معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

191. بخاری

پاییزی که این چنین شروع شده بود، خبر از زمستانی سرد و سخت می داد، هر روز بر سرمای هوا افزوده می شد و بارندگی ها هم شدت بیشتری می گرفت. البته خصلت کوهستان همین است و سرما زودتر خود را نشان می دهد. هنوز به انتهای پاییز نرسیده بودیم که برف خودی نشان داد و همچون نمک پاش، اندکی مزه زمستانی را بر زمین پاشید. هنوز چند هفته تا زمستان مانده بود که سپیدی چشمهایمان را نوازش داد.

 همین موجب شد که امسال خیلی زودتر بخاری را نصب کنیم، بخاری چکه ای که تقریباً وسط اتاق قرار داشت و لوله دودکش آن همچون موشکی مستقیم به سقف رفته بود. نصب این بخاری و مخصوصاً لوله های دودکش آن مراسم خاصی داشت. حمید که سبکترین فرد در بین ما بود روی دوش من که سنگترین بودم می رفت و با زحمت بسیار لوله را در جای خودش محکم می کرد.

البته در طول زمستان چندین بار مجبور بودیم به خاطر دوده گرفتن، لوله ها را در آورده و تمیز کنیم و همیشه من در این بخش حکم نردبان را داشتم. وزن زیاد معایب بسیار دارد ولی این عیب را فقط باید در وامنان و در خانه معلمان یافت. البته یک نفر هم باید به پشت بام می رفت و مسیر مسدود شده دودکش را باز می کرد، در دیگر فصول معمولاً با پارچه و پلاستیک آن را می پوشاندیم که آب باران از آنجا به سقف نفوذ نکند.

بخاری چکه ای کاملاً بر اساس تکنولوژی پیشرفته روز کار می کرد. از انتهای باک یک لوله کوچک که توسط شیری از بالا کنترل می شد، نفت را به کاسه کوچکی که متصل به کوره بخاری بود، منتقل می کرد. کل سامانه همین بود و میزان نفت هم با همان شیر تنظیم می شد. البته با توجه به قانون فشار هر چقدر از میزان نفت باک کم می شد، از چکه های هم کاسته می شد و گاهی اوقات هم در انتهای شب که همه خواب بودیم بخاری خفه می کرد.

تنها راه حلی که حمید پیشنهاد کرد این بود که اولاً شیر را یک سره کنیم و ضمناً تا آخرین زمانی که بیداریم باک را لب به لب پر کنیم. چاره ای هم نبود و در عین خطرناک بودن آن می بایست همین کار را می کردیم، وگرنه در نیمه های شب همه یخ می زدیم. البته حسین هم پیشنهاد خوبی داد که او نزدیک به بخاری بخوابد و چون خواب خیلی سبکی دارد، نگذارد بخاری خفه شود. من موافق بودم ولی دیگر دوستان که کمی سرمایی بودند سر نزدیک ترین محل به بخاری با حسین به توافق نرسیدند.

در یکی از شب های سرد زمستانی که برف به شدت در حال باریدن بود، حتی با یکسره کردن شیر نفت، بخاری هیچ جانی نداشت و دمای هوای اتاق به شدت در حال کاهش بود. حمید بررسی کرد و گفت کل کوره را دوده گرفته و احتمال زیاد تمام لوله ها نیز گرفته اند. البته این گرفتگی علت دیگری هم داشت، چند هفته ای را به خاطر نبود نفت از گازوئیل استفاده  کرده بودیم.

هوای سرد بیرون و بارش برف و همچنین خستگی دو شیفت تدریس برای هیچکدام حال و جانی نگذاشته بود که بخاری و لوله های دودکش آن را جدا کرده و تمیز کنیم، ولی چاره ای هم نبود، اتاق به شدت سرد شده بود. حمید با چهره ای گرفته به من گفت: نردبان جان بلند شو که امشب کلی کار داریم. من هم سری تکان دادم، می خواستم برخیزم که ناگهان مهدی که امسال به جمع ما اضافه شده بود و دبیر علوم تجربی بود، بلند شد و گفت: نمی خواهد بخاری را جا به جا کنید، من این مشکل را حل می کنم.

رفت و از درون وسایلش که در اتاق کناری بود، یک سرنگ و یک عدد آمپول آورد. ابتدا سرنگ را از باک پر نفت کرد و از قسمت پایین بخاری که روزنه هایی داشت آن را به درون کوره تزریق کرد، صدای بخاری درآمد و کمی هم جان گرفت. کمی صبر کرد و بخاری که آرام گرفت، آن آمپول شیشه ای را به درون بخاری انداخت به طوری که نشکند، البته آنقدر دوده نرم در مخزن کوره بود که حتی اگر می خواست هم نمی شکست، بعد باز هم سرنگ را پر از نفت کرد و به درون کوره تزریق کرد.

به یاد دوران کودکی و مدرسه خودم افتادم که بعضی اوقات بچه های شیطان کلاس از این کارها می کردند و کلاس را به روی هوا می بردند. همچون آن زمان منتظر صدای مهیب بودم تا فریادی بکشم و انرژی خود را تخلیه کنم. مدتی گذشت ولی خبری نشد، مهدی دو تا سرنگ دیگر نفت به داخل کوره تزریق کرد و فریاد بخاری را بلند کرد. چیزی تا انفجار باقی نمانده بود، فکر کنم همه مانند من منتظر بودند، همه در سکوت فقط به بخاری نگاه می کردیم.

صدای مهیبی شنیدم ولی دیگر چیزی ندیدم، سیاهی جلو چشمانم را گرفت و گوش هایم شروع به صوت کشیدن کرد. ابتدا فکر کردم که بیهوش شده ام ولی کمی که گذشت تازه فهمیدم که اتاق بیهوش شده است. این سیاهی ها آن چیزی که فکر می کردم نبود، بلکه همان دوده های نرمی بود که حالا کل فضای اتاق را گرفته بودند. منتظر بودم کمی دیدم بیشتر شود و مهدی را پیدا کنم و به او بگویم که این چه کاری بود که کردی؟

غیر از من همه دوستان هم به دنبال مهدی بودند. خدا را شکر حمید باعث شد بخندیم و حال و هوای همه ما تغییر کند. حمید گفت: این موشک اینجا این قدر قدرت دارد و انفجارش همه ما را سیاه کرد، ببین اگر به هدف می خورد چه کار می کرد؟ فکر کنم چیزی را سالم نمی گذاشت! دم خودم گرم که همیشه کلاهک این موشک را نصب می کنم. حالا بیایید این سکوی پرتاب را کمی رو به راه کنیم.

کل در و پنجره ها را باز کردیم و بخاری را با لوله های سقوط کرده اش بیرون بردیم و در آن هوای سرد، زیر بارش برف تمیز کردیم. تضاد بین سیاهی مطلق دوده ها و سفیدی مطلق برف واقعاً دیدنی بود، رقص نرم دوده ها در فضایی که پر از دانه های سپید بود منظره ای بسیار زیبا به وجود آورده بود. آب ها یخ زده بود و فقط سه تا بیست لیتری داشتیم که با همان همه چیز را شستیم، البته دستانمان همچنان سیاه ماند که ماند.

در زیر بارش برف و در آن سرمای زمهریر به سختی در حال کار بودیم که ناگهان مهدی دوباره پیشنهاد داد، گفت: بیاییم این دوده ها را جمع کنیم و بعد به عنوان واکس از آن استفاده کنیم. حمید این بار دیگر نتوانست جلو خودش را بگیرد و گفت: آقای دبیر علوم خواهش می کنم این آزمایش ها و این ابداعات را برای خودتان در وقتی که تنها هستید بگذارید، همان پیشنهاد اولتان برایمان کفایت است. مهدی هم شانه هایش بالا انداخت و گفت: به من چه بخاری شما محکم نبود.

بخاری را دوباره نصب کردیم و حمید هم به کمک من لوله های دودکش را گذاشت و  همه چیز خوشبختانه تا حدی به روز اول باز گشت. بنده خدا حسین کل زمانی که ما مشغول تمیز کردن بخاری و لوله های آن بودیم، تمام اتاق را جارو کشیده بود و دیوارها را نیز تمیز کرده بود. بخاری روشن شد و حرارتش چندین برابر گشت، در مدت زمان کوتاهی اتاق گرم شد و ما کاپشن ها و کلاه هایمان را در آوردیم.

بعد از شام بین حمید و مهدی بحثی در مورد سوخت و مواد سوختنی شروع شد. حمید دبیر حرفه و فن بود ولی دانشجوی شیمی دانشگاه پیام نور بود. بحثشان خیلی تخصصی بود و ما زیاد سر در نمی آوردیم. از انواع پیوندهای کئووالانسی و قطبی و شیمی آلی صحبت می کردند. نمی دانم چه شد که بحث به جاهای باریک کشید و قرار شد بر روی بعضی مواد آزمایش انجام دهند تا حرفشان را ثابت کنند.

جفتشان به آشپزخانه رفتند و نمی دانم چه چیزی را در همان سرنگ نفتی ریختند و آمدند و آن را به درون کوره بخاری تزریق کردند. هر دو آنها همچون شیمی دان ها منتطر بودند و نظاره گر بخاری، اتفاق خاصی رخ نداد و صدایی هم نیامد، بخاری خاموش هم نشد و همین باعث شد حمید قیافه برنده به خود گرفت و رو به مهدی کرد و گفت: دیدی من شیمی را بهتر از تو می شناسم، گفتم که این ماده شعله ور می شود و نمی تواند خاصیت اطفا داشته باشد، مهدی هم گوشه چشمی نازک کرد و گفت:حرارت کوره بالا بوده، یک بار باید بیرون آتشی درست کنیم و بعد این آزمایش را انجام دهیم.

کل کل این دو شیمی دان ما که تمام شد، خیال ما هم راحت شد و رفتیم که رختخواب ها را پهن کنیم و بعد از یک روز و شب پر کار و خسته کننده، بخوابیم و در کنار این بخاری که مردانه گرم بود استراحت جانانه ای بکنیم. هنوز تشک ها را پهن نکرده بودیم که بویی بسیار نامطبوع به مشامم رسید. اولین نفری بودم که این بو را استنشاق کردم و حالم به شدت بد شد، چند ثانیه نگذشته بود که داد و بیداد دوستان هم بلند شد. همه دنبال منشاً بو می گشتند تا آن را گردن کسی بیندازند.

ولی وقتی چشممان به بخاری افتاد همه چیز برایمان مشخص شد، از اطراف بخاری دود سپید رنگی متصاعد می شد و این بو خفه کننده از آن بود. دوباره شال و کلاه کردیم و در و پنجره ها را باز کردیم. واقعاً این دود و بوی آن غیرقابل تحمل بود. همه با اخم به دو شیمی دان نگاه می کردیم و در همان نگاه هایمان کلی ناسزا نثارشان می کردیم. آزمایشات شیمیایی این دو دانشمند خواب را از چشمان ما ربوده بود که هیچ، در این سرما همه ما را به لرزیدن انداخته بود.

ماندن در خانه اصلاً ممکن نبود، همه به بیرون رفتیم و گوشه دیوار حیاط صف کشیدیم. برف همچنان می بارید و سرما تا مغز استخوانمان نفوذ کرده بود. غرغر همه در آمده بود و ناسزا گفتن به حد اعلایش رسیده بود. هرچه از آن دو نفر پرسیدیم که چه چیزی را درون بخاری ریخته اند که این گونه ما را ویلان و سیلان کرده است، هیچ نمی گفتند و در سکوت فقط همدیگر را نگاه می کردند. اصرار و تهدید هم کارگشا نشد و نفهمیدیم آن مایع چه بوده است.

آنقدر سروصدا کردیم که سگ همسایه به سراغمان آمد، چون همه ما را می شناخت پارس نکرد و فقط از مقابلمان گذشت و در حیاط دوری زد و به خانه اش بازگشت. به قول ابراهیم در نگاهش حرف های پر معنایی می شد دید، نمی دانیم در دل چه به ما گفت و رفت ولی هرچه بود تعجبش کاملاً هویدا بود. کارمان به جایی کشیده که سگ هم به ما ترحم می کند.

اصلاً نمی شد به اتاق نزدیک شد. به حمید گفتم این ماده که ریختید مگر رادیواکتیو است که نیمه عمر بالا دارد و تمام نمی شود. نیم ساعت در حال لرزیدن هستیم و هنوز ذره ای هم از شدت این بوی نامطبوع کم نشده است. لبخند تلخی زد و گفت: چیز خاصی نیست، مخلوطی است از چند چیز مختلف. ابراهیم با عصبانیت رو به حمید و مهدی کرد و گفت: ده دقیقه وقت دارید تا یک فکری بکنید، داریم از سرما یخ می زنیم.

آن دو دماغشان را گرفتند و به اتاق و بعد به آشپزخانه رفتند، مدتی گذشت و خبری از آنها نبود، واقعاً نگران خفه شدنشان بودیم که حمید صدا کرد بیایید که وضع کمی بهتر است. مرا در اول صف گذاشتند و آرام آرام به سمت اتاق به راه افتادیم. هنوز دود از اتاق خارج می شد ولی بوی زننده تا حدی کم شده بود. همان جلوی در ایستادیم. این بار از روی بخاری دود برمی خواست و بوی سوختگی در فضای اتاق پخش شده بود. این بوی سوختگی بر آن بوی زننده غالب بود و همین کمی کار را برای تحمل ساده تر می کرد.

مهدی سینه سپر کرد و گفت: پیشنهاد من بود که قند روی بخاری بگذاریم تا بسوزد و دود آن این بوی زننده را از بین ببرد. خودش از نگاه ما فهمید که باید سکوت اختیار کند. تا صبح خواب راحت نداشتیم، پنجره باز بود و همه با همان کلاه و کاپشن خوابیدیم. ابراهیم گفت: اگر کسی زنده ماند و صبح بیدار شد، زحمت چایی صبحانه را بکشد. من گفتم: اگر از دست این دانشمندان شیمی زنده ماندیم به روی چشم. واقعاً نمی دانم کی خوابم برد و اصلاً توانستم بخوابم، تا صبح در خواب و بیرداری بودم.

صبح وقتی به بخاری نگاه کردم قطرات ذوب شده و سوخته قند منظره ای بسیار نازیبا بر روی بخاری ساخته بود که به هیچ عنوان هم پاک نمی شد. تا چند روزی هیچ کس با حمید و مهدی زیاد صحبت نمی کرد، خانه هنوز بوی بدی می داد، مخصوصاً وقتی بعد از مدرسه وارد آن می شدیم. در بدو ورود به خانه، حمید و مهدی را حتی اگر نبودند، کلی مورد عنایت قرار می دادیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد