فکر اینکه نتوانم در کوه ها و دره ها و دشت های اطراف وامنان پیاده روی کنم، غیر قابل تصور بود. از گشت و گذار در دل طبیعت که بگذیریم، طی کردن مسافت بین وامنان تا کاشیدار و نراب که در آنجا کلاس دارم را چه کنم؟ مگر می شود همه روزها شانس بیاورم و ماشین گیرم بیاید. در این سه چهار سالی که در این مسیرها در حال تردد هستم، احتمال آمدن ماشین بیشتر به سمت صفر میل می کند. و این یعنی اگر نتوانم راه بروم به کلاس هایم نخواهم رسید. این یک فاجعه است.
به چهار راه ولیعصر و خیابان امام خمینی(سپه سابق) که بورس لباس های نظامی است رفتم. واقعاً چقدر این لباس ها مرتب بودند. مخصوصاً آنهایی که کلی مدال و نشان بر رویشان نصب شده بود. هر مغازه پر بود از لباس های رنگارنگ، به شدت لباس های تکاوران را دوست داشتم، رنگ های متنوعشان زیبایشان کرده بود، در ابتدا جذب این رنگ ها و نشان ها شدم، ولی کمی که بیشتر فکر کردم، فهمیدم این لباس ها زیاد با روحیه من همخوانی ندارد. افرادی که این لباس ها را می پوشند تمام تلاششان کشتن دشمن است تا خود کشته نشوند، و این کار چقدر سخت و عذاب آور است.
وقتی کمی تاریخ را مطالعه می کنیم، می بینیم در طول آن فقط جنگ است و در کنار این جنگ ها گاهی هم اتفاقاتی رخ داده است که ثبت شده است. واقعاً برایم سوال است که چرا ما انسانها اینقدر به فکر کشتن یکدیگر هستیم؟ حیوانات به همدیگر حمله می کنند و یکدیگر را می کشند تا بتوانند تغذیه کنند و زنده بمانند، ولی ما انسانها همدیگر را می کشیم بدون اینکه حتی دلیل آن را خوب بدانیم. شاید دیگران یا فرماندهان بدانند ولی آنهایی که در جنگ ها روبه روی هم هستند چیز زیادی نمی دانند. وقتی با این تفکرات به این همه لباس و وسایل نگاه می کردم دیگر آن رنگ ها برایم جاذبه ای نداشت.
وارد یکی از این مغازه شدم، پیرمردی که پشت میزش بود به پایم بلند شد و بر من در سلام گفتن، پیش دستی کرد. خجالت زده جواب سلامش را دادم. مهلت نداد حرف بزنم، گفت: من چهل سال در این کار هستم و مشتری هایم را خوب می شناسم، یا سرباز لیسانس هستی یا کادری نیروی هوایی. تا گفت نیروی هوایی دلم غنج رفت، خیلی دوست داشتم خلبان شوم ولی آنقدر درسم خوب نبود تا به این آرزویم برسم. حاضر بودم خلبان هلیکوپتر در هوانیروز شوم ولی پدر و مخصوصاً عمویم مرا از رفتن به ارتش منع کرده بودند.
عمویم سالها در ارتش خدمت کرده بود، حتی در زمان کودتا بر علیه مصدق در ارتش بود و می گفت ما طرف دار مصدق بودیم و به همین خاطر توبیخ شدیم. او نصیحتم کرد که ارتش روحیه رزم می خواهد، نظم و انضباط خشک و بی منطق دارد. نظام رئیس و مرئوسی در آن به شدت است و اینها به درد تو نمی خورد، تو باید کاری برای خودت پیدا کنی که در آن خشونت زیاد نباشد. به فکر خدمت به مردم باش، که تنها راه موفقیت همین است و بس.
ولی این کلمه کادری نیروی هوایی مرا بسیار رویایی کرد، تصور اینکه در کنار هواپیما باشی هم برایم لذت بخش بود، حتی اگر نتوانم خلبان آن باشم. در این رویای شیرین غرق بودم که سوال پیرمرد مرا به خود آورد. می گفت: تکلیفم را روشن کن، کدام هست؟ نمی دانم چه شد و شیطان از کجا توانست به درونم نفوذ کند که بر زبانم جاری شد: نیروی هوایی
لبخند رضایتی که روی لبان پیرمرد نقش بست دیدنی بود، لذت برد از این حدسی که زده بود. دوباره پرسید مهرآباد هستی یا دوشان تپه یا قلعه مرغی؟ کمی مکث کردم و با صدایی لرزان گفتم: مهرآباد. با نگاهی عالمانه سر تا پایم را ورانداز کرد و گفت: تازه استخدام هستی، باید دانشگاه افسری را تازه تمام کرده باشی، درجه و رسته ات را بگو تا برایت لباس مناسب آن را بیاورم.
به یاد جمله معروفی افتادم که می گفت: برا ی اثبات یک دورغ باید صدها دروغ دیگر گفت. واقعاً بی خود و بی جهت خودم را در مخمصه انداخته بودم. هرچه جلو تر می رفت سوالاتش تخصصی تر و فنی تر می شد و من هم که زیاد اطلاعات نداشتم، همچون خر در گل بماندم. در لا به لای سوالاتش که واقعاً برایم غیرقابل فهم بود، جسارتی به خرج دادم و به ایشان گفتم: بسیار سپاسگذارم، من فقط پوتین سربازی می خواهم. تنها چیزی که فعلاً لازم دارم و باید تهیه کنم، همین است.
خدا را شکر از آن هزارتوی سوالات سخت این پیرمرد رها شدم، وجدانم سرکوفتم می زد که چرا دروغ گفتی؟ و اصلاً از این دروغ گفتن چه سودی بردی؟ واقعاً هیچ جوابی برایش نداشتم. دروغی گفته بودم که در آن هیچ منفعتی برایم نبود، مگر لحظه ای احساس خوش داشتن که اصلاً به این گرداب بلا نمی ارزید. عهد بستم تا دیگر دروغ نگویم. به قول پدرم دبیر مملکت باید آدم متشخص و مبادی آدابی باشد. دروغ نگفتن یکی از این کارهاست که البته همه باید آن را رعایت کنند.
بدون اینکه سایز پایم را بپرسد رفت و دو جفت پوتین سربازی برایم آورد، یکی کاملاً چرمی بود ولی یکی دیگر آن در کناره های ساق آن پاچه ای بود. توضیح داد که پوتین اولی که تمام چرم است یکی از بهترین مارک های تولید داخل است و برای همه فصول قابل استفاده است و دومی همان کیفیت را دارد ولی بیشتر در فصل های گرم از آن استفاده می شود. با توجه به اینکه من در بیشتر اوقات وامنان هستم تا خانه، همان تمام چرم به درد من می خورد. البته به توصیه دکتر می بایست همه جا این پوتین را می پوشیدم.
پوتین را پایم کردم و بندهای طولانی آن را کشیدم و بعد از دوبار چرخواندن مقدار اضافه آن را دور ساق پایم گره زدم. کاملاً اندازه ام بود. این پیرمرد واقعاً کارش را بلد است. درست است که در ابتدا به اشتباه مرا کادری نیروی هوایی تشخیص داد، ولی واقعاً درونم را که عاشق هواپیما است، خوب تشخیص داده بود. و حالا هم سایز پایم را به درستی فهمیده بود. چهل سال در یک کار بودن واقعاً تجربه ای می آورد که همچون دری گرانبها می ارزد.
به همراه این چکمه یک واکس مشکی بزرگ هم داد و گفت، کادر ارتشی و مخصوصاً نیروی هوایی خیلی باید مراقب وسایلش باشد، تمیز بودن مهم است و به سلامت نگهداری کردن مهمتر. بدون اینکه چیزی بگویم تخفیف خوبی داد و گفت این تخفیف یادت باشد تا برای لباس یا هر چیز دیگر حتماً اینجا بیایی. من هم بسیار تشکر کردم و از مغازه خارج شدم. از زمان ورودم به این مغازه، همان چند ثانیه اول حالم خوب بود و عشق نیرو هوایی به من انرژی می داد، ولی تا انتها محیط برایم جهنمی شده بود عذاب آور. جهنمی که خودم آن را ساخته بودم.
تا خانه بیشتر به این فکر می کردم که حالا این پوتین را خریدم، مگر رویم می شود آن را در خیابان بپوشم. دکتر تاکید کرده بود که باید همیشه و همه جا بپوشم، مگر می شود همه جا پوتین سربازی پوشید؟! درست است که ساق بلند آن زیر شلوار مخفی می ماند ولی هرکه از دور ببیند، می فهمد که پوتین سربازی است. می دانم برای سلامتی ام واجب است ولی اصلاً قیافه خوبی ندارد. ضمناً خیلی سنگین و خشک هم هست و واقعاً راه رفتن با آن بسیار سخت است. اما چاره ای نیست و همه این مصیبت ها را باید تحمل کنم، وگرنه راه نمی توانم بروم.
پوتین ها را در اولین بازگشت به وامنان افتتاح کردم. در مسیر تا رسیدن به راه آهن آنقدر خجالت می کشیدم که فقط پایین را نگاه می کردم، اصلاً جرات این را نداشتم به مردمان اطرافم نگاه کنم، می دانستم که همه با چهره هایی متعجب به من و این پوتین ها نظر انداخته اند. شاید هم بعضی ها خنده تمسخر آمیزی بر گوشه لبانشان نشسته باشد، که آن دیگر واقعاً غیر قابل تحمل است. واقعاً این مردمان در مورد من چه فکر می کنند؟ ای کاش یک کفش معمولی می پوشیدم و این پوتین ها را همان وامنان به پا می کردم. حداقل آنجا چکمه پوش بسیار است و این پوتین چنان نمود نمی کند.
در اتوبوس برقی بودم که کمی جرات به خرج دادم و به اطرافم نگاه انداختم. واقعاً برایم جالب بود که در توهمی عمیق به سر می بردم، حتی یک نفر هم به من نگاه نمی کرد و هر کسی در دنیای خودش بود. با چشمانم تمام افرادی را که قابل مشاهده بودند را پاییدم، حتی یک نفر هم حواسش به من نبود. واقعاً چرا من اینگونه فکر می کردم که همه باید به من نگاه کنند. نفس راحتی کشیدم و انگار باری چند صد کیلویی از روی دوش هایم برداشته شد. خوشبختانه دوباره همه چیز به حالت عادی برگشت و زندگی روال خودش را پیدا کرد.
تصادفی در میدان شوش باعث شده بود ترافیک سنگینی ایجاد شود، به همین خاطر لحظات آخر به قطار رسیدم. وقتی وارد کوپه شدم سه تا جوان دیگر هم داخل کوپه بودند، همه با رویی خوش سلام کردند و من هم با لبخندی جوابشان را دادم. کیفم را در محل مخصوص قرار دادم و روی صندلی کنار پنجره که تنها جای خالی بود، نشستم. حرکت در غروب روز جمعه آن هم از ایستگاه تهران همیشه برایم بسیار دلگیر بود. واقعاً دور بودن از خانواده آنهم برای دو هفته رخدادی دردناک است.
سه جوان همسفرم در این کوپه که به احتمال زیاد دانشجو بودند، شور و شوق بسیاری داشتند. فکر کنم با هم دوست هم بودند چون خیلی شوخی می کردند و می خندیدند و به قول معروف کوپه را روی سرشان گذاشته بودند. من هنوز در غروب خورشید غرق بودم و زیاد حال خوشی نداشتم. دوری از خانواده و مخصوصاً مادر دلم را شکسته بود و می بایست تا وامنان تحمل می کردم، فقط طبیعت آنجاست که کمی دردم را تسکین می دهد. نمی دانم آیا روزی می رسد که من هم مانند بسیاری در کنار مادرم باشم.
همانطور که نشسته بودم بر حسب عادت پایم را روی پای دیگرم گذاشتم. بعد از این حرکت من ناگهان کوپه در سکوتی عمیق فرو رفت. ابتدا زیاد توجه نکردم، یعنی در اصل چیزی نفهمیدم، ولی وقتی این سکوت طولانی شد کمی مرا به شک انداخت. این بچه ها که داشتند گل می گفتند و گل می شنیدند، از سر و کول هم بالا می رفتند، در کوپه شادی و نشاط موج می زد، چه شد که ناگهان اینقدر ساکت و مودب شدند؟ چه اتفاقی رخ داده که اینگونه در لحظه ای تغییر وضعیت دادند؟
به آنها نگاهی انداختم، تا دیدند نگاهشان می کنم حواسشان را به جاهای دیگر پرت کردند، یکی که مثلاً کتابش را از کیفش درآورده بود تا مطالعه کند، آن دیگری هم هدفن اش را روی گوشش گذاشت و چشمانش را بست، نفر سوم هم هاج و واج مانده بود که چه کار کند. تا ورامین وضع به همین منوال بود. احساس کردم، علت این اتفاقات عجیب باید در جایی بیرون از کوپه باشد، شاید وقتی حواس من به غروب خورشید بوده، کسی آمده و با ایما و اشاره به آنها تذکر داده است.
هنوز به گرمسار نرسیده بودیم که رئیس قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. من همانطور که نشسته بودم بلیط را به ایشان تحویل دادم. نگاهی معنی دار به من کرد و پرسید: برادر کجا پیاده می شوید؟ من هم با لبخندی گفتم: گرگان. رئیس قطار رفت ولی نگاه عجیبش و لفظ برادر که برای من به کار برد در ذهنم سوالات بسیار ایجاد کرد. چرا اینجا همه چیز به طور عجیبی تغییر کرده است. این سه جوان که غرق در شور و نشاط بودند، چه شد که ناگهان خاموش شدند و دیگر هیچ تحرکی ندارند؟ آن رئیس قطار هم چرا آنگونه رفتار کرد؟
گرمسار برای نماز پیاده شدم، باز کردن بندهای این پوتین واقعاً مصیبت بود. در نماز خانه رئیس قطار را یافتم و رفتم پشتش ایستادم. این کار را برای جا نماندن از قطار انجام دادم. وقتی وارد کوپه شدم، برای اینکه کمی جو تغییر کند و صحبتی هم بین من و این همسفران رد و بدل شود، به حالت شوخی گفتم: آقایان نماز تشریف نیاوردید، این قطار دیگر جایی برای نماز توقف نمی کند. رنگ از رخسارشان پرید و هیچ جوابی نداشتند که بدهند. اوضاع از آنی که بود بدتر شد.
سر جای خودم نشستم و به تاریکی بیرون می نگریستم و به این فکر می کردم که چرا اینجا اینگونه است. تاریکی بیرون شیشه، پنجره را مانند آیینه کرده بود، در این آیینه تصویر فردی را می دیدم نسبتاً درشت هیکل با کاپشنی سبز رنگ و ریش بسیار در صورت و عینکی که قابی کائوچویی دارد. از خودم با این ظاهر در این آیینه تاریک کمی ترسیدم. وقتی نگاهم به پایم که روی پای دیگر بود افتاد، دیدم پاچه شلوار درست به اندازه ساق پوتین سربازی بالا رفته است و کل پوتین نمایان شده است.
فکر کنم علت این سکوت را می بایست در درون همین کوپه یافت. این جوانان پر شر و شوری که در ابتدا سرخوش و خوشحال بودند، با دیدن ظاهر من و این پوتین ها تصوراتی نسبت به من پیدا کرده اند. احتمالاً مرا ماموری نظامی و بداخلاق و خشک تصور کرده اند. باز هم آن نفسی که انسان را به دروغگویی ترغیب می کند به سراغم آمد. نهیبی به من زد و گفت: حالا می توانی قدرت خودت را به عنوان یک مامور به رخ این جوانان بکشی. همین حالا هم ترسیده اند، چه برسد به زمانی که به آنها گیر بدهی.
خیلی مقاومت کردم تا این بار در دام این تفکرات شیطانی نیفتم و دروغ نگویم. ولی این تفکرات به شدت قلقلکم می داد. واقعاً مقابله با این تفکرات نیرویی بسیار می خواهد، البته نیرویی که آموزش دیده باشد و سالها در این وادی تجربه نبرد داشته باشد و تمام زوایای پنهان موضوع را هم بشناسد. در نهایت تصمیم گرفتم کمی شوخی کنم و بعد اصل مطلب را به این بندگان خدا بگویم.
رو به آنها کردم و با قیافه ای جدی گفتم: دانشجو هستید؟ هر سه مانند دانش آموزان گفتند: بله، پرسیدم کدام دانشگاه؟ یکی به نمایندگی گفت هر سه دانشگاه پزشکی درس می خوانیم. سری تکان دادم و گفتم آفرین، پس شما قرار است پزشک شوید، سپس ادامه دادم همان دانشگاهی که ابتدای جاده شصت کلا است؟ هر سه نفری یک صدا گفتند بله، گفتم: می دانید در ادامه آن جاده چه مکانی قرار دارد؟ باز هم یکی گفت که فکر کنم پادگانی باشد، پادگانی آموزشی برای تکاوران
گفتم پس در دانشگاه دانشجویان خوبی باشید وگرنه باید در آن پادگان کلاغ پر بروید تا آدم شدن را خوب یاد بگیرید. رنگ صورت هر سه مانند گچ شده بود. ادامه دادن اصلاً جایز نبود. بلند شدم، بندگان خدا فقط مرا نگاه می کردند که می خواهم چه کاری انجام دهم. نگرانی در چهره هایشان موج می زد. من هم از درون کیف پولم کارت شناسایی ام را درآوردم و مانند علامت «میتی کومان» به آنها نشان دادم. معنی کارهایم را نمی فهمیدند و فقط هاج و واج نگاهم می کردند.
کارت را به یکی از آنها دادم و گفتم با دقت بخوان و به بقیه هم بده تا ببینند. باورشان نمی شد، هزار تا قسم و آیه برایشان آوردم تا قبول کنند دبیر هستم، آن هم با حدود هفت هشت سال سابقه. جو تا حدی تلطیف شد ولی هنوز به آن حالت اول باز نگشته بود. رو به آنها کردم و گفتم: کدامتان ارتوپدی می خوانید. گفتند هیچکدام. ما فعلاً در حد پزشک عمومی هستیم و سالها بعد باید برای تخصص اقدام کنیم. قضیه پا را برایشان توضیح دادم، کلی خندیدند و گفتند که بدجوری آنها را غافلگیر کرده بودم.
موقع خواب به این فکر می کردم که چقدر دروغ گفتن بد است و اثرات سوء دارد. گاهی شاید بدون کلام هم انسان دروغ بگوید. باید حتماً به فکر این باشم که در هیچ وضعیت نه کلامی و نه رفتاری و نه ظاهری دروغ بگویم. کاری سخت و طاقت فرسا که حتماً باید در انجام آن کوشا باشم. امیدوارم در این راه بتوانم به موفقیتی برسم، ضمناً باید یک فکری هم به ظاهر خودم بکنم تا در این مورد هم زیاد دروغ گو نباشم.
مدرسه نراب در بهترین موقعیت برای دیدن مناظر طبیعی قرار دارد، وقتی از پنجره کلاس اول به بیرون نگاه می اندازی تا خوش ییلاق دیده می شود و در کلاس دوم هم تا کوه های طلوع بین و نردین قابل مشاهده است. پنجره کوچک کلاس سوم هم به سمت بوقوتو با عظمت است. معمولاً زمانی که بچه ها مشغول حل کردن کار در کلاس ها هستند من در کنار پنجره، در افق این زیبایی ها کاملاً محو هستم. مخصوصاً روزهای بعد از باران که کیفیت تصاویر آنقدر بالا است که چشم از دیدنش حیران می شود.
داشتم باز شدن آسمان را بعد از بارانی که همه جا را با طراوت کرده بود از پنجره کلاس اول نظاره می کردم. ابرها خسته ولی راضی از نتیجه کارشان در حال رفتن بودند، وظیفه شان را به طور کامل انجام داده بودند. هوا چنان پاکیزه بود که تا دوردست ها قابل رویت بود. اگر تذکر مبصر کلاس نبود، مدتها در تماشای این تصاویر زیبا غرق می ماندم. بعد از پایان کلاس هم دلم نیامد و به حیاط مدرسه رفتم تا در این هوای عالی من هم از حس خوب این همه طراوت و زیبایی بی بهره نمانم.
در راه بازگشت وقتی به انتهای دره که رودخانه از آن می گذشت رسیدم، هوا گرگ و میش بود و آسمان به طور غریبی به رنگ قرمز درآمده بود، چند ابر کوچک هم که جا مانده بودند در این آسمان خودنمایی می کردند. چشمانم بیشتر به آسمان دوخته شده بود تا به زمین، این گونه رنگ آمیزی چنان مبهوتم کرده بود که خود را در فضا و در این آسمان لایتناهی معلق احساس می کردم. شدیداً حس پرواز داشتم و دوست داشتم نیرویی می بود تا مرا به آسمان می برد تا از آنجا این زیبایی ها را بهتر ببینم. واقعاً چرا انسان پرواز نمی کند؟! همیشه به پرندگان حسادت می کنم که بدون هیچ وسیله ای در آسمان هستند.
تصمیم گرفتم این بار نه از مسیر میان بُر و نه از جاده بروم، یک بار هم مسیر رودخانه را تجربه کنم، فکر نکنم تا پل وامنان راهی باشد، تا تاریک شدن هوا می توانم خودم را به آنجا برسانم. مسیر سخت رودخانه را در پیش گرفتم. این رودخانه بسیار بازی گوش بود و هیچ مسیر مشخص و سرراستی نداشت، شیطنت اش را می شد در مسیری که در آن جاری بود، فهمید. گاهی دو شاخه می شد و گاهی می پیچید و گاهی هم پشت چند سنگ بزرگ گیر می کرد و آبگیری کوچک می ساخت. در کل در کنارش بودن، احساس بسیار خوبی داشت.
هوایی مطبوع که زیاد هم سرد نبود، به همراه این نورپردازی بسیار زیبا که البته تقریباً داشت به پایان اش می رسید، و در کنار این نهر بازیگوش محیطی را به وجود آورده بود که اصلاً دوست نداشتم از آن خارج شوم. در اوج آرامش بودم، به سپیدار هایی که کنار رودخانه بودند رسیدم، صدای پرندگان نیز به این صحنه افزوده شد و موسیقی متن آن نیز کامل شد. داشتم به آسمانی که تلاش های آخرش را برای روشن ماندن می کرد، می نگریستم و به این فکر می کردم که این چرخش زمین به دور خودش علاوه بر ویژگی های علمی و جغرافیایی و طبیعی و... چقدر هم ویژگی زیبایی شناختی دارد.
درست در نقطه اوج آرامش و لذت بردن از این همه زیبایی بودم که ناگاه دردی بسیار سهمگین را در ناحیه مچ پای چپم احساس کردم. فریادم به هوا برخاست، و نتوانستم خودم را کنترل کنم و محکم بر روی قلوه سنگ های کنار رودخانه به زمین خوردم. در لحظات اولیه هیچ نمی فهمیدم و فقط درد شدیدی را احساس می کردم. چشمانم سیاهی می رفت و همه چیز دور سرم می چرخید. آنقدر حالم بد بود که دراز به دراز روی زمین خوابیده بودم و نمی توانستم تکانی بخورم.
نمی دانم چه مدت به همان حال بر روی زمین بودم، ولی وقتی به خودم آمدم، چهره پیرمردی که با نگرانی مرا می نگریست را بالای سر خودم دیدم. لبخندی زد و گفت: چیزی نیست احتمال زیاد پایت روی سنگ های صاف و سیقلی رودخانه سُر خُرده و پیچیده است. من تازه از سر زمین راه افتاده بودم که تو را دیدم که چگونه بر زمین افتادی. آقای دبیر، آدم وقتی در رودخانه راه می رود باید جلوی پایش را نگاه کند، نه آسمان را!
می خواستم کمی خودم را جا به جا کنم، ولی وقتی کوچکترین فشاری را به پای چپم آوردم از درد نتوانستم حتی تکانش دهم، متاسفانه این همان پایی بود که در فوتبال پیچیده بود و همکاران متخصصم با آب گرم آن را ماساژ داده بودند، در صورتی که باید کیسه یخ می گذاشتند! بنده خدا پیرمرد گفت: خدا کند در نرفته باشد. چند دقیقه ای صبر کن تا آرام تر شوی، بعد کمکت می کنم تا روی الاغ سوار شوی، با این اوصاف شما نمی توانید راه بروید.
واقعاً بودن این پیرمرد برایم در این موقعیت و وضعیت، حکم معجزه را داشت. در این تاریکی در میان رودخانه، در محلی که کسی از آن نمی گذرد، زمین گیر شده بودم. تازه اگر هم می توانستم راه بروم، مسیری که از کنار پل به جاده می رسید را چه کنم؟ آنقدر شیب داشت که در حالت عادی از آن به زحمت بالا می رفتم، چه رسد به حالا که یک پایم را عملاً از دست داده ام. واقعاً اگر این مرد مرا نمی دید و اینجا نبود، شرایط برایم بسیار وخیم تر می شد.
این پیرمرد به معنی واقعی مرد بود، هر کاری از دستش برمی آمد انجام می داد. واقعاً بودنش و کمک هایش برای من نعمتی بود بی بدیل. با زحمت بسیار کمکم کرد تا با این وزن سنگینی که دارم سوار بر الاغش شوم. در دل از این الاغ عذرخواهی کردم که باید مرا تحمل کند. فکر کنم خودش همه چیز را دیده بود و دلش برایم سوخته بود، چون هیچ حرکت اضافی ای نمی کرد تا من سوارش شوم.
پیرمرد افسار الاغ را گرفت و به راه افتادیم. واقعاً خجالت می کشیدم که ایشان پیاده بودند و من سواره، می دانستم از کاری طاقت فرسا و پرزحمت بر روی زمین، خسته و درمانده است. و پیاده پیمودن این مسیر برایش سخت و دشوار است، ولی حیف که هیچ کاری از دستم برنمی آمد. از مسیر «سحرکوشان» رفتیم. در مسیر بسیار صحبت می کرد و از بعضی اتفاقات جالبی که برایش افتاده بود می گفت، کاملاً می فهمیدم که می خواست حواسم را پرت کند تا کمتر به درد پایم فکر کنم. واقعاً مهربانی از تمام وجودش می تراوید.
وارد روستا شدیم. خدا خدا می کردم تا دانش آموزی در کوچه ها نباشد، دیدن معلمی سوار بر الاغ می تواند سوژه ای بسیار عالی برای بچه ها باشد. به کنار حمام که رسیدیم، ناگهان چند نفر از پشت دیوار ظاهر شدند و همگی با صدای بلند گفتند: آقا اجازه، سلام. جا خوردم، ولی چاره ای نبود، جواب سلامشان را دادم. پیرمرد نگاهی به بچه ها کرد و به یکی از آنها گفت پدرت خانه است؟ او هم با سر تایید کرد. بعد گفت برو به پدرت بگو آقای معلم پایش پیچیده، اگر در خانه است، پیش او برویم.
این پیرمرد مرا کاملاً می شناخت و می دانست در منزل آقا نعمت مستاجر هستم. در همان ابتدای کوچه زرگران ایستاد تا خبری از آن پسر بیاید. چند دقیقه ای که در این سه راهی پر تردد ایستاده بودیم، ازخجالت مُردم، پیش خودم فکر می کردم این همه آدمی که از اینجا می گذرند و به ما سلام می کنند، حتماً در دل خواهند گفت: این دبیر را ببین، خودش بر روی الاغ نشسته است و این پیرمرد باید پیاده برود. ولی در چهره هایشان هیچ خبری از این توهمات من نبود. با مهربانی سلامی می کردند و می رفتند، همین.
پدر همراه پسر آمد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت، با این وضعیت آقای دبیر سخت است تا خانه ما بیاید، همین خانه نعمت بهتر است. با سختی بسیار به طبقه بالا و داخل اتاق رفتیم. پیرمرد واقعاً برایم پدری می کرد. مادر(همسر نعمت) تا مرا دید دستپاچه شد و گفت چه بلایی سر خودت آورده ای، شما جوان ها چرا مواظب خود نیستید، حواستان کجاست؟ پدر آن دانش آموز لبخندی زد و گفت چیز مهمی نیست، پایش پیچ خورده است.
وقتی برای معاینه دست به پایم می زد، فریادم به هوا برمی خاست. یکی دو بار پایم را چنان به چپ و راست حرکت داد که چیزی نمانده بود از درد بیهوش شوم. در نهایت هم لبخندی زد و گفت خدا را شکر در نرفته ولی به شدت پیچیده است. گفتم که حدود یک سال پیش همین پا پیچید و یک ماه در گچ بود، تنها چیزی که به من گفت این بود که از این به بعد بیشتر مراقب پایم باشم و در صورت امکان کفشی بپوشم که مچ را هم بگیرد. پوتین سربازی را پیشنهاد داد.
موقع خداحافظی به مادر گفت که زرده تخم مرغ را با زردچوبه و نمک مخلوط کند و به پایم ببندد، فکر کنم همین پانسمان باعث شد که شب را با درد کمتری تا صبح طی کنم، ولی راه رفتن بسیار سخت بود و نمی توانستم پای چپم را کامل روی زمین بگذارم. فردا خوشبختانه مدرسه پسرانه کلاس داشتم که نزدیک بود. فقط غصه سه شنبه را داشتم که از مدرسه دخترانه که درست در آخرین نقطه ضلع شمالی روستا است باید پیاده تا کاشیدار بروم تا شاید ماشینی گیر بیاورم و به خانه بروم. برای سه شنبه شب بلیط قطار از گرگان به تهران داشتم.
پیرمرد وقتی مطمئن شد که همه چیز رو به راه است. آماده رفتن شد. موقع خداحافظی هر چه در توان داشتم از ایشان تشکر کردم و گفتم که اگر نبودید نمی دانستم چه بلایی بر سرم می آمد. واقعاً کلام توانایی انتقال مفهوم را در این موارد ندارد. لبخندی زد و گفت بر خدا توکل داشته باشید، او همه را نگاه می دارد. ضمناً شما مانند پسران ما هستید. وقتی از خانه خودتان دور هستید باید ما به فکر شما باشیم، شما آمده اید اینجا تا به بچه های ما درس یاد بدهید.
چقدر این مردمان بزرگوار هستند، مهربانی بدون هیچ علت یا دلیلی از آنها می تراود و همین است که واقعاً روستا یکی از خوش بو ترین نقاط دنیا است. صداقت و صمیمیت این انسان ها واقعاً مثال زدنی و قابل تقدیر است. شاید به ظاهر در این روستا معلم هستم ولی معلمین واقعی همین روستاییان هستند که به ما درس معرفت و مهربانی و ایثار و محبت و... می دهند.
سه شنبه وقتی لنگان لنگان در مسیر مدرسه دخترانه از مقابل مغازه حاج رمضان می گذشتم، ایشان تا مرا دید با نگرانی پرسید چه شده است؟ و من هم ماجرا را توضیح دادم. گفت خدا را شکر که پایت در نرفت، بیشتر مواظب باش. گفتم مواظب هستم ولی باز پیش می آید، این پا دیگر برایم پا نمی شود، از همین حالا غصه ام گرفته که بعد از ظهر چطور خودم را به کاشیدار برسانم، می خواهم به شهر بروم. کمی فکر کرد و گفت: نگران نباش من امروز عصر می خواهم کپسول های خالی را به شهر ببرم.
باورم نمی شد که از حالا می دانم که بعد از ظهر با ماشین به شهر خواهم رفت، سر از پا نمی شناختم، تشکر بسیار کردم و به سمت مدرسه رفتم. مسیری که همیشه ده دقیقه طول می کشید را نیم ساعته رفتم و همین باعث تعجب مدیر و دانش آموزان شده بود، تا حالا امکان نداشت من با تاخیر به مدرسه برسم. ولی وقتی وضعیتم را دیدند، به من حق دادند. واقعاً راه رفتن با پایی که درد بسیار دارد، کار بسیار دشواری است.
حاج رمضان مرا تا ایستگاه مینی بوس های گرگان رساند. از آنجا هم تا گرگان و ایستگاه راه آهن مشکلی نداشتم. وقت سوار قطار شدم، در بهت بودم که بدین راحتی به قطار رسیده ام. در این دو سه روز گذشته، بیشترین چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، نرسیدن به خانه بود، که خدا را شکر با همکاری و محبت بسیار اهالی روستا مرتفع شد. واقعاً به این بزرگواران به خاطر این دل بزرگشان مدیون هستم.
از همان گرگان تخت بالایی را باز کردم و رفتم و دراز کشیدم. پایم همچنان درد می کرد ولی زیاد آزار دهنده نبود، اگر مراعات می کردم چند روزه کاملاً خوب خوب می شد. صبح در ایستگاه راه آهن تهران تمام حواسم به جلو پایم بود تا دگر بار دچار مشکلی نشوم. البته اینجا کار سختی نداشتم، زیرا همه جا کاملاً صاف و هموار بود. آرام آرام و با رعایت همه جوانب به محوطه میدان راه آهن رسیدم. می خواستم مانند همیشه برای صرف صبحانه به طباخی بروم، ولی آن طباخی ای که من مدتی است مشتری اش شده ام نزدیک میدان گمرک بود و با این وضعیت برایم دور بود، از خیر کله و پاچه گذشتم و به سمت ایستگاه اتوبوس های واحد خط امام حسین رفتم.
چند قدمی به ایستگاه نمانده بود که صدای هواپیمایی را شنیدم. با توجه به علاقه خاصی که به هواپیما دارم کمی گوش هایم تیز کردم، هرچه بود جت نبود، توربوپراپ بود، حدس زدم باید C-130 باشد. وقتی به بالای سرم نگاه انداختم به خودم بالیدم، چون حدسم کاملاً درست بود. یک فروند C-130 نیروی هوایی ارتش بود که با ارتفاعی پایین داشت به سمت فرودگاه مهرآباد می رفت. ابهت این هواپیما واقعاً ستودنی است.
محو نگاه این غول زیبای پرنده بودم که ناگهان همان مچ پایم در قسمتی از پیاده رو که موزاییک آن شکسته بود، دوباره پیچید. این بار در همان ابتدا بدون هیچ کنترلی کاملاً نقش بر زمین شدم، به طوری که عینکم از صورتم جدا شد و چند متر آن طرف تر افتاد. دردش چندین برابر دفعه قبل بود. همه چیز داشت دور سرم می چرخید. واقعاً این پا دیگر برایم پا نخواهد شد. دو بار پیچیدن در عرض چند روز واقعاً فاجعه است. باید فکری اساسی کنم، وگرنه دیگر راه نمی توانم بروم. حوصله گچ را واقعاً ندارم.
در آن اوضاع اسفناکی که کاملاً افتاده بر روی زمین بودم، به خیل افرادی که از کنار می گذشتند، نگاه می کردم. کمی سرم را چرخواندم ولی هنوز انسانها را به طور کج می دیدم که با سرعت از کنارم می گذشتند. کمی به خودم آمدم و از وضعیت افتاده به وضعیت نشسته درآمدم. نگاهم به اطراف می چرخید تا شاید کسی به یاری ام آید.
انگار هیچ کس مرا ندیده است، چشمانم به چند جوان که کمی آنطرف تر ایستاده بودند، افتاد که در حال خندیدن بودند. وقتی یکی از آنها با دست به من اشاره کرد تازه فهمیدم که در این جمعیت فقط آنها مرا دیده اند ، ولی...
انتظار بسیار سخت است، وقتی هم که درد می کشی سخت تر می شود. چرا از این همه آدمی که از اینجا می گذرند کسی نمی آید تا دستم را بگیرد. بعضی ها نگاهی خاص به من می کردند و بدون تغییر در سرعت حرکتشان از کنارم عبور می کردند. بعضی ها هم خنده ای ریز می کردند و می رفتند. بسیاری هم اصلاً توجه نمی کردند. خیلی ناراحت شدم، این بی اعتنایی رهگذران خیلی به من برخورد. چرا اینجا هیچکس به فکر کمک نیست. مگر نمی بینند من زمین خورده ام، فکر نمی کنم یک کمک کوچک وقت زیادی از آنها بگیرد.
با زحمت بسیار و تحمل دردی شدید، بلند شدم و لنگان لنگان خودم را به ایستگاه رساندم. هنوز خبری از اتوبوس نبود و روی نیمکت نشستم. درد زیادی داشتم، فکر کنم باید دوباره به دکتر می رفتم. تا آمدن اتوبوس به چهره افرادی که در حال رفت و آمد بودند نگاه می کردم. هیچکدام لبخندی بر لب نداشتند، تازه خیلی ها هم در این صبح دل انگیز چهره هایی عبوس داشتند. آنان که مانند من دردی ندارند، پس چرا اینقدر چهره هایشان درهم است؟
در اتوبوس وقتی به این همه آدم و ترافیک و ازدحام نگاه می کردم، ذهنم بی اختیار به سمت قیاس رفت. مقایسه ای بین اتفاق چند دقیقه پیش و چند روز پیش. هر دو در ظاهر یک رویداد و اتفاق بود ولی چقدر معنی های متفاوت داشت. چرا انسانها این قدر با هم فرق می کنند؟ یکی هرچه می تواند برای کمک کردن ارائه می کند و یکی هم در بی تفاوتی مرزها را جابه جا کرده است. یکی از راه دور می بیند و خود را با شتاب می رساند و تا به اطمینان نرسد رها نمی کند .یکی در چند قدمی اش می بیند و بدون هیچ واکنشی می گذرد.
شاید توقع من زیاد است، شاید این ها هم حق دارند. من که درون زندگی آنها نیستم و از مسائل و مشکلاتشان آگاهی ندارم. واقعاً شاید چیزهایی هست که من نمی دانم و همین باعث اینگونه رفتار شده است. قضاوت بدون داشتن اطلاعات کافی، اشتباه ترین کار روی زمین است. پس من نباید وارد این ورطه پر از اشتباه شوم. بهتر است بیشتر مواظب خودم باشم و دیگر حواسم به سمت آسمان نرود، که اینجا اگر زمین بخوری کسی به داد آدم نخواهد رسید.
ولی به این دل خوش کرده بودم که چند روز بعد به جایی خواهم رفت که همه حواسشان به هم است، و این موهبت برای آشنا و غریبه یکسان است. این مردمان دل بزرگی دارند که صدها از این شهرهای بزرگ در گوشه ای از آن هم جای نخواهد گرفت.
در یک روز سرد زمستانی با مصیبت های بسیار به گرگان رسیدم، یک ساعت به حرکت قطار مانده بود. ولی امروز بلیط نداشتم، من همیشه بلیط رفت و برگشتم را از همان ایستگاه تهران می خریدم، این بار آنقدر شلوغ بود که بلیط برای برگشت از گرگان به تهران به من نرسید. ابتدا به ترمینال رفته بودم که در آنجا هیچ خبری از اتوبوس نبود و سپس ناامید به ایستگاه راه آهن گرگان آمدم تا شاید کسی بلیطش را پس داده باشد و در لیست انتظار یک بلیط موجود باشد. تا از متصدی پرسیدم، فقط سرش را به سمت بالا تکان داد.
این چند روز تعطیلی که به آخر هفته متصل شده بود، چنین ازدحامی برای سفر را ایجاد کرده بود. با این شرایطی که من در آن هستم، باید مسیر به مسیر خودم را به خانه برسانم. اگر شانس یاری ام می کرد، اول تا ساری بعد تا آمل یا بابل و از آنجا هم تا تهران، در این هوای سرد که باران هم اندک اندک می بارید، اصلاً حوصله این گونه سفر را نداشتم. فقط با خانه تماس گرفتم و گفتم که احتمالاً فردا صبح می رسم. مادرم که همیشه نگران بود پرسید ماشین هست و من زبانم الکن ماند و مجبور شدم دروغ بگویم تا بیشتر از این نگرانم نشود.
با توجه به تجربیاتی که در سفر با قطار دارم، کمی در سکوی ایستگاه جستجو کردم و رئیس قطار را از لباسی که پوشیده بود، یافتم. از او خواستم اجازه دهد تا بدون بلیط سوار شوم، می دانستم که جریمه خواهم شد ولی حداقل تا چند ساعت اول را می توانستم در جایی بنشینم. لبخندی زد و گفت کدام مسافر بدون بلیط می آید از رئیس قطار اجازه می گیرد؟ همه سوار می شوند و اگر بلیط نداشته باشند، سعی می کنند تا مرا نبینند، شما همین اول آمده اید سراغ من؟!
مرا یک و نیم برابر قیمت بلیط تا تهران البته شش تخته درجه دو، جریمه کرد و گفت برو واگن آخر و به مسئول سالن بگو که کوپه ای که مربوط به پل سفید است را به تو بدهد، بعد برو بخواب و انرژی ذخیره کن که از آنجا تا تهران باید سرپا در سالن باشی. کل قطار تا تهران پر است و امکان یافتن جای خالی خیلی کم است. همین هم برایم فرجی بود، سریع رفتم و در کوپه روی صندلی ها دراز کشیدم، ولی هرچه تلاش کردم اصلاً خواب به چشم هایم نیامد.
ایستگاه زیراب را که پشت سرگذاشتیم، آقای رئیس قطار خودشان آمدند و گفتند، دیگر باید اینجا را ترک کنی. ایستگاه بعد این کوپه شش نفر مسافر دارد. کیفم را برداشتم و از کوپه بیرون آمدم. سالن کمی سرد بود، آقای رئیس گفت همین انتهای واگن آخر باشید بهتر است، رفت و آمد نیست و کمتر اذیت می شوید. می دانم سخت است ولی واقعاً قطار جای خالی ندارد، قول می دهم اگر جایی پیدا شد حتماً خبرت خواهم کرد.
تنها در آخرین نقطه این قطار ایستاده بودم و به تاریکی بیرون می نگریستم، پیش خودم فکر می کردم ای کاش حداقل روز بود و بیرون را نگاه می کردم، زیبایی های این مسیر همینجا ها است. ورسک و دوگل و سرخ آباد و گدوک و... ولی افسوس و صد افسوس که حتی وقتی با دودستم اطراف صورتم را روی شیشه انتهایی واگن می گذاشتم فقط تصویری محو از ریل را می دیدم.
دیگر پاهایم داشت شل می شد، ساعت سه بامداد بود و من دیگر قادر به ایستادن نبودن، از درون کیفم یک برگه کاغذ برداشتم و زیرم گذاشتم و نشستم، اگر این کار را نمی کردم حتماً سرم گیج می رفت و به زمین می خوردم. به دیواره پشتی تکیه دادم و رویم به انتهای واگن بود. همیشه آرزو داشتم یک بار هم که شده از جلو و از داخل کابین لکوموتیو این مسیر زیبا را ببینم ولی حالا درست برعکس در انتهای قطار هستم و چیزی هم نمی بینم.
نمی دانم چه طور شد که در آن موقعیت خوابم برد، ولی وقتی از اندک سرمایی که از درز درب پهلویی می آمد، بیدار شدم و ساعت را نگاه کردم هنوز ساعت چهار بامداد بود. نمی دانستم کجا هستیم و همین سردرگمی باعث شد به نظرم این سفر خیلی طولانی آید. انگار تهران کیلومترها به سمت غرب جابه جا شده بود که هرچه این قطار می رفت به آن نمی رسید.
دلم می خواست در خانه و کنار مادرم باشم، این راه های طولانی باعث شده بود که از او دور باشم و کمتر گرمای محبتش را احساس کنم. البته خدا را شکر که مادرم مرا در این وضعیت نمی بیند وگرنه بسیار غصه خواهد خورد. هیچگاه از سختی های رفت و آمد و یا زندگی و کار برایش نمی گویم. همیشه بخش های زبیایش را برایش تعریف می کنم که تصور کند من همیشه راحت هستم و مشکلی ندارم. ولی غروب جمعه ها که از او خداحافظی می کنم، می دانم که در درونش غوغایی برپاست. درست همانند همان غوغایی که در درون من برپاست.
از ورامین دیگر هوا روشن شده بود، آنقدر خسته بودم که دیدن دشت ها و کوه هایی که همیشه مرا به وجد می آورد، هیچ تاثیری بر روی من نداشت. فقط دوست داشتم هرچه سریع تر به تهران برسم. ایستگاه بهرام و ری را پشت و سر گذاشتیم و وارد محدوده تهران شدیم. به زحمت برخواستم و آماده پیاده شدن، شدم. ولی وقتی چشمم به پشت آستین کاپشنی که بر تن داشتم افتاد آه از نهادم برخواست. این روغن سیاه از کجا نشت کرده بود که چنین لکه بزرگی را ایجاد کرده بود؟ خدا کند پاک شود که دیگر پولی برای خرید کاپشن جدید ندارم.
مقابل ایستگاه راه آهن سوار اتوبوس واحد میدان امام حسین شدم. از سرما شیشه هایش یخ بسته بود. زیپ کاپشن را تا بالا کشیدم و کلاهش را سرم کردم و نفهمیدم چه طور در آن سرما دوباره خوابم برد. وقتی بیدار شدم، آقای راننده مقابلم بود و با لبخندی گفت، دیشب را مگر در قطار نخوابیده ای که این چنین بیهوش شده ای. گفتم واقعاً نخوابیده بودم. از پل سفید تا تهران را در سالن بودم. تعجب کرد و گفت اشکال ندارد، دیگر تمام شده و حالا هم در میدان امام حسین هستیم.
با اتوبوس برقی تا سه راه تهرانپارس و از آنجا هم با اتوبوس میدان رهبر، پشت فرهنگ سرا پیاده شدم. از آنجا تا خانه مسیری نسبتاً طولانی بود که باید پیاده می رفتم. ساعت حدود هشت شده بود و در این خیابان باریک ، چنان سکوتی حکم فرما بود که حتی صدای هیچ پرنده ای هم شنیده نمی شد. چنارهای بلندش مطمئناً پر از لانه کلاغ ها بود، ولی فکر کنم آنها هم مانند آدم های این خیابان همه برای یافتن روزی به سر کار رفته بودند.
در میانه های این خیابان غرق در سکوت بودم که صدای پیرزنی که آقا آقا می گفت توجهم را جلب کرد. کمی که چشم چرخاندم، کمی عقب تر از طبقه دوم ساختمانی قدیمی سرش را بیرون آورده بود و با حالت التماس گونه ای صدا می کرد. برگشتم و تا خواستم سلامی کنم و چیزی بپرسم، مهلت نداد و گفت:پسرم خدا خیرت دهد، بیا و این بخاری مرا روشن کن. از سرما یخ زده ام.
پیرزنی تنها، آنهم این موقع صبح که خیابان خلوت است، از من درخواست می کند که به درون منزلش بروم، اصلاً وضعیت خوبی نبود. نمی توانستم اطمینان کنم. تصمیم گرفتم که داخل نشوم و از پیرزن عذر خواهی کنم و بروم. عقل حکم می کند باید احتیاط کرد، ولی وقتی به چهره خسته پیرزن نگاه کردم، تنها گذاشتنش و رفتن را جایز ندانستم. در دوراهی مانده بودم که چه کنم؟ عقل می گفت ممکن است خطری داشته باشد و دل می گفت این پیرزن چه خطری دارد؟ در برزخ انتخاب بودم و تصمیم گیری برایم خیلی سخت شده بود.
در همین حین پسر کوچکی از خانه همسایه بیرون آمد. صدایش کردم و گفتم تا مادر یا پدرش را صدا کند، مادرش به مقابل درآمد. بعد از سلام، داستان را تعریف کردم. سری تکان داد و گفت این پیرزن مدتهاست تنها در اینجا زندگی می کند و فرزندان دکتر و مهندسش سالی یک بار هم خبرش را نمی گیرند. همین که همسایه تایید کرد، تصمیم گرفتم به کمک پیرزن بروم، فقط از این خانم همسایه خواهش کردم تا خودشان یا پسر کوچکش مرا همراهی کند.
با پسربچه وارد خانه شدیم. تا به طبقه دوم رسیدیم، بوی زننده ای مشامم را آزار داد. به سختی تحمل کردم و وارد اتاق شدم. هنوز رختخواب پیرزن وسط اتاق پهن بود و خودش گوشه ای نشسته بود و فقط دعایم می کرد. شمعک و فندک بخاری خوب کار نمی کرد و به زحمت با کبریت شمعک را روشن کردم. امیدوار بودم ترموکوبل آن خراب نباشد. چون برای رفع نقص آن حتماً باید قطعه تعویض می شد. خدا را شکر بخاری روشن شد، چند دقیقه ای صبر کردم تا مطمئن شوم خاموش نمی شود. وقتی به چهره پیرزن نگاه کردم، مقدار بسیار اندکی از چین و چروک هایش باز شد.
خواستم بلند شوم که گفت کمی صبر کن، به بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با زحمت بسیار سینی چای را آورد. بخش عمده ای از چای کمرنگی که در استکان بود در نعلبکی ریخته بود و سه تا قند کنار استکان را هم کاملاً خیس کرده بود. پیش خودم گفتم اگر این چای را ننوشم، دل این پیرزن خواهد شکست. نشستم و مشغول خوردن چای سرد و کم رنگ ایشان شدم که درد دلش باز شد.
سی سال تمام در بخش خدماتی یک شرکت کار کرده بود و به قول خودش اگر این حقوق بخور و نمیر بازنشستگی شرکت نبود از گرسنگی سالها پیش مرده بود. سه پسر و دو دختر داشت. یک دخترش دکتر بود و دیگری در آمریکا استاد دانشگاه. پسرهایش هم همه تحصیل کرده بودند. ولی دادش بر آسمان بود که ماهی یک بار هم به او سر نمی زنند و بسنده کرده اند به تلفن های کوتاه چند دقیقه ای.
نفرین نمی کرد ولی دلش خیلی پر بود. می گفت می دانم سرشان شلوغ است و خیلی کار دارند ولی می توانند مرا هم یکی از کارهایشان حساب کنند .او گفت که یک مادر ده فرزند را می تواند نگاه دارد و تر و خشک کند، ولی چرا ده تا فرزند نمی توانند از یک مادر مراقبت کنند؟ حتی وقت نمی کنند یک سر هم به او بزنند. حرف حق می زد و جوابی برایش نداشتم.
اشک در چشمانش جمع شده بود، و بغضی جانکاه گلویش را می فشرد، بسیار زحمت می کشید تا پیش من که برای او غریبه هستم، گریه نکند. ولی اشکها دیگر راه خود را یافته بودند و از روی گونه هایش سرازیر شده بودند. بی صدا اشک ریختن بسیار سوزناک تر است. اگر چند دقیقه بیشتر در کنارش می نشستم، مطمئناً من هم شروع می کردم به گریستن. وقتی از او خداحافظی می کردم شانه هایش آرام آرام می لرزید. توانی که مرا مشایعت کند نداشت و همانجا نشسته بود و زیر لب چیزی می گفت که نمی شنیدم.
فضای سنگین آن خانه واقعاً غیر قابل تحمل بود، احساس می کردم پاهایم سنگین شده است، به زحمت پله های باریک و بلند را پشت سر گذاشتم. وقتی در خانه را بستم و پسرک همسایه دوان دوان به سمت خانه اش رفت، نمی دانم چرا دوباره به پنجره نگاه کردم. از پشت شیشه های قبار گرفته دستان لرزانش را می دیدم که برایم تکان می داد و من هم بر حسب ادب دستی برای ایشان بلند کردم. چراهای زیادی در ذهنم نقش بست که یافتن جوابشان بسیار مشکل بود.
دلم برای مادرم تنگ شد، این چند قدم تا خانه برایم شده بود فرسنگ ها، هرچه می رفتم به خانه نمی رسیدم. خستگی دیشب و دیدن وضعیت این پیرزن تمام انرژی ام را گرفته بود. فقط دوست داشتم هرچه سریعتر به مادرم برسم و در همان نگاه اولش تمام این انرژی های از دست رفته ام را باز یابم. وقتی به خانه رسیدم و مادر را در آغوش گرفتم، احساس کردم تمام دنیا را دارم. همین که در کنارش بودم، زندگی برایم معنی می یافت. عهد بستم تا هر وقت هستم فقط در خدمت مادرم باشم و بس.
امتحانهای خرداد تمام شد. در راه بازگشت به خانه وقتی از جلوی خانه همان پیرزن می گذشتم چشمم به پارچه های سیاه متعددی افتاد که تقریباً بخش عمده ای از دیوارهای اطراف خانه را پر کرده بود. چقدر به آقایان مهندس و خانم دکترها ابراز تسلیت شده بود، شرکت و بیمارستان و ... همه در مسابقه بودند تا ابراز همدردی عمیق تری را نشان دهند. و چقدر در این پارچه ها کلمه مادر نوشته بود.
ایستادم و به این همه پارچه و نوشته و ابراز همدردی و تسلیت نگاه انداختم. هر بار که کلمه مادر را می خواندم چهره پیرزن و گفته هایش در مورد فرزندانش از مقابل چشمانم می گذشت. ای کاش می شد حالا هم می بود و می دید چقدر به فکرش هستند و مراسم عزا را بسیار آبرومند برگزار کرده اند. ولی افسوس و صد افسوس که دیگر نیست و نمی بیند.
رضا از آن تپل های بامزه بود. هر وقت او را در حیاط مدرسه می دیدم، در حال خوردن چیزی بود. هر چقدر که در رسیدن به شکمش دقت و توجه داشت، اصلاً به درس و مخصوصاً به ریاضی اعتنایی نداشت. دو سوم کیفش مواد غذایی بود و اگر جایی می ماند، یکی دو تا کتاب و دفتر هم می شد در اعماق آن یافت. از همه اینها که بگذریم لبخندی که همیشه بر لبانش بود برایم جذابیت و همچنین سوال برانگیز بود. حتی زمانی که به خاطر ننوشتن تمرین یا بلد نبودن در پای تخته دعوایش می کردم، همچنان این لبخند بر لبانش جاری بود.
یک بار در دفتر مدرسه صحبت از او شد و آنجا فهمیدم که باقی همکاران هم همان مشکل مرا در مورد رضا دارند. بی خیالی بیش از حدش و نداشتن انگیزه برای درس خواندن باعث شده بود که تمامی راهکارهای پیشنهادی همکاران برای این دانش آموز موثر واقع نشود، دبیران از در مهربانی وارد می شدند تا بتوانند تغییری در رفتار او ایجاد کنند و من هم طبق روال همیشگی با جدیت با او برخورد می کردم، ولی متاسفانه هیچکدام نتیجه ای هرچند اندک هم نداشت و رضا مانند همیشه لبخند به لب فقط به فکر خوردن بود.
در یکی از روزها، در کلاس در حال حل تمرین ها بودیم. اسم بچه ها را می خواندم و به پای تخته می آمدند، کامل یا دست و پا شکسته تمرین را حل می کردند و می نشستند. خودم در زمانی که دانش آموز بودم، همیشه استرس پای تخته را داشتم و به همین خاطر وقتی بچه ها را به پای تخته می آورم سعی می کنم به هر طریقی که شده کمی آرام شان کنم، تا بتوانند آنچه بلد هستند را بنویسند. حتی راهنمایی هم می کنم، البته با توجه به اینکه باید نمره ای برای این فعالیت دانش آموز در نظر بگیرم، هر راهنمایی بخشی از نمره را کم می کند، ولی حداقل دانش آموز می تواند بخش عمده نمره را کسب کند.
وقتی اسم رضا را خواندم مدتی طول کشید تا بلند شود و به زور تمام هیکل بزرگش را از پشت میز و نیمکتی که واقعاً برایش خیلی تنگ بود، بیرون آورد. وقتی پای تخته رسید و سوال را نگاه کرد، ابتدا کمی مکث کرد و بعد با آرامش خاص خودش گفت: آقا اجازه بلد نیستم. هرچه خواستم تا وادارش کنم که اقدام به حل کند، خیلی راحت می گفت نمی توانم و همین اعصابم را به هم ریخت، رو به او کردم و با عتاب گفتم: مگر این درس را من توضیح نداده ام؟ مگر همین چند دقیقه قبل مانند همین را دانش آموز دیگری حل نکرد؟ چرا حواست به کلاس نیست؟
من در اوج خروش بودم و او در اوج سکون، نگاهی کرد و با همان آرامش همیشگی اش گفت، خُب گوش کردیم ولی یاد نگرفتیم، ریاضی خیلی سخت است و ما درس های سخت را نمی توانیم یاد بگیریم. با تمام انرژی ای که برایم باقی مانده بود خشمم را فرو خوردم و گفتم کجای این سوال سخت است؟ اگر حرف های مرا گوش می کردی و خودت هم در یادگیری به خودت کمک می کردی و حداقل یکی را در دفتر حل می کردی، حال می توانستی حداقل بخشی را بنویسی و من هم می توانستم راهنمایی ات کنم.
لبخند معنی داری زد و گفت آقا ما اصلاً ریاضی را دوست نداریم. درس های خواندنی بهتر هستند، یک چیزی می خوانیم و می فهمیم، حداقل در درس دینی یا فارسی داستان هست که بخوانیم و کیف کنیم و یا در کتاب علوم عکس هست که نگاه کنیم، در ریاضی هیچ چیز نیست، خود درس سخت است و شما هم از آن سخت تر هستید، به همه گیر می دهید که باید حل کنیم. تکلیف بنویسیم و بلد باشیم. اگر بلد نبودیم هم که دعوا می کنید یا نمره صفر می گذارید. پارسال دبیرمان بهتر بود، خودش حل می کرد و ما فقط می نوشتیم. بعد هم قبول می شدیم.
این صحبت های رضا همچون زلزله ای بود که مرا در زیر خروارها آوار مدفون کرد، دیگر توانی برای تنفس نداشتم، چه برسد به صحبت کردن. چنان بی پروا حرفهای دلش را زد که مرا در دم، زمین گیر کرد. حالم دیگر خوب نبود و توان ایستادن نداشتم، به زحمت خودم را به پشت میز معلم رساندم و بر روی صندلی نشستم. کلاس در سکوت مرگباری فرو رفت، رضا به سرجایش رفت و نشست ولی دیگر آن لبخند همیشگی را بر لب نداشت.
چه می توانستم در جواب این بچه بگویم؟ این بندگان خدا نمی دانند که ریاضی در ورای این عددها و روابط و قوانینش، آموزش تفکر است. آموزش نظم است. آموزش تلاش است. آموزش تمرکز است. و ... این سخت گیری های من هم بر اساس همین اهداف است. باید دانش آموز از حال رخوت بیرون آید و کار و تلاش را برای رسیدن به هدف تجربه کند و بیاموزد. اگر قرار باشد فقط من درس بدهم و حل کنم و بچه ها فقط بنویسند که هیچ اتفاقی در ذهن و هیچ تغییری در رفتار آنها رخ نمی دهد.
ولی این ها را نمی شود به بچه های کلاس اول راهنمایی گفت، اینها در دورانی هستند که باید آموزش ببینند تا در زمانی که بزرگ شدند و وارد جامعه شدند نتایج این آموزش ها را لمس کنند. این کار مانند تزریق دارویی است که در زمان حال شاید کمی درد داشته باشد، ولی در آینده موجب بهبودی می شود. به طور کل چقدر سخت است کاری را برای آینده فردی انجام دهی در صورتی که در اکنون آن فرد هیچ اثری از آن مشاهده نمی شود. یا آن فرد هیچ مزیتی از آن را در اکنون، احساس نمی کند.
کمی که بیشتر فکر کردم دیدم این بچه بیراه هم نمی گوید، سیستم آموزش و پرورش ما نمی تواند دانش آموز را به این اهداف برساند. نمی تواند او را برای زندگی آینده آمده کند. این اهداف مدنظر هست ولی راه رسیدن به آن گم شده است. ما فقط یکی سری معلومات به دانش آموزان منتقل می کنیم و او را به پایه بالاتر می فرستیم، ولی تغییری در رفتار آنها که قابل توجه باشد مشاهده نمی کنیم. حتی در انتقال این مفاهیم هم کار درست را انجام نمی دهیم. و دانش آموزان را بیشتر به سمت حفظیات سوق می دهیم. و فقط ارتقا پایه برایمان مهم است و بس.
دیدم صحبت کردن با بچه ها در این زمینه فایده چندانی ندارد، اینها هنوز خیلی بچه هستند. فقط یک جمله گفتم که اگر قرار باشد من حل کنم و شما فقط بنویسید، اصلاً یاد نمی گیرید، این کار را دستگاه فتوکپی هم می تواند انجام دهد. اگر اینجا یاد نگیرید و حل نکنید، در امتحان هم نمی توانید حل کنید، آنجا دیگر فقط صورت سوالات به صورت کپی شده است و جواب و حل را باید خودتان بنویسید.
نمی دانم اصلاً منظور حرفم را فهمیدند؟ ولی وقتی به چهره هایشان نگاه کردم، عرق سردی بر پیشانی ام نشست. بیشتر معطل کردن کلاس دیگر جایز نبود و به ادامه حل تمرین ها پرداختم. به آخرین سوال تمرین رسیدیم که یک مسئله بلند و بالا بود. نفر اول که پای تخته آمد، حتی نتوانست صورت مسئله را بخواند. نفر دوم هم به هر طریقی بود خواند، ولی چیز زیادی نفهمید و نمی دانست چه باید بکند. چون اعداد و اطلاعات مسئله زیاد بود، و همین کار را برای بچه ها سخت کرده بود.
مجبور شدم خودم یک بار مسئله را برایشان بخوانم و حتی کمی هم توضیح دهم. در چهار گام حل مسئله، دانش آموزان ما متاسفانه در همان گام اول که «فهمیدن مسئله» است مشکل دارند، همین است که بچه ها معمولاً از مسئله بیزار هستند، چون از آن هیچ نمی فهمند، همین خواندن و فهمیدن مسئله است که راه را برای گام های بعدی هموار می کند. بچه های ما حتی حوصله ای این را هم ندارند که صورت مسئله را چند بار بخوانند.
مسئله در مورد یک مغازه میوه فروشی بود که باید سود آن را در فروش سه نوع میوه حساب می کردند. به ظاهر ساده بود، ولی برای دانش آموزان همان طولانی بودن صورت مسئله مشکل ساز شده بود. یکی را به پای تخته فراخواندم تا حداقل اطلاعات مسئله را به طور مرتب و دسته بندی شده در گوشه سمت چپ تخته سیاه بنویسد. با هر زحمتی بود این کار انجام شد و اطلاعات و خواسته مسئله کاملاً مشخص گردید.
دانش آموز دیگری را به پای تخته فرستادم تا حالا که همه چیز مسئله مشخص است، آن را حل کند. وقتی او هم در حل این مسئله گیر کرد و هیچ کاری نتوانست انجام بدهد، دوباره عصبانی شدم، این بار دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و با صدای بلند و عصبانیت شدید همه را به باد انتقاد گرفتم که در یک کلاس بیست و چند نفره حتی یک نفر هم نیست که این مسئله را حل کند.
اصلاً دوست نداشتم خودم حل کنم و فقط بچه ها بنویسند، یک نفر هم حل می کرد برایم کفایت بود، حداقل پیش خودم می گفتم که یک نفر را آموزش داده ام. غرغر کنان می خواستم خودم حل کنم که دیدم دست رضا بالاست. تعجب کردم، رضا که ریاضی اش خوب نیست، همین چند دقیقه قبل کلی به او ایراد گرفته بودم و او هم جوابم را با آن آرامش آزار دهنده اش داد. پیش خودم گفتم امکان ندارد برای حل این مسئله داوطلب شده باشد، حتماً گرسنه اش شده و می خواهد به بهانه دستشویی، اجازه بیرون رفتن بگیرد و در حیاط چیزی بخورد. به همین خاطر توجهی نکردم.
گچ را گرفتم و تا خواستم شروع کنم، مبصر کلاس گفت:آقا اجازه رضا میگه ما می تونیم حل کنیم. کاملاً متعجب شده بودم، به آرامی برگشتم و پیش خودم گفتم چه طور می شود که سوال ساده تمرین قبل را که یک جمع عدد صحیح است را رضا گفت بلد نیستم، ولی این مسئله با این همه اطلاعات را می خواهد حل کند. مسئله ای که سه چهار نفر در حل آن ناکام ماندند. مدتی در بهت این حرکت رضا بودم، ولی در نهایت اجازه دادم که رضا این مسئله را حل کند. حتی در چهره بچه های کلاس هم تعجب موج می زد. با همان مشقتی که رفته بود و نشسته بود، دوباره از پشت میز بیرون آمد.
خیلی آرام شروع کرد به حل کردن، زیاد منظم نمی نوشت، ولی واقعاً داشت حل می کرد. جالب این بود که محاسباتش را هم ذهنی انجام می داد. در زمان بسیار کوتاهی مسئله را حل کرد و با همان لبخند همیشگی اش جواب را نشانم داد. کاملاً درست بود و همین مرا هیجان زده کرد. همین چند دقیقه قبل دعوایش کرده بودم، ولی حالا با شوق خاصی تشویقش می کردم. کنار صفرش یک دو گذاشتم و شد بیست و همین باعث شد تا لبخندش به آنچنان خنده ای تبدیل شود که شکم بزرگش را به شدت بلرزاند.
در همین حین شاگرد اول کلاس که نتوانسته بود این مسئله را حل کند، با غیض خاصی گفت: آقا اجازه قبول نیست. بابای رضا تو روستا مغازه داره و بعد از ظهر ها هم رضا میره مغازه و این حساب و کتاب ها را هم از مغازه بلده. اینا که ریاضی نیست. اگه واقعاً بلده، آن سوال قبلی را حل کنه.
رضا را تا میزش بدرقه کردم و برگشتم و رو به بچه ها گفتم که یکی از هدف های ریاضی همین است که حساب و کتاب بلد شوید و فردا در زندگی روزمره وقتی برای خرید یا فروش به مغازه ای می روید، سرتان کلاه نرود. این ها همه ریاضی هستند. حالا حداقل فهمیدید این ریاضی که زیاد از آن خوشتان نمی آید، در بعضی جاها کاربرد دارد. از این به بعد درس هایی از ریاضی که در زندگی کاربرد دارد را حتماً برایتان مثال خواهم زد.
چهره رضا دیدنی بود، چشمانش برق خاصی می زد، از او خواستم تا روش حل را یک بار هم به صورت شفاهی توضیح دهد. می خواست از میز بیرون آید که گفتم همان جا توضیح بده، نگاهی که معنی تشکر را می داد به من کرد و بعد به سمت بچه های کلاس چرخید و روش حل را خیلی خوب توضیح داد، من هم روش رضا را تایید کردم و بقیه بچه ها را هم ترغیب کردم که مسئله ها را مثل رضا ساده نگاه کنند و حل کنند. بعد رو به بچه ها کردم و گفتم هر کس از روش دیگری این مسئله را حل کند، پیش من جایزه دارد، یک نمره بیست هم برای او خواهم گذاشت.
در زمانی که بچه ها در حال فکر کردن و یافتن روش دیگری بودند، چشم از رضا برنمی داشتم، وقتی بچه های زرنگ کلاس از او مشورت می گرفتند، لبخندش عمیق تر می شد. من هم چیزی نمی گفتم تا بچه ها با کمک هم بتوانند این مسئله را از روش دیگری حل کنند. بعد از ده دقیقه دست یک نفر بالا آمد، او را به پای تخته فرستادم و خیلی خوب از روش دیگری مسئله را حل کرد. به او هم بیست دادم. در اوج خوشحالی گفت : آقا دست رضا درد نکنه که ایراد کارم را گرفت.
دوباره رضا را تشویق کردم و به بقیه بچه ها گفتم ببینید و از رضا یاد بگیرید که اگر کاری را بلد هستید، به دیگران کمک کنید تا آنها هم یاد بگیرند. و دوباره کل کلاس برای رضا کف زدند. رضای بنده خدا فقط اطرافش را نگاه می کرد. می توانستم درونش را حدس بزنم که در پوستش نمی گنجید و باورش نمی شد که در ریاضی علاوه بر حل کردن به دیگران هم یاد می دهد. چهره پر از شادی و تعجبش مرا نیز آرام کرد و کل خستگی این زنگ تدریس را از درونم به در برد.
آن روز از رضا یاد گرفتم که تا وقتی ریاضی با زندگی روزمره بچه ها ارتباطی نداشته باشد، نمی تواند به صورت کامل در ذهن آنها جای گیرد و از آن به بعد سعی کردم تا حد امکان مطالب را به زندگی آنها مرتبط کنم. البته در خیلی از موارد نمی شود، ولی سعی می کردم مثالهایی بیابم که این رابطه را نشان دهد. و همین برای بچه ها جالب بود. البته آن اصل توسعه تفکر در ریاضی را همچنان رعایت می کردم. به قول معروف هنوز هم سخت گیر بودم.
از آن روز به بعد هر وقت به مسئله ای می رسیدیم از رضا می خواستم راه حلی پیشنهاد کند. همینکه فکر می کرد برایم ارزش داشت، ولی الحق و الانصاف گاهی هم راهبردهای خوبی می گفت. با همین ترفند توانستم رضا را کمی با ریاضی آشتی دهم، به طوری که نمراتش به حد هشت و نه رسید و از وضعیت بحرانی خارج شد. حتی بخش هایی از ریاضی که برای حل مسئله لازم بود و او نمی دانست یا بلد نبود را با تلاشی مضاعف به هر طوری که شده، به بچه ها می فهماند.
بعد از مدتی بچه ها به او لقب «مسئله حل کن کلاس» را دادند. لقبی که باعث شد از آن حالت بی خیالی و بی انگیزگی که همیشه داشت، خارج شود.
دیگر از حسنعلی ناامید شده بودم. بهمن بود و نمرات او هنوز از دو و سه تجاوز نکرده بود. وضع من، تازه خوب بود. داد دیگر دبیران بیشتر از من بلند بود. آنها به من می گفتند: درس تو که روخوانی نمی خواهد، عدد است و حسنعلی خدا را شکر عددها را می شناسد. در درس های ما حتی نمی تواند متنی را بخواند. چه برسد به اینکه بتواند پاسخ سوالی را بدهد.
نمونه هایی در دوران تدریسم داشته ام که اینگونه در برابر رفتار های دانش آموز، پریشان احوال باشم و ندانم چه باید بکنم. هر کاری می کردم یا طرحی می ریختم همان ابتدا به شکست می انجامید و نمی توانستم تغییری هرچند جزئی در دانش آموز ایجاد کنم. اینگونه دانش آموزان چنان عقبه ی قوی ای در ندانستن مطالب پایه ای دارند، که تمام کارهای من با اینکه منطقی و بر اساس توانایی های بچه ها تنظیم شده است، بی نتیجه می ماند و این جایی است که معلم در امر آموزش، متاسفانه به آخر خط می رسد.
دیگر امیدی به ریاضی حسنعلی نداشتم و بیشتر حواسم بر این بود که حداقل رفتارش را در کلاس منظم کنم. اکثر اوقات پرخاشگری می کرد و به خاطر اینکه نمی فهمید و نمی توانست حل کند با اخم به من و بچه های کلاس نگاه می کرد. در زمان حل کاردرکلاس ها و تمرین ها هم که کل کلاس مشغول بودند او بیکار بود و این هم بر عصبانیتش می افزود. فکری به ذهنم رسید. بهترین کار این است در زمانی که بچه های کلاس مشغول حل کردن هستند، به او چند تا جمع و تفریق ابتدایی بدهم، تا حل کند.
این کار باعث می شد حداقل چهار عمل اصلی برایش یادآوری شود. در مورد او می بایست از کتاب خارج می شدم. ولی در کمال ناباوری حتی آنها را نیز نمی توانست به جواب برساند. اصلاً ارزش مکانی را نمی شناخت. واقعاً برایم چالش بسیار بزرگ و عذاب آوری بود که به هیچ طریقی نمی توانستم به او ریاضی آموزش دهم. هرچه هم توضیح می دادم می گفت نمی فهمیم.
نه می شد برایش کاری کرد و نه می شد رهایش کرد. نه وقتش را داشتم که از همان ابتدا مفاهیم اولیه ریاضی را به او آموزش دهم و نه می شد که همینطور نظاره گر انبوهی از ندانسته هایش باشم. باید راهی می یافتم تا بتوانم او را از این شرایط بسیار بحرانی بیرون آورم. هر وقت از او کاری می خواستم، با ترش رویی فقط یک جمله می گفت: « بلد نیستم» و خودش را خلاص می کرد. واقعاً درس برایش اصلاً اهمیتی نداشت.
فکری به ذهنم رسید تا حداقل او را در محیط کلاس قرار دهم. او را مسئول نوشتن صورت تمرین ها و کاردرکلاس ها بر روی تخته سیاه کردم. زمانی که فرصت می دادم تا بچه ها حل کنند او می بایست صورت سوالات را روی تخته می نوشت، و بعد بچه ها را برای حل پای تخته می فرستادم. اوایل به این کار هم تن نمی داد، ولی وقتی گفتم همین نوشتنت هم نمره دارد، با هر مصیبتی که می شد می نوشت. البته واقعاً تصویری می نوشت و هیچ دریافتی از مطالب نداشت.
همین حرکت به ظاهر بی معنی من باعث شد تا حداقل از آن حالت پرخاشگرایانه و نادرستی که داشت تا حدی فاصله بگیرد. وقتی وارد کلاس می شدم از همان ابتدا می آمد کنار تخته و منتظر می ماند تا به او بگویم که بنویسد. حتی کمی جلوتر رفتم و از او می خواستم همان جمله های ساده ابتدای سوالات را هم بنویسد. مانند، حاصل را به دست آورید. کسر زیر را ساده کنید. و .... باور اینکه حروف را نمی شناخت برایم غیر ممکن بود.
امتحانات ثلث دوم آغاز شد. امتحان زبان خارجه بود و دبیر مربوطه هم حضور داشت. اولین باری بود که در طول سال ایشان را می دیدم، چون روزهایی کلاس داشت که من نداشتم. جوانی بود لاغر اندام با چهره ای مهربان، وقتی سوالات امتحانش را به صورت تایپ شده دیدم، فهمیدم که برای کارش خیلی اهمیت قائل است. و این را در نوع رفتارش در جلسه آزمون هم می شد دید. یک جمله به همه بچه ها گفت: با آرامش پاسخ دهید و از من سوالی نپرسید، همه چیز را بررسی کرده ام و مشکلی ندارد.
آزمون در نهایت سکوت و دقت و در سطح بسیار بالایی از امنیت در حال برگزاری بود. جالب این بود که هیچ دانش آموزی سوال هم نمی کرد، همه توجیه بودند و داشتند کار خودشان را می کردند. همین باعث شد که بسیار به ایشان علاقه مند شوم، او هم در این مسائل مانند من فکر می کند و معلمی که همفکر باشد واقعاً کیمیا است. پیش خودم گفتم حتماً در سالهای بعد اگر ایشان در وامنان باشد، روزهایم را با او هماهنگ خواهم کرد، که با هم باشیم.
همانطور که در حال گشت زنی در سالن بودم، به بالای سر حسنعلی رسیدم. بی اختیار چشمم به برگه او افتاد. همه را خوش خط جواب داده بود و خیلی هم سریع داشت بقیه را می نوشت. از تعجب خشکم زد و مدتی بالای سرش ایستادم. پاسخ ها همه درست بود. همه چیز داشت دور سرم می چرخید. امتحان ریاضی مرا دو و نیم شده بود، آن هم با شانسی زدن در تستی ها و صحیح غلط ها و با این منوال، زبان را بیست خواهد شد.
امکان نداشت، حتماً دارد تقلب می کند. اطرافش را که بررسی کردم دانش آموز زرنگی که بتواند برایش منبعی باشد را نیافتم. امکان اینکه از روی کسی ببیند و بنویسد نبود. کمی از او فاصله گرفتم ولی کاملاً زیر نظرش داشتم، حتماً کتاب یا نوشته ای همراه دارد و از روی آن می نویسد. ولی او فقط داشت می نوشت و به هیچ جا و هیچ چیز جز برگه اش توجهی نمی کرد. واقعاً خودش داشت می نوشت.
نیمی از بچه ها برگه هایشان را تحویل داده بودند که حسنعلی هم بلند شد و برگه اش را به من داد و لبخندی کوچکی زد و رفت. هنوز باورم نمی شد او حسنعلی باشد، وقتی روی برگه را نگاه کردم نام و فامیلش را هم انگلیسی نوشته بود. هرچه با خود کلنجار می رفتم نمی توانستم قبول کنم که او حسنعلی بود و این برگه حسنعلی است. احتمالاً روح یک انگلیسی زبان در این لحظه در جسم او حلول کرده که او اینقدر زبان را خوب نوشته است.
به دفتر بازگشتم و هنوز مات و مبهوت بودم. ماجرا را به مدیر گفتم. لبخندی زد و گفت: آره، در کمال ناباوری حسنعلی زبانش خوبه. دست این دبیر زبان تازه کار درد نکنه که از همین اول خوب به راهش انداخته. همه از او راضی هستند، واقعاً کارش را خوب بلد است و خیلی هم با بچه ها کار می کند، بچه ها هم دوستش دارند. در دل حسرتی خوردم که چرا من نمی توانم مانند این دبیر اینگونه آموزش دهم، واقعاً او در بچه ها تغییر رفتار بسیار بزرگی ایجاد کرده است که قابل تقدیر است.
وقتی دبیر زبان وارد دفتر شد، کنارش رفتم و صادقانه به او گفتم با اینکه چند سالی تجربه تدریس دارم ولی خیلی به شما حسودی می کنم. چقدر خوب بلد هستید درس بدهید. من تمام تلاشم را می کنم ولی نمی توانم به بعضی از بچه ها مطالب درسی را خوب آموزش دهم. لبخندی زد و تعارفاتی که معمول است را گفت ولی من سر همان حرف خودم بودم که او واقعاً در همین سال اول، خوب درس دادن را می داند، از او خواستم به من هم یاد بدهد که چگونه باید اینگونه درس داد؟
سرخ شد و سفید شد و عرق بر پیشانی اش نشست و گفت: آقا شما با تجربه هستید و از من که هنوز چند ماه است به کلاس رفته ام می پرسید؟ حتماً دارید متلک می اندازید. تا این را گفت چهره اش هم تغییر کرد و واقعاً فکر کرد دارم دستش می اندازم. سریع ماجرا حسنعلی و وضعیت درسی اش را برای ایشان توضیح دادم که مرا با تمام تلاشی که کرده ام به زانو درآورده است، ولی زبان را خیلی خوب می فهمد و می نویسد.
وقتی مطمئن شد که قصد سوئی ندارم، لبخندی زد و گفت: من کار خاصی انجام نمی دهم، فقط خیلی محکم روی حرف هایی که می زنم می ایستم و بدون هیچ اغماضی در صورت انجام ندادن تکلیف برخورد می کنم. ضمناً حسنعلی کلاس اول راهنمایی است و تازه از امسال زبان را یاد می گیرند، کار ما در کلاس اول راهنمایی مانند اول ابتدایی است، دانش آموز خام در دست ماست و همین باعث می شود که بتوانیم آموزش را به درستی انجام دهیم. خود من در کلاس های دوم و سوم راهنمایی مشکلاتی زیادی با بچه ها دارم.
این را که گفت به فکر فرو رفتم، کاملاً درست می گفت. مشکل عمده من این است که بعضی از دانش آموزان در پنج سال ابتدایی مفاهیم اولیه ریاضی را خوب نیاموخته اند و حالا هم که ما باید بر پایه آنها مباحث بعدی را استوار کنیم، چیزی نیست که روی آن بتوانیم بایستیم و ادامه دهیم. ای کاش می شد وقتی به من می دادند تا بتوانم از همان ابتدایی کار کنم. ولی باید از این به بعد دنبال راهی می گشتم تا در همان کلاس های خودم هم در صورت نیاز بازگردم و حداقل اشاره ای به مفاهیم پایه داشته باشم.
این آقای دبیر زبان هر روز رفت و آمد می کرد. خیلی دوست داشتم بیشتر در کنارش باشم. هم صحبتی با افرادی که کارشان را بلد هستند و می دانند به دنبال چه هستند بسیار با ارزش است. ولی حیف که می بایست می رفت و به سرویس می رسید. ضمناً امروز روز کاری اش در وامنان نبود و فقط جهت امتحان آمده بود. به گرمی بدرقه اش کردم و گفتم سال بعد اگر وامنان کاشیدار بودید حتماً با من هماهنگ کنید که روزهایمان باهم باشد. با لبخندی تایید کرد و رفت.
بعد از رفتنش، آقای مدیر گفت: جوان بسیار فعال و با انرژی ای است. اخلاق و ادبش هم که عالی است و سختگیری اش هم در جای خودش بسیار مناسب است. بچه ها یک جوری هم از او حساب می برند و هم دوستش دارند. راستی به این امید نباش که سال بعد وامنان باشد، می گفت در آزمون فوق لیسانس با رتبه تک رقمی قبول شده است و چند روز دیگر برای مصاحبه خواهد رفت. آنجا بود که فهمیدم واقعاً ایشان نخبه ای هستند تمام عیار و خدا را شکر که با این همه توانایی، معلم هستند. هم سواد دارند و هم اخلاق و هم مهارت در تدریس و هم....
جلسه بعدی امتحان تاریخ بود. بالای سر حسنعلی رفتم، دیدم با خط میخی در حال پاسخ دادن است. یک استاد فن می خواست تا از نوشته های او رمزگشایی کند. حتی صورت سوال را نمی توانست بخواند. تا مرا دید خودش را جمع و جور کرد و کمی با دقت تر شروع به جواب دادن کرد، خطش از میخی دوره هخامنشیان به پهلوی دوره ساسانیان ارتقا پیدا کرد. البته هنوز قابل خواندن نبود.
آرام پشتش زدم و گفتم پسرجان تو باید بروی لندن برای ادامه تحصیل، اینجا هیچ چیز یاد نمی گیری. بنده خدا اصلاً نفهمید چه می گویم. نگاهی به من انداخت و دوباره بر روی برگه اش باز گشت. به او گفتم«Can you write English? ». لبخندی زد و گفت آقا اجازه بلدیم انگلیسی بنویسیم ولی نه اینها را، همانهایی را بلدیم که آقای دبیر زبان گفتند. بعد به پاسخ های میخی خودش ادامه داد.
چقدر ما معلمان کارمان سخت است. کاری به ظاهر ساده ولی بی نهایت سخت در برخورد با بچه ها و سعی در تغییر رفتارشان داریم. هر که از بیرون به کار ما می نگرد، فقط تعطیلات آن را می بیند و هیچ خبر از درون آن ندارد. جامعه ای پیشرفت خواهد کرد که معلمش به فکر پیشرفت باشد. اول باید در ارتقا سطح علمی و فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی و ... خود تلاش کند و بعد به فکر ارتقا دانش آموزان باشد. تا زمانی که معلم رو به جلو حرکت نکند، جامعه تا قرن ها در سکون و رکود خواهد ماند.
حسنعلی به جرات سواد خواندن و نوشتن فارسی را ندارد. ولی زبان انگلیسی را که امسال تازه شروع کرده، خوب بلد است. و این نشان می دهد حتی در دانش آموزانی که ناامید هستند می توان کاری انجام داد. این کار دبیر زبان واقعاً شاهکار بود و برای من درسی شد که می شود حتی به اندازه اپسیلونی(اندازه ای بسیار کوچک در ریاضی) تغییر در جهت درست در دانش آموز ایجاد کرد. اینجاست که واقعاً معلمی هنر و قدرش را نشان می دهد.
یک سال گذشت و حسنعلی همچنان در کلاس اول است. از دبیر زبان که متاسفانه آن دبیر شاهکار ما نیست، کتاب کمک آموزشی گرفته و به شدت در حال افزایش گنجینه لغات ذهنش است. دبیر جدید که باسابقه هم هست از این رفتار حسنعلی به تعجب فرو رفته و فکر نکنم تا پایان سال هم از این تعجب بیرون آید. در جلسه دبیران مطرح کردم که بیاییم حسنعلی را تشویق کنیم که باقی درس ها را هم مانند زبان بخواند، کمکش کنیم و تا حد امکان اصول اولیه را که مربوط به ابتدایی است به او آموزش دهیم. خنده همکاران تلخ ترین صحنه ای بود که تا کنون دیده بودم.
پیش خودم تخیل کردم که مثلاً اینجا لندن یا هر جای دیگری است .
حسنعلی به راحتی درس ها را می خواند و پاسخ می دهد. نمراتش هنوز کم است ولی نمودار تغییر رفتارش رو به پیشرفت است. مشاور مدرسه بسیار با او صحبت می کند و اوضاع روحی و روانی اش هم بسیار خوب شده است. آموزش و پرورش منطقه هم برایش یک معلم ابتدایی گرفته است که در هفته، چند روز بعد از زمان مدرسه با او کار کند تا بتواند عقب افتادگی هایش را جبران کند. این روزها هر وقت او را می بینم، لبخندی بر گوشه لبانش پیداست.
با کمک همان دبیر ابتدایی که واقعاً بیشتر روانشناس است تا معلم، آسیب های درس ریاضی او را کشف کرده ایم و با جدیت در فکر رفع آنها هستیم. همه اولیای مدرسه بسیج شده اند تا حسنعلی و دیگر دانش آموزان از نظر ذهنی و جسمی برای زندگی در جامعه آماده کنند. ضمناً حسنعلی آنقدر به خواندن علاقه مند شده است که او را مسئول کتابخانه مدرسه کرده اند.
ای کاش این رویا را می توانستم حتی یک روز که از عمرم باقی است در کشور خودم ببینم. ای کاش...
هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستم جلوی به هم خوردن دندانهایم را بگیرم. از دیشب این برف سنگینی در حال باریدن بود و حالا هم باد سردی می وزید. دو ساعتی بود که در ابتدای کاشیدار، کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودم. بلدوزر به اندازه عبور دو تا ماشین که به زحمت از کنار هم رد می شدند از میان برف ها راه باز کرده بود. با این برفی که می بارید و بادی که می وزید این مسیر باز شده تا چند ساعت دیگر دوباره بسته می شد. ای کاش خانه می ماندم و فردا صبح با مینی بوس های روستا به شهر می رفتم.
از داخل کاشیدار و در میان برف هایی که باد آنها را به رقص درآورده بود، مردی را دیدم که تنها به سمت من می آمد. مطمئن بودم از همکاران نیست، چون مدرسه کاشیدار این هفته صبحی است و حتماً همکاران ظهر رفته بودند. وقتی نزدیک تر شد دیدم پیرمردی است خسته و درمانده. به کنارم که رسید، فقط سلامی کرد و بدون اینکه منتظر جواب سلام من باشد، رفت گوشه دیوار دو زانو نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
ماشین که نمی آمد، هوا هم که بسیار ناجوانمردانه سرد بود. این پیرمرد هم که فقط کتی بر تن داشت و کنار دیوار کز کرده بود. محیط به شدت غم بار بود و اصلاً شرایط برای داشتن یک حال خوب مهیا نبود و آرام آرام من هم اوضاعم به هم ریخت و درمانده شدم. در خودم بودم که پیرمرد با صدای نحیفی به من گفت اینجا ماشین گیر می آید؟ گفتم انشالله و همین باعث شد کنارش روم تا با بخش بسیار کوچکی از داستان پر تلاطم زندگی اش آشنا شوم.
پیرمرد به آرامی صحبتش را شروع کرد، آن هم با لحنی حزن انگیز و تن صدایی ضعیف، به زحمت صدایش را در این کولاک می شنیدم. می گفت: یک ماه است که از تنها پسرم خبری ندارم. حالش خوب بود و سر زمین داشت کار می کرد که یک روز صبح که بلند شدم، دیدم نیست و از همان روز هرچه می گردم هیچ اثری از او نمی یابم. تمام روستاهای اطراف روستای خودمان را سر زده ام ولی هیچ خبری نبود. حتی در شهر هم اثری از او نیافتم.
تازه نامزد کرده بود و خیلی هم شور و شوق زندگی داشت. قرار بود بر روی زمینی که مال یکی از اهالی بود کار کند تا امرار معاش داشته باشد. همه چیز را تا جایی که برایم ممکن بود برایش آماده کرده بودم، ولی نمی دانم چه شد که بی خبر رفت. می ترسم بلایی سرش آمده باشد. مادرش در خانه خیلی بی تابی می کند و دخترانم یارای آرام کردنش را ندارند. به پلیس هم خبر داده ام، ولی هنوز هیچ اتفاقی را گزارش نکرده اند.
از او پرسیدم اهل کدام روستا است. روستایی را نام برد که تا به حال نشنیده بودم. مطمئن بودم در این منطقه نیست، بیشتر که توضیح داد فهمیدم روستای آنها اطراف گرمسار است و تا اینجا حدود سیصد کیلومتر فاصله دارد. گفتم پدرجان فکر نمی کنم این همه راه را تا اینجا آمده باشد. شاید رفته است تهران پی کار. خیلی ها این کار را می کنند تا شاید بتوانند زندگی خود را بهتر کنند.
آهی کشید و گفت: اینجا نیامده ام به دنبال پسرم بگردم. شنیده بودم اینجا کسی هست که دعا می دهد و گمگشته ها را می یابد و مشکل مردم را حل می کند. پیراهن پسرم را آوردم تا شاید او بتواند پیدایش کند. با هزار زحمت اینجا را پیدا کردم و پیش دعانویس رفتم. او پیراهن را از من گرفت خیس کرد و آبش را درون کاسه ای ریخت و یک سری اوراد بر کاسه خواند و کاغذی را در آن قرار داد و بعد لوله کرد و داخل کیف چرمی کوچکی گذاشت و به من داد و گفت این را بر سر آنتن خانه ات ببند، بعد از چهل روز پسرت پیدا می شود.
حالم که خوب نبود، با این گفته های پیرمرد اعصابم به شدت به هم ریخت از این که چگونه می شود اینقدر با احساسات و نگرانی های مردم بازی کرد و تازه از این راه کسب درآمد هم داشت. و ضمناً چرا این بندگان خدا کمی فکر نمی کنند تا بفهمند این کارها خرافاتی بیش نیست. خواستم بگویم پدرجان کار شما اشتباه است و باید به خدا توکل کنی و به جستجویت ادامه دهی. ولی وقتی بیشتر فکر کردم دیدم حالا در این موقعیت جای این حرفها نیست. تازه در ادامه تعریف کرد که تمام پولهایش را هم به دعانویس داده و حالا اصلاً پولی ندارد.
به او گفتم نگران نباش من هم با شما هم مسیر هستم و تا گرمسار با هم خواهیم رفت. چشمانش برق خاصی زد، باورش نمی شد که من از اینجا می خواهم بروم تهران، وقتی علت را پرسید و توضیح دادم باز هم بیشتر تعجب کرد و از جایش بلند شد. اصلاً نمی توانست قبول کند که خانه من تهران باشد و محل کارم اینجا، من هم لبخندی زدم و گفتم می بینید که امکانش هست.
دیگر داشتم به آمدن ماشین ناامید می شدم. اگر تا یک ساعت دیگر ماشینی نمی آمد باید به وامنان باز می گشتم، ولی خوشبختانه امشب تنها نیستم و میهمان خاصی دارم. خدا را شکر این بار شانس با ما همراه بود و بعد از مدت کوتاهی یک وانت نیسان آمد و هر دو بر پشت آن سوار شدیم و تا رسیدن به تیل آباد کاملاً یخ زدیم. من که کاپشن و کلاه و دستکش داشتم وضعم وخیم بود، چه برسد به این پیرمرد که فقط یک کت بر تن داشت.
وقتی به تیل آباد رسیدیم، همچنان برف می بارید و سرعت وزش باد چند برابر شده بود، به طوری که با زحمت بسیار خود را به مقابل پاسگاه رساندیم. خوشبختانه بدون معطلی مینی بوسی رسید و ما هم از خدا خواسته سوار شدیم، البته تا شاهرود سرپا بودیم. چاره ای نبود، برف در اینجا آنقدری بود که امکان بسته شدن گردنه خوش ییلاق وجود داشته باشد. ضمناً هوا رو به تاریکی می رفت و وقت زیادی نداشتیم.
وقتی به شاهرود رسیدیم اذان مغرب را می گفتند. آنقدر خسته و گرسنه بودم که نای راه رفتن نداشتم. به پیرمرد گفتم برویم یک ساندویچ بخوریم، من که از گرسنگی از پا درآمده ام. نگاهی کرد و گفت اول نماز، مگر صدای اذان را نمی شنوی؟ و مرا به مسجدی که در آن نزدیکی بود برد. در همین مسیر کوتاه، شده بود پدرم و حتی در گذر از خیابان دستم را می گرفت. خسته بودم ولی این پیرمرد انرژی خاصی داشت که من هم از آن بی بهره نمی ماندم.
بعد از نماز با هم به یک قهوه خانه که می گفت از دوستان قدیمی اش است، رفتیم. ولی وقتی وارد شدیم چهره ی پیرمرد تغییر کرد. گفت برگردیم که دوستش نیست و شریکش در مغازه است و او مرا نمی شناسد. به او گفتم اشکالی ندارد، غذا که دارد. امتناع می کرد تا داخل بیاید و با اصرار من به سختی بر روی صندلی نشست. ابتدا نمی فهمیدم چرا این واکنش را نشان می دهد، ولی بعد دانستم که اصل ماجرا بر سر پول است، چون اگر دوستش بود می توانست پول ندهد و مرا هم مهمان کند.
می خواستم املت یا نیمرو سفارش دهم، ولی ادب حکم می کرد اول از پیرمرد بپرسم. فقط می گفت هرچه شما بگویید. کاملاً احساس می کردم که زیاد راحت نیست، حق هم داشت اگر من هم جای او بودم وضعیتم زیاد مساعد نبود. آنقدر گرسنه بودم که یکی دو تا تخم مرغ مرا به جایی نمی رساند، گفتم پس هشت تا تخم مرغ بس است؟ از نگاهش فهمیدم زیاد با تخم مرغ موافق نیست. فقط گفت که چه خبر است؟ سه یا چهار تا کافی است.
گفتم حاجی جان اصلاً تخم مرغ نه، شما بگو چه بخوریم؟ کمی فکر کرد و گفت بهتر نیست قُرمه بگیریم. یک بشقاب آن هر دوی مان را کاملاً سیر خواهد کرد. انتظار نداشتم که قهوه خانه قرمه سبزی داشته باشد، ولی آنقدر گرسنه بودم که حاضر بودم هر چیزی بیاورند را بخورم. ضمناً این پیشنهاد پیرمرد بود، خودش به مقابل پیشخوان رفت و گفت یک وعده قُرمه بیاورید. حدود یکی دو دقیقه نگذشته بود که یک پیش دستی کوچک آوردند که روی آن چیزی بود مثل گوشت چرخ کرده ولی خیلی سفت و سرد. تا به حال چنین چیزی ندیده بودم. حجمش هم خیلی کم بود که این موضوع خیلی نگرانم کرد.
پیرمرد تعریف کرد قُرمه از غذاهای مخصوص شاهرود است. در قدیم که یخچال نبود. گوشت گوسفند را با دنبه آن ریز می کردند و تفت می دادند و سپس در شکمبه گوسفند می ریختند و در انبار از سقف آویزان می کردند و هر وقت لازم داشتند بخشی از آن را می بریدند و در غذا می ریختند و یا اگر قرار بود به صحرا بروند، بخشی را در خورجین خود می گذاشتند تا بعداً بخورند. این غذا در ماه های سرد سال به مدت زیادی می ماند و فاسد نمی شود. ضمناً بسیار مقوی است.
این قُرمه داستان جالبی داشت و از آن مهمتر خیلی هم لذیذ بود. به ظاهر کم می آمد و در ابتدا فکر می کردم این چند لقمه ته دلم را هم نخواهد گرفت، ولی وقتی شروع کردم به خوردن فهمیدم که حجمش در برابر قوتش نسبتی کاملاً عکس دارد. واقعاً نمی شود بیشتر از چند لقمه از آن را خورد. پیرمرد دو سه لقمه بیشتر نخورد ولی من که از گرسنگی دست و پایم می لرزید، به زحمت توانستم تمامش کنم. آنقدر قوی بود که کلاً حالم را عوض کرد و به قول معروف به رو آمدم. یاد ملوان زبل و اسفناجش افتادم.
با آن که یک پیش دستی بیشتر نبود، ولی مرا کاملاً سیر کرد، انگار دو پرس کامل کباب خورده بودم. امیدوارم که پیرمرد هم سیر شده باشد. یک استکان چای داغ هم بعدش بسیار چسبید و با نیرویی دوچندان راهی ترمینال شدیم. ای کاش اتوبوسی برای تهران می بود و جایی هم برای نشستن می داشت، آنقدر در بوفه اتوبوس ها نشسته ام که دیگر از این مکان متنفر هستم. البته با این سوخت اتمی که زده بودم، آماده هر چیزی بودم.
خوشبختانه اتوبوس ساعت هشت شب تهران جا داشت و با هم سوار شدیم. در طول راه فقط دعایم می کرد و سپاس می گفت، که اگر شما نبودید چه کار می کردم و چگونه به خانه برمی گشتم و ... آنقدر گفت که واقعاً خجل شدم و با لبخندی از او خواستم کمی از زندگی اش در روستا تعریف کند. می خواستم با این کار بحث عوض شود تا من و این پیرمرد کمی راحت شویم. ضمناً شنیدن داستان زندگی در روستایی کویری برایم بسیار جذاب بود. جمله ی بسیار معنی داری گفت: یک فرد بی سواد که داخل روستا بر روی زمین مردم رعیتی می کند چه داستانی برای زندگی دارد.
روستایی که در آن زندگی می کند حدود بیست کیلومتری گرمسار است. یک پسر و سه دختر دارد، یکی از دخترهایش را عروس کرده است و دو دختر دیگر هنوز در خانه هستند. همسرش هم آسم دارد. بر روی زمین دیگران کار می کند تا بتواند خرج زندگی اش را دربیاورد. از مشکلات و سختی های زندگی اش از گذشته تا به اکنون می گفت و هر از چند گاهی هم با لحنی پر از غم، خدا را شکر می کرد. زندگی اش پر بود از سختی و تعب ولی زبانش از شکر گفتن بسته نمی شد.
پیش خودم فکر می کردم ای کاش خدا گشایشی در زندگی این پیرمرد ایجاد می کرد. این بنده خدا که فقط شکر می کند و حتی یک بار هم زبان به گلایه باز نکرده است. من در حکمت این گونه اتفاقات مانده ام و این ذهن حقیر و بی چیزم جوابی برای این پرسش ها ندارد. آنانی که شاکرند در سختی بیشتری هستند. واقعاً چرا؟ ای کاش می توانستم تا حد امکان کمکش کنم ولی من هم آنچنان چیزی ندارم که بتوانم گره ای از گره های زندگی اش باز کنم.
ای کاش از زندگی اش نمی پرسیدم. ای کاش اصلاً او را نمی دیدم. غصه ای جانکاه در دلم نشست که هیچ راهی برای فرار از آن نداشتم. همیشه فکر می کردم بزرگترین مشکلات را من دارم که کیلومتر ها از خانه و خانواده ام دور هستم و آینده ای نامعلوم در پیش رو دارم. ولی وقتی این پیرمرد از زندگی اش گفت تازه فهمیدم در صف مشکلات من هنوز آخر صف هستم و بسیاری مقابلم قرار دارند. انسانهایی که زندگی در شرایط سخت برایشان عادی شده است و هیچ ذهنیتی از خوشبختی ندارند.
در تاریکی بیرون که هیچ چیز دیده نمی شد، چشمانم به دنبال کورسویی بود. به این می اندیشیدم که آیا در این شب ظلمانی کسی هست که با آرامش مطلق سرش را روی بالین گذاشته باشد؟ آیا انسانی در این کره خاکی هست که مشکلی در زندگی اش نداشته باشد؟ چرا بیشتر مشکلات باید مربوط به قشر فرودست جامعه باشد؟ آیا واقعاً پول داشتن خوب نیست؟ این پیرمرد عمری را در سختی کار کرده است و هنوز هم هشتش گرو نهش است. آیا حالا وقت آن نیست که او هم کمی مزه آسایش را بچشد؟
واقعاً تعریف زندگی چیست؟ ما به این دنیا می آییم و در کوهی از مشکلات عمر سپری می کنیم و بعد هم می رویم. می گویند این دنیا محل آزمون است. آزمونی به این سختی و به این طولانی ای آیا در حد توان ما انسان هاست؟ کمی سختگیرانه نیست که این پیرمرد کل عمرش را در فقر و تنگدستی بگذراند، فقط برای امتحان شدن. ای کاش کمی امتحانات سهل تر می بود و کمی هم از جایزه قبول شدن را در همین دنیا می شد چشید.
به نزدیکی های گرمسار رسیده بودیم. کیف پولم را نگاه کردم، فقط دو تا پانصد تومانی برایم مانده بود. یکی را نگاه داشتم و دیگری را به پیرمرد دادم. نگاهش آنقدر سنگین بود که نفسم بند آمد. دستم را پس زد و گفت اینهمه خرجی که دستت گذاشتم را چگونه جبران کنم. نشانی ات را روی کاغذی بنویس تا بعداً یک جوری پول را به شما برسانم. با لبخندی گفتم حاج آقا چه می فرمایید؟ همین که در کنار شما بودم برایم کلی ارزش دارد. شما جای پدر من هستید.
وقتی اتوبوس جلوی جاده روستایش توقف کرد، بر پیشانی ام بوسه ای کرد و با چشمانی پر و بغضی فروخرده خداحافظی کرد و رفت. رفت و در دل تاریکی مطلق محو شد. در این ساعت از شب و در این کویر بی آب و علف و از همه مهمتر در دل این تاریکی چه بر او خواهد گذشت تا به روستا و خانه اش برسد؟ تازه بعد از رسیدن است که غم ها و غصه ها شروع می شود. هنوز از پسرش خبری ندارد و چگونه به خانواده بگوید که این همه راه را رفته است و حال هیچ ندارد که بگوید.
رکعت دوم از نماز دوم را تازه شروع کرده بودم که صدای بوق قطار بلند شد، صدایی قرا و تقریباً طولانی، این صدا یعنی به زودی قطار حرکت خواهد کرد. حرکت قطار هم یعنی جاماندن، کیف و حتی کاپشنم هم در قطار بود، اگر قطار می رفت فاجعه بزرگی برایم رخ می داد. تنها و بدون وسیله در این شهر غریب چگونه می توانستم خودم را به گرگان برسانم، گرمسار حتی در مسیر جاده ای گرگان هم نیست، باید ابتدا به شاهرود می رفتم و بعد به گرگان می رفتم، و این یعنی مکافات.
می بایست فکری می کردم تا از وقوع این اتفاق جانکاه جلوگیری کنم. چاره ای نبود باید نماز را می شکستم تا به قطار برسم، ولی به یاد روحانی مسجد محل افتادم که در صحبت های بین نمازش می گفت شکستن نماز جایز نیست و گناهی بسیار بزرگ است. نباید نماز را به هر دلیلی شکست و تنها زمانی مجاز به این کار هستید که مسئله جان یعنی مرگ و زندگی در میان باشد، پس نمی شد چنین کاری کرد، مانده بودم چه کنم؟
اصلاً هم حواسم به نماز نبود و نمی دانستم چه دارم می خوانم، کمی حواسم را جمع کردم تا حداقل نمازم از دست نرود، قطار که از دست رفته بود، ناجوانمردانه است که این را هم از دست بدهم. به رکوع رفته بودم که فکری نجات بخش به ذهنم رسید، در واقع این نماز دیگر معنای اصلی اش را از دست داده بود، حواسم به هر چیزی بود الی خود نماز، می بایست سرعت نماز خواندنم را بسیار زیاد می کردم، شاید به قطار می رسیدم. در ته دل با خدا راز و نیازی کردم و بعد از یک عذرخواهی، نماز را با سرعت نور ادامه دادم.
از همان روحانی محل پرسیده بودم که من هر دو هفته یک بار در سفر هستم، حکم نمازم چیست؟ او هم بدون هیچ تاملی گفت باید همه را کامل بخوانید. چه در وامنان، چه در تهران و چه در مسیر راه، اگر حکم مسافر داشتم می توانستم نماز دوم را دورکعتی بخوانم و خودم را به قطار برسانم تا جا نمانم، ولی حیف که نمی شد. من به قول معروف دائم السفر بودم و می بایست همه چیز را به طور کامل ادا می کردم.
وقتی نمازم تمام شد و با سرعت به سمت در نمازخانه رفتم، ناگهان با هجوم افرادی که تازه می خواستند داخل شوند، مواجه شدم. ضمناً نگاهی هم به داخل نمازخانه که انداختم کسی در حال خروج نبود و بیشتر مسافران تازه داشتند نمازشان را شروع می کردند. عده ای هم با آرامش نشسته بودند و داشتند جوراب هایشان را می پوشیدند. این اوضاع را اصلاً نمی فهمیدم. متعجبانه از میان مردم گذشتم و کفش هایم را به سختی در انبوه دیگر کفش ها یافتم و دوان دوان به سمت سکو و قطار رفتم.
در سکوی مقابل ایستگاه مسافران زیادی بودند که با فراغ بال قدم می زدند و داشتند هوایی عوض می کردند. ضمناً قطار هم هنوز متوقف بود و در همه سالن ها نیز باز بود. این محیطی که مشاهده می کردم اصلاً با آن بوق قطار همخوانی نداشت. دانش و تجربه من در این مدتی که با قطار سفر کرده ام، نشان می داد که با آن بوق ممتد قطار، حالا می بایست کسی در سکو نباشد و قطار هم ایستگاه را ترک کرده باشد. بهتی که بیشتر از خوشحالی بود تا تعجب مرا فرا گرفت و باعث شده بود که همان مقابل ایستگاه هاج و واج فقط نظاره گر باشم.
در آسایشی که از دیدن قطار به من دست داده بود غرق بودم که با شنیدن صدای بوق دوباره قطار کاملاً جا خوردم. ولی خوشبختانه فاصله ام تا قطار چند قدمی بیش نبود. همه به سمت درها هجوم بردند و من هم سریع سوار شدم، وقتی به کوپه رسیدم هنوز سه مسافر دیگر سوار نشده بودند. هنوز علت آن بوق اولی را نمی دانستم و همین برایم سوال بزرگی بود، شاید لکوموتیوران اشتباه کرده باشد و یا شاید من در توهم بودم و صدای بوق شنیده بودم. همیشه در نمازهایی که در ایستگاه ها می خوانم این اضطراب با من هست.
در همین حین نگاهم به پنجره آن طرف افتاد. قطار دیگری که از مشهد عازم تهران بود در خط دیگری توقف کرده بود. با دیدن این صحنه به پاسخ سوالم رسیدم، قطار مشهد هم برای نماز توقف کرده بود و آن بوق مربوط به رسیدن قطار به ایستگاه بود. در ایستگاه گرمسار مسیر راه آهن شمال از مسیر راه آهن مشهد جدا می شود و به سمت گرگان می رود. گرمسار تا تهران را قطارهای مسیر شمال و شمال شرق مشترک هستند.
همیشه یکی از بخش های سفرهایم با قطار که استرس زیادی به من وارد می کند، همین نمازهای بین راه است. باید فکری به حال این قضیه می کردم. یک بار و دو بار که نبود، در هر رفت و برگشت این مشکل را داشتم. تنها راه خلاصی از این نگرانی یافتن راه حلی جامع و کامل بود. یکی از این راه حل ها گرفتن وضو در ایستگاه مبدا بود که حداقل در نمازهای مغرب و عشا بسیار کمک می کرد، ولی برای نماز صبح راهکار مناسبی نبود. پس باید به راهکار بهتری می اندیشیدم.
یک بار وقتی در سالن ایستگاه راه آهن گرگان نشسته بودم و منتظر بودم تا اعلام کنند و سوار قطار شوم یک نفر با لباس فرم و یک چمدان کوچک ولی عجیب کنارم نشست. خودم را جمع و جور کردم و سلامی عرض کردم و ایشان هم با رویی گشاده جواب سلامم را داد. از صدای بیسیم اش فهمیدم یکی از عوامل قطار است. ولی لباسش بیشتر شبیه خلبانان هواپیما بود. پیش خودم فکر کردم حتماً رئیس قطار است.
کنجکاوی که از همان کودکی با من بود، حالا یک عامل بسیار نیرومندی شد که از ایشان بپرسم که آیا رئیس قطار است؟ لحنم را کاملاً مودبانه کردم و پرسیدم ببخشید رئیس قطار هستید؟ با لبخندی گفت نه، من لکوموتیو ران هستم. وقتی فهمیدم لکوموتیو ران است ذوق زده شدم و بدون مقدمه پرسیدم لکوموتیوهای قطار چگونه کار می کنند؟ آیا قطار هم مانند ماشین دنده دارد؟ فرمان که حتماً ندارد چون روی ریل حرکت می کند. ترمزش چگونه است؟ خیلی باید ترمزش قوی باشد که می تواند وسیله ای به این سنگینی را متوقف کند.
لبخندی زد و گفت چقدر سوال دارید؟ متاسفانه وقت ندارم و باید بروم و لکوموتیو و قطار را تحویل بگیرم، ای کاش زودتر شما رامی دیدم تا بتوانم به تمام سوالهایتان پاسخ دهم. فقط در یک جمله و بسیار کوتاه می گویم که لکوموتیو یک موتور دیزل بسیار قوی است که مانند یک نیروگاه، برق تولید می کند و برق عامل محرک چرخ های لکوموتیو است.
در راه به این فکر می کردم که چقدر جالب است که سیستم انتقال قدرت در دیزل قطار با دیزل ماشین متفاوت است. در صورتی که در تولید نیرو عملکرد یکسانی دارند. در ماشین همان قدرت موتور از طریق سیستم انتقال قدرت یا گیربکس و دیفرنسیال به چرخ ها منتقل می شود ولی در لکوموتیو برق تولید می شود.
وقتی در این افکار بودم هوا گرگ و میش بود و می شد به زیبایی در انتهای افق، غروب خورشید را در دریا که فاصله ای دور با ما داشت، مشاهده کرد. من بسیار دوست دارم مسیر شمال را در روز طی کنم تا همیشه از دیدن زیبایی های آن لذت ببرم، ولی حیف که قطار گرگان تهران همیشه شب رو است و تا بندرگز بیشتر نمی شود از نور روز برای دیدن کمک گرفت. به همین خاطر تا تاریک شدن هوا معمولاً در سالن ایستاده نظاره گر مناظر زیبای بیرون هستم.
قطار برای نماز در ایستگاه ساری توقف کرد و من مثل همیشه سریع رفتم و وضو گرفتم و با همان شتاب وارد نماز خانه شدم. نماز اول را که خواندم، بلافاصله بلند شدم و خواستم نماز دوم را شروع کنم که در مقابلم صحنه ای دیدم که مرا به فکر فرو برد. صحنه ای بسیار زیبا و آرامش بخش بود. صحنه ای که گذر زمان را برایم از آن سرعت و شتاب جانکاهش به کندی دلپذیری مبدل کرد. صحنه ای که اطمینان را در وجودم ساری و جاری و کرد.
این نماز دوم، اولین نماز من بود در نمازخانه های ایستگاه های راه آهن که بدون نگرانی برگزار می شد. و چقدر هم عالی بود و به قول معروف حسم را خوب کرد و تازه فهمیدم چه دارم می خوانم. بدون نگرانی و با طمانینه و بدون هیچ عجله ای خواندم. دیگر خواندن نماز در نمازخانه با خانه برایم تفاوتی نداشت. این نماز هم شد موجب آرامش دلم و دلهره های همیشگی را از من دور کرد.
دیدن آن فرد سپید پوش که در مقابلم در حال نماز خواندن بود این آرامش را به من تقدیم کرد. سپیدی پیراهنش بسیار نورانی شده بود، دیدن این سپیدی بود که درونم را از آنهمه آشوب خالی کرده بود و تجلی اعتماد و اطمینان و آرامش بود که در آن جای گرفت. او همان آقای لکوموتیو ران بود که در ایستگاه گرگان دیده بودم. با همان وقار و متانتش در ان لباس کاملاض رسمی خاضعانه داشت نماز می گزارد.
نمازم که تمام شد، با آسودگی نشستم و دیگر مسافران را نظاره می کردم. آنها داشتند به سرعت نماز می خواندند و تصور می کردم که آنها هم کمی نگران هستند. در دل می گفتم من هم تا چند دقیقه قبل مانند شما بودم ولی حالا دیگر با طیب خاطر هستم و آرامش تمام وجودم را فرا گرفته است. چون این بار مطمئن بودم که اصلاً از قطار جا نخواهم ماند. تا این بزرگوار در مقابلم هست این غول آهنی از ایستگاه تکان نخواهد خورد.
تا ایشان اینجا هست یعنی همه چیز در سکون و آرامش است. ایشان هدایت این قطار عظیم را در دست دارد و اوست که این مار خوش خط و خال را از درون کوه ها و دشت ها و دره ها و جنگل ها و ... می گذراند تا به مقصد برساند.وقتی هم نمازش تمام شد و از نمازخانه خارج شد و به سمت لکوموتیو رفت، من هم با خیالی آسوده به سمت سکو رفتم و سوار قطار شدم. حال دیگر بیشتر می توانستم از سفر با قطار لذت ببرم.
از آن روز به بعد همیشه قبل از سوار شدن به قطار تا کنار لکوموتیو می رفتم و چهره لکوموتیوران را به خاطر می سپردم و هنگام نماز هم او را می یافتم و دقیقاً پشت سرش قرار می گرفتم و با آسودگی تمام نمازم را می خواندم، بودن در پشت لکوموتیوران اطمینان خاطری دلچسب به من می داد. و خدا را شکر که تقریباً تمام لکوموتیوران ها معتقد بودند و برای نماز به نمازخانه می آمدند.
بعد از مدتی حتی لکوموتیو ران ها را شناخته بودم و هر وقت آنها را در ایستگاه می دیدم از همان دور می شناختم. و دیگر نیازی به رفتن کنار لکوموتیو نبود، گاهی پیش می آمد آخرین واگن بودم و باید طول ده واگن را می رفتم تا لکوموتیوران را شناسایی کنم. و این دیدن آنها در محوطه ایستگاه خیلی خوب بود. حتی نوع راندنشان نیز به خاطرم می ماند به عنوان مثال یکی از لکوموتیورانها که قد نسبتاً کوتاهی داشت و موهای سرش هم کم پشت بود اکثر اوقات زودتر از موعد مقرر ما را به مقصد می رساند. و هر وقت او را در اطراف قطار می دیدم می فهمیدم که این بار احتمال تاخیر کم است. حتی یک بار همین لکوموتیو ران چنان سریع آمد که نماز صبح، تهران بودیم.
کنار بخاری اتاق لمیده بودم و داشتم سوالات امتحانی را که امروز می خواستم بگیرم را مرور می کردم تا اشتباهی نداشته باشد که ناگهان مهدی از اتاق کناری وارد شد و با عتاب رو به من کرد و گفت بلند شو لباست را بپوش، مگر امروز نراب کلاس نداریم؟ خودش هم شال و کلاه کرده و کاملاً آماده بود. خودم را سریع جمع و جور کردم و سریع بلند شدم تا آماده شوم که چشمم به ساعت روی دیوار افتاد. ساعت یازده و نیم بود. یعنی تا ساعت دوازده و نیم که مدرسه شروع می شود درست یک ساعت وقت داریم.
گفتم مهدی جان چقدر عجله داری. هنوز که وقت داریم، مگر تا نراب چقدر راه است؟ ده دقیقه ای می رسیم. اخمهایش را در هم کرد و گفت امروز خبری از موتورسیکلت نیست، پیاده می رویم و پیاده برمی گردیم. تا این را گفت، بدون هیچ معطلی ای و با نهایت سرعت آماده شدم. حدس می زدم که موتور مهدی حتماً خراب شده که اینقدر اعصابش هم خُرد است. دیروز که چیزی نگفت، حتماً امروز برای موتورش مشکلی پیش آمده است.
امسال من دو روز در نراب کلاس دارم که یک روز آن با مهدی مشترک است. یک شنبه ها که کاشیدار کلاس دارم شب میهمان دوستان مقیم کاشیدار هستم تا دوشنبه به همراه مهدی و با موتور به نراب بروم. همیشه منتظر دوشنبه ها بودم. درست است که در هوای سرد، پشت موتور سرما تا مغز استخوان نفوذ می کند ولی لذت خاص خودش را هم دارد. آن هم با موتور «هارس» مهدی و مهارت او در راندن و عبور از دست انداز ها و چاله های هولناک جاده نراب با آن شیب تند و نفس گیرش.
در راه آنقدر عصبانی بود که جرات نداشتم چیزی بپرسم. کلاً مهدی شخصیت محکمی دارد و به همین خاطر در بین دوستان به سامورایی مشهور است. جدی و دقیق است و کمتر شوخی می کند. در عین حال بسیار مهربان است و در کارش هم بسیار وارد. جدیت و دقتش به همراه شخصیتی که دارد برای من نمونه یک معلم واقعی است. هرکس با مهدی مدتی همنشین باشد به دل بسیار رئوفش که در پشت این جهره تا حدی خشن قرار گرفته پی خواهد برد.
علاوه بر این از قدرت بدنی بسیار بالایی هم برخوردار است. درست است که بیشتر رفت و آمدش با موتور است ولی در کوهنوردی مهارتی بسیار دارد، به طوری که در بین دوستان به کوهنورد تنها نیز معروف است. شاید اگر فرصت کند هر روز از رامیان که محل زندگی اش است را تا قلعه ماران بدود و بازگردد، کاری که از عهده هیچکس بر نمی آید، به جز آقا مهدی سامورایی.
به خودم جرات دادم و گفتم چه بلایی بر سر موتور آمده است؟ کجایش خراب شده است؟ می شود در اینجا تعمیرش کرد و یا اینکه باید وانت بگیری و آن را به شهر ببری؟ هنوز چیزی از سه راهی نگذشته بودیم که درست در وسط جاده همچون کوه آتشفشان، فوران کرد و شروع کرد به داد و بیداد کردن. با فریاد می گفت مگر می شود موتور مهدی خراب شود؟! آنقدر که من حواسم به موتورم هست و آن را سرویس می کنم، هواپیما را سرویس نمی کنند. حالا تو این انگ را به من می زنی که موتور من خراب شده است.
زبان لال شده بود و قدرت تکلم نداشتم. آنقدر جدی حرف می زد که ذهنم مهدی را در کسوت یک سامورایی کاملاً آماده می دید که درصدد است تا در چشم برهم زدنی، شمشیرش را از غلاف بیرون آورده و مرا دقیقاً به دو نیمه مساوی تقسیم کند. در مقابلم چشمانم واقعاً هیبت یک سامورایی با آن لباس و کلاهعجیب را داشت. دیگر مفهوم کلماتش را نمی فهمیدم، چون به نظرم کاملاً داشت ژاپنی صحبت می کرد. شوگان در برابر این مرد قوی و مستحکم و عصبانی هیچ حرفی برای گفتن ندارد و بیشتر به همان سایه شوگان می مانست. حالا من که هیچم، چه کاری از دستم برمی آید؟
با سکوت سربالایی جانانه جاده نراب را پیمودیم. من کاملاً به نفس نفس زدن افتاده بودم، ولی هیچ تغییری حتی به اندازه سر سوزنی در مهدی مشاهده نمی کردم. با همان سرعتی که در پایین بود به بالا می آمد و انگار نه انگار شیب حدود چهل و پنج درجه را دارد می پیماید. همیشه به این قدرت بدنی اش غبطه می خوردم. سرعتش هم آنقدر زیاد بود که گاهی من باید حالت دویدن می گرفتم. با هر بدبختی ای بود به مدرسه رسیدیم. البته خودم را دل داری دادم که مسیر بازگشت سرازیری است و دیگر اینهمه مشکلات در کار نیست.
در مدرسه من سریع رفتم سراغ دستگاه استنسیل کاملاً پیشرفته و شروع کردم به تکثیر سوالات، مهدی هم رفت سر کلاس. کار با این دستگاه علاوه بر دقت، قدرت بدنی هم می خواست، دسته ای داشت که به ازای هر برگه یک بار باید می چرخید. کار تکثیر که تمام شد، سریع وارد کلاس شدم. بیست تا دانش آموز در کلاسی کوچک اصلاً محیط مناسبی برای برگزاری امتحان نبود. درست است که بچه های نراب انصافاً درسشان خوب بود ولی بسیار شیطان هم بودند و می بایست کاملاً آنها را زیر نظر داشت.
کمی فکر کردم و بهترین گزینه برگزاری امتحان در حیاط مدرسه بود. خوشبختانه هوا آفتابی بود. بچه ها را به داخل حیاط فرستادم و بندگان خدا روی زمین خاکی نشستند و برگه ها را بینشان تقسیم کردم. البته حیاط مدرسه محوطه ای بود که درست در وسط روستا و بالای یال اصلی قرار داشت و هیچ دیواری اطراف آن نبود، گاهی عبور و مرور مردم هم از داخل حیاط مدرسه انجام می شد! ای کاش امکانی بود تا در شرایط بهتر و مکان مناسبتری امتحان بگیرم.
به خاطر تکثیر، امتحان حدود یک ربع بیست دقیقه ای دیرتر شروع شد و همین تاخیر باعث شد با زنگ تفریح تداخل پیدا کند و ناگهان بچه های کلاس های دیگر بودند که به حیاط مدرسه ریختند و اوضاع از دستم خارج شد. بنده خدا مدیر هم نمی توانستد کاری کند و حیاط روی هوا بود و بچه های کلاس من فقط هاج و واج نظاره گر بودند. خودم را نفرین می کردم که آخر این چه جور امتحان گرفتنی است.
در این اوضاع نابسامان که همه چیز از کنترل خارج شده بود ناگاه مهدی وارد حیاط شد و با نهیبی همه را به سمت دیگر حیاط فراخواند. در آنی، وضعیت از نهایت بی نظمی به کمال نظم تغییر کرد. همه بچه ها حتی من و آقای مدیر مبهوت مهدی بودیم. همان یک حرکت کافی بود که بچه ها به گوشه ای دورتر از حیاط بروند و صدایشان هم در نیاید. جالب این بود که وقتی مهدی به داخل ساختمان مدرسه بازگشت هیچ تغییری در وضعیت نظم و سکوت حیاط به وجود نیامد. واقعاً دمش گرم که مسیحا دمی دارد.
امتحان به خیر و خوشی تمام شد. در دفتر از مهدی کلی تشکر کردم که به دادم رسید. بعد از مدت ها لبخند کوچکی بر گوشه لبانش نقش بست و گفت کاری نکردم، بچه ها باید نظم را یاد بگیرند، گاهی فشار لازم است. زندگی هیچگاه بدون فشار نبوده است. حرفش کمی سنگین بود ولی به نظرم درست می آمد. مدرسه باید جایی باشد که بچه ها را برای زندگی در جامعه تربیت کند. همه چیز که درس نیست، رفتار و تجربه و تحمل و این جور چیزها را نیز باید یاد بگیرند.
مدرسه که به پایان رسید در آن هوای گرگ و میش به سمت کاشیدار به راه افتادیم. ولی مهدی از همان مدرسه مسیر را به سمت داخل روستا کج کرد، تعجب می کردم که چرا از این طرف می رویم. پرسیدم چه شده؟ کاری در روستا داری؟ این بار با ملایمت گفت نه می خواهم از روی تخته نراب به کاشیدار بازگردم. بعد جمله اش را تصحیح کرد و گفت بازگردیم. اول نفهمیدم چه می گوید، تخت یا تخته نراب دیگر چیست؟ تا به حال آن را نشنیده بودم.
به دره ای که انتهای روستا بود رسیدیم. مهدی رو به من کرد و گفت برگه های امتحانی را به من بده تا دست و بالت باز باشد. این را که گفت کمی ترسیدم، مگر چه کار می خواهیم انجام دهیم که این پاکت سوالات دست و بالم را خواهد گرفت. تا خواستم بپرسم خودش گفت. ببین باید این کوه را بالا برویم و به بالای آن صخره برسیم از آنجا دیگر راهی تا کاشیدار نیست. امروز از پشت این کوه می رویم.
سرم را که بلند کردم و عظمت این کوه را که دیدم، خودم را باختم. شیب آن در حد هفتاد هشتاد درجه بود. بیشتر به کوهنوردی می مانست تا کوهپیمایی. پیمایش کوه با مهدی از سخت ترین کارهای روزگار است، چه برسد به نورد آن که واقعاً از عهده من خارج است. نگاه ملتمسانه ای به مهدی انداختم و گفتم بیا از همان جاده برویم، هوا رو به تاریکی است، من که به تو ایمان دارم و می دانم که می توانی بدون هیچ مشکل این مسیر را طی کنی ولی من در حد و اندازه این مسیرها نیستم.
لبخند نحیفش خشک شد و صورتش درهم شد و با تندی گفت: باید برویم. خودت را دست کم نگیر، این همه در این منطقه راه می روی، حتماً قدرتی یافته ای که بتوانی این شیب را هم بالا بیایی. گفتم درست است راه می روم، بسیار هم می روم ولی مسیر های کم شیب آنهم به آرامی. اخمی کرد و گفت: نمی توانم و نداریم و نمی شود اینجا نیست. من به تو قول می دهم که می توانی، حرکت کن که زمان زیاد نداریم.
آخرین تیر ترکشم را نیز پرتاب کردم. گفتم خُب، شما از این بالا برو من از همان جاده می روم. این توانایی و قدرت و کوهنوردی مال خودتان، جاده مال ما انسانهای ضعیف. نهیبی زد که نمی شود و باید با من بیایی. باز هم سامورایی شد و شروع کرد به دستور دادن. چاره ای نبود، یعنی هیچ راه فراری نبود، از هرجا که می خواستم راهم را کج کنم و به سمت جاده بروم در لحظه مقابلم ظاهر می شد. پس این فکر را کنار گذاشتم و فقط به بالا رفتن اندیشیدم.
هنوز چیزی از مسیر را بالا نرفته بودیم که واقعاً نفسم گرفت. من برای این مسیرها ساخته نشده ام، به من مسیری تقریباً هموار با شیب ملایم بدهید، در روز می توانم حدود ده ساعت هم راه بروم. ولی این شیب های تند اصلاً در محدوده تخصص من نیست. متخصص و کاربلد در این مسیرها همین مهدی است و بس. هرچه می گفتم نمی توانم، نهیب هایش قوی تر می گشت. همانند فرمانده ای شده بود که می خواست از یک سرباز کودن، کماندویی همه فن حریف همچون خود بسازد.
در نیمه های راه دیگر نشستم و گفتم دیگر نمی توانم، شما بروید. به بالای سرم آمد و گفت: مرد که کم نمی آورد، کمی همت کن، تا بالای صخره ها چیزی نمانده است، از آنجا به بعد دیگر مسیر شیب کمی دارد و به راحتی می توانی ادامه دهی. بلند شو و از خودت خجالت بکش. می خواستم بگویم که نمی توانم و دست از سرم بردار ولی وقتی چهره اش را دیدم، چاره ای جز تسلیم در برابرش نبود، به هر زحمتی بود بلند شدم و به راه ادامه دادم. هرچه بالاتر می رفتیم شیب تند تر می شد و نفسم کندتر. می ترسیدم به جایی برسیم که شیب دیگر از نود درجه هم بگذرد و منفی شود.
لحن مهدی عوض شده بود. محکم بود ولی امید می داد. به من می گفت تا اینجا که آمده ای یعنی چیزی در چنته داری، ادامه بده که موفقیت نزدیک است. گفتم با این وزن به اضافه صد کیلویی که من دارم اگر به آن بالا برسم واقعاً معجزه است. می گفت انسان خودش معجزه است و خبر ندارد. بجنب که چیزی نمانده و هوا هم دارد تاریک می شود. به یاد فیلم «آخرین سامورایی» افتادم، من «ناتان» بودم و مهدی «کاتسوموتو» .
چند متر آخر را با دست و پا می رفتم. مهدی همیشه کمی بالاتر می ایستاد و فقط روحیه می داد، یک بار هم نشد که دستم را بگیرد، یا کمکم کند. فقط حرف های انگیزشی می زد و می گفت خودت باید روی پای خودت بایستی. خودت باید به قله برسی. با کمک دیگران به موفقیت رسیدن که هنر نیست. مرد آن است که خود به تنهایی کارش را به پایان برد. واقعاً این مرد یک سامورایی بود که زبان فارسی می دانست. مطمئن هستم روح «کاتسوموتو» در مهدی حلول کرده بود. مردی و مردانگی و فرماندهی از تمام وجودش تراوش می کرد . ولی حیف که من شاگردی تنبل و دیرآموز بودم.
ولی وقتی با آن همه مشقت و سختی به بالای صخره رسیدم، نیرویی خارق العاده را در درونم حس کردم. نیرویی که از پیروزی نشات می گرفت. افتاده بودم و به سختی نفس می کشیدم ولی حالم خوب بود، مهدی به بالای سرم آمد و گفت آفرین، دیدی که توانستی. و من هم گفتم بله استاد سامورایی. لبخندی زد و گفت بلند شو که هنوز راه زیاد است. درست است شیب تند دیگری در پیش نداریم، ولی هنوز باید خیلی راه برویم. گفتم مسیر مستقیم باشیب ملایم را هرچقدر بخواهی می روم و هیچ باکی نیست.
هوا کاملاً تاریک شده بود، بودن با مهدی دلم را قرص کرده بود و اصلاً به ترس فکر نمی کردم. از دور نور چراغ های روستاهای اطراف به زیبایی قابل مشاهده بود، حتی چراغ های گردنه خوش ییلاق را هم می شد دید. کمی گذشت، ابرهای اندکی که در آسمان بودند از مقابل ماه به کنار رفتند و مهتاب همه جا را تا حدی روشن کرد. واقعاً زیبا بود، تا کنون تجربه پیاده روی در طبیعت آن هم در شب را نداشتم. این مهتاب بسیار عالی و هنرمندانه نورپردازی می کرد.
بعد از مدتی پیاده روی، مهدی احوالم را می پرسید تا مطمئن شود خوبم. من هم گفتم که عالی هستم و در زیر نور ماه زیبایی هایی را می بینم که در روز و زیر نور خورشید نمی شود دید. این بار دیگر خندید و گفت حرف های فلسفی می زنی! مگر چیز را در شب می توان دید که در روز نمی توان دید؟ گفتم همین نور ماه محیط را به طور دیگری درآورده است. انگار در دنیایی دیگر دارم گام برمی دارم. انگار اینجا کُره دیگری است و ما فضانوردان برای اکتشاف آمده ایم. بلندتر خندید و گفت: فکر کنم فشار آن سربالایی باعث شده خون از مغزت به سمت پاهایت برود و حالا داری هذیان می گویی.
می دانستم دارد شوخی می کند و خودش هم از دیدن این همه زیبایی در حال لذت بردن است. دیگر چیزی به کاشیدار نمانده بودیم. برای خودم هم باورش سخت بود ولی دوست نداشتم به کاشیدار برسیم. می خواستم ساعت ها در این هوا و در این طبیعت عجیب در زیر نور ماه همچنان پیاده برویم. ولی حیف که دیگر مقابل در خانه دوستان کاشیداری بودیم. تازه یادم آمد فردا وامنان کلاس دارم. این موقع رفتن به وامنان جایز نبود، پس امشب را میهمان دوستان کاشیداری شدم.
حسین تا مهدی را دید کمی تعجب کرد، ولی مهدی خوشحال بود و کمی هم مغرورانه راه می رفت. سلامی به حسین کرد و گفت مرد و قولش. حسین هم با بی میلی گفت باشد ولی از کجا که راست می گویی؟ مهدی رو به من کرد و گفت این هم شاهد، بگو از کجا آمده ایم و من هم کل ماجرا را تعریف کردم. حسین هم سری تکان داد و گفت باشد، تو شرط را بردی. شام امشب، جوجه کباب با من. بعد هم رفت که از مغازه روستا یک مرغ بخرد.
هاج و واج فقط مهدی را نگاه می کردم. گفتم آخر این انصاف است که من شاهد شرط بندی شما باشم. پدرم را درآورده ای که به حسین نشان دهی شرط را برده ای. مرا از جاهایی که هفت پشت جد و آباء ام هم نمی توانند بروند و اصلاً نمی دانند که چنین جاهایی هست برده ای، تا شرط را ببری. خیلی نامردی. مهدی فقط می خندید. آخر سر هم گفت: این هم به جای دستت درد نکند است؟ هم معجزه نشانت داده ام هم در کُره دیگری تو را به فضاپیمایی برده ام و هم امشب شام جوجه کباب به تو خواهم داد. حالا بدهکار هم هستم؟!
راست می گفت، واقعاً امشب چیزهایی به من نشان داد که شاید تا آخر عمرم مانند آنها را نبینم و تجربه نکنم. در هنگام شام، بعد از اینکه یک مرغ را سه نفری کباب کردیم و خوردیم به این نتیجه رسیدم که بودن با سامورایی همیشه و در همه جهات خوب است و مزایای بسیار دارد.
حیفم آمد در این هوای خوب اردیبهشت، جمعه را فقط در خانه بگذرانم. مانند همیشه کوله ام را برداشتم و به راه افتادم، این بار تصمیم گرفتم کمی به سمت جنوب شرقی وامنان بروم، تقریباً در مسیر جاده و آن طرف تر از کاشیدار. علت این تصمیم این بود که تا به حال به آن منطقه نرفته بودم. تپه ای بود که نمی دانستم پشتش چه خبر است. و این حس کنجکاوی مرا به آن سمت کشاند.
حدود ساعت 9 صبح بود که به راه افتادم و بعد از حدود یک ساعت پیاده روی و گذر از رودخانه و جاده، به بالای تپه مورد نظرم رسیدم. مناظر پشت آن بسیار بدیع و دلفریب بود و اصلاً شبیه بخش های شمالی نبود. تماماً صخره ای بود و به جز تپه ماهورهایی، چیز خاصی دیده نمی شد. در میان این دریای هیچ، فقط چند تک درخت که کاملاً می شد فهمید به زحمت در حال زیستن هستند را می شد دید. کمی آن طرف تر نیز دره ای بود که از دور بسیار زیبا به نظر می رسید. احساس می کردم مرا فرامی خواند، دعوتش را اجابت گفتم و به سویش به راه افتادم.
تنها مشکلی که این مسیر داشت، این بود که کاملاً زیر آفتاب بودم و چون کلاه نداشتم کمی برایم سخت بود. آفتاب سوزان بود و روی سرم احساس داغی می کردم. در مسیرهای شمالی که جنگلی بود این مشکل را اصلاً نداشتم. کمی که می رفتم سایه درختان محافظی بود در برابر پرتوهای سوزان نور خورشید. این بار که به خانه رفتم حتماً باید برای خودم کلاهی برای این روزهای آفتابی بگیرم. برای اینکه آفتاب بیشتر مرا آزار ندهد، نوع نگاهم را به او عوض کردم. آفتاب هم خود نعمتی است بی بدیل که در امروز من میهمان او هستم.
وارد دره شدم. وهم انگیز بود و عجیب. شیب دوطرفش خیلی تند بود و همچون شکافی بود عمیق در دل سنگ ها، شکافی که انگار برای کار خاصی در دل این صخره ها تعبیه شده بود. به خاطره فاصله کم دیواره ها داخل دره سایه بود و همین برایم خیلی فرح بخش بود. مسیر مال رویی را یافتم و در آن شیب تند به صورت مایل وارد دره شدم. حتی هوای داخل دره با بیرون هم متفاوت بود. خنکی مطبوع و دلچسبی داشت.
ساعت حدود یازده بود و پیش خودم گفتم تا ظهر می روم، به هرجا که رسیدم، از همانجا برمی گردم. هرچه در دره جلوتر می رفتم فراخ تر می شد و زیباتر، تک درخت هایی که روی دامنه ها بود، مناظر بسیار زیبایی خلق کرده بوند. واقعاً پیاده روی در این محیط، روح و جان آدمی را زنده می کند. بعد از حدود یک ساعت پیاده روی در این دره زیبا از دور گوسفندانی را دیدم و با توجه به تجربه ای که داشتم خودم را آماده کردم تا با سگ های گله مواجه شوم و تا حد امکان از آنها نترسم.
ولی این بار در کمال تعجب سروکله هیچ سگی پیدا نشد و بدون دردسر به گله رسیدم. بعد از خوش و بشی که با چوپان داشتم، با تعجب از من پرسید کی هستم و اینجا چه می کنم؟ معمولاً وقتی از وامنان زیاد فاصله می گرفتم و در این کوه پیمایی ها به فردی بر می خوردم، اولین سوالشان همین بود. البته به آنها حق می دادم که با دیدن من در چنین جاهایی تعجب کنند. گاهی اوقات خودم هم از خودم متعجب می شدم.
بعد از پاسخ به سوالش از او پرسیدم خبری از سگ هایت نیست و از دور هم که گله را دیدم سراغ من نیامدند. لبخندی زد و گفت: حواسشان به گله است و از آنها مواظبت می کنند. فکر کنم شما را موردی برای خطر ندیده اند تا به استقبالت آیند. خنده ای کرد و گفت قیافه ات نشان می دهد خطری نداری و سگ ها هم همین را فهمیده اند. من هم خندیدم و گفتم که چقدر سگ های با فرهنگی دارید، در جاهای دیگر خیلی ها مرا با گرگ اشتباه می گیرند و تا چوپان نرسد، رهایم نمی کنند.
مرا دعوت کرد تا در کنار آتشی که به پا کرده بود بنشینم و یک چای هم میهمانم کرد. داشت بساط ناهارش را آماده می کرد. ناهار من یک عدد کنسرو لوبیا بود، ولی ناهار او از محصولات لبنی به همراه سبزی های کوهی بود. روی آتش کشکی آماده کرده بود که تا به حال در تمام عمرم مانند آن را ندیده بودم، زیاد با محصولات گوسفندی به خاطر بویی که دارند، همراه نیستم. ولی این کشک چنان معطر و خوش بو بود که نمی شد از کنارش گذشت. می خواستم معامله پایاپای انجام دهم، کنسرو را بدهم و یک ظرف از آن کشک زیبا و خوش بو و خوشمزه که بر روی آتش می جوشید را بگیرم.
کنسرو را به او تعارف کردم، لبخند معنی داری زد و گفت: من از این چیزها خوشم نمی آید، یکی دو باری هم که خورده ام مزه اش خیلی بد بود. نمی دانم شما شهری ها چه طور این چیزهایی را که معلوم نیست درونش چه چیزی ریخته اند را می خورید و تحمل می کنید. هر چیزی باید تازه باشد و یا اینکه خشک شده باشد. لوبیا را در اینجا در پشت بام ها خشک می کنند و بعد در طول سال آن را مصرف می کنند. چند ساعتی در آب بماند، مانند روز اولش می شود. کاملاً حق داشت، اگر من هم عادت کنم به این غذاهای سالم و لذیذ، اصلاً طرف کنسرو نمی روم.
بعد از ناهار هم نشستم پای صحبتش، ساده و بی آلایش حرف می زد و من هم سروپا گوش بودم. همیشه از داستان های چوپان ها خوشم می آید، خودشان قهرمان داستان هایشان هستند و همیشه با کاری محیرالعقول و شجاعتی مثال زدنی، مشکلات و اتفاقات را به نحو احسن مدیریت می کنند. منتظر داستان همیشگی چوپانان که مقابله با گرگ بود، بودم تا با تعریف آن این بخش از دفتر خاطرات او به پایان برسد.
ولی به جای آن شروع کرد به تعریف کردن از دره ای که در آن بودیم. می گفت در مورد این دره داستان ها زیاد است، ولی فقط این را بدان که نام این دره « جن ییلاقی» است. یعنی اینکه جن ها ییلاقشان اینجاست. بسیاری از چوپانان در این دره جن دیده اند و حتی یکی از آنها می گفت با آنها صحبت هم کرده است. چند صخره هم به من نشان داد و گفت: ببین که شکل های عجیب و وحشتناکی دارند. یکی را نشانم داد که کاملاً شبیه صورت یک انسان بود، اما در اندازه ای بسیار بزرگ.
وقتی این را گفت کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم یعنی چه؟ این حرف ها که می گویید شوخی است؟ خیلی جدی گفت جن ها مثل ما ییلاق و قشلاق دارند، ییلاقشان اینجاست. ولی نمی دانم قشلاقشان کجاست. از بچگی از این صور موهوم و داستان های تخیلی ترسناک بدم می آمد، ذهنم خیلی سریع تصویر سازی می کند و خلاص شدن از این افکار برایم خیلی سخت است. می دانستم این گفته ها واقعیت ندارد ولی باز مثل همیشه ترس تمام وجودم را فرا گرفت.
به او گفتم اینها خرافات است و این حرف ها اعتبار ندارد، نگاهی به من کرد و گفت تو اعتقاد نداری، ولی من می دانم که هستند. حتی من آنها را دیده ام. گفتم حتی اگر از طریق روایات به بررسی جن ها بپردازیم آنها از آتش ساخته شده اند و فکر نمی کنم مانند ما احساس سرما و گرما داشته باشند، که بخواهند اینگونه کوچ کنند. می خواست ادامه دهد و داستان هایش را برایم باز گو کند ولی وقتی دید دارم از اصل موضوع صحبتش را رد می کنم، ساکت شد. بعد از چند دقیقه فقط گفت: نگران نباش با تو کاری ندارند، آنها با کسانی کار دارند که با آنها کار داشته باشند. من مانده بودم چه کسانی هستند که با آنها کار دارند.
فکر می کرد ترسیده ام، نمی توانم این فکرش را به طور قطع رد کنم ولی می دانستم این شکل های عجیب و تا حدی موهومی اینجا فقط به خاطر فرسایش صخره ها و سنگ ها است که به وجود آمده است. اگر حسین اینجا می بود کاملاً از نظر زمین شناسی و نوع سنگ و خاک همه چیز را برای ما روشن می کرد. ادامه بحث در این موضوع را دیگر جایز ندانستم. از او پرسیدم که به روستا برمی گردید؟ گفت آغل ما همین پشت تپه است، من آنجا می روم و به کاشیدار بر نمی گردم. نگاهی به ساعت انداختم، دیر شده بود و من می بایست سریع به سمت وامنان به راه می افتادم. زمان تا حدی بود که بتوانم قبل از تاریکی به وامنان برسم. فقط باید کمی عجله می کردم.
سریع خداحافظی کردم و به سرعت مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. ولی این بار چشمانم همان صخره ها و کوه هایی را که در آمدن به زیبایی می دید و مغز هم در پردازش آن کمال هنر و زیبایی شناسی را به کار می برد، را طور دیگری ضبط و تحلیل می کرد. افکار غریبی که در ذهنم به خاطر صحبت های آن چوپان شکل گرفته بود در این پردازش تصاویر در مغزم تاثیری به نهایت می گذاشت. سنگ ها و صخره ها در مقابل چشمانم بدل شده بودند به هیولاهایی که با دقت مرا زیر نظر داشتند.
هرچه بیشتر پیش می رفتم طول این دره عمیق و باریک، بیشتر می شد. کاملاً طویل شدن طول دره را که در زیر گام هایم طی می کردم را احساس می کردم. باید هر طوری شده از این ورطه هولناکی که ذهن تصویرسازم برایم رقم زده بود، خودم را خلاص می کردم. ناگاه ایستادم و چشمانم را بستم تا بتوانم با تمرکزی این فکر ها را از درون ذهنم تخلیه کنم، ولی اوضاع بدتر شد و این بار دیگر این هیولاهای صخره ای شروع به حرکت کرده بودند. سریع چشمانم را باز کردم تا حداقل در حالت سکون آنها را نظاره گر باشم.
به جایی رسیدم که فاصله دو یال دره از هم کم بود و این بار دیگر سایه نبود، محیط کاملاً تاریک شده بود. چاره ای نبود، با علم به اینکه این ها همه موهومات ساخته ذهنم است، شروع به دویدن کردم. اگر به انتهای دره می رسیدم و شیب تندی را که از آن پایین آمده بودم را بالا می رفتم همه چیز تمام می شد. بالای تپه مشرف بود به جاده و کاشیدار. پس رسیدن به آنجا تمام این مشکلاتم را حل می کرد.
نمی دانم چه شد که در میانه های سربالایی پایم بر روی شن ریزه ها لغزید و به زمین خوردم. هرچه نیرو در بدن داشتم را صرف کردم تا به پایین سُر نخورم. دوباره بلند شدم و با زحمت بسیار به سمت بالای دره رفتم. چند قدمی به بالای تپه مانده بود که سنگی از زیر پایم چپم در رفت و پایم همانجا پیچید، همان پایی که چند وقت پیش در فوتبال پیچیده بود. از درد به خودم پیچیدم و دوباره به زمین افتادم. آنقدر درد زیاد بود که فریاد می زدم.
عجب دره ی عجیبی است. مانند مثلث برمودا می ماند، هرچه تلاش می کنی نمی توانی از درون آن خارج شوی. چند قدم بیشتر تا بالای تپه و رهایی نمانده بود. تمام انرژی داشته و نداشته ام را جمع کردم و با تحمل دردی جانکاه و تقریباً نیم خیز خودم را به بالای تپه رساندم و حتی چند قدمی هم به طرف مقابل رفتم. همین که کاشیدار دیده می شد یعنی نجات پیدا کرده بودم.
وقتی کاشیدار را دیدم، فقط نشستم. چون دیگر نای راه رفتن نداشتم. پشت به دره و رو به روستا نشسته بودم و اصلاً پاهایم قدرت حرکت نداشت، هرچه می خواستم تلاش کنم که بلند شوم نمی شد. نمی دانم چقدر آنجا نشستم ولی وقتی به وامنان رسیدم هوا کاملاً تاریک شده بود. شب سختی را به تنهایی در خانه گذرندام. درد پا از یک طرف و آن تفکرات از طرف دیگر نمی گذاشت تا خواب به چشمانم بیاید. چراغ اتاق تا صبح روشن بود!
وقتی صبح کل ماجرا را برای آقای مدیر تعریف کردم، دل سیر خندید و گفت چیزهایی شنیده ام ولی به قول خودت زیاد معتبر نیست. همان تخیلات چوپانان است که به خاطر مدت زیادی تنها بودن به آنها دست می دهد. در جواب گفتم اگر شما هم تنها داخل دره «جن ییلاقی» باشی همینطور می خندی؟ نگاهی کرد و با لبخندی گفت: حتماً که می ترسم!
وقتی زنگ آخر خورد، بدون معطلی به راه افتادم. باید خودم را تا ساعت شش عصر به گرگان می رساندم تا سوار قطار شوم. از حالا که ساعت دوازده و نیم است، حدود پنج ساعت و نیم وقت دارم که به گرگان برسم. یک ساعت و نیم تا آزادشهر راه است و یک ساعت هم از آزادشهر تا گرگان. مجموعاً می شود دو ساعت و نیم. یعنی اگر از ساعت سه و نیم بگذرد و ماشین گیر نیاوردم، باید قید قطار را بزنم و از شاهرود بروم.
کمی پایین تر از مدرسه دخترانه، جمعیتی را دیدم که دور یک ماشین لندرور جمع شده بودند. وقتی نزدیک شدم، فهمیدم خراب شده است و تا اینجا هم هُل داده اند و در سرازیری دور هم گرفته است ولی روشن نشده است. همه می خواستند کمک کنند و مشکل را برطرف سازند. هر کسی چیزی می گفت و در حد توانش می خواست کمکی کند. این حس کمک به دیگران آنقدر در این جمع بارز بود که من هم تصمیم گرفتم اگر کاری از دستم بر می آید انجام دهم.
این ماشین غریبه بود و آمده بود که از دعانویس روستا که در منطقه معروف بود، برای حل مشکلی دعایی بگیرد. البته همیشه نقدی به این نوع تفکر دارم و نمی توانم به صورت عقلی این موارد را قبول کنم، ولی همین که راننده را مضطرب به همراه خانواده در کیلومترها دور از خانه اش که با چنین وضعیتی مواجه شده بود را دیدم، بی تفاوت از کنارش رد شدن برایم سخت آمد. کمک به دیگران حتی آنهایی را که نمی شناسم را از این روستاییان دریا دل آموخته بودم.
البته لندرور هم در پیش رفتن من برای کمک کردن بی تاثیر نبود. چهار سال تمام در واحد موتوری اداره کشاورزی گرگان، طرح کاد را زیر نظر پدرم که مسئول آنجا بود گذرانده بودم. کمتر پیش می آمد پدرم پشت میزش باشد و اکثر اوقات در محوطه کارگاه بود و بر مکانیک ها نظارت می کرد و حتی گاهی هم لباس کار می پوشید و قسمت های حساس را تعمیر می کرد. به مکانیک ها سپرده بود که به من یاد بدهند و نگذارند این زمان به بطالت بگذرد. من هم چون علاقه داشتم بسیار پیگیر بودم.
قرار شد در بین ماشین هایی که برای تعمیر می آمد، من فقط روی لندرور ها باشم. البته هفته ای یک روز زیاد فرصت نمی داد تا چیزی را به خوبی یاد بگیرم ولی حداقل در این مدت چیزهای کوچکی را که به درد بخورد را تا حدی آموخته بودم. این را می دانستم که روشن نشدن ماشین در وهله اول می تواند دو ایراد داشته باشد. یا برق رسانی مشکل دارد یا سوخت رسانی به درستی انجام نمی شود.
در دوران طرح کاد بیشتر اوقات باز کردن قطعات بر عهده من بود و بستن را مکانیک ها باید انجام می دادند، ولی موقع بستن هم کنارشان می ایستادم و نگاه می کردم تا ببینم و یاد بگیرم. گاهی هم خطاهایی می کردم که مورد عتاب پدر قرار می گرفتم. واحد موتوری اداره کشاورزی گرگان تشکیل شده بود از یک سوله بزرگ و یک محوطه بسیار بزرگتر که شیبی ملایم به سمت شمال داشت. یک بار پدر گفت تا پُلوس چرخ های یک لندرور را که در محوطه پارک است را باز کنم.
بُکس چهارده و دسته بُکس گردان را گرفتم و رفتم سراغش تا پُلوس های معیوب را باز کنم. سمت راست را باز کردم و رفتم سراغ سمت چپ. پیچ هایش به سختی باز شدند و وقتی میله پُلوس را از درون چرخ بیرون آوردم، ناگهان ماشین شروع به حرکت کرد. مات و مبهوت فقط نظاره گر این صحنه بودم و نمی دانستم چه باید کنم. لندرور هم مستقیم داشت به سمت دیوار انتهایی می رفت. برخورد حتمی بود و احتمال خراب شدن دیوار و رفتن ماشین به خیابان پرتردد مقابل بسیار بود.
رنگ از رخسار و اکسیژن از درون شش هایم به سرعت خارج شدند و حتی نمی توانستم دمی بگیرم. اگر جانفشانی مسئول تعویض روغن که صحنه را دیده بود و با سرعتی مثال زدنی خودش را به ماشین رسانده بود، نبود. امکان داشت فاجعه ای دهشتناک رخ بدهد. برای این بی دقتی در بررسی ترمز دستی تنبیه شدم و تا چند هفته فقط مسئول شستن قطعات با بُرس های سیمی در تشت بنزین بودم. کاری طولانی مدت و ملال آور .
جلو رفتم و گفتم اگر اجازه بدهید یک نگاهی به ماشین بیندازم. نگاه متعجب اهالی برایم جالب بود. یکی از آن بین گفت آقا معلم مگر مکانیکی بلد هستید؟ گفتم کمی می دانم و شاید بتوانم کمکی کنم. من طرح کاد در مکانیکی بودم. کاپوت را بالا زدم و بلافاصله رفتم سراغ وایرها، در ابتدا می بایست سیستم برق را چک می کردم. از راننده خواستم که استارت بزند و من هم وایر یکی از شمع ها را جدا کردم و با فاصله کمی از شمع نگاه داشتم.
یکی از اهالی به کنارم آمد و گفت آقا معلم خطر نداشته باشد، مواظب خودت باش. همین مهربانی و محبت این بزرگواران مرا در این منطقه زمین گیر کرده است. همیشه همچون پدر مراقب من بودند. گفتم نه مشکلی نیست فقط می خواهم بفهمم که جرقه می زند یا نه. چندین استارت زده شد و هیچ جرقه ای ندیدم. با وایر های دیگر هم امتحان کردم و در آنجا هم برق نمی آمد، مشکلی را پیدا کردم. می بایست کل سیستم برق رسانی را بررسی می کردم.
جعبه آچار را از راننده خواستم تا دلکو را باز کنم. با لبخند سردی گفت هیچ ندارم، دریغ از یک پیچ گوشتی. کمی عصبانی شدم و گفتم با لندرور هستی و ابزار آلات نداری؟ مگر می شود؟ یکی از اهالی رفت و حاج رمضان جوشکار را خبر کرد و هر دو با جعبه آچارها آمدند. به حاج رمضان که فنی بود توضیح دادم که مشکل برقی است و سر شمع ها برق نمی رسد. او هم کمی فکر کرد و همان حدسی را که من می زدم را گفت. پلاتین چسبانده است.
درب دلکو را باز کردم و چکش برق را برداشتم. وقتی وضعیت پلاتین را چک کردم کاملاً به هم چسبیده بود. در زمان طرح کاد بارها پلاتین باز کرده بودم و تنظیم کرده بودم. حاج رمضان با کمی تعلل گفت بلدی تنظیم کنی؟ من هم با لبخند گفتم این کار را خوب بلد هستم، بارها این کار را انجام داده ام. پلاتین را باز کردم و با سوهان نرم آن را ساییدم تا تمیز شد و بعد دوباره بستم. تنظیم پلاتین کار بسیار حساسی است. می بایست پروانه ماشین چرخانده شود تا حداقل و حداکثر فاصله دو سر پلاتین در چرخش میله مرکزی دلکو مشخص شود.
کار تمام شد و همه چیز را بستم و از راننده خواستم استارت بزند. البته هنوز بخش سوخت رسانی را بررسی نکرده بودم و هنوز پنجاه درصد امکان داشت که روشن نشود. ولی وقتی در همان استارت اول روشن شد صلواتی قرا در فضا طنین انداز شد و نگاه ها به من طور دیگری شد. بنده خدا راننده که سر از پای نمی شناخت و فقط از من تشکر می کرد.
جمعیت اطراف همه به من آفرین می گفتند و من شده بودم قهرمان این داستان. حس خوبی بود، کلاً تایید شدن و کاری را به درستی انجام دادن به انسان روحیه و انرژی می دهد. ولی هر تعمیر کاری می داند که تنظیم پلاتین کار چندانی نیست. می خواستم همین را بگویم که کار خاصی نکرده ام که پیرمردی به کنار آمد و گفت: خُب از این به بعد هر وقت تراکتورم خراب شد، سراغت می آیم. گفتم من تراکتور اصلاً بلد نیستم. فقط بسیار اندک از لندرور می دانم. تازه تنظیم پلاتین که کار خاصی نیست.
هنوز این حس خوب در من بود، علاوه بر اینکه مشکل این بنده خدا را حل کرده بودم، لذت حل مسئله را هم داشتم. یکی از مواردی که در تدریس ریاضی به سختی می توان به دانش آموز منتقل کرد، همین لذت حل مسئله است. اگر دانش آموز به این مرحله برسد و شیرینی حل کردن و به جواب رسیدن را بچشد، خود به خود به ریاضی علاقه مند می شود. ولی صد افسوس که در همان گام های اول پا پس می کشد و تلاشی برای حل آن انجام نمی دهد.
همه که مطمئن شدند ماشین درست شده خداحافظی کردند رفتند و من هم می خواستم خداحافظی کنم که راننده گفت من تا شاهرود می روم، بیا تا شما را تا جایی برسانم. من هم با فراغ بال پذیرفتم و سوار شدم. وقتی در تیل آباد پیاده شدم و آقای راننده با کلی تشکر به سمت گردنه خوش ییلاق رفت. همان دم، بلافاصله پشیمان شدم، ای کاش با ایشان تا شاهرود می رفتم. حالا یک بلیط قطار بسوزد اتفاق خاصی رخ نمی دهد، لا اقل به جای فردا صبح، امشب آخر وقت خانه بودم.
ساعت هشت شب شده بود و هنوز در ایستگاه گرگان بودم. لکوموتیو خراب شده بود و منتظر رسیدن لکوموتیو دیگری بودند. می خواستم بروم و به مسئول آن بگویم که اگر مشکلش چسباندن پلاتین است، من ید طولایی در حل این مشکل دارم! می توانم برایتان مانند روز اول تنظیم کنم. البته این تخیل من با واقعیت بسیار فاصله داشت، زیرا موتورهای دیزلی اصلاً شمع و سیستم برقی مانند دیگر وسایل نقلیه موتوری ندارند.
به جای ساعت شش صبح ساعت، نه صبح به تهران رسیدم. درون واحد و در این ترافیک وحشتناک ساعت ده و نیم بود و هنوز من به خانه نرسیده بودم. واقعاً ای کاش در تیل آباد از آن لندروری که خودم به راهش انداخته بودم، پیاده نمی شدم. در آن صورت حالا در خانه بودم و این همه خستگی را به همراه نداشتم. ساعت یازده، سه راه تهرانپارس که از واحد پیاده شدم، دیگر حوصله واحد نداشتم و به آن طرف خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم و سریع تر به خانه برسم.
در آن هیاهو رفت و آمد ماشین ها و آدمها، نگاهم به پیکان وانتی افتاد که کاپوت ماشینش بالاست و یک نفر هم در کنار ماشین بر روی جدول نشسته است و زانو غم در بغل گرفته است. کاملاً معلوم بود که ماشینش خراب شده است. منتظر تاکسی بودم ولی نگاهم از روی آن مرد برداشته نمی شد. دیگر به تاکسی و رسیدن به خانه فکر نمی کردم و تمام حواسم به این مرد و ماشین خرابش بود.
دیروز در حوالی همین اوقات، ولی در کیلومترها دورتر یک ماشین خراب بود و کلی انسان به فکر کمک کردن بودند. در روستایی کوچک و دورافتاده که در آن به جز تراکتور و چند وانت و دو تا مینی بوس، ماشین دیگری دیده نمی شد، جمعیتی گرد هم آمده بودند و از کار و زندگی شان زده بودند تا بتوانند مشکل کسی را که نمی شناسند حل کنند، ولی اینجا در شهری بزرگ که کلی هم ماشین در رفت و آمد است، یک نفر نیست که به داد این مرد برسد. تنهایی در این شهر پر جمعیت بیداد می کند.
دلم نیامد از کنارش بی تفاوت بگذرم. در این مدت از وامنان و مردمش و حتی طبیعتش یاد گرفته بودم که بی تفاوت نباشم. به کنارش رفتم، نایی برای حرف زدن نداشت. پرسیدم چه شده؟ چهره سردش را به سمت من چرخواند و گفت: نمی دانم چه مرگش شده است؟ کلی هم خرجش کرده ام ولی درست در همان جاهایی که لازمش دارم این ادا ها را در می آورد. بعد رو به ماشینش کرد و گفت: نامرد، خُب نمی شد زمانی که بیکار بودم و باری نبود خراب می شدی؟ اصلاً نمی شد خراب نشوی و بگذاری کمی آب خوش از گلویم پایین برود.
درست است این ماشین هم کاربراتوری است و سیستمش همانند لندرور است، ولی واقعاً موتور آن را ندیده بودم و نمی توانستم کمکش کنم. رو به راننده کردم و گفتم برق به سر وایرها می رسد؟ آهی کشید و گفت همین هفته قبل کل وایرها و پلاتین و چکش برقش را عوض کرده ام. گفتم بنزین چه طور؟ پمپ بنزین را چک کرده ای؟ نگاهش کمی تغییر کرد و گفت مکانیک هستی؟ گفتم نه، ولی طرح کاد مکانیکی بودم. کمی فکر کرد و گفت راست می گویی شاید بنزین نمی رسد.
نمی دانستم پمپ بنزینش کجاست. من فقط لندرور را بلد بودم که پمپ بنزینش در جایی بود که کاملاً دیده می شد و یک ظرف شیشه ای مانند استکان هم داشت که بنزین در آن جمع می شد. هرچه در موتور گشتم نتواستم پمپ بنزین را تشخیص دهم. خودش هم نمی دانست کجاست. دوباره بر روی جدول نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت.
تنها چیزی که به ذهنم آمد، این بود که به هر طریقی که شده، مکانیکی برایش پیدا کنم. از خودش پرسیدم آیا کسی را خبر داده اید تا بیاید و کمکتان کند. نگاه معنی داری به من کرد و گفت مگر کسی هم هست که کمک کند، هرکسی به ما می رسد ضربه ای می زند و می رود. دلش خون بود و زیاد نمی شد با او صحبت کرد.
می خواستم چیزی بگویم تا آرامش کنم که شروع کرد به ناسزا گفتن به خودش و ماشین و مردم و روزگار و... جرات نداشتم چیزی بگویم، فقط کارت تلفنم را به او دادم و گفتم به آشنایی زنگ بزنید تا شاید بتواند برایتان کاری کند. کمی نگاهم کرد و کارت را گرفت. چهره اش کمی مهربان تر شد و گفت دستت درد نکند. یک ساعت اینجا هستم و یک نفر هم به من نگفت چه شده است. کمی صبر کن به دوستم زنگ بزنم شاید کاری بتواند کند.
با چندین نفر تماس گرفت و بعد از هر تماس برافروخته تر می شد. احساس کردم ایستادنم دیگر جایز نیست. حداقل کاری که می توانستم برایش انجام دهم همین بود. می خواستم بی سرو صدا بروم که صدایم کرد و کارت تلفن را به من برگرداند و گفت: خدا عوضت بدهد که باعث شدی زنگ بزنم، از این دوستان فلان فلان شده ام یکی دارد می آید تا ماشین را تا تعمیرگاه بکسل کند.
تا مدتها این فکر آزارم می داد که چرا ما انسانها گاهی همدیگر را فراموش می کنیم. می بینیم ولی بی تفاوت می شویم. به این نتیجه ریاضی رسیدم که متاسفانه انسانیت با تعداد جمعیت نسبت عکس دارد. هر کدام بیشتر شود لاجرم دیگری کمتر می شود.
در اتوبوس واحد میدان امام حسین به میدان راه آهن نشسته بودم و منتظر به راه افتادنش بودم که این رحمت آسمانی با شدتی مثال زدنی شروع به باریدن گرفت. فرار مردم به زیر سایه بان ها و درون مغازه ها دیدنی بود، به نظرم خیلی ها مانند من خیس شدن را دوست ندارند، ولی در این بین پیرمردی که پایی برای راه رفتن نداشت و آرام آرام از عرض خیابان در حال رد شدن بود، توجه مرا به سوی خودش جلب کرد. وقتی به چهره اش نگاه کردم هیچ خبری از عصبانیت نبود و حتی گوشه لبانش لبخند کوچکی هم نقش بسته بود.
وقتی به راه افتادیم و در خیابان ها مسیر را طی می کردیم، فقط نگاهم به درختان بود که همه با شادی در حال شست و شوی خود بودند. برگهای دود اندودشان را با فراغ بال زیر قطرات باران می بردند و از هرچه پلشتی بود خود را رها می ساختند. چهره شهر در زیر این باران شدید، تغییری شگرف کرده بود. همه چیز در حال تمیز شدن بود. خصلت بهار همین است که همه چیز را تمیز و پاک می گرداند. شروعش با نو شدن است و در ادامه هم پاکیزه می کند.
با کمی تاخیر که در این شرایط قابل پیش بینی بود، به ایستگاه راه آهن رسیدم. به خاطر باران تصمیم گرفتم که از همان بدو پیاده شدن از اتوبوس تا ورودی ایستگاه را بدوم تا کمتر خیس شوم. طبق نقشه شروع کردم به دویدن، همه چیز خیلی خوب داشت پیش می رفت که درست مقابل پله های در ورودی ایستگاه، ناگاه مقابلم فردی را که چرخ بسیار بزرگی همراهش بود دیدم. یکباره ظاهر شد و همین تمام محاسباتم را به هم ریخت.
تا خواستم سرعتم را کم کنم و یا مسیرم را تغییر دهم که پایم بر روی سنگ های کاملاً سیقلی و خیس پیاده رو ایستگاه لغزید و سکندری خوردم و در صدم ثانیه خودم را معلق در فضا احساس کردم. هیچ راه و فرصتی برای نجات نبود و با پشت محکم به زمین خوردم. صدای افتادنم چنان مهیب بود که بسیاری از داخل سالن ایستگاه هم متوجه من شدند. من فقط هاج و واج آسمان و قطرات بارانی را که بر روی صورتم می نشست را نگاه می کردم و از هر حرکتی عاجز بودم. خدا خیرشان دهد ماموران انتظامی ایستگاه را که به دادم رسیدند و مرا به داخل سالن و روی یکی از صندلی ها بردند.
چاقی و این چربی های اضافی ناحیه شکم و پشت هرجا اگر مضر و ناکارآمد باشد، اینجا بسیار به کمک من آ مد و همچون کیسه هوا استخوان هایم را از هر آسیبی محافظت کرد! نفسم که جا آمد از برادران نیروی انتظامی کمال تشکر را کردم و سریع خودم را به قطار رساندم. ولی مجبور بودم در این هوای سرد و بارانی، کاپشن خود را از تن به در کنم. زیرا علاوه بر اینکه کاملاً خیس شده بود، لکه سیاه بزرگی هم درست در پشتش ایجاد شده بود. کاپشن من به رنگ کرم روشن بود و در هنگام سقوط تمام سیاهی های کف پیاده رو را به خود جذب کرده بود.
به نظرم حتی با شستن هم این لکه بزرگ که دایره وار بر پشت کاپشن نقش بسته بود از بین نمی رفت. آلودگی هوای تهران حتی اگر شسته شود و بر زمین ریزد باز هم اثرات نامطلوب خودش را بر انسانها به جای می گذارد. این بار من طعمه این دیو سیاه شده بودم. از همانجا فکر اینکه در کلاس و مدرسه چه باید کنم، آزارم می داد. بخش مهمی از معلمی، ظاهر و پوشش شخص معلم است.
خوشبختانه درون کوپه گرم بود. وقتی بعد از این همه اتفاق روی صندلی نشستم، تازه فهمیدم که بخش عمده ای از شلوارم هم خیس شده است. خوشبختانه چون شلوارم سیاه رنگ بود هیچ چیزی نشان نمی داد. پایم را به بخاری چسباندم تا علاوه بر حظ بردن از این گرمای مطبوع، شلوار هم تا حدی خشک شود. کاپشن را هم روی نردبان طوری گذاشتم تا قسمت پشت آن خشک شود. در همین حین بود که سه مسافر دیگر کوپه هم از راه رسیدند. پدر و مادر به همراه دخترشان.
یکی از معدود سختی های سفر با قطار، همسفران درون کوپه است. در اکثر مواقع همه آقا هستند و مشکلی نیست، ولی گاهی هم مانند این بار پیش می آید که خانم یا خانواده ای در کوپه باشند. البته در کوپه های چهار نفره باز هم مشکل کمتر است تا کوپه های شش نفره. در هر صورت این وضعیت تا حدی برای من سخت بود. سریع کاپشن را که حتی گرم هم نشده بود را برداشتم و بالای در ورودی که محل قرار گرفتن ساک ها بود گذاشتم. بلافاصله با عرض سلامی تغییر مکان دادم تا این خانواده کنار پنجره بنشینند.
وقتی آقای رئیس قطار آمد، اولین جمله ای که گفتم این بود که جای مرا با فرد دیگری عوض کنند تا این خانواده در کوپه راحت باشند. لبخندی که بر لبان پدر خانواده نقش بست نشان از این می داد که آنها هم زیاد راحت نیستند. رئیس قطار گفت امشب مسافر در قطار زیاد است و این کار کمی مشکل است ولی سعی خواهد کرد تا بتواند مسافری را با من جا به جا کند. بعد از رفتن رئیس قطار احساس کردم فضای کوپه سنگین شده است، نشستن در کوپه دیگر جایز نبود، تا زمانی که این جابه جایی رخ دهد به سالن قطار آمدم و ایستاده در تاریکی به زحمت بیرون را نگاه می کردم.
باران همچنان می بارید و قطرات آن با شدت به شیشه پنجره برخورد می کرد. به یاد تصنیف بسیار زیبای « می زند باران به شیشه» استاد دولتمند خلف افتادم. همه چیز رمانتیک بود الی هوای سالن، سرمای بیرون از هر راهی که می توانست به درون نفوذ می کرد. نه رویش را داشتم به درون کوپه بازگردم و نه حتی می شد کاپشنم را بپوشم. علاوه بر کثیفی، کاملاً خیس بود و فرصتی برای خشک کردنش پیدا نکرده بودم.
در آن وضعیت بودم که پدر خانواده به بیرون آمد و با اصرار مرا به داخل کوپه بازگرداند. او هم فهمیده بود هوا سرد شده است. همین باعث شد سر صحبت باز شود. ایشان گفتند که دخترشان در دانشگاه منابع طبیعی گرگان در حال تحصیل است. این بار آنها قصد کرده بودند خودشان هم همراه دخترشان بیایند و گرگان را ببیند. فکر می کرد من هم دانشجو هستم، ولی وقتی گفتم دبیر هستم، گل از گلش شکفت. او هم دبیر بازنشسته بود.
همین که فهمیدند من هم دبیر هستم کل فضای کوپه عوض شد و انگار همه آنها با من راحت شدند. علاوه بر همکار بودن با پدر، این نام معلم همیشه اطمینان و اعتماد را به همراه دارد و حفظ و حراست از این دیدگاه دیگران به ما کاری است که سالهاست آویزه گوشم کرده ام. مبادا خطایی هرچند کوچک از من سر بزند که به نام معلمی نوشته خواهد شد. از دانش آموز گرفته تا دیگران همیشه نگاه به ما خاص و بسیار دقیق است.
حدود ساعت ده شب بود که آقای رئیس قطار آمدند و من هم وسایلم را جمع کردم و از آنها خداحافظی کرده و به همراه آقای رئیس به راه افتادم. کیفم در یک دست و کاپشنم در دست دیگرم بود. همان داخل سالن آقای رئیس قطار گفتند که کاپشن را بپوشم. درست است که سالن زیاد سرد نیست ولی در محل هایی که واگن ها به هم متصل می شوند هوا خیلی سرد است و احتمال دارد سرما بخورم. تا گفتم خیس است، خنده ای کرد و گفت پس سریع تر برویم تا سرما نخوری.
چراغ کوپه جدید خاموش بود و همه در خواب بودند. فقط تخت بالا سمت راست خالی بود که به آنجا رفتم و من هم دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. ولی فکر کاپشن کثیف با آن وضعیت اسفناک را نمی توانستم از ذهنم بیرون کنم. فردا و روزهای بعد را چگونه با این کاپشن می توانم به کلاس بروم. وامنان تا اواسط اردیبهشت هم هوا تقریباً سرد است. می بایست چاره ای می اندیشیدم تا خودم را از این ورطه هولناک خلاص کنم. ولی چیزی به ذهنم نمی رسید.
صبح وقتی در ایستگاه گرگان پیاده شدم، هوا کمی سرد ولی بسیار شاعرانه بود، محیط ایستگاه گرگان را دوست دارم. ساختمان آن با تمام ایستگاه های مسیر شمال فرق دارد. محوطه اش با باغچه های زیبایی گل کاری شده است. وقتی از قطار پیاده شدم همانند دیگر مسافران که سریع در حال ترک ایستگاه بودند عمل نکردم و چند دقیقه ای زیر این باران پودری که انگار در هوا اسپری می شد، قدم زدم. همه جا خیس بود و برق می زد ولی من زیاد خیس نمی شدم. تنها بارانی را که دوست دارم به زیرش بروم همین بارهای پودری گرگان است. البته بیشتر از چند دقیقه نتوانستم دوام بیاورم، ای کاش می شد این کاپشن را پوشید.
در این صبح نمناک، هنوز شهر به تکاپوی همیشگی اش نیفتاده بود، انگار همه می خواستند چند دقیقه ای بیشتر بخوابند. سوار تاکسی شدم و به سمت جرجان رفتم. در فکر صبحانه بودم. بیشتر اوقات مشتری فرنی های داغ و لذیذ، آبمیوه فروشی میدان شهرداری بودم. ولی این بار در این هوای سرد و بارانی به خاطر نبودن کاپشن می بایست سریع خودم را به آزادشهر می رساندم. به همین خاطر دیگر فرصتی برای فرنی نمی ماند. قبل از ایستگاه مینی بوس های گنبد چشمم به تابلوی سبزی افتاد و همانجا تصمیمی ناگهانی گرفتم و از ماشین پیاده شدم. در این هوا فقط یک دست کله و پاچه می تواند این داستان سرد صبحگاهی مرا خاتمه ای دلپذیر باشد.
نان را در اندازه های تقریباً مساوی در کاسه آب کله پاچه ریز کردم و مقداری هم به آن فرصت دادم تا کاملاً جذب نان شود. وقتی شروع به تناول کردم، باران شدید شد. کل شیشه قدی طباخی بخار گرفته بود، ضربات دانه های باران بر این شیشه و تصاویر محوی که از سایه های گذر انسانها و ماشین ها از بیرون دیده می شد با طعم بسیار لذیذ این کله و پاچه محیطی ساخته بود که اصلاً دوست نداشتم پایان پذیرد، ای کاش می شد ساعت ها در این محیط زیبا و لذیذ و البته گرم ماند.
سوار مینی بوس گنبد شدم. فقط در انتهای ماشین یک جا برای نشستن بود، کنار پنجره. از هر منفذی در این ماشین هوای سرد به داخل نفوذ می کرد. بخاری اش هم فقط همان دو ردیف جلو را گرم می کرد. وقتی به همه نگاه می کردم، زیپ کاپشن ها را بالا کشیده بودند و حتی بعضی ها کلاهش را هم بر سر گذاشته بودند. آنقدر سرد بود که مجبور شدم کاپشنم را که در دست داشتم بپوشم. لکه بزرگ سیاهش که کاملاً پشت را پوشانده بود با تکیه دادنم دیده نمی شد ولی نمناک بودنش باعث شد بیشتر احساس سرما کنم و شروع کردم به لرزیدن.
کناردستی ام تا وضعیت مرا دید، گفت بیا جایت را با من عوض کن، از شیشه پنجره سردی بیشتر می آید. مجبور شدم دوباره کاپشنم را در بیاورم. همان آقا با تعجب پرسید چقدر زود گرمت شد، هنوز چند ثانیه از جابه جایی ما نگذشته است. لبخند سردی زدم و گفتم که خیس است و وقتی پشت کاپشن را نشانش دادم، گفت این را حتی به خشکشویی هم بدهی نمی تواند تمیزش کند. تنها راه حل خریدن یک کاپشن دیگر است. همان اول گنبد، بازاری است به نام بازار روس ها، همه چیز آنجا هست .یکی بخر تا خیالت راحت شود.
عجب فکر خوبی، درست است که اواخر ماه است ولی مقداری از حقوق هنوز مانده که بتوانم یک کاپشن خوب دیگر بگیرم. چرا این فکر به ذهن خودم خطور نکرده بود. زمان هم داشتم. همان بازار روسها پیاده شدم و با مقداری جستجو مغازه ای که کاپشن های خوبی داشت را یافتم. فروشنده اصرار داشت که کاپشن بهاره بگیرم ولی من می خواستم یک کاپشن گرم بخرم. به دو دلیل، اول اینکه بهار در وامنان هوا همچنان سرد است و دوم اینکه کاپشن های زمستانی اش قیمت های مناسبی داشت، حتی از بهاره هم ارزان تر بود.
کاپشن مشکی رنگی را خریدم و همانجا پوشیدم، این رنگ را به خاطر اتفاقات دیروز انتخاب کردم. در ذهنم حک شده بود که مشکی بهترین رنگ است. کاپشن قبلی را داخل کاوری که به من داده بود گذاشتم و به بیرون آمدم. باران همچنان می بارید. درست است که این کاپشن هم تا حدی پارچه ای بود و بارانی نبود، ولی به زیر باران رفتم و نگاهی به آسمان انداختم و گفتم: حالا دیگر مسلح هستم، هر کاری دلت می خواهد انجام بده که من آماده ام.
ظهر که همراه آقای مدیر به سمت نراب رفتیم، در مسیر دیدم که اینجا هم باران خوبی می آید، آقای مدیر می گفت اینجا دو روز است که پی درپی باران می بارد، گفتم خدا را شکر این بار شرق استان گلستان هم از این باران های خوب بی نصیب نمانده است. وقتی وارد جاده خاکی شدیم، میزان گِل موجود در جاده و جمع شدن آب در چاله ها نشان می داد که واقعاً شدت بارش در اینجا بسیار زیاد بوده است. فکر کنم این جبهه هوا بخش عمده ای از کشور را تحت پوشش خود قرار داده است.
تا ساعت پنج عصر که در مدرسه بودم این باران همچنان می بارید. دیگر کمی نگران شدم. با آقای مدیر تا سه راهی را می توانستم بروم ولی از آنجا تا وامنان را باید پیاده می رفتم و در زیر این باران حتماً خیس خیس می شدم. حیفم می آمد این کاپشن نو کاملاً خیس شود. پیش خودم گفتم ای کاش یک بارانی می گرفتم. دوباره مانند همیشه رو به آسمان و ابرها کردم و ملتمسانه با ابرها شروع به صحبت کردم که یک ساعتی به من وقت بدهند تا به خانه برسم. رعد و برقی پر طمطراق جوابم بود.
خدا خیرش دهد آقای مدیر را که مرا از نراب تا مقابل جوشکاری حاج رمضان رساند. باران همچنان با همان شدتی که داشت می بارید. تا خانه آقا نعمت که ما مستاجرش بودیم راه چندانی نبود، البته در اینجا دیگر نمی توانستم سریع راه بروم تا کمتر خیس شوم. گِل های کف کوچه ها همیشه برایم در راه رفتن معضلی بود که تا کنون هنوز نتوانسته بودم با آن کنار بیایم. چند قدمی که برمی داشتم، کل پاچه های شلوارم تا نزدیکی های زانو گِلی می شد.
همه روستاییان با چکمه و خیلی راحت در راه بودند و من فقط مانده بودم که چه طور در میان این همه گِل و لای، مسیر مناسبی پیدا کنم. خیس شدن یک طرف و گِلی شدن لباس طرفی دیگر. و از همه مهم تر کاپشن نو که باید عزیز تر از جانم مراقبش می بودم. داشتم با احتیاط از گوشه دیوار رد می شدم تا کمترین پاشش گِل را بر روی پاچه های شلوارم داشته باشم، که ناگاه دو تا گاو نر تنومند که تا اندازه ای هم خشمگین به نظر می رسیدند مقابلم ظاهر شدند.
در ابتدایی سربالایی بودم که بعد به دوراهی ختم می شد و من می بایست مسیر سمت راست را می رفتم. عرض راه در این بخش بسیار کم بود و تقریباً این دو گاو کل عرض را به خود اختصاص داده بودند و راهی برای عبور من نبود. فرصتی هم برای واکنش مناسب نداشتم. تنها کاری که کردم خودم را کاملاً چسباندم به دیوار کناری و این دو گاو با حداقل فاصله از کنارم چنان گذشتند که شاخ یکی از آنها میلی متری از مقابلم رد شد. به خیر گذشت و به سمت خانه رفتم.
تا وارد حیاط شدم، خانم نعمت که مادر صدایش می کردیم مقابل حوض داشت ظرف ها را می شست. سلام و علیک گرمی با من کرد و خبر خانواده ام را گرفت. همیشه از این احوالپرسی هایش لذت می بردم. تا خواستم به سمت راه پله بروم که از پشت صدایم کرد و گفت: پسر جان چه بلایی سر خودت آورده ای؟ مگر زمین خورده ای که پشت کاپشنت اینقدر گِلی شده است؟ نفسم بالا نمی آمد تا بتوانم جواب دهم. همان تکیه بر دیوار گِلی که بعد از دو روز بارندگی کاملاً خیس شده بود کارم را ساخته بود.
روی اولین پله نشستم. بغض گلویم را می فشرد، نای حرف زدن نداشتم. فقط به این فکر می کردم که فردا با کدامین کاپشن به کلاس می توانم بروم. کاپشن کرم با لکه بزرگ سیاه یا کاپشن سیاه با لکه بزرگ کِرم؟
هنوز دو هفته مانده بود به عید و آخرین رفتنم به وامنان در سال جاری بود. قطار تهران به گرگان ساعت هفت و نیم شب به راه می افتاد، مانند همیشه ساعت پنج و نیم از خانه به راه افتادم تا از مسیر سه راه تهرانپارس میدان امام حسین و میدان امام حسین میدان راه آهن با اتوبوس واحد خودم را به ایستگاه برسانم. معمولاً این مسیر بین یک ساعت تا یک ساعت و نیم طول می کشید.
هنوز در اتوبوس برقی بودم و وقتی ترافیک بسیار سنگین نزدیک میدان امام حسین را دیدم، فهمیدم انتخاب این مسیر در این موقع از سال بسیار نادرست بوده. می بایست از همان سمت سه راه افسریه و میدان بهمن می رفتم. البته برایم تعجب بر انگیز بود که هنوز دو هفته مانده به عید، این خیل جمعیت با این جوش و خروش حالا چرا برای خرید به بازارها هجوم آورده اند؟
به پیشنهاد راننده اتوبوس همه مسافران پیاده شدند. راست می گفت، اگر پیاده این مقدار باقیمانده را می رفتیم زودتر می رسیدیم. آنقدر جمعیت زیاد بود که حتی پیاده راه رفتن هم مشکل بود. با زحمت بسیار خودم را به ابتدای خیابان مازندران رساندم تا سوار بر واحد بعدی شوم که مقصدش میدان راه آهن بود. فقط خدا خدا می کردم سریع پر شود و به راه افتد تا این مقدار تاخیر را بتوانم جبران کنم.
خدا را شکر تا سوار شدم اتوبوس حرکت کرد. ابتدا خوشحال شدم، ولی این خوشحالی چند ثانیه ای بیشتر دوام نیاورد. اتوبوس حتی نمی توانست از خیابان مازندران خارج شود. چه برسد به خیابان شهدا و میدان شهدا و میدان خراسان و... وقتی به ساعت نگاه کردم، اضطرابم به نهایت رسید. ساعت شش و نیم و من هنوز در میدان امام حسین بودم. همیشه این وقت ها یا رسیده بودم شوش یا خیلی نزدیک به راه آهن بودم.
با این وضعیتی که من در این خیابان ها مشاهده می کنم ساعت هشت و نیم هم به میدان راه آهن نخواهم رسید، و این یعنی از دست دادن قطار. در این صورت باید برگردم سه راه تهرانپارس و با اتوبوس که دیگر از آن متنفر شده ام به گرگان بروم. البته اگر بتوانم بلیطی گیر بیاورم، چاره ای نیست می بایست هر طور که شده خودم را به گرگان برسانم، زیرا اگر نشود، یک روز را به طور کامل از دست خواهم داد و این اصلاً خوب نبود.
از کودکی عید را دوست نمی داشتم. آنقدر که دیگر بچه ها در شور و شعف بودند، من احساس خاصی نداشتم. حالا هم که بزرگتر شده ام، این تکاپو و هیجان و رفت و آمد و خرید وسایل نو که برای بسیاری جاذبه دارد، برای من زیاد جذاب نیست. من عاشق آرامش هستم و هرچیزی را که این موضوع را مختل کند را نمی پسندم. فکر کنم شخصیت مخمل در خانه مادربزرگه هستم که اصلاً دوست نداشت آرامشش به هر قیمتی برهم بریزد. البته مادرم بیشتر بر این اعتقاد بود که تفکر تو در این زمینه از تنبلی بی اندازه ات می آید! نمی دانم شاید مادر درست می گوید!؟
البته نو شدن بسیار خوب است و ان را دوست دارم، ولی نه با این شتاب و ازدحام. از وقتی هم که در وامنان هستم کلاً دیدگاهم به عید و بهار تغییر کرده است. اگر قرار باشد نوشدنی اتفاق افتد، فقط در طبیعت باید به دنبالش گشت. ما انسانها شاید ظاهر خود را نو کنیم ولی درون ما همان کهنگی سالهای قدیمی را دارد، و نوشدن درونی کاری است بسیار صعب و دشوار، ولی طبیعت از همان درون نو می شود و طراوت از همه جای آن تراوش می کند. واقعاً عید را باید در طبیعت دید نه در این خیل عظیم و سرگردان مردم.
آنقدر مضطرب بودم که کناری ام فهمید و علت را جویا شد. وقتی داستان را برایش شرح دادم کمی فکر کرد و گفت: پسرجان، سریع پیاده شو و یک موتور بگیر، با این وضع ترافیک اصلاً نمی توانی در این زمان اندک به ایستگاه راه آهن برسی. پیشنهاد خوبی بود، البته تا کنون تجربه موتور کرایه ای را نداشتم ولی در این اوضاع چاره ای جز این کار نمانده بود. در همان وسط ترافیک با التماس از راننده خواستم در را باز کند. اولش انکار می کرد، ولی وقتی گفتم به قطار نمی رسم، همکاری کرد و در را بر رویم گشود.
در آن غوغای انسان ها و ماشین ها همچون آدم سرگردانی بودم که به هر سو، جهت امیدی روانه می شد. هرچه چشم می انداختم موتوری را که فقط یک راکب داشته باشد را نمی دیدم. همه بیشتر از سه نفر بر روی یک موتور سوار بودند. نا امید از رسیدن به قطار تصمیم گرفتم باز به سه راه تهرانپارس بازگردم تا شاید حداقل اتوبوس گیر بیاورم. می خواستم عرض خیابان را عبور کنم که یک موتور با سرعتی نسبتاً زیاد از پشت ماشینی ناگهان در مقابلم ظاهر شد.
کل خیابان قفل شده بود و ماشین ها حرکت نمی کردند، ولی این موتور طوری ناگهانی به من نزدیک شد که حتی ترسیدم به من برخورد کند. مقابلم توقف کرد و با لحنی خاص گفت سریع رد شو که می خواهم بروم. می خواستم به او بگویم که کمی قوانین را رعایت کن و اینگونه بین ماشین ها مارپیچ نرو. ولی ناگاه به یاد راه آهن افتادم. گفتم مرا تا آنجا می رسانی. مکثی کرد و بعد از کمی تامل، مبلغی نسبتاً بالا پیشنهاد داد ولی چون چاره نداشتم، قبول کردم و سریع بر ترکش نشستم. فقط شرط کردم اگر مرا سر ساعت برساند کرایه اش را تمام و کمال خواهم پرداخت.
خودش کلاه کاسکت و کاپشن خفنی داشت، ولی من فقط یک کاپشن معمولی داشتم و در این هوای نسبتاً سرد اسفند ماه در حالت عادی هیچ احساس سرما نمی کردم ولی وقت به راه افتادیم تمام بدنم در حال منجمد شدن بود. از بس تند می رفت، چشمانم را نمی توانستم خوب باز کنم و باد از اطراف عینک به چشمم می خورد و آزارم می داد. بعد از مدتی کمی که دقت کردم دیدم کاملاً در خلاف جهت ماشین ها می رویم و همین خیلی مرا ترساند. حتی قسمت هایی را هم از پیاده رو می رفت. تا دلتان بخواهد تخلف رانندگی داشت، ولی چون کارم گیرش بود صدایم در نیامد.
کاملاً به صورت تعقیب و گریز پلیسی، با مهارتی مثال زدنی همه جور کار در خیابان ها و کوچه ها انجام داد و درست ساعت هفت و بیست دقیقه مرا جلو در ایستگاه راه آهن پیاده کرد. ابتدا باور نمی کردم در این زمان و در این ترافیک قفل شده به ایستگاه برسم. فقط کرایه اش را دادم و حتی فرصت نشد از او تشکر کنم چه برسد که بخواهم در مورد رانندگی اش صحبت کنم. دوان دوان به سمت سکو ها رفتم، مسئول کنترل بلیط فقط می گفت بدو تا به قطار برسی.
از شانس بدم آخرین سکو را به قطار گرگان اختصاص داده بودند، روی پل فلزی بودم که صدای بوق قطار بلند شد. چندین قطار در سکوها متوقف بودند، ولی حتم داشت این بوق قطار گرگان است. سریع پله ها را پایین رفتم. هیچ دری از قطار باز نبود. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که به طرف لکوموتیو بدوم و دست تکان دهم. شاید لکوموتیوران مرا در آینه اش ببیند و بیسیم بزند تا دری را برایم باز کنند. صدای لکوموتیو GM را وقتی می خواهد به راه افتد را می شناسم و وقتی این صدا را شنیدم بند دلم پاره شد.
در آخرین لحظات و در حالتی که قطار به راه افتاده بود، یکی از درهای واگن ها باز شد و مامور آن بیسیم به دست به من اشاره کرد که سوار شوم. سرعت قطار بسیار کم شد ولی متوقف نشد و من هم مانند فیلم های سینمایی پریدم و دست مامور قطار را گرفتم و او هم مرا به داخل واگن کشاند. نفس راحتی کشیدم و از این همه ماجرا و استرس خلاص شدم. آقای مامور هم پشتم و زد و گفت: خوب فکری کردی به سمت دیزل دویدی. گفتم من سفر با قطار بسیار کرده ام و در این وادی کمی تجربه دارم.
من دومین واگن پشت لکوموتیو را سوار شده بودم و واگنی که کوپه من در آن قرار داشت واگن آخر بود. کل طول قطار را طی کردم تا به کوپه خودم رسیدم. وقتی درست برعکس حرکت قطار راه می رفتم ناخوداگاه به یاد مکانیک سال چهارم و مسئله های جالبش افتادم. درون کوپه دو نفر کت و شلوار پوش که بسیار مرتب به نظر می رسیدند نشسته بودند و من هم با سرو وضعی ژولیده و به هم ریخته با سلامی وارد شدم. هر دو با نگاهی متعجابه، به سختی سلامم را جواب دادند.
به دستشویی رفتم و آبی به سرو صورتم زدم و موهایم را شانه کردم تا اوضاع مرتب تری به خودم بگیرم. وقتی صورتم را می شستم رنگ آب کدر می شد. چقدر این هوای تهران آلوده است. تا ورامین سکوت در کوپه حاکم بود. به خاطر اینکه کمی جو را عوض کنم و تا حدی هم معنی نگاه های این دو نفر را از خودم تغییر دهم. از ترافیک بد تهران شروع به گفتن کردم و در نهایت اتفاقاتی که برایم رخ داده بود تا به ایستگاه برسم را شرح دادم. آن دو نفر هم نطقشان باز شد و هر دو تایید کردند و گفتند کار درستی کردی، وگرنه با این ترافیک تهران هیچگاه به قطار نمی رسیدی.
گرمسار را تازه رد کرده بودیم که رئیس قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. وقتی به برگه ای که در دستش بود نگاه کردم، دیدم کوپه ما فقط سه تا علامت دارد و این یعنی تا پایان سفر همین سه نفر هستیم و نفر چهارمی در کار نیست، و چه بهتر که کمتر هستیم. آن دو نفر که کنار پنجره مقابل هم نشسته بودند و مشغول صحبت کردن بودند و من هم تنها در خودم بودم و فقط کلماتی از بحثشان را می شنیدم.
در ذهنم داشتم تصاویر بیرون را تجسم می کردم. زیبایی مسیر راه آهن شمال از گرمسار و البته دقیق تر بگویم از بن کوه شروع می شود. وقتی ریل قطار می شود یار رودخانه حبله رود و با او در یافتن مسیر بازی می کند، مناظر بسیار زیبایی خلق می شود که آن را می شود از درون قطار دید، ولی حیف که در این شب ظلمانی هیچ چیزی از بیرون قابل رویت نیست.
از بن کوه تا فیروزکوه زیبایی های خاص خودش را دارد ولی من عاشق فیروز کوه تا قائم شهر هستم. زیبایی طبیعت و مهندسی این مسیر در این منطقه به اوج خودش می رسد. راه آهن سراسری را که یک شرکت کوچک دانمارکی به نام « کامپساکس» از طریق تشکیل کنسرسیومی از شرکت های کشور های دیگر بسیار عالی طراحی و اجرا کرد. بلاک گدوک دوگل و دوگل ورسک نهایت این معماری زیباست که در بین مردم این منطقه به سه خط طلا مشهور است.
حیف که این تاریکی نمی گذاشت چشمم دوباره این زیبایی ها را بنگرد، تجسمش به خاطر عظمتی که داشت واقعاً کاری سخت و دشوار بود. به همین خاطر مجبور بودم حرف های این دو نفر را گوش دهم. داشتند درباره کشورهای اروپایی صحبت می کردند و وضعیت زندگی در آنجا را شرح می دادند. به قول خودشان داشتند با هم تبادل اطلاعات می کردند که در نوروز برای سفر به کدام کشور بروند. یکی می گفت نروژ کشور خیلی خوبی است، مردمان خوبی هم دارد، فقط خیلی سرد است و به درد تفریح نمی خورد، آن یکی می گفت دانمارک بهتر است، درست است که گران است و خرج هایش بالاست ولی هم کشور خوبی است و هم هتل های خوبی دارد.
آن یکی می گفت من اسپانیا که بودم از همه چیز پول در می آورند. حتی از ورزشگاه نیوکمپ. مسیری برای بازدید درست کرده اند و از توریست هایی که می خواستند از آنجا بازدید کنند ورودیه می گرفتند. دیگری هم از خاطرات پاریس رفتنش می گفت و چقدر از برج ایفل و عظمتش صحبت می کرد. از هتل ها و امکاناتش می گفتند. از نوشیدنی های خاص آنجا می گفتند. از زیبایی زنان و مردان آن سرزمین می گفتند. از تکنولوژی آنجا می گفتند و...
چنان گرم بحث بودند که واقعیت امر سرم داشت می رفت. هیچ قرابتی با موضوعی که در حال صحبت در موردش بودند نداشتم و همین مرا عذاب می داد. هرچه دقت کردم تا یک مورد هم از زیبایی های طبیعی آنجا بگویند، چیزی نشنیدم. نه از کوه های آلپ و دامنه های زیبایش گفتند و نه از پیرینه و قله های سربه فلک کشیده اش. حتی صحبتی هم از ساحل های زیبای مدیترانه هم نکردند. فقط برایشان هتل ها و امکانات خاصش مهم بود.
نمی دانم چه شد که ناگهان یکی از آنها رو به من کرد و گفت :آقا شما هم وارد بحث بشوید، همینطور ساکت نشستن شما ما را ناراحت می کند. کمی صحبت کنید تا از تجربیات شما هم سود ببریم، آن دیگری نیز با لبخند ملیحی گفت شما از سفرهایتان بگویید، کجاها بیشتر لذت برده اید؟ کدام کشور را بیشتر دوست دارید؟ مردمان کدام منطقه برای شما جذاب تر هستند؟
در افکارم هرچه گشتم تا بتوانم جوابی برای پرسش های این دو بزرگوار پیدا کنم، چیزی که برای آنها مهم باشد را نیافتم. دنیای من، با دنیای آنها فرسنگ ها فاصله دارد. چیزهایی که مرا خوشحال می کند و به وجد می آورد را حتی آنها نمی بینند. طبیعت در هیچ جای دنیایشان جایگاهی ندارد. البته چیزهایی هم که برای آنها جذاب است را من درک نمی کنم. به قول ریاضی وضعیت تفکرات من با این دو نفر، به سان دو خط متنافر است. حال با این وضعیت چه جوابی باید به این دو نفر بدهم؟
خودم را جا به جا کردم و قیافه ای متفکرانه به خودم گرفتم و با متانت و ادب گفتم: خیلی ممنون، نظر های شما بسیار صائب است و نشان از نگاه بسیار دقیق شما به اطرافتان دارد. نهایت سفرهای تفریحی ما همین شاه عبدالعظیم خودمان است و بس، خیلی هم زحمت بکشیم یک کباب کوبیده با ریحان به آن اضافه می کنیم، همین می شود اوج لذت و خوشگذرانی ما، البته با کمی چاشنی معنویت!
بعد آنها را به لبخندی ملیح ولی معنا دار، همچون خودشان میهمان کردم. آنها هم لبخند بر لبانشان خشک شد و کمی به هم نگاه کردند و در سکوت محو شدند. این پاسخ من حداقل باعث شد مدتی صحبت نکنند و من هم کمی به آرامش برسم.
مینی بوس روستا حتی برای ایستادن وسط راهرو هم جا نداشت. مجبور شدم در آن هوای سرد، پیاده تا کاشیدار بروم. در میانه های راه، برف این دوست و یار همیشگی پیاده روی های زمستانی من، شروع به باریدن کرد. فکر کنم با من مسابقه گذاشته بود. هرچه سریعتر می رفتم، برف هم سریعتر می بارید. وقتی به کاشیدار رسیدم برف همه جا را سپید کرده بود و مانند همیشه منظره هایی دل انگیز خلق کرده بود. کنار کلبه کل ممد پناه گرفتم تا شاید ماشینی بیاید و مرا با خود ببرد.
تا ساعت نه صبح خبری از ماشین نبود و برف هم جانانه می بارید. چون هیچ راهی برایم نمانده بود، فکرم را آزاد کردم و ناراحتی را کنار گذاشتن و شروع کردم به لذت بردن از دیدن این بارش زیبای برف. حال چند ساعت دیرتر رسیدن به خانه در این مسافت طولانی ای که من در پیش داشتم به جایی بر نمی خورد. با توجه به این تاخیر، تصمیم گرفتم از سمت شاهرود به تهران بروم. با این کار حداقل در این آب و هوای برفی یک بار این البرز پر صلابت را می گذرم. البته گذری سخت از گردنه خوش ییلاق.
بعد از مدتی طولانی تراکتوری رسید، به خاطر شرایط و اوضاع جوی و احتمال بسته شدن جاده، تنها راه موجود بود و مجبور بودم همین راه را انتخاب کنم. هیچ جایی برای نشستن نبود و مجبور شدم که روی سپر عقب بنشینم. متاسفانه تراکتورش از آن مدلهایی نبود که روی سپرش دستگیره ای داشته باشد. روی آهن سرد و کاملاً صیقلی فقط به زحمت تعادلم را با گرفتن زیر سپر حفظ می کردم. اندکی که گذشت و وقتی آقای راننده مرا در آن وضعیت بغرنج دید، گفت کمی جلو تر بیا و صندلی مرا بگیر تا نیافتی.
بعد از حدود یک ساعت و ربع رنج و سختی و سرما و تکان های شدید و . . . . به ابتدای جاده آسفالته رسیدیم. در تیل آباد هم برف روی جاده نشسته بود. زانوانم از شدت سرما باز نمی شد و اگر کمک آقای راننده نبود نمی توانستم پیاده شوم. به هر زحمتی بود خودم را به کنار پاسگاه رساندم. اینجا همیشه بادهای شدیدی می وزد، ولی امروز باد و برف دست به یکی کرده بودند و کولاک مهیبی به وجود آورده بودند به طوری که جایی قابل مشاهده نبود و سرما واقعاً امانم را بریده بود.
به کنار دیوار پاسگاه رفتم تا حداقل پناهی بگیرم. سرباز داخل اتاقک تا مرا دید، فکر کنم دلش برایم سوخت و صدایم کرد و کنار بخاری اش کمی گرم شدم. اولین ماشینی که آمد یک تریلی هجده چرخ بود. سرباز جلویش را گرفت و به وساطت او سوار شدم. بار این تریلی خیلی سنگین بود و به همین خاطر بسیار آهسته راه می رفت. البته گرمای داخل ماشین تحمل کندی حرکتش را آسان تر کرده بود. در این اوضاع، بودن در وسیله ای که مرا به شاهرود می رساند، بزرگترین نعمت بود و همین باعث می شد، اصلاً به سرعتش توجه نکنم.
به طور کل رانندگان تریلی شخصیت های جالب و جذابی دارند. به خاطر اینکه ساعت ها تنها در جاده های طی طریق می کنند خیلی دوست دارند که صحبت کنند. این دیگر برایم تجربه شده بود و همیشه هم با لبخند شنوای حرف ها و داستان های جالبشان می بودم. این آقای راننده هم از خود تیل آباد تا خود شاهرود حرف زد. البته با لحنی خاص خودش که فکر کنم از اهالی جنوب بود. گرمای صحبتش بیشتر مرا گرم کرد تا بخاری ماشین. چای دارچینش هم عالی بود و جان تازه ای به من داد.
ساعت دوازده ظهر به سرچشمه رسیدیم، حیف که مسیرش سمت نیشابور بود و گرنه حاضر بودم با همین سرعت اندک با او تا تهران بروم. باز هم با این همه معطلی و مسائلی که پیش آمد، خوب به شاهرود رسیدم. پیاده شدم و با یک تاکسی خودم را به میدان مرکزی شهر رساندم. اصلا حوصله رفتن به پلیس راه و منتظر اتوبوس شدن را نداشتم. تصور بوفه و ... چنان عذابم می داد که تصمیم گرفتم این بار را بروم و از تعاونی یک که در همان میدان مرکزی بود، بلیط بخرم و کمی قاعده مند تر به تهران بروم.
اولین سرویس ساعت سه بود. بلیط را گرفتم و به دنبال جایی می گشتم تا این دو سه ساعت را کمی استراحت کنم. به خاطر برودت هوا روی نیمکت های پارک ها نمی شد نشست، شاهرود شهری است با برودت بسیار زیاد. زمستان هایی سرد و تابستان هایی دل انگیز دارد. پس تصمیم گرفتم هم برای ادای فریضه نماز و هم به خاطر کمی استراحت به مسجد بروم. از میدان به همان سمتی که به ترمینال می رفت پیاده به راه افتادم تا در اولین مسجد کمی اتراق کنم.
متاسفانه در مسیری که در پیش داشتم، مسجدی نبود. مسافت زیادی پیاده رفتم تا از دور گلدسته های زیبای آن را دیدم. از موعد اذان گذشته بود ولی جمعیتی که در حیاط و داخل مسجد بودند برایم عجیب بود، تقریباً کل مسجد که مساحتی قابل توجهی داشت مملو از مردمی بود که برای نماز آماده می شدند. وقتی برای وضو شیر آب را باز کردم، آب گرم آن در این سرمای زمهریر بسیار روح نواز بود. وارد صحن مسجد که شدم، ولوله ای برپا بود که با صدای موذن مسجد که نوجوانی بود خوش صدا و سیما، سکوتی معنی دار بر مسجد حاکم شد.
صف ها را مرتب کردند و من هم در همان انتهای مسجد خودم را بین دو پیرمرد که در حال ذکر گفتن بودند جای دادم. پیش خودم گفتم خدا را شکر چقدر مردم این شهر به نماز مقید هستند. البته می دانستم شاهرود به مذهبی بودن شهره است. در طول دو نماز گوشم شنوای آوای زیبا و کشداری بود که این دو پیرمرد با مخرج حروف درست تلفظ می کردند. از ص صوت دارشان تا ح از انتهای حلقشان واقعاً شنیدنی بود. من هم حواسم پرت شد و هر دو نماز را چهار رکعتی خواندم. انگار نه انگار که مسافرم.
نمازهای جماعت اینگونه را خیلی دوست دارم. بیشتر لذتش در کنار مردم و مخصوصاً پیرمردها بودن است. البته تک و توک پیدا می شوند پیرمردهایی که بداخلاق هستند و خودشان را عالم دهر البته در مسائل فقهی می دانند، مخصوصاً اگر کاره ای در مسجد باشند، کمی این مسئولیت بر خلقشان تاثیر می گذارد. ولی اکثر آنها مهربان و رئوف و خدا ترس هستند. ذکر گفتن شان را دوست دارم. دعاهای از ته قلبشان را می ستایم و به فکر دیگران بودنشان خود عبادتی است بس بالاتر.
یکی از انگیزه هایم برای شرکت در نماز جماعت، دست دادن های آخر آن است. کاملاً در یک محدوده دایره تا شعاع یک دست یا اگر قد نماز گزار اجازه دهد تا سه دست، همه با لبخند قبولی طاعات و عبادات را از خداوند برای همدیگر خواستار می شوند. این تکاپوی بعد از سلام نماز همیشه برایم صحنه ای پرشور و شگرف است. همه، حتی آنهایی که همدیگر را نمی شناسند برای یکدیگر قبولی طاعات را مسئلت می کنند. در نهایت هم دستان زبر و زمخت این دو پیرمرد را که لمس کردم و بخشی کوچک از سالیان سخت و طولانی آنها را در بین چین و چروک های دستانشان حس کردم.
بعد از نماز خواستم خودم را به گوشه ای برسانم و کمی استراحت کنم که در حرکت عجیب و سریع و هماهنگ جمعیت گیر افتادم. با سرعت و دقتی مثال زدنی صفوف نماز را در جهتی دقیقاً عمود بر حالت قبلی تغییر وضعیت دادند و خطوطی موازی ساختند. صف هایی موازی که دو ردیف آن مقابل هم با فاصله ای یک اندازه و دو ستون آن هم دقیقاً پشت به پشت هم. آنقدر این تغییر جهت و چیدمان جدید سریع بود که تنها فردی که خلاف جمعیت نشسته بود من بودم. به همین خاطر نگاه های زیادی به سمت من کشیده شد.
هنوز هاج و واج بودم که با آمدن سفره و پهن شدن آن اوضاع دستم آمد. صلوات و به همراه آن فاتحه ای که فضای مسجد را پر کرده بود، کاملاً بر من مسجل ساخت که اینجا مراسم ختمی است برای یادبود مرحومی که به دیار باقی شتافته است. کمی که بیشتر دقت کردم لباس های سیاهی که اکثر مردم پوشیده بودند، این حرف مرا تصدیق می کرد.
به خودم گفتم به من استراحت نیامده، همیشه و همه جا باید آماده به خدمت باشم. خیر سرم آمدم چند دقیقه ای پاهایم را دراز کنم و کمی از خستگی ام بکاهم. بلند شوم و بروم همان ترمینال، شاید داخلش گرم باشد. یک و دو ساعت را همانجا می گذرانم. یک بیسکوییت هم می گیرم تا ته دلم را بگیرد و شام را که انشالله خانه هستم دلی از عذا در بیاورم. بلند شدم و کیفم را گرفتم و به سمت در رفتم تا از مسجد خارج شوم.
مقابل در طبق رسوم، صاحبان عزا ایستاده بودند. تسلیتی گفتم و به دنبال کفشهایم می گشتم که دستی را روی شانه ام احساس کردم. پیرمردی بود به نهایت مهربان و سیاه پوش بود، از چشمانش می شد اوج محبت را به راحتی دید. با لبخندی مرا به سمت خود خواند و گفت بدون ناهار نمی شود. برای ما زشت است که کسی در این موقع مجلس ما را ترک کند. من هم در جواب گفتم، فقط برای نماز آمده بودم و هیچ نسبتی با متوفی ندارم. خدایش بیامرزد و این خرج شما هم انشالله برسد به روح پاک ایشان.
دستم را گرفت و آرام مرا همراه خود به داخل مسجد برد. و مرا در کنار خودش در گوشه ای از سفره نشاند. هرچه گفتم که راضی به زحمت نیستم. فقط لبخند می زد. مدت کوتاهی کنارم نشست و هنگامی که غذا را آوردند، و مطمئن شد که من غذا گرفته ام. بلند شد و گفت ببخشید که نمی توانم در کنار شما باشم، من باید جلوی در باشم. شما ناهار را بفرمایید تا سرد نشده است.
غذای ساده ای بود، یک بشقاب پلو مرغ و یک ماست یک بار مصرف و یک تکه نان لواش. وقتی به اطراف خود نگاه کردم همه در حال تناول غذا بودند. جمعیت بسیار بود و خیلی ها هم در تب و تاب خدمت رسانی. برای خوردن اکراه داشتم. واقعیت امر خیلی گرسنه بودم ولی زیاد با این گونه مراسم موافق نیستم. در اصل این غذا باید به مستحق آن برسد که در این جمعیت کلان، تعدادشان تا حدی قلیل به نظر می رسید.
این دست و آن دست می کردم که دوباره همان پیرمرد بالای سرم آمد و با همان لحن آرامش گفت بفرما پسرم، از دهان می افتد. خجالت نکش، اینجا خانه خداست، در خانه خدا بنده فقط مهمان است. صاحبخانه اوست و ما کاره ای نیستیم. فقط فاتحه برای برادرم فراموش نشود. فشار گرسنگی و همچنین اصرار این پیرمرد باعث شد کمی از اعتقاداتم فاصله بگیرم و شروع کردم به خوردن این غذا.
آنقدر این غذا لذیذ بود که حد نداشت. هر قاشق از آن را که وارد دهانم می کردم، بلافاصله افزایش سطح انرژی درونم را به وضوح احساس می کردم. ماست و حتی نان لواش هم به غایت لذیذ بود. تا کنون غذایی به این خوشمزگی نخورده بودم. نمی دانم چه درونش بود که این قدر خوردن آن لذت بخش و فرح انگیز بود. نمی دانم چرا عنان کار دیگر از دستم خارج شده بود و کاملاً بر خلاف نظرات ده دقیقه قبل حتی در سر ریز هم یک بار دیگر بشقابم را پر کردم.
البته کمی هم حق داشتم، از دیشب شام که یک عدد تخم مرغ را با نصف نان بیات خورده بودم تا حالا هیچ چیزی به درون بدنم راه نیافته بود. می دانستم در حال توجیه خودم هستم، ولی این غذا بی نهایت لذیذ بود و ارزش زیر پا گذاشتن بخش بسیار کوچکی از اعتقاداتم را داشت. نمی دانم دو پرس غذا بخش کوچکی محسوب می شود یا اصلاً بخشی محسوب نمی شود؟!
فاتحه ای قرا که نشانه پایان مجلس است در فضای مسجد طنین انداز شد و در مدت بسیار کوتاهی صحن مسجد از این خیل جمعیت خالی گشت. حالا دیگر می شد به گوشه ای خزید و کنار یکی از بخاری های آن کمی استراحت نمود. با این غذای مقوی نیم ساعت استراحت مرا به همان حالت اولیه باز می گرداند. به نزدیکترین مکان و کنار بخاری رفتم و به پشتی کنار آن تکیه دادم. می خواستم پایم را دراز کنم که چشمم به سفره های داخل مسجد و چند مرد میانسال افتاد که به نظر مسئول جمع آوری بودند.
نمی دانم چه نیرویی بود که مرا بلند کرد و رفتم به کمک آنها. سفره ها پارچه ای بود و همانجا امکان پاک کردنشان وجود نداشت. یکی از پلاستیک زباله ها را گرفتم و شروع کردم به جمع آوری ظروف یک بار مصرف ماست. آنقدر زیاد بود که در دو پلاستیک جا شدند. سپس به همراه یک نفر دیگر سفره ها را طوری جمع کردیم تا بشود در حیاط مسجد آنها را تکان داد. بشقاب ها را هم با همکاری چند نفری در لگن های بزرگ به آشپزخانه مسجد منتقل کردیم.
خودم خبر نداشتم ولی حس عجیبی مرا به این کارها وا می داشت. حس خوبی بود، حیف که وقت نداشتم وگرنه در شستن این کوه ظرف ها حتماً گوشه ای از کار را می گرفتم. جالب این بود که آن چند نفر دیگر هم همه با اشتیاق این کارها را انجام می دادند. وقتی از آنها عذرخواهی کردم و گفتم که مسافرم و باید بروم. همه با لبخند و کلی تشکر بدرقه ام کردند و در آن بین یکی گفت بچه های هیئت هرجا باشند دستی در کار و کمک کردن دارند.
با تعجب خداحافظی کردم، چون من هیچ تجربه ای از هیئت ندارم.
هر وقت با پایه سوم راهنمایی کلاس داشتم، اولین کاری که انجام می دادم عرض سلامی و ارادتی بود به درخت بزرگ و تنومند و احتمالاً سالمندی که در آن سوی پنجره، در بین مزارع دیده می شد، همیشه در همان بدو ورود به کلاس نگاهم را در افق محو می کردم تا قامت این یار دیرین را ببینم. حالتی کاملاً مخروطی و چترگونه داشت که همین بر زیبایی اش می افزود و ابهتش را به عرش می رساند.
در این دو سالی که از پشت پنجره می دیدمش، در تمامی فصول، با حالت های مختلف زیبایی خود را به رخ می کشید. در بهار با طراوت بود و سرزنده، می شد فرحبخشی را از برگهای تازه و شادابش که باد آنها را می رقصاند فهمید. در تابستان پر صلابت بود پر انرژی، سایه اش چنان بر زمین گسترده می شد که در بسیاری از اوقات پناهگاه کشاورزان و چوپانان و حتی گوسفندان و دیگر حیوانات بود. در پاییز پربار بود، گردوهایش چنان سنگینش می کردند که سر به تعظیم فرود می آورد. در زمستان هم مقاومت و ایستادگی اش مثال زدنی بود. انبوهی از برف را بدون هیچ خللی در چهره اش بر روی خود تحمل می کرد.
زنگ آخر خورده بود و همه بچه ها رفته بودند، ولی من همچنان غرق در قابی بودم که از پنجره کلاس دیده می شد، پاییز هزار رنگ در این عصر زیبا هرچه در خود داشت را بروز داده بود و نورپردازی خورشید نزدیک به غروب هم بر رنگ زرد و قرمز اطراف، جانی صد چندان داده بود، دلم نمی آمد که دیدن این منظره زیبا را از دست بدهم ولی چه سود که فریاد آقای مدیر که می گفت بیا که می خواهم در را قفل کنم مرا به خود آورد و مجبور شدم از دیدن این همه زیبایی دست بکشم.
باقی همکاران همه با سرویس رفته بودند و آقای مدیر هم چون عجله داشت در چشم برهم زدنی از من فاصله ای بعید گرفت و تقریباً از مقابل دیدگانم محو شد. آرام آرام در حال پایین آمدن از شیب تند کوچه مدرسه بودم که ناگاه فکری به ذهنم خطور کرد. تا تاریک شدن هوا حداقل یک تا یک ساعت و نیم وقت داشتم، بهتر است در این زمان به پشت مدرسه بروم و تا غروب خورشید از دیدن آن همه مناظر زیبای پاییزی همچنان لذت ببرم.
مدرسه در منتهی الیه شرق روستا قرار دارد که بعد از مدرسه دیگر خانه ای نیست، می توان مدرسه را مرز نهایی روستا دانست. وارد مسیری که به سمت شانه وین می رفت، شدم. چندمتری که رفتم به رودخانه یا بهتر است بگویم نهر کوچکی رسیدم و همانجا از مسیر خارج شدم و وارد مزارع آن منطقه شدم، راه رفتن روی مرزهای این مزارع بسیار برایم هیجان انگیز بود، تا حدی پله ای بودند، و همچون ریل قطار مجبورم می کردند که همان مسیری را که می روند را طی کنم.
از دور، دوست و همدم قدیمی ام را دیدم و مسیر را طوری طراحی کردم که بعد از تغییر جهت در چند نقطه و تعویض ریل به حضور ایشان برسم. دل در دلم نبود که بعد از حدود دو یا سه سال می خواهم این دوست را از نزدیک ملاقات کنم. در مسیر به این فکر می کردم که چرا زودتر این کار را انجام نداده بودم و خدمت این بزرگوار نرسیده بودم. هرچه نزدیک تر می شدم، ضربان قلبم تند تر می شد و اضطرابم بیشتر می گشت.
به مقابلش که رسیدم ابهت و عظمتش در کنار خشوع و تواضعش کاملاً مرا در بر گرفت. سلامی عرض کردم و عرض ارادتی خدمت ایشان کردم. بادی که در میان برگ های زرد و بیجانش می پیچید صدایی همچون علیک سلام را برایم تداعی کرد. واقعاً زیبا بود، وقتی به زیر چتر گسترده اش رفتم و از زیر شاخ و برگ های پر تعدد و پر پیچ و خمش را دیدم واقعاً به کنه عظمتش پی بردم. درونش همچون شبکه ای بود که با شاخه های گوناگون به هم وصل شده بود.
در زیر آن همه شاخ و برگهای در هم تنیده که دایره ای به شعاع حدود پنج متر را پوشش داده بود، به تنه تنومندش تکیه ای دادم و در زیر سایه ی مهربانش نشستم. آسمان به نهایت قرمزی رسیده بود و آفتاب داشت بساط نورافشانی اش را برمی چید تا برای روزی دیگر خود را آماده کند. این نور قرمز رنگ در لابه لای شاخه ها و برگ های درخت بازی مهیجی را شروع کرده بودند. بازی نور و سایه، جایی قرمز بود و پشتش به سیاهی می زد و لحظه ای بعد با چرخش برگی این رنگ ها جا عوض می کردند. درون این درخت غوغایی بود از رنگ ها و نورها و سایه ها، انگار همه داشتند با چشمک چیزی را به هم می فهماندند.
همانطور که داشتم به بازی این شاخ و برگ های پر جنب و جوش نگاه می کردم، چشمم به چند گردوی بسیار بزرگ که در بخش فوقانی درخت قرار داشت افتاد، سه یا چهار تا بودند که کاملاً به هم و به یک شاخه متصل شده بودند، بزرگی و هیبتشان واقعاً ستودنی بود. وقتی بیشتر چشم چرخواندم تعداد بیشتری گردو بر روی درخت دیدم که همچنان استوار بر جایگاه خود ایستاده بودند. کاملاً مشخص بود که هنوز تمام محصولات این درخت برداشت نشده است، مخصوصاً بخش های بالایی که تقریباً دست نخورده باقی مانده اند.
همین چند عدد گردو آرامش را از من ربود و مرا وارد ورطه ای کرد تصمیم گیری در آن بسیار سخت بود. دل می گفت به بالای درخت برو، هم چند تا گردو می خوری و مرا شاد می کنی هم از آن بالا می توانی مناظر بیشتری ببینی و حظی وافر ببری، ولی عقل می گفت تا به حال چند بار بالای درخت رفته ای؟ هرچه فکر کردم در دوران کودکی و نوجوانی چیزی به خاطر نیاوردم که از درخت بالا رفته باشم. درست است سالها در خانه های سازمانی باغ کشاورزی در کنار درختان زیسته بودم ولی هیچ گاه بالا رفتن از آنها برایم جذابیت نداشت.
دل گفت: جذابیت نداشت، چون می خواستی بالا بروی و چه ببینی؟ مگر به جز چند ساختمان و چند درخت دیگر، منظره ای بود که به تماشای آن بروی؟ اینجا وقتی به بالای درخت بروی می توانی تا دوردست ها را در این غروب زیبا نظاره گر باشی. اصلاً می توانی از آن بالا غروب را در نهایت وضوح و زیبایی ببینی. راست می گفت واقعاً می شد از آن بالا این زیبایی ها را با نگاه بهتری دید.
عقل گفت حرف این دل را گوش مکن که دارد تو را به بی راهه می برد، این دل می خواهد چند تا گردوی تازه را مزه کند و از آن بهره ببرد، دارد تو را با این وعده های توخالی فریب می دهد تا به نیت اصلی اش برسد، البته تو همه که شکمو هستی و بیشتر اوقات جانب او را می گیری. مرد حسابی با وزنی حدود نود و اندی کیلو گرم اگر احیاناً از آن بالا سقوط کنی برای جمع آوری اجزای متلاشی شده ات، باید جارو و خاک انداز بیاورند.
دیدم عقل هم راست می گوید من که تا به حال از درخت بالا نرفته ام، نه فن آن را بلدم و نه توانایی اش را دارم. ضمناً اگر سقوط کنم فردا نمی گویند، آقای دبیر بالای درخت گردو چه کار داشته است؟ می خواستم بلند شوم و به سمت خانه حرکت کنم، ولی نمی دانم چرا چشم هایم فقط گردو ها را دنبال می کرد، و در دل شوق دیدن غروب خورشید از بالای درخت شعله ور تر می گشت. در این نزاع بین دل و عقل مانند همیشه عقل بنده خدا باخت و دل مرا به انجام ماموریتی غیرممکن واداشت.
وضعیت این درخت گردو بسیار جالب بود. تنه اصلی آن تا ارتفاع حدود یک متر بلندی داشت. و از آنجا به بعد شاخه های قطوری که تعدادشان حدود پنج یا شش تا بود سر به فلک کشیده بودند و هر کدام از آنها نیز به تعدادی شاخه های باریک تر تقسیم شده بودند. رسیدن به بالای تنه اصلی زیاد سخت نبود، به هر جان کندنی بود خودم را به آنجا رساندم. احساس می کردم درون بدن درخت شده ام. محیط بسیار جذاب بود. همه جا شاخه بود و برگ و البته کمی هم تاریک تر از بیرون.
هنوز تا رسیدن به آن گردوها راه بسیار بود. از این جا به بعد دیگر حتی جای دست یا پایی نبود. عقل باز به کمک من آمد و گفت همین حالا هم اگر تصمیم به بازگشت بگیری خوب است و آسیبی نمی بینی. تا خواستم پایم را به سمت پایین بیاورم که دل نهیبی زد و گفت حالا که تا اینجا آمده ای می ترسی تا بالاتر بروی؟! ببین چقدر این نورهای قرمز در میان برگ های زرد چشم نواز هستند. بهتر نیست آن ها را از نزدیک تر مشاهده کنی؟ در میان آن شاخه های قطور و تقریباً عمود ایستادم و کمی به آنها نگاه کردم تا بتوانم یکی را که جایی برای گرفتن دارد را انتخاب کنم و به بالا بروم.
با کمی کنکاش یکی را یافتم که کمی زاویه اش از نود درجه کمتر بود و تقریباً جایی برای گرفتن و بالا رفتن هم داشت. آرام آرام و با احتیاط شروع به صعود کردم. مسیرش سخت بود ولی می توانستم آن را طی کنم. نمی دانم چقدر طول کشید تا به جایی رسیدم که شاخه به دو قسمت تقسیم شد. درست در همان بین دو شاخه ایستادم. سعی کردم به بیرون و غروب نگاه کنم ولی برگ ها نمی گذاشتند چیزی ببینم. تازه به اغواگری دل پی بردم، که چگونه از درون این غول پر شاخ و برگ می شود بیرون را نگریست؟ اگر زمستان بود و این درخت عاری از برگ بود می شد به این هدف رسید. ولی حالا امکانش نیست. وای براین دل.
هرچه تلاش کردم دستم به گردوهای بالای سرم هم نرسید. سعی کردم شاخه سمت راستی را به سمت بالا بروم. دو تا گام که برداشتم. ناگهان سُر خوردم و پای راستم درست بین دو شاخه با وضعیت ناجوری گیر کرد. درد امانم را بریده بود. مچ این پا هنوز به حالت عادی در نیامده بود که حالا دوباره زیر فشاری بسیار سنگین قرار داشت. با هر زحمتی بود پایم را از آن وضعیت بغرنج نجات دادم. کمی که حالم بهتر شد از روزنه ای بسیار کوچک که بین برگ ها ایجاد شده بود آخرین پرتو نور خورشید را که به پشت کوه رفت دیدم. افسوس که غروب آفتاب را نتواستم ببینم. خودم و این دل طماع را نفرین می کردم که مگر از همانجا روی زمین نمی شد غروب را دید.
هوا دیگر تاریک شده بود و درون این درخت هم تاریک تر. دستم به گردوها نرسید و غروب را هم ندیدم. در نتیجه ماندن من در اینجا دیگر فایده ای ندارد. سریع تر باید پایین بیایم و به خانه بروم. ماندن من در این مکان دیگر به صلاح نیست. نمی توانستم زیر پایم را ببینم به همین خاطر تصمیم گرفتم جهتم را عوض کنم. یعنی پشتم را به شاخه تکیه دادم و با دو دست هم از کنار کمر آن شاخه را گرفتم و آرام پایم را در جایی گذاشتم که می دیدم. باقیمانده بسیار کوتاهی از شاخه شکسته ای که می شد تا حدی به بن آن اطمینان کرد را دیدم و پایم را روی آن گذاشتم. تکیه گاه خوبی بود.
چقدر پایین آمدن سخت است. به نظر ساده می آمد ولی حالا که درگیر آن بودم کاملاً درک کردم که بسیار سخت تر از بالا رفتن است. یک عدم تعادل مساوی است با سقوطی سهمگین. آنهم نه بر روی زمین، بر روی بخش میانی درخت که کاملاً ناهمگون و بسیار خطرناک است. بیشترین حد احتیاط را داشتم رعایت می کردم. تا از جایی که پایم را می گذاشتم مطمئن نمی شدم، اقدام به انتقال وزن بر روی آن پا نمی کردم. و همین سرعت سیر مرا بسیار کندکرده بود.
همینطور که داشتم با سرعت کم ولی تا حدی مطمئن به پایین می آمدم، نا گهان صدای پاره شدن چیزی را از پشت سرم شنیدم. درست بلافاصله بعد از آن هم خراشیده شدن پشتم را با چیزی نسبتاً تیز احساس کردم. خواستم کمی پایین تر بیاییم که فهمیدم تقریباً گیر کرده ام. همان شاخه بسیار کوچک شکسته ای که کمکم کرده بود تا پایم را با اطمینان رویش قرار دهم، حالا از پشت مرا به گروگان گرفته بود. هرچه تقلا می کردم که رها شوم تیزی آن بیشتر بر پشتم فرو می رفت. نگاهی به درخت انداختم و گفتم به خدا حالا جای شوخی و بازی نیست. هوا که تاریک شده بگذار برای فردا، قول می دهم حتماً شرفیاب شوم. شاید هم بی احترامی کرده ام و بالا آمده ام. به خدا نمی دانستم و شما به بزرگواری خود ببخشید.
در این گفتگوی خیالی بودم که ناگاه پایم سُر خورد و با زحمت بسیار با دستانم جلوی بیشتر پایین رفتن را گرفتم. واقعاً یقه ام داشت به گلویم فشار می آورد. وضعیتم اصلاً مساعد نبود. اگر چند سانتی متر دیگر پایین می آمدم، در همین لباس حلق آویز می شدم. مرگ که حق است ولی بی آبرویی اش تا ابد برایم می ماند، مردم نمی گویند، این دبیر که در کلاس و مدرسه این قدر منظم و دقیق است، روی درخت به خاطر چند گردو جانش را از دست داد. این از مرگ هم برایم سهمگین تر بود. واقعاً عاقبت به خیری بزرگترین نعمت است که من در این وضعیت از آن فرسنگ ها دور هستم.
تقلاهایم برای ثابت نگاه داشتن خودم زیاد مفید نبود و به خاطر وزن زیادم در حال پایین رفتن بودم. در این لحظات حساس رو به درخت کردم و گفت به بزرگواری و عظمتت مرا رها کن، من گول این دل را خوردم و قبول دارم کاری بدون عقل انجام داده ام. اگر مرا رها کنی قول می دهم از این به بعد بیشتر حرف عقل را گوش کنم. نمی دانم چه شد، عقلم که در اعماق سکوت خودش را به خواب زده بود، به صدا در آمد و گفت: دروغ می گوید، این مرد سالهاست در جدال بین من و دل ، طرف دلش را گرفته است. هیچ گاه حرف مرا گوش نکرده و همیشه هم ضرر کرده است. همین است که به هیچ جا نمی رسد. تازه اگر هم به جایی برسد مانند این جور جاهاست.
مانده بودم این عقل مال من است یا مال درخت است. در این اوضاع بحرانی به جای اینکه رسالت خود را انجام داده و راهکاری برای نجات من پیدا کند، دارد از من بدگویی می کند. هرچقدر هم حرفش را گوش نداده باشم، باز هم عقل من است و باید به من کمک کند. در درون نهیبی به او زدم و گفتم : « شما سلطان بانوی مایی یا سلطان بانوی وزیر؟»* محلی نگذاشت و به گوشه ای از مغز خزید و دوباره در سکوت غرق شد.
بادی نسبتاً شدید شروع به وزیدن کرد، برگ ها به شدت تکان می خوردند و تعدادی هم از درخت جدا می شدند و در هوا رقص کنان به سمت زمین پایین می رفتند. احساس کردم در این حرکات معنایی نهفته است. آری باید از بسیاری از تعلقات جدا شد و بعد فارغ البال به سمت رهایی رفت. چقدر این برگ ها پیام های فلسفی داشتند. درختی به این اندازه فیلسوف تا به حال ندیده بودم.
داشتم به کنه حرکات این برگ ها می اندیشیدم که عقل از پستوی مغز بیرون آمد و با لحن بدی به من گفت : آقای .... این ها دارند می گویند، لباست را در بیاور تا خلاص شوی. من کجا بودم و این عقل به کجا می اندیشید. واقعاً اگر عقل نباشد، جان در عذاب است. در آن حالت نا متعادل با یک دست شاخه را محکم گرفتم و با دست دیگر شروع کردم به باز کردن دکمه های پیراهنم. اولی را باز کردم، وقتی سراغ دومی رفتم نیروی جاذبه زمین به خاطر وزن زیادم عمل کرد و تعادلم را از دست دادم. شاخه ی شکسته ای که به آن گیر کرده بودم هم دوباره شکست و من با سرعتی سرسام آور به پایین افتادم.
خدا را شکر فاصله چندانی تا همان بخش میانی درخت نداشتم و این سقوط آن طور که فکر می کردم دردناک نبود. خدا را شکر خطر از بیخ گوشم گذشته بود. از اینجا تا زمین علاوه بر این که فاصله چندانی نبود. کار زیاد سختی هم نداشت. پس کار را تمام شده فرض کردم. این بار دیگر از پشت به پایین حرکت کردم. با عذرخواهی از درخت تنه تنومندش را در آغوش گرفتم و آرام به سمت پایین حرکت کردم.
فکر کنم آقای درخت از این حرکت من خوشش نیامد، چون هنوز چیزی پایین نیامده بودم که جایی برای پایم نیافتم و باز هم تعادلم را از دست دادم و از همان ارتفاع حدود یک و نیم متری به پشت روی زمین افتادم. دردی حس نمی کردم ولی فقط نمی توانستم نفس بکشم. هرچه در توان داشتم را خرج کردم تا دمی بگیرم ولی نمی شد. هرچه اکسیژن در شش هایم بود به اتمام رسید و چیزی نمانده بود به خاطر هیچ و پوچ کارم تمام شود که ناگاه نفس بازگشت. واقعاً نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چو برمی آید مفرح ذات.
در روزها و ماه ها و سال های بعد هر وقت به کلاس سوم می رفتم و نگاهم به آن درخت می افتاد، همان چاق سلامتی را البته با حرارتی بیشتر با ایشان داشتم و از آن روز به بعد نام آن درخت را برای خودم ماموریت غیرممکن گذاشتم.
* گفتگویی بین شاه و همسرش در سریال افسانه سلطان و شبان
این بار برای رفتن به خانه برنامه ای دراز مدت ریختم. از همان ابتدای سال تحصیلی هر ماه مبلغی را کنار می گذاشتم تا در پایان امتحانات ثلث دوم، یک بار هم که شده، شب عید با کلاس به خانه برگردم. تصمیم داشتم از گرگان به تهران را با هواپیما بروم. از گرگان هفته ای سه پرواز به تهران برقرار بود. از همان دوران کودکی به پرواز و هواپیما بسیار علاقه داشتم، ولی افسوس که درسم آنقدر خوب نبود که بتوانم در خلبانی قبول شوم.
با توجه به صحبت های زیادی که درباره هواپیما می زدم، دوستان به این علاقه ام پی برده بودند. یک روز در مدرسه داشتم در مورد پروازی که برنامه ریزی کرده ام، صحبت می کردم. توضیح می دادم که هواپیمای آن فوکر 100 است و ساخت هلند، مسیر پروازی که از گرگان شروع می شود، به طور مستقیم تا دشت ناز ساری می رود، بعد گردش حدود نود درجه ای به جنوب و ادامه مسیر تا ده نمک و بعد چرخش به غرب و ورامین و آلفا آلفا و در نهایت هم فرود بر روی باند 29Lمهرآباد.
به قول معروف پز هم می دادم که قرار است سوار هواپیما شوم. در اوج صحبت هایم بودم که سید حمید پرسید با هواپیما از گرگان تا تهران چند ساعت طول می کشد؟ گفتم تا تهران حدود چهل و پنج دقیقه، خیلی جدی نگاهم کرد و گفت اینهمه پول می دهی برای چهل و پنج دقیقه، خوب پیاده برو. همه همکاران غرق در خندیدن بودند، خود سید هم لبخند معنی داری بر لب داشت، ولی من فقط آنها را نگاه می کردم.
به امتحانات ثلث دوم رسیدیم. هفته دوم اسفند بود، به آژانس مسافرتی که در فلکه اول تهرانپارس بود رفتم تا بلیط از گرگان به تهران را بگیرم. شلوغ بود و بسیاری برای سفر عید نوروز خود برنامه ریزی کرده بودند. یک نفر در قسمت پروازهای خارجی برای فرانکفورت بلیط می خواست و متصدی مربوطه حدود یک ربع با لبخندی ملیح در حال توضیح دادن بود، حتی برای آن مشتری نسکافه هم آوردند. نفر جلویی من هم پنج تا بلیط رفت و برگشت تهران مشهد می خواست و متصدی پرواز های داخلی هم با لبخندی بسیار شبیه لبخند همکارش در حال گپ و گفت با ایشان بود.
از این همه اتلاف وقت و صحبت های بی مورد که مرا بسیار معطل کرده بود، اعصابم به هم ریخته بود. وقتی هم اعتراض کردم، ابتدا خیلی مودبانه برخورد کردند، مرا به آرامش فراخواندند، ولی وقتی فهمیدند که پرواز داخلی آن هم برای مسیری کوتاه و تعداد یکی می خواهم، کمی در رفتارشان تغییر ایجاد شد، دیگر به حرف ها و اعتراض هایم چنان که باید و شاید توجه نمی کردند و همین حال مرا بسیار بد کرده بود.
خیلی دوست داشتم هواپیمایی هما باشد، ولی اصلاً هما به گرگان پرواز نداشت و تمام هواپیماها متعلق به شرکت آسمان بودند. ضمناً بر خلاف اطلاعاتی که کسب کرده بودم، هواپیما فوکر نبود و ATR72 بود، زیاد این هواپیما را نمی شناختم. متاسفانه دو پرواز دیگر گرگان فوکر بودند و درست همان پرواز که من می بایست آن را بگیرم از این نوع هواپیما بود.
متصدی فروش بلیط که خانم جوانی بود، با اکراه اطلاعات می داد و انگار داشت کار شاقی انجام می داد، گفتن چند کلمه در مورد نوع هواپیما و میزان سرعت آن و زمان طی کردن مسیر که کار سختی نبود، نمی دانم چرا هر وقت این خانم با اکراه چیزی می گفت، چهره لبخند به لب همکارش در توضیح کوچکترین جزئیات در مورد پرواز فرانکفورت به آن آقا جلوی چشمم نقش می بست. چاره ای نبود، بلیط را گرفتم و پس اندازی را که با خون و دل جمع کرده بودم را پرداختم. البته راضی بودم و خوشحال از اینکه بالاخره هواپیما سوار خواهم شد.
سه شنبه آخرین امتحان ثلث دوم بود و به جز من و آقای مدیر هیچ کدام از همکاران نیامده بودند، شب عید بود و هر کسی به دنبال مشکلات خودش بود. شب تنها در خانه فقط به فردا فکر می کردم که در هواپیما خواهم بود. چندین بار بلیط را نگاه کرده بودم تا مطمئن شوم که ساعت دقیق پرواز همان دو و نیم بعدازظهر است. انشالله فردا هرطور که شده ساعت دوازده تا یک به گرگان خواهم رسید. بیرون رفتم و هوا را بررسی کردم، ابری بود، با نگرانی رو به ابرها کردم و گفتم، این یک بار را همکاری کنید که داستان این بار با بقیه تفاوت بسیار دارد.
صبح که از خواب بیدار شدم و بیرون را نگاه کردم، باورم نمی شد. بغض کرده بودم و اصلاً این دانه های سپیدی را که همه جا نشسته بودند را دوست نداشتم. برف سنگینی آمده بود و همچنان هم داشت می بارید. دلواپس بودم که به پرواز نخواهم رسید. سریع از خانه بیرون زدم تا بتوانم با اولین سرویس مینی بوس روستا به شهر بروم. خدا خدا می کردم هر چقدر هم تاخیر داشته باشد، حدود ساعت یازده مرا به آزادشهر برساند. شب عید بود و همه می خواستند برای خرید عید به شهر بروند. با زحمت زیاد سوار مینی بوس اول شدم و مانند همیشه بعد از کلی معطلی با صلوات به راه افتاد.
در میانه های راه در پشت تلی از برف هایی که باد آنها را به وسط جاده ریخته بود گیر کردیم. دل تو دلم نبود. دوست نداشتم به هواپیما نرسم، هم از دست رفتن پولش برایم سخت بود و هم از دست دادن هواپیما، بعد از عمری خواستیم یک بار هم با تشریفات سفر کنیم. دو ساعت طول کشید تا با آمدن ماشین های راهداری راه باز شد. سرعت سیر مینی بوس در این وضعیت بسیار پایین بود. با نگرانی بسیار به آزادشهر رسیدم. آنجا هم سریع به فلکه الله رفتم تا با سواری به گرگان بروم. خوشبختانه ماشین زود گیر آوردم و هرچه بود، ساعت دوازده و نیم به گرگان رسیدم.
از دست این نگرانی خلاص شدم، ولی نگرانی دیگری سراغم آمد، در گرگان بارندگی نبود ولی هوا به شدت ابری بود و ارتفاع ابرها هم بسیار پایین بود، با این شرایط جوی ممکن بود پرواز را لغو کنند. بسیار شنیده بودم که پروازها به خاطر شرایط جوی لغو شده اند و در کشور ما به خاطر نبود وسایل ناوبری پیشرفته در فرودگاه های کوچکی مانند گرگان، متاسفانه آمار این گونه موارد بسیار زیاد است.
تصمیم گرفتم قبل از اینکه به فرودگاه گرگان که در مسیر آق قلا و نزدیک روستای محمدآباد است بروم، تماسی بگیرم و از بودن یا نبودن پرواز مطمئن شوم. از تلفن کارتی کنار ایستگاه جرجان به فرودگاه زنگ زدم و پرسیدم آیا پرواز گرگان به تهران برقرار است؟ پرسید کدام پرواز؟ مکثی کردم و گفتم مگر چند تا پرواز امروز از گرگان به تهران انجام می شود؟ خیلی خونسرد جواب داد یک پرواز که همین الآن هم هواپیما ابتدای باند است.
گفتم یعنی چه که ابتدای باند است؟ تازه رسیده است؟ با همان لحن خونسردش گفت: نه، همین حالا هم تیک آف کرد و رفت به سمت تهران. نفسم به شماره افتاده بود، این آقا چه می گوید؟ الآن که ساعت دوازده و نیم است و پرواز باید راس ساعت دو و نیم انجام شود. هرچه پشت تلفن گفتم که ساعت بلیط من دو و نیم است، چیز خاصی در جوابم نگفت. و در نهایت فرمودند تشریف بیاورید فرودگاه.
سریع یک ماشین دربست گرفتم و رفتم فرودگاه. وقتی رسیدم یک ربعی بود که هواپیما رفته بود و هیچ کس در سالن انتظار نبود، کلاً تمام فرودگاه در سکوتی عمیق به خواب رفته بود. هیچ بشری دیده نمی شد و همین اوضاع بسیار آزارم می داد. یک نفر را جلو نگهبانی یافتم و قضیه را به ایشان گفتم و راهنمایی خواستم.
مرا به سمت اتاق ترافیک آسمان هدایت کرد و گفت آنجا کسی هست که می تواند جواب مرا بدهد. خوشبختانه مسئول ترافیک شخصی بود که به دقت به صحبت هایم گوش کرد و از من بلیط را خواست. آن را به دقت بررسی کرد. همه چیز درست بود، شماره پرواز و شماره بلیط و .... و تنها ایرادش ساعت پرواز بود که به جای دوازده و نیم، دو و نیم ثبت شده بود.
به گفته مسئول ترافیک فرودگاه گرگان اشتباه انجام شده، متوجه صادر کننده بلیط است. می بایست قبل از نوشتن اطلاعات روی بلیط، موردی به نام Q را چک می کرده تا زمان دقیق پرواز را ثبت کند. انگار در چند روز قبل از اینکه من بلیط را بگیرم، تغییری در ساعت پرواز رخ داده بوده که متصدی از آن اطلاعی نداشته است. البته آقای مسئول ترافیک گفت، خطای این صادر کننده بلیط قابل قبول نیست، حتماً باید پیگیری و حتی شکایت کنم.
با اعصابی به هم ریخته از فرودگاه بیرون آمدم. باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. ماشین هم نبود. همه تاکسی ها رفته بودند. فرودگاه گرگان درست در بین مزارع قرار داشت به طوری که محوطه خود فرودگاه و باند پرواز هم در میان مزرعه قرار دارد. محیط بسیار زیبا و جالبی است ولی در این موقع من هیچ از این زیبایی ها نمی دیدم. فقط دوست داشتم از این محیطی که همیشه برایم دوست داشتنی بود هر چه زودتر فاصله بگیرم.
باز هم از تلفن کارتی داخل سالن فرودگاه با تاکسی تلفنی تماس گرفتم و چون ماشین نداشت، حدود یک ساعت بعد به ترمینال اتوبوس ها رسیدم. واقعاً حیف که هواپیما را از دست دادم. حال جواب همکاران را چه بدهم؟ البته خدا را شکر بعد از تعطیلات عید احتمال زیاد فراموش خواهند کرد. ولی دلم را چه کنم که شکسته بود. با یک اشتباه آن خانم، هم پولم از دستم رفت و هم آرزوی کوچکم.
جالب اینکه آنجا هم ماشین نبود. اولین سرویس به کرج بود و ساعت شش عصر. با خانه تماس گرفتم و موضوع را گفتم تا نگران من نشوند. در سالن سرد ترمینال روی صندلی های فلزی که دمایش در نقطه انجماد بود نشستم و به ساعت نگاه کردم. ساعت تازه دو و نیم بود. پیش خودم تخیل کردم که مثلاً حالا من در هواپیما نشسته ام و هواپیما هم ابتدای باند است. منتظر تیک آف و ارتفاع گرفتن بودم، دیدن خلیج گرگان از فراز آسمان چقدر می تواند لذت بخش باشد، ولی وقتی به خود آمدم، باز دیدم در سالنی هستم سرد و نمور.
در این سرما باید ساعت ها منتظر می ماندم تا اتوبوس حرکت کند و در این اوضاع جوی، خدا می داند کی به خانه خواهم رسید؟ وقتی به ساعت نگاه کردم باز هم به فکر فرو رفتم که اگر با هواپیما رفته بودم حالا حتماً خانه بودم، هرچقدر هم در ترافیک تهران گیر می کردم، در این ساعت صد در صد در خانه بود، ولی وقتی از آن فکر بیرون آمدم، خودم را چهارصد کیلومتر دورتر از خانه یافتم.
ساعت ده شب در کولاکی شدید در جاده هراز گیر افتادیم. پلیس هایی که راه را بسته بودند، خودشان از شدت سرما در ماشین هایشان بودند. بولدوزر راهداری آمد و مسیر را باز کرد، فقط به ماشین هایی که زنجیر چرخ داشتند اجازه عبور داده می شد. بنده خدا افسری را در آن نیمه های شب در آن اوضاع نابسامان دیدم که مقابل ماشینی ایستاده بود و راننده را به توقف امر می کرد و متاسفانه راننده که ماشینش هم زنجیر نداشت اصرار به رفتن داشت. کار به جایی کشید که افسر رفت تا پلاک ماشین را جدا کند.
وقتی در ترمینال تهران پارس از ماشین پیاده شدم، هوا دیگر روشن شده بود. کل دیشب را حتی پلک هم روی هم نگذاشته بودم. خستگی امانم را بریده بود ولی می بایست اول به آن آژانس هواپیمایی می رفتم تا هرآنچه در دل دارم نثارشان کنم. متاسفانه هنوز بسته بود. به خانه رفتم و بعد از خوردن صبحانه فقط خواستم چرتی بزنم که وقتی بیدار شدم ساعت چهار عصر بود.
رفتم سراغ آن آژانس هواپیمایی که بلیط را از آنجا خریده بودم. سراغ مسئول دفتر را گرفتم. نبود. گفتم منتظر می شوم تا بیاید. از احوالاتم پی برده بودند که اتفاق خاصی رخ داده است. یک از خانم ها که سرش خلوت بود جلو آمد و با لحنی مهربانانه گفت: پیشاپیش سال نو شما مبارک، امرتان را بفرمایید تا انجام دهم. با صدای بلند گفتم فقط با رئیس کار دارم. بنده خدا ترسید و سر جایش نشست.
رئیس آمد. خانم بود و همین اعصابم را بیشتر خرد کرد، چون انتظار داشتم مردی بیاید تا بتوانم کمی با او بلند صحبت کنم و تا حدی تخلیه شوم. موضوع را با عصبانیت گفتم .خیلی راحت جواب داد اشتباه شده است و امکان رخ دادن آن هم هست. فشار خونم زد بالا و هر چه در توان داشتم صرف کنترل خود کردم. هرچه می گفتم فقط جواب سربالا می داد.آخر سر هم با لحن تحقیر آمیزی به یکی از صندوق ها گفت که به این آقا، پول بلیطش را بدهید تا برود.
متاسفانه برخوردم به تعطیلات نوروز و دو هفته بعدی آن هم وامنان بودم. اواخر فروردین بود که به مهرآباد رفتم و یک راست رفتم سراغ ترافیک آسمان. ابتدا از اینکه حدود یک ماه از قضیه گذشته است ایراد گرفتند ولی مصر بر سر شکایتم ایستادم. بلیط را کنترل کردند و اشتباه آژانس را تایید کردند. هرچه گفتند به گرفتن پول بلیط قناعت کنم، نکردم و کار را تا پیش مسئول فروش آسمان کشاندم. با ترافیک گرگان هم تماس گرفتند و حضور من در آنجا تایید شد، آنقدر این موضوع عجیب و غریب بود که آن مسئول گرگان حتی بعد از یک ماه، بلافاصله یادش آمده بود.
یک روز تمام دوندگی کردم تا در نهایت نامه اخطار کتبی و نامه دریافت خسارت را گرفتم. دریافت خسارت تعیین کرده بود که دو برابر پول بلیط را به من بدهند ولی برای من مهمتر همان نامه اخطار کتبی بود که برای یک آژانس بسیار ناپسند است.
وقتی نامه ها را روی میز رئیس آژانس گذاشتم. دیدن آن چهره مغرور آن روز، حالا دیگر بسیار دیدنی بود. همان پول بلیط را گرفتم نه بیشتر و نه کمتر و در نهایت هم با لحنی تا حدی آمرانه گفتم: از این به بعد Q را هر لحظه چک کنید. همه که پرواز فرانکفورت ندارند.
حدود یک ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود و هنوز مشکل آب مدرسه حل نشده بود، هر دانش آموز بطری آبی به همراه داشت تا تشنگی اش را رفع کند، ولی برای دستشویی مشکل خیلی حادتر بود. همسایگان مدرسه با فراغ بال پذیرای بچه ها بودند. ولی این وضعیت تا کی باید به این صورت ادامه می یافت؟ آقای مدیر، کلی با اداره تماس گرفته و مکاتبه کرده بود ولی هیچ اقدامی از طرف اداره آموزش و پرورش انجام نشده بود.
آخر سر باز هم همت اهالی روستا بود که در یک روز جمعه که من هم در روستا بودم، جمع شدند و هر کس در حد توانش کمکی کرد و وسایل مورد نیاز خریداری شد و با حفاری و لوله کشی از رو، این مشکل حاد مدرسه برطرف شد. واقعاً املتی که یکی از همسایه ها آماده کرده بود، مزه ای پر معنی می داد. این همدلی و همکاری و به فکر دیگران بودند در اینجا به وفور مشاهده می شود. چند نفر از افرادی که به فکر حل مشکل مدرسه بودند، حتی دانش آموزی هم در مدرسه نداشتند و این اوج ایثار و فداکاری است.
شنبه وقتی دانش آموزان به مدرسه آمدند باورشان نمی شد که آب مدرسه وصل شده است. تقریباً همه دانش آموزان یک جرعه ای از شیرهای آبخوری نوشیدند و لبخند بر لبانشان نقش بست. زنگ تفریح دوم بود که ماشین اداره گرد و خاک کنان وارد حیاط مدرسه شد. پیش خودم فکر کردم این بار چگونه جواب ایرادات بنی اسرائیلی آنها را بدهم. هر بار که آمده بودند فقط نیمه خالی لیوان را دیده بودند .از همه چیز و همه کس ایراد می گیرند. دریغ از یک خسته نباشید.
سریع به کلاس رفتم تا روی ماهشان! را نبینم. نمی دانم چه شد که خیلی سریع رفتند. در زنگ تفریح بعدی وقتی وارد دفتر شدم، قیافه عبوس آقای مدیر مرا متعجب کرد. کمتر دیده بودم آقای مدیر ناراحت و عصبانی شود. تا خواستم چیزی بپرسم، خودش شروع کرد به بد و بیراه گفتن. بعد از یک ماه آمده اند و به جای دستت درد نکند از من فاکتورهای لوله ها و وسایلی که خریده ام را می خواهند، مگر شما پولش را داده اید که حالا فاکتور می خواهید. مگر شما مشکل را رفع کرده اید که حالا سندهای مالی آن را می خواهید.
سریع رفتم آبدارخانه و چند تا چایی ریختم و آوردم دفتر و یکی را به آقای مدیر تعارف کردم تا شاید با نوشیدن آن کمی آرامتر شود. خدا را شکر جواب داد و بعد از نوشیدن چای بر روی صندلی اش نشست و نگاهش در افق ها محو شد. کاملاً حق را به آقای مدیر می دادم. خودم شاهد بودم که دیروز چقدر زحمت کشید و همچون کارگری کارها را انجام می داد. این برخورد حقش نبود، ولی حیف که اداره متاسفانه این چیزها را نمی بیند، یا شاید نمی خواهد که ببیند.
آنقدر که عصبانیت آقای مدیر در کانون توجه بود، متوجه دستگاه نسبتاً بزرگ و تا حدی خاک گرفته کنار میزش نشدیم. یکی از همکاران گفت: این استنسیل از کجا آ مده است؟ آقای مدیر لبخند تلخی زد و گفت :خیر سرشان برای ما دستگاه تکثیر آورده اند، از قیافه اش معلوم است سالها در انباری یکی از مدارس شهر خاک خورده و حالا که یادشان آمده است، آورده اند برای ما. اصلاً مطمئن نیستم که کار می کند یا نه؟
چند نفری این دستگاه سنگین را به حیاط بردیم و هرکسی گوشه ای را تمیز می کرد. خاک تا اعماقش نفوذ کرده بود و نیاز به پمپ باد داشت، تا جایی که می شد با پف، خاک ها را خارج کردیم. نفسمان گرفت ولی آنچنان که باید و شاید تمیزی مشاهده نکردیم. از بس کار نکرده بود زنگ زده بود. ولی هر چه بود از آن جعبه چوبی بهتر بود. جعبه ای که تکثیر با آن جان آدمی را می گرفت.
روش کار این دستگاه عریض و طویل با همان جعبه چوبی تفاوت چندانی نداشت. مومی روی توپی آن وصل می شد، جوهر از پشتش پمپ می شد و نوشته ها روی کاغذ چاپ می شد. دسته ای داشت که با چرخاندن آن، این کار انجام می شد. ولی این دسته به سختی می چرخید و نیاز مبرم به روغن کاری داشت. به آقای مدیر گفتم، او هم هرچه مدرسه را گشت، روغن پیدا نکرد.
آقای مدیر یکی از بچه ها را که خانه آنها نزدیک مدرسه بود را صدا کرد و به داخل دفتر آورد. دانش آموز بنده خدا کاملاً شوکه شده بود و فقط یک دم می گفت آقا اجازه تقصیر ما نبود. آقای مدیر هم که اصلاً حوصله نداشت رو به دانش آموز کرد و گفت با این کارها کار ندارم، سریع می روی خانه و روغن چرخ می آوری. مگر نمی بینی دل و روده این دستگاه پخش شده است روی زمین. نیاز به روغن کاری دارد.
همین که کلمه روغن چرخ از زبان آقای مدیر جاری شد، رنگ از رخسار این بچه پرید و صورتش مانند گچ سفید شد. حتی نفس هم نمی کشید و همچون چوبی خشک فقط ایستاده بود و آقای مدیر را نگاه می کرد. بهت به همراه ترس را می شد در تمام اجزای بدن این بنده خدا دید. کاملاً وحشت زده فقط آقای مدیر را نگاه می کرد و هیچ حرکتی هم نمی کرد. این واکنش تعجب ما را برانگیخت ولی آقای مدیر را عصبانی کرد. برای بار دوم با صدایی بلند تر گفت برو خانه و روغن چرخ بیاور.
دانش آموز بنده خدا هر چه در توان داشت را جمع کرد و به زحمت این یک کلمه را گفت: نمی توانم. آقای مدیر هم بدون توجه به شرایط این بچه داد و بیداد راه انداخت و گفت مگر می شود نتوانی، هر کاری را که به عقل جن هم نمی رسد انجام می دهید، حالا یک کار کوچک برای مدرسه را نمی توانید انجام دهید. بروید از پدر مادرهایتان یاد بگیرید که اگر آنها نبودند مدرسه حالا حالا ها آب نداشت.
این برخورد مدیر باعث شد که دانش آموز نگون بخت ناگهان بزند زیر گریه. چنان اشکهایش سرازیر شده بود که انگار کسی از عزیزانش را از دست داده است. با توجه به شناختی که از او داشتم این گریه اصلاً برایم قابل قبول نبود. درست است که ریز نقش بود ولی شخصیت محکمی داشت. همین نگرانم کرد، گریه شدید این بچه حتماً دلیلی دارد که ما نمی دانیم.
تا خواستم واکنشی نشان دهم حسین دست او را گرفت و سریع از دفتر بیرون برد و وارد کلاس شدند، من هم پشت سرشان رفتم. هر دو سعی می کردیم او را آرام کنیم ولی حتی ذره ای از اشک ریختنش کم نمی شد. در میان آن همه اشک و گریه فقط تکرار می کرد آقا به خدا کار ما نیست. کار پدرمان هم نیست. آقا اجازه به ما رحم کنید. ما برای این کارها هنوز خیلی بچه ایم. ما زور زیاد نداریم. به خدا.
باز هم سریع به آبدار خانه رفتم و یک لیوان آب سرد برای این دانش آموز آوردم. اول نمی نوشید ولی با اصرار حسین جرعه جرعه تا ته لیوان را نوشید. همین تا حدی آرامش کرد. ولی هنوز چهره اش وحشت زده بود. با اشاره به حسین گفتم بگذار زمان بگذرد، کاری به کارش نداشته باشیم و بگذاریم هر وقت حالش بهتر شود به حیاط مدرسه برود. بعداً از او خواهیم پرسید. دانستن علت این واکنش واقعاً بریمان حیاتی بود. چه طور برای روغن چرخ این بچه زد زیر گریه.
خوشبختانه زنگ آخر با کلاس همان دانش آموز درس داشتم. وقتی زنگ خورد و دانش آموزان با هیاهوی همیشگی در حال فرار از مدرسه بودند. آن دانش آموز را صدا کردم و صبر کردم همه بروند. بعد از او خواستم تا علت آن گریه برای آوردن روغن چرخ را بگوید. باز ترس به چشمانش دوید ولی این بار توانست کمی خودش را کنترل کند. و شروع کرد به سخن گفتن.
آقا اجازه چند وقت پیش پدرم می خواست به تراکتور روغن چرخ بزند. چرخ عقب تراکتور را باز کرد. عمویم هم بود و من هم همانجا داشتم آنها را نگاه می کردم. جک را زیر تراکتور بردند و پیچ های چرخ را به سختی باز کردند. نمی دانم چه طور شد که چرخ افتاد روی پدرم. عمویم هر کاری کرد نتوانست چرخ را بلند کند. آقا اجازه می دانید که چرخ عقب تراکتور خیلی بزرگ است.
بعد آقا ما زدیم زیر گریه و همسایه ها چند نفری آمدند و به سختی چرخ را بلند کردند و پدرم را از زیر آن بیرون آوردند. بهداری گفت باید به شهر برود، اینجا نمی شود کاری انجام داد و پدرم آن شب رفت به شهر و چند روز بعد با دست گچ گرفته و پای باندپیچی شده به خانه آمد. هنوز هم دستش در گچ است و به سختی راه می رود. درد زیاد دارد.
به اینجاها که رسید باز قطرات اشکی بود که این بار آرام از گوشه چشمش جاری می شد. گفت آقا اجازه بابای ما با آن همه زوری که داشت نتوانست روغن چرخ را درست کند. اصلاً به جای روغنش نرسید و همان چرخ کارش را ساخت، تازه کارش به بیمارستان هم کشید. من با این قد کوتاه و زور کم چه طور می توانم روغن چرخ را برای آقای مدیر بیاورم. من حتماً له می شوم و می میرم.
دستی بر سرش کشیدم و با لبخندی گفتم. نگران نباش، منظور آقای مدیر آن چیزی که تو فکر می کردی نبود. البته تو هم حق داری بترسی. دیگر خیالت راحت باشد که نه من، نه آقای مدیر دیگر از شما چیزی نمی خواهیم. با لبخند به او نگاه می کردم که ناگاه باز هم از حالت ترس و ناراحتی به حالت بهتی متعجبانه تغییر وضعیت داد. فقط مستقیم در چشمانم نگاه می کرد. باز چه شده و این بچه باز چه چیزی را اشتباه فهمیده است؟ کمی تکانش دادم و صدایش کردم تا از این حالت خارج شود.
صدای آقای مدیر که مرا صدا می زد را شنیدم که می گفت ول کن این ریاضی را بیا که می خواهم در حیاط را قفل کنم. به پشتش زدم و دستم را به سوی بردم تا خداحافظی کنیم. با دستی لرزان دستم را گرفت. ضربان قلبش را در دستش احساس می کردم. بعد سریع به سمت در کلاس رفت. همانجا مقابل در کلاس ایستاد و با همان نگاه متعجبانه و معصومانه به من نگریست و فقط گفت آقا اجازه شما هم که مهربانید. در کلاس اصلاً اینجوری نیستید. بعد دوید و رفت.
چقدر دنیای این بچه ها معصومانه و کودکانه است. وقتی دویدن او را در حیاط مدرسه می دیدم کاملاً احساس می کردم در حال پرواز است. واقعاً چقدر مسئولیت ما سخت است. ولی این جمله آخرش همچنان در من ماند. حیف که این بچه ها در این سن، فلسفه رفتار مرا نمی فهمند و شاید سالها بعد به آن برسند. البته شاید.
بارندگی دیروز چنان طراوتی به طبیعت بخشیده بود که حد و حصری نداشت. به هرچه می نگریستم شادابی از درونش می تراوید. هوا هم عالی بود، میزان شفافیتش آنقدر زیاد بود که در دوردست ها هم می شد همه چیز را به وضوح دید. مگر می شود در این شرایط در خانه ماند. جمعه بود و کل روز را فرصت داشتم تا در دل این طبیعت زیبا گلگشتی بزنم و هرآنچه انرژی مثبت در طبیعت هست را در حد توانم کسب کنم. کوله را گرفتم و از خانه بیرون زدم.
این بار تصمیم گرفتم مسیری را بروم که تا به حال نرفته ام. در سمت شرق روستا کوه بلندی قرار دارد به نام «بوقوتو»، که در شش ماهه دوم سال قله اش اغلب پوشیده از برف است. یک بار با نصرالله که از همکاران و دوستان بود، دو نفره فتحش کرده بودیم. نصرالله اهل وامنان بود و به خوبی مسیر را می شناخت. به ظاهرش نمی آمد که اینقدر سخت و طولانی باشد. کاملاً یک روز وقت گذاشتیم تا به بالای آن برویم و گشت و گذاری کنیم و برگردیم.
در آن صعود به یاد ماندنی، وقتی به بالای قله رسیدم، چشمم به دره ای عمیق افتاد که در ضلع غربی این کوه بزرگ قرار داشت. این دره ی عمیق چنان زیبا و وهم انگیز بود که همانجا مرا مجذوب خود کرد، از همان روز تصمیم گرفتم یک بار هم که شده سری به این دره ناشناخته بزنم و عجایبش را از نزدیک ببینم.
امروز همان روز بود، این هوای بهاری با این همه شادابی و سرزندگی بهترین شرایط را برای رفتن به آن دره فراهم کرده بود. ساعت هفت صبح بود و وقت هم بسیار داشتم. به یاد داشتم برای رفتن به « بوقوتو» همان مسیر « شانه وین » را باید در پیش می گرفتم. پس جاده خاکی و باریک کنار مدرسه را که در منتها الیه شرق روستا بود را انتخاب کردم و به سمت هدفی تا حدی نامعلوم به راه افتادم.
در مسیر وقتی چشمم به درختان افتاد، کاملاً معلوم بود که تازه از خواب زمستانی بیدار شده اند و با باران دیشب سر و صورت خود را شسته اند و قبراق و سرحال در حال آماده شدن برای فعالیت روزانه هستند. باد آرامی برگ های سپیدارها را که بسیار هم منظم هستند را با نوایی بسیار ملایم نوازش می کرد. صدای این رقص والس گونه برگ ها به همراه چهچهه پرندگان که می شد مست بودنشان را از صدایشان فهمید، موسیقی متنی بس عالی بر روی این تصاویر زیبا بود.
هوا هنوز ته مانده ای از زمستان به همراه داشت و کمی سرد بود، ولی بودن آفتاب عالم تاب، که مردانه می تابید امیدی بود که می شد به آن متوسل گشت و روزی خوب را متصور شد. چندین بار این مسیر را آمده ام و تقریباً آن را می شناسم. در آخرین پیچش شیبی نفس گیر دارد که با گذر از آن سواد شانه وین ظاهر می شود. چشمه ای مهربان هم درست بالای شیب هست که رهگذرانی را که به خاطر گذر از این مسیر صعب تشنه هستند را سیراب کند.
وقتی به «شانه وین» رسیدم، مانند همیشه سکوتش واقعاً مسحور کننده بود. همیشه این مکان را دوست داشتم و هر وقت فرصتی می یافتم به اینجا می آمدم. چندین بار هم مستقیم از مدرسه به اینجا آمده بودم و غروب با چشمانی و ذهنی سیر ولی شکمی گرسنه و تشنه به خانه برگشته بودم. با کمی جستجو در زیر کوه بزرگ بوقوتو دره ای را که از آن بالا دیده بودم را یافتم. سلامی عرض کردم و به ایشان گفتم که گفته بودم که خدمت خواهم رسید. البته برای اینکه به بوقوتو هم بر نخورد سلام قرایی هم خدمت ایشان کردم و از هیبتش تعریف کردم که واقعاً سترگ و ستودنی است.
وارد دره شدم، درختانش با شانه وین کمی فرق داشت، بسیار تنومندتر و بلندتر بود، احساس می کردم برای اینکه بتوانند در این دره زندگی کنند یا زنده بمانند اینقدر قدرتمند و با هیبت شده اند. مسیری را نمی یافتم تا کمی کار برایم ساده تر شود. مجبور بودم از میان این غولان ترسناک عبور کنم. هرچه جلو تر می رفتم دره تنگ تر می شد و ارتفاع و قطر درختان بیشتر. ضمناً شیب هم چنان زیاد شده بود که بیشتر سُر می خوردم تا اینکه راه بروم.
در بیشتر دره های اطراف که کم و بیش به آنها سر زده بودم، درست در وسط آن رودخانه ای بود که با شیبی ملایم به سمت پایین می رفت. و همان بهترین راهنما برای رفتن و بازگشتن بود. ولی این دره رودخانه ای نداشت، آنقدر دیواره های دره به هم نزدیک شده بودند که احساس می کردم در حال پرس شدن بین آن ها هستم. هوا هم تاریک شده بود و هیچ خبری از آفتاب نبود. امروز تنها امید من همان آفتاب بود که ندیدنش تزلزلی وصف ناپذیر در جان من انداخت.
احساس می کردم در این دره همه چیز متوقف شده است. سکون و ایستایی را می شد حتی در درختانش هم دید. انگار سالهاست با همین هیبت اینجا ایستاده اند و هیچ بنی بشری را ندیده اند. به سلام هایم هم هیچ التفاتی نمی کردند، پیش خودم گفتم کمی دوستانه رفتار کنم، شاید وضعیت بهتر شود. به یکی از همین درختان عظیم نزدیک شدم و به پهلویش زدم و گفتم چطوری برادر؟ خسته نباشی از سالها ایستادن. خدا قوت. نگاهش از تعجب به ترس بدل شد و فکر کرد می خواهم آسیبی به او بزنم. لبخندی زدم و گفتم من از آن انسانهایی که شما از آنها می ترسید نیستم. زیاد خطرناک نیستم. ولی خداییش شما و این دره تان بسیار عجیب و غریب و خطرناک هستید.
هر چه می رفتم به انتهای دره نمی رسیدم. وقتی سعی می کردم به دوردستها نگاهی بیندازم تا تخمینی از مسافت یا عمق داشته باشم، این درختان تنومند همچون سدی در برابر دیدگانم ظاهر می شدند. نمی دانم چرا به فکر بینهایت افتادم. همیشه از این واژه می ترسم و هر وقت به آن فکر می کنم درونم می لرزد. حال که تنها در دره ای عجیب هستم، این فکر به ذهنم آمده و اوضاعم را تا حدی به هم ریخته است. وقتی به بالای دره هم نگاه کردم تا ببینم چقدر آمده ام باز هم چیزی ندیدم، و دیگر ترس بود که به سراغم آمده بود.
چقدر بی گدار به آب زده بودم. هیچکس از آمدنم به اینجا مطلع نبود و اگر بلایی در این دره مخوف بر سرم می آمد، تا روزها که نه!، ماهها و شاید هم سالها هیچ کس حتی پیکر بی جان مرا نیز نمی توانست پیدا کند. احتمالاً اگر خوراک جانوران نمی شدم، تجزیه می شدم و خوراک این درختان هولناک می شدم. ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و به ساعت نگاه کردم. ساعت یازده بود، همین برایم قوت قلبی شد که هنوز وقت زیاد دارم. پس بهتر است برگردم. هر طور شده با چنگ و دندان خودم را به بالای دره و شانه وین می رسانم.
بالا رفتن در این دره بسیار بسیار دشوار بود. شیب تند و نبودن مسیری مشخص کار را بسیار دشوار می کرد. هنوز چند قدمی بالا نرفته بودم که صدای خش خشی را از بالاتر شنیدم. چه می توانست باشد؟ این درختان سترگ هم که نمی گذاشتند چیزی ببینم. صدا بیشتر و نزدیک تر می شد. چیزی نمی دیدم ولی حسی کاملاً غریزی به من فرمان داد به سمت پایین که راحت تر است فرار کنم.
از بین درختان به شکل مارپیچ به سمت پایین به راه افتادم. دیگر عضلاتم در اختیارم نبودند و هرچه می گذشت سرعتم بیشتر می شد. در این شیب تند اگر سرعتم از این بیشتر می شد، همچون قطاری افسار گسیخته می شدم که از ریل خارج شده است. برای اینکه به آن وضعیت دچار نشوم. یکی از درختان بزرگ را هدف گرفتم و با کمی دقت خودم را به آن کوفتم. خزه هایش نگذاشت زیاد درد بکشم ولی چهره عصبانی درخت را نمی دانستم چگونه پاسخ دهم. دیگر صدایی نمی شنیدم و همین خیالم را راحت کرد. درست است نمی دانستم چه بود ولی این فرار هم دست من نبود. کاملاً اسیر سیستم عصبی پاراسمپاتیک بودم.
از دست صدا خلاص شده بودم ولی در مصیبتی بزرگ تر گیر افتاده بودم. این دره چرا تمام نمی شود. اصلاً من کجا هستم؟ چرا هیچ نشانی از آدمیت در اینجا نیست. چقدر اینجا بکر و دست نخورده است. ترسی که بر من غالب شده بود نگذاشت تا از این بکری خوشحال شوم. واقعاً چرا هرجا انسان پا می گذارد، خرابی به بار می آورد. طبیعت میلیونها سال با نظام خودش در حال زندگی است. ما در عرض چند سال این گنجینه بی بدیل را به تلی از مخروبه بدل می کنیم.
دیگر نه جانی داشتم که بهراسم و نه توانی که بلرزم. مانده بودم تنها در مکانی بعید و عجیب. در اوج ناامیدی صدای تراکتوری که با زحمت بسیار داشت می رفت به گوشم رسید. در سکوت محض که موسیقی زیبای طبیعت است همیشه این صداها آزارم می داد، به نظرم هارمونی طبیعت را به هم می ریخت. ولی حالا داستان فرق می کند، صدایش چنان برایم دلنشین بود که غیر قابل وصف است.
کمی که به پایین تر رفتم، این دره که برایم حکم بینهایت داشت ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای پایان یافت. با دیدن جاده ای بسیار باریک که درست مقابلم بود، و از انتهای این دره عجیب می گذشت، احساس می کردم قلبم تازه به تپش افتاده است. احساس گرمی می کردم. تراکتوری را که صدایش را شنیده بودم هنوز نرسیده بود و داشت با زحمت و مشقت بسیار، بالا می آمد. منتظرش ماندم تا این موجود نجات بخش مرا از این مهلکه نجات دهد.
سه تا پیرمرد روی تراکتور نشسته بودند و هر سه با دیدن من متعجب شدند. تراکتور متوقف شد و با اشاره آنها من هم سوار شدم و روی سپر بزرگ چرخ عقب نشستم. به نظرم بهترین وسیله نقلیه در دنیا تراکتور است. بعد از سلام و احوال پرسی، از من جویا شدند که هستم و اینجا چه می کنم؟ وقتی گفتم دبیر هستم و از وامنان آمده ام. با مکثی طولانی به هم نگاه کردند و بعد ناگهانی هر سه با تمام قوا به من تاختند که چرا تنها هستم و حتی هیچ وسیله دفاعی هم ندارم.
فرصت نمی دادند که جواب دهم و مسلسل وار مرا مورد عنایت قرار می دادند. آنقدر سرم داد کشیدند که واقعاً عصبانی شدم. ناگهان گفتم مگر من چه کار خطایی انجام داده ام که این طور بر من می تازید. دزدی کرده ام یا کسی را زده ام؟ من بی پناه بعد از این همه پیاده روی و ترس و وحشت به شما پناه آورده ام و حالا شما اینگونه با من رفتار می کنید. نگاه دارید که می خواهم پیاده شوم.
منتظر برخورد بهتری بودم ولی اوضاع زیاد تغییر نکرد و اصلاً به حرف هایم توجه نکردند، تنها اتفاق مثبت این بود که ساکت شدند و همچنان به راهشان ادامه دادند. جرات نمی کردم بپرسم کجا می روید. چنان اخمهایشان در هم بود که انگار مجرم گرفته اند. حدود یک ربعی بود که سکوت حکم فرما بود. کمی که آرام تر شدند با لحنی ملایم تر گفتند که کار بسیار خطرناکی انجام داده ام. در این منطقه تنها رفتن جایز نیست. حرفشان را تایید کردم و گفتم به حساب جوانی و جاهلی من بگذارید.
نگران بازگشت بودم، پرسیدم کجا می رویم؟ آقای راننده گفت: به چمانی می رویم. امشب را میهمان ما باش و فردا صبح از همان سمت شانه وین به وامنان بازگرد. تا گفتند چمانی گل از گلم شکفت، چون آنجا را بلد بودم و قبلاً رفته بودم، داستان آن ناهار و مرغ و پذیرایی مهربانانه. خوشبختانه از چمانی تا شانه وین و وامنان مسیری مال رو و مشخص دارد.
ساعت دو به چمانی رسیدیم. هرچه اصرار کردند نرفتم. و گفتم راه را می دانم و سریع خود را به وامنان می رسانم. با اکراه راضی شدند. فقط تکه نانی برایم آوردند تا حداقل چیزی برای خوردن داشته باشم. البته نان که نبود، بیشتر شبیه یک کیک بسیار زیبا بود. عطرش همانجا مرا گرفت. یک تکه جدا کردم و وقتی در دهانم گذاشتم در همان دم ذوب شد و مزه اش کل وجودم را گرفت.
وقتی می خواستم خداحافظی کنم، یکی از آن سه پیرمرد به نزدیک من آمد و گفت وقتی درون دره «زو» بودی چیزی هم دیدی؟ آنجا فهمیدم نام این دره «زو» است. گفتم چیزی ندیدم ولی صدایی شنیدم که بسیار ترسیدم و فرار کردم. به پشتم زد و گفت کار خوبی کردی. از این سوالش چیزی دستگیرم نشد، ولی چون برای بازگشت عجله داشتم زیاد پیگیر نشدم.
وقتی از روستا فاصله گرفتم و به بالای یال اصلی رسیدم و شانه وین را دیدم خیالم راحت شد. نشستم و کنسرو لوبیا را باز کردم با آن نان بسیار لذیذی که به من داده بودند، ناهار جانانه ای خوردم. آنقدر اتفاقات عجیب و غریب برایم رخ داده بود که اصلاً فرصت نکرده بودم احساس گرسنگی کنم. حالا که همه چیز به حالت اولیه برگشته بود، مانند گرسنگان آفریقایی در حال خوردن نان و سر کشیدن قوطی کنسرو بودم.
عصر که به خانه برگشتم. آقا سید که صاحبخانه ما بود، در حال خوراک دادن به گاوها بود. تا مرا دید با تعجب پرسید، از صبح خبری از شما نیست. این بار کجا رفته بودی؟ حتماً باز هم چشمه اجاق یا شانه وین. وقتی قضیه را برای ایشان هم تعریف کردم، او هم مانند آن سه پیرمرد برآشفت و مرا به باد انتقاد گرفت. واقعاً بر من مسجل شد که کار اشتباهی انجام داده ام. آقا سید زودتر از آن سه پیرمرد آرام شد و از من قول خواست از این به بعد هرجا که می خواهم بروم را حتماً به او بگویم تا بداند.
وقتی می خواستم از پله ها بالا بروم سید رو به من کرد و گفت راستی در دره «زو» چیزی ندیدی؟ گفتم نه ولی صدایی شنیدم. برایم جالب بود که ایشان همان سوال آن پیرمرد را از من پرسید. دیگر نمی توانستم جلوی حس کنجکاوی ام را بگیرم. پرسیدم چه طور مگر؟ سید لبخندی زد و گفت آن دره به دره خرس ها مشهور است. آن صدایی هم که شنیده ای حتماً خرس بوده.
آن شب تا صبح چراغ اتاق روشن بود و با وجود خستگی بسیار نتوانستم خواب راحتی داشته باشم.
این بار تصمیم گرفتم در رفت و آمدم طرحی نو در اندازم. همیشه از تهران با قطار شب رو راه می افتادم و صبح زود می رسیدم گرگان. در ضلع غربی میدان شهرداری یک بستنی فروشی بود که صبح ها فرنی می فروخت، یک پیاله فرنی داغ با نصف نان قلاچ در آن هوای سرد واقعاً می چسبید. همین برای کل روزم که می بایست به نراب برسم کفایت می کرد. با مینی بوس ها حدود ساعت نه تا ده به آزادشهر می رسیدم و تا ساعت یازده و نیم که با مدیر مدرسه نراب قرار داشتم، در خیابان ها پرسه می زدم. خوشبختانه آقای مدیر پراید داشت. برای بازگشت هم بعد از دوهفته خودم را با هزار بدبختی به گرگان می رساندم و با همان قطار شب رو به تهران بازمی گشتم.
این طرح نو زمانی به فکرم خطور کرد که در ایستگاه راه آهن تهران چشمم به برنامه حرکت قطارها افتاد. قطاری از تهران ساعت پنج و نیم صبح حرکت می کند و ساعت یازده به شاهرود می رسد. قطاری محلی که مقصد آن شاهرود است و از آنجا اندکی هم جلوتر نمی رود. پس اگر شنبه ساعت یازده به شاهرود برسم و بتوانم تا ساعت دوازده تا دوازده و نیم خودم را به تیل آباد برسانم، می توانم با آقای مدیر تا نراب بروم.
اصل مهم در این طرح تنظیم زمان بود. مسئله اول رسیدن به موقع قطار به شاهرود است. در این سالها با تاخیرهای بسیار طولانی قطارها مواجه بودم. ولی کمی که بررسی کردم، فهمیدم خط مشهد کمتر تاخیر دارد، زیرا کل مسیر دوخطه است و نیازی به طلاقی نیست. مسئله دوم رسیدن به تیل آباد حدود ساعت دوازده و نیم بود. امیدوار بودم برسم، زیرا مسیر شاهرود تا گردنه خوش ییلاق کفی است و از آنجا هم تا تیل آباد سرازیر. پس اگر کمی شانس یاری ام کند می توانم این طرح نو را عملی کنم و اگر جواب داد زین پس اینگونه از تهران به نراب تردد کنم.
صبح ساعت چهار از خانه بیرون زدم، مادرم با نگاهی غمبار و پر از نگرانی بدرقه ام کرد، نگاهی که هیچ گاه مرا آسوده نمی گذاشت، ای کاش می شد به خاطر مادرم هم شده به جایی نزدیکتر جهت خدمت می آمدم. از خانه ما تا چهار راه تهران پارس راه بسیار بود، پیاده نمی شد رفت ولی در این ساعت وسیله هم نبود. خیابان جشنواره را به سمت جنوب رفتم تا حداقل به خیابان دماوند برسم و از آن طرف به سمت چهار راه تهرانپارس بروم. خدا را شکر پاکبانی که سوار بر موتور بود به پستم خورد و مرا با مهربانی به آنجا برد.
بهترین مسیر در این زمان که هیچ واحدی نبود، سه راه افسریه و میدان بهمن و بعد راه آهن بود، خدا را شکر تا سه راه افسریه و از آنجا هم تا میدان بهمن یا همان کشتارگاه سابق خیلی راحت ماشین گیر آوردم، سواری ها مانند روز در نوبت ایستاده بودند. ضمناً خبری از ترافیک نبود و ماشین ها با حداکثر سرعت می رفتند. ولی از میدان بهمن را تا راه آهن مجبور شدم پیاده بروم، البته مسیرش کوتاه بود و حدود ساعت پنج و ربع به ایستگاه راه آهن رسیدم. همیشه ایستگاه را مملو از مسافر می دیدم ولی حالا سوت و کور بود.
وقتی به سکوی مورد نظر رسیدم، قطاری در آنطرف سکو همزمان با من رسید و آرام گرفت. خستگی را می شد از صدا و چهره سیه چرده لکوموتیوش فهمید. وقتی به تابلو آن نگریستم شعفی جانانه به من دست داد. قطار گرگان به تهران بود. به این رفیق قدیمی ام سلامی کردم و خسته نباشید جانانه ای گفتم و بعد از کلی چاق سلامتی به پهلویش زدم و گفتم حق داری خسته باشی، سه خط طلا را پشت سرگذاشته ای. البته این را بدان که هر قطاری لیاقت ندارد که در آن خط باشد. پس بدان جایگاهت بسیار والاست. با بخار بسیاری که از خودش متصاعد کرد، تشکری کرد و من هم خداحافظی کردم و سوار قطار شاهرود شدم.
این قطار اتوبوسی بود و کلاً با آن قطارهای کوپه ای که من با آن مسافرت می کردم متفاوت بود. نصف صندلی ها رو به مقابل و نصف دیگر آنها رو به پشت بود. این چیدمان در نگاه اول برایم عجیب بود ولی وقتی کمی فکر کردم، به این نوع چیدمان حق دادم. زیرا همه ایستگاه ها مانند گرگان مسیر دایره ای ندارند که کل قطار جهتش را برگرداند. معمولاً دیزل را جدا می کنند و در سینی دوار که آنهم در بعضی ایستگاه ها است جهتش را عوض می کنند و به سمت دیگر قطار می بندند. پس این واگن ها می بایست هر دو طرف را مد نظر داشته باشند.
قطار به راه افتاد و در همین شروع، خودی نشان داد، سرعتش خوب بود، اصلاً با قطار گرگان قابل مقایسه نبود. همین امیدوارم کرد که به موقع به شاهرود برسم. خط گرگان و خط مشهد از تهران تا گرمسار مشترک هستند. در این ایستگاه مسیر دو شعبه می شود، یکی به سمت ایستگاه بن کوه و مسیر شمال می رود و دیگری هم به سمت ایستگاه یاتری و مسیر مشهد می رود. من تا به حال مسیر مشهد را با قطار طی نکرده بودم.
از همان زمانی که از گرمسار خارج شدیم من فقط بیرون را نگاه می کردم. واقعاً گذر از میان بیابان زیبایی های خاص خودش را دارد. خوبی مسیر قطار این است که بکرتر است و در اطراف آن کمتر سازه های بیقواره مشاهده می شود. وقتی از شهر خارج می شود یا از دل مزارع می گذرد یا از کنار باغ ها، اینجا هم از دل کویر می گذرد. من که چشمانم با دیدن کوه ها و تپه ها لذت می بَرَد، حال با دیدن این کویر هم حظی وافر می بُرد.
چنان غرق دیدن بیرون بودم که ساعت را فراموش کردم. گرسنگی بود که به من فهماند چند ساعتی گذشته است. مادرم دو تا ساندویچ نان و پنیر و گردو، آن هم با لواش برایم گذاشته بود. آنقدر استوانه اش دقیق بود و در کیسه فریزر کاملاً بسته بندی شده بود که دلم نمی آمد آن را بخورم. تنها مشکلم نبود چای بود، چاره ای نبود و گرسنگی امانم را بریده بود. پیش خود گفتم ای کاش این قطار هم مانند همه قطارها بوفه و چای داشت.
می خواستم اولین گاز را بر این ساندویچ زیبا و خوشمزه بزنم که صدایی در واگن طنین انداز شد، هر که چای می خواهد بگوید. باورم نمی شد، دو نفر که یکی کلی لیوان یک بار مصرف کاغذی و یک کتری بزرگ در دست داشت به همراه فرد دیگری که پلاستیکی پر از چای نپتون و قندهای بسته بندی شده مخصوص راه آهن که از کودکی آنها را می شناسم، داشت وارد واگن ما شدند. بهت مرا فرا گرفته بود و در دل می گفتم ای کاش چیز بهتری آرزو می کردم.
به جای یک بسته دوتایی قند حبه، دو بسته دوتایی گرفتم و چای را به غایت شیرین ساختم. سرعت بالای قطار و لرزش کمش نشان از سلامت ریل ها و تراورس ها می داد. به همین خاطر لیوان چای که در روی میز تاشو مقابلم گذاشته بودم، اصلاً نمی ریخت. دیدن صحرایی لم یزرع ولی زیبا و خوردن نان و پنیر و گردویی به شدت لذیذ و چای شیرینی داغ همه چیز را برای داشتن یک حس خوب مهیا کرده بود. ساندویچ اول به پایان رسید و به سراغ دومی رفتم.
چشمانم از قاب های زیبای کویری تغذیه می کرد و درونم هم از این ساندویچ خوشمزه. در حال نوشیدن چای بودم که ناگاه صحنه مقابل تاریک شد و تکانی شدید قطار را به لرزه انداخت و بعد از چند ثانیه همه چیز به حالت اولش برگشت. شوکه شده بودم و این ضربه ناگهانی باعث شده بود مقداری از چای به روی لباسم بریزد. اول نفهمیدم چه بود ولی در بار دومی که اتفاق افتاد فهمیدم قطار دیگری است که در خلاف جهت ما حرکت می کند . به خاطر سرعت بالا هر دو قطار و جهت عکس هم، این اتفاق با این شتاب رخ می دهد.
فکر می کردم از گرمسار تا شاهرود فقط سه چهار تا ایستگاه باشد. سمنان و دامغان و دو تا ایستگاه کوچک دیگر، ولی وقتی شمردم از گرمسار تا شاهرود دقیقاً هفده ایستگاه بود. سرعت قطار خوب بود ولی بنده خدا تا کمی دور می گرفت یا باید سرعتش را کم می کرد که فقط میله عبور را بگیرد یا کاملاً توقف می کرد. همین موارد کمی مضطربم کرد که شاید دیر به شاهرود برسم.
ساعت یک ربع به یازده در ایستگاه شاهرود بودم. واقعاً این قطار با این همه توقف خیلی خوب آمد. فکر می کنم اگر توقف ها نبود یک ساعت زودتر می رسید. همان مقابل ایستگاه یک تاکسی گرفتم و سریع خودم را به سرچشمه رساندم. از مینی بوس خبری نبود ولی یک سمند زرد که رنگ و رویش نشان می داد کاملاً نو است ایستاده بود. تا خواستم چیزی بگویم، راننده آن که مقابل صندوق عقب ماشین ایستاده بود گفت سریع سوار شو که نیم ساعت معطل شماییم.
وقتی به راه افتاد اصلاً باورم نمی شد که همه چیز طبق برنامه ام در حال اجرا است. با این وضعیت زودتر از دوازده و نیم به تیل آباد خواهم رسید، و همین بسیار آرامم کرد. باز شروع کردم به دیدن مناظر زیبا اطراف. در همین سه چهار روز که به خانه رفته بودم، دلم برای این کوه ها و برفهایشان تنگ شده بود. از دور سلامی خدمتشان عرض کردم و منتظر خوش آمدگویی آنها بودم.
راننده و نفر جلویی داشتند در مورد ماشین سمند صحبت می کردند. آقای راننده گفت ماشین را حدود دو ماهی است خریده است. صفر است و از کمپانی گرفته است. با آب و تاب بسیار داشت از مزایایش تعریف می کرد . البته من کمتر سوار سمند شده بودم. ولی سه نفری که در عقب نشسته بودیم خیلی راحت بودیم. ضمناً حرکت ماشین هم نرم بود، تنها ایرادش این بود که صدای موتور زیاد به درون ماشین می آمد. در میان بحثشان نفر جلویی گفت من شنیده ام که اگر سرعت سمند به نزدیک 200 کیلومتر بر ساعت برسد، صدایی پخش می شود که می گوید: این است خودروی ملی.
راننده در سکوتی معنی دار فرو رفت و بعد از چند دقیقه فقط گفت محکم بنشینید. پایش را گذاشت روی گاز و در مسیر تقریباً مستقیم پیش رو سرعت ماشین را به صورت سرسام آوری زیاد کرد. تمام اجزای ماشین در حال لرزیدن بود. وقتی از شیشه کناری به بیرون نگاه می کردم همه چیز مانند برق و باد از مقابل دیدگانم می گذشت. من که وسط نشسته بودم جایی را برای گرفتن نداشتم. ترس عجیبی بر من غالب شد. به زحمت نگاهی به سرعت سنج ماشین انداختم، 160 بود و هنوز مانده بود تا برسد به 200.
همه در ماشین ساکت بودند و منتظر بودند تا نتیجه این آزمایش را ببیند، وقتی از یک ناهمواری جاده عبور کردیم من کاملاً حس تعلیق در هوا را حس کردم. آنقدر ماشین می لرزید که نمی توانستم سرعت سنج را ببینم، فکر کنم در این مسیر مستقیم، سرعت به نزدیک 200 رسیده بود که راننده با عصبانیت می گفت پس چرا نمی گوید خودرو ملی! از هیچکس و مخصوصاً همان آقای جلویی که این موضوع را مطرح کرده بود، صدایی برنمی خواست.
نمی دانم چند ثانیه با این حداکثر سرعت در حرکت بودیم، در نهایت آقای راننده پایش را از روی پدال گاز برداشت و گفت اینهمه به ماشین فشار آوردم و آخرش هیچ.گفتم: آخر کجای دنیا خودرو ساز راننده را تشویق می کند که با سرعت بالا رانندگی کند. در کشور ما که سالانه هزاران نفر در سوانح رانندگی جان می دهند آیا این کار معقول است؟ بیشترین سرعت در آزاد راه ها است که حداکثر 120 کیلومتر در ساعت است. در آینه اخم آلود نگاهم کرد و گفت: این را زودتر می گفتی تا ما خام این آقای بغل دستی نشویم.
البته در دلم تا حدی هم خرسند بودم چون این سرعت مرا زودتر به تیل آباد می رساند و احتمال رسیدن به ماشین آقای مدیر را زیادتر می کرد. ولی خدایی اش ترسیده بودم، اگر کوچکترین انحرافی در فرمان ایجاد می شد یا سنگی زیر چرخ می رفت، می بایست ما را با انبر از لای آهن پاره ها جدا کنند.
به بالای گردنه که رسیدیم درست کنار راهدارخانه ماشین پلیسی ایستاده بود. سریع سربازی از آن پیاده شد و علامت ایست را جلوی ماشین ما گرفت. راننده لبخندی زد و گفت نگران نباشید، مدارکم کامل است و هیچ مشکلی نیست. پیاده شد و رفت به سمت ماشین پلیس، از دور که نگاه می کردم تغییر حالت راننده کاملاً مشهود بود. فقط داشت انکار می کرد و سر و دستش را به سمت بالا پرتاب می کرد. افسر هم از داخل ماشین تکان نمی خورد و داشت می نوشت.
بعد از مدتی راننده بازگشت و رو به ما چهار نفر کرد و گفت پیاده شوید که کارمان گیر است. وقتی پیاده شدم نزدیک بود باد مرا ببرد. سرما هم ناگهان به درونم نفوذ کرد و بی اختیار شروع کردم به لرزیدن. وقتی همه پیاده شدیم آقای راننده رفت سراغ نفر جلویی و با خشم بسیار گفت: این هم نتیجه خودرو ملی، علاوه بر جریمه خودرو هم توقیف شد. نمی دانم کجای جاده ماشین پلیس بوده که وضعیت ما را به این جا مخابره کرده و حالا باید کلی دردسر بکشیم.
سه مسافر دیگر به کنار ماشین پلیس رفتند و شروع کردند به عجز و لابه که ما مسافر هستیم و کار داریم و ... صدای افسر درون ماشین را شنیدم که می گفت: نرسیدن به کارتان بهتر است از مردن. همینجا باشید تا با ماشین های گذری راهیتان کنم. این ماشین باید به پارکینگ برود. سرعت غیر مجاز آن هم در مسیر دوبانده، در آزاد راه ها حداکثر سرعت 120 کیلومتر بر ساعت است. این ماشین حدود 160 کیلومتر بر ساعت سرعت داشته است. شما که مسافر هستید چرا برای حفظ جانتان هم که شده اعتراض نکردید.
یک ربعی گذشت و هیچ خبری از ماشین نبود، چند تا بونکر رد شدند که آنها هم همه پر بودند. رسیدن به تیل آباد در زمان مقرر دیگر امکان نداشت. حداقل امیدمان این پلیس ها بودند تا برایمان ماشین جور کنند که بیسیم شان به صدا درآمد و گزارش تصادفی به آنها دادند و سریع سوار ماشین شدند و به سمت شاهرود رفتند. ساعت دوازده ظهر بود و ما همچنان کنار راهدارخانه منتظر ماشین بودیم.
یک تریلی آمد و همان مسافر جلو نشین که با بیان کردن آن مورد بی پایه و اساس ما را به این روز انداخته بود سریع سوار شد و رفت. یک ربع بعد یک سواری آمد که فقط دو نفر جا داشت و دو مسافر دیگر را که با هم بودند را سوار کرد و رفت، و من ماندم تنهای تنها در برابر بادی سهمگین و سرمایی جانکاه آن هم در ارتفاعی بسیار بلند، وامنان و کاشیدار و نراب در دوردست ها نمایان بودند. وقتی مقصد را می دیدم و وسیله ای برای رفتن به آنجا نداشتم اعصابم به هم می ریخت. تدریس امروز در نراب را از دست دادم. حداقل ای کاش ماشینی بیاید و زودتر به وامنان و خانه برسم که بسیار خسته ام.
ساعت یک شده بود که سمندی مقابلم توقف کرد. راننده اش پیرمردی بود با موهایی کاملاً سپید. اشاره ام کرد که سوار شوم. اکراه داشتم دوباره سوار این خودرو ملی شوم ولی امکان ماندن نبود. پیرمرد با توجه به سن بالایش خیلی خوب و با سرعت مطمئنه رانندگی می کرد. او هم می گفت ماشین را تازه گرفته است. وقتی داستان سمند قبلی را برایش تعریف کردم، آهی کشید و گفت این مردم هیچ وقت درست نمی شوند. ساعت یک و نیم مقابل جاده وامنان کاشیدار در تیل آباد پیاده شدم.
تازه رسیدم به اصل مشکل، مگر در این زمان ماشینی هست که سمت روستا برود. می بایست ساعت ها معطل می ماندم تا مینی بوس های روستا برسند و این جاده خاکی را تا وامنان سرپا طی کنم. همین فکر خستگی ام را چند برابر می کرد. به پمپ بنزین تیل آباد رفتم و آبی به سر و صورت زدم و به نمازخانه رفتم تا حداقل چند دقیقه ای پایم را دراز کنم و بخشی از این خستگی ام برطرف شود.
ساعت چهار شده بود و از شانس بد من هیچ کدام از مینی بوس های روستا هنوز نرسیده بودند.کنار جاده قدم می زدم و به این اوضاع اسف بارم فکر می کردم که روی سرم احساس سرما کردم، وقتی به آسمان نگاه کردم دانه های برف بودند که رقص کنان به سمت زمین می آمدند. و این رقص و موسیقی برف، سمفونی مصیبت های مرا کامل کرد.
در این اوضاع آشفته ناگاه چشمم به پراید آقای مدیر افتاد، او در حال بازگشت از مدرسه بود. هم من از دیدن او در این زمان تعجب کردم، هم او با دیدن من در این مکان متعجب شد. آقای مدیر پیاده شد و وقتی مرا با آن اوضاع و احوال در اوج خستگی دید، فقط گفت سوار شو بریم آزادشهر خانه ما، فردا خودم می رسانمت.
نگاهی در اوج نا امید به ایشان انداختم و گفتم فردا وامنان نوبت صبح هستم و نمی توانم خودم را برسانم. ممنون، منتظر می مانم تا مینی بوس های روستا برسند. بسیار اصرار کرد ولی اصلاً حوصله رفتن تا آزادشهر و دوباره برگشتن را نداشتم. حاضر بودم سرپا تا وامنان بروم ولی دیگر در این جاده ها نباشم. او رفت و بعد از چند دقیقه مینی بوس قهوه ای رنگ حاج منصور رسید. راهرو هم پر بود، واقعاً به التماس افتادم که مرا سوار کند.
لبخند مهربانانه ای زد و گفت بیا کنار خودم بنشین. مابین حاجی و در، که نیمی از بدنم در هوا معلق بود تا وامنان رفتم. وقتی به خانه رسیدم فقط تکه نانی خوردم و خوابیدم. در خواب دیدم که باز هم سوار سمند هستم و صدایی نخراشیده گفت: این است خودرو ملی. من هم گفتم: این است طرح نو من!
ساعت دوازده ظهر که به نراب رسیدم، خورشید همچنان در وسط آسمان بود، نوری که می تابید آنچنان که باید و شاید گرما بخش نبود، ولی خدا خیرش دهد که باعث شد از پیاده روی در مسیر میانبر وامنان به نراب کلی حظ ببرم. همه چیز در زیر برف ها مدفون بودند و سپیدی همه جا را پوشانده بود. این برف مربوط به چند روز پیش بود ولی به خاطر برودت هوا هنوز بخش عمده ای از آن آب نشده بود.
راه رفتن روی برف و دیدن مناظر زمستانی در زیر این آفتاب چنان مرا مدهوش خود کرده بود که دوست نداشتم به مدرسه برسم، در دل افسوس می خوردم که ای کاش کلاس نداشتم و تا روستای گلستان و حتی تا حدی بالای کوه بوقوتو می رفتم، این هوا و این مناظر زیبا که در زیر نور آفتاب می درخشیدند را نباید از دست می دادم. ولی حیف که شش ساعت تمام آنهم نه امتحان و حل تمرین، تدریس دارم و می بایست به کلاس می رسیدم و برای آنجا هم انرژی ذخیره می کردم.
زنگ اول تا وارد کلاس شدم ناگهان هوا تاریک شد، کلاً ابرهای این منطقه برای رسیدن به مقصد و انجام امور محوله بسیار شتاب دارند. در طرفه العینی می رسند و بعد از اینکه کارشان تمام شد، ناگهان ناپدید می شوند. از پنجره نگاهی به آنها انداختم و تشکری کردم که در زمانی که من پیاده در مسیر بودم به بالای سر من نیامدند و گذاشتند با آرامش به مدرسه برسم. این از معدود دفعاتی است که با من همکاری کردند، و همین کمی شک برانگیز بود.
هوا آنچنان سرد شده بود که دمای داخل کلاس با بیرون تفاوت چندانی نداشت. تنها بخاری داخل کلاس که چکه ای بود را یکسره کردم، صدایش بلند بود ولی گرمایی نداشت و همه در حال لرزیدن بودیم. بیرون هم باریدن برف شروع شده بود. به نظرم در این میلیاردها دانه برفی که بر زمین می نشست حتی یک دانه هم آب نمی شد و به صورتی باور نکردنی ارتفاع برف های نشسته به صورت تصاعدی بیشتر می شد.
همیشه باریدن برف را دوست دارم ولی حالا کمی نگران شدم، حدود ساعت پنج عصر که هوا رو به تاریکی است می بایست به وامنان بازمی گشتم، در این برف سنگین و تاریکی هوا کمی کار برایم مشکل می شد. در همین افکار بودم که باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. و دانه های برف را که با رقصی کاملاً ملایم و آرام داشتند شادمانه بر زمین فرود می آمدند را چنان با تازیانه به این طرف آن طرف پرتاب می کرد که می شد صدای جیغ و ونگشان را در بین زوزه باد شنید.
وقتی از مدرسه بیرون آمدم، کولاک برف بیداد می کرد. هوا ی گرگ و میش غروب بود و تاریکی آرام آرام داشت می رسید. نمی دانم چرا مسیر میانبر را انتخاب کردم، شاید ناخودآگاهم چنین تصور کرده بود که در این مسیر کوتاه زودتر می شود از این مخمصه نجات پیدا کرد. البته از این مسیر حداقل تا نزدیکی ها وامنان را می شد در هوای نیمه تاریک رفت. مانند همیشه پیاده بودم و تنها و مقابلم مسیری در حدود پنج کیلومتر و گذری صعب از درهای عمیق. دره ای که چند ساعت پیش دل انگیز بود، با این شرایط وهم انگیز شده بود.
برای رسیدن به انتهای دره دو راه در پیش داشتم، یا باید یال روبرویم را تا انتها می رفتم و به رودخانه می رسیدم و یا می بایست مسیر با شیب تندی که از کنار یال پایین می رفت را انتخاب می کردم. در روزهای آفتابی و زمین خشک، مسیر دوم را با هزار زحمت و بدبختی پایین می رفتم. در این شرایط که همه جا یخ زده است، اگر پایم را در ابتدای آن مسیر می گذاشتم با سرعتی همچون نور تا ته دره را سُر می خوردم و حتی اگر در طول مسیر به درخت یا صخره ای نمی خوردم، در انتهای دره، در برخورد به سنگ های رودخانه، به طور حتم متلاشی می شدم. پس همان مسیر طولانی تر و کم شیب تر را انتخاب کردم.
به عمیق ترین نقطه دره که رسیدم، کولاک شدیدتر شده بود. آسمان هم تقریباً تاریک شد. در این هوای گرگ و میش امیدم به سپیدی های برف بود که تا حدی مسیر را مشخص کنند، ولی این کولاک نمی گذاشت حتی چند متری مقابلم را ببینم. در این اوضاع نابسامان که چشمم به زور قادر به دیدن بود، دانه های برف هم مانند سوزن به پوست صورتم ضربه می زدند. انگار در اینجا همه چیز با من سر جنگ دارد.
هر چقدر التماسشان می کردم که کمی آرامتر، اصلاً به من توجه نمی کردند. حتی گفتم اگر می شود از جهتی دیگر بوزید تا حداقل صورتم در امان باشد. انگار نه انگار که یک نفر تنها در میانشان گیر افتاده و نیاز به کمک دارد. یخ زدن گونه ها را آرام آرام داشتم احساس می کردم . نمی دانم چرا هوای این منطقه هیچ وقت هوای مرا ندارد. بیشتر اوقات مرا در سختی و تعب می اندازد. حالا فهمیدم که ظهر مهلتی به من داده بودند تا به نراب برسم و حالا ماموریت اصلی شان را انجام دهند. شک به مهربانی شان درست بود!
ترس به سراغم آمد، نه از تاریکی و تنهایی و این برف و کولاک و ...، که در این چند ساله با اینگونه رفتارهایشان تا حدی کنار آمده ام. حس عجیبی به من می گوید این سختگیری های شان هم از روی محبتشان است و شاید سال ها بعد اصل این محبت را درک کنم! از این می ترسیدم که نکند جایی سُر بخورم و پای چپم که قبلاً پیچ خورده بود دوباره بلغزد و همینجا زمین گیر شوم. این پای ناقص را از طبابت حکیمانه همکاران در آن روز بازی فوتبال به یادگار دارم.
آهسته داشتم می رفتم که ناگهان در چند متری مقابلم نوری ضعیف دیدم .به هر زحمتی بود چشمانم را تیزتر کردم تا ببینم منبع این نور چیست؟ هنوز در کنکاش بودم که ناگهان چند نفر که کاملاً صورتشان را پوشیده بودند مقابلم قرار گرفتند. تا خواستم به خودم بجنبم، محاصره ام کردند. به طوری که نه راه پیش داشتم و نه راه پس. وحشتی هولناک بر من غالب شد، به طوری که هیچ حرکتی نمی توانستم بکنم.
چقدر مهدی گفته بود یک چاقوی ضامن دار همراه داشته باش تا در این پیاده روی هایت بین این روستا ها اگر حیوانی و یا چیزی بهت حمله کرد، بتوانی از خودت دفاع کنی. ولی بعدها خودش حرفش را پس گرفت، می گفت آنقدر دست و پا چلفتی هستی که حتی نمی توانی آن را از جیبت بیرون آوری. فرض کنید یک گرگ به این آقا حمله کند. احتمالاً در مقابله با این تهاجم این آقا شروع می کند به گشتن جیب هایش برای پیدا کردن چاقو و مودبانه به آقای گرگ می گوید: چند لحظه ای به من وقت دهید تا چاقو را پیدا کنم و آماده شوم تا در خدمتتان باشم. و گرگ هم که حتماً بسیار مودب است، گوش فرا خواهد داد و برای آماده شدن این آقا منتظر خواهد ماند!
حدود سی ثانیه فقط به هم نگاه می کردیم و سکوت بین ما بود و هیاهوی باد و کولاک در اطراف ما. هر حرکتی اگر انجام می دادند، من هیچ واکنشی برایش نداشتم. صحنه سخت و تلخی بود، به ذهنم رسید حداقل کیف پولم را به آنها بدهم تا دست از سرم بردارند. هیچ امیدی را متصور نبودم که ناگهان یکی از آنها گفت: آقا اجازه اینجا چه می کنید؟ آنهم این موقع !
بهترین و شیرین ترین « آقا اجازه» ای بود که در کل عمرم شنیدم. چشمانم سویی گرفت و پاهایم قدرتی یافت و درونم شروع کرد به گرم شدن. چه فکر می کردیم و چه شد. در این تاریکی و کولاک شدید، بودن در کنار دانش آموزان برایم از هرچیزی با ارزش تر بود. بعد از سلام و احوال پرسی با تعجب پرسیدم شما این موقع اینجا چه می کنید؟ من نراب کلاس داشتم و حالا در حال بازگشت به وامنان هستم. شما کجا می روید؟
وقتی خودشان را معرفی کردند، فهمیدم چند سال پیش در دوره راهنمایی دانش آموز خود من در نراب بودند، ولی چون آنجا دبیرستان نداشت، مجبور بودند مانند من ولی در خلاف جهت، پیاده به وامنان بیایند تا در دبیرستان تحصیل کنند. واقعاً احسنت دارد این همه همت و تلاش برای ادامه تحصیل آن هم در این شرایط سخت. من دو روز در هفته این مسیر را طی می کنم، فکر می کنم سخت ترین کار دنیا را انجام می دهم .این بچه ها شش روز هفته را در این مسیر هستند.
هر چه در توان داشتم تشویقشان کردم و دست مریزاد به هر پنج نفرشان گفتم. هوا و شرایط جوی زیاد اجازه نمی داد بتوانم احساساتم را به طور کامل بروز دهم. ولی وقتی فهمیدند من سالهاست این مسیر را می روم و می آیم تا در روستای آنها تدریس کنم، در بهت عجیبی فرو رفتند. هدف من با هدف آنها در یک راستا بود، هر دو در امر آموزش و یادگیری گام برمی داشتیم. ولی شکل آن فرق داشت، من می رفتم تا درس را یاد بدهم و آنها می رفتند تا درس را یاد بگیرند.
ایستادن در هوای سرد آنهم در این کولاک دیگر جایز نبود، از تک تکشان خداحافظی کردم تا به مسیرم به سمت وامنان ادامه دهم، ولی در کمال تعجب هر پنج نفری به همراهم آمدند. هر چقدر اصرار کردم، گفتند که مسیر خطرناک است و شما را تا وامنان همراهی خواهیم کرد. پنج نفر با یک فانوس مرا تا وامنان مشایعت کردند، حس غرور داشتم که اینها دانش آموزان من بودند. حس فرماندهی را داشتم که در اوج تنهایی و گرفتاری، سربازان ورزیده اش به یاری اش آمده اند. چقدر معرفت دارند این بچه های روستا و چقدر در فکر کمک به دیگران هستند.
در راه این اوضاع جوی نمی گذاشت با هم صحبت کنیم. می خواستم در کل مسیر، فقط از آنها تشکر کنم که اینگونه فداکارانه به فکر من هستند و کلی از راه را که آمده بودند را به خاطر من بازگشتند و بعد هم باید دوباره همان راه را به سمت نراب طی کنند. و این کار را هم فقط برای من انجام داده اند. واقعاً این کار از مردانی بزرگ همچون آنها برمی آمد.
وقتی به ابتدای وامنان رسیدیم آنها از من خداحافظی کردند و مجدّداً به سمت نراب به راه افتادند. هرچه در توان داشتم تشکر کردم ولی حیف که این کلام حتی نتوانست بخش کوچکی از این همه بزرگواری آنها را جبران کند. دور شدن آنان در آن کولاک و در آن تاریکی هیچگاه از ذهنم پاک نمی شود. نور فانوسشان را تا جایی که ممکن بود دنبال کردم و بعد به سمت خانه به راه افتادم. برق روستا هم رفته بود و اینجا هم در تاریکی غرق بود، ولی من همه چیز را کاملاً روشن می دیدم.
از آن به بعد نام آن دره را پیش خودم ،«دره پنج شیر» گذاشتم. هرگاه از آنجا می گذرم به یاد این پنج دانش آموز می افتم و برایشان سعادت و موفقیت آرزو می کنم. می دانم شاید در راه ادامه تحصیل نتوانسته باشند به آرزوهای خود برسند، ولی امیدوارم حداقل در زندگی خودشان موفق باشند. افرادی که اینگونه برای رسیدن به هدفشان تلاش می کنند، مستحق پیروزی و موفقیت هستند.
بسیاری از دانش آموزان این منطقه با تمام استعدادی که دارند و تلاش و عزم بسیاری که صرف می کنند، باز هم آنطور که می بایست نمی توانند ادامه تحصیل دهند و به مدارج بالاتر برسند. بُعد مسافت و نبود امکانات و اوضاع نامناسب اقتصادی و ... همه دست به دست هم می دهند تا ادامه تحصیل کاری بس سخت و طاقت فرسا باشد. دانش آموزان دختر که این مشکلات برایشان دوچندان است و همیشه حسرت خیلی چیزها بر دلشان می ماند.
هیچ گاه عدالت آموزشی را در دوران کاری ام ندیده ام. چه بسیار دانش آموزان مستعدی که به خاطر شرایط اقتصادی از تحصیل محروم مانده اند و از آن طرف چقدر دانش آموزان بی استعدادی که به زور کلاس های تقویتی و خصوصی و... به جایگاه هایی که مستحق آن نیستند، رسیده اند. من دانش آموزی داشتم که حساب را می فهمید، ولی حساب های دیگران نگذاشت تا او به این فهمیدم ادامه دهد.
وقتی در شهر می بینم که خانواده ها چه مبالغی را برای کلاس های تقویتی پرداخت می کنند و در آخر هم نمره دانش آموزانشان تغییر چندانی نمی کند، به این فکر می کنم که این بازی ها برای چیست؟ همه چیز برای اینگونه بچه ها مهیا است و هیچ کمبودی هم ندارند، گاهی پول توجیبی آنها از حقوق ما هم بیشتر است. پس کار در جایی دیگر ایراد دارد. اصل موضوع در میان این همه فرعیات گم شده است.
این دره تا آخر عمرم برایم «دره پنج شیر» خواهد ماند، حتی اگر فرسنگ ها از آن فاصله داشته باشم، باز هم همیشه به یادش هستم و این رفتار فداکارانه آن پنج دانش آموز را به هیچ وجه فراموش نخواهم کرد. و آن را الگوی بی بدیل زندگی خود قرار خواهم داد.
واقعاً بچه های روستا چیز دیگری هستند و تدریس به آنها حال دیگری دارد.
در حال تدریس بودم، صدای ماشین داخل حیاط حواس همه ما را پرت کرد. نگاه همه بچه ها به حیاط بود و هیچ کسی به من توجه نمی کرد. هرچه هم به روی تخته سیاه کوبیدم کسی واکنشی نشان نداد. البته بچه ها حق داشتند، چون در اینجا حتی در جاده هایش هم ماشین به ندرت تردد می کند، چه برسد به اینکه یک ماشین در حیاط مدرسه باشد. حدس می زدم از اداره باشند و آمده اند برای بازدید، سالی یک بار برای خالی نبودن عریضه سری به ما می زدند.
زمان کوتاهی در مدرسه بودند و حتی به کلاس من هم نیامدند و سریع رفتند. این شتاب در آمدن و رفتن اصلاً برایم قابل توجیه نبود. معمولاً می آمدند و به قول معروف گیری می دادند و می رفتند. زنگ تفریح وقتی وارد دفتر شدم، کارتن هایی که در کنار میز آقای مدیر قرار داشت، توجهم را جلب کرد. فهمیدم این آمدن و رفتن با این شتاب فقط می تواند به این کارتن ها ربط داشته باشد.
می خواستم از آقای مدیر بپرسم که پیش دستی کرد و با لبخندی رو به همکاران گفت: خدا را شکر که تکنولوژی به مدرسه ما هم رسید. این تلویزیون 24 اینچ و ویدئو را از طرف اداره آورده اند تا به کمک آنها فیلم های آموزشی پخش کنیم و بچه ها را در بهتر فراگرفتن موضوعات درسی کمک کنیم. کلاً آقای مدیر خوش صحبت بود و وقتی بالای منبر می رفت به سختی می شد او را پایین آورد. چنان برای ما سه تا دبیر صحبت می کرد که انگار دارد برای جمعی از فرهیختگان سخنرانی قرایی می کند.
در کلاس به این فکر می کردم که چه طور می توانم از این وسیله برای بهبود آموزش ریاضی کمک بگیرم. کل زنگ ذهنم درگیر این مسئله بود، ولی چیزی دستگیرم نشد. چه فیلمی می تواند برای ریاضی مفید باشد، اصلاً چنین فیلم هایی هست؟ من که تا کنون ندیده بودم. می بایست پرس و جو می کردم تا چیزی که به درد بچه ها بخورد پیدا کنم. آخرای زنگ بود که حدس زدم وقتی تلویزیون و ویدئو را اداره آورده است، حتماً فیلم های آموزشی هم آورده است. امیدوار بودم که حداقل یکی مربوط به ریاضی باشد.
در زنگ تفریح بعدی از آقای مدیر خواستم فیلم های آموزشی همراه این وسایل را به ما نشان دهد، شاید در آن چیزی برای ریاضی پیدا کردم. لبخندی زد و گفت همین که تلویزیون رنگی و ویدئو برایمان آورده اند باید کلاهمان را بالا بیندازیم. بعد بادی به غبغب انداخت و گفت: خیلی دوندگی کردم تا توانستم اینها را بگیرم، حتی تا ساری هم نامه نگاری کردم. حتی مدارس شهر از این چیزها ندارند. مدیریت باید قوی باشد تا بتوانی از این جور امکانات برای مدرسه فراهم کنی.
نگاه معنی داری به آقای مدیر انداختم و گفتم، قبول که زحمت کشیده اید و این امکانات با تکنولوژی بالا را برای مدرسه آورده اید . ولی باید از اینها استفاده کنیم. صِرف بودنش که کمکی به ما در امر آموزش نمی کند. ای کاش در کنارش چند تا فیلم هم بود تا با نمایش آنها بچه ها به اشتیاق می آمدند. چهره آقای مدیر نشان از این داد که اصلاً از حرف های من خوشش نیامده است. کمی غرغر کرد و بعد زنگ کلاس را زد.
چند وقتی از آمدن تلویزیون و ویدئو به مدرسه گذشته بود و یک بار هم نشد که حتی از داخل کارتن بیرون آورده شوند. چه برسد به استفاده از آن. یک بار به آقای مدیر گفتم حداقل یک آنتن بخرید و تلویزیون را راه بیندازید، اخمی کرد و گفت این وسیله کمک آموزشی است و باید از آن درست استفاده شود. سکوت کردم و در دل می گفتم، چقدر هم استفاده آموزشی می شود! حتی اجازه نمی دهید از داخل کارتن خارجش کنیم. فقط نامش برای مدرسه ما مانده است.
روز ها و هفته ها و حتی ماه ها هم می گذشت و هنوز موعد استفاده از این وسایل کمک آموزشی فرا نرسیده بود. به حسین که دبیر علوم تجربی بود گفتم، حداقل شما بروید و یک فیلم مربوط به علوم پیدا کنید تا حداقل یک بار که شده چشم ما به جمال این امکانات فوق حرفه ای باز شود. من که هرچه گشتم درمورد ریاضی چیزی پیدا نکردم. کمی به فکر فرو رفت و گفت باشد، این هفته که دانشگاه رفتم آنجا چیزی پیدا خواهم کرد. به امید اینکه بتواند کاری کند منتظر هفته آینده ماندیم.
دم حسین گرم که وقتی آمد یک عدد فیلم VHS به همراه داشت. آقای مدیر که در چهره اش می شد به راحتی بی میلی را دید. کارتن ها را باز کرد و چشم ما به جمال این دو بزرگوار روشن شد. تلویزیون پارس و ویدئو AIWA بود و از نویی برق می زد. قرار شد که یکی از میز های کلاس ها را در نمازخانه ببریم و این سیستم را آنجا برقرار کنیم. به کمک چند دانش آموز مقدمات کار انجام شد. و برای آزمایش هر دو را روشن کردیم، در نهایت صحت و سلامت کار می کردند.
حسین کلاس های خودش را به نمازخانه می برد و برایشان این فیلم را که در مورد آتشفشان بود نشان می داد. من هم دوست داشتم ببینم ولی نمی شد و می بایست به کلاس خودم می رفتم. در آن روز هیچ کدام از دانش آموزان هیچ از درس من نفهمیدند. اصلاً حواسشان در کلاس نبود. اگر زنگ قبل فیلم را دیده بودند فقط در مورد فیلم با هم پچ پچ می کردند و اگر هم قرار بود زنگ بعد ببیند باز هم در مورد تلویزیون و ویدئو صحبت می کردند. کلاً این وسیله کمک آموزشی آن روز کاملاً برای من عامل مخل آموزشی بود.
این کار حسین باعث شد که بازار فیلم های آموزشی کمی در مدرسه ما رونق بگیرد. هر دبیری به فراخور درسش فیلمی تهیه می کرد و می آورد و بچه ها نگاه می کردند و کیف می کردند و در این بین فقط سر من بی کلاه مانده بود. هیچ چیزی که به ریاضی ربط داشته باشد نمی توانستم پیدا کنم و همین بسیار آزارم می داد. یک روز که بیکار بودم و سری به مدرسه زدم دیدم همه کلاس های خالی هستند و همه بچه ها کیپ هم در نمازخانه نشسته اند و در حال تماشای فیلم هستند. دبیر مطالعات اجتماعی برای درس تاریخ یکی از قسمت های سریال سربداران را به نمایش گذاشته بود.
تک و تنها در دفتر نشسته بودم و به این فکر می کردم که در همین چند سال پیش به خاطر داشتن ویدئو چقدر مردم اذیت و آزار دیدند، چقدر افرادی که به خاطر این دستگاه از رفتن به دانشگاه محروم شدند. یا از جایی که بودند آواره شدند. چقدر دیدن فیلم با این دستگاه استرس زا بود. چقدر برای رد و بدل کردن فیلم ها باید فیلم بازی می کردند تا لو نروند و گیر ماموران نیفتند. حالا در مدرسه همه دانش آموزان به راحتی می توانند با این دستگاه فیلم ببینند.
بازار این ویدئو کاملاً سکه شده بود و هفته ای نبود که بچه ها برای دیدن فیلمی به نمازخانه مدرسه نروند. در طول سال کسی خبری از این نمازخانه نمی گرفت، ولی این روزها پر رونق و پر رفت و آمد شده بود. من هم فقط ناظر این صحنه بودم که بچه ها با چه ذوقی برای دیدن فیلم به آنجا می روند و این حسرت در دلم ماند که چرا یک فیلم درباره ریاضی یا مرتبط به آن نیست که در این شور و شوق من هم بتوانم دستی بر آتش داشته باشم.
یک روز که مدرسه تعطیل شد، چند قدمی عقب تر از بچه ها در راه بودم. بچه هایی که به خاطر فیلمی که امروز دیده بودند، غرق در شادی و شعف راه می پیمودند. پیرمردی سوار بر الاغ نحیفش از مقابل ما می آمد. تا بچه ها چشمشان به آن افتاد ناگهان یک صدا زدند زیر آواز، آن هم با صدایی بلند.« سلام الاغ عزیر، حالت چطوره؟ خوف و خوش و سلامتی حالت چطوره؟» از همان دور دیدم که پیرمرد برآشفت و شروع کرد به لعن و نفرین بچه ها، سریع خودم را رساندم تا کار به جاهای باریک نکشد. با همان خشمی که داشت، رو به من گفت: چشم مان روشن که بچه ها می روند مدرسه درس یاد بگیرند، نه مسخره بازی
خیلی زود آرام شد و با لحن ملایم تری به من گفت: شما که اینقدر زحمت کشیده اید و تا اینجا آمده اید، کارتان را درست انجام دهید. بیشتر از درس، اخلاق مهم است. تاثیر شما از پدر مادرها بیشتر است. شما سواد دارید و بلد هستید به بچه ها ادب یاد بدهید. درس که می دهید کمی هم به فکر تربیت این بچه ها باشید. کل حرفهایش درست بود و به جز تایید هیچ صحبت دیگری نداشتم. واقعاً درس در وهله دوم است و تربیت حرف اول را در مدرسه می زند. ولی بنده خدا مجالی به من نداد تا بگویم اینها تاثیرات فیلم «کلاه قرمزی و پسر خاله» است، که امروز بچه ها دیده اند.
هفته بعد وقتی در زنگ تفریح به حیاط نگاه کردم، دیدم کل بچه ها دو به دو با هم درگیر هستند. اول وحشت کردم و فکر کردم حتماً آقای مدیر نیست و کل مدرسه در حال دعوا کردن هستند. ولی وقتی بین آنها رفتم تا بتوانم کمی نظم را برقرار کنم، دیدم دعوایی در کار نیست. دارند به هم ضربه های فرضی می زنند و خیلی جالب هم صدایش را در می آورند. اصواتی عجیب و غریب که به گوشم آشنا بود. این جور صدا درآوردن ها را بروسلی انجام می داد. حتماً دبیر ورزش که خود آقای مدیر بود برای بچه ها فیلم «اژدها وارد می شود» را گذاشته است.
دیگر کار به جایی کشیده بود که دانش آموزان هم لب به اعتراض گشودند که چرا زنگ ریاضی هیچ فیلمی نشان داده نمی شود. هرچه می گفتم چیزی مربوط به ریاضی نیافته ام، باور نمی کردند و هر روز این گفتگوی ابتدای کلاس من شده بود. البته حتی اگر فیلم هم پیدا می شد نمی توانستم کلاس را برای آن تعطیل کنم. برنامه ریزی سالیانه ام به هم می خورد و نمی توانستم به حد نصاب برسم. برای من و درس ریاضی یک جلسه هم یک جلسه است.
ولی فشار بچه ها بیشتر بود و اشتیاقشان برای دیدن فیلم خیلی بیشتر از درس بود. ای کاش آموزش و پرورش برای بهتر شدن و عمیق تر شدن درس ها فیلم هایی با موضوعات جذاب مرتبط با درس تهیه کند و در اختیار دانش آموزان قرار دهد. کمی جستوجویم را بیشتر کردم و در نهایت موفق شدم فیلمی در مورد آموزش ریاضی پیدا کنم. در این فیلم یک دبیر پای تخته با استفاده از امکانات بسیار خوب درس را توضیح می داد. موقع پخش در مدرسه هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای بچه ها بلند شد که آقا این فیلم با شما که سرکلاس هستید فرقی ندارد. ما از این فیلم ها نمی خواهیم و نمازخانه کلاً به هوا رفت.
یک زنگ کلاس را برای هیچ و پوچ از دست دادم و همین بسیار عصبانی ام کرده بود. به همین خاطر سر همه آنها فریاد زدم که همین مربوط به ریاضی است و باید همین را تا آخر ببینید. با اخم و غرغر تا انتها ماندند ولی کمتر کسی حواسش به فیلم بود. کمی که آرام شدم، به بچه ها حق دادم. خوب همین کار را من سر کلاس انجام می دهم. این واقعاً برایشان جذاب نیست. باید فکر بهتری کنم تا کمی به ریاضی علاقه مند شوند. تنها موردی که علاقه مندی خودم بود و می شد تا حدی به ریاضی ربطش داد هواپیما و خلبانی بود.
هفته بعد در یک روز بیکاری ام به مدرسه رفتم و از یکی از دبیرها اجازه خواستم تا کلاسش را در اختیار من قرار دهد، تا فیلمی برای دانش آموزان پخش کنم. وقتی بچه ها وارد نمازخانه می شدند اخم از چهره هایشان می بارید. بندگان خدا جرات نداشتند حرفی بزنند ولی رفتارشان نشان از خشم درونشان می داد. منظم آنها را نشاندم و قبل از شروع فیلم کمی برایشان در مورد فیلم و ارتباطش با ریاضی توضیح دادم.
وقتی فهمیدند فیلم در مورد هواپیما است در صدم ثانیه چهره هایشان تغییر کند و لبخند بر لبانشان نقش بست. من هم توضیح دادم که در ساخت این هواپیما ها ریاضی حرف اول را می زند. خلبانان باید ریاضی خوب بلد باشند. رادار براساس مختصات که در ریاضی می خوانید طراحی شده است. زاویه در پرواز بسیار مهم است و..... در انتها هم از آنها خواستم هرچه مربوط به ریاضی در فیلم دیدند به عنوان تکلیف جلسه بعد برای من بیاورند.
بعد فیلم را برایشان به نمایش گذاشتم. فیلم « حمله به اچ3» بود. فیلمی در مورد حمله به سه پایگاه مهم عراق در نزدیکی مرز اردن که یکی از شاهکارهای خلبانان ایرانی بود. همان ده دقیقه اول که تعقیب گریز فانتوم های ما و میگ های عراقی بود، بچه ها را به وجد آورد. بزن بزن گفتن بچه ها شروع شد و در لحظه ای که میگ عراقی منفجر شد، نمازخانه هم منفجر شد. بچه ها غرق در فیلم بودند و پلک نمی زدند تا حتی لحظه ای از فیلم را از دست ندهند.
در انتهای فیلم هم که یکی از F-4 های ما در جاده فرود آمد، همه تشویق کردند و جو بسیار حماسی شد. وقتی از نمازخانه بیرون می رفتند همه تشکر می کردند و می گفتند آقا اجازه این فیلم خیلی خوب بود، زاویه و مختصات تو این فیلم زیاد بود، درجه زیاد می گفتند. خوشحال شدم که حداقل یک بار یک چیز از ریاضی را در بیرون از کلاس و کتاب و مدرسه دیدند و فهمیدند که این ریاضی به قول خودشان سخت، خیلی جاها کاربرد دارد.
تا می خواستم همه چیز را جمع و جور کنم که ناگهان تمام دانش آموزان کلاس سوم آمدند پشت در و گفتن آقا اجازه این فیلم را به ما هم نشان دهید. گفتم نمی شود، من آن کلاس را هم از همکار خواهش کردم به من بدهد. تا این را گفتم همان همکار به همراه مدیر آمدند و خودشان هم نشستند برای دیدن فیلم. آقای مدیر گفت آنقدر بچه های کلاس اول تعریف کردند که حیفم آمد این فیلم را نبینم. آن همکار بزرگوار هم گفت اصلاً هر سه زنگ امروز من برای شما. این ذوق و شوقی که بچه دارند را هیچ چیز جلودار نیست.
آن روز سه سانس فیلم حمله به اچ 3 پخش و تمام دانش آموزان و حتی همکاران آن را دیدند و همه تحسین کردند. همان احساس افتخار و پیروزی که به آنها دست داد، برایم ارزش داشت. ضمناً در آخر فیلم توضیح دادم که برای رسیدن به موفقیت و پیروزی باید تلاش کرد و هیچ چیز بدون زحمت به دست نمی آید. یکی از بچه ها گفت آقا دقت هم مهم است. اگر اینها دقت نمی کردند، نمی توانستند هواپیماها را بزنند.
هفته بعد وقتی صبح وارد حیاط مدرسه شدم، صحنه های عجیبی در مقابل چشمانم رقم خورد. دیدم چهار نفر روی دیوار کناری مدرسه دستهایشان را مانند هواپیما باز کرده اند و دارند راه می روند. آن طرف هم سه تا دیگر دارند به قول خودشان گشت می زنند. به آنهایی که روی دیوار بودند با عتاب گفتم سریع پایین بیایید، این کار شما خطرناک است. لبخندی زدند و گفتند آقا اجازه نترسید. ما روی مرز در حال پرواز هستیم تا عراقی ها فکر کنند ما هواپیماهای کشور دیگری هستیم. چیزی به پایگاه اول نمانده، عملیات که انجام شد برمی گردیم.
اخمی کردم و گفتم: عملیات کنسل، سریع به پایگاه برگردید. تا خواستند چیزی بگویند با صدایی بلندتر گفتم: به عنوان فرمانده پایگاه دستور می دهم 90درجه به سمت راست چرخش کنید، باند فرود در موقعیت ساعت 3 شما است. در حیاط مدرسه فرود آیید. باقی هواپیماها هم از حالت اسکرامبل* خارج و به آشیانه بروند.
با چنان ذوقی سریع به حیاط مدرسه آمدند، و بقیه هم لبخند به لب به کلاس هایشان رفتند.
*= وضعیت اضطراری، وضعیت قرمز، آماده باش کامل