معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

192. لاسجرد

چند وقتی بود که گوشی تلفن همراه خریده بودم. برای سیم کارت یک میلیون تومان و برای گوشی دسته دوم آن دویست هزار تومان پرداخته بودم. با حقوق ماهی دویست و هشتاد هزار تومان این کار برای من حکم رفتن به زیر صفر را داشت. از تعاون اداره وام گرفته بودم و می بایست یک سال، ماهی نود هزار تومان قسط بپردازم. یک سال سخت در پیش داشتم، ولی به خاطر راحتی خیال مادرم حاضر بودم آن را تحمل کنم. با این تلفن همراه کلی از نگرانی هایش برطرف می شد.

در وامنان آنتن دهی بسیار کم بود و می بایست در خانه یا مدرسه جا به جا می شدم تا بتوانم تماسی برقرار کنم، در خانه دوستان در کاشیدار که تقریباً بالای تپه بود وضع آنتن خیلی بهتر بود، هفته ای یک شب که میهمان آنان بودم می توانستم به راحتی با خانه تماس برقرار کنم. ضمناً حفظ و نگهداری این گوشی هم برایم خیلی مهم بود، هنوز قسط هایش شروع نشده بود و اگر اتفاقی برایش می افتاد هیچ کاری از دستم بر نمی آمد.

شب گوشی را در شارژ گذاشتم تا صد درصد شود. گوشی سامسونگ تاشو کوچکی بود که متاسفانه زود شارژ تمام می کرد. فقط امیدوار بودم فردا که می خواهم به خانه برگردم، شارژش در میانه های راه تمام نشود که این برایم بسیار بد بود، مادرم همیشه نگران است و اگر به من زنگ بزند و نتوانم پاسخ دهم در آنی ذهنش به سمت فکر هایی خواهد رفت که اصلاً خوب نیست.

مانند همیشه ظهر که از مدرسه تعطیل شدم، مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. شانس آوردم و بعد از یک ساعت ایستادن کنار کلبه کل ممد وانتی آمد و تا تیل آباد مرا رساند. کنار پاسگاه هم زیاد معطل نشدم و با بونکری که در حال بازگشت به کارخانه سیمان بود، تا شاهرود رفتم. سرچشمه سوار تاکسی شدم و در میانه های راه تلفن همراهم زنگ خورد، مادرم بود، بعد از احوال پرسی و اطمینان از وضعیت من، موقعیت را پرسید و گفتم شاهرود هستم و با اتوبوس یا قطار می آیم، بلیط گرفتم خبر می دهم.

دور میدان مرکزی شاهرود دفتر تعاونی یک بود که خوشبختانه برای ساعت چهار بلیط داشت. بعد از گرفتن بلیط به ساندویچی آن طرف میدان رفتم و ناهار خوردم، مدتی است مشتری این ساندویچی هستم، الحق و الانصاف هم ساندویچ هایش خوشمزه است و هم ارزان تر از همه جا حساب می کند. همانجا با خانه تماس گرفتم و گفتم که ساعت چهار حرکت می کنم. برایم خیلی جذاب بود که هر جا می شود بدون هیچ محدودیتی تماس گرفت و چقدر این تکنولوژی خوب است و نگرانی خانواده ها را کم می کند.

برای اولین بار اتوبوس راس ساعت چهار به راه افتاد، چند دقیقه نگذشته بود که باز گوشی به صدا درآمد و مانند همیشه مادرم بود که پرسید راه افتاده ام یا نه که گفتم تازه به راه افتاده ام. خودش حساب کرد که شش ساعت دیگر یعنی ساعت ده شب می رسم تهران و از سه راه افسریه تا خانه هم یک ساعت پس یازده حتماً خانه هستم. لبخندی زدم و گفتم مادر جان این قدر دقیق حساب نکن شاید دیر یا زود شود، خندید و گفت: باشد ولی هرچه شد تماس بگیر.

دامغان که رسیدیم صدای اذان در کل شهر طنین انداز شد، جاده نسبتاً خلوت بود و اتوبوس هم خیلی مطمئن طی مسیر می کرد. در دل گفتم جای پدرم خالی که یک بار هم ببیند که راننده اتوبوس بسیار خوب و مطمئن رانندگی می کند. همیشه در سفرهایمان با اتوبوس حواسش به راننده و چگونگی رانندگی اش بود، خیلی وقت ها مودبانه تذکر می داد ولی اکثر اوقات رانندگان به توصیه هایش گوش فرا نمی دادند.

اتوبوس مانند همیشه در لاسجرد که یک کاروانسرای قدیمی است و کنارش مسجد و امامزاده ای هم هست برای نماز توقف کرد. در کنار مسجد همیشه چای صلواتی برای مسافران به راه بود، یک لیوان چای گرفتم و در آن هوای سرد نوشیدم که بسیار برایم لذت بخش بود. بعد به مغازه کنار امامزاده رفتم و کمی تنقلات برای خودم خریدم، در اطراف کاروانسرا گشتی زدم و به این فکر می کردم که اگر در پنجاه سال قبل می زیستم، حالا باید شب را در اینجا سپری می کردم.

 اتوبوس بوقی زد و همه مسافران سوار شدند. بسته کوچک پسته ای که خریده بودم را باز کردم و چند تایی را شکستم و مغز پسته ها را در دهانم گذاشتم، هنوز نجویده بودم که تلفنم زنگ خورد، مطمئن بودم که مادرم هست. بلافاصله بعد از سلام موقعیت را از من پرسید، هنوز آن پسته ها در دهانم بود و فرصت بلعیدن آنها را پیدا نکرده بودم، در دهانم تکه های آن را جابه جا کردم و به زحمت گفتم لاسجردم.

مادرم از آنطرف ناگهان لحنش عوض شد و پرسید: چی؟ کجا؟ چی شده؟ گفتم چیزی نیست فقط لاسجرد هستم. نگذاشت ادامه دهم و ناگهان فریادی زد و گفت: لاستیک؟ لاستیک اتوبوس ترکیده؟ یا ابوالفضل. هرچه تلاش کردم که بگویم لاسجرد نه لاستیک مادرم فقط حرف خودش را تکرار می کرد. وضعیت بسیار بغرنج شده بود. سریع تکه های پسته را نجوییده بلعیدم تا کامل توضیح بدهم که ناگهان تماس قطع شد.

در جاده خبری از آنتن نبود و من هم که مادرم را می شناختم مطمئن بودم که الآن از دلشوره و نگرانی اصلاً حالش خوب نیست، گفتگو هم ناتمام ماند و  الآن آنها هم در حال گرفتن شماره هستند و نبود آنتن و عدم برقراری تماس فکرهای عجیبی را به ذهن مادرم خواهد آورد. هرچه تماس می گرفتم برقرار نمی شد، هیچ علائمی از آنتن نبود. بیرون را که نگاه کردم فقط بیابان برهوت بود که زیر نور مهتاب دیده می شد. صحنه زیبا بود ولی من هیچ از آن را نمی دیدم و فقط به فکر مادرم بودم.

نمی دانم چند بار سعی کردم که تماس بگیرم و موفق نشدم، این مشکل را نمی دانستم چگونه حل کنم که مشکل دیگری سرو کله اش پیدا شد. شارژ گوشی کم شده بود و پیغام می داد که باید به شارژر متصل کنم. این یکی را کجای دلم بگذارم. سریع گوشی را بستم، باید این حداقل انرژی را نگاه دارم تا به اولین شهری که رسیدیم بتوانم به خانه زنگ بزنم و آنها را از نگرانی خارج کنم. تکنولوژی خوب است ولی گاهی هم این گونه انسان را به دردسر می اندازد.

تا گرمسار را باید تحمل می کردم و می دانستم در این زمان در خانه ما غوغایی به پا است. تجربه اش را داشته ام و می دانم که مادرم حالا روی زمین نشسته است و فقط گریه می کند، تصورش هم برایم سخت و دردناک بود، چشمانم فقط به جاده بود و تابلو ها را نگاه می کردم و نمی دانم چرا هرچه بیشتر می رفتیم عدد های کمتری از مسافت کم می شد، انگار راه در حال کشیده شدن و طویل شدن بود.

از دور کور سوی چراغ هایی دیده می شد. البته تا گرمسار هنوز پنجاه کیلومتر مانده بود، امید داشتم در این روستا آنتی باشد تا به این گوشی فلک زده من هم آنتی بیاید و من بتوانم تماسی با خانه بگیرم. تمام حواسم به گوشی و نشانه آنتن آن بود، موقع خریدن این گوشی فروشنده می گفت: درست است دست دوم است ولی آنتن دهی خیلی خوبی دارد و تکنولوژی پیشرفته ای در آن به کار رفته است.

تا خواستم چند تا چیز آب دار به تکنولوژی اش بگویم که ناگهان ماشین در کنار جاده توقف کرد و راننده و شاگردش سریع پیاده شدند. همه مسافران کنجکاوانه بیرون را نگاه می کردند تا بفهمند چه اتفاقی افتاده، بعد از مدت کوتاهی فهمیدیم که لاستیک پنچر شده است، آنهم لاستیک جلو سمت شاگرد. در میان کوهی از مسائل و مشکلاتی که با آن دست به گریبان بودم این یکی دیگر نوبر بود. پیش خودم فکر کردم سریع تایر را عوض می کنند و به راهمان ادامه می دهیم ولی حدود چهل و پنج دقیقه معطل شدیم.

حالم اصلاً خوب نبود، پیاده شدم و چند قدمی از ماشین دور شدم تا آنتن را چک کنم، خبری نبود و آخرین خانه شارژ موبایل هم به چشمک زدن افتاده بود. سریع بستم تا به قول معروف نمیرد. وقتی به اطراف نگاه کردم خود را در ظلماتی وهم انگیز دیدم که بسیار ترسناک بود، خیلی سریع به کنار ماشین آمدم تا در پناه نورش باشم. مانده بودم که خانه و مادرم را چگونه مطلع کنم و می دانستم که اوضاع خانه اصلاً خوب نیست. موقع سوار شدن و در هنگام عبور از راهرو اتوبوس به مسافران نگاه می کردم تا ببینم کدامیک از آنها تلفن همراه دارد تا اگر گوشی من خاموش شد، حداقل کسی باشد که بتوانم از گوشی او استفاده کنم. متاسفانه کسی را گوشی به دست ندیدم، یا خواب بودند یا داشتند با هم صحبت می کردند. ناامید و مضطرب روی صندلی خودم نشستم.

همین که به راه افتادیم فقط چشمم روی گوشی بود تا آنتن بیاید و زنگ بزنم. به گرمسار نزدیک شدیم و متاسفانه هنوز خبری از آنتن نبود، درون دلم همچون سیر و سرکه می جوشید. اول کمربندی گرمسار بود که باز ماشین توقف کرد، همه نگران شدیم که راننده گفت: چیزی نیست فقط می خواهیم جهت اطمینان آچار کشی کنیم، از اوج نگرانی فقط مقابل را نگاه می کردم تا ببینم کی راننده و شاگردش سوار می شوند.

 در همین موقع بود که گوشی شروع به زنگ زدن کرد، دلم یکهو ریخت و گوشی از دستم افتاد. با هزار بدبختی آن را از زیر صندلی بیرون آوردم و سریع جواب دادم. پدرم بود که با صدایی عصبانی و نگران پرسید کجایی؟ چه اتفاقی افتاده است؟ خودت خوبی؟! در جواب گفتم: خبری نشده و اتفاقی نیفتاده، من در راهم و حالا هم به گرمسار رسیده ام. صدای پدرم را می شنیدم که به مادرم می گفت چیزی نشده و الان هم تو راهه و نزدیک تهران هم هست. باز از من پرسید پس قضیه ترکیدن لاستیک چی بود؟

تا خواستم توضیح دهم باز تماس قطع شد، این بار دیگر گوشی خاموش شده بود و هیچ امیدی هم نبود، حداقل تا حدی خیالم راحت شد که خبر سلامتی ام را داده ام ولی با شناختی که از مادرم داشتم تا خودم با او صحبت نکنم آرام نخواهد شد. هنوز در اضطراب بودم که خانمی از صندلی آن طرف راهرو صدایم کرد و گفت: دیدم که نگرانی و مضطرب، فکر کنم گوشی ات خاموش شده است. بیا این گوشی مرا بگیر و به خانه زنگ بزن تا نگران نباشند.

تشکر کردم و سریع خانه را گرفتم، پدر گوشی را برداشت و تا فهمید من هستم سریع گوشی را به مادرم داد. صدای هق هق گریه اش نزدیک بود مرا هم به گریه بیندازد. دلداری اش دادم و گفتم: مادرجان لاستیک نبود، من داشتم پسته می خوردم و دهانم پر بود و شاید لاسجرد را نتوانستم خوب بگویم و شما لاستیک شنیدید. وسط جاده هم آنتن نبود و تازه نزدیک گرمسار هم ماشین پنچر شد. الآن هم تازه از گرمسار گذشته ایم و چیزی تا تهران نمانده است.

لحن مادر عوض شد و حالش خوب شد و قضیه را به پدرم گفت و گوشی را به او داد. پدرم با لحن خاصی از همان پشت تلفن به من گفت: بچه جان تو که مادرت را می شناسی از این به بعد مثل آدم حرف بزن و این همه اعصاب ما را خرد نکن و ضمناً تو باید الآن تهران باشی نه گرمسار، چه شده راستش را به من بگو تا اگر لازم است بیایم دنبالت. مادر توجیه شده بود، حالا چگونه پدر را قانع کنم؟ آن هم با این پلیس بازی هایش.

تا برسم خانه چند باری به تلفن همراه آن خانم زنگ زدند و وضعیت را جویا می شدند، واقعاً خجالت می کشیدم، آن خانم گفت: مادر نیستی تا بتوانی حس مادر را درک کنی. فرزند به هر سنی که برسد هنوز برای مادرش بچه است و تمام فکر ذکرش است. تا وقتی به خانه رسیدم و مرا صحیح و سالم ندیدند، باور نداشتند که اتفاقی نیفتاده است. بعدها فهمیدم کار به تماس با اداره راه و ترابری و پلیس راه هم کشیده شده بوده.

از آن به بعد دیگر در سفرهایم در اتوبوس هیچگونه تنقلات و مخصوصاً پسته را نه خریده و نه خورده ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد