظر خواهم رساند.
اولین ایستگاه از اتوبوس پیاده شدم و یک ماشین دربست گرفتم و خودم را به مرکز انتقال خون رساندم. در قسمت پذیرش تا نامم را گفتم سریع کارهایم را انجام دادند و بدون نوبت به پزشک معرفی شدم. معاینات دقیق انجام شد، سوالات همیشگی پرسیده شد و آزمایش هموگولوبین هم قابل قبول بود. نکته جالب این بود که در تمام این مدت، مسئول پذیرش کنارم بود.
به قسمت خون گیری رفتیم و همان مسئول پذیرش کیسه خون را گرفت و مرا به سمت یکی از تخت های خالی هدایت کرد. همانجا با مسئول خون گیری صحبت کرد که هرچه سریعتر کار من انجام شود، همه این اتفاقات برایم عجیب بود، می خواستم بپرسم ولی چون همه خانم بودند رویم نمی شد، به دنبال یک پرسنل آقا بودم که متاسفانه نیافتم.
کنار دستم جوانی بود که تازه کارخون گیری اش شروع شده بود. کمی مضطرب بود و صورتش را کاملاً به سمت مخالف چرخوانده بود. البته اهدا خون کمی هم اضطراب دارد، مخصوصاً وقتی سوزن را می بینی قطر آن هراس بر دل می اندازد، ولی خوشبختانه درد آن بسیار کم و کوتاه است. انصافاً مسئولین خون گیری به کارشان وارد هستند و این بخش دردناک یعنی ورود سوزن به رگ را با مهارت بسیار انجام می دهند، البته خودشان توصیه می کنند که نگاه نکنیم.
مسئول پذیرش به مسئول خون گیری تاکید بسیار کرد که حتماً روی کیسه خون مربوط به من بنویسید اورژانسی، او هم سریع یک ماژیک قرمز گرفت و در گوشه ای از کیسه نوشت اورژانسی. این کار هم برایم عجیب بود، من در دفعات قبل که خون اهدا کرده بودم خبری از این کارها نبود و ضمناً به چند نفری هم که اطرافمم بودند نگاه کردم برای آنها هم چنین کاری انجام نشده بود.
دیگر نمی توانستم جلوی کنجکاوی خودم را بگیرم، خجالت را کنار گذاشتم و از خانمی که کارهای خون گیری مرا انجام می داد، موضوع را پرسیدم. لبخندی زد و گفت: خون شما باید خیلی سریع به دست مصرف کننده خاصی برسد. روی خون شما باید بسیار سریع آزمایش های اولیه انجام شود و همین امروز به بیمارستان ارسال شود، متاسفانه ذخیره خون ما در گروه خونی شما بسیار کم شده است و به همین خاطر یک مورد اورژانسی در همین بیمارستان روبرو اتفاق افتاده که شدیداً نیاز به خون دارد. به همین خاطر با شما تماس گرفته اند.
در همین حین جوان کناردستی ام با تعجب بسیار پرسید: مگر برای خون گرفتن هم تماس می گیرند، به من گفته اند این کار داوطلبانه است و هر کسی اگر دوست داشت و شرایطش را داشت می تواند خونش را اهدا کند. مسئول خون گیری جواب داد اگر اهدا کننده مستمر باشید تماس می گیرند. جوان گفت: خوب من هم مستمر هستم و این سومین باری است که خون می دهم. درست است که از سوزنش می ترسم ولی حاضرم درد بکشم تا بتوانم کمکی به دیگران کنم.
مسئول خون گیری به آن جوان گفت: آفرین، واقعاً نوع تفکر شما ارزشمند است، همین که به فکر دیگران و کمک به آنها هستید خیلی خوب است و ای کاش افرادی مانند شما بیشتر باشند تا ما برای انتقال خون به بیماران نیازمند دچار مشکل نشویم. بعد رو به من کرد و گفت: شما تا به حال چند بار خون داده اید :گفتم حدود پنج یا شش سال و هر سال حداقل سه بار خون اهدا کرده ام. حسابش از دستم در رفته است و تعداد دقیق آن را نمی دانم.
دوباره رو به جوان کرد و گفت: ایشان یک اهدا کننده مستمر هستند، در ادامه توضیح داد: در موارد خاص و ضروری که نیاز مبرم به خون هست، انتقال خون با افرادی که به خون آنها مطمئن است تماس می گیرد. بعضی از بیماری ها و ویروس ها دوره نهفته دارند و باید مدتی زمانی بگذرد تا خودشان را بروز دهند. ولی وقتی اهدا کننده مستمر باشد و در طی چند سال سلامت خون آن مورد تایید باشد، با آزمایشات اولیه هم می توان خون را به بیمار مورد نظر انتقال داد.
در ادامه هم از من بسیار تشکر کرد و گفت: اهدا کردن خون بسیار کار خوب و انسان دوستانه ای است ولی اگر مستمر باشد تاثیرگذارتر خواهد بود، البته اهدا خون شما به سه نفر کمک خواهد کرد، زیرا از هر کیسه خون که از شما گرفته می شود، مواد دیگری مانند پلاسما و پلاکت از آن جدا می شود که می تواند به بیماران بسیاری کمک کند.
با شنیدن این حرفهای مسئول خون گیری، نگاه معنی داری به جوان انداختم که فکر کنم خودش همه چیز را فهمید، گفتم: پسرم، سعی کن در هر سال حداقل سه بار خون اهدا کنی تا به جرگه ما اهداکنندگان مستمر بپیوندی، با سر تایید کرد ولی لبخندی هم بر لبانش نقش بست. البته خودم هم از دست خودم خنده ام گرفته بود، مخصوصاً از این که او را پسرم خطاب کرده بودم، انگار پیرمردی هستم جاافتاده و دنیا دیده.
کار خون گیری آن جوان تمام شد ولی به او گفتند همچنان روی تخت دراز بکشد، و دستش را بالا نگاه دارد. فکر کنم به خاطر سن و یا جثه اش بود، لاغر و کمی هم رنگ پریده بود. کار خون گیری من هم تمام شد و همه چیز را از من جدا کردند و چسب را به محل خون گیری چسباندند و به من هم گفتند تا دستم را بالا نگاه دارم و چند دقیقه ای تامل کنم.
مدت کوتاهی که گذشت بلند شدم و نشستم و شروع کردم به پایین آوردن آستین لباسم، آن جوان رو به من کرد و گفت: آقا باید هنوز دراز بکشید و روی محل خون گیری را فشار دهید، به من گفتند تا خودشان اجازه ندادند حرکت نکنم. لبخندی زدم و گفتم: مگر نشنیدید که به من گفت اهدا کننده مستمر، من در کار خود خبره ام، تا کنون چندین بار که فکرش را هم نمی توانی بکنی خون داده ام. این مراعات ها مربوط به شما جوان های تازه کار است.
از روی تخت پایین آمدم و به سمت در خروجی رفتم، چند قدمی با در فاصله نداشتم که صدای یکی از مسئولین خون گیری بلند شد که آقا دستتان، و سریع به سمت من دوید، وقتی به دست راستم نگاه انداختم از آرنج تا پایین کاملاً قرمز شده بود و خون از سر انگشتانم می چکید. با غضب سر من دادی زد که مگر نگفتم روی تخت دراز بکشید و اینجا را فشار دهید. چرا گوش نمی کنید؟! همه داشتند مرا نگاه می کردند، از خجالت داشتم آب می شدم، مخصوصاً وقتی نگاهم با نگاه آن جوان تلاقی کرد.
کلی عذرخواهی کردم و دوباره مرا روی تخت خوابندند و چسب را برداشتند و بانداژ کردند. واقعاً رو نداشتم که به چهره آنها نگاه کنم. بی خود و بی جهت مغرور شده بود و برای این بندگان خدا زحمت ایجاد کرده بودم. کمی که گذشت و به من اجازه دادند که از تخت به پایین بیایم، فقط عذرخواهی می کردم، کمی از عصبانیتشان فروکش کرده بود و فقط به من می گفتند که ما به فکر سلامت شما هستیم، خواهش می کنم به حرف های ما گوش دهید.
مرا تا اتاق پذیرایی هدایت کردند و در آنجا کنار همان جوان نشستم. خدا خدا می کردم چیزی نگوید که بیشتر شرمسار شوم، او هم چیزی نگفت. در همین حین مردی در کنار من نشست که وقتی به او نگاه کردم اول متعجب شدم و بعد کلی هم خجالت کشیدم. در واقع پیرمردی بود که با این سن و سال خون اهدا کرده بود. وقتی کنارم نشست، احوالم را پرسید و گفت: عجله کردی، بیشتر باید مراقب می بودی.
بعد ادامه داد، فکر کنم تازه کاری و در این زمینه تجربه نداری، گفتم: نه این طور نیست، اهدا کننده مستمر هستم و خیلی خون اهدا کرده ام، این بار کمی عجله داشتم که این اتفاق افتاد. گفت: آفرین پسرم، پس مانند من هستی، من هم اهدا کننده مسترم هستم. از بیست سالگی هر سال سه یا چهار بار خون داده ام. تا حالا که پنجاه و نه سال دارم. خودت حساب کن چقدر می شود.
تا چند لحظه قبل خود را قهرمان بی بدیل اهدا خون می دانستم و کلی هم در برابر این جوان و مسئول خون گیری پز داده بودم، حالا با بودن ایشان هیچ هم نیستم. ایشان با این سن حداقل صد بار خون داده است که واقعاً رکوردی است دست نیافتنی. کلی از او تعریف کردم و گفتم که واقعاً کارش عالی است، او هم در پاسخ فقط لبخندی زد.
هر سه با هم از انتقال خون بیرون آمدیم، آن مرد مسن موقع خداحافظی رو به ما کرد و گفت: آفرین بر اهدا کنندگان مستمر جوان، انشالله همیشه تنتان سالم باشد و زندگی به کامتان باشد. من هم با خجالت گفتم شما خیلی خیلی مستمرترید، و این جمله هر سه ما را به خنده انداخت و هر سه با لبی خندان به هم بدرود گفتیم و از هم جدا شدیم.
ثبت شد در دفتر حق کار تو
درود و سپاس بیکران