معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

181. مساحت

اولین بار بود که در کوپه همسفر خانم همراه ما بود، به رئیس قطار گفتم ولی متاسفانه جایی برای جا به جایی نبود. من بودم و دو تا دختر دانشجو که به همراه پدر یکی از آنها به گرگان می آمدند. من خیلی بیشتر از آنها معذب بودم، دخترها عادی بودند ولی پدر نگاه های معناداری به من می انداخت که بسیار سنگین بود، به همین خاطر از همان تهران که به راه افتادیم، بیشتر در راهرو ایستاده بودم.

از کودکی ایستادن کنار پنجره قطار و دیدن بیرون را دوست داشتم، به طور کلی علاقه وافری به راه آهن و لکوموتیو و قطار دارم، به همین علت اکثر سفرهایم همچنان با قطار است. ولی حیف که در این زمان هوا تاریک است و چیز چندانی دیده نمی شود، ولی هرچه هست از تحمل جو سنگین داخل کوپه بهتر است. تا کنون چنین وضعی برایم پیش نیامده بود، بیشتر نگران زمان خوابیدن بودم که چه پیش خواهد آمد.

 هنوز به ورامین نرسیده بودیم که در کوپه باز شد و آقای پدر که مردی جاافتاده بود به کنارم آمد و شروع کرد به صحبت کردن، از گرگان و مردمش پرسید که بسیار تعریف کردم. می گفت از اول مهر دخترش در دانشگاه منابع طبیعی گرگان قبول شده است و این بار تصمیم گرفته است تا همراهش بیاید و دانشگاهش را ببیند. بعد از من پرسید چه کاره هستم و وقتی گفتم دبیر هستم، لبخند رضایتی بر چهره اش نقش بست و گفت: چرا اینجا ایستاده اید بیایید داخل کوپه، تا گرگان راه زیادی است.

در داخل کوپه دیگر از آن نگاهی های سنگین آقای پدر خبری نبود، خیلی صمیمی شده بود و از پدرش تعریف می کرد که جزء اولین معلمان مدرسه در تهران بوده است. از مقاومت مکتب داران و تحریم تحصیل برای دختران و مشکلات واقعاً آزار دهنده آن زمان می گفت. مقاومت برای یادگیری بزرگترین معضل جامعه بشری است. در مورد مادرش هم گفت که بسیار دوست داشته درس بخواند ولی خانواده اش مخالفت می کردند، واقعاً برایم عجیب بود که بنا به چه دلیلی دختران را در زمان قدیم از تحصیل محروم می کردند؟ واقعاً معلمان و مدیران آن زمان چقدر کار سختی داشتند که خانواده ها را متقاعد کنند که بچه ها و مخصوصاً دختران هم حق تحصیل دارند.

در ادامه گفت وگو از من پرسید دبیر چه درسی هستم؟ من هم در جواب گفتم دبیر ریاضی هستم، البته دوره راهنمایی. تا این را گفتم ناگهان آن دو دختر به من نگاه کردند. یکی از آنها پرسید واقعاً دبیر ریاضی هستید؟ لبخندی زدم و گفتم سه چهار سالی است که استخدام شده ام و فقط ریاضی درس داده ام، فکر کنم بشود مرا هم دبیر ریاضی نامید. هر دو به هم نگاهی انداختند و بعد به من گفتند می توانم کمی در ریاضی کمکشان کنم.

تا خواستم بگویم که من دوره راهنمایی تدریس می کنم و بالاتر از آن را زیاد به خاطر ندارم، با حالت التماس گونه ای گفتند: حداقل سوالات را برایمان حل کنید، این ریاضی واقعاً سخت است، ما که اصلاً آن را دوست نداریم. از همان دبیرستان دیگر هیچ چیزی از ریاضی نفهمیدیم، در کنکور هم کمترین درصدمان در ریاضی بود. دوست داشتم کمکشان کنم ولی از این می ترسیدم که فراموش کرده باشم. در این صورت علاوه بر اینکه کار مفیدی نمی توانم انجام دهم، کاملاً ضایع هم خواهم شد، آن هم در برابر دو تا دختر دانشجو.

آقای پدر هم این درخواست دخترش را تایید کرد و گفت: تا گرگان که راه زیاد است، حداقل می شود از این آقای دبیر کمی کمک گرفت. استاد ریاضی به این راحتی ها نمی توانید به عنوان همسفر پیدا کنید. فقط زیاد وقت ایشان را نگیرید، آنجایی را که مشکل دارید بپرسید. نمی گذاشتند حرف بزنم و واقعاً شرایط بسیار برایم سخت شده بود، اول اینکه این دو تا دانش آموز نیستند و دانشجو هستند و دوم اینکه اصلاً من نمی دانم موضوعات درس آنها چیست. کاملاً گیج شده بودم و نمی دانستم باید چه کار کنم.

آقای پدر تا حدی وضعیت مرا فهمید. بسیار سنجیده عمل کرد و گفت: بچه ها کتاب درسی را به آقای دبیر بدهید تا اول نگاهی بیندازد و بعد بروید سراغ حل تمرین ها و مسئله ها. کتاب را گرفتم و شروع کردم به ورق زدن، خدا را شکر ریاضیات عمومی یک بود. تابع داشت و حد و پیوستگی، نفس راحتی کشیدم و بار سنگینی از دوشم برداشته شد. اول اینکه این مطالب ساده هستند و دوم این که من به مفهوم حد بسیار علاقه دارم و هنوز مفاهیم آن را به یاد دارم.

پنج دقیقه طول نکشید که کتاب را با آنها تحویل دادم و گفتم سوالات خود را بیاورید. آنها هم دفتر و جزوه هایشان را آوردند و شروع کردم به توضیح دادن و راهنمایی کردن. ابتدا بسیار تعجب می کردند، انتظار داشتند همه را برایشان حل کنم، وقتی نگاه های متعجب آنها را دیدم با لبخندی گفتم: قرار است یاد بگیرید، قرار نیست که من فقط بنویسم تا شما حل شده این تمرین ها را داشته باشید. من راهنمایی می کنم و مثال دیگری حل می کنم، خودتان در جزوه هایتان حل کنید بعد من می گویم درست است یا نادرست.

واقعاً این سه چهار سال تدریس مخصوصاً در مدارس دخترانه تا حدی تجربه مرا بالا برده است. این دو دختر در صورتی که دانشجو بودند و زیاد فاصله سنی با من نداشتند ولی برای من در این موقعیت دانش آموز بودند. با دیدن آنها به یاد دوران دانشجویی خودم افتادم. البته ما در تربیت معلم همه پسر بودیم و تجربه کلاس ها مختلط را نداشتیم. آن قدر در پای منبر ها و صحبت روحانیون و کتب مذهبی از گناه نگاه به نامحرم و صحبت با نامحرم به ما گفته بودند که هنوز هم آن ترس در دلم هست که مبادا تیری از شیطان به سمت من پرتاب شود.

سوال های توابع را برایشان توضیح می دادم و می گفتم خودتان حل کنید، ابتدا نق می زدند ولی بعد از مدتی که شیرینی حل مسئله را چشیدند خوششان آمد و با اشتیاق حل می کردند. در این بین یکی از آنها جمله ای گفت که برایم خیلی تاثیرگذار بود. گفت: بعد از این همه ریاضی خواندن تازه دارم ریاضی را می فهمم، ای کاش شما دبیر ما بودید. از این تعریف بسیار لذت بردم. پیش خودم گفتم خدا را شکر که یکی پیدا شد و از روش تدریس من تعریف کرد. اصلاً همه اینها به کنار دو تا دختر از من و کارم خوششان آمده است. بالاخره یکی پیدا شد که از ما خوشش بیاید و تعریف کند.

در یکی از سوالات مربوط به تابع قدر مطلق، مساحت محصور بین محورهای طول و عرض و نمودار مربوطه خواسته شده بود. خوشبختانه مفهوم را فهمیده بودند و نمودار را رسم کردند ولی در عین ناباوری چگونگی به دست آوردن مساحت مثلث قائم الزاویه را نمی دانستند. یکی از نقاط ضعف دانش آموزانم که حالا در دانشجویان نیز مشاهده کردم همین مساحت ها است. اصلاً نمی دانند رابطه به دست آوردن مساحت ها کدام است. و این متاسفانه به روش تدریس در ابتدایی برمی گردد که فقط باید این روابط را حفظ کنند، که متاسفانه حفظ کردن این رابطه ها کارساز نیست.

رابطه را گفتم و جواب را به دست آوردند. وقتی گفتم جلوی جواب بنویسید سانتی متر مربع با اکراه نوشتند. احساس کردم این را هم نمی دانند، رو به آنها کردم و گفتم این سانتی متر مربع یعنی چه؟ یکی از آنها پاسخ داد که واحد اندازه گیری است. گفتم بله ولی مربع به چه معنی است، وگرنه فقط می گفتیم سانتی متر! به هم نگاه کردند و جوابی نداشتند بدهند. کمی عصبانی شدم و فکر کردم در کلاس درس هستم. گفتم این همه درس و ریاضی خوانده اید که چه شود؟ این ها از مفاهیم پایه است.

کمی اخم کردند و من سریع به یاد آوردم که اینجا کلاس نیست. لبخندی زدم و گفتم ببخشید یک لحظه فکر کردم کلاس خودم است. آنها هم گفتند فهمیدیم که جو معلمی گرفتی و شروع کردی به دعوا کردن ما دانش آموزان! آقای پدر اینجا بود که وارد بحث ما شد، او هم گفت نمی داند این مربع برای چیست؟ گفت: به یاد دارم زمینی به شکل دایره دیده بودم که مساحت آن را به مربع گفتند. دایره چه ارتباطی به مربع دارد؟

اینجا بود که به عمق فاجعه در آموزش ریاضی پی بردم. حتی آنانی که محاسبه می کنند هم نمی دانند که چه چیزی را در حال محاسبه هستند. از کیفم چند برگه امتحانی که یک طرف سفید داشت بیرون آوردم. مستطیلی کشیدم و گفتم مساحت این مستطیل چند است؟ اصلاً مساحت چیست؟ یکی از دخترها گفت: مساحت داخل شکل است و محیط دور شکل. گفتم: آفرین. خب داخل شکل را چگونه باید حساب کنیم؟ آقای پدر گفت: این را من بلدم، طول را در عرض ضرب می کنیم.

گفتم: باشد طول را هم در عرض ضرب کنید ولی این چه طور داخل شکل را به ما می دهد؟ آن یکی دختر با شوقی گفت: من فهمیدم، شما تعداد مربع های داخل شکل را می خواهید، یعنی داخل شکل را با مربع پر کنیم. نفس راحتی کشیدم و گفتم اصل همه چیز در مساحت همین است. بهترین شکل برای پر کردن داخل یک سطح مربع است که طول و عرض یکسانی دارد. بعد داخل مستطیل را با مربع ها پر کردم و گفتم حالا می فهمید که چرا باید طول را در عرض ضرب کرد.

بعد ادامه دادم و متوازی الاضلاع کشیدم. یک مثلث از گوشه آن با خط ارتفاع جدا کردم وبه سمت دیگر وصل کردم و گفتم این چه شکلی شد و همه گفتند مستطیل. پس گفتم این هم همان طول ضرب در عرض است، فقط اسامی آن تغییر پیدا کرده است. به همین ترتیب همانند کلاس چهارم ابتدایی مساحت ها را با ضرب دو ضلع عمود برهم به آنها گفتم. وقتی متوازی الاضلاع را نصف کردم و شد مثلث و فهمیدند که تقسیم بر دو در مساحت مثلث به این علت است واقعاً ذوق زده شده بودند. در دایره و تبدیل آن به مستطیل بود که آقای پدر هم به وجد آمد.

هر سه آنها مزه شیرین دانستن و لذت حل مسئله در ریاضی را چشیدند و این مهم ترین بخش آموزش ریاضی است. می خواستم وارد بحث حد شوم که آقای پدر گفت فعلاً بس است، شام بخوریم و این بحث واقعاً زیبا و جذاب ریاضی را بگذاریم برای کمی بعد. برای این که راحت تر شام بخورند بلند شدم تا از کوپه خارج شوم که یکی از دخترها گفت: بفرمایید شام میهمان ما باشید، مادرم سالاد الویه گذاشته، زیاد هست و به همه می رسد.

سالاد الویه دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم ولی خجالت می کشیدم و گفتم من شام خورده ام شما بفرماید و رفتم و بیرون و دوباره در راهرو ایستادم. به زحمت می شد بیرون را دید. قطار در ایستگاه کبوتر دره توقف کرد و کاملاً فهمیدم که در کجا هستیم، در ادامه زرین دشت و سیمین دشت و مهاباد است و بعد فیروزکوه. در این مسیر ریل راه آهن و حبله رود بازی هایی با هم دارند. از روی هم می گذرند و بعد فاصله می گیرند و بعد به کنار هم می آیند، ای کاش روز بود و این سرزندگی و نشاط را در بین این دو یار قدیمی می توانستم ببینم.

در اینجا هم به فکر ریاضی افتادم که اگر نبود این مسیر راه آهن و حتی این لکوموتیو و قطار هم نبود، واقعاً ریاضی چه در جنبه تخصصی و چه در جنبه عمومی بسیار مهم و پرکاربرد است. در زمینه های تخصصی هرآنچه از ابزار و ادوات و ابنیه و راهها هست همه به مدد ریاضی و محاسبات آن ساخته شده است و در زمینه عمومی هم ریاضی تمرین درست و نظام مند فکر کردن است. مهم ترین بخش ریاضی در این زمینه حل مسئله و رعایت مراحل و گام های آن است.

در عالم خود بودم که در کوپه باز شد. یکی از دخترها به سمت من آمد و ساندویچ جانانه ای از سالاد الویه را به من داد. اول تعارف کردم ولی وقتی دیدم اصرار می کند، قبول کردم و ایشان هم لبخندی زد، در چهره اش رضایتی بود که واقعاً برایم ارزشمند بود، توانسته بودم کمی او و دوستش را به ریاضی علاقه مند کنم و این کار بسیار بزرگی بود،  فکر کنم اگر این آموزش ریاضی من ادامه دار شود علاقه در بخش های دیگری هم ایجاد شود، ولی من فقط از جنبه ریاضی به موضوع نگاه می کنم، ببخشید سعی می کنم نگاه کنم!

مفهوم حد را خودم بسیار دوست دارم، همسایه ها و میل کردن ها و اپسیلون واقعاً چیزهای جذابی هستند. مقادیری بسیار کوچک که تغییراتی تقریباً بزرگ ایجاد می کنند. نمی دانم تا ساعت چند ریاضی کار کردن ما طول کشید، ولی همان چهره های بشاش و لبخندهای حاکی از رضایت این دخترها برایم خیلی انرژی بخش بود، البته جوگیر هم شده بودم، فکر کنم این امری طبیعی باشد، یک جوان در سن و سال من اگر در این موقعیت دچار این جوگیری نشود، در کدام موقعیت می تواند جوگیر شود؟

دیگر فرصتی برای مبحث پیوستگی نماند و همه آماده خواب شدیم. قرار بر این شد که من و آقای پدر در تخت های بالا بخوابیم و آنها پایین. وقتی می خواستم از نردبان بالا روم، یکی از دخترها با لحن خاصی به من گفت: ممنون که ما را با ریاضی آشتی دادید، گفتم: کار خاصی نکردم، این خصلت ریاضی است. ریاضی با هیچ کس قهر نیست بلکه دوست و یار همه است. دیگران با او قهر می کنند. بعد ایشان گفت: چه دوست خوبی، واقعاً ریاضی دوست خوبی است. ای کاش من هم دوست ریاضی بودم. این صحبت داشت به جاهای باریک می کشید، به همین خاطر سریع خداحافظی کردم و رفتم تا بخوابم.

حس خیلی خوبی داشتم، یک جورایی به خودم افتخار می کردم، همین که به من اعتماد کردند و با من اینقدر راحت بودند برایم کلی ارزش داشت، واقعاً نام معلم مسئولیتی سنگین بر دوش ماست که با جان و دل باید از آن محافظت کنیم. ضمناً ریاضی هم به من خیلی کمک کرد، این همه حس خوب را مدیون او هستم. ریاضی که همه از آن متنفر هستند در یک جا باعث دوست داشتن شده بود.

صبح موقع خداحافظی آن قدر گرم گرفتند که شرمنده شدم. فکر می کردند محل کارم گرگان است ولی وقتی گفتم که در روستایی در دل کوهستان که با گرگان حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارد تدریس می کنم کمی ناراحت شدند. آقای پدر شماره خانه خود در تهران را به من داد و از من قول گرفت که حتماً با ایشان تماس بگیرم. حداقل برای آموزش ریاضی به دخترش. ولی نمی دانم چرا هیچگاه تماس نگرفتم. 

180. آب

کم آبی یکی از بزرگترین مشکلات روستاهای این منطقه است، متاسفانه در فصل تابستان و پاییز به اوج خود می رسد، صبح یک ساعت و عصر هم یک ساعت آب می آید. علت اصلی این بی آبی کمبود بارش و به تبع آن کاهش منابع زیرزمینی است، ضمناً استفاده از آب روستا جهت کشاورزی هم به شدت این مشکل می افزاید. سه چهار تا بیست لیتری که مخصوص ذخیره کردن آب بود را صبح قبل از رفتن به مدرسه پر می کردیم و عصر اگر می رسیدیم دوباره آنها را شارژ می کردیم. ولی اگر نمی رسیدیم کار به جیره بندی می کشید.

در زمستان قطعی آب کمتر بود، ولی مشکل اصلی در این فصل یخ زدن لوله های آب بود، با اینکه با گونی تمام لوله ها و خود شیر را می بستیم و گاهی هم به اندازه یک نخ آب را باز می گذاشتیم، خیلی اوقات همچنان یخ می زد و مشکلات ما دوچندان می شد. همیشه باید به فکر ذخیره باشیم و اگر یادمان می رفت اوضاع بسیار اسفناک می شد.

ساعت شش صبح از خواب بیدار شدم و کل آب جوش کتری که از دیشب روی بخاری بود را روی شیر آب ریختم ولی دریغ از یک قطره آب که جاری شود، انگار لوله ها از همان درون زمین یخ زده بود و قرار نبود آبی به ما برساند. وقتی به سراغ بیست لیتری ها رفتم با صحنه دلخراشی مواجه شدم، همه خالی بودند و فقط یکی تا نصفه آب داشت. با کمی از آن صورتم را شستم و صبحانه نخورده به مدرسه رفتم.

دیگر از این دوشنبه های دوشیفت متنفر شده ام، واقعاً سخت است. شش زنگ ریاضی درس دادن انرژی بسیاری از من می گیرد. فقط منتظر بودم به خانه برسم و استراحت کنم. حسین برایش کاری پیش آمده بود و این هفته نمی آید، امشب را باید در تنهایی بگذرانم. آنقدر خسته ام که فکر کنم همان اوایل شب به خواب بروم. زنگ تفریح دوم نوبت عصر بود که حسین وارد مدرسه شد، از خوشحالی نمی دانستم چه کنم، او آمد و مرا از تنهایی نجات داد.

وقتی با حسین به خانه رسیدیم تازه یادم آمد که آب نداریم.کل موجودی ما پنج شش لیتر بود، آن هم در ته بیست لیتری ای که در گوشه حیاط داشتیم. شیر آب را باز کردم که متاسفانه خبری از آب نبود، صبح یخ زدگی و حالا هم قطع آب، به حسین گفتم با همین مقدار یک جوری امشب را گذران می کنیم. حسین اخمی کرد و گفت مگر به فکر آب نبودی؟ صبح که می توانستی بیست لیتری ها را پر کنی، کوتاهی کردی. داستان را برایش تعریف کردم، ولی در چهره اش تغییری حاصل نشد. حسین خیلی به نظافت و بهداشت اهمیت می داد و نبود آب برایش کابوسی وحشتناک بود.

حدود ساعت هشت شب همان اندک ذخیره آب تمام شد و حسین شروع کرد به غرغر کردن. می گفت: مگر می شود بدون آب هم زندگی کرد. تشنگی را می شود تحمل کرد ولی کارهای دیگر را چه باید کرد؟ خدا بگویم چه کارت کند که ما را به این روز فلاکت بار انداخته ای. در خانه فقط قدم می زد و مرا لعن و نفرین می کرد، در اوج عصبانیت ناگهان ایستاد و زل زد به من. گفت: بلند شو که فکر خوبی به مغزم رسید، برویم از مدرسه آب بیاورم.

فکر خوبی بود، زیرا مدرسه نزدیک بود و می شد این کار را انجام داد. سریع لباس پوشیدیم و آماده شدیم. دو راه برای رسیدن به مدرسه در پیش رو داشتیم، مسیر اول از جاده که کمی طولانی و شیبدار بود. مسیر دوم راه میان بری بود که از داخل مزار روستا می گذشت، مسیری تقریباً مستقیم با شیبی نسبتاً ملایم. درست است که مسیر دوم کوتاه بود و سریع به مدرسه می رسیدیم ولی در این تاریکی مطمئن بودم که حسین همان راه اول را انتخاب خواهد کرد، چند دقیقه بیشتر طول بکشد که مشکلی پیش نمی آید.

از در خانه که بیرون آمدیم حسین به سمت قبرستان رفت، همانجا ایستادم و گفتم نمی آیم، لبخند زد و گفت می ترسی؟ گفتم نه، ولی از جاده برویم بهتر است، چراغ روشنایی دارد و مسیر را خوب می بینیم. خنده ای کرد و گفت نترس بیا من همراه تو هستم. هر چقدر اصرار کردم که از جاده برویم قبول نکرد، آخرش گفتم آره می ترسم شب هنگام از وسط قبرها بگذرم. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: بیا تا ترس بیموردی که داری بریزد.

در طول مسیر هیچ نمی گفتیم و فقط با سرعت در حرکت بودیم. سکوت و تاریکی در میان قبرستان به اوجش رسیده بود. این مسیر را بارها برای رفتن به مدرسه طی کرده بودیم ولی نمی دانم چرا حالا برایم کاملاً ناآشنا شده بود. هر چه به چشم هایم فشار می آوردم تا چیز آشنایی ببینم نمی توانستم و همین به شدت مرا ترسانده بود. کل زمانی که برای عبور از مزار در زمان رفتن به مدرسه داشتیم حدود سه چهار دقیقه بود ولی حالا احساس می کردم ساعت ها در راه هستم. هر چه به مقابل نگاه می کردم مسیر در نظرم طولانی تر می شد.

سوسوی ضعیف چراغ کلبه کل ممد نوری عظیم برای من بود، همچون نور فانوس دریایی در شبی طوفانی. خدا را شکر بی دردسر به مدرسه رسیدیم. سرایدار مدرسه خانه اش همان کنار مدرسه بود، وقتی در را زدیم و ما را با دوتا بیست لیتری به دست دید از تعجب فقط نگاه می کرد. بیست لیتری ها را پر کرد و به ما داد و خداحافظی کرد و در را بست. حسین گفت: بنده خدا هنگ کرده بود، به غیر از سلام و علیک دیگر چیزی نگفت.

در مسیر برگشت تازه فهمیدم که در هنگام آمدن هیچ مشکلی نداشتیم، واقعاً حمل بیست لیتر آب در این شرایط برای من کار بسیار سختی بود. تا به حال باری به این سنگینی را حمل نکرده بودم. نهایت حد من در این بخش کمک به پدر و مادرم در حمل خریدها از بازار بود که اصلاً با این شرایط قابل قیاس نیست. وزنه بردار هم اگر اینجا جای من بود کم می آورد.

در برگشت باز هم به حسین اصرار کردم که از جاده برویم. اصلاً به حرف هایم گوش نکرد و مسیر قبرستان را در پیش گرفت. سربالایی ابتدای آن واقعاً نفس گیر بود. خودم را به زور می توانستم به بالا بکشم، این بیست لیتری آب هم شده بلای جان من. چند قدمی که بالا آمدم از خستگی بیست لیتری را روی زمین گذاشتم و ایستادم تا کمی حالم جا آید.

ولی این ایستادن حالم را بدتر کرد. حسین خیلی سریع راه می رفت و تا به خودم بجنبم او به بالای تپه قبرستان رسیده بود و بعد از مقابل دیدگانم محو شد. نبود حسین مرا وارد ورطه هولناکی کرد. سکوت و تاریکی و قبرستان ماده اولیه مناسبی بود برای ذهن تخیلی من. افکار ترسناکی به سراغم آمد و تصاویر خیالی وهم انگیزی در ذهنم نقش بست. فقط به اطراف نگاه می کردم و منتظر شروع اتفاقات ترسناک بودم.

ای کاش به مایکل جکسون و آن موزیک ویدئو THRILLER علاقه نداشتم. زیرا این صحنه ای که من در آن بودم کاملاً شبیه آن قبرستان بود. نمی دانم چه شد در آن تاریک ناگهان چشمم به ماه افتاد که کامل بود و درخشان. به نظرم اطراف به صورت مرموزانه ای روشنتر شده بود. سنگ های قبر زیر این نور می درخشیدند. به نظرم در زمانی که می آمدیم اصلاً ماه در آسمان نبود. همه چیز دست به دست هم داده بود تا ترس تمام وجودم را فرا  بگیرد. واقعاً دیدن هر حرکتی مرا به جهان مردگان خواهند کشاند.

باید راهی برای خروج از این وضعیت پیدا می کردم. ذهنم را به سمت موسیقی این کلیپ هدایت کردم و آرام آرام شروع کردم آهنگ آن را برای خودم نواختن. شعرش را زیاد به خاطر نداشتم ولی با ریتم زمزمه می کردم.

It's close to midnight, and something evil's lurking in the dark
Under the moonlight, you see a sight that almost stops your heart
You try to scream, but terror takes the sound before you make it
You start to freeze as horror looks you right between the eyes
You're paralyzed

زیر نور ماه نشانه ای را می بینی که تقریباً قلب تو را از حرکت نگه می دارد.

سعی می کنی جیغ بزنی اما ترس قبل از این که صدایت درآید آن را شکار می کند.

از ترس یخ می زنی و در حالی که ترس را جلوی خودت می بینی نمی توانی تکان بخوری

هرچقدر سعی کردم آن رقص زیبا و گروهی را در ذهنم مرور کنم تا از این اوضاع خوفناک خلاص شوم، ذهنم فقط تصویر خروج جنازه ها از زمین را مقابل چشمانم نمایش می داد. دیگر جای ماندن نبود، باید فرار می کردم و به سمت حسین می رفتم. بیست لیتری را همانجا روی زمین گذاشتم و به حالت دویدن به سمت حسین رفتم. وقتی به حسین رسیدم و او مرا در این اوضاع دید، اولین چیزی که گفت این بود: بیست لیتری کو؟ گفتم: اوضاع مرا نمی بینی؟ از ترس قبض روح شده ام و تو فقط به فکر بیست لیتری هستی! خندید و گفت: بیست لیتری مهم تر است!

با هم برگشتیم و دوباره این بیست لیتری وبال من شد. ولی از حسین خواستم آرامتر برود و هر از چندگاهی هم چند دقیقه ای به من تنفس بدهد تا بتوانم مسیر را ادامه دهم. با لبخند قبول کرد و به راه افتادیم. از ترسی که داشتم با حسین بلند بلند صحبت می کردم و سوالهای بی ربط می پرسیدم تا او هم صحبت کند و این سکوت مرگبار قبرستان شکسته شود.

متاسفانه حسین هم که فهمیده بود ترسیده ام، خیلی سربه سرم گذاشت. می گفت زیاد سروصدا نکن، این بندگان خدا بیدار می شوند و پایت را می گیرند و آن وقت از من هم کاری بر نمی آید. خودت اگر خواب باشی و یکی از رویت رد شود و سروصدا کند چه میکنی؟ بگذار این ها در بستری که سالیان دراز در آن آرمیده اند آرام باشند. به خدا این کار تو اصلاً اخلاقی نیست. کمی هم به فکر مردگان باش.

شوخی خوبی نبود، کمی به سرعتم افزودم تا از حسین زیاد فاصله نگیرم، ولی بیست لیتری واقعاً سنگین بود و نفسم را گرفته بود. به حسین گفتم چند لحظه صبر کنیم تا دمی بگیرم. بیست لیتری را زمین گذاشتم، بعد از مدت کوتاهی آن را گرفتم ولی تا خواستم حرکت کنم احساس کردم پایم به جایی گیر کرده است. هر کار کردم نتوانستم حرکت کنم. نمی دانم لرزیدنم از ترس بود یا از سرما، حرف های حسین در ذهنم تداعی شد و  دوباره تخیلاتم به شدت فعال گشت.

دیگر اختیاری بر رفتار خود نداشتم، با تمام قوا به پایم فشار آوردم و نمی دانم چه شد که فریادی زدم و بیست لیتری را پرت کردم و خودم هم نقش زمین شدم. حسین در صدم ثانیه به بالای سرم رسید، نگاهی کرد و گفت چقدر گفتم این همه سروصدا راه نینداز، این بندگان خدا خوابند، دیدی آخر سر پایت را گرفتند، بگذار کمی با آنها صحبت کنم شاید رهایت کنند.

از ترس به رعشه افتاده بودم و اصلاً هیچ چیز نمی فهمیدم. حسین تا اوضاع مرا دید سریع پایم را آزاد کرد و زیر لب با غرغر گفت: از بچه شهری سوسول بیشتر از این انتظار نمیره، بیست لیتر آب را که حیف کردی، آن هم تو این شرایط، بلند و شو خجالت بکش، پایت به ریشه گیر کرده بود آقای دبیر ریاضی شجاع و دلیر! ای اسوه قدرت و شهامت و ای نمونه کامل بی باکی بلند شو و خودت را بتکان که ریشه بوته ای تو را اینچنین به زمین افکنده است. برخیز ای برادر دلیر.

آن روز تا صبح خوابم نبرد و هر کار می کردم از دست این تخیلاتم در امان نبود. چشمانم را که می بستم صحنه های عجیبی مقابل چشمانم نقش می بست. تا یک هفته هم اصلاً با حسین حرف نمی زدم. با او قهر بودم، نه به خاطر آن چیزهایی که به من گفت، به خاطر آن چیزهایی که به دیگران گفت مرا ناراحت کرده بود. مدتها دبیران منطقه مرا آقای دبیر ریاضی دلیر می نامیدند.

179. بازدید

بیست و یکم ماه رمضان بود، بعد از افطار شروع کردم به جمع آوری وسایلم، بلیط قطار گیر نیاورده بودم و مجبور بودم با اتوبوس بروم، وسیله ای که به کل از آن متنفرم، ساعت ده شب بلیط داشتم. واقعاً بعد از افطار فقط باید گوشه ای نشست و تلویزیون دید، اصلاً حس رفتن نداشتم ولی چاره ای هم نداشتم. ساعت نه شب بود که از خانواده خداحافظی کردم و به سمت ترمینال شرق رفتم، تنها جنبه مثبت نزدیکی ترمینال به خانه ما بود.

ساعت ده و نیم شده بود و هنوز خبری از اتوبوس ما نبود، البته کل ترمینال به طور مشکوکی خلوت بود، تا کنون ترمینال را این گونه خالی از مسافر ندیده بودم. کلاً چهار تا اتوبوس بود که فقط تا نیمه مسافر داشتند و آنها هم منتظر بودند. در نهایت اتوبوس زرد رنگ ما هم آمد و سوار شدم، ساعت یازده شده بود و هنوز به راه نیفتاده بودیم، از این اخلاق رانندگان که می بایست تکمیل شوند تا حرکت کنند بیزار بودم، وقت ما مسافران اصلاً برایشان ارزشی ندارد.

اضطراب نرسیدن به سرویس معلمان که ساعت شش و نیم صبح از آزادشهر حرکت می کرد به سراغم آمد، معمولاً ساعت ده که حرکت می کردم، حدود ساعت پنج و نیم تا شش به آزادشهر می رسیدم ولی با این تاخیر مطمئناً به موقع نخواهم رسید. متاسفانه فردا هم صبحی هستم و نرسیدن به سرویس یعنی از دست دادن مدرسه، دوست نداشتم این اتفاق بیفتد ولی هیچ چیز در اختیار من نبود. وقتی به راه افتادیم و در بومهن به خاطر تصادف در ترافیک سنگین گیر کردیم، دیگر مطمئن شدم که فردا به مدرسه نخواهم رسید.

همیشه در تاریکی به آزادشهر می رسیدم ولی این بار هوا روشن بود، دیشب را کاملاً بیدار بودم، به طور کلی در اتوبوس نمی توانم بخوابم و به همین خاطر این وسیله نقلیه را دوست ندارم، هیچ چیز به قطار نمی رسد، درست است آرام حرکت می کند ولی درونش حس آرامش خاصی دارم. میدان «الله» پیاده شدم و در عین ناباوری تاکسی ای نبود که مرا به میدان مرکزی برساند، شهر هنوز بیدار نشده بود در صورتی که آفتاب عالم تاب همه جا را روشن کرده بود.

یک وانت مزدا آمد، دست بلند کردم، ایستاد و سوار شدم. جوانی بود برومند که به زحمت در این ماشین جای گرفته بود، لبخندی بر لب داشت و گفت که می رود تا سبزی بگیرد و به گنبد ببرد، می دانستم مزرعه سبزی ای که می گوید نرسیده به جاده معدن زمستان یورت است، از او خواستم مرا تا آنجا ببرد و او هم با خوشرویی قبول کرد. پیش خودم حساب کردم که حداقل بخش اندکی از مسیر را هم بروم کمی جلو افتاده ام.

از وانت پیاده شدم و در نیم ساعتی که کنار جاده معطل بودم تا ماشین گیر بیاورم به خودم لعنت می فرستادم که این چه تصمیمی بود که گرفتم، همان ایستگاه شاهرود پیاده می شدم و با مینی بوس ها می رفتم، اگر معطلی داشت در نهایت مطمئن بودم که سوار می شوم ولی اینجا کاملاً بلاتکلیفم. برای هر ماشینی که می گذشت دست بلند می کردم، کامیونی رسید و خوشبختانه توقف کرد، گفت تا شاهرود می رود ولی باید در معدن بار بگیرد، قبول کردم و سوار شدم، بهتر از سردرگمی و کلافگی بود.

به این فکر می کردم که در کدام معدن می خواهد بار بزند که چند متر آن طرف تر وارد جاده ی خاکی معدن زمستان یورت شد. این کامیون پیر شیب تند جاده را به زحمت بالا می رفت، پیچ و خم های جاده هم وحشتناک بود، بعد از گذر از چند پیچ چنان ارتفاع پیدا کردیم که ذوق زده شدم، انگار سوار هواپیما بودم. همه چیز را فراموش کردم و فقط از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت می بردم. به مقابل معدن رسیدیم، از من خواست پیاده شوم تا برود و بار را در بخش مخصوص به حمل زغال تحویل بگیرد. درست مقابل تونل اصلی بودم، چند قدمی داخل رفتم، چنان هولناک بود که جرات نداشتم بیشتر جلو بروم و سریع از آن خارج شدم، واقعاً سخت ترین کار دنیا کار در معدن است.

خدا را شکر زیاد معطل نشدیم و خیلی زود به راه افتادیم، البته بار سنگینی که این کامیون در حال حمل آن بود نمی گذاشت که سرعت ماشین بیشتر شود، زمان را که از دست داده بودم ولی حداقل می دانستم که تا تیل آباد را بدون دردسر خواهم رفت. مشکل اصلی همان تیل آباد است که گیر آوردن ماشین در آنجا در این ساعت روز سخت است، زیرا صبح ها معمولاً ماشین ها از روستا به شهر می روند و عصرها بازمی گردند.

ساعت نه صبح تیل آباد بودم، تا ساعت دوازده ظهر خبری نبود و باز بر خودم لعنت می فرستادم که حالا که مدرسه را از دست داده ام چرا صبر نکردم و مثل آدم ساعت دو بعد از ظهر با مینی بوس های روستا نیامدم، فکر کنم این گرسنگی کلاً مغزم را از کار انداخته بود، آن قدر اضطراب داشتم که سحری ای که مادرم برایم آماده کرده بود را هنوز در کیفم داشتم. خودم را دلداری دادم که اشکال ندارد همین می شود افطارم.

حاج رمضان و وانت پر از کپسول های گازش رسید و مرا نجات داد و تا وامنان آورد، قبل از رفتن به خانه به سمت نانوایی رفتم که جمعیت مقابل آن مرا به وحشت انداخت، فکر کنم با همان یک تکه نانی که برای سحری مادرم در کنار غذا گذاشته بود باید افطار می کردم. ولی وقتی به خانه رسیدم دیدم که دوستان نان آورده اند و تقریباً همه چیز برای افطار آماده بود. فقط نمی دانم چه شد که در زمان افطار از آن لوبیاپلویی که مادرم برای سحرم گذاشته بود چیزی به خودم نرسید.

صبح وقتی به مدرسه رفتم هنوز آقای مدیر نیامده بود تا داستان دیروز را برایش تعریف کنم، تصمیم داشتم پنج شنبه را به جای دیروز بروم تا درس هایم از اینی که هست بیشتر عقب نیفتد. زنگ تفریح اول هم کلاً در حیاط مدرسه بود و در بین دانش آموزان و مجالی نبود تا با او صحبت کنم. البته آقای مدیر انسان منطقی ای است و فکر کنم شرایط مرا درک کند و بفهمد که واقعاً نتوانستم خودم را به مدرسه برسانم، ولی ادب حکم می کند موضوع را با ایشان حتماً مطرح کنم.

اواسط زنگ دوم بود که صدای کوبیدن در کلاس آمد، تا خواستم به سمت آن بروم در باز شد و یک نفر وارد کلاس شد. نمی شناختمش، از سر و وضع و کت و شلوارش معلوم بود که از اولیای دانش آموزان نیست، بعد از سلام و علیک می خواستم از ایشان بخواهم که خودشان را معرفی کنند که مهلتم نداد و با چهره ای درهم و لحنی سرد شروع به حرف زدن کرد.

گفت: من مسئول گزینش آموزش و پرورش هستم و امروز به همراه چند نفر از مسئولین برای بازدید آمده ایم. شما دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله و درخدمت هستم. گفت: دیروز را چرا غیبت کرده اید؟ شما حق ندارید در محل کار خود در زمان مقرر حاضر نباشید، این تخلف است و حتماً باید با شما برخورد شود، فکر می کنید چون اینجا دور است هرکار که دلتان می خواهد می کنید، بدانید که ما همچون عقاب همه چیز را زیر نظر داریم، ببینید حتی در ماه مبارک هم این همه راه را آمده ایم تا وظیفه مان را به نحو احسن انجام دهیم.

خیلی ناراحت شدم، اول از این که ای کاش آقای مدیر صبر می کرد تا با او صحبت کنم و ماجرا را بگویم بعد این گونه به این مسئولین می گفت من دیروز را نیامده ام، ضمناً در این چند سالی که ایشان مدیر من است مگر از من بی انضباطی ای دیده بود که این قدر سریع این غیبت مرا به اینها گزارش داده است. نمی دانم چه شده که آقای مدیر این کار را انجام داده؟ تا به حال هیچ بحثی و کدورتی هم بین ما نبوده است.

می خواستم توضیح دهم که باز نگذاشت و کلی از وظیفه و تعهد و وجدان کاری و این چیزها صحبت کرد و بعد رو به بچه ها کرد و گفت: باید یاد بگیرید که درستان را خوب بخوانید تا بعداً اگر در کاری مشغول شدید بدانید که وظیفه تان را باید به بهترین وجه انجام دهید. دیگر ناراحتی ام به عصبانیت بدل شده بود، مگر من بی وجدان هستم که این آقای این طور دارد جلو بچه ها به من طعنه می زند. من کجا کم گذاشته ام که حالا باید این طور تحقیر شوم؟! این آقای مسئول چرا دیگران که غیبت های بیشمار دارند را نصیحت نمی کند؟!

با تمام تلاش آرامشم را حفظ کردم و بعد از این که نطقش تمام شد خیلی مختصر ماجرای دیروز را توضیح دادم، هیچ تغییری در چهره اش ایجاد نشد و با همان اخم گفت: می بایست زودتر حرکت می کردید، اصلاً روز قبل راه می افتادید، اینها دلیل نمی شود، خوب من هم در ابتدای استخدامم در جاهای دور دست بوده ام ولی بیتوته می کردم. گفتم: آقای محترم من دوهفته یک بار خانه می روم آن هم فقط در حد یکی دو روز، من تمام وقتم در خدمت این بچه ها در این روستا است.

سرش را به سمت دیگری برد و گفت: غیبت کرده اید و باید جریمه شوید، دستور می دهم کسر حقوق برایتان بزنند. احساس کردم بیشتر از این با این آقا صحبت کنم به خودم توهین کرده ام، گفتم: باشد هرکاری که می خواهید انجام دهید فقط بفرمایید بیرون که می خواهم درس را ادامه دهم. این جمله من خیلی عصبانی اش کرد که البته حقش بود، غرغری کرد و گفت: می گویم یک توبیخ کتبی درج در پرونده هم برایتان بزنند تا بفهمید هرچیزی حساب و کتابی دارد. لبخند تلخی زدم و به سمت تخته سیاه بازگشتم.

دیگر حال و حوصله درس دادن نداشتم، ولی نمی شد، درست در میانه های مبحث بودیم. شروع کردم به ادامه دادن، وقتی به چهره بچه ها نگاه کردم همه معصومانه به من نگاه می کردند، مبصر کلاس بلند شد و گفت: آقا اجازه، این آقا چقدر بداخلاق بود، شما بهترین دبیر ما هستید. از گفته او کلی انرژی گرفتم. دم کل بچه ها گرم، با تمام توان گوش می دادند و حل می کردند و سعی می کردند که یاد بگیرند و با این کار به من انرژی دادند. واقعاً دستشان درد نکند، مانند این ها دیگر دانش آموزی نخواهم داشت. این بچه ها واقعاً گل هستند.

در زنگ تفریح با چهره ای در هم وارد دفتر شدم و به آقای مدیر گفتم: ای کاش کمی حوصله می کردید و می گذاشتید تا من ماجرا را برایتان تعریف کنم، بعد نیامدن دیروز مرا به این مسئولین می گفتید. همه مدیرها هوای دبیرانشان را دارند و حتی برای آنهایی که در روز بازدید نیستند یک جوری بهانه درست می کنند تا غیبت نخورند، حالا شما نیامدن دیروز مرا به اینها گفتید. ضمناً مگر من آدم زیر کار در رویی هستم که این قدر سریع می خواهید تلافی کنید.

بنده خدا زبانش بند آمده بود، می شد آثار خجالت شدید را در چهره اش دید. گفت: به خدا نمی دانستم این ها امروز می آیند، دیروز برای شوخی جلوی اسمت در دفتر حضور غیاب دبیران نوشتم غایب، با مداد هم نوشته ام، بیا ببین. اصلاً من تا به حال برای کدام همکار غیبت فرستاده ام؟ به خدا آن چیزی که شما فکر می کنید نیست. گفتم: اگر جای من باشی باور می کنی؟ یعنی همه این ها برای یک شوخی است؟ برفرض درست بودن حرف شما، این شوخی به قیمت بی آبرویی من جلو بچه ها بوده است.

آقای مدیر خیلی پیگیری کرد و بالا و پایین رفت تا توانست کسر حقوقم را لغو کند ولی نامه توبیخی درج در پرونده هفته بعد به دستم رسید. درست است یک روز را غیبت کرده ام ولی این به خاطر تن پروری یا ارزش ندادن به کارم نبود، واقعاً نتواستم بیایم. فکر هم نمی کنم برخوردم با آن آقای مسئول در این حد مجازات داشته باشد، من بی احترامی نکردم، ایشان منطقی نبود. در هر صورت این نامه خیلی برایم سنگین بود و اصلاً حق من این نبود.

 در اوج ناراحتی بودم که حسین گفت: برگه را بده ببینم، زیاد ناراحت نباش این ها چیز زیاد مهمی نیستند. من هم سر تکان دادم و گفتم: جای من باشی چیز دیگری می گویی. چند ثانیه نگذشته بود که حسین زد زیر خنده، چنان بلند بلند می خندید که به من برخورد.گفتم: واقعاً خیلی بیشعوری که به برگه توبیخی من می خندی، از تو که همچون برادرم هستی انتظار نداشتم مسخره ام کنی. بچه های کلاسم از تو بیشتر فهمیدند و به جای مسخره کردند به من دلگرمی دادند. شماها اصلاًشرایط مرا درک نمی کنید.

بلند شدم و به قهر دفتر را ترک کردم، دوان دوان به سمت من آمد و گفت: با زود قضاوت کردی، باز نسنجیده رفتار کردی، من به چیز دیگری خندیدم، بیا دفتر تا بگویم. وقتی وارد دفتر شدم دیدم برگه توبیخی دست آقای مدیر است و او هم لبخندی بر لبانش نقش بسته است. حسین برگه را به من داد و گفت بخوان. نگاهی معنی داری به او کردم و گفتم: چه چیز را بخوانم، مگر چیزی برای خواندن در این متن هست؟ سر به سرم نگذارید. حسین گفت: همان بالای نامه را بخوان. واقعیت امر آن قدر اعصابم خرد بود که حتی متن نامه را هم خوب نخوانده بودم و همان کلمه عدم تعهد همچون آواری بر سرم خراب شده بود و نگذاشته بود ادامه دهم. ولی حسین گفت ابتدای نامه را بخوانم.

ابتدا خودم هم در شوک فرو رفتم، بعد به بهت رسیدم ولی در نهایت من هم لبخندی بر لبانم نشست، در بخش نام و نام خانوادگی، اسم من «علیرضا» نوشته شده بود، ضمناً  کد پرسنلی هم نداشت. شماره نامه و تاریخ داشت ولی چیزی که ثابت کند این نامه مربوط به من است در آن نبود. حسین گفت: شانس آوردی این برگه فقط در دست تو است و در پرونده ات چیزی نیست.

 البته بعدها فهمیدم که این نامه مربوط به هیچ کس در منطقه ما نیست، اشتباه چاپی باعث شد این توبیخی برای من در هیچ جایی ثبت نشود، الحق و الانصاف حقم هم نبود.

 

178. شب عید

آخر سال اصلاً به خوبی نمی گذشت، مشکلاتی در خانه پیش آمده بود که همه ما را درگیر خود کرده بود، فشار روانی آن به یک طرف ولی فشار مالی آن بیشتر ما را در منگنه قرار داده بود، از حقوق چیز خاصی باقی نمانده بود، این دو هفته آخر سال را باید با ریاضت شدید اقتصادی طی کنم. تنها امیدم به همان دو ساعت اضافه کاری در هفته بود که بعد از شش ماه هنوز پرداخت نشده بود. گفته بودند که در نیمه دوم اسفند واریز خواهد شد. امیدوارم درست باشد که دوست ندارم کارم به قرض گرفتن برسد، از این کار متنفرم.

با تحمل سه ساعت صف و سرما در میدان راه آهن، در نهایت نوبت به من رسید و توانستم یک بلیط قطار برای رفتن به وامنان برای فردا و یک بلیط هم برای برگشت به خانه برای 27 اسفند بخرم، بسیار نگران بودم، زیرا برای این تاریخ ها معمولاً بلیط زود تمام می شود، ضمناً امیدوار بودم که گران هم نشده باشد و پولم به این دو بلیط برسد، واقعاً در تنگنای مالی بودم. وقتی بلیط ها را گرفتم نفس راحتی کشیدم.

این دو هفته آخری دور بودن از خانه واقعاً برایم سخت بود، هر روز به مخابرات روستا می رفتم و به خانه زنگ می زدم تا از وضعیت آنجا با خبر باشم. اصلاً حالم خوب نبود و دوست داشتم در خانه و کنار خانواده باشم. خانواده کم جمعیت این مشکلات را نیز دارد، تنها پسر خانواده بودن نیز مسئولیت های سنگینی دارد، ولی حیف که نمی توانستم کلاس را خالی بگذارم. واقعاً این سوال همیشه مرا آزار می دهد که تعهد در کار تا چه حدی باید رعایت شود؟

برای روز 27 ام اسفند طبق سنوات گذشته آزمون کلی گذاشته بودم. یک مرور کلی برای پایان سال، البته غرغر بچه ها درمی آید ولی لازم است. تجربه نشان داده که بچه ها در طول تعطیلات نوروزی اصلاً مطالعه نمی کنند،  البته حق هم دارند، تعطیلات که برای درس خواندن نیست. ضمناً من با تکلیف نوروزی مخالفم. وقتی خودم را جای بچه ها می گذارم اصلاً دوست ندارم برای تعطیلات تکلیف داشته باشم. به همین خاطر تا آخر اسفند کامل کار می کنم و تعطیلات عید را به آنها تنفس می دهم  واز 14 فروردین کار را بسیار جدی تر ادامه می دهم.

آخرین شب من در وامنان در تنهایی بود، تمام دوستان رفته بودند و در کانون گرم خانواده بودند و من فقط مانده بودم تا سر حرفم باشم که باید تا روز آخر سر کار بود و حقوق را حلال کرد. همیشه از این روزهای آخر سال و بی نظمی هایش بدم می آید. در این شب سرد و سخت که تنهایی هجومی سخت بر من داشت، خودم را با نوشتن سوالات روی مومی مشغول کردم. حدود ساعت نه شب بود که کارم تمام شد، سوالات را بسیار راحت طرح کردم تا بچه ها زیاد نفرینم نکنند.

هیچگاه تنهایی این قدر به من فشار نیاورده بود، نه حوصله کتاب خواندن داشتم نه کار دیگر، ساعت تازه نه شب بود و خوابم هم نمی آمد، ضبط صوت را روشن کردم و کاست بیداد استاد شجریان را گذاشتم. محیط چنان غمبار شده بود که که احساس خفگی کردم، ماندن داخل این اتاق که به نظرم خیلی کوچک شده بود دیگر برایم غیرقابل تحمل بود، وقتی بیرون رفتم چشمانم چهارتا شد. همه جا سفید بود و برف شدیدی می بارید. همیشه برف را دوست داشتم ولی این بار نگرانی فردا و نرسیدن به قطار گرگان بیشتر حالم را بد کرد.

صبح به زور خودم را به مدرسه رساندم، راحت تا زانو برف بود و همچنان هم می بارید. هیچکدام از بچه ها هم نیامده بودند، حق هم داشتند سرما و برف خیلی شدید بود. همکاران هم که دیروز خداحافظی کرده بودند و رفته بودند. اوضاع اصلاً خوب نبود، دیگر نمی توانستم بیشتر تحمل کنم، از مدیر اجازه خواستم وبا او خداحافظی کردم و سال نو را به ایشان تبریک گفتم و کیفم را گرفتم به سمت کاشیدار به راه افتادم.

در مسیر حتی یک موجود زنده هم ندیدم، هیچ ردپایی نبود و همه جا غرق در سپیدی بود، سکوت سنگینی نیز همه جا را فرا گرفته بود، فقط صدای برف هایی که زیر پایم له می شد و نفس هایم را می شنیدم. وقتی به روی پل رسیدم مناظر اطراف به قدری زیبا بود که باعث شد کمی از این حالت بد خارج شوم و از دیدن زیبایی ها لذت ببرم. واقعاً طبیعت چه قدرتی دارد که می تواند حال انسان را از بدترین وضعیت به بهتر از آن بدل کند. همه چیز را فراموش کردم و در این زیبایی ها قدم برمی داشتم.

تا کاشیدار این حالت خوب با من همراه بود، ولی ایستادن در کنار کلبه کل ممد و منتظر ماشین بودن دوباره مرا مضطرب کرد، از ساعت نه صبح تا دوازده به معنی واقعی یخ زدم و هیچ ماشینی نیامد. هیچ کاری از دستم بر نمی آمد. تصمیم گرفتم مسیر جاده را در پیش بگیرم و تا تیل آباد پیاده بروم. چند قدمی نرفته بودم که پشیمان شدم، با این حجم برف و همچنین عدم تردد در این جاده این کار من دیوانگی است. اگر وسط راه پایم بپیچد چه خاکی باید بر سرم بریزم؟

زمان می گذشت و برف همچنان می بارید و هنوز هیچ وسیله ای نیامده بود، فقط پیرمردی از اهالی کاشیدار از کنارم گذشت و با لبخندی گفت: آقا معلم ماشین نیست، بیا به خانه ما برویم تا فردا صبح که بلدوزر راه را باز کند و ماشین ها به راه بیفتند. لبخندش امید بخش بود ولی کلامش مایوس کننده بود. هیچ امیدی به رفتن نداشتم، آفتاب در قوس نزولی اش بود و تا به خود بجنبم غروب خواهد کرد. با حالی خراب و وضعیت روحی نامناسب به سمت وامنان به راه افتادم.

درست در هنگام غروب به کنار پل رسیدم، ابرها از سمت غرب در حال کم شدن بودند و خورشید با نور سرخ  خود در گوشه آسمان که مجالی برای خودنمایی یافته بود چنان منطقه را نوپردازی کرد که دیدنش واقعاً هوش از سرم پراند. سپیدی برفها به سرخی گراییده بود که تا کنون مانند آن را ندیده بودم. روی پل ایستاده بودم و خورشید را نگاه می کردم. از پشت ابر بیرون آمد و خیلی سریع در پشت کوه پنهان شد، رفتنش غم غربت را بیشتر بر جانم افشاند، آه از نهادم برآمد.

به خانه که رسیدم اصلاً پایم نمی کشید که وارد شوم، من حالا باید در ایستگاه راه آهن گرگان باشم و سوار قطار شوم، سوختن بلیط یک طرف و نرسیدن به خانه هم از آن بدتر. یکی از سخترین شب هایی بود که گذراندم، زمان نمی گذشت، دو تا بیست لیتری آب که در آشپزخانه بود یخ زده بود و گاز هم تمام شده بود و برای خوردن هم حتی تکه نانی نبود. اوضاع بسیار بدتر از آنی بود که می نمود. دوباره بیرون رفتم و بعد از کلی در خانه مغازه دار را زدن، یک نان و چند تخم مرغ خریدم. خدا را شکر نفت به اندازه کافی بود، بخاری را یکسره کردم و روی بخاری شامی اساسی درست کردم، تخم مرغ و سیب زمینی آب پز.

صبح اول وقت (حدود ساعت هفت )به ایستگاه مینی بوس ها رفتم. پرنده پر نمی زد، هر چه می خواستم خودم را دلداری دهم نمی توانستم، اگر امروز را هم نتوانم بروم واقعاً دق خواهم کرد، بغض گلویم را می فشرد. حاضر بودم پیاده بروم و در راه از سرما خشک شوم ولی دیگر دقیقه ای را در اینجا نمانم. مگر من چه گناهی کرده ام که اینجا گیر افتاده ام. همه همکاران از چند روز قبل رفته اند و من چرا نباید می رفتم؟ این سوالات عجیب و غریب واقعاً ذهنم را تخریب می کرد. دیگر از خودم بدم آمده بود، به جای این که در کنار خانواده باشم و به آنها کمک کنم در اینجا پشت این برف ها مانده ام.

صدای مینی بوس حاج منصور همچون دوایی بود بر درد من، این صدا مرا از آن ناکجا آبادهایی که ذهنم به آنجا برده بود خلاص کرد. آمدن حاج منصور همان و هجوم مسافران همان، هاج واج مانده بودم که تا چند دقیقه قبل در اینجا هیچ کس نبود، به زحمت روی یک صندلی جای گرفتم. تا مینی بوس زنجیر زد و راه افتاد شد ساعت نه، راهداری راه را باز کرده بود ولی عرض آن فقط برای عبور یک ماشین جا داشت. بسیار معطل شدیم تا به شهر رسیدیم، وقتی از مینی بوس پیاده شدم ساعت دوازده ظهر شده بود.

دوان دوان خودم را به بانک رساندم و در صف طویل آن ایستادم، هیچگاه مانند حالا نیاز به پول پیدا نکرده بودم، حتی مبلغ رسیدن به تهران هم در جیبم نبود. متصدی بانک که همه به اخلاق تندی که داشت می شناختندش آن قدر کند کار می کرد که واقعاً حوصله ام سر رفته بود. هر چه بود نوبت من رسید و چک را به ایشان دادم و منتظر شدم پول را به من بدهد. با ترس و لرز گفتم اگر امکان دارد  همه را اسکناس های درشت ندهید.

اخم هایش را در هم کرد، منتظر بودم داد و بیداد کند، ولی خیلی آرام گفت: چیزی در حساب ندارید، اضافه کار را هنوز واریز نکرده اند. این حرفش همچون پتکی بود که بر سرم کوفته شد، مگر می شود؟ 28 اسفند باشد و هنوز اضافه کاری که مربوط به شش ماهه گذشته است را نداده باشند؟ درست است که من فقط دو ساعت دارم ولی خیلی از همکاران بر این اضافه کاری حساب کرده اند. من اگر الآن پولی نگیرم، چگونه خودم را به خانه برسانم؟  تازه اگر به خانه هم برسم کی می توانم این چک را نقد کنم؟ مبلغ چکم بسیار کم است ولی به آن خیلی نیاز دارم.

کنار بانک روی نیمکت نشستم و به جمعیتی که در حال خرید عید بودند نگاه می کردم، ای کاش من هم مانند این ها در اوج شادی بودم و در حال خرید عید، ای کاش به دوران کودکی بازمی گشتم و از آمدن عید لذت می بردم، سالهاست که دیگر آن ذوق و شوق را ندارم. در همین حین یکی از همکاران با سابقه را دیدم که با چهره ای در هم به من نزدیک شد، هنوز سلام نکرده شروع کرد به بد و بیراه گفتن به آموزش و پرورش و دولت و ...، حق هم داشت با حدود بیست و پنج سال سابقه کار و چند سر عایله او هم مشکل مرا داشت. واقعاً مسئولین چگونه فکر می کنند؟ اصلاً فکر می کنند؟

پولی که در جیب داشتم در خوشبینانه ترین حالت مرا تا ساری می رساند، واقعاً وضعیت سختی بود، یک معلم حقش این نیست. من برای این که تا روز آخر در مدرسه باشم و کارم را به نحو احسن انجام دهم در پشت برف ماندم و بلیط قطارم سوخت و با هزار بدبختی خودم را به شهر رسانده ام و حالا به جای دستتان درد نکند هنوز حقم را نداده اند. حالا اگر به خاطر مشکلی یک روز به مدرسه نروم در صدم ثانیه برایم غیبت و کسر از حقوق می زنند. حیف که طرف حساب ما بچه های معصوم هستند و این کاملاً دست و بالمان را بسته است.

من مجرد که هنوز خانواده ندارم با این وضعیت دچار مشکل شده ام، همکاران با سابقه واقعاً در برابر زن و فرزندانشان چه جوابی دارند بدهند؟ چرا این قدر ما معلم ها در فشار هستیم، چرا هیچ کس واقعاً به فکر حل مشکل ما نیست. واقعاً این مبلغی که به عنوان حقوق به ما می دهند، دردی از ما را دوا می کند؟ آیا خرید خورد و خوراک کفاف می دهد؟ واقعاً هیچ کس به فکر ما نیست و این یعنی کسی به فکر تعلیم و تربیت نیست و جامعه ای که تربیت نیابد روزی فرو پاشیده خواهد شد، دوست دارم این اتفاق نیفتد ولی واقعیت راه خود را می یابد و می پیماید.

قرض گرفتن واقعاً بد است، غرور انسان جریحه دار می شود، ولی چاره ای هم نیست، با کدامین پول باید خودم را به خانه برسانم. حالا برفرض به این کار رضایت بدهم، چه کسی هست در این موقع سال به من پول قرض بدهد؟ مستاصل مانده بودم که صدای آشنایی به من سلام کرد، وقتی دیدمش انگار دنیا را به من داده بودند، سید خودمان بود. لبخندی زد و گفت: می بینم جلو بانک زانوی غم به بغل گرفته ای، نگران نباش من هستم. آنقدر خجالت کشیدم که حد نداشت، چک را به او دادم و گفتم در اولین فرصت نقدش کند و او هم فقط لبخند زد.

کنار پلیس راه منتظر اتوبوس ایستاده بودم. هرچه می آمد پر بود، روزهای آخر سال بود و همه عجله رسیدن داشتند. کلاً سالی که در حال تمام شدن است مرا نیز تمام کرد، دوست داشتم هرچه زودتر برود ولی می دانستم که در سال بعد نیز خبر خاصی نیست، ولی انسان به امید زنده است، امید که در سال جدید گشایشی حاصل شود. بعد از کلی معطلی آخر سر هم حدود ساعت چهار بعداز ظهر توانستم سوار اتوبوس شوم و جایی پیدا کنم، در بوفه آن هم سه نفری!

از آمل که گذشتیم و وارد کوهستان شدیم، اوضاع جاده به هم ریخت. ترافیک سنگین و ریزش کوه و بارش شدید باران و برف همه چیز را به هم گره زده بود، هرچه بیشتر جلو می رفتیم مشکلات هم بیشتر می شد، امام زاده هاشم هم که کولاک بود و جاده بسته شده بود. مسافتی که در حالت عادی هفت ساعته طی می شد را دوازده ساعته طی کردیم. انگار این سال می خواهد در همین ساعات آخرش مرا چنان مچاله کند که نایی برای سال نو نداشته باشم و چقدر هم در کارش موفق بود.

خسته و کوفته و درمانده به خانه رسیدم. دل ورود به خانه را هم نداشتم، می دانستم همه ناراحت هستند و هیچ کس دل و دماغ عید را ندارد، ولی وقتی پدرم گفت که تا حدی مشکل برطرف شده است کمی حالم بهتر شد. فکر کنم روزگار دلش به حال من سوخته بود و بعد از تحمیل این همه بدبختی، منفذ بسیار کوچکی هم برا ی نفس کشیدنم گذاشته بود. تا قبل از این که به خانه برسم حال تبریک گفتن سال نو را هم نداشتم ولی حالا حداقل می توانم آن را به زبان آورم. «سال نو مبارک»

 

177. اکبر دایی

دو ساعت آخر کلاس نداشتم و حدود ساعت چهار از مدرسه بیرون آمدم. هوای عالی و لطافتی که باران دیروز به وجود آورده بود مجبورم کرد تا این موقعیت را از دست ندهم و مسیر جاده را در پیش بگیرم. تا روستایی بعدی فاصله چندانی نبود، حدود دو یا سه کیلومتر می شد که تصمیم گرفتم تا آنجا را پیاده طی کنم. حتی چند ماشین هم از کنارم گذشتند ولی دستی بلند نکردم و این کار برای خودم هم عجیب بود.

هوا به طور عجیبی صاف و تمیز بود و تا نوک قله های پر از برف را به راحتی می شد دید. یاد چند سال قبل افتادم و پیاده روی هایی که داشتم. یادش به خیر روزی حداقل پنج تا شش کیلومتر را در میان دره ها و تپه ها قدم بر می داشتم و کلی دوست و رفیق و هم صحبت در بین طبیعت زیبای آنجا داشتم. البته تعدادی از بستگان آنها اینجا هستند و با آنها هم چاق سلامتی می کنم، ولی متاسفانه در شهر هیچ آشنایی ندارم.

به نزدیکی روستای مجاور رسیدم. کنار دامداری چهار تا سگ بودند که تا مرا دیدند حمله کردند. از همان دور گفتم: راحت باشید و به خود زحمت ندهید، اول این که نه با شما کاری دارم و نه با دامداری شما، ضمناً من از شما نمی ترسم، پس انرژی زیادی مصرف نفرمایید. دوتایشان منظورم را فهمیدند و رفتند ولی دو تای دیگر تا زمانی که خیالشان از من راحت نشود در فاصله ای اندک مرا مشایعت می کردند. زمان می خواهد تا با آنها هم از در دوستی وارد شوم. یادش به خیر، کل موجودات زنده بین وامنان و کاشیدار و نراب با من رفیق بودند.

به ایستگاه روستا مجاور رسیدم و خوشبختانه ماشین بود. درست است این روستا تا گرگان فاصله چندانی ندارد و همیشه هم ماشین هست ولی این اضطراب ماشین گیر نیاوردن از سالهای وامنان در من باقی مانده است. علت همان تعجبم در دست بلند نکردن برای ماشین ها همین است. رفتم و جلو نشستم. دو تا جوان پشت نشستند و در آخر هم پیرمردی آمد و سوار شد و ماشین تکمیل شد و به راه افتادیم.

چند دقیقه ای از حرکت نگذشته بود و هنوز از روستا خارج نشده بودیم که پیرمرد از پشت روی شانه هایم زد و پرسید: چطوری پسرخاله؟ ابتدا مات و مبهوت بودم، من که در اینجا هیچ فامیلی ندارم و تنها پسرخاله ام نیز در تهران است، ضمناً امسال اولین سالی است که به گرگان منتقل شده ام، تا قبل از این حتی نام این روستا را هم نمی دانستم، این پیرمرد از کجا مرا می شناسد؟

در این سوالات و ابهامات خود غرق بودم که با طعنه به من گفت: چقدر خودت را می گیری، حالا یک جواب دادن به ما چیزی از شما که کم نمی کند. وقتی برگشتم و نگاهش کردم در چهره ی پر چین و چروکش لبخندی بود بسیار زیبا، مهربانی از چهره ی خسته اش می تراوید. سلام و علیک کوتاهی کردم و او در جواب به گرمی تمام احوال پرسی کرد و تا حدی هر چند اندک مرا از آن ورطه حیرانی بیرون آورد.

با همه، حتی راننده هم مانند من خوش وبش کرد و این رفتارش کمی آرامم کرد که او با همه این گونه است. دوباره به پشتم زد و گفت:پسرخاله، اینجایی نیستی! کجایی هستی؟ تا خواستم جواب بدهم مهلت نداد و خودش گفت: حتماً معلمی،  تا خواستم تصدیق کنم پرسید ابتدایی هستی؟ می خواستم جواب دهم، گفت: پسر ممد رضا که صبح رفته بود مدرسه! حتماً مال مدرسه بالا هستی. بدون توجه به من خودش می پرسید و خودش هم جواب می داد، حتی نمی گذاشت بگویم مال کدام مدرسه هستم.

وارد جاده اصلی شدیم. با راننده صحبت می کرد و می گفت: داشتم فیلم روزی روزگاری را می دیدم که رضا زنگ زد بیا، مجبور شدم خاموش کنم و بیام. بعد باز به پشتم زد و گفت :عجب فیلمی است این روزی روزگاری. این بار فرصت جواب دادن یافتم و گفتم: بله فیلم خوبی است، داستان ایلات و عشایر و نسیم بیگ و التماس نکن و  . . . .

اخمی کرد و گفت: پسرخاله جان اون فیلم که نیست، این یه فیلم دیگست. فکر کردم اگر منظورش روزی روزگاری امرالله احمد جو نیست، پس حتماً روزی روزگاری در آمریکا سرجئو لئونه است. به یاد ندارم این فیلم را در تلویزیون ایران دیده باشم، یک بار با دوستان در وامنان با ویدئو آن را دیده بودم. تا خواستم چیزی بگویم باز خودش گفت: من که تلویزیون ایران را نگاه نمی کنم. تلویزیون ایران که چیزی ندارد، فقط جم کلاسیک

سکوت کرد، ولی این سکوتش معنی خاصی می داد، می خواستم صحبت را در مورد این فیلم ادامه دهم  که این بار محکم تر زد به پشتم و گفت: مامور که نیستی؟ ما که شانس نداریم، حالا بری بگی اکبر دایی فقط جم نگاه می کنه و این همه آبرویی که سالها جمع کرده ایم را به باد هوا بدهی، من چه کار باید کنم؟ حرف مردم را که نمی شود جمع کرد. آنها که از فیلم چیزی نمی دانند

می خواستم جواب بدهم که نگران نباشد، من نه کاره ای هستم و نه مامور و اصلاً به کسی چیزی نخواهم گفت. اصلاً من در اینجا کسی را نمی شناسم. ولی مهلت نداد و با همان سرعت ادامه داد: آهان راستی تو معلمی، یادم آمد. ولی در صدم ثانیه دوباره گفت: هرچه هستی مامور دولتی. پسرخاله جان تو را به خدا نگی اکبردایی ماهواره داره، دردسر درست نکنی.

خنده ام گرفته بود. هم از طرز گویشش که خیلی با آب و تاب و لهجه محلی صحبت می کرد و هم از این که فرصت پاسخ دادن را نمی داد و هم موضوعی که در مورد آن صحبت می کرد. تا خنده مرا دید، به پشت صندلی تکیه ای داد و گفت: آره، باید بخندی. چرا که نخندی؟ همه به اکبر دایی می خندند، تو هم بخند. این را که گفت خجالت کشیدم و سریع خودم را جمع و جور کردم، باید خیلی سریع چیزی می گفتم تا فکر نکند خدای ناکرده قصد بی احترامی دارم. خدا را شکر فرصتی یافتم و  گفتم: حاجی جان من به شما نخندیدم .

می خواستم ادامه دهم تا یک جوری قضیه را جمع کنم، مانند دفعات قبل مجالی به من نداد و باز شروع کرد به صحبت کردن. کمی لحن صحبت هایش تغییر کرده بود، و همین برایم بسیار آزار دهنده بود. فکر می کنم از دست من ناراحت شده بود. ولی واقعاً خنده من از سر مسخره کردن نبود، واقعاً جالب حرف می زد و مامور پنداشتن من برایم بسیار طنز بود. تنها مشکلم این بود که مجالی برای صحبت کردن نداشتم و فقط اکبر دایی بود که حرف می زد.

می گفت: باید خدمت پدر و مادر کنی تا در دنیا خیر ببینی. من هفتاد سال پیش که پدرم مریض بود همیشه با تراکتور احمد غول، پدر را می بردم شهر. همیشه می گفت خدا ازت راضی باشه که من هم ازت راضی ام. خدا بیامرز آخرای عمرش بود که سنگ کلیه آورد. اینجا هنوز کسی نمی داست سنگ کلیه چیه که پدرم یک سنک کلیه داشت یک کیلو ونیم.

این صحبت ها یعنی این رفتار من به او برخورده و حالا دارد نصیحت می کند که باید احترام بزرگتر ها را به جا آورد. هرچه قدر صحبت هایش در این زمینه بیشتر می شد، اضطراب من هم بیشتر می شد، در شرایط بدی بودم، ناخوداگاه موجب شده بودم که این پیرمرد دوست داشتنی ناراحت شود. اوج این ناراحتی من به این خاطر بود که نمی توانستم چیزی بگویم و تا حدی از خود دفاع کنم. چنان سریع صحبت می کرد که هیچ فرصتی برای صحبت کردن به من نمی داد.

تنها کاری که می توانستم کنم تایید حرف هایش بود. در مورد پدرش خیلی چیزها گفت و از این که چقدر در خدمت او بوده است، وقتی خاطره یاد گرفتن رانندگی تراکتور را از پدرش تعریف کرد، صدایش می لرزید، بعد ساکت شد و نگاهش در دوردست ها محو شد. همین به من فرصت داد که بتوانم حرف بزنم. تمام حرف هایش را تایید کردم و کلی عذرخواهی کردم، گفتم از این که فکر کرده اید من مامور دولت هستم، خنده ام گرفت. از طرفی واقعاً برایم عجیب است که شما فیلم های معروف و کلاسیک را می شناسید و می بینید.

می خواستم ابرو را درست کنم، زدم چشم را هم خراب کردم. اخمش بیشتر شد و گفت: مگر شما شهری ها فقط فیلم و سینما می دانید. زمانی که شما نبودید من و دوستانم از اینجا با هزار بدبختی می رفتیم گرگان تا فیلم بردبادرفته را ببینیم، اصلاً تو پدرخوانده را دیده ای؟ اصلاً کرک داگلاس را می شناسی؟ چند تا از فیلم های ارسون ولز را نام ببر؟

در آماج تیرهای او بودم و نمی توانستم حرکتی انجام دهم. فقط یک کلمه گفتم که همشهری کین را دیده ام. قیافه اش برگشت و لحن صدایش تغییر کرد و گفت: آفرین، فیلم خوبی را نام بردی. همین یک کلمه من باعث شد جو تغییر کند و اکبر دایی شود همان اکبر دایی سابق. با حرارت شروع کرد به تعریف کردن دوران جوانی اش و دیدن فیلم ها در سینما، آنقدر فیلم نام برد که هوش از سرم پرید. خیلی هم استادانه انها را نقد می کرد و این نشان از حافظه بسیار عالی او بود.

واقعاً برایم جالب بود که یک پیرمرد روستایی این قدر به فیلم علاقه داشته باشد. بعد شروع کرد به من فیلم معرفی کردن و من هم برای اینکه جبران مافات کنم و خوشحالش کرده باشم، از درون کیفم خودکار و کاغذی برداشتم و تمام فیلم هایی که می گفت را نوشتم. همین کار من او را بسیار شاد کرد و می شد احساس غرور را در چهره اش دید. صفا و صمیمیت که او داشت را هرگز فراموش نمی کنم.

از روستا تا گرگان یک ربع طول کشید که در این زمان فقط اکبر دایی بود که صحبت می کرد و من هم فقط لذت می بردم، وقتی به قیافه آن دو جوان نگاه کردم فهمیدم که هیچ از حرف های این پیرمرد نمی فهمند، دنیای آنها با ما فرسنگ ها فاصله دارد. ما با نسل اکبردایی ها بسیار فاصله داریم ولی فاصله نسل جدید با ما واقعاً به سال نوری می رسد.

به ابتدای شهر رسیدیم، به راننده گفت: پسرخاله جان مرا کنار پل پیاده کن. این ماشین ها آدم که نیستند، می آیند و می زنند و می روند، بعد این همه عمر هنوز از آنها می ترسم. از بالای پل بروم سنگین ترم. جمله « این ماشین ها آدم نیستند» اکبر دایی واقعاً جالب و طنز و خنده دار بود، پدرم درآمد تا جلوی خنده ام را بگیرم تا این لحظه آخری باز همه چیز به هم نریزد.

موقع پیاده شدن به تک تک مسافرین چنان پسرخاله جان می گفت و تعارف می کرد که حساب کند که انگار همه واقعاً پسرخاله اش هستند. رو به من کرد و گفت: فیلم خوب ببین  تا سلیقه ات هم خوب شود. اصلاً سریال های دوزاری تلویزیون خودمان و ترکیه را نگاه نکن، وقت تلف کردن است. حداقل برو کلوپ و آن فیلم هایی را که گفتم بگیر و ببین که ارزش دارد.

این پیرمرد روستایی  که کارش کشاورزی است، تحصیلات آکادمیک در زمینه هنر سینما ندارد ولی خیلی بیشتر از بعضی اهالی سینمای ما از این هنر و مفاهیم و مضامینش اطلاعات دارد. ای کاش چرخ روزگار او را چندین سال پیش در جایی به جز مکان اکنونش قرار می داد. ای کاش اخلاق خوب را بعضی از این منتقدین از اکبر دایی یاد بگیرند که با خنده ایرادات را می گوید.

176. غبار

جاده ای که در هر ساعت به زحمت یک تراکتور از آن عبور می کرد، حالا شده بود اتوبان، ماشین بود که به سرعت می گذشت. این اتفاق چند روزی است که رخ داده و این منطقه دورافتاده را به شاهراهی برای عبور وسایل نقلیه تبدیل کرده است. نامعلوم بودن علت، تعجب ما و اهالی را برانگیخته بود. این جاده خاکی و تا حدی ناهموار اصلاً کشش این همه عبور و مرور را ندارد.

سیل، جاده مشهد را در قسمت جنگل گلستان به کل برده بود، هیچ راهی برای گذر از «تنگه راه» نبود و خیل ماشین ها پشت آن گیر کرده بودند، در این اوضاع راه های فرعی می توانست مشکل گشا باشد. از دشت به سمت گرمه جاجرم و از آنجا به سمت نردین و بعد نراب و کاشیدار و در نهایت آزادشهر یا شاهرود، این مسیر یکی از مسیرهای جایگزین بود.

شاید در روزهای اول خوشحال بودیم که ماشین زیاد شده و رفت و آمد کمی سهل تر شده، ولی بعد از مدتی از این همه تردد تنها چیزی که عاید ما و اهالی این منطقه می شد گرد و غباری بود که این ماشین ها به پا می کردند. آنقدر ماشین از این جاده خاکی می گذشت که خاک آن از آرد هم نرم تر شده بود و چنان در هوا معلق می ماند که تنفس را مشکل می کرد. نباریدن باران و خشکی بسیار هم مزید بر علت شده بود.

وقتی از مدرسه تعطیل می شدم و می خواستم به وامنان بروم، حاضر بودم از مزارع و مسیر پر پیچ و خم پشت مدرسه بروم که به این ماشین های گردافشان برنخورم، ای کاش جاده آسفالت بود و یا آنقدر ناهموار که سرعت این ماشین ها گرفته می شد، متاسفانه هیچکدام رعایت نمی کردند و با همان سرعت از روستا عبور می کردند.

مشکل این گرد و خاک خانه های کنار جاده را به شدت در گیر کرده بود، مدرسه ما هم با جاده فاصله چندانی نداشت، مدرسه در ابتدای روستا از سمت شرق بود و متاسفانه سرعت عبور ماشین ها در این بخش زیاد بود. فکر کنم ما به جای غبارها در میان آنها معلق بودیم. در هوای گرم اواخر اردیبهشت مجبور بودیم پنجره ها را ببندیم، ولی این ذرات غبار که قطرشان از میکرون هم کمتر شده بود از هر منفذی که ممکن بود وارد کلاس می شدند.

کل کلاس را غبار می گرفت و واقعاً تنفس سخت می شد، یکی دو بار اوضاع به قدری بغرنج شده بود که بچه ها را به حیاط مدرسه فرستادم، سلامت این بچه ها بسیار بسیار مهم تر از ریاضی است. درست است که عقب می افتادم ولی چاره ای نبود. در نوبت عصر  شرایط وخیم تر می شد، هرچه قدر تردد بیشتر می شد بوی خاک را بیشتر احساس می کردیم و این یعنی غبار بیشتری در فضای کلاس است. هرجا نور آفتاب بود می شد به عمق فاجعه پی برد.

مدرسه ما شش کلاسه بود، در اصل برای ابتدایی طراحی شده بود که در شیفت مخالف ما بودند، ما در سه کلاس جنوبی بودیم و سه کلاس مقابل ما در سمت شمال خالی بود، با توجه به شرایط پیش آمده به آقای مدیر پیشنهاد دادم که ما به کلاس های آن طرف نقل مکان کنیم تا از دست این گرد و خاک تا حدی راحت شویم. ابتدا مخالفت کرد ولی وقتی با اصرار ما مواجه شد، قبول کرد و به کلاس های جدید رفتیم. اوضاع کمی بهتر بود، میزان احساس غبار در هنگام تنفس خیلی کمتر شده بود و همین تا حدی ما را راضی کرد.  

این تغییر وضعیت متاسفانه زیاد دوام نیاورد، روز بعد که آمدیم، درب هر سه کلاس قفل شده بود. هم من و هم بچه ها و هم آقای مدیر متحیر از این اتفاق بودیم. به یاد نمی آورم که در این منطقه دیده باشم در کلاسی قفل شده باشد، تنها جایی که بسته می شود در دفتر مدرسه است. بچه ها با چهره های گرفته به کلاس های قبلی بازگشتند، غبار روی همه جا نشسته بود، هنوز یک ساعت از رفتن ابتدایی ها نگذشته بود که کلاس به این شکل درآمده بود و این مقدار بسیار زیاد گرد و غبار را نشان می داد.

بارانی هم نمی بارید تا این خاک ها که در هوا آزادانه معلق هستند به بند درآیند تا ما بتوانیم کمی آزادانه تنفس کنیم. حق اولیه و طبیعی ما تنفس کردن است. این را از ما بگیرند دیگر چه چیزی برای ما می ماند؟ در این منطقه که محرومیت در آن بیداد می کند حق دیگری برایمان نمانده است، آزادانه نفس کشیدن هم از ما دریغ شده است. واقعاً ما و مردم این منطقه حقمان این سلب ها نیست، چرا کسی به فکر ما نیست.

نمی شود در این شرایط درس داد، آقای مدیر را صدا کردم و گفتم: اوضاع اصلاً مناسب نیست، خواهش می کنم به فکر راه حلی باشید. خودتان می بینید که وضعیت چگونه است. کمی فکر کرد و در جواب فقط گفت: بررسی می کنم و رفت. او را می شناختم وقتی این گونه برخورد می کند یعنی این اتفاقات برایش مهم نیست و پیگیر نخواهد شد.

هفته بعد که صبحی شدیم وضعیت را از آقای مدیر جویا شدم، لبخندی زد و گفت که مدیر شیفت مخالف اصلاً از جابه جایی ما راضی نبود و به همین خاطر آن سه کلاس را قفل کرده است. گفتم مگر در این مدرسه کلاس با کلاس فرق دارد؟ مگر در آن کلاس ها کامپیوتر یا ویدئو پروژکشن هست؟ آن کلاس ها چه امکاناتی دارند که این کلاس ها ندارند؟ اصلاً این تغییر کلاس ما در این شیفت چه مشکلی برای آن شیفت ایجاد می کند؟

آقای مدیر گفت: باشد با مدیر آن شیفت صحبت می کنم تا ببینم چه می شود. دو روز گذشت و هیچ خبری نبود، صدای همه دبیران بلند شده بود، دبیرانی که به تخته سیاه نیازی نداشتند کلاس هایشان را در حیاط برگزار می کردند، ولی این کار برای من ممکن نبود. واقعاً این گردوخاک همه را کلافه کرده بود، ای کاش این جاده نبود و مانند سالهای گذشته راهی بود باریک که فقط بتوان با استر از آن گذشت. واقعاً این پیشرفت چقدر معضلات ایجاد می کند.

دیگر عصبانی شده بودم، انگار برای آقای مدیر این اتفاقات مهم نیست، آیا او شرایط مدرسه و کلاسهایش را نمی بیند، شاید این مشکل اصلاً برایش مهم نیست و آن را مشکل نمی داند. جالب این است که اعتراض ما دبیران و دانش آموزان هم برایش هیچ اهمیتی ندارد. واقعاً رفتار او برایم بسیار عجیب بود، دیگر گرد و غبار برایم مهم نبود و رفتار آقای مدیر آزارم می داد. حتی به نگرانی ما هم اهمیت نمی داد.

تصمیم مهمی گرفتم، می بایست به هر طریقی شده وارد آن کلاس ها مقابل شویم. ابتدا فکری بسیار احمقانه به سرم زد که در کلاس را بشکنم و آنجا را آزاد کنم تا بچه ها در شرایط قابل تحمل تری قرار بگیرند، ولی این کار ممکن نبود و اصلاً نمی توانستم آن را اجرا کنم. عقلانی نبود و تبعات بسیار داشت. پس بعد از تعطیل شدن مدرسه صبر کردم و منتظر مدیر شیفت مخالف شدم تا با او صحبت کنم، به نظر می آمد مدیر ما اصلاً با او صحبت نکرده است.

بعد از سلام و علیک و احوالپرسی موضوع را با ایشان مطرح کردم، سگرمه هایش در هم رفت و گفت: شما اصلاً اجازه ندارید به کلاس های آن طرف بروید، آنجا مربوط به بچه های اول و دوم و سوم ابتدایی است. لبخندی زدم و گفتم: من که نمی خواهم آنها کلاس نروند، فقط ما در شیفت مخالف شما می خواهیم از آن کلاس ها استفاده کنیم. گفت: نه خیر این سه تا کلاس دخترانه هستند و نباید پسرها وارد آن شوند.

خیلی سعی می کردم خودم را کنترل کنم، واقعاً کار سختی است. از ایشان پرسیدم که پسر در شیفت مخالف چه آسیبی به دختر اول ابتدایی این شیفت می تواند برساند؟ در صورتی که در زمانی که ما در این کلاس ها هستیم هیچ کدام از بچه های ابتدایی در مدرسه نیستند. با قیافه حق به جانبی گفت: اگر نامه بنویسند و زیر میز بگذارند چه؟ اگر روی میز حرف های بد بنویسند چه؟ اگر برای همدیگر پیام بگذارند چه؟ شما مسولیت آن را قبول می کنید. من وظیفه دارم از این بچه ها محافظت کنم.

دنیا داشت دور سرم می چرخید، این آقا چقدر افکار منفی در ذهنش دارد. هرچه فکر می کردم تا راهی بیابم تا راضی اش کنم نمی شد. همه اش از این حرف ها می زد و اخلاق و دین و تعهد و ... را همچون چماق بر سر من می کوبید و من هم هاج و واج فقط ضربات را تحمل می کردم. ضرباتی که بر روح و جانم می خورد، ضرباتی که چنان کاری بود که آه از نهادم برخواست. نمی شد این فرد را از دنیای سیاهی که در آن زیست می کند بیرون برد، به همه چیز و همه کس مشکوک است و فکر می کند همه به همان چیزی که او فکر می کند، فکر می کنند.

قبول دارم که باید مراقبت در مورد دانش آموزان به نحو احسن انجام شود ولی این حساسیت بیش اندازه دیگر مراقبت نیست، بیشتر تفکری وسواس گونه است که باید درمان شود. حتی ممکن است این تفکرات آسیب زننده هم باشد. هر چیزی در تعادلش می تواند مفید باشد، نه بیشتر و نه کمتر. در مورد دانش آموزان نیز همین قانون صدق می کند، ما باید در محیط مدرسه مراقب آنها باشیم و از همه چیز مهم تر احترام و شخصیت و به طور کلی مهارت زندگی کردن را به آنها بیاموزیم.

اصرار های من نتیجه نداد و اجازه نداد تا از کلاس ها استفده کنیم. منطقش چنان خشک بود که هیچ جای انعطافی نداشت. در آخرین جمله گفتم این بچه ها حق دارند که در شرایط معمولی درس بخوانند، ما در این مکان از شرایط خوب فرسنگ ها فاصله داریم، چرا نمی گذارید حداقل بتوانیم نفس بکشیم. جواب نداد و اخم هایش را بیشتر در هم فرو برد و رفت.

پیاده به سمت خانه به راه افتادم، در ذهنم آشوبی برپا بود. این بچه ها از حداقل امکانات به صورت عادی محرومند، حالا دیگر کار به جایی کشیده که نمی توانند نفس بکشند، هیچ کس هم به فکر کاری برای حل این مشکل نیست، مدیر ما می گوید بررسی می کنیم، مدیر شیفت مخالف نگران ارتباط نادرست دختران و پسران است، هیچ کس در اینجا نمی فهمد که ما و بچه ها نیاز به آرامش داریم، بچه های اینجا در اوج محرومیت هستند و امید چندانی به آینده ندارند، حداقل حق زنده ماندن و زندگی کردن را از آنها دریغ نکنید.

نهایت پیشرفت در ذهن جوانان این منطقه، مهاجرت به شهرهای بزرگ و یافتن کار است. هیچ کدام نمی خواهند اینجا بماند، یعنی چیزی نیست که به آن امید ببندند، حاضر هستند سختی راه و دوری و رنج تنهایی و غریبی و از همه بدتر تحمل کارهای سخت را به جان بخرند تا شاید بتوانند زندگی بهتری برای خودشان بسازند. این جوانان که امیدهای این منطقه هستند و پیشرفت و آبادانی این منطقه مرهون آنهاست، حالا فقط به فکر رفتن هستند. حق هم دارند و هیچ جوابی هم برای پرسش هایشان نیست.

در بین مسیر تا خانه آنقدر حواسم به این موضوعات بود که از اطرافم خبر نداشتم، اولین قطره آبی که بر روی سرم نشست مرا ناخودآگاه وادار کرد به آسمان نگاه کنم، هجوم قطرات بیشمار باران را دیدم که مشتاقانه به سوی زمین می آمدند. درست است که از خیس شدن متنفرم ولی این بار دوست داشتم این باران سیل آسا ببارد تا همه این غبارها را از آسمان بشوید و طراوت را به همه جا ارزانی دارد.

در عرض چند دقیقه همه جا را دربرگرفتند و به داد این زمین تشنه رسیدند. بعد از فروردین دیگر خبری از باران نبود و این بارش نعمت طبیعت همه جا را شاداب خواهد کرد. به روی پل که رسیدم کاملاً خیس شده بودم ولی در درونم غوغایی از شادی بر پا بود، کل کفش هایم در گِل فرو می رفت و آنقدر چسبنده بود که در هر چند قدم یک بار کفشم در میان گِل ها جا می ماند، تمام جوراب و پاچه های شلوارم تا زانو کثیف و گِلی شده بود، ولی این بار به جای این که ناراحت شوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.

من هم چون زمین تشنه این باران بودم و خیس شدن از آن برایم بسیار لذت بخش بود، کل شب را بارید و همه جا را سیراب کرد. مگر طبیعت به فکر ما و مردم این دیار باشد، مگر آنها دردهای ما را بفهمند و به داد ما برسند، در اینجا هیچ کس به فکر  ما و دانش آموزان نیست.

175. شاگرد شوفر

یک ساعت و نیم انتظار در کنار پاسگاه تیل آباد در هوایی بسیار سرد، عبور نکردن حتی یک ماشین به دلیل بسته بودن جاده، غروب خورشید در پشت کوه های سر به فلک کشیده، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا اوضاع مرا بسیار به هم بریزند. آرام آرام لرزه بر اندام افتاده بود، نمی دانم از سرما بود یا نگرانی و ترس، اگر جاده باز نشود شب را در اینجا چگونه خواهم گذراند؟

هیچ ماشینی از سمت شاهرود نمی آمد، به سمت شاهرود هم هر نیم ساعت فقط یک تریلی می گذشت. فکر کنم در گردنه خوش ییلاق اتفاقی افتاده است که اینجا این قدر ساکت و بی تردد است. زمان را از دست داده بودم، چاره ای نبود تصمیم گرفتم از خیر بلیط قطار گرگان بگذرم و به شاهرود بروم و از آنجا به تهران بروم. به آن طرف جاده رفتم،نیم ساعتی گذشت و از شانس من حتی یک ماشین نیامد.

 افسرنگهبان پاسگاه که مردی میانسال بود کنارم آمد و گفت پسر جان جاده به خاطر ریزش مسدود شده و حداقل تا دو سه ساعت دیگر خبری از ماشین نیست. بیا داخل پاسگاه تا کمی گرم شوی و استراحت کنی. بلافاصله قبول کردم، چون واقعاً خسته شده بودم. تا آمدم خودم را معرفی کنم، لبخندی زد و گفت: حتماً معلمی و در روستاهای منطقه خدمت می کنی.

هوا تاریک شد و هنوز خبری از ماشین نبود. واقعاً وضعیت بدی بود، جناب آقای افسر نگهبان از قیافه ام احوالاتم را فهمید و با همان لبخندش گفت: نگران نباش ماشین می آید و من از طرف پاسگاه سوارت می کنم تا خیالت راحت باشد. دو تا سربازی که آنجا بودند سفره ی شام را پهن کردند و سه تا کنسرو لوبیا را که آماده کرده بودند آوردند. به من هم تعارف کردند، رویم نمی شد و گفتم نه ممنون، ولی در واقع بسیار گرسنه بودم.

در گیر و دار تعارفات بودیم که صدای توقف ماشین توجه همه مان را به خودش جلب کرد. تریلی هجده چرخی بود که از سمت شاهرود آمده بود و می خواست عبور کند که سربازها جلویش را گرفتند و گفتند که جاده بسته است. به همراه آقای افسر به بیرون پاسگاه آمدم، راننده که مرد مسنی بود پیاده شد و با عصبانیت گفت: کلی در گردنه معطل شدیم و حالا باز می گویید جاده بسته است، این جاده کی باز است؟

راننده غرغر کنان سوار شد و آن ماشین طویل و عظیم را با چند حرکت سرو ته کرد، فهمیدم که می خواهد به شاهرود بازگردد، می خواستم به آقای افسر بگویم که مرا با همین ماشین بفرست که دیدم خودش به سمت ماشین رفت. به راننده گفت که این همکار ما را تا شاهرود برسان، راننده هم که چاره ای جز قبول کردن نداشت به من اشاره کرد که سوار شوم. از آقای افسر و سربازان بسیار تشکر کردم و سوار این ماشین عظیم الجثه شدم.

آقای راننده در سکوت معنی داری غرق بود، ابتدا فکر کردم از دست من عصبانی است ولی بعد از مدتی گفت: حتماً خیری بوده که راه بسته است، ایرادی ندارد فردا می روم. همین را که گفت، سر صحبت را برای خودش باز کرد و همانند دیگر همکارانش شروع کرد به صحبت کردن و تعریف از مهارتش در رانندگی و حوادثی که برایش پیش آمده و ... . می دانم که بسیاری از آنها ساعت ها در تنهایی هستند و وقتی کسی را می یابند فقط دوست دارند برایش صحبت کنند، من هم به احترام ایشان سراپا گوش بودم.

از بریده شدن ترمزش تعریف کرد که برایم بسیار جذاب بود، آن قدر خوب توضیح می داد که انگار اتفاقات مانند فیلم جلو چشمانم بود. گفت: داخل شهر بودم و ساعت حدود دو نصفه شب بود، به نزدیکی تقاطع رسیدم و هرچه بر پدال ترمز فشار آوردم اثر نکرد. شروع کردم به دنده معکوس کشیدن، قصد رفتن به راست داشتم ولی امکانش نبود و مجبور شدم مستقیم بروم. تقاطع را با ترس زیاد رد کردم، خدا خدا می کردم از طرف دیگر ماشین نیاید که خدا را شکر نیامد.

سرعت کمتر شده بود ولی مشکل بزرگ بن بست بودن خیابانی بود که در آن بودم. انتهای خیابان باغی بود که به رودخانه منتهی می شد، برای توقف کامل حداقل پنجاه متری لازم بود و فاصله ماشین تا درب باغ بیست متر بود. پیش خودم گفتم چقدر تخمین خوبی دارد، این بخش داستان به ریاضی و مبحث تخمین ارتباط دارد. گوشهایم تیز بود تا بشنوم در ادامه چه اتفاقی افتاد.

ادامه داد و گفت: چشمانم را بستم، برخورد به در و گذر از آن اجتناب ناپذیر بود. صدای برخورد ماشین را که شنیدم، چشمانم را باز کردم. شانسی که آورده بودم این بود که در باز بود و هیچ قفلی هم به آن زده نشده بود، سنگلاخی راهی که درون باغ بود باعث شد که سرعت ماشین بسیار کم شود، این راه بسیار باریک بود و اطراف پر از درخت بود و خیلی باید دقت می کردم که به درختان برخورد نکنم. به خانه ای که در میانه های باغ بود رسیدم و  ماشین با برخورد به نرده های مقابل آن متوقف شد.

صاحبخانه  وقتی آمد و صحنه را دید کاملاً یکه خورده بود. اهالی خانه هم فقط هاج و واج مرا و ماشین را نگاه می کردند، مدتی طول کشید تا حالشان به جا آید، و آن موقع بود که تازه یادشان آمد داد و بیداد کنند و . . . صحت و سقم این داستان به عهده آقای راننده ولی آن قدر خوب و با آب و تاب تعریف کرد که من بسیار لذت بردم. این رانندگان اگر خاطرات خود را بنویسند بسیار مهیج می شود زیرا در آن حوادث و اتفاقات بسیار است.

چیزی تا شاهرود نمانده بود که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. آقای راننده به سرعت در مکانی ایمن ماشین را متوقف کرد، اضطراب را می شد در چهره اش دید. زیر لب غرغر می کرد و می گفت: هوا که صاف بود، این باران از کجا سر رسید؟ بعد سریع پیاده شد. من مات و مبهوت فقط نظاره گر این شرایط بود، نمی دانستم این باران چگونه می تواند این چنین وضع هولناکی را برای راننده ایجاد کند.

حس کنجکاوی ام نگذاشت حتی یک دقیقه هم در امان باشم. سریع در را باز کردم و پیاده شدم. باد و باران کاملاً در هم می توفیدند. به طرف دیگر ماشین رفتم و دیدم آقای راننده از زیر ماشین برزنت بسیار بزرگی را خارج کرد. تا مرا دید برق در چشمانش زد و گفت: خدا خیرت دهد، کمک کن تا این برزنت را روی بار بکشیم. فکر نمی کردم باران بگیرد وگرنه از همان کارخانه روی این ها را می پوشاندم.

هنوز در بهت بودم که به من اشاره کرد تا بالای تریلی بروم. من تا به حال از این گونه ماشین ها و به طور کلی کامیون بالا نرفته ام. نمی داستم چه طور می شود روی کفه آن رفت. البته دیواره آن کوتاه بود و مانند کامیون ها نبود ولی باز هم ارتفاعش زیاد بود. نگاه کردم خود آقای راننده از کجا بالا رفت و من هم به دنبالش بالا رفتم، وقتی به بخش بار رسیدم تازه علت این همه اضطراب راننده را متوجه شدم، پشت تریلی پر بود از پاکت های سیمان که بسیار مرتب تا لبه دیواره چیده شده بود.

آقای راننده تا مرا پشت سر خودش دید. یک سر برزنت را به من داد و خودش رفت سمت دیگر. این پارچه بسیار سنگین بود و به زحمت بسیار آن را باز کردیم و کل بار پوشانده شد. فکر می کردم کار تمام شده است. تقریباً داشتم در زیر این باران رگباری خیس می شدم، می خواستم به پایین بپرم که صدای آقای راننده آمد که گفت: طناب را بگیر. تا به خودم آمدم طناب به سمتم پرتاب شده بود. نمی دانم چه طور شد که طناب را در آن شرایط بد جوی و تاریکی محیط توانستم در هوا بگیرم. طناب را محکم کشیدم ولی نمی دانستم در ادامه چه باید بکنم.

ناگهان صدای راننده را از پایین ماشین در همان سمت خودم شنیدم که می گفت: طناب را به من بده، به او دادم او هم سریع آن را به قلاب پایینی گیر داد و ادامه طناب را به بالا انداخت. و به من گفت آن را به طرف دیگر پرت کن. گفت: محکم پرت کن که پایین بیفتد. تمام قدرتم را جمع کرد و این طناب بلند و سنگین را به آن طرف پرتاب کردم. خدا را شکر به پایین افتاد. آقای راننده تحسینم کرد و به همین منوال تا آخر کار انجام شد و تمام سیمانها از خیس شدن و از دست رفتن در امان ماندند.

کار که تمام شد، به سختی به پایین آمدم. آقای راننده در حال سفت کردن و بازبینی طناب بود و تا مرا دید گفت: دمت گرم، کار را خوب بلدی بودی، برو سوار شو تا بیشتر از این خیس نشده ای. سوار شدم و او هم چند دقیقه بعد آمد و به راه افتادیم. رو به من کرد و کلی از من تشکر کرد و می گفت اگر نبودم شاید او نمی توانست به این سرعت روی بارها را بپوشاند. بعد هم لبخندی زد و گفت به درد شاگرد شوفری هم می خوری، حیف که درجه دار هستی.

من هم خندیدم و گفتم: اول اینکه درجه دار نیستم و معلم هستم و دوم این که اصلاً هم به درد این کار نمی خورم، واقعاً کار سخت و خطرناکی دارید. رانندگی با این وسیله بزرگ و سنگین هم مهارت می خواهد و هم صبر و هم چالاکی، خندید گفت: راست می گویی، هم باید صبور باشی که این بنده خدا سنگین است و با وقار می رود و هم گاهی اوقات مانند حالا باید فرز و چابک باشی. البته من از زمانی که به یاد دارم بر روی ماشین سنگین هستم. مدتها شاگردی کرده ام.

ولی واقعاً دستت درد نکند که مرا از این مخمصه نجات دادی. خرج ها آنقدر زیاد است که نمی توانم شاگرد بگیرم و فقط باید خودم تنها کار کنم، البته مسیرهای کوتاه را می روم، خانه ام شاهرود است و معمولاً بار سیمان شاهرود را می برم.

به سرچشمه که رسیدیم، از او خواستم تا مرا پیاده کند تا به ترمینال بروم. به شدت اصرار کرد که شام را به منزل ایشان بروم که من هم به شدت انکار کردم. ولی باز ایشان توقف نکرد، تا خواستم چیزی بگویم به من گفت: باشد خانه که نمی آیی بگذار تا ترمینال برسانمت. ساعت نه شب شده بود و شهر خلوت بود ولی این ماشین با این ابهتش نمی توانست از داخل شهر بگذرد به همین خاطر به سمت کمربندی رفت.

در میانه های راه توقف کرد و به مغازه ای رفت. وقتی بازگشت واقعاً خجالت زده شده بودم. کلی تنقلات و بیسکویت و آب میوه و ... خریده بود. وقتی به من داد ابتدا قبول نکردم ولی کمی عصبانی شد و گفت این ها را تا تهران بخور تا ضعف نکنی، من باید هوای شاگرد شوفر معلمم را داشته باشم. واقعاً دستش درد نکند که ضعف کرده بودم. از ناهار که دو تا نیمرو خورده بودم چیز دیگری نخورده بودم.

موقع پیاده شدن خواستم کرایه بدهم که نزدیک بود مرا بزند. خداحافظی که کردم با خنده به من گفت سه ماه تابستان را برای شاگرد شوفری روی تو حساب کرده ام. بیا که شاگرد شوفری مانند تو کم گیر می آید، کارت را خیلی خوب بلدی، من هم با خنده گفتم: حتماً، هیچ کاری را بهتر از شاگرد شوفری شما دوست ندارم، حتماً تابستان می آیم تا با هم سیمان جابه جا کنیم. هردو خندیدم و با بوقی حرکت کرد و در تاریک ها محو شد.

در اتوبوس به این فکر می کردم که اگر من معلم نبودم و شاگر شوفر بودم، زندگی ام چگونه بود؟ آیا مانند حالا باز باید از خانواده ام دور باشم. واقعاً رانندگی ماشین های سنگین کار بسیار سختی است. من برای کار از خانه ام دور هستم ولی حداقل شب ها سرم را می توانم در جایی که آرام و قرار دارد روی زمینم بگذارم ولی رانندگان شب ها هم باید در راه باشند یا در همان ماشین بخوابند.

چرا همیشه کارهایی به پست من می خورد که باید از خانواده دور باشم، چرا من از خانواده ام دورم؟ چرا مانند همه معلم ها در همان شهر خودشان تدریس نمی کنم؟ چرا به من انتقالی نمی دهند؟ چرا من پارتی ندارم؟ این چراهای من نه تمامی دار و نه پاسخ. واقعاً هر کاری سختی و مشکلات و مصائب خودش را دارد.

174. آقا امیر

برگه به دست وارد دفتر شدم، امروز از هر سه کلاس می بایست امتحان بگیرم. روی همان میز کنار در ورودی دفتر، برگه ها را مرتب کردم و در کاوری گذاشتم. آنچنان حواسم به برگه ها بود که آقایی را که روی صندلی نشسته بود ندیدم. وقتی با صدای آرام به من سلام گفت، کلی خجالت کشیدم و جواب سلامش را با عذرخواهی دادم. بعد از خوش و بش مختصری بر روی صندلی کنار میز مدیر نشستم. همکاران دیگر هنوز نیامده بودند، امتحان زودتر از زنگ تمام شده بود.

بعد از مدت کوتاهی آن آقا رو به من کرد و گفت: دبیر ریاضی هستید؟ گفتم: بله. بعد گفت: یکی از برگه هایت را بده تا ببینم. هاج و واج مانده بودم که این فرد با برگه های ریاضی من چه کار دارد؟ اصلاً نمی دانم او کیست. چهره مهربانش تا حدی آرامم کرد. گفتم شاید یکی از اولیای دانش آموزان است و می خواهد برگه فرزندش را ببیند. می خواستم از او بپرسم که فرزندش در کدام کلاس است که آقای مدیر وارد شد و مانند همیشه پرانرژی شروع به صحبت و احوالپرسی کرد.

تا مرا در کنار آن آقا دید، کمی مکث کرد و بعد با لبخندی که بر لبانش نقش بسته بود گفت: خب، نیامده با هم رفیق شدید، دبیرهای ریاضی همیشه همین طور زود با هم آشنا می شوند؟ من که هنوز شما را به هم معرفی نکرده ام. از حرف های آقای مدیر چیزی نفهمیدم، می خواستم بپرسم ایشان که هستند که آقای مدیر مانند همیشه پیش دستی کرد و با همان لبخند همیشگی اش ادامه داد: ایشان هم دبیر ریاضی است، فکر کنم از طریق ریاضی فهمید که شما هم دبیر ریاضی هستید.

هنوز مات و مبهوت بودم و نمی دانستم چه باید بگویم. آن آقا رو به من کرد و گفت: امیر هستم، دبیر ریاضی کاشیدار، امروز بعدازظهر حوصله ام سر رفته بود و پیاده تا وامنان آمدم تا هم حال و هوایم عوض شود و هم خبر همکاران را بگیرم. خوشحالم که با شما آشنا شدم. این را که گفت: برق از چشمانم پرید، تا به حال با همکار ریاضی برخورد نداشته بودم، در این چند سال در وامنان و نراب، در مدرسه فقط من دبیر ریاضی بودم و بس.

ذوق زده شده بودم. از قیافه اش معلوم بود که سابقه بیشتری از من دارد، وقتی گفت پانزده سال سابقه دارد، آه از نهادم برخاست که چقدر طول خواهد کشید که من هم این چنین باسابقه شوم. کلی سوال داشتم که می بایست از ایشان بپرسم، از فن تدریس گرفته تا بیان مطالب و کلاس داری و... در این مدت چهار سال متاسفانه کسی نبود تا تخصصی از او کمک بگیرم، تدریس در این منطقه نمی گذاشت بتوانم در کلاس های ضمن خدمت شرکت کنم، امکان رفت و آمد نبود.

با اشتیاق برگه را به ایشان دادم و شروع به بررسی آن کرد. چند اشکال اساسی گرفت که واقعاً تیزبینانه بود. ابتدا کمی خجالت کشیدم که چقدر سوالاتم اشتباه دارد ولی بعد از مدتی به این فکر افتادم که باید از بزرگان برای اصلاح کار کمک گرفت. همین چند نکته ای که در همین برگه به من گفت به اندازه ساعت ها کلاس ضمن خدمت می ارزید. واقعاً به کارش مسلط بود.

زنگ کلاس خورده بود و باید می رفتم ولی دوست نداشتم از ایشان جدا شوم. تعارفی کردم که امشب را میهمان من باشد و فردا اول صبح به کاشیدار بازگردد. در کمال ناباوری قبول کرد و من بسیار خوشحال بودم که امشب میهمان مخصوصی از جنس ریاضی دارم. کل شب را فرصت هست تا در هر زمینه ای صحبت کنیم و از دانش و تجربه ایشان کمک بگیرم. در تعلیم و تربیت هیچ چیز جای تجربه را نمی گیرد.

غروب وقتی پیاده به سمت خانه می رفتیم، از مغازه چند عدد تخم مرغ خرید. خجالت زده گفتم که این ها را برای چه گرفته اید، امشب شما میهمان من هستید، لبخندی زد و گفت: اینجا میهمان و میزبانی در کار نیست من هم قبل از امسال چند سالی را بیتوته کرده ام و مشکلات آن را خوب می دانم، ما همکار هستیم و باید به فکر هم باشیم. فقط فکر نان باش که امشب را گرسنه نگذرانیم. گفتم: نگران نباشید شام امشب با من و این تخم مرغ ها را برای صبحانه فردا آب پز می کنیم.

چای را آماده کردم و نشستم پای صحبت های آقا امیر، اولین چیزی که گفت این بود که باید در کلاس جدی باشم، چه پسرانه چه دخترانه، این کار کمک می کند تا نظم در کلاس برقرار شود و بچه ها تمرکز بیشتری داشته باشند و درس را بهتر بفهمند، می گفت جدی باش، سخت گیر باش، ولی بداخلاق نباش، توهین نکن و حواست به بچه ها باشد. این حرف ایشان واقعاً حکم کلید طلایی را داشت. البته من از همان روز اول هم جدی بودم و این کار را انجام می دادم ولی وقتی یک همکار باسابقه آن را تایید می کند خیالم راحت می شود که کارم درست بوده است.

چند تا سوال از نحوه تدریس بعضی مفاهیم داشتم که وقتی پرسیدم با همان لحن دل نشنینی که داشت برایم توضیح داد. جالب این بود که اشتباهات بچه ها را می دانست و جاهایی را که خوب نمی فهمند را نیز برایم توضیح داد. بچه ها در حجم و مساحت جانبی و مساحت کل خیلی مشکل دارند که آقا امیر به آنها هم اشاره کرد. خیلی برایم جالب بود که ایشان در روش تدریسش به اشتباهات رایج دانش آموزان نیز توجه می کند.

اجازه خواستم تا در همان حالتی که ایشان صحبت می کند، من هم آرام آرام شام را آماده کنم. تصمیم گرفتم تا ماکارونی درست کنم. پیک نیک را در گوشه اتاق گذاشتم و شروع کردم به ریز کردن پیاز ها، آقا امیر با تعجب خاصی به من نگاه کرد و گفت: چه می خواهی درست کنی؟ وقتی گفتم ماکارونی تعجبش بیشتر شد، گفت: مگر بلدی؟ گفتم در این غذا مهارتی بی بدیل دارم، در زمان صرف شام خواهید فهمید که چه دستپختی دارم.

در حال آماده کردن مایه ماکارونی بودم که از من پرسید اهل کجا هستم؟ من هم به اختصار توضیح دادم، وقتی فهمید که اصلاً اهل این منطقه و حتی این استان نیستم باز هم تعجب کرد و گفت: برایت سخت نیست که اینجا هیچ فامیلی نداری؟ گفتم: سخت هست ولی خوشبختانه دوستانی دارم که خیلی خیلی بهتر از فامیل هستند. هم هوایم را دارند و هم از آنها بسیاری چیزها یاد می گیرم. درست است زندگی در این روستا سخت است ولی جنگ با مشکلات انسان را پخته می کند.

بعد از خودش صحبت کرد، اهل روستای مرزبان بود و با همان لهجه زیبایش می گفت: ما مَرِزبانی ها این طور حرف می زنیم. آنقدر از روستایش تعریف کرد که علاقه مند شدم که یک بار به آنجا بروم و آن چه را که تعریف می کند را از نزدیک ببینم. وقتی اشتیاق مرا دید صادقانه دعوتم کرد تا روستا و اطرافش را به من نشان دهد، از مزارش بسیار تعریف می کرد که بسیار زیبا و با صفا است، بعد کمی فکر کرد و گفت: آخر عاقبت من هم همانجاست، فقط خدا کند خدا و خلایق از من راضی باشند.

بعد از جنگ و شیمیایی شدنش گفت، باورم نمی شد که او شیمیایی شده باشد، ولی وقتی قوطی قرصش را نشانم داد، فهمیدم که او واقعاً در جبهه شیمیایی شده است. فقط مانده بودم که ایشان با این وضعیت چرا باید در این منطقه دوردست خدمت کند، هم سابقه بالایی دارد و هم رزمنده بوده و از همه مهمتر شیمیایی شده است. وقتی علت را پرسیدم، آهی کشید و گفت: همه جا بی عدالتی هست و نمی شود آن را کتمان کرد، بعد از سالها تازه به مدرسه روستای نزدیک شهر افتاده بودم که دبیر ریاضی کاشیدار انتقالی گرفت و من را به اینجا فرستادند.

از زندگی و فرزندانش می گفت و چقدر هم راضی بود، در دل دوست داشتم اگر زمانی ازدواج کردم مانند او باشم و از زندگی خود راضی باشم. می گفت: اگر خانمت تو را نفهمد و تو خانمت را نفهمی زندگی معنی ندارد و فقط در کنار هم بودن است، این عدم تفاهم مادر همه مشکلات و مشاجرات و مسائل بعدی در زندگی است. در انتخاب شریک زندگی ات دقت کن. همه چیز قیافه نیست، فهم و شعور بسیار بسیار مهم تر است، بعد لبخندی زد و گفت البته این فهم و شعور را باید اول خودت داشته باشی.

آب جوش آمد و ماکارونی ها را درون آن ریختم، واقعاً از شنیدن صحبت های آقا امیر سیر نمی شدم، صفا و صمیمیتی که در او بود واقعاً بی نظیر بود، وقتی با آن لهجه دلپذیرش حرف می زد من سراپا گوش بودم. شروع کرد از اتفاقی که در روستای فارسیان برایش رخ داده بود صحبت کردن، مانند فیلم سینمایی بود، به خاطر یک سوء تفاهم نزدیک بود با تعدادی درگیر شود که خوشبختانه به خیر گذشته بود. آنقدر زیبا و با هیجان تعریف می کرد که فقط و فقط گوش می دادم. محو صحبت های ایشان بودم و ماکارونی را فراموش کرده بودم.

تا به خودم جنبیدم، ماکارونی ها شل و وارفته شد، هنگامی آبکش کردن به وخامت اوضاع پی بردم و امید داشتم بعد از افزودن مایه و دم کردن از این حالت افتضاح خارج شود. وقتی سر سفره با کفگیر ماکارونی را درون بشقاب کشیدم، کاملاً شفته شده بود، همان یک ذره آبروی نداشته ام هم پیش آقا امیر رفت. بنده خدا چیزی نگفت و فقط بشقابش را نگاه می کرد، کاری به جز عذرخواهی کردن نداشتم و می گفتم که همیشه خوب می شد، نمی دانم چرا حالا به این روز افتاده است. لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد یک بار هم ماکارونی را این مدلی بخوریم، این هم تجربه ای است.

شام به فضاحت تمام به اتمام رسید، آقا امیر یک بشقاب را به زحمت خورد و مطمئن بودم که سیر نشده است. خودم آن قدر گرسنه بودم که تحمل کردم و دو بشقاب خوردم، البته مزه اش بد نبود فقط کاملاً شفته شده بود. سفره را که جمع کردم رو به من کرد و گفت: برای صبح همین یک تکه نان هست. با خجالت گفتم: نه در جانانی دو تا نان کامل هست. گفت: برو ببین و مطمئن شو. همین گفته ایشان مرا آب کرد و در زمین فرو رفتم. معلوم بود هنوز گرسنه است.

تا پاسی از شب از هر دری صحبت کردیم، او بیشتر حرف می زد و من فقط شنونده بودم، از خاطرات گذشته اش می گفت، از مشکلاتی که برای درس خواند داشت صحبت می کرد، درست است روستای محل زندگی اش نزدیک آزادشهر بود ولی هر روز رفتن و آمدن واقعاً برایش سخت بود. گاهی مجبور بود مسافت زیادی را پیاده طی کند، چون پولی برای کرایه ماشین نداشت، وقتی از آن دوران صحبت می کرد غم غریبی در صورتش مشهود بود. می گفت: زندگی بالا و پایین بسیار دارد.

در میان صحبت هایش به این فکر می کردم شاید من در زمان کودکی و نوجوانی چنین سختی هایی را  ندیده ام ولی در همین چهار سال چندین برابر آن را تجربه کرده ام. زندگی در این روستا و با این شرایط سخت واقعاً تحمل مرا بالا برده است. شاید دوری از خانواده برایم مشکل باشد ولی می دانم تجربه و تحمل این سختی ها در آینده برایم مفید خواهد بود. به قول آقا امیر زندگی بالا و پایین بسیار دارد و حالا من در بخش سربالایی بسیار تند آن هستم، به امید روزی که به راه هموار برسم.

شب دیرهنگام خوابیدیم، صبح با صدای جلز و ولز و بویی بسیار شامه نواز بیدار شدم. آقا امیر در حالت پختن نیمرو بود، مرا که دید گفت: خوب شد بیدار شدی، می خواستم صدایت کنم. سفره را پهن کن که صبحانه آماده است. واقعاً در خجالت غرق بودم، چای را هم آماده کرده بود و همه چیز در حد اعلایش بود. نیمرو را که وسط سفره گذاشت هوش از سرم پرید. سه تا زرده داشت و سه تای دیگر زرده اش زیر سفیدی پنهان بود. لبخندی زد و گفت: نیم رو و تمام رو باهم. بدون این که آن ها را به هم بزنم.

فلفل سیاه از من خواست و بخش مربوط به خودش را کاملاً سیاهپوش کرد، گفت: در زمستان فلفل سیاه را که ما به آن داروگرم می گوییم باید زیاد خورد. من هم کمی پاشیدم که با چشم غره فهماند که کم است. واقعاً این نیمرو با فلفل سیاه بسیار لذیذ شده بود. آقا امیر مهارت خود را در این سبک آشپزی به رخ من کشید و مرا با آن شام دیشب در خاک مدفون کرد.

از آن روز به بعد هر از چند گاهی آقا امیر را می دیدم. البته بسیار کم و کوتاه ولی هر وقت مرا می دید با رویی گشاده به استقبالم می آمد. یک بار بعد از سالها در اداره آموزش و پرورش مرا دید و خوش و بش بسیار گرمی کرد و گفت: یادش به خیر عجب ماکارونی شفته ای به من دادی. تا صبح از گرسنگی شکمم در حال پیچ خوردن بود. البته خنده هایش نشان از این می داد که این خاطره برایش به خوشی مانده است.

چند روز پیش که یکی از بستگان خانم به رحمت خدا رفته بود، در مراسم ختم آن مرحومه، دختر ایشان به من گفت: تخت کناری مادرشان در بیمارستان فردی بوده که مرا می شناخته، در مدتی که بستری بوده اند و از هر دری صحبت شده و به ناگاه از وامنان حرف پیش آمده و همین باعث شده صحبت من پیش آید و او مرا بشناسد. ابتدا خوشحال شدم که بعد از سالها از آقا امیر خبری به من رسیده ولی وقتی اصل ماجرا را به من گفتند، واقعاً متاثر شدم.

وقتی شنیدم که بعد از چند سال تحمل بیماری، در بیمارستان جان به جان افرین تسلیم کرده، به یاد آن شب و خاطره آن افتادم. درست است مدت زیادی ایشان را ندیده بودم و خبری از ایشان نداشتم ولی چهره مهربانش جلو چشمانم آمد و واقعاً از رفتنش دلم گرفت. صدایش هنوز در گوشم است و خنده هایش را به وضوح به یاد دارم. خدایش بیامرزد که واقعاً همکاری بسیار عزیز بود، مهربانی در او موج می زد.

نمی دانم آیا او هم در همان مزار زیبای مرزبان خفته یا در جایی دیگر؟! هرجا هست یادش همیشه برای من باقی است.

173. صد و نوزده

کلاس غرق درس بود. رابطه های تالس را می گفتم، قدم به قدم  جلو می رفتم و سعی می کردم که بچه ها ابتدا مفهوم را درک کنند بعد به تکنیک برسند. همانطور که از نام این درس مشخص است، رابطه های بین اضلاع مورد بررسی قرار می گیرد، ولی قبل از رسیدن به فرمول حتماً باید مفهوم برای بچه ها باز شود. به طور کلی در روش تدریسم سعی می کنم تا روابط و فرمول ها را خود دانش آموزان کشف کنند که در این صورت در ذهنشان بهتر خواهد ماند.

بچه ها هم خوب همکاری می کردند و کار خوب داشت پیش می رفت. یک مثلث کشیدم و خطی موازی با یکی از اضلاع آن رسم کردم، رو اضلاع عددها را با توجه به نسبتشان نوشتم و از بچه ها پرسیدم بین اعداد چه رابطه ای مشاهده می کنند؟ بعد از بحث کوتاهی در کلاس یکی از بچه ها گفت سه برابر شده اند و همین باعث شد تا به سمت نوشتن رابطه بروم و همانجا هم از بچه ها برای تکمیل آن کمک گرفتم.

رابطه اول تالس را گفتم و روی تخته سیاه نوشتم، می خواستم رابطه دوم را شروع کنم که دیدم دست یکی از دانش آموزان بالاست. اشاره کردم تا سوال خود را بپرسد. منتظر بودم در مورد روابط باشد ولی سوال جالبی پرسید. گفت: آقا اجازه این تالس فامیل فیثاغورس است؟ خنده ام گرفته بود، عجب سوالی پرسیده بود. خودم را جمع و جور کردم و پرسیدم: چطور این سوال به ذهنت رسید؟ با لبخندی گفت: آقا یک جوری اسمهایشان مثل هم است. همین را که گفت کل کلاس شروع کردند به خندیدن.

توضیح دادم که خوب متوجه شدید، اینان یونانی هستند و در زمان های دور، بسیاری از مطالب ریاضی و دیگر علوم را کشف کرده اند. اصلاً تفکر و ثبت آن تقریباً از یونان آغاز شده است. سقراط و افلاطون و ارسطو پیشگامان تاریخ علم هستند و خیلی از مفاهیم از آنجا شروع شده است. یکی از دانش آموزان پرسید: آقا اجازه این ها مال چند سال قبل هستند؟گفتم مربوط به حدود دو هزار و پانصد سال قبل هستند. تعجب بچه ها از این عدد برایم جالب بود.

رابطه دوم را هم گفتم و شروع کردیم به حل کاردرکلاس مربوطه. ابتدا خوب بود ولی وقتی در شکل ها به اعداد اعشاری برخوردیم، نق نق بچه ها شروع شد. به طور کلی دانش آموزان با کسر و اعشار زیاد رابطه خوبی ندارند، خیلی دوست دارند عددها رند باشد و هرچه توضیح می دادم که در واقعیت و طبیعت عددها بیشتر کسری و اعشاری هستند، فقط غر می زدند. البته به آنها کمی هم حق می دادم، ریاضی که فقط محاسبه نیست، تجزیه و تحلیل و انتخاب راهبرد و تفکر پایه و اساس آن است. به نظر من بعد از دوره ابتدایی که بچه ها محاسبات را کامل یاد می گیرند باید استفاده از ماشین حساب مجاز شود.

امیرحسین اولین کسی بود که از علی یواشکی ساعت را پرسید. چند دقیقه بعد محسن با صدایی آرام تر از علی ساعت را پرسید. علی تنها دانش آموزی بود که ساعت داشت و به همین علت بچه ها فقط از او زمان را می پرسیدند. گوش هایم را تیز کردم تا ببینم آیا بر تعداد پرسشگران ساعت افزوده می شود؟ این اتفاق یعنی بچه ها خسته شده اند و به شدت منتظر این هستند که زنگ بخورد.

با توجه به شرایط احساس کردم ادامه دادن کار دیگر میسر نیست. بچه ها درس را گرفته اند و حالا هم در حال تکرار و تمرین هستند، درست است که حل کردن مهمترین بخش آموزش ریاضی است ولی این آموزش زمانی رخ می دهد که بچه ها خسته نشده باشند. تا پایان کلاس حدود سی دقیقه ای زمان بود، بهترین کار در این فرصت یک استراحت کوچک چند دقیقه ای است. به دنبال راهی می گشتم تا بتوانم علاوه بر تغییر موضوع کمی هم فرصت به بچه ها بدهم تا خستگی را برطرف کنند. تجربه نشان داده به حال خود رها کردن بچه ها اصلاً مفید نیست و فقط باید موضوع تغییر کند.

 همین ساعت پرسیدن از علی مرا به فکر جالبی انداخت. سه تا مثلث پای تخته کشیده بودم، علی را صدا زدم و از او خواستم تا اولی را حل کند. خوشبختانه رابطه را درست تشخیص داد و حل کرد. بعد رو به او کردم و خیلی جدی گفتم: شده ای 119 کلاس. منتظر انفجار خنده در کلاس بودم که با چهره های مبهوت بچه ها و مخصوصاً علی مواجه شدم. فقط مرا نگاه می کردند و در بهت فرو رفته بودند. کمی دست پاچه شده بودم، پیش خودم گفتم، نکند باز این 119 در اینجا معنی دیگری می دهد یا لقب کسی است.

امیرحسین جرات به خرج داد و پرسید که آقا اجازه 119 چی هست؟ قبل از پاسخ دادن کمی فکر کردم. حق هم داشتند، روستا هنوز تلفن ندارد، مخابرات هم ندارد و در این منطقه فقط روستای گلستان یک باجه دارد. البته باجه بدان معنی که ما می دانیم نیست، اتاق کوچکی است که یک تلفن روی یک میز در آن قرار دارد. یک بار برای مشکلی که برای حسین پیش آمده بود حدود یک ساعت پیاده رفته بودیم تا به آنجا برسیم. و در بازگشت هم در تاریکی شب گم شدیم!

در مورد 119 توضیح دادم و گفتم در شهرها که هر خانه تلفن دارد، با گرفتن این شماره می توانید از ساعت مطلع شوید. البته برای بچه ها جالب نبود و این را می شد از چهره های آنها تشخیص داد. چیزی که اصلاً تجربه آن را ندارند می بایست برایشان جذاب نباشد. همین باعث شد که سریع به درس بازگردم و بعد از این چند دقیقه تنفس کار را ادامه دهم. می خواستم کمی آنها را بخندانم که متاسفانه نشد. از بچه ها خواستم شکل دوم را حل کنند، همه مشغول شدند به جز امیرحسین که در افق محو بود.

چند دقیقه ای رهایش کردم ولی وقتی دیدم زمان در حال از دست رفتن است به سویش رفتم تا او را وادار به حل کنم. تا مرا بالای سرش دید، دستش را بالا برد و گفت: آقا اجازه این 119 مال کجاست؟ یعنی کجا کار می کند؟ گفتم: مربوط به مخابرات است. کمی فکر کرد و گفت: آقا اجازه تهران است؟ گفتم بله تهران است. لبخندی زد و گفت: آقا ما همانجا می رویم سر کار، بهترین جا است برای کار. بچه ها متوجه حرف های او شدند و باز کلاس از درس خارج شد.

گفتم: چرا به این کار علاقه مند شدی؟ گفت: آقا اجازه کار خیلی راحتی است. یک جا نشستی و هر کس زنگ بزند فقط باید در جواب ساعت را به او بگویی. من حاضرم کارمند این اداره شوم و فقط ساعت بگویم. بقیه تاییدش کردند ولی در میان بچه ها یکی گفت این کار خیلی هم خوب نیست، حوصله آدم سر می رود. صبح تا شود فقط جواب تلفن بدهی و فقط ساعت بگویی!

دیدم کاملاً وقت در حال از دست رفتن است. می خواستم چند دقیقه استراحت کنیم، ولی حالا حدود ده دقیقه است که از درس فاصله گرفته ایم. سریع توضیح دادم که ساعت را سیستم اعلام می کند. صدای گوینده را ضبط کرده اند و از آن استفاده می کنند. به خیال خودم بحث جمع شده و رفتم سراغ شکل دوم، می خواستم توضیح دهم که دست یکی از بچه ها بالا بود. اشاره کردم سوالش را بپرسد.

گفت: آقا اجازه یعنی یک نفر تمام ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها را گفته و ضبط کرده اند؟ مگر می شود؟ خیلی زیاد است. باز بحث بین دانش آموزان بالا گرفت، یکی تایید می کرد و یکی تکذیب و کلاس کاملاً از دست رفت. مجبور شدم فریادی بزنم تا بچه ها از این بحث بی مورد که خودم در مطرح شدن آن مقصر هستم بیرون بیایند. این کار افاقه کرد و همه شروع به نوشتن کردند.

کلاس در سکوت مطلق بود و من هم بالای سرشان در حال مراقبت بودم که همه حل کنند، حتی اگر نادرست هم می نویسند ایرادی نداشت، مهم حل کردن بود. در این بین امیرحسین با صدایی آرام رو به علی کرد و گفت: آقای 119، ساعت چند است؟ این را همه شنیدند و ناگهان کلاس از خنده منفجر شد. من هم خنده ام گرفته بود ولی خودم را کنترل کردم و سعی کردم واکنشی نشان ندهم، فقط گفتم ساکت باشید و حل کنید.

این 119 متاسفانه چند صباحی روی علی ماند. اوایل ناراحت می شدم که بچه ها او را با این لقبی که من به شوخی گفته ام صدا می کنند. ولی بعد از گذشت مدتی دیدم خودش هم بدش نمی آید. چون تنها کسی بود که ساعت داشت و با آن به همه پز می داد. یک روز که ساعتش را نیاورده بود آن قدر به هم ریخته بود که زنگ تفریح اول دوان دوان رفت و ساعت به دست به مدرسه بازگشت.

172. انشا

مراقبت در جلسه امتحان انشا یکی از راحت ترین مراقبت ها است، چون هیچ سوالی نیست که کسی از روی دیگری بنویسد و همه مشغول نوشتن متن خود هستند. به همین خاطر مراقبت در این درس علاوه بر سهولت، کسل کننده هم هست. مانند همیشه مقابل تخته سیاه ایستاده بودم و بچه ها را کاملاً زیر نظر داشتم. همه سر در برگه های خود داشتند و در حال نوشتن متن انشا خود بودند.

حوصله ام سر رفته بود، به این فکر می کردم که واقعاً چرا ما باید این گونه مراقب دانش آموزان باشیم؟ چرا نمی توانیم به آنها اعتماد کنیم؟ چرا همیشه آنها دنبال تقلب هستند؟ چرا هیچ کس به دنبال این نیست که بر اساس تلاش خودش، کارهایش را به پیش ببرد؟ هیچ کدام از این چراهایم جوابی نداشت. فقط خودم را دلداری می دادم که این موضوع فقط مربوط به ما نیست و در همه جای دنیا این مسائل هست. در مقاله ای خوانده بودم که در هند این مشکل بسیار حاد است.

از ایستادن خسته شده بودم، به پشت میز معلم رفتم و چند دقیقه ای روی آن نشستم، این کار را فقط در این جلسه می شد انجام داد، در دیگر امتحانات حتی لحظه ای هم چشم از بچه ها بر نمی دارم. یکی از کارهایی که در زمان امتحان انشا انجام می دهم، خواندن متن انشاء بچه ها است. منتظر بودم تا نوشتن انشایشان پایان پذیرد و تحویل دهند و آنها را بخوانم. متاسفانه بی سوادی و از آن بدتر مطالعه نداشتن دانش آموزان را در این درس می توان فهمید. از غلط های املایی بسیار که بگذریم، بچه ها اصلاً نمی توانند بنویسند، علت هم مشخص است، چون نمی خوانند. کتاب های درسی را به زور می خوانند چه برسد به غیر درسی. این عدم مطالعه که در جامعه ما جریان دارد، ما را به ناکجا آباد خواهد برد.

بیشتر بچه ها انشا خودشان را نوشته بودند و در حال پاکنویس کردن بودند، منتظر بودم که اولین نفر انشایش را بیاورد تا بخوانم و ببینم اوضاع چگونه است، آیا امیدی به بچه های این کلاس هست یا نه؟ خیلی دوست داشتم حداقل یک انشا ببینم که حرفی برای گفتن داشته باشد. در همین حین صدای موتوری را که وارد حیاط مدرسه شد، شنیدم. همه او را می شناختیم، رستم بود که به مدرسه آمده بود. تازه آن موقع فهمیدم که یک نفر در بین پانزده نفر نهمی ها غایب است. وقتی وارد کلاس شد سلامی سرد کرد و رفت نشست و بدون هیچ مقدمه ای شروع کرد به نوشتن.

 اوضاع لباسش اصلاً خوب نبود و انگار در تلی از خاک غلت خورده بود. رستم اهل اینجا نبود و مدتی است که میهمان ماست، رستم افغانی تبار است و برای کار به همراه خانواده اش به اینجا آمده و در روستای همجوار ساکن است. مدتی است سرویسی برای بچه های آنجا برقرار شده است تا پیاده این مسیر را طی نکنند. ولی رستم اکثر اوقات از سرویس جا می ماند و پیاده این مسیر را می آید، گاهی اوقات نیز با موتور پدرش به مدرسه می آید.

قد بلندی داشت و تقریباً از همه بچه ها بزرگ تر بود، زیاد حرف نمی زد و بیشتر در خودش بود، بدنی ورزیده داشت، وقتی به پای تخته می آمد، به دستهایش که نگاه می کردم، زمخت بود و نشان می داد که او بسیار کار می کند. دانش آموز به این سن می بایست فقط به فکر درسش باشد و در نهایت در بعضی از کارهای خانه کمک کند، نه این که بیشتر وقتش را کار کند تا پولی به دست آورد. حداقل در تابستان که مدرسه ندارند کار کنند. ولی حیف که نمی شود.

نکته آزار دهنده در مورد رستم این است که بسیار مستعد است و توانایی خوبی در فهم و حل مسائل ریاضی دارد، ولی با توجه به شرایط زندگی اش اصلاً پیگیر درس نیست و هیچگاه تمرین ها را حل نمی کند و تکالیفش را انجام نمی دهد. فقط به هرآنچه در کلاس یادگرفته است، بسنده می کند و در امتحانات نمره ای در حد قبولی می گیرد. با توجه به شرایطش زیاد به او فشار نمی آورم ولی همیشه به او می گویم که اگر در خانه هم تمرین کنی نمره ات خیلی خیلی بهتر می شود.

بالای سرش رفتم و گفتم چرا دیرکردی؟ نگاه خسته ای به من انداخت و گفت: آقا اجازه دیر شد دیگه! کمی اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: نمی شود که امتحان ها را دیر بیایی، سعی کن خودت را به سرویس برسانی. امتحان با کلاس درس فرق دارد، شاید آنجا بشود کمی اغماض کرد ولی در اینجا اصلاً نمی شود. سرش را بالا آورد و گفت: آقا اجازه سر زمین بودم و داشتم سیب زمینی جمع می کردم. کارگری وقت نمی گذارد درس بخوانیم، حتی نمی گذارد سر موقع به مدرسه برسیم.

جوابی نداشتم بدهم، راست می گفت، چهره اش نشان می داد که چقدر خسته است. تازه می دانم بعد از امتحان هم باید دوباره سر کار برود. چرا باید در جامعه ما بخش عمده ای این گونه زندگی کنند که حتی بچه ها هم باید کار کنند تا شاید معاش خانواده تا حدی تامین شود. حتی در بین محلی ها هم خانواده های زیادی هستند که واقعاً مشکل مالی دارند و هرچقدر هم که کار می کنند فقط می توانند خرج یومیه را به دست آوردند.

باز آن افکار تاریک به ذهنم حمله ور شدند، افکار و چراهایی که علاوه بر نداشتن جواب، بر زندگی ما هم تاثیرگذار هستند. نمی دانم ثروت این مملکت چرا باید در دستان عده ای خاص باشد. عده ای که تلاشی هم نمی کنند ولی روز به روز بر ثروتشان افزوده می شود. تولید مهمترین بخش در کسب درآمد است. مانده ام که چگونه است که تولیدکنندگان همه در مشکلات مالی هستند و آنهایی که در کار تولید نیستند پولشان از پارو بالا می رود.  

کشاورزان و کارگران و... که بازوان محرک تولید هستند، همیشه از نظر مالی در وضع بحرانی هستند. ما هم که در بخش خدمات هستیم از آن ها هم پایین تریم. درآمدی که ما داریم، نمی تواند هزینه های جاری و عادی زندگی را عهده کند. حال عده ای هستند که ثروت این مملکت را به خاطر بعضی مسائل که همه می دانیم، می مکند و حتی قطره ای هم برای ما نمی گذارند. ای کاش هر کسی به اندازه تلاش و فعالیتش درآمد داشت.

هرچه بیشتر به رستم نگاه می کردم در این افکار بیشتر غرق می شدم. چاره ای نبود، باید از این ورطه خود را نجات می دادم. خوشبختانه بچه ها انشاهایشان را آوردند و بهترین کار خواندن آنها بود. هفت هشت نفری آورده بودند که مشغول خواندن انشای آنها شدم، ولی به جای اینکه حالم خوب شود، بدتر شد. دانش آموزی که حتی نمی تواند سطری بنویسد در آینده چه بلایی سرش خواهد آمد. این گونه که من می بینم ما در آموزش و پرورش هیچ کمکی به بچه ها نمی کنیم و اصلاً آگاهی های آنها را بالا نمی بریم. آینده جامعه ما چه شود خدا داند.

 چند قدمی در کلاس زدم تا کمی از آن حال و هوا خارج شوم. بچه ها با تعجب به من نگاه می کردند چون تا به حال در زمان امتحان درون کلاس گام برنداشته بودم. بالای سر رستم رفتم، اصلاً از پیش نویس استفاده نکرد و مستقیم در برگه اش انشا را نوشت و خیلی سریع بلند شد. وقتی می خواست برگه را به من تحویل دهد به مقداری که نوشته بود نگاه کردم و گفتم: فکر کنم کم نوشته ای، چند سطر دیگر هم به آن اضافه کن.

نگاه معنی داری به من کرد و گفت: آقا اجازه اصل مطلب را نوشته ایم، هرآنچه باید بنویسنم را نوشته ایم، حال چند خط بیشتر یا کمتر چه فایده ای دارد؟ منظورمان را رسانده ایم. جوابی نداشتم که به او بدهم و برگه اش را گرفتم. خداحافظی سردی کرد و از کلاس خارج شد. به موضوع انشایی که انتخاب کرده بود دقت کردم. از سه موضوع پیشنهادی تا به حال هیچ دانش آموزی این موضوع را انتخاب نکرده بود. قهرمان من در زندگی

بلافاصله شروع کردم به خواند انشای او، همان چندخطی که نوشته بود مرا همانجا میخکوب کرد، از نظر ادبی شاید اشکال داشت، ولی مضمونش بسیار عالی و تاثیرگذار بود. تا به حال چنین انشایی را ندیده بودم. چقدر این بچه می فهمد و چقدر حواسش به مسائلی هست که خیلی از بچه ها و حتی بزرگتر ها هم به آن توجهی ندارند. این بچه واقعاً مردی است که در کشاکش روزگار تمام مشکلات و مسائل را می فهمد. انسانی به این میزان قدرشناس به واقع دُری است گرانبها و کمیاب.

به نظرم خود متن انشا کاملاً گویا است و دیگر نیاز به هیچ توضیحی ندارد.

« قهرمان من در زندگی

 سلام – امروز می خواهم راجع به پدرم بنویسم. او قهرمان من در زندگی ام است. او مرا بزرگ کرده و به اینجا رسانده است. پدرم رنج های زیادی را تحمل کرده است. او به خاطر من آن روزهایی را که در آفتاب گرم تابستان کار کرده بود، همه آن پول ها را برای من خرج می کرد. من خیلی پدرم را دوست دارم، پدرم همانند کوهی استوار در پشت سر من ایستاده است.

اگر کاری را نتوانم انجام دهم، پدرم مرا دلداری می دهد و همین باعث می شود محبت او در دل من تا همیشه ماندگار شود. او به خاطر من شب ها نخوابیده است و بعضی از روزها هم سرکار نرفته است تا بتواند در کنار من باشد و مرا خوشحال کند. پدر من دوست ندارد آسیبی به من برسد، اگر به من آسیبی برسد او خود را مقصر می داند و خود را سرزنش می کند. او پدر خیلی مهربانی است. مرا نگه داشت و به سن حال یعنی 16 سالگی رساند. حالا من کار می کنم تا مزد تلاش های پدرم را بدهم.

هنوز دوست ندارد برایم اتفاقی بیفتد. هنوز وقتی بفهمد که یواشکی موتور سوار شده ام مرا سرزنش می کند. او اصلاً دوست ندارد که من موتور سوار شوم. او می گوید تو اگر تصادف کنی من با غم تو چه کنم. من هم می گویم نترس یواش رانندگی می کنم، به کسی نمیزنم. می گوید تو نزنی دیگری تو را می زند.

من پدرم را خیلی دوست دارم.»

171. موتور سواری

مهدی که ما معمولاً سامورایی صدایش می کردیم. از هوکایدو که محل زندگی اش بود! تا کاشیدار که با ما بیتوته داشت را با موتور سیکلت معروفش می آمد. موتوری بسیار قوی و بزرگ و البته قدیمی با صدایی خاص که از کیلومترها قابل تشخیص بود. مسافتی بالغ بر هفتاد کیلومتر را آن هم در مسیری کوهستانی و پر پیچ و خم، که بخش عمده آن صعب العبور و خاکی و سنگلاخ بود، می پیمود تا به مدرسه برسد.

بیشتر اوقات از صدای موتورش آمدنش را می فهمیدم. در زمستان ها و در بارش برف و حتی کولاک هم، مهدی با موتور می آمد. واقعاً سامورایی بهترین لقبی بود که می شد به او داد. کم حرف بود و  بیشتر گوش می کرد، در عین این سکوتش بسیار با معرفت بود. همیشه حواسش به ما بود و واقعاً برای ما تکیه گاهی عظیم بود. او واقعاً یک سامورایی با مرام و با معرفت بود.

وقتی با موتور می رسید، مدتی طول می کشید تا آن همه لباس و کاپشن و بادگیر و کلاه کاسکت و کلاه  پشمی و هدبند و شال و شلوار پشمین و ... را از تن به در آورد. همیشه بعد از رسیدن به کنار بخاری می رفت تا گرم شود و طبق عادت همیشگی اش فقط چای می نوشید. یک بار در خانه تنها بودم، هوا تاریک شده بود که مهدی رسید، تا کنار بخاری گرم شود یک لیوان چای برایش ریختم، نگاه اخم آلودی به من کرد و بعد خودش رفت سمت سماور. شش لیوان چای ریخت که فقط یکی از آنها سهم من بود.

در آن سال علاوه بر کاشیدار، دو روز هم نراب کلاس داشتم، خدا را شکر یک روزش با مهدی بودم که همیشه با موتور می رفتیم و برمی گشتیم و من همیشه از این موتورسواری لذت می بردم. صبح ساعت هفت و نیم بود و کاملاً آماده شده بودم تا با مهدی به نراب برویم. ترک موتور سوار شدم و با توجه به آموزه هایی که از مهدی در فن ترک موتورسواری آموخته بودم، خودم را جزیی از موتور کردم، بدین معنی که در چرخش ها و مایل شدن موتور من هم کاملاً با موتور هماهنگ می شدم. این کار برای هدایت موتور توسط مهدی امری بسیار حیاتی بود.

در مسیر باد سردی می وزید که تا مغز استخوانم نفوذ می کرد. به این فکر می کردم که مهدی چگونه در این شرایط مسافت های طولانی را با موتور طی می کند. هرچقدر هم لباس گرم داشته باشی باز هم در مدت زمان طولانی سرما به درون بدن نفوذ خواهد کرد. طی مسیر از اینجا تا آزادشهر در این شرایط جوی حتی با مینی بوس حاج منصور هم سخت است چه برسد به موتور. مهدی واقعاً مرد روزهای سخت است.

به مدرسه که رسیدیم آسمان ناگهان تاریک شد، ابرهای سیاه با سرعت بسیار کل منطقه را فراگرفتند. مهدی نگاهی به آسمان کرد و گفت: امروز با این هوای سرد، حتماً برف خواهد بارید. من هم با توجه به شرایط پیرامون کاملاً با این نظر مهدی موافق بودم. اوایل زنگ دوم برف شدیدی شروع به باریدن گرفت و در اواخر زنگ دوم وقتی از پنجره کلاس بیرون را نگاه کردم همه جا سفید شده بود. در عرض دو سه ساعت هوای صاف و آفتابی مبدل شد به برفی سنگین که تمام دانه هایش بدون ذوب شدن بر روی زمین می نشست.

ساعت دوازده و نیم که مدرسه تعطیل شد وقتی به حیاط مدرسه رفتیم تا ساق پا در برف فرو رفتیم، حدود 20 سانتیمتری برف نشسته بود و همچنان با شدت می بارید، دانه های برف چنان بزرگ بودند که هر کدامشان که روی شیشه عینکم می نشستند کاملاً جلوی دیدم را می گرفتند. هوا هم آن قدر سرد بود که برف ها کاملاً خشک بودند و به قول معروف نمی شد آنها را گلوله کرد. بارش برف را همیشه دوست دارم، در سکوت می بارد و هیچ هیاهویی هم ندارد.

موتور کاملاً در زیر برف ها مدفون شده بود. مهدی آمد و برف ها را کنار زد و سوار شد و می خواست با هندل موتور را روشن کند، در عین ناباوری هندل یخ زده بود و تکان نمی خورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید تا ابتدا روستا که از آنجا به بعد سرازیر است، هل بدهیم و آنجا در حرکت روشنش کنم. بارش برف درست است که بی هیاهوست ولی در همان سکوت کارش را به نحو احسن انجام می دهد، دمای زیرصفر ارمغان سکوت این دانه های برف است.

 وقتی خواستیم موتور را هل دهیم اتفاق بدتری رخ داد. چرخ ها نمی چرخید و فقط روی برف ها سُر می خورد. واقعاً شرایط عجیب و سختی به وجود آمده بود. مهدی کمی فکر کرد و به یکی از خانه های اطراف مدرسه رفت که خوشبختانه یکی از دانش آموزان را آنجا دید و به او گفت تا برایمان یک کتری آب جوش بیاورد. مهدی گفت: چاره ای نیست باید با آب جوش، یخ  کاسه های چرخ ها را باز کنیم و سریع راه بیفتیم، وگرنه باید تا خود کاشیدار پیاده برویم و این موتور سنگین را هم به همراه خودمان ببریم.

برف سنگین با باد شدید یکی شده بود و کولاکی تمام عیار ساخته بود. مهدی گفت: باید سرعت عمل داشته باشیم وگرنه همین آب جوشی که می ریزیم دوباره یخ می زند و کار بدتر می شود. آب جوش را دو قسمت کردیم و من شدم مسئول چرخ عقب. مهدی اشاره کرد و شروع کردیم به ریختن آب جوش در اطراف کاسه چرخ. بخار آب چنان بالا می آمد که مقابل چشمانم را می گرفت. چیزی نمی دیدم و علت آن بخاری بود که روی شیشه های عینکم نشسته بود.عینک را برداشتم ولی باز هم چیز خاصی نمی دیدم، هرچه بود چرخ ها باز شدند.

بعد از باز شدن یخ چرخ ها شروع کردیم به دویدن و هل دادن موتور. از مدرسه تا ابتدای روستا حدود صد یا صدوپنجاه متری سربالایی بود. واقعاً دویدن در این شرایط جوی که کولاک نمی گذاشت چیزی را ببینیم کاری بسیار سخت بود. من که فقط پشت موتور را گرفته بودم و هل می دادم، باز هم مهدی که مسیر را تشخیص می داد. این نگرانی که مبادا چرخ ها دوباره یخ بزند واقعاً آزار دهنده بود.

به ابتدای سرازیری رسیدیم و مهدی با حرکتی که واقعاً در حد سامورایی ها بود سوار موتور شد، ولی من هرچه خواستم سوار شوم، نشد. چگونه می شود بر ترک موتوری که در حرکت است سوار شد، مگر من کماندو یا بدل کار هستم که بتوانم چنین کارهایی را انجام دهم. به موتور نزدیک شدم و انتهای آن را گرفتم، تا خواستم به خودم بجنبم، مهدی دنده گرفت و موتور تکانی خورد و روشن شد، همین تکان باعث شد که تعادلم را از دست بدهم و به روی زمین بیفتم.

 شدت زمین خوردنم زیاد نبود ولی چند غلط جانانه در وسط جاده زدم، خدا را شکر ماشینی در مسیر نبود. در برف زمین خوردن همین مزیت را دارد که هیچ آسیبی نمی بینی، علاوه بر آن اصلاً کثیف هم نمی شوی. با توجه به شرایط سریع بلند شدم و شروع کردم به دویدن به سمت مهدی. جالب این بود که مهدی هرچه ترمز می گرفت موتور متوقف نمی شد و در سرازیری سُر می خورد، تلاش های مهدی در ترمز گرفتن بی ثمر بود، در نهایت رگ سامورایی اش بالا زد و با فن خاصی موتور را به عرض جاده چرخاند و با مهارت بسیار در آن شرایط سخت متوقفش کرد، من هم سریع رسیدم و سوار ترک موتور شدم.

سرازیری را با سلام و صلوات به پایان رساندیم و از رودخانه گذشتیم. سربالایی مانند دژی تسخیر ناپذیر در مقابلمان قد علم کرده بود، مهدی گفت: محکم بنشین که باید دور بگیریم. مانند موتورهایی که می خواهند پرش بزرگی انجام دهند حس گرفتیم. مهدی دوتا گاز خالی داد و دنده گرفت و با شدت به راه افتادیم. صدای موتور مهدی که در حالت عادی خاص بود، حالا که تخت گاز کرده بود، خاص تر شده بود. احساس می کردم موتور بنده خدا در حال جیغ کشیدن است، واقعاً دلم برایش می سوخت که می بایست ما را تحمل کند.

دیدن مقابل کار سختی بود. ولی انصافاً مهدی خوب داشت می رفت. یک سانتیمتر هم سُر نخوردیم، به پیچ اول رسیدیم که ناگهان تراکتوری در مقابلمان ظاهر شد. من که هیچ نفهمیدم، فقط احساس بی وزنی داشتم و چیزهای سفیدی دور چشمانم می چرخید. چندثانیه ای در این دنیای مبهم بودم که با صدای مهدی به خودم آمدم که با صدای بلند می پرسید: خوبی؟

برای جلوگیری از برخورد، مهدی خیلی سریع به سمت راست منحرف شده بود و در این وضعیت من از پشت موتور پرت شده بودم و همین باعث شده بود مهدی هم با موتور به زمین خورده بود و مسافتی را با همان حالت سُر خورده بود. وزن زیاد من در این تغییر جهت ناگهانی باعث این اتفاق شده بود. بزرگترین شانسمان این بود که برف بسیاری بر روی زمین نشسته بود و آسیب ندیدیم. ضمناً مهارت بالای مهدی در کنترل اوضاع و کم کردن هرچه بیشتر صدمات بسیار مهم بود.

همانطور روی برف ها ولو بودیم که ناگهان صدای ماشینی را از سمت کاشیدار شنیدیم، مهدی سریع بلند شد و موتورش را مرتب کرد، ولی من هنوز روی برف ها بودم، حس خوبی داشتم و می خواستم همچنان در همان حال بمانم. مهدی با عتاب مرا صدا کرد و گفت: بلند شو و سریع خودت را بتکان و سوار شو که برویم، گفتم: حالا چه عجله، بیا کمی در این برف ها غلط بزنیم که بسیار لذت بخش است. چشم غره ای رفت و گفت: سریع بلند شو تا ماشین نیامده.

به سرعت بلند شدم و خودم را تکاندم و سوار موتور شدم، مهدی موتور را روشن کرد، هنوز راه نیفتاده بودیم که مینی بوس نراب از کنارمان گذشت، مهدی با سر به راننده سلام داد و او هم با بوقی جواب سلامش را داد. همانطور کنار جاده روی موتور متوقف بودیم تا مینی بوس رد شد و مهدی به راه افتاد. در ادامه مسیر که نسبتاً هموار بود، باد شدت بیشتری پیدا کرد و واقعاً اگر مهارت مهدی در موتور سواری نبود حتماً چند بار دیگر زمین می خوردیم، ولی او ما را به سلامت به خانه رساند.

در خانه وقتی در کنار بخاری چکه ای در حال گرم شدن بودیم، مهدی رفت سراغ سماور و طبق روال همیشگی چند لیوان چای برای خودش ریخت و یک لیوان هم برای من! چای دوم یا سوم را که نوشید رو به من کرد و گفت: خدا را شکر امروز به خیر گذشت، خوب شد که کسی ما را در زمان افتادن ندید. آنجا بود که علت آن عتاب ها و چشم غره های مهدی را برای هرچه سریعتر سوار موتور شدن را فهمیدم.

170. نمره

یکی از بدترین زمانها برای من در طول سال تحصیلی زمانی است که لیست های نمرات را تکمیل می کنم، گاهی در مورد بعضی از دانش آموزان حالم بد می شود که باید نمره ای بسیار پایین برای آنها ثبت کنم. دلم نمی خواهد تجدید شوند ولی عملکردشان چنان ضعیف است که هیچ  کاری نمی شود انجام داد. چقدر به این بچه ها تاکید می کردم که تمرین ها را درست انجام دهند و سعی کنند یاد بگیرند، ولی چنان مقاومت می کردند که در مقابله با آنها خلع سلاح می شدم. هیچ ابزاری برای هدایت آنها به سمت درس خواندن نداشتم.

در دوره راهنمایی دو نمره برای هر دانش آموز در هر نوبت ثبت می شود، نمره مستمر و نمره برگه. برای من نمره مستمر بسیار بیشتر از نمره  برگه اهمیت دارد، نمره مستمر نتیجه تلاش یک دانش آموز در طول یک نوبت است، که در بخش های مختلف سنجیده شده است. ولی نمره برگه فقط مربوط به امتحان پایان نوبت است. در طول سال آموزش به طورم مدام انجام می شود و می بایست سنجش هم به همان صورت مداوم اجرا شود.

من در کلاس هایم برای مستمر قوانین سفت و سختی دارم، تا جایی که امکان دارد رفتار دانش آموزان را در بخش های مختلف می سنجم و کیفیت آن را به نمره بدل می کنم. سعی می کنم طیفی از رفتارها و فعالیت ها را تحت پوشش قرار دهم تا بتوانم بهتر در مورد دانش آموز نظر بدهم. برای این کار دفتر نمره ای خاص برای خودم طراحی می کنم و فعالیت های دانش آموزان را به طور دقیق در آن ثبت می کنم.

پرسش های کلاسی یکی از موارد نمره مستمر را تشکیل می دهد، تمرین ها را روی تخته می نویسم و بعد از توضیح مختصری در مورد آن به صورت تصادفی نام دانش آموزی را می خوانم و دانش آموز می باید پای تخته آن را حل کند و متناسب با نوع رفتاری که دارد به او از 5 نمره می دهم. البته پای تخته آمدن عمومی هم در کلاس دارم که مربوط به جلسات تدریس است و نمره ندارد، هدف آن فقط آموزش و حل کردن است.

بخش دیگر نمره مستمر به گفتگو ها و نظراتی که توسط دانش آموزان در کلاس مطرح می شود، اختصاص دارد. در آموزش نوین ریاضی، معلم فرمول ها و رابطه ها را به دانش آموزان نمی گوید تا آنها حفظ کنند و از آن در حل مسائل استفاده کنند، بلکه با استفاده از دانش قبلی دانش آموزان و طرح مسائل یا تمرین هایی دانش آموزان را به این سمت سوق می دهد که خود رابطه را کشف کنند. با این کار آن رابطه به طور کامل در ذهن دانش آموزان جای خواهد گرفت. این نظرات دانش آموزان و رسیدن آنها به رابطه برای من بسیار مهم است و برای آن نمراتی را در نظر می گیرم.

حل تمارین به طور منظم در دفتر نیز بسیار اهمیت دارد. بعد از یادگیری، تکرار و تمرین است که یادگیری را ثبات می بخشد. هر جلسه که دانش آموز تمرین دارد، شخصاً تمارین را بررسی می کنم. با یک نگاه می فهمم که خودش حل کرده یا از جایی گرفته است. تذکر می دهم ولی برخورد نمی کنم، فقط آنهایی که ننوشته باشند یا حل نکرده باشند نمره از دست می دهند. من یک نمره 20 برای تمرین در نظر می گیرم و هر بار که حل نکنند 3 تا 5 نمره با توجه به شرایط از دست می دهند.

در پایان هر فصل یک آزمون 10 نمره از همان فصل می گیرم و یک آزمون 20 نمره ای هم برای میان ترم. بخش موارد خاص هم مربوط به رفتار انضباطی دانش آموزان است، اگر نظم کلاس را برهم بزنند برای دو بار اخطار می گیرند و در دفتر نمره ثبت می کنم، برای بار سوم یا مواردی که بسیار حاد است، ضمن معرفی به دفتر نمره ای منفی برای آنها ثبت می شود. در کنار این نمره منفی برای کارهای فوق برنامه دانش آموزان همچون کنفرانس یا تحقیق یا حل نمونه سوالات نمره مثبتی نیز برای آنها ثبت می شود.

همه نمرات در بخش نهایی دفتر نمره تجمیع می گردد و با فرمول خاصی محاسبه می شود، خروجی محاسبه این اعداد که گاهی به بیست تا سی مورد می رسد، نمره مستمر دانش آموز را تشکیل می دهد. حتی در محاسبه، پیشرفت دانش آموز هم در نظر گرفته می شود تا نمرات کم ابتدای نوبت، معدل نمره مستمر را آنچنان کاهش ندهد.

مهمترین بخش نمره مستمر، اعلام این نمرات به خود دانش آموزان است. سالهایی بود که برای بچه ها کارنامه ریاضی طراحی کرده بودم، در بعضی از سالها در همان دفتر نمره به آنها نشان می دادم. این اتفاق در اولین جلسه نوبت دوم برگزار می شد، هم برگه را به آنها تحویل می دادم و هم نمره مستمرشان را به آنها اعلام می کردم. علت اهمیت زیاد اعلام این نمرات این است که دانش آموزان بفهمند که تمام گفته های من در طول نوبت عمل شده است، و در نوبت بعد تکلیف خود را بدانند.

در این فرایند تا حدی پیچیده محاسبه نمره مستمر دو هدف اساسی را دنبال می کنم، اول این که دانش آموز نظم را یاد بگیرد و از همین دوران کودکی حداقل در یک جا آن را تجربه کند ، نظم رمز موفقیت است. دومین هدفی که به دنبالش هستم این است که دانش آموز بداند که به اندازه تلاش و کاری که انجام داده نمره خواهد گرفت، هرچه قدر بیشتر تلاش کند سطح خود را بالا خواهد برد. در این فرایند نمره مستمر، دانش آموزان کاهل و کم کار بسیار ضرر می کنند. گاهی مستمرشان حتی به 5 هم نمی رسد.

در زمان ثبت نمرات وقتی می بینم نمره مستمر و برگه دانش آموز هر دو جمعاً به 10 نمی رسد واقعاً به هم می ریزم و از خودم می پرسم که چرا این همه فعالیت من، این دانش آموز را به سمت درست هدایت نکرده است؟ در هر کلاس، پنج یا شش نفری هستند که به قول معروف کرکره را پایین کشیده اند و رفته اند و فقط جسمشان در کلاس حضور دارد و این افراد به شدت در برابر یادگیری مقاومت می کنند، این بزرگترین درد من است.

وارد کلاس اول راهنمایی شدم، طبق معمول اولین جلسه هر نوبت، نام تک تک بچه را می خواندم و نمرات و جدول های را نشانشان می دادم و برگه امتحانی را به آنها تحویل می دادم. روی برگه کنار نمره آن، نمره مستمر را هم می نوشتم تا بدانند که نمره نهایی چند خواهد شد. واکنش بچه ها برایم جالب است. یا خوشحال می شوند یا ناراحت، ولی عده ای هستند که کاملاً بی تفاوت برخورد می کنند، اینان همان دانش آموزانی هستند که کار با آنها بسیار دشوار است، اینان همان دردهای سهمگینی هستند که بر من حمله می برند.

محمد را صدا کردم و وقتی آمد نمراتش را به او نشان دادم، مستمرش 11 بود و برگه 6 ، این یعنی تجدید، چون میانگین نمرات 8.5 می شود. وقتی روی برگه اش نمرات را نوشتم و به او دادم، همانجا مات و مبهوت مانده بود، نمی دانست چه کار کند، فقط برگه را نگاه می کرد و هیچ حرکتی نمی کرد، به او گفتم برود و بنشیند ولی همانطور ایستاده بود و برگه اش را نگاه می کرد. وقتی به صورتش نگاه کردم غمی جانکاه را در او دیدم. چشمانش قرمز شده بود ولی با تمام قوا داشت مقاومت می کرد که گریه نکند.

با زحمت بسیار رفت نشست و سرش را گذاشت روی میز و همانطور بی حرکت ماند. زمانی که برگه و نمرات دیگر دانش آموزان را به آنها می دادم، زیر چشمی محمد را هم زیر نظر داشتم، به همان حالت بود و هیچ تکانی نمی خورد. این رفتار او برای من هم بسیار ناراحت کننده بود، تعداد نسبت زیادی از بچه ها بودند که تجدید شده  بودند ولی انگار نه انگار، ولی محمد اصلاً این طور نبود.

محمد با این رفتارش حال مرا نیز خراب کرد، قبل از شروع درس کلی با بچه ها صحبت کردم و گفتم از حالا به فکر پایان نوبت باشند و درس بخوانند تا نمره کم نگیرند، حداقل اگر در امتحان نمره کم می گیرند سعی کنند در مستمر بهتر باشند تا بتوانند جبران کنند. در کل زمانی که صحبت می کردم، محمد سرش پایین بود و اصلاً مرا نگاه نمی کرد، همین بیشتر عذابم می داد. وقتی می خواستم درس را شروع کنم، مجبور شدم صدایش کنم، با نگاهی سرد به من چشم دوخت و آن زنگ اصلاً نفهمیدم چه درس دادم.

در دفتر هم حالم خوب نبود، همه همکاران فهمیدم و از من علت را جویا شدند، داستان را برایشان توضیح دادم. یکی از همکاران که تازه امسال به مدرسه ما آمده بود و بیتوته هم نمی کرد، با لبخندی خاصی گفت: خب بهش نمره بده بره، مستمر که دست خودت است. حوصله این که جوابش را بدهم نداشتم ولی حسین به جای من کاملاً ایشان را توجیه کرد که برای این آقا نمره فقط یک عدد نیست که به راحتی کم یا زیادش کند.

حسین هم به فکر فرو رفت و چون کاملاً مرا می شناخت و از قوانینم خبر داشت، به دنبال راهی بود که واقعاً به من کمک کند. در زنگ تفریح دوم با حسین در این مورد صحبت می کردیم و لی به نتیجه ای نرسیدیم. آقای مدیر وارد دفتر شد و پشت میزش نشست و بعد از مدتی رو به ما کرد و گفت: چه شده این قدر گرفته اید و درگوشی باهم صحبت می کنید. اگر من نامحرم نیستم و مسئله در مورد مدرسه است بگویید تا شاید کمکتان کنم.

می ترسیدم موضوع را بگویم، چون معمولاً نظرات مدیرها در این مورد کاملاً با نظرات ما معلمان در تضاد است. ولی چاره ای نبود می بایست می گفتم. بعد از توضیحات من آقای مدیر واکنش جالبی نشان داد، گفت: اوه اوه، دبیر ریاضی، آن هم شما با این همه حساب و کتابی که داری را مگر می شود راضی کرد نمره بدهی. البته حق هم داری با این دفترنمره و قوانینت من هم بودم نمره بی دلیل به کسی نمی دادم. از این که آقای مدیر مرا درک کرده بود چشمانم داشت از حدقه در می آمد.

مدرسه تعطیل شد و به سمت خانه به راه افتادیم، از مقابل مغازه ای که همیشه از آن خرید می کردیم، رد شدیم. حسین ناگهان گفت: اول ماه است، برویم و حساب دفتری مغازه را صاف کنیم، قرض را باید داد. ما معمولاً از مغازه ایشان خرید می کردیم و هر وقت حقوق را می گرفتیم حسابمان را تسویه می کردیم. خدا خیرش دهد که به فکر ما بود و مراعات ما را می کرد. همین قرض، فکری را به ذهنم رساند.

می توانستم در قوانینم نمره قرضی هم داشته باشم. البته در حد کم که قابلیت اجرا  داشته باشد. کل شب را به این موضوع فکر می کردم تا بتوانم طوری آن را طراحی کنم که هیچ ضرری نداشته باشد، چون این بخش بسیار مهم است و اگر تمام جوانب را نسنجم می تواند زیان بار باشد و باعث شود دانش آموزان از درس خواندن و تلاش کردن دست بکشند که این با هدف اصلی من کاملاً منافات داشت.

بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم تا این موضوع را فعلاً در کلاس ها اعلام نکنم و فقط در مورد محمد اجرا کنم تا ببینم نتیجه اش چه می شود. محمد 3 نمره لازم داشت تا قبول شود، به نمره برگه که نمی شد اضافه کنم، پس باید به مستمر اضافه می کردم و این هم با آن همه حساب و کتابی که کرده بودم، مغایرت داشت. کار سختی بود، ولی برای یک بار می بایست آن را امتحان کنم.

روز بعد در مدرسه قبل از شروع کلاس ها و وقتی دانش آموزان در صف صبحگاه بودند، محمد را صدا کردم. هنوز به سردی مرا نگاه می کرد، کلی برایش توضیح دادم که این نمرات نتیجه کارهای خودت است، اگر بیشتر تلاش می کردی می توانستی نمره بهتری بگیری و این قدر مشکل نداشته باشی، معلوم بود به صحبت هایم گوش نمی کند. ولی وقتی گفتم می خواهم کمکت کنم، ناگهان زل زد به چشمهایم. تمام حواسش به من بود که چه می خواهم بگویم.

گفتم به 3 نمره برای قبول شدن نیاز داری، این سه نمره را من به شما قرض می دهم و از نمره مستمر نوبت بعدی 3 نمره کم می کنم. با این کار در این نوبت قبول می شوی ولی به من 3 نمره بدهکاری که نوبت بعد باید بپردازی. فکر کنم از کل حرفهایم فقط قبول می شوی را شنید که چشمانش برقی زد و گفت: آقا معلم اجازه دستتان درد نکند که مرا قبول کردی، مرا نجات دادی و خدا خیرت دهد که ما را بخشیدی.

فکر کنم قضیه قرض و بازپرداخت را خوب نفهمید و فکر کرد من همینجوری قبولش کرده ام. دانش آموزان کلاً اینجور هستند و فقط آنجایی را که به نفعشان است می فهمند. دیدم با این اوصاف تمام حساب و کتاب هایم به هم می ریزد و اگر این دانش آموز برود و به بقیه بگوید، دیگر نمی شود این بچه ها را وادار به درس خواندن کرد. از تصمیم که گرفته بودم، پشیمان شدم ولی این پشیمانی سودی نداشت، من به او گفته ام و حالا اگر انجام ندهم، وضعیت بدتر خواهد شد.

بلافاصله فکری به ذهنم رسید. برگه ای آوردم و از او خواستم تا هرآنچه می گویم را بنویسد و امضا کند. کل متن را نوشت و آنجا تازه فهمید که این قضیه قرض و بدهی و بازپرداخت چیست. وقتی می خواست امضا کند کمی مکث کرد، نگاهی به من انداخت و گفت: آقا اجازه این قباله است، گفتم: بله قباله و قرارداد است و وقتی امضا کردی باید پای آن بایستی. معصومانه نگاهم کرد و گفت: آقا اجازه ریاضی سخت است، شاید نتوانم نوبت بعد نمره ام را پس بدهم، باید زندان بروم؟

گفتم زندان که نمی روی ولی نوبت بعدی تجدید می شوی، و اگر درس نخوانی نمره ات خیلی کم می شود. با اکراه امضا کرد و دیگر آن اشتیاق قبل را نداشت. زیر لب غرغر می کرد، گفتم: چه می گویی؟ گفت: چرا باید این قدر سختی بکشیم تا با سواد شویم. مدرسه که قباله ندارد. عمو رضا می گفت دوستش به خاطر امضا یک قباله به زندان رفته است. من هم گفتم: تعهد مهم است و باید به آن وفا کنی، ضمناً درس خواندن سخت نیست کمی تلاش می خواهد که اگر همت کنی به راحتی یاد می گیری و قبول می شوی.

محمد در آن سال با تلاش قابل قبولی توانست قبول شود، 3 نمره قرض را هم پس داد و به قول خودش قباله را تعهد کرد. وقتی آن برگه را به او دادم، دیدم که احساس راحتی کرد، می شد در چشمانش فراغت از باری که بر دوشش بود را دید. ولی برای من تجربه ای شد که دیگر از این کارها نکنم. همه چیز با همان حساب و کتاب دقیق بهتر است. گاهی باید جدی بود و همه چیز را حساب کرد تا دانش آموز هم بفهمد که زندگی حساب و کتاب دارد.  

ما در مدرسه وظیفه داریم تا دانش آموزان را برای زندگی آماده کنیم، زندگی هم بدون حساب کتاب نیست و هرچقدر تلاش کنی به همان اندازه نتیجه می گیری. آموزش این درس به دانش آموزان بسیار مهم و البته بسیار هم سخت است. 

169. گرمسار

اوایل اردیبهشت بود و شب هنگام در وامنان دوستان در کنار هم نشسته بودیم و از هر دری حرف می زدیم. صحبت از کتاب و نمایشگاه کتاب شد که معمولاً اواسط اردیبهشت در تهران شروع به کار می کند، حمید پیشنهاد داد که همه با هم یک سری به آن بزنیم. در ابتدا فکر کردم در حد حرف است ولی وقتی فردای آن روز دوستان سهم بلیط رفت و برگشت خود را به من دادند باور کردم که قضیه بسیار جدی است. بسیار خوشحال شدم که این بار در رفت و آمدم، دوستان گرانقدرم نیز در کنار من هستند و با این اوصاف چقدر خوش خواهد گذشت.

با تلاش بسیار راضی شان کردم که بیتوته در خانه ما باشد، ابتدا قبول نمی کردند و بین خودشان صحبت از مسافر خانه بود، ولی وقتی گفتم جواب خانم ابراهیم را چه بدهم؟ همه ساکت شدند و خود ابراهیم هم سرخ شد. ابراهیم حدود یکی دو ماهی است که نامزد کرده است. او اولین در بین دوستان است که ازدواج کرده است. همه دوستان علاوه بر مراعاتش کمی هم با او شوخی می کنند. ولی این حرف من جدی بود و گفتم: مگر می شود تازه داماد را به مسافرخانه برد، ضمناً من جواب پدر و مادرم را چه بدهم که می گویند دوستانت به تهران آمده اند و خانه ما نیامده اند! خدا را شکر قبول کردند و همه چیز ردیف شد.

مسافران تهران حمید و ابراهیم و یوسف و حسین و شیرعلی بودند، بلیط یک کوپه شش نفری برای رفت و همچنین برای برگشت را از طریق اینترنت خریدم. فکر کنم جزء اولین افرادی بودم که بلیط را اینترنتی می خریدم، شرکت رجا که مخصوص قطارهای مسافربری راه آهن بود، مدتی است سامانه فروش بلیط اینترنتی راه انداخته که واقعاً کار را برای خرید بلیط بسیار راحت کرده است. دیگر لازم نیست به آژانس های مسافرتی یا ایستگاه راه آهن رفت.

دو هفته مانند برق گذشت و روز حرکت فرا رسید. ساعت هشت شب در ایستگاه گرگان همسفران جمع شدیم، البته یوسف و حسین نبودند و قرار بود در قائم شهر سوار شوند. از همان دوران کودکی قطار را دوست داشتم و اکثر اوقات ایستاده در راهرو از پنجره بیرون را نگاه می کردم، هنوز قطار حرکت نکرده بود که از کوپه بیرون آمدم و همان مقابل در به پنجره روبرویی چسبیدم تا لحظه خارج شدن از ایستگاه گرگان را تماشا کنم. حمید با لبخندی گفت: آنقدر در مینی بوس حاج منصور ایستاده رفته وامنان اینجا هم ایستاده می خواهد برود تهران. همه بچه ها خندیدند و من هم لبخندی زدم و دوباره به بیرون  که البته تاریک بود، نگاه کردم. ای کاش این قطار  مانند گذشته روز می رفت تا بشود زیبایی های بیرون را بهتر دید.

نمی دانم تا ساعت چند بیدار بودیم و کلی گفتیم و خندیدیم، دوستان به ابراهیم خیلی گیر می دادند که چه طور توانسته آخر هفته را از خانمش اجازه بگیرد و همراه ما باشد. ابراهیم خجالتی بود و  بیشتر اوقات سکوت می کرد و چیزی نمی گفت. در نهایت هم حمید گفت: نگران نباشید، ابراهیم تلفن همراه پدرش را آورده تا در طول سفر از نامزدش دور نباشد. همه ما تعجب کردیم، چون خود ابراهیم تا کنون از آن صحبتی نکرده بود و حتی تماسی هم نداشته بود.

زمان خواب دعوا سر این بود که چه کسی طبقه اول بخوابد و چه کسی طبقه  دوم و سوم، من را چون سابقه زیادی در مسافرت با قطار داشتم، مجبور کردند که به طبقه سوم بروم. حمید با لبخند خاصی گفت که فقط مواظب باش نیفتی چون با این وزنی که داری،افتادنت تکان شدیدی به قطار می دهی و ممکن است قطار از خط خارج شود، همین باعث شد همه بزنیم زیر خنده. صبح پدرم درآمد تا بیدارشان کنم، ایستگاه شهر ری را رد کرده بودیم و اینها همچنان در خواب ناز بودند. موقع پیاده شدن، کل قطار تخلیه شده بود و ما هنوز در حال مرتب کردن ملحفه ها بودیم، آخر سر هم مامور سالن ما را با عتاب بیرون کرد.

به پیشنهاد من صبحانه را به همان کله پاچه ای همیشگی رفتیم و همه تا جایی که ممکن بود خوردیم، شیرعلی که می گفت کله پاچه دوست ندارد را نمی شد کنترل کرد، صبح زود و هوای خنک عاملی بود که باعث شد این صبحانه به یاد ماندنی شود. همانجا بود که ابراهیم اولین تماسش را با خانم گرفت و خبر سلامتی اش را به ایشان ابلاغ کرد. واقعاً تلفن همراه چقدر خوب است و فاصله ها را از بین می برد. از آنجا هم یک راست رفتیم نمایشگاه کتاب، به خاطر انرژی زیاد کله پاچه تا عصر یکسره در غرفه ها دور می زدیم.

شب را به خانه ما رفتیم و مادر برای شام کوفته تبریزی پخته بود، دوستان با تعجب به آن نگاه می کردند، انگار تا به حال کوفته ندیده و نخورده اند، اول کمی نگران شدم، پیش خودم گفتم نکند از این غذای اصیل ترک ها خوششان نیاید، ولی خدا را شکر به مذاقشان خوش افتاد و بسیار هم برایشان لذیذ بود، به طوری که هیچ چیز در بشقابهایشان نماند. البته برای من این اتفاق زیاد خوشایند نبود، برای مراعات میهمانان، زیاد نخوردم و سیر نشدم و این حسرت در من بماند.

 برنامه فردا هم به همان منوال روز قبل بود، بعد از صبحانه به نمایشگاه رفتیم و به دور زدن در غرفه ها پرداختیم. محیط بسیار خوبی بود و از همه جا عطر فرهیختگی می بارید، فقط خیلی شلوغ بود و باعث می شد همدیگر ا گم کنیم که ابراهیم پیشنهاد داد هر کس خودش بگردد و ساعت معین در جای معین همدیگر را ببینیم، نظرش خوب بود و از همدیگر جدا شدیم، هر کسی به سویی رفت تا در این دریای بیکران کتاب ها گشت و گذاری کند.

روز قبل کتابی نخریده بودم، البته هیچ کس از بین ما چیزی نخریده بود. واقعیت امر این بود که هدفمند به دنبال کتاب نبودیم و فقط دور می زدیم. مدتی بود که به مثنوی معنوی علاقه مند شده بودم و آن را می خواندم ولی چون بعضی جاهایش برایم سخت بود، به کتاب هایی که معنی بیت ها را می نوشت رجوع کردم ، دفتر اول و دوم مثنوی را به تفسیر دکتر کریم زمانی را خریده بودم. به دنبال باقی جلدهای آن بودم که هر چهار جلد را یافتم ولی پولم به آنها نمی رسید. آخر ماه بود و چیز زیادی پس انداز نداشتم.

افسوس خوردم ولی در چند غرفه جلوتر کتابی به نام «مولوی نامه» دیدم که دو جلد بود نوشته جلال الدین همایی، چون چاپش قدیمی بود، قیمتش در حدود یک کتاب تک جلدی بود. دل را به دریا زدم و آن را خریدم. این کتاب واقعاً عالی بود و یکی از بهترین کتاب های من شد. به یک ماه نکشید که هر دو جلد را خواندم و در بعضی جاها در بهت فرو می رفتم. این دو جلد بهترین یادگار برای من از آن نمایشگاه کتاب بود.

 روز سوم، روز آخر بود و می بایست شب با قطار بازگردیم، صبح تا ظهر را در خانه استراحت کردیم. بعد از صرف ناهار فکری به ذهنم خطور کرد، به دوستان گفتم کمی زودتر راه بیفتیم و قبل از رفتن به ایستگاه راه آهن به موزه ایران باستان برویم، خوشبختانه موافقت کردند و چند ساعت بعد به همراه آنها از خانواده ام خداحافظی کردیم و با یک ماشین دربست به موزه رفتیم.

موزه ایران باستان یکی از جاهایی است که من بسیار به آن علاقه دارم، از همان در ورودی گرفته تا اشیائی که در آن هست و نشان از قدمت این سرزمین می دهد، واقعاً دیدنی است. قدمتی که همراه با تمدن بوده و در سال های بسیار دور بسیار پیشرفته تر از امروز می بوده است. نمی دانم چرا احساس می کنم در برهه هایی از تاریخ، وضع فرهنگ مان از امروز خیلی بهتر بوده است. دوستان هم از همان لحظه ورود این عظمت و نوع معماری چشمانشان را گرفت و در داخل موزه هم از دیدن اشیاء تاریخی لذت می بردند، مخصوصاً از دیدن سرباز اشکانی به وجد آمدند، چون همه تصویر آن را در کتاب تاریخ به یاد داریم.

چنان غرق در موزه بودیم که زمان را از خاطر بردیم، به ساعت که نگاه کردم درست یک ساعت وقت داشتیم که به قطار برسیم. به دوستان گفتم که از موزه خارج شویم که وقت تنگ است، ولی همگی به من گفتند: هنوز مانده، بگذار نیم ساعت دیگر در موزه باشیم. هرچه از ترافیک تهران می گفتم به من توجه نمی کردند، در آخر مجبور شدم در آن سالن غرق در سکوت فریادی بزنم تا با من همراه شوند.

 با هر وضعیت بود یک تاکسی در خیابان سپه یافتم و همه سوار شدیم و به سمت راه آهن به راه افتادیم، ولی عصر که بالا یک طرفه است پس باید از کارگر سرازیر می شدیم، ترافیک سنگین دم غروب واقعاً کلافه کننده است. دوستان آنجا بود که به حرف من رسیدند و فهمیدند ترافیک تهران یعنی چه؟! اگر شناخت راننده از مسیرهای فرعی نبود، اصلاً به قطار نمی رسیدیم. با اضطراب بسیار آخرین مسافرانی بودیم که سوار قطار شدیم.

اتفاقات رسیدن به ایستگاه و قطار واقعاً خسته مان کرده بود، قطار در ایستگاه گرمسار برای نماز مغرب توقف کرد و همه پیاده شدیم تا هم نماز بخوانیم و هم آب و هوایی عوض کنیم و کمی حالمان بهتر شود.  همین توقف نیم ساعته و تغییر آب و هوا باعث شد همه حالمان خوب شود و بعد از سوار شدن به قطار در کوپه گل می گفتیم و گل می شنیدیم. حمید با خنده به ابراهیم گفت: یک زنگی به خانم بزن و بگو که حرکت کرده ایم، ایشان را در انتظار نگذار که زمان وصل نزدیک شده است.

ابراهیم لبخندی زد و دست را در جیبش کرد، بهت را می شد در صورتش دید، تمام جیب های شلوار و کاپشن را گشت. متاسفانه خبری از تلفن همراه نبود. نگاهی به ما انداخت و گفت: تلفن نیست. همه ما به تکاپو افتادیم و کل کوپه و حتی واگن و حتی راه رو کل واگن ها را گشتیم. ولی هیچ خبری از تلفن همراه ابراهیم نبود. خسته و درمانده نمی دانستیم چه کار باید کنیم. این اتفاق واقعاً هولناک بود، ابراهیم سعی می کرد به رویش نیاورد، ولی کاملاً مشخص بود که خیلی ناراحت است.

در همین حین بود که آه از نهاد ابراهیم برآمد، گفت: یادم آمد که گوشی تلفن همراه را که تاشو بود بندی هم داشت در دستشویی ایستگاه گرمسار به میخ روی دیوار آویزان کردم تا نکند از جیبم بیفتد، بعد از این که وضو گرفتم و خارج شدم، یادم رفت که آن را بردارم. حدود  بیست دقیقه بود که حرکت کرده بودیم و تا ایستگاه بعدی که بنکوه بود چیزی نمانده بود. حمید گفت دستگیره ترمز خطر را بکشیم، من مانع شدم و گفتم این کار برای موارد خیلی اضطراری است. برای جا گذاشتن گوشی در ایستگاه قبل که حالا کیلومترها از آن فاصله داریم از آن استفاده نمی کنند. سریع به دنبال پلیس قطار رفتیم و او را در واگن رستوران یافتیم، داشت شامش را میل می کرد، وقتی داستان را برایش گفتیم، لبخندی زد و گفت نگران نباشید، انشالله که کسی آن را برنداشته باشد.

بیسیم اش را روشن کرد و با ایستگاه بنکوه ارتباط برقرار کرد و از آنها خواست تا تلفنی مورد را به ایستگاه گرمسار مخابره کنند. وقتی به بنکوه رسیدیم و قطار متوقف شد، همه منتظر بودیم که آقای پلیس پیاده شود، ولی هیچ دری باز نشد. در ایستگاه بن کوه توقف بسیار کوتاه بود، فقط میله عبور که همان مجوز وارد شدن به بلاک بود توسط راهبر دیزل گرفته شد و به راه افتادیم. و این یعنی هنوز خبری از ایستگاه گرمسار نیامده است. رئیس قطار هم از ماجرا مطلع شد و به ما گفت: نگران نباشید، همکاران در ایستگاه گرمسار به دنبال گوشی هستند و انشالله کسی آن را برنداشته است.

حال همه گرفته شده بود و بیشتر از همه ابراهیم که بسیار سعی می کرد خودش را عادی جلوه دهد ولی نمی توانست. نیم ساعت گذشت و هنوز خبری نبود، به پیش پلیس قطار رفتم و این بار همراهم آمد و داخل کوپه کنار ما نشست. می گفت نگران نباشید انشاالله پیدا می شود. در میان صحبتهایش ناگهان  بیسم اش صدایی کرد و همه ما شنیدیم که طرف مقابل می گفت: مورد گرمسار پیدا شد، در قطار صورت جلسه کنید و صاحب آن را معرفی کنید تا تحویل بگیرد.

چقدر این صدای درون بیسیم برایمان دلنشین بود. لبخند به لبان ابراهیم و به تبع آن بر لبان بقیه نشست. افسر پلیس شروع کرد به نوشتن صورت جلسه، واقعاً حالمان خوب شد و قضیه خدا را شکر ختم به خیر شد. ابراهیم تا می خواست مشخصات خودش را بدهد، حمید پیش دستی کرد و  به آرامی گفت: به جای ابراهیم، صاحب اصلی گوشی همراه را من معرفی کنند. همه با تعجب به او نگاه کردیم، ابراهیم چشم غره ای رفت ولی حمید لبخندی زد و اشاره به من کرد و گفت: خوب این که رفت و آمدش از این مسیر است، دفعه بعد می تواند گوشی را بگیرد. فقط ابراهیم جان باید دوهفته صبر کنید تا این آقا دوباره از گرمسار بگذرد.

افسر پلیس صدای ما را شنید و با همان لبخندش گفت: پس باید این آقا را به عنوان صاحب اصلی تلفن همراه معرفی کنم، اشکال ندارد اگر همه شما راضی باشید ایشان را می نویسم. ابراهیم لبخندی زد و گفت: اشکال ندارد، ایشان هر دو هفته یک بار با این قطار رفت و آمد می کند، به نام او بنویسید. و صورت جلسه به نام من نوشته و تحویل من داده شد و قرار شد دو هفته بعد گوشی را از نیروی انتظامی مستقر در ایستگاه گرمسار تحویل بگیرم.

ابراهیم از طریق دوستان پدرش چند روز بعد به گوشی رسید و من ماندم و یک صورت جلسه ممهور به مهر نیروی انتظامی که  بیان می کرد، گوشی یافته شده در ایستگاه گرمسار متعلق به من است. مدت ها با ابراهیم شوخی می کردم و می گفتم: خجالت نمی کشی که گوشی من را در گرمسار جا گذاشتی و حالا هم که با مشقت بسیار پیدا شده، دست پدر بزرگوارتان است، من با این صورتجلسه صاحب آن گوشی ام، درست است حقوقم کم است ولی توانایی خرید یک گوشی یک میلیون تومانی را که دارم!!!!

 

168. خانه تکانی

هفته آخر اسفند ماه بود و بچه ها با غرغر به مدرسه می آمدند و هرچه به روزهای پایانی سال بیشتر نزدیک می شدیم میزان اعتراض هایشان نیز بیشتر می شد. البته آمار غایب ها هم قابل توجه بود، برای این که هم جلو این از مدرسه رفتن های بی حساب و کتاب را بگیرم و همچنین در پایان اسفند و قبل از تعطیلات نوروز یک دوره کامل درسها را کرده باشم، بیست و هفتم اسفند امتحان گذاشته بودم. با این جمع بندی دیگر با تعطیلات دانش آموزان کاری نداشتم و حتی تکلیف هم نمی گفتم.

وقتی وارد حیاط مدرسه شدم، تعداد زیادی از دانش آموزان را دیدم و همین خوشحالم کرد که غیبت نکرده اند و برای امتحان آمده اند. یک بار هم که شده کمی آنها را وادار به نظم داشتن کردم. وقتی از کنارشان می گذشتم، مانند همیشه با نشاط به من سلام نمی کردند و همه با چهره ای درهم اجباراً سلام می گفتند! می شد از چهره آنها دشنام های بسیاری را که در دل نثارم می کردند، فهمید. البته من با لبخند جواب سلامشان را می دادم.

وقتی وارد دفتر شدم، دیدم چند تا از مادران بچه ها آمده اند و تا مرا دیدند همه با لحنی تند شروع به صحبت کردند که چرا بچه های ما را آزاد نمی کنید، همه مدرسه ها تعطیل کرده اند و فقط شما بچه ها را مجبور می کنید به مدرسه بیایند و.... مدیر آنها را تا حدی آرام کرد و در نهایت فهمیدم که من باعث شده ام که نیروهای کار خانه برای خانه تکانی آخر سال آنها کم شود و همین موجب شکایت خانواده ها شده است.

به هر صورتی که بود آقای مدیر آنها را به خانه هایشان بازگرداند و بعد رو به من کرد و گفت: می بینی که هیچ همکاری نیامده است. شما هم که راهت دور است، نمی خواهد امتحان بگیری، بگذار بچه ها به خانه هایشان بروند و کمک خانواده هایشان باشند. شما هم برو تا زودتر به خانه ات برسی. این روزهای آخر سال پیدا کردن ماشین بسیار سخت است.

با لبخندی به آقای مدیر گفتم: نگران من نباشید. من برای شب بلیط قطار از گرگان دارم و هر طور شده به آن می رسم. ضمناً من مدتها است که این امتحان را به بچه ها اعلام کرده ام. نمی شود اجرایش نکنم، حرفم دو تا می شود و این اصلاً خوب نیست. من باید طبق برنامه ریزی که کرده ام حتماً امروز این امتحان را بگیرم، با شما هم کاری ندارم، به ترتیب از کلاس ها امتحان می گیرم بعد آنها را به خانه می فرستم. آقای مدیر نگاهی معنی داری به من کرد و بعد از کمی فکر، گفت: پس اگر این طور است بیا همه کلاس ها را یکباره امتحان بگیریم، من هم کمکت می کنم.

فکر خوبی بود، هر سه پایه را در داخل دو کلاس قرار دادیم، به طوری که هیچ دانش آموز با کناری و جلویی و عقبی اش در پایه مشترک نبودند. به کمک آقای مدیر امتحان در صحت و سلامت کامل برگزار شد. آخرین نفری که برگه را به من داد شاگرد اول کلاس بود و موقع رفتن از من پرسید: آقا اجازه مگر شما به مادرتان در خانه تکانی کمک نمی کنید؟ نگاهش کردم و تا خواستم چیزی بگویم، زیر لب گفت: انشالله کارت دوبرابر شود و خداحافظی کرد و از کلاس خارج شد. خنده ام گرفته بود، این ها تازه باید از من متشکر باشند تا آنها را از کار خانه نجات داده ام.

ساعت نه و نیم صبح بود که همه کارهایم انجام شده بود و در مدرسه هم هیچکس نبود، بلیط قطار ساعت هفت غروب بود. یعنی نه ساعت وقت دارم، پیش خودم گفتم ای کاش بلیط قطار نگرفته بود و از سمت شاهرود می رفتم، اگر ماشین گیرم می آمد، هفت نشده خانه بودم. ولی دلم نمی آمد بلیط قطاری را که با زحمت بسیار برای این تاریخ گرفته بودم را از دست بدهم. ساعت ها در ایستگاه راه آهن تهران در صف ایستاده بودم تا برای رفت امروز و بازگشت سیزده فروردین بلیط بگیرم.

هوای خوب مرا به این فکر انداخت که پیاده تا هر جایی شد بروم، وقت که دارم، حتی تا تیل آباد هم می توانم بروم. پس دیگر نگران ماشین نبودم و در زیر آفتاب تابان به راه افتادم. درست روی پل رودخانه بودم که یک وانت از سمت وامنان آمد. کنارم توقف کرد و راننده اشاره کرد که سوار شوم. پدر یکی از دانش آموزان بود و تا خود آزادشهر مرا رساند. ساعت دوازده ظهر من در آزادشهر بودم و به این فکر می کردم که زمان هایی که عجله دارم و باید زود برسم خبری از ماشین نیست ولی حالا آنقدر زود رسیده ام که نمی دانم این هفت ساعت را چه کنم.

به گرگان رسیدم ساعت یک و نیم بود. به یاد گذشته ها به ساندویچی 444 رفتم و یک ساندویچ همبرگر با نان اضافه خوردم که بسیار لذیذ بود. بعد از مدتها با اتوبوس واحد به ناهارخوران رفتم. از زمانی که به تهران رفته ایم، به اینجا نیامده بودم، هوای خوب اواخر زمستان طراوت بسیاری به طبیعت داده بود، همه چیز در حال نو شدن بود و همین محیط را بسیار زیبا ساخته بود. طبیعت هم داشت خانه تکانی می کرد. ولی انصافاً خانه تکانی کار سختی است. دوباره به یاد سوال آن دانش آموز افتادم و پیش خودم گفتم تا من به خانه برسم بخش عمده این کار انجام شده است و چیزی به من نمی رسد. راه دور در کنار معایبش این مزایا را نیز داراست.

به ایستگاه راه آهن که رسیدم هوا هنوز روشن بود، حدود دو ساعت مانده بود به حرکت قطار، کلی در محوطه آن قدم زدم و تا نزدیک محل دپو دیزل ها و واگن ها رفتم که ماموری جلوی مرا گرفت و گفت: نباید به اینجا بیایید، ورود برای افراد متفرقه ممنوع است. هرچه گفتم که به قطار علاقه مندم و حداقل بگذارد دیزل GM را از نزدیک ببینم نگذاشت. تا زمان حرکت قطار در سالن بر روی صندلی نشستم و واقعاً حوصله ام سر رفته بود.

معمولاً روزهای پایانی سال و همچنین پایان تعطیلات نوروزی تعداد مسافران زیاد است و تهیه بلیط سخت. برعکس چیزی که تصور می کردم، آنچنان که باید شلوغ نبود و در کوپه ما فقط دو نفر بودیم و تا تهران هم کسی نیامد. همراه من پیرمردی بود که به ساری نرسیده گفت که خسته است و خوابید و من هم به احترامش چراغ را خاموش کردم. تا گدوک را بیدار بودم و از پشت شیشه در روشنای مهتاب تا جایی که امکان داشت زیبایی این مسیر را می دیدم. واقعاً از قائم شهر تا گرمسار فوق العاده زیباست.

ساعت شش صبح ایستگاه راه آهن تهران پیاده شدم، اینجا هوا کمی سرد بود، البته نه به شدت روزهای قبل ولی به راحتی می شد تفاوت دمای هوای معتدل خزری را با کوهستانی و نیمه خشک را فهمید. مانند اکثر اوقات تا میدان گمرک پیاده می رفتم تا کله پاچه بخورم. یکی از دلخوشی هایم در این رفت و آمد های طولانی و خسته کننده همین کله پاچه سر صبح است که واقعاً در این هوای سرد می چسبد و به شدت انرژی می دهد. بعد از آزمون و خطاهایی که در طباخی های مختلف این منطقه داشتم، اینجا را یافتم و مدتی است که مشتری ثابت آن شده ام.

به خانه که رسیدم فقط رفتم و خوابیدم، دیشب در قطار خوب خوابیده بودم ولی سفر، سفر است و در هر شکلش خستگی دارد، حتی در قطاری که بسیار راحت است. وقتی بیدار شدم، مادر سفره ناهار را چیده بود. به اوضاع و احوال خانه که نگاهی انداختم، فهمیدم که نقشه ام کارگر افتاده و تمام خانه حتی شیشه های پنجره ها هم تمیز شده اند و کاری برای من نمانده است.

بعد از ناهاری بسیار لذیذ، روی مبل ولو شدم و تلویزیون را روشن کردم تا ببینم چه خبر است. هنوز جابه جا نشده بودم، که مادرم با یک چای به کنار من آمد و آن را مقابلم روی میز گذاشت و شروع کرد به تعریف و تمجید از من. این حالت مادرم را خوب می شناختم، هر وقت کاری با من داشت به شدت با من مهربان می شد. البته دور بودنم نیز بی تاثیر نبود ولی این قربان صدقه رفتن ها پشتش کاری هست که تا چند دقیقه دیگر مشخص می شود.

پیش خودم فکر کردم جایی که نمانده، همه جا واقعاً مانند دسته گل تمیز است و کار مادر و خواهر و گاهی پدرم قابل تقدیر و تمجید است، ولی سخت در اشتباه بودم. مادر بعد از کلی صحبت خیلی آرام به اصل ماجرا پرداخت، گفت: می دانم تازه آمده ای و خسته ای ولی واقعیت امر بالکن هنوز مانده و دست شما را می بوسد. پسر خانواده هم باید در خانه تکانی همکاری داشته باشد. تازه به عمق فاجعه پی بردم، بالکن با عرض سه متر و طولی حدود هفت یا هشت متر که پر بود از وسایل، می بایست یک عالمه خرد و ریز را جابه جا می کردم، تا بتوانم آنجا را تمیز کنم.

تخلیه بالکن خودش پروژه ای بس عظیم بود، شستن و مرتب کردنش جای خود دارد. شروع کردم به جابه جایی وسایل به داخل اتاق، مادرم پارچه بزرگی را در کف اتاق پهن کرده بود تا وسایل را روی آن بگذارم. مگر تمامی داشت این وسایل، هر چقدر برمی داشتم باز هم بود، انگار داشتند برای اذیت کردن من زاد و ولد می کردند. در هر صورت هرچه بود تمام شد و با شیلنگ آب افتادم به جان بالکن، حتی دیوارهاش را هم شستم. آنجا بود که به آلودگی هوای تهران کاملاً پی بردم، از هر جا فقط آبی سیاه رنگ بود که جاری می شد.

می خواستم آرام بالای دیوار مشترک بالکن ما و همسایه که زیاد هم بلند نبود را تمیز کنم که به ناگاه چشمم به بالکن آنها افتاد. آنقدر کثیف بود که انگار ده سال است کسی آنجا نرفته است. به قدری خاک نشسته بود که رنگ همه جا کاملاً تیره و تار بود. آثاری هم از آتشی که روز چهارشنبه آخر سال داشته اند مانده بود و کاملاً مشخص بود که در حد سوزاندن چند برگ کاغذ و در نهایت کارتن خالی بوده اند.

پیش خودم فکر کردم که واقعاً دست مریزاد به خودم که با همتی قابل ستایش بالکن خودمان را مانند دسته گل تمیز کرده ام. واقعاً چقدر زشت است کسی به فکر تمیزی نباشد! بعد از این که کف و دیوارهای بالکن را برق انداختم، شروع کردم به برگرداندن وسایل که پدر هم به کمکم آمد و شروع کرد به تفکیک آنها. شاید یک سوم وسایل دور ریختنی بود که خودش انبوهی شده بود.

همه جای بالکن جانانه تمیز شد و با چندین بار رفتن و برگشتن از طبقه چهارم تا مقابل در آپارتمان برای حمل وسایل دور ریختنی کار به اتمام رسید، واقعاً خسته شده بودم ولی وقتی به بالکن نگاه می کردم حس خوبی به من دست می داد، حس قهرمانی که کارش را به نحو احسن انجام داده است. نگاه های مادر که خبر از تاییدش می داد نیز بسیار برایم ارزش داشت. درست است که دیر آمدم ولی جانانه آمدم، انصافاً کاملاً در خدمت خانواده بودم و این کار بسیار بزرگ و ارزنده ای است.

سر سفره شام فقط از خودم و کارم تعریف می کردم، که چقدر درست و اصولی بالکن را شسته و مرتب کرده ام. چند ساعت تلاش بی وقفه من حاصلش یک بالکن همچون شیشه تمیز و براق است. خواهرم که چپ چپ نگاهم می کرد نتوانست جلوی خودش را بگیرد و با لحنی خاص گفت: حالا یک بالکن تمیز کرده! ببین چقدر از خودش تعریف می کند. مرد مومن کجا بودی که تمام خانه را مانند دسته گل کرده ایم و هیچ چیز هم نمی گوییم. وظیفه ات این بود زودتر بیایی و بیشتر کمک کنی. پاسخی نداشتم، ساکت شدم و فقط به خوردن شام ادامه دادم!

شب وقتی خوابیدم داشتم به این فکر می کردم که حرف های خواهرم خیلی سنگین بود، درست است که تا روزهای آخر در وامنان ماندن و در آخرین لحظات به خانه آمدن، یکی از دلالیش همین خانه تکانی است ولی این بار نقشه ام نگرفت و باز هم مجبور شدم چند ساعتی را در یکی از سخت ترین بخش ها کار کنم. ولی اشکالی ندارد حداقل تا مدتها می توانم از آن سود ببرم. تا سالها همین بالکن می تواند بهانه ای باشد برای این که خود را کاری نشان بدهم. در همین فکر ها بودم که صداهای مهیبی را از بیرون شنیدم، وزش تند باد خبر از طوفانی شدید می داد. باد با سرعتی سرسام آور در حال وزش بود، بعد هم باران شروع شد.

صبح وقتی از خواب بیدار شدم، سریع به پشت پنجره بالکن رفتم تا نگاهی به بیرون بیندازم. در تهران فقط بعد از باران می شود تا حدی طراوت دید و هوای پاک استنشاق کرد. مقابل ما سرخه حصار قرار دارد که امروز در این هوا واقعاً زیبا و پاکیزه دیده می شد. خدا را شکر که در نزدیک سال نو این باران این شهر پر از آلودگی را نیز تمیز کرد و تهران به مدد این باران خانه تکانی کرد.

نگاهم در دوردست ها بود ولی بعد از چند ثانیه چشمم به بالکن افتاد و همانجا در بهتی عمیق فرو رفتم. چیزی که می دیدم اصلاً برایم قابل درک نبود، یعنی غیرممکن بود. مگر می شود در طی یک شب چنین اتفاق فجیعی رخ دهد؟ مگر می شود در عرض چند ساعت همه چیز در این بالکن به این روز بیفتد؟ مغزم تحمل پردازش و باور تصاویری که می دید را نداشت. ولی وقتی مادرم آمد و اوضاع را دید تازه فهمیدم که این اتفاق سهمگین واقعاً رخ داده است و من در خواب نیستم.

وقتی به بالکن نگاه می کردم انگار نه انگار که من دیروز آنجا را تمیز کرده بودم. همه جا پوشیده بود از غبار و سیاهی هایی که نشان از آتش می داد، ولی دیروز که جایی آتش نگرفته بود، پس این همه دوده و خاکستر و آت و آشغال از کجا آمده است؟ کمی که فکر کردم، دلیل را یافتم. باد و طوفان دیشب هرآنچه در بالکن همسایه بود را به بالکن ما ریخته بود و تمام زحمات چندین ساعته دیروز مرا به فنا داده بود.

دوباره باید بالکن را تخلیه می کردم و آن را تمیز می کردم. واقعاً این کار غیر قابل تحمل بود، ولی به خاطر مادرم باید انجام می دادم. وقتی دوباره داشتم بالکن را می شستم فقط نگاه دانش آموزان و غرغر  کردنشان و نفرین همان شاگرد اولی که آخرین برگه را داد جلوی چشمم آمد. فکر کنم آه همه آنها این بار بدجوری من تنبل تن پرور را گرفته بود.

166. عکس2

دیگر مرا با دوربینم می شناختند. همیشه و همه جا دوربین همراه بود، کار به جایی رسیده بود که هر هفته حداقل یک حلقه سی و شش تایی را مصرف می کردم. گاهی اتفاق می افتاد در مسیر بازگشت از نراب به خانه وقتی هوا در هنگام غروب کاملاً قرمز می شد. همان بالای تپه نراب روی تخته سنگی می نشستم و منتظر بودم تا خورشید به افق برسد و بتوانم از لحظه غروب عکسی بگیرم، همیشه غروب بسیار زیبا و دوست داشتنی بود.

حتی در مدرسه هم دوربین همراهم بود. اوایل از طبیعت اطراف مدرسه عکس می گرفتم، کمی که گذشت دانش آموزان نیز برایم سوژه خوبی شدند. بعضی اوقات که امتحانات را در حیاط مدرسه برگزار می کردم یا مراسمی که در نمازخانه برگزار می شد، قاب های جالبی برای عکاسی مقابل چشمانم رقم می خورد. یک بار هم در اردو « اشک میدان» با بچه های کاشیدار، عکس های زیبایی توانستم بگیرم. بیشتر عکس های من از دانش آموزان مربوط بود به نراب و کاشیدار بود، در وامنان برایم سخت بود که دوربین را به سمت دانش آموزان بگیرم، البته دلیلی هم داشت که شاید روزی بگویم. 

به پایان سال تحصیلی نزدیک می شدیم و روز آخر مدرسه ها بود، از هفته بعد امتحانات شروع می شد. از قبل پیش خودم فکر کرده بودم که یک عکس یادگاری با کل بچه های مدرسه بگیرم. با هماهنگی مدیر در زنگ آخر همه بچه ها را در حیاط در دو ردیف ایستاده و نشسته، منظم کردم و دوربین را که روی سه پایه بسته بودم را با توجه به زاویه و نور تنظیم کردم. به طوری که بچه ها همه رو به نور بودند و من پشت به نور، این اولین و اصلی ترین اصل عکاسی در فضای بیرونی است. خدا را شکر هیچ ابری هم در آسمان نبود. آقای مدیر و دیگر همکاران را هم صدا زدم تا در کنار بچه ها بایستند.

 تعداد بچه ها زیاد بود و من هم مجبور بودم بیشتر فاصله بگیرم تا همه در کادر باشند. دوربین را تنظیم کردم و یک عکس گرفتم ولی چون فاصله با بچه ها زیاد بود صدای شاتر را نشنیدند و هنوز فکر می کردن که من در حال تنظیم دوربین هستم. در همین حین فکری به ذهنم خطور کرد که چرا خودم در عکس نباشم. همه چیز که تنظیم بود، تایمر مکانیکی را فعال کردم و خودم را آماده کردم تا بعد از فشردن تکمه شاتر، به سمت بچه ها بدوم. چاره ای نبود فاصله زیاد بود.

با صدای بلند به بچه ها گفتم حاضر باشید، موقعیت خودم را در کادر پیش بینی کردم و تکمه شاتر را زدم و به  سرعت به سمت بچه ها دویدم. هنوز چند قدمی از دوربین فاصله نگرفته بودم که با صحنه ای عجیب مواجه شدم، همه بچه ها ناگهان با ترس و دلهره شروع کردند به فرار کردن و این طرف آن طرف رفتن. وضعیت خیلی به هم ریخته شد و از هر طرف صدای فریادی می آمد و همه در حال دویدن بودند.

وسط حیاط مدرسه ایستاده بودم و هاج و واج فقط نگاه می کردم. صحنه ها همچون فیلم با دور آهسته از جلوی چشمانم می گذشت. یکی داشت از روی نرده های دیوار مدرسه می پرید، آن یکی چنان شیرجه ای رفت تا حالت خیز سه ثانیه بگیرد، مبصر کلاس سوم هم یکی از بچه های کلاس اولی را که جثه کوچکی داشت، به زیر بغل گرفته بود و داشت به سمت در مدرسه می دوید.

خوب شد که مدیر که شاهد این واقعه بود، با صوتی که همیشه به گردن آویخته داشت وضع را تا حدی آرام کرد. بعد از چند دقیقه همه بچه ها برگشتند و در این بین من بودم که هنوز به حالت عادی برنگشته بودم، مانده بودم که چرا بچه ها فرار کردند، مدیر مبصر کلاس سوم را خواست و گفت چرا این قدر بی نظمی کردید، با این کار عکس همه شما خراب افتاد.

دانش آموز با حالتی ما بین تعجب و ترس گفت :آقا اجازه، آنطور که آقای دبیر به سمت ما فرار کرد، همه فکر کردیم حتماً اتفاق خطرناکی خواهد افتاد و ما هم فرار کردیم. از آقای دبیر بپرسید که چرا فرار کرد که ما هم مجبور شدیم فرار کنیم. من با عصبانیت پرسیدم کدام خطر؟ کدام فرار؟ من فقط شاتر را زدم و برای رسید به موقع به سمت شما دویدم. بنده خدا دانش آموز با نگاه معصومانه ای پرسید: آقا اجازه شاتر چیه؟

من ماندم و نگاه معنی دار دانش آموزان و خنده های تمام نشدنی آقای مدیر و همکاران....

(حیف که بخش عمده ای از عکس هایم در نقل مکان از تهران به گرگان از دست رفت. تصاویر زیر یادگار همان دوران است. اخلاق حکم می کند ابتدا از افرادی که در عکس هستند اجازه بگیرم و بعد منتشر کنم، ولی چون سالها گذشته و همه این بچه ها حالا بزرگ شده اند و برای خودشان آقا یا خانمی هستند، و یافتن همه آنها ممکن نیست، به بزرگواری خود مرا خواهند بخشید. تصاویر مربوط به کاشیدار و نراب می باشد.)

165. عکس1

شش ماه پس اندازم را که با زحمت بسیار آن را جمع کرده بودم و حدود سی و پنج هزار تومان شده بود را در جیبم گذاشتم و به خیابان ناصرخسرو رفتم تا یک دوربین عکاسی بگیرم. مدت ها است این فکر در ذهنم در حال رفت و آمد است که ای کاش من هم دوربینی داشتم تا بتوانم با آن عکاسی کنم، به این کار بسیار علاقه دارم. ضمناً خیلی دوست داشتم از طبیعت زیبای وامنان تصاویری به یادگار داشته باشم. می دانم که این روزگار خواهد گذشت و در سالهای آتی دیدن این عکس ها خاطرات زیبایی را برایم زنده خواهد کرد.

کلی در خیابان ناصرخسرو و صوراسرافیل بالا و پایین رفتم، پشت ویترین مغازه ها پر بود از انواع دوربین، از عکاسی گرفته تا فیلم برداری، آنقدر تنوع داشتند که واقعاً انتخاب در بین آنها کاری بس دشوار بود. از چند مغازه قیمت ها را پرسیدم، بعضی از آنها کیلومترها با پولی که من داشتم فاصله داشتند. آنهایی که معروف بودند و جنسشان عالی بود، با این پولی که داشتم اصلاً همخوانی نداشت. باید چند برابر پولم را به آن می افزودم تا شاید به گرد آن برسد. پس بیشتر توجهم را صرف دوربین های معمولی و ساده کردم.

بعد از کلی جستجو و بررسی، بین دو گزینه ماندم، YASHIKA MF2  یا ZENIT 122  .  اولی دوربینی بود با کیفیت خوب و کارکردی بسیار ساده که بیشتر برای کارهای روزمره مناسب بود. ولی دومی کمی حرفه ای تر بود و لنز آن قابلیت تنظیم داشت، علاوه بر آن می شد لنز را تعویض کرد، که این خیلی خوب بود، می شد لنز تله یا واید بر روی آن نصب کرد. اولی ساخت ژاپن بود و دومی روسی بود. می دانستم که محصولات کشور ژاپن خیلی مرغوب هستند ولی دوربین روسی خوب و محکم به نظر می آمد.

دوربین ZENIT 122  گرانتر بود و با یک محافظ لنز UV  حدود چهل هزار تومان می شد. اواسط ماه بود و کل پولی که از حقوق برایم مانده بود ده هزار تومان بود. تصمیم گیری بسیار سخت شده بود، اگر همین دوربین را می خریدم، می بایست تا آخر ماه را با پنج هزار تومان بگذرانم، این پول فقط کرایه رفتن و آمدن از تهران به وامنان می شد. ولی اگر آین یکی را می گرفتم از پس اندازم هم چیزی برایم می ماند. فروشنده از من پرسید که دوربین را برای چه کاری می خواهم؟ لبخندی زدم و گفتم: معلوم است، برای عکاسی. او هم لبخندی زد و گفت: منظورم این بود که برای چه سوژه هایی؟ اگر کار اداری یا خانوادگی است همان YASHIKA MF2 مناسب است، ولی اگر می خواهی کمی حرفه ای کار کنی، پیشنهاد من ZENIT 122  است.

در بین دو راهی انتخاب این یا آن بودم که فروشنده باز با لبخندی گفت: فکر کنم پول شما به همان اولی می رسد، ولی دلت پیش دومی است. با کمی خجالت گفتم: بله. گفت: اشکالی ندارد هرچه قدر پول دارید بدهید مابقی را بعداً بیاورید. ذوق زده شدم و با تشکر بسیار، سی و پنج هزار تومان را به ایشان دادم و قرار بر این شد که مابقی را که پنج هزار تومان است ماه بعد برایشان بیاورم. چقدر این فروشنده انسان شریفی بود و نمی دانم چرا به من اعتماد کرد و بدون هیچ مدرکی حرف و قول مرا قبول کرد. هنوز هستند انسان هایی که واقعاً انسان هستند.

 وقتی پول ها را دادم و دوربین را گرفتم، ابتدا کمی دچار اضطراب شدم که آیا این دوربین خوب است و به این قیمت می ارزد؟ این همه پول را دور نریخته باشم؟ تازه بدهکار هم شده ام و ماه بعد هم پنج هزار تومان به فروشنده بدهم. این افکار نمی گذاشت که از داشتن دوربین لذت ببرم. خودم را دلداری می دادم که  دوربین خوبی است. هم وزنش هم جنسش نشان می دهد حرفی برای گفتن دارد. در هر صورت با حالتی بین تردید و شادمانی به خانه بازگشتم.

پدرم دوربین را گرفت و آن را بررسی کرد و بعد گفت: دوربین خوبی است. این مدل دوربین ها نیاز به دقت و کمی آموزش دارد. باید بدانی که دیافراگم و سرعت شاتر را در نورهای مختلف چگونه تنظیم کنی. حتماً باید جدول های دیافراگم را در نورهای مختلف داشته باشی. بهتر است به همان جایی که این دوربین را خریده ای بروی و از آنها اطلاعاتی یا دفترچه ای جهت کار با این دوربین بگیری. همین که دوربین را تایید کرد برای من کلی ارزش داشت و حالا دیگر مانند کودکانی شده بودم که از داشتن وسیله ای بسیار ذوق می کنند. پدرم سالها با LUBITEL  عکس های بسیار زیبایی گرفته بود و تا حدی از عکاسی اطلاعاتی داشت که خیلی به من کمک کرد.

مدتی طول کشید تا کار با آن را تا حدی یاد گرفتم، واقعاً توضیحات فروشنده که دوباره پیشش رفتم بسیار کارساز بود، مخصوصاً چراغ سبز و قرمزی که در قسمت ویزور بود و میزان نور را می سنجید. البته آقای فروشنده پیشنهاد کرد که در کلاس های عکاسی شرکت کنم، ولی متاسفانه به خاطر وامنان نمی توانستم چنین کاری کنم، به همین خاطر به میدان انقلاب رفتم و کتابی به نام« فن و هنر و عکاسی» را خریدم. البته خواندن این کتاب مفید بود ولی هیچ چیز به کلاس آموزشی نمی رسد.

چقدر فیلم ها که سوخت و چقدر عکس هایی که تار شد، ولی آنقدر تکرار و تمرین کردم تا توانستم تا حدی قلق دوربین را بیابم. بعد از چند حلقه فیلم سی و شش تایی که برای آزمون خطا هدر دادم. آرام آرم عکس ها خوب می شد و همین برایم انگیزه ای بود تا بیشتر عکس بگیرم. دقتم را بیشتر می کردم تا همه چیز درست باشد و تا حد امکان عکسی خراب نشود، واقعیت امر خریدن حلقه های نگاتیو و همچنین چاپ آن ها هزینه بر بود و می بایست کمی آن را مدیریت می کردم.

 دوربین شده بود جزء لاینفک من، مخصوصاً در وامنان و در زمان هایی که پیاده کوه و دشت را زیر پا می گذاشتم. ابتدا از مناظر دور دست شروع کردم، به قول معروف Long Shot می گرفتم، سعی می کردم کادربندی ها را رعایت کنم، مخصوصاً یک سوم و دو سوم که آن را در کتاب خوانده بودم. نور در این نوع عکاسی بسیار مهم است و اگر در شرایط مناسب عکس گرفته شود، عمق تصویر به خوبی نمایان خواهد شد. قاب های بسیار زیبایی را از منطقه ثبت کردم، شاید این عکس ها موضوع خاصی نداشته باشد ولی برای من که این جا را دوست دارم بسیار ارزشمند است. می دانم در آینده اگر زنده باشم، این عکس ها خاطرات شیرین این دوران را برایم زنده نگاه خواهد داشت.

بعد از کمی کسب تجربه، به سمت سوژه های نزدیک تر رفتم. به هر چیزی که می رسیدم و برایم جذاب بود، از آن عکس می گرفتم. از درخت گرفته تا سنگ و کوه و صخره و حیوان و حشره و گیاه و . . . . ولی درخت ها برایم بسیار جذاب تر بودند، بخش عمده ای از عکس هایم به این دوستان شفیقم اختصاص داشت که در بسیاری از پیاده روی های در راه مدرسه، بین وامنان و کاشیدار و نراب از کنارشان می گذشتم و با هم سلام و علیکی داشتیم. تصاویر بسیاری از این دوستان را برای خودم ثبت کردم، از چهار برادرون گرفته تا ایستاده در دشت و تنها در مزرعه و پیرمرد با صلابت و ...( این ها نام هایی است که برای دوستانم انتخاب کرده ام.)

در میدان اول تهرانپارس یک عکاسی بود که من در آنجا عکس هایم را چاپ می کردم. صاحب آن مرد میانسالی بود بسیار مودب و با اخلاق، همین خصلتش باعث شده بود که مشتری بسیاری داشته باشد. بعد از دو سه حلقه فیلم که برای من چاپ کرد، به من پیشنهادی بسیار عالی داد. به من گفت: عکس ها را در اندازه ای بسیار کوچکتر و به صورت رول چاپ کنم و بعد از بین آنها عکس هایی را که خوب هستند را انتخاب کنم و آنها را  در اندازه اصلی مجدداً چاپ کنم. پیشنهاد بسیار خوبی بود، مخصوصاً که بسیار ارزان تر تمام می شد.

یک آلبوم خریدم و  از هر حلقه سی و شش تایی، حدود ده تا عکس که هم از نظر کیفیت و هم از نظر موضوع در اولویت بودند را در اندازه سیزده در هجده چاپ می کردم و درون آن می گذاشتم. این آلبوم شده بود مهمترین چیزی که داشتم. به همین خاطر هرجا می رفتم، دوربین همراه من بود. حتی به مدرسه نیز با خود می بردم. دانش آموزان اوایل تعجب می کردن و زیاد می پرسیدند، ولی بعد از مدتی برای آنها، دبیر ریاضی همراه با دوربین یک چیز کاملاً عادی شده بود.

صاحب عکاسی دیگر مرا شناخته بود. یک روز با عذرخواهی بسیار از من پرسید این عکس ها مربوط به کجاست؟ به من گفت: طبیعت بکر و زیبایی را در این عکس ها می بینم. هر جا هست، مکانی بسیار زیباست. من هم کاملاً توضیح دادم که معلم هستم و این منطقه، روستایی است که در آن خدمت می کنم. از دور بودن محل کارم تا محل زندگی ام تعجب کرد، ولی گفت: خدا را شکر در جایی خدمت می کنی که همه چیز آن پاک است، از زمین و آسمان گرفته تا مردمانش. ما در اینجا به جز آلودگی چیز دیگری نمی بینیم. هم این حرفش و هم این که در میان این همه عکسی که چاپ می کند، به عکس های من دقت می کند، برایم جالب بود.

زمستان سپری شد و در اواخر فرودین ماه، تصمیم گرفت برای اولین بار، پیاده از مسیر چشمه اجاق به روستای قلعه قافه بروم. مسیر را می دانستم و از بچه های سیب چال اطلاعات کافی گرفته بودم. صبح جمعه وسایلم را گرفتم و دوربین را به گردن آویختم و به راه افتادم. همه جا با طراوت بود و تازگی می بارید. درختان چنان سرمست بودند که می شد صدای پایکوبی آنها را در عین ایستادگی شان شنید. آنقدر زیبایی بود که دوربین فرصتی برای استراحت نداشت. هنوز به چشمه نرسیده بودم که یک حلقه سی و شش تایی تمام شد.

وقتی به آن طرف کوه رسیدم، همه چیز تغییر کرد. این طرف دنیایی دیگری بود، برخلاف سمت وامنان تا چشم کار می کرد، همه جا مملو از رنگ سبز بود. مناظر دور دست آنقدر زیبا بود که نشستم و شروع کردم به عکس گرفتن. آنقدر قاب های زیبا مقابل چشمانم بود که دلم نمی آمد حتی یکی از آنها را رها کنم. با این اوصاف حلقه دوم همین جا تمام می شد، چون فیلم دیگری همراه نداشتم، دست از عکس برداری برداشتم و کمی خودم را جمع و جور کردم و به سمت قلعه قافه به راه افتادم.

روستایی بسیار زیبا و سرسبز بود. کمی در آن گشتم و دوباره مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. در مزار قلعه قافه به صحنه ای بسیار جالب برخوردم که موقعیت قرار گرفتن درختان در آنجا برایم بسیار معنی دار بود. نمی توانستم از کنار این صحنه ای که دوستانم در آن قرار دارند، به سادگی بگذرم. سریع دوربین را آماده کردم و بعد از قاب بندی و تنظیم نور و وضوح و ... ،عکس را گرفتم. آن قدر این صحنه برایم جالب بود که تصمیم گرفتم عکس دیگری بگیرم که احیاناً اگر اولی خراب شد، این یکی سالم و واضح باشد. ولی هرچه به ماشه فشار آوردم تا فیلم را جلو ببرم، نرفت و این یعنی فاجعه، فیلم تمام شده.

با غمی جانکاه که دیگر فیلمی ندارم، مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. در چشمه اجاق ،کنسرو خاویار بادمجان را که به همراه داشتم، به عنوان ناهار خوردم که بسیار هم لذیذ بود. از صبح که به راه افتاده بود چیزی نخورده بودم. تمام شدن ذخیره آبم به اندازه تمام شدن فیلم هایم نگرانم نکرد. حدود ساعت چهار یا پنج عصر بود که به وامنان رسیدم. پیاده روی بسیار خوبی بود، مناظر بسیار زیبایی دیدم و توانستم بخش بسیار کوچکی از آن را با این دوربین ثبت کنم. فقط خدا خدا می کردم که عکس ها خوب افتاده باشند.

فیلم ها را برای چاپ به همان عکاسی بردم و وقتی رفتم تا عکس هایم را بگیرم. صاحب عکاسی به من لبخندی زد و گفت: این بار کمی از وامنان فاصله گرفته بودی، این را از عکسهایت فهمیدم که منطقه و طبیعتش با عکس های قبلی ات فرق دارد. برایم خیلی جذاب بود که ایشان به عکس های من دقت می کند. حرفش را تایید کردم و گفتم: که به سمت شمال و پشت کوه های رفته بودم، به البرز مرطوب سفر کرده بودم. لبخندش ادامه داشت و بعد از این که عکس های چاپ شده به صورت رول را به من داد، رو به من کرد و گفت: اگر اجازه بدهی عکس آخر حلقه دوم را برای خودم هم چاپ کنم، بسیار زیبا و پرمعنی است.

ذوق زده بودم که یک نفر از عکس های من خوشش آمده است. بدون این که کلاسی بروم یا آموزش خاصی ببینم، این آقا که حرفه اش عکاسی است، از عکس من خوشش آمده است، این برایم بسیار ارزشمند بود. گفتم: اختیار دارید، باعث افتخار من است که یک عکاس حرفه ای عکسی از من را که هنوز الفبا عکاسی را نمی داند، پسندیده است.

 فقط کنجکاو شدم کدام عکس است. رول را باز کردم و به آخر آن که رسیدم، فهمیدم کدام عکس است. همان دوستانم که در مزار قلعه قافه بودند. خودم هم این عکس را بسیار دوست داشتم. دفعه بعدی که به عکاسی رفتم، وقتی آن عکس را زیر شیشه میزش دیدم، انرژی بسیار گرفتم. این عکس برایم بسیار ارزشمند است، نه به خاطر انتخاب آقای عکاس، بلکه به خاطر چیزی که در آن دیدم.

164. نان

خسته و کوفته با کوله باری که به نظر من حدود یک تن وزن داشت، آخر به مقصدمان که منطقه ای  محصور در میان کوه های سربه فلک کشیده بود، رسیدیم. حدود دو ساعتی بود که مسیر مال رویی که شیب بسیار تندی هم داشت را طی کرده ایم تا به اینجا برسیم. از دوستان می خواستم آرام تر حرکت کنند تا من هم بتوانم پا به پای آنها بیایم، ولی آنها گوش نمی کردند و انگار در حال مسابقه بودند.

من که کاملاً روی چمن ها ولو شدم و قدرت هیچ حرکتی را نداشتم. حمید و حسین و مهدی که خیلی از من سرحال تر بودند، مشغول جمع و جور کردن و برپایی چادر و مقدمات اولیه اسکان بودند. اینجا بود که فهمیدم کمی باید به فکر خودم باشم و این وزن زیادم را کاهش دهم تا مانند بقیه دوستان فرز و چالاک باشم و زود خسته نشوم، ولی خود بهتر می دانم که مرد این میدان نیستم.

چادر برپا شد و مهدی هم با چند تکه چوبی که در اطراف بود آتشی به پا کرد و بساط چای مهیا شد. با خوردن چای که بسیار لذیذتر از چای های خانه و حتی مدرسه بود، بخش عمده ای از خستگی ام برطرف شد و تازه سوی چشمانم باز شد و شروع کردم به لذت بردن از دیدن مناظری بدیع و چشم نواز  طبیعت که واقعاً مسحور کننده بود. تازه داشت روحم جلا می گرفت که حسین با عتاب گفت: تنبل خان، چایی را که خوردی، زود بلند شو تا هوا تاریک نشده باید برویم دنبال هیزم.

تا به حال تجربه شب ماندن در دل طبیعت را نداشتم و تا حالا به دنبال هیزم هم نرفته بودم؟! هر چهار نفر به راه افتادیم و هر کسی گوشه ای از این منطقه زیبا را که درختانش در اقصی نقاط آن پخش شده بودند، برای کنکاش خود انتخاب کرد. من هم بعد از جستجویی نسبتاً مفصل چند تا چوب نسبتاً درشت پیدا کردم و همه را یک جا جمع کرده و با هر زحمتی بود به بغل گرفتم و به سمت چادر بازگشتم.

من اولین نفری بودم که رسیده بودم، وقتی به چوب هایی که جمع کرده بودم نگاه کردم از کارم راضی بودم، هم از نظر تعداد و هم از نظر حجم خیلی خوب بود، حداقل بچه ها غر نخواهند زد و همین برای من کفایت است. انصافاً خیلی سختی کشیدم تا آنها را یافته و به اینجا رساندم. در عوالم خودم بودم که حسین را دیدم که تقریباً یک درخت کامل را داشت کشان کشان بر روی زمین می کشید و می آورد. به درخت او نگاه کردم و بعد به چوب هایی که آورده بودم خیره شدم. هنوز در شوک این منظره بودم که مهدی همانند یک وزنه بردار، کنده ای به بزرگی خودش را بر روی دوش گذاشته بود و آرام آرام سمت ما می آمد.

هنوز از خجالت این دو نفر در نیامده بودم که حمید با آن جثه نحیفش با یک شاخه خیلی بزرگ رسید. شاخه اش تقریباً نصف یک درخت بود. تحمل نگاه های پر معنایشان را نداشتم و برای فرار از این موقعیت گفتم: باید به فکر طبیعت هم بود و کمتر به آن آسیب رساند. هرچقدر چوب کمتر سوزانده شود درخت بیشتری زنده خواهد ماند. مهدی با لبخندی گفت: نگران نباش این چوب ها خشک بودند و به طبیعت شما ضرری نرساندیم. نمی خواهد برای ما نقش طبیعت دوست را بازی کنی، کاری را که بر عهدی داری درست انجام بده.

تاریکی فرا رسید و همه جا در ظلمت فرو رفت. آنقدر تاریک بود که کمی خوف کردم ولی با بودن در کنار دوستان، مطمئن بودم اتفاقی نخواهد افتاد. خبری از مهتاب نبود و همین موجب شده بود که همه جا در تاریکی غرق شده باشد. تنها روشنایی ما لامپ کوچکی بود که مهدی آن را به همراه باتری موتورش آورده بود. این لامپ را بر شاخه درختی که مقابل چادر بود آویزان کردند تا کمی از این تاریکی بکاهد. یک متر از آن فاصله می گرفتی هیچ چیز قابل رویت نبود.

یک عدد فانوس هم آورده بودیم و قرار بر این شد که آن را در مواقع لزوم روشن کنیم. مثلاً اگر این لامپ خاموش شود و یا برای کاری بخواهیم از چادر فاصله بگیریم. ساعت هفت شب بود ولی انگار از نیمه شب گذشته بود. سکوت معنی داری در محیط حاکم بود، گه گاهی هم صدای موجودی که دوستان گفتند شغال است، از دور دست شنیده می شد. در این اوضاع فاصله گرفتن از چادر اصلاً کار درستی نبود، خدا کند تا صبح نیازی به فاصله گرفتن از چادر پیش نیاید.

حسین کنسروهایی را که برای شام آورده بودیم، درون آب دیگی که کاملاً گل اندود کرده بود و روی آتش در حال جوشیدن بود، گذاشت و بعد از نیم ساعت آنها را درون بشقاب ها ریخت و بر روی پارچه ای که به عنوان سفره پهن کرده بودیم قرار داد. در این شب خنک و تاریک، و در چنین مکانی، خوردن این تن ماهی داغ واقعاً لذت بخش است. هر چهار نفری در  چهارگوشه این سفره نشستیم تا این شام مفصل و به یاد ماندنی را تناول کنیم.

حسین که کارش تمام شده بود و تن ماهی ها را در دو ظرف به طور کاملاً یکسان تقسیم کرده بود و آنها را در دو طرف سفره گذاشته بود، رو به من کرد و گفت: برو سریع نان ها را بیاور که واقعاً دیگر تاب گرسنگی را نداریم. در این هوای مطبوع  و سکوتی دلنشین، یک شام به یاد ماندنی خواهیم خورد. نگاه معنی داری به حسین انداختم و گفتم: کدام نان؟ با خنده گفت: اذیت نکن که الآن اصلاً وقت شوخی نیست، همه گرسنه ایم، خودت بدتر از همه.

واقعاً گیج و منگ شده بودم، من که نانی ندارم که بیاورم. اصلاً قرار بر این نبود که من نان بگیرم. حسین به یکی از دانش آموزان سپرده بود که برای ما از نانوایی چند نان بگیرد و ببرد مدرسه و حسین از همانجا نان ها را بیاورد، من که نانی ندیدم. با تعجب و بهت در جوابش گفتم: شوخی ندارم، من که نان ندارم. اصلاً قرار نبود که من نان بگیرم. خودت باید نان را می گرفتی.

حسین اخمهایش در هم رفت و با عتاب به من گفت: مگر من نان ها را به تو ندادم؟ همه را داخل روزنامه پیچیده بودم، خودت از من گرفتی. کمی فکر کردم و به یادم آمد که حسین یک بسته روزنامه پیچ به من داد و من هم فکر کردم مربوط به درسش است و آن را در خانه، گوشه اتاق گذاشتم. اصلاً فکر نمی کردم نان باشد.

وقتی به حسین گفتم که اصلاً فکر نمی کردم آنها نان هستند، کاملاً برافروخته شد و شروع کرد به داد و بی داد که مگر حس نداری تا نرمی نان ها را بفهمی؟ مگر زبان نداری که از من بپرسی این ها چی هستند و برای چه به تو دادم؟ اصلاً این ها همه به کنار مگر قرار نبود نان را من به تو بدهم تا در کوله ات بگذاری. چرا وقتی خبری از نان نشد، نپرسیدی؟

هیچ جوابی نداشتم بدهم. حق کاملاً با حسین بود و خطا از طرف من سر زده بود. نمی دانم چرا حواسم نبود و نان را به کل فراموش کردم. البته عجله مهدی هم که نگران وقت بود، باعث شد من هم با عجله وسایل را جمع کنم و همین باعث شد نان را فراموش کنم. می خواستم همین را بهانه بیاورم ولی وقتی بیشتر فکر کردم، دیدم مقصر اصلی خودم هستم و هیچ حرفی هم برای دفاع از خود ندارم. باید این اشتباه را بپذیرم و به فکر جبران آن باشم، البته اگر مقدور باشد.

واقعاً نبودن نان غیر قابل تصور است، امشب شام، صبحانه فردا و از همه بدتر ناهار فردا را چه کنیم؟ خیر سرمان مرغ آورده ایم تا ناهار کبابی جانانه بخوریم، ولی اگر نان نباشد که سیر نمی شویم، خودم که اصلاً سیر نمی شوم، من باید یک عدد نان بربری مختص خودم باشد تا از نظر ذهنی کمی آسوده باشم. واقعاً خطایی نابخشودنی انجام داده بودم که هیچ راهی برای جبرانش نبود. در این شب تاریک و در این مکانی که دو ساعت تا روستا فاصله است هیچ کاری نمی شد کرد. سرافکنده بودم و می بایست سرکوفت دوستان را که به حق است، تحمل کنم.

حسین غرغر می کرد و چهره باقی دوستان نیز درهم بود. همه با حالت غضبناکی به من نگاه می کردند، از همه عذر خواهی کردم و گفتم فردا صبح خودم می روم وامنان و نان می خرم و باز می گردم. اخم دوستان به بهت مبدل شد. در نگاه های آنها یک «تو نمی توانی» خاصی را می شد دید، ولی برای حفظ آبرو عزمم را جزم کردم که صبح اول وقت به سمت وامنان بروم و در فکر تهیه نان باشم. فقط غصه ام گرفته بود که باید راهی طولانی را با مشقت بسیار بروم و بازگردم، تا این خطای خود را جبران کنم.

چاره ای نبود، باید کنسروها را خالی خالی می خوردیم. حسین گفت: چون این آقای دبیر ریاضی، نان را نیاورده است باید جریمه شود و شام نخورد. حمید گفت: کدام شام؟ با این دو قاشق تن ماهی مگر می شود شام خورد. من که شرمسار بودم، خودم مودبانه از سفره فاصله گرفتم و دوستان هر کدام شروع کردند به خوردن کنسرو تن ماهی. هر قاشقی که بالا می رفت همراهش نگاه سنگینی به من بود. اوضاع داشت برایم غیر قابل تحمل می شد که مهدی یک قاشق پر از تن ماهی به من داد و گفت: حالا که اتفاق افتاده و تمام شده. دیگر ناراحت نباش و این یک قاشق را بخور تا شب را بتوانی به صبح برسانی.

خدا مهدی را حفظ کند، همین جملاتش کمی بار سنگین ناراحتی را از روی من برداشت. بعد از شام هم در کنار آتش با چای های پی در پی اش کمی اوضاع و احوال را بهتر کرد. در کنار آتش بحث و گفتگو و یادآوری خاطرات گذشته و صحبت از دوستانی که نبودند و تخیل آینده ای که هیچ از آن معلوم نبود و ... باعث شد کمی موضوع نان به فراموشی سپرده شود.

کنار آتش در این محیط آرام واقعاً بسیار خوش می گذشت، هر کسی از دری سخن می گفت و نکته ای طنز نیز به آن می افزود که همه می خندیدم. خدا این خنده ها را از ما نگبرد. چند تا جوان هستیم که در گوشه ای از این دنیا به دور از زندگی عادی و در شرایطی سخت در حال خدمت هستیم و هیچ برنامه خاصی هم برای آینده نداریم و همین به قول معروف ما را از هفت دولت آزاد کرده است.

نمی دانم ساعت چند بود که خوابیدیم، ولی هرچه بود خیلی دیر وقت بود، داخل چادر پتو هایی که آورده بودیم را پهن کردیم و هر کسی درون پتوی خودش به شکل ساندویچ پیچید و خوابید. هوا کمی سرد بود ولی نه چندان که آزاری برساند. بسیار خسته بودم و دوست داشتم بخوابم ولی هرچه چشمانم را به هم می فشردم خوابم نمی برد. دیگر دوستان خروپف شان به آسمان برخواسته بود.

نمی دانم چه وقتی به خواب رفتم، ولی به سختی توانستم بخوابم. وقتی چشمانم را باز کردم همه جا روشن بود و هیچ کس هم درون چادر نبود. متاسفانه دیر بیدار شده بودم، وقتی به بیرون از چادر آمدم، مهدی در کنار آتش بساط چای صبحانه را به راه کرده بود و حمید و حسین هم در حال پهن کردن سفره صبحانه بودند. می خواستم از دوستان موقتاً خداحافظی کنم و به سمت روستا بروم که در اوج ناباوری مقداری نان در وسط سفره دیدم.

همینطور هاج و واج داشتم نگاه می کردم که حسین رو به من کرد و گفت: شانس آوردی که دو تا گله گوسفند به همراه چوپانان آنها از اینجا گذشتند و به ما مرحمت کرده و چند قرص نان به ما دادند. بیا صبحانه بخور که مرد رفتن تا روستا و آوردن نان نبودی، صبح وقتی این گله ها را دیدم فقط به فکر تو بودم که عجب شانسی داری. نمی توانستم لبخندی که بر لبانم نقش بسته بود را مخفی کنم. در همین حال خوش بودم که حمید گفت: صبحانه را می شود با این نان های به جایی رساند ولی ناهار را باید همراهی کنی و کمتر از معمول بخوری تا ما هم کمی سیر شویم.

همه زدند زیر خنده و من هم با آن ها همراه شدم. هر قدر شام خاطره تلخی بود، ولی صبحانه واقعاً در آن هوای دلپذیر و مناظر زیبای اطراف که در نور صبحگاهی خورشید همچون بلور می درخشید به یاد ماندنی شد، در این چند ساعت چه کش و قوس هایی بر من گذشت و واقعاً این نان های درون سفره برایم حکم مائده آسمانی را داشت. هم من بود و هم سلوی

از آن روز به بعد، هر جایی که می رفتیم من مسئول نان بودم. دیگر هیچ وقت آن اتفاق تکرار نشد و همیشه حتی نان هم اضافه می آمد، ولی هر کس و ناکسی هزار بار به من یادآوری می کرد که فراموش نکنم. هرچقدر هم که می گفتم فقط آن یک بار این اتفاق افتاد، با لبخند ملیحی باز هم به من یادآوری می کردند که: «نان فراموش نشود»

162. تاج

مانند همه صبح های شنبه، هر چهار نفر روی صندلی های جگرکی کوچه مهدیه نشسته بودیم و منتظر آماده شدن جگرهایمان بودیم. سالهاست که مشتری این جگرکی هستیم و قبل از سوار شدن به سرویس معلمان صبحانه ای جانانه میل می کنیم. تمام سختی های صبح زود بیدار شدن و این همه راه تا آزادشهر آمدن را همین چند سیخ جگر که با دوستان می خوردیم، برطرف می کرد. صاحب جگرکی هم دیگر ما را شناخته بود و شنبه ها صبح منتظر ما بود.

با اشتیاق فراوان، اولین جگر را لای نان گذاشتم و در دهانم قرار دادم، وقتی شروع کردم به جویدن، هنوز مزه جگر زیر زبانم نیامده بود که صدایی در میان دندان هایم پیچید. هنوز به این عیش صبحگاهی نایل نشده بودیم که بلایی از آسمان بر سر دندان مان نازل شد. با اعصابی خرد با زبانم در دهانم گشتم تا ببینم این بار کدام دندانم شکسته است؟ از دست این دندان هایی که کلی هم از آنها مراقبت می کنم ولی جنسشان از شانس من خوب نیست، به ستوه آمده ام.

دندان کرسی پایین سمت چپ بود که تاج آن کاملاً شکسته شده بود و فقط ریشه مانده بود. تاج دندان شکسته را از دهانم خارج کردم و دیگر نتوانستم به خوردن جگر ادامه دهم. بیشتر از شکسته شدن دندانم، نخوردن این جگرهای لذیذ برایم غیر قابل تحمل بود. همه داشتند با ولع می خوردند و من فقط باید نگاه می کردم. حمید لبخندی زد و گفت چه شده که نمی خوری؟ این از عجایب روزگار است که می بینم فقط به سیخ ها نگاه می کنی! دندان شکسته را نشانش دادم و گفتم تاج دندان کرسی شکست، لبخندی زد و گفت اشکال ندارد حالا این تاج را بر سرت بگذار تا پادشاه شوی، نگران جگرها هم نباش، ما جای شما همه این سیخ ها را می خوریم.

حرف آخرش برایم خیلی آزار دهنده بود، فکر کنم از چهره ام فهمید و گفت: شوخی کردم، این جگر ها را برایت در یک نان بربری ساندویچ می کنم، آن را در کیف بگذار و هنگام ظهر که از نراب برمی گردی در گوشه ای از طبیعت بنشین و به عنوان ناهار آن را میل کن. پیشنهاد بسیار خوبی بود. حمید هم یک نان بربری را به دو نیم کرد و هر دو را برایم ساندویچ کرد، دیدن این ساندویچ ها واقعاً برایم روحیه بخش بود.

شنبه و دوشنبه ها نراب کلاس داشتم و همیشه مسیر بین وامنان تا نراب را پیاده می رفتم. از دره سرازیر شدم و کنار رودخانه بر روی سنگی نشستم و آن ساندویچ جگر را از درون کیفم بیرون آوردم، به شدت گرسنه بودم و این ناهار در این هوای دلپذیر و در میان مناظری دل انگیز، بسیار بر من خواهد چسبید. شروع کردم به خوردن ولی از سمت چپ دهانم که دندان شکسته آنجا بود استفاده نمی کردم. احساس درد نداشتم و همین برایم غنیمت بود.

برایم جای تعجب داشت که چه طور دندانی که ریشه و عصب آن بیرون است، هنوز درد نمی کند. خدا خدا می کردم تا آخر هفته کاری به کارم نداشته باشد، چهارشنبه یا پنجشنبه به دندان پزشکی خواهم رفت تا ببینم این دندان چه بلایی بر سر من خواهد آورد. جدا شدن تاج بدترین اتفاق برای یک دندان است، احتمال زیاد کار به کشیدن خواهد رسید. کلاً از دندان پزشکی و مخصوصاً آن ابزار و آلات اعصاب خرد کن و درد آورش متنفّرم.

نمی دانم چه ساعتی از شب بود که به خاطر درد وحشتناک دندان از خواب بیدار شدم. سمت چپ دهانم سنگین شده بود و به شدت درد می کرد. همه دوستان خواب بودند و دلم نمی آمد بیدارشان کنم تا به من کمک کنند. البته فکر کنم در خانه اصلاً دارویی نبود تا برای این درد من تسکینی باشد. ای کاش حداقل از صبح یک ورق قرص استامینوفن تهیه می کردم. از درد به خود می پیچیدم ولی سعی می کردم زیاد سروصدا نکنم، ولی نشد و  دوستان یک به یک بیدار شدند.

وقتی گفتم که تاج دندان کرسی ام شکسته و خیلی درد دارد، ابراهیم گفت: از صبح تا به حال صد دفعه گفته ای تاج، به خدا پادشاهان این قدر تاج نمی گویند، به جای این کارها از مرکز بهداشت روستا یک ورق قرص می گرفتی تا حالا به دردت بخورد. جوابی برای گفتن نداشتم و فقط درد می کشیدم. هر کدام برای من راه حلی پیشنهاد می کرد. حمید گفت چای خشک روی دندانت بریز شاید کافئین آن کمی دردت را کم کند. انجام دادم و هیچ افاقه ای نکرد. ابراهیم گفت: مسواک بزن شاید داخلش باقیمانده غذایی رفته باشد. گفتم: امروز فقط ناهار همان یک ساندویچ جگر را خورده ام و دیگر چیزی نخورده ام، ضمناً آخر شب با دقت مسواک زده ام، گفت باشد یک بار دیگر مسواک بزن، به حرفش عمل کردم و اوضاع بدتر شد.

ساعت هنوز سه بامداد بود و تا صبح راه طولانی مانده بود. راه حلهای دوستان هیچ کمکی به من نکرد، با همان چهره گرفته که از درد به خودم می پیچیدم به دوستان گفتم بخوابند، راضی نبودم به خاطر من در زحمت باشند، همه آنها فردا صبحی هستند و حتی بعضی ها دو شیفت کلاس دارند. در همین حین آقا نعمت که صاحبخانه ما بود در زد و وارد اتاق شد. خیلی خجالت کشیدم، چهره اش کاملاً خواب آلود بود و چند تایی هم خمیازه کشید. نگاهی به ما انداخت و گفت: چه خبرتان شده در این موقع شب؟ ما را هم نگران کردید!

حمید گفت: آقا نعمت این آقا تاجش شکسته و نمی گذارد ما بخوابیم، بنده خدا آقا نعمت هاج واج فقط مرا نگاه می کرد. گفتم: دندانم شکسته است و حالا هم خیلی درد می کند. حمید گفت: چرا نگفتی تاج دندانت؟! آقا نعمت با نگاهی موشکافانه سر تا پای مرا وارسی کرد و گفت: از کی درد دندانت شروع شده؟ گفتم از همین یک ساعت پیش، ولی خیلی شدید درد می کند. از من پرسید، سوراخ دارد یا ندارد؟ منظورش را نفهمیدم، تا خواستم چیزی بگویم ابراهیم گفت: بله آقا نعمت دندانش سوراخ شده است.

فقط یک کلمه گفت: منتظر باشید برمی گردم. خوشحال شدم که حتماً آقا نعمت در خانه قرص مسکنی دارد و همین مسکن تا حدی این درد کلافه کننده را کم خواهد کرد. چند دقیقه بعد آقا نعمت بازگشت، هرچه در دستانش نگاه کردم قرصی نبود. منتظر بودم تا از جیبش قرصی در آورد و به من بدهد، گفت: دهانت را باز کن و بگو کدام دندان است. گفتم سمت چپ پایین، دندان شکسته کاملاً مشخص است. بعد مرا به زیر لامپ وسط اتاق برد و دهانم را باز کردم. در همان نگاه اول دندان را دید و گفت این که وضعش خیلی بد است، باید بروی و آن را بکشی.

همانطور که دهانم باز بود دیدم چیزی را بین دو انگشت گرفت و آن را وارد دهانم کرد، وقتی روی دندانم را فشار می داد، دادم به هوا می رفت. چند باری فشار داد و بعد گفت دهانت را ببند و چند دقیقه ای صبر کن، دهانم را بستم و مزه تلخی را در دهانم احساس کردم. می بایست تحمل می کردم، ولی تحمل این که نمی دانستم چه چیزی در دهانم است برایم ممکن نبود. با دست و ایما و اشاره به آقا نعمت رساندم که چه چیزی را روی دندانم گذاشته است.

لبخندی زد و گفت داروی مخصوص گذاشته ام. کمی صبر کنی اثرش را می گذارد و درد آن کم می شود. داروی مخصوص چیست؟ باز شروع کردم با دستانم بال بال زدن که یعنی چی؟ آقا نعمت لبخندش ملیح تر شد و گفت: نگران نباش از آن داروهایی که پیرمردها استفاده می کنند. هنوز گیج و منگ بودم، مگر من پیرمرد هستم که این دارو را به من داده است. مزه تلخی که در دهانم احساس می کردم واقعاً غیرقابل تحمل بود. آقا نعمت گفت نیم ساعتی تحمل کنی درد را تسکین می دهد، بعد خداحافظی کرد و رفت، وقتی از در خارج می شد رو به من کرد و گفت: اگر چیزی شد به من خبر بده.

هنوز در هاج و واج این داروی مخصوص بودم که بعد از رفتن آقا نعمت، حمید به پشتم زد و گفت: به به آقای دبیر ریاضی هم که مواد مصرف کردند، دست مریزاد، با این همه به قول خودت اخلاق گرایی، حالا شده ای مصرف کننده مواد. آن تاجی را که شکسته ای اینچنین تو را به افول کشانده است! همین گفته حمید باعث شد همه بچه ها بزنند زیر خنده. ولی من از درون برافروخته شدم، آنقدر عصبانی بودم که نمی دانستم چه واکنشی نشان دهم، البته دهان بسته و دندان درد هم بی تاثیر نبود. در این وضعیت نابسامان فقط به این فکر می کردم که آقا نعمت برای چه این بلا را سر من درآورده است؟

کاملاً فهمیدم چه چیزی درون دهانم است. می خواستم آن را به بیرون بیندازم که حمید جلویم را گرفت و گفت: حالا ما یک شوخی کردیم، به خودت نگیر، یک کم جنبه ات را بالا ببر. در این نصفه شبی در این روستای دورافتاده همین هم جای شکر دارد. می خواستم بگویم چه جای شکری؟! ایشان مرا معتاد کرده است، جواب پدر و مادرم را چه بدهم؟ با این وضعیت مرا از آموزش و پرورش اخراج خواهند کرد. دیگر کجا می توانم برای خودم کاری پیدا کنم. ولی دهان بسته نمی گذاشت حرف هایم را بزنم.

ابراهیم که گوشه اتاق نشسته بود، گفت: من این بچه را خوب می شناسم، الآن فکر کرده با این یک ذره مواد، معتاد شده و همین برایش خیلی سخت است. تصور می کند مانند این فیلم ها که معتادان را کنار خیابان ها و خرابه ها نشان می دهد، خواهد شد. با سر به شدت تایید کردم. ولی حمید محکم زد پس کله ام و گفت: خیلی احمق تشریف دارید با این نوع طرز تفکر. خیر سرت با سواد هستی و تحصیل کرده و معلم، باید بفهمی که این مقدار تو را وارد آن ورطه هولناک نخواهد کرد، ضمناً شیوه مصرف این مواد این گونه نیست.

اضطراب بسیاری داشتم و می خواستم این جسم کوچک لعنتی را از دهانم بیرون بیندازم، ولی همه دوستان می گفتند باید تحمل کنم. تقریباً درون دهانم همه جا تلخ بود، ولی فکر اینکه در دهانم چیست چنان مرا مضطرب کرده بود که این چیزها را به کل فراموش کرده بودم. واقعاً می ترسیدم و از آن بدتر دهانم بسته بود و چیزی نمی توانستم بگویم.

بعد از چند دقیقه که کمی حالم بهتر شد و به قول حمید از آن ورطه هولناک فاصله گرفتم، دردی را که در فک پایینم بود، بسیار خفیف احساس می کردم. به طوری که بیشتر شبیه گزگز کردن بود تا درد داشتن. واقعاً متعجب بودم که چه طور این ماده که این همه درباره اش چیزهای بد می گویند، درد دندان مرا تا حدی تسکین داد. نیم ساعتی گذشت و دوستان به من اجازه دادند تا آن جسم را بیرون بیندازم و دهانم را بشویم.

تا وارد اتاق شدم همه دوستان یک صدا پرسیدند چه طور هستم و من هم گفتم خیلی بهترم. حمید گفت همان استامینوفن هم که مسکن درد است از همین ماده ساخته شده است. اصلاً کدئین ماده تشکیل دهنده بسیاری از مسکن ها است و در داروسازی بسیار کاربرد دارد. برای من که تا کنون نمی دانستم خیلی عجیب و جالب بود. وقتی از وضعیت خوب من مطمئن شدند همه به سرجاهایشان رفتند و خوابیدند.

صبح به مرکز بهداشت روستا رفتم و وقتی بهدار وضعیت مرا دید، او هم یک ورق استامینوفن کدئین داد و گفت هر شش ساعت یکی بخورم و سریع به فکر حل اساس این مشکل باشم. باقی هفته را با تحمل درد ولی نه به شدت اول آن گذراندم و آخر هفته شد و به خانه رفتم. بنده خدا مادرم تا مرا دید همان ابتدا از چهره ام فهمید که درد دارم، واقعاً این مادرها برای خودشان متخصصی ماهر هستند. به اصرار مادر همان لحظه برای فردا نوبت دندان پزشکی گرفتم.

وقتی روی صندلی دندان پزشکی نشستم، با دو دستم محکم دستگیره هایش را چسبیدم و چشمانم را محکم بستم و دهانم را تا جایی که جا داشت باز کردم. منتظر تزریق آمپول بی حسی بودم. همین ابتدا درد بسیار بدی را باید تحمل می کردم، و تازه بعد از آن نیز بی حسی که خودش مصیبتی دیگر است. هیچ وقت از بودن در مکان دندان پزشکی احساس خوبی نداشتم. محیطی پر از درد و التهاب و اضطراب، که در زمانی طولانی باید آن را تحمل کنی.

هرچه زمان می گذشت بر اضطراب من افزوده می شد و از دردی که به خاطر سوزن آن سرنگ بود، خبری نبود. دکتر که سن بالایی داشت روی سرم آمد و دندانهایم را بررسی کرد و بعد گفت: چند وقت است که این دندان شکسته است؟ گفتم چهار پنج روزی است. گفت: درد هم داشته اید، گفتم: بله، بسیار زیاد. دکتر گفت: پس چرا زودتر نیامده اید؟ گفتم: من معلم هستم و محل خدمتم روستایی است که با اینجا حدود صد و پنجاه کیلومتر فاصله دارد. شنبه تاج این دندان شکست و دیگر نمی توانستم باز گردم.

در تمام این مدت چشمانم را محکم بسته بودم و فقط منتظر درد بودم، چه انتظار سخت و دلهره آوری. آقای دکتر رفت و بعد از چند دقیقه گفت: چرا چشمانت را بسته ای؟ من که هنوز کاری را شروع نکرده ام. گفتم: من چشمانم بسته باشد بهتر است. دیدن وسایلی که شما از آن استفاده می کنید برایم بسیار عذاب آور است. لبخندی زد و گفت: چشمانت را باز کن و بلندشو بنشین که امروز اصلاً کاری با شما ندارم. با احتیاط چشمانم را باز کردم، خبری از دکتر بالای سرم نبود، کمی آن طرف تر پشت میزش نشسته بود.

با لبخندی به من گفت: اول برو این داروها را منظم مصرف کن تا التهاب دندانت کمتر شود، بعد بیا که باید این دندان را که سه کاناله هم هست عصب کشی کنم و بعد برای آن روکش درست کنم. گفتم: یعنی نمی خواهید بکشید؟ گفت: حیف است دندان شما ریشه اش سالم است و فقط نیاز به تاج دارد. به خانم منشی بگو، برای هفته بعد، همین روز  برایت نوبت بگذارد.

همین تاج، مرا چهار بار در چهار هفته و در طول یک ماه به دندانپزشکی کشاند و هر بار هم کلی درد را تحمل می کردم تا در نهایت عصب کشی شد و برایش پستی ساختند و دندان به همان شکل اولیه اش بازگشت. این تاج مرا به ورطه هولناک مواد کشاند، هزینه اش هم کمر را شکاند و دردش هم جان را به لبم آورد. نمی دانم آیا همه تاج ها این خاصیت را دارند؟!

161. کابوس

«نکته: این خاطره مربوط به روزهای زرد پاییز سال هزار و چهارصد و یک می باشد.»

صبح با صدای بیدارباش گوشی تلفن همراه بیدار شدم. وقتی از پنجره به بیرون نگاه کردم هوا هنوز گرگ و میش بود و زمین از بارانی که دیشب باریده بود، خیس و نمناک بود. وقتی پنجره را باز کردم هوای سرد بیرون، انرژی تازه ای به من داد. بعد از شستن سر و صورت، سماور را روشن کردم و لباس برتن کردم و به سمت نانوایی که سر کوچه بود رفتم.

سه چهار نفری در صف بودند که همه پا به سن گذاشته بودند. تا مرا دیدند، گفتند: به به، یک جوان به جمع ما جوانان افزوده شد. خنده آنها مرا نیز به خنده وا داشت و با لبخند در صف قرار گرفتم. نانوا هر وقت نانی را به مشتری می داد با او چاق سلامتی می کرد و هیچ گاه لبخند از لبانش نمی افتاد. در این صبح زیبای پاییزی، بودن در جمع این انسانها بسیار انرژی بخش بود.

در این میان، مرد میانسالی که لباس ورزشی بر تن داشت رسید و با صدای بلند به همه سلام کرد و بعد از کلی حال احوال گفت: من فقط یک نان می خواهم، آیا جوانان برومندی که در صف هستند به من اجازه می دهند؟ همه او را به خاطر ورزش صبحگاهی تشویق کردند و صف را برایش باز کردند و او یک عدد نان خود را گرفت و رو به همه کرد و گفت: خدا را شکر که این همه جوانمرد در اینجا هست، دم همه شما گرم. بعد با همان حال نیمه دویدن به راهش ادامه داد.

ده دقیقه ای طول نکشید که نوبت به من رسید. آقای نانوا که مرا می شناخت، با لبخند همیشگی اش گفت: به به، آقای تعداد بالا تشریف آوردند. خدایی دلت می آید این صبح های دل انگیز را بر خود حرام کنی؟ به جای اینکه ده عدد نان بخری و در فریزر بگذاری، روزی دو سه تا بگیر تا هم از این صبح دل انگیز سود ببری و هم از هم صحبتی با ما لذت ببری و هم نان تازه سر سفره ات باشد. می بینی که دیگر مثل قدیم ها شلوغ نیست و حداکثر زمان معطلی پنج تا ده دقیقه است.

حق می گفت، این از تنبلی من است که هر از چند روزی ده عدد نان می گیرم و در فریزر می گذارم. البته وقتی نان ها از شب تا صبح در محیط بیرون از فریزر باشند، کاملاً باز می شوند و همانند نان تازه می شوند. ولی این گفته آقای نانوا هم کاملاً درست بود. واقعاً حیف است اول صبح از این محیط و انرژی ای که به من می دهد دریغ کنم. با لبخند گفتم: سعی می کنم از این به بعد هر روز صبح خدمت برسم و از دیدار شما فیض ببرم.

با حالی خوب از این همه رفتار خوب در این هوای خوب به خانه باز گشتم. بعد از صرف صبحانه ای جانانه آمده رفتن به مدرسه شدم. بعد از بیست و هشت سال خدمت در آموزش و پرورش در این اواخر کار در مدرسه ای که به خانه نزدیک بود کلاس داشتم. پیاده می رفتم که بیشتر از بیست دقیقه وقت نمی گرفت. به یاد آن روزها افتادم که برای رسیدن از خانه به مدرسه که در روستا واقع بود، چندین ساعت باید در راه می بودم و حتی در بیتوته ای که در روستا داشتم، باز برای رفتن به مدرسه روستای مجاور حداقل باید روزی دو سه ساعت راه می پیمودم، آن هم در شرایطی بسیار سخت.

در مسیرم تا مدرسه، خیابانی است که با درختانی که دارد بسیار زیباست، ولی زیبایی اصلی این خیابان ورزش همگانی تعداد بسیاری از مردم شهر در پیاده رو آن است. از هر سنی و با هر نوع سلیقه ای می توان در بین این افراد دید. از افراد مسنی که با لباس هایی رنگارنگ و شاد، در حال دویدن با سرعت کم بودند، تا بانوانی که گروه گروه که معلوم بود دوستان هم هستند در حال پیاده روی و جوانانی که با سرعت می دویدند و قدرت خود را به دیگران نشان می دادند.

از همه مهم تر تنوع در پوشش بود که نشان از تنوع در نوع نگاه به زندگی آنها بود. این امر در بانوان بیشتر نمود داشت. ولی احترام متقابل و رعایت شرایط و محیط همه جا دیده می شد. ظاهرها متفاوت بود ولی دل ها به هم نزدیک بود. دیگر بودن یا نبودن چیزی ملاک برتری نبود. پوشش در حد متعارف بود و هیچ چیزی که خارج از عرف باشد دیده نمی شد. همه در دنیایی آزاد ولی قانون مند بودند و همه اینها را در همین جمع رنگارنگ و متنوع به راحتی می شد تشخیص داد.

پلیس هم در این صبح زیبا در کنار این جمعیت مراقب آنها بود و با لبخند مشایعتشان می کرد. واقعاً دیدن این صحنه ها بدترین حال انسان را به بهترین حال بدل می کند. از کنار پلیس که گذشتم سلامی به من گفت که متعجبانه پاسخش دادم. با همان لبخندی که بر لب داشت گفت: می دانم که معلم هستید و در همین مدرسه انتهای خیابان تدریس می کنید، خدا به همراهتان که وظیفه بچه های ما را بر عهده دارید.

از همه جا فقط انرژی مثبت بود که به من می بارید. داخل حیاط مدرسه که شدم دیگر توان تحمل این همه انرژی را نداشتم و به قول معروف اشباع شده بودم. همه بچه ها با مهر و محبت خاصی سلام می گفتند و خیلی مودب هم از کنارم می گذشتند. نظم در این همه بچه که در حیاط بودند در عین شادی و نشاط و بالا پایین پریدنشان هویدا بود. کسی به کسی بی حرمتی نمی کرد و هیچ دعوایی نبود و همه با هم به معنی واقعی دوست بودند.

صف برقرار شد و از پشت شیشه اتاق دبیران شاهد بچه ها بودم که با چه شوقی در جای خود قرار می گرفتند. مراسم صبحگاه کوتاه بود و بعد موسیقی بسیار شاد و پرنشاطی از بلندگوی مدرسه پخش شد و بچه ها با آن شروع به ورزش کردند. صدای خنده بود که در حیاط مدرسه طنین انداز بود. شور و نشاط بچه ها به حد اعلایش رسیده بود و علاوه بر آن کلی از انرژی سرشارشان در حال تخلیه شدن بود، ولی هیچ جا خبری از بی نظمی نبود.

به یاد سالهایی افتادم که می بایست آنقدر خودم را جدی نشان می دادم تا بتوانم کمی نظم را به این بچه ها آموزش دهم. چقدر سخت است بر خلاف خودت شخصیت دیگری را به نمایش بگذاری. شخصیتی که می بایست باشد تا به این بچه ها کمک کند تا نظم و تلاش برای رسیدن به هدف را بیاموزند. خدا را شکر که این ها با تمام شور و شوقی که دارند حد و حدود را می شناسند و همه چیز را به نحو احسنت رعایت می کنند.

در کلاس اشتیاق این بچه ها به یادگرفتن واقعاً برایم محرکی عظیم بود که با تمام قوا به آنها در یادگیری مطالب کمک کنم. کتاب های ریاضی به قدری عالی بودند که همه بچه ها آن را دوست داشتند. بیشترین علاقه بچه ها حل مسئله بود و چقدر راه های گوناگون برای حل یک مسئله کشف می کردند و با رسیدن به جواب به وجد می آمدند. آنقدر از من سوال می پرسیدند که گاهی درس نیمه کاره می ماند و کلاس به مجالی برای بحث و گفتگو  تبدیل می شد.

رعایت ادب این بچه ها عالی بود، به یاد ندارم در کلاسشان یک بار هم صدایم را بلند کرده باشم و به کسی تذکر داده باشم تا حرمت کلاس را حفظ کنند. تلاش در این بچه ها فوران می کرد، واقعاً خوب یاد گرفته بودند که برای رسیدن به هدف باید زحمت کشید و این کار را با جان و دل انجام می دادند. فقط تفاوت های فردی باعث می شد یکی در ریاضی قویتر باشد و دیگری که در ریاضی کمی ضعیف تر بود، ادبیاتش خوب بود. حتی شعر هم می گفت.

هر کدام از این بچه ها در زمینه ای استعداد داشتند و واقعاً در مدرسه، دبیران بعد از کشف این استعدادها در شکوفایی آنها تلاش می کردند. دبیری را نمی شناختم که در کار با بچه ها چیزی را کم بگذارد. همه با جان و دل همه را چون فرزندان خود می پنداشتیم و هرچه در توان داشتیم برای پیشرفت آنها مصرف می کردیم. از اینکه سکوی پرش این بچه ها بودیم بر خود می بالیدیم. دیگر دانشگاه آرزوی بچه ها نبود و یک شهروند خوب بودن هدف آنها بود. شهروندی که به هر طریقی می تواند، به جامعه خود کمک کند و خودش هم پیشرفت کند.

در دفتر دبیران در هنگام صرف صبحانه که املتی جانانه بود، بحثی درباره یکی از دانش آموزان مطرح شد که دبیران علوم و ریاضی افتی شدید را در او دیده بودند. قرار بر این شد که مدیر و معاون پیگیری کنند تا علت مشخص شود. از این قبیل بحث ها در بین ما همکاران در طول سال بسیار است. بیشتر اوقات مشکلات یادگیری و حتی پرورشی بچه ها به کمک اولیای مدرسه و خانه حل می شد و بچه ها به حالت عادی برمی گشتند.  

در زنگ تفریح بعدی، من صحبتی در باب کتاب تاریخ طبری که فعلاً برای مطالعه در دست داشتم، مطرح کردم. همکاران چنان تخصصی وارد بحث شدند که متعجب مانده بودم. خیلی از آنها این منبع را مطالعه کرده بودند و حتی در بعضی موارد برای بررسی صحت و یا سقم حادثه ای به منابع دیگر هم رجوع کرده بودند. از آنها این منابع را شناختم و قرار بر این گذاشتم تا در کتابخانه محله به سراغشان بروم. این بحث ها که در آن اطلاعات ذی قیمتی بین همکاران مبادله می شود را بسیار دوست دارم. چقدر خوب است که در دفتر از اینگونه صحبت ها بسیار است.

ظهر، وقتی مدرسه تعطیل شد، در صدم ثانیه کل مدرسه و حیاط تخلیه شد. بخش عمده ای از بچه ها دوچرخه داشتند و همه در مسیری که در خیابان برای آنها تعبیه شده بود به سمت خانه هایشان رفتند. عده ای هم پیاده بودند که منظم از پیاده رفتند و دو سه تا هم ماشین ون که سرویس مدارس بود در چند دقیقه بچه هایی را که خانه آنها دورتر بود را به مقصد رساندند. واقعاً این نظم لذت بخش و قابل تقدیر است.

پیاده به سمت خانه به راه افتادم. همه مغازه ها باز بودند و بسیاری در حال خرید، لبخند رضایتی که بعد از خرید بر لبان خریدار و فروشنده نقش می بست، نشان از اوضاع اقتصادی آرامی می داد که چندین سال است در آن هستیم. آرامش مردم و راحتی خیالشان را به راحتی می شد از چهره آنها تشخیص داد. حال همه خوب بود و هیچ تبعیضی هم در داشتن این حال خوب دیده نمی شد. همه با انواع افکار و سلایق فقط به هم احترام می گذاشتند و به دنبال حل مشکل هم بودند.

از کنار دیوار پادگان که در نزدیکی خانه ما بود می گذشتم که صدایی از بلندگو پخش می شد. شنیدم که فرمانده آنها می گفت: ما وظیفه داریم از میهن و مردم در برابر دشمنان حفاظت کنیم. اگر این مردم نباشند، میهن هم نیست و اگر میهن هم نباشد ما هم نیستیم. بودن ما در ازای بودن مردم است. مردمی که حق دارند در امنیت زندگی کند. ما حافظ امنیت این مردم هستیم و بس. چقدر صحبت هایش در عین صلابت، محبت داشت. می شد در لابه لای آن رگه هایی از تعهد همراه با رافت را دید.

اصلاً احساس خستگی نمی کردم. دوست داشتم مدتها در مدرسه باشم و ساعت ها در بین این مردم گام بردارم و از آنها انرژی بگیرم. زندگی در بین این مردمان که حتی نظامیان آن مهربان هستند، بزرگترین موهبتی است که می شود تصور کرد. به یاد هرم مازلو افتادم و از اینکه جامعه ام در رفع نیازها به قله آن نزدیک می شود بر خود می بالیدم. این فرهنگ بالا و جامعه ای کاملاً مدنی واقعاً زیبنده این کشور و این مردم است.

از کنار مغازه سلمانی که می گذشتم از داخلش صدای موسیقی ای شنیدم که برایم بسیار آشنا بود. کمی که بیشتر دقت کردم آن را شناختم: اکسیژن هفت ساخته ژان میشل ژار بود. این موسیقی را بسیار دوست داشتم، به همین خاطر آن را برای بیدارباش گوشی همراهم انتخاب کرده بودم، داشتم از شنیدن آن لذت می بردم که ناگاه همه جا مقابل چشمانم تاریک شد. چند دقیقه ای گذشت تا فهمیدم که این صدا همان بیدار باش گوشی است و حالا هم ساعت شش صبح است و اکنون به واقع بیدار شده ام.

مرور آنچه در خواب دیده بودم آزارم می داد. دوست نداشتم چشمانم را باز کنم و تمام سعی را می کردم تا دوباره بخوابم. ای کاش این خواب تمام نمی شد، با تمام قدرت چشمانم را می فشردم تا بسته بماند تا شاید به آن دنیای درون خواب بازگردم. نمی دانم کابوس را در کجا باید تعریف کنم؟ نمی دانم آیا واقعیت آن بود و حالا در خوابم و یا گونه ای دیگر است؟ همه وقتی بیدار می شوند از کابوس رهایی می یابند، ولی من وقتی بیدار شدم .....

160. قرص

زنگ تفریح بود و داخل دفتر کنار بخاری در حال گرم شدن بودیم که یکی از بچه ها با هیجان وارد دفتر شد و گفت: آقا اجازه آمبولانس آمده تو حیاط مدرسه. هنوز کلامش منعقد نشده بود که خیل بچه ها به دفتر سرازیر شد که همه می گفتند: آقا اجازه آمبولانس. به همراه مدیر که کاملاً تعجب کرده بود به حیاط مدرسه رفتیم. برفی که از چند ساعت پیش شروع به باریدن کرده بود، تقریباً همه جا را سفید کرده بود.

تا به مقابل آمبولانس رسیدیم، یک نفر از آن پیاده شد و بعد از سلام، از آقای مدیر تعداد کل دانش آموزان و پرسنل را پرسید. مدیر که هنوز از حالت تعجب خارج نشده بود، گفت: این آمار را برای چه می خواهید؟ آن آقا در پاسخ گفت باید به تعداد بچه ها و پرسنل به شما قرص ویتامین D بدهم. آقای مدیر با همان حالت تعجب تعداد را گفت و آن آقا به داخل ماشین بازگشت و با تعداد زیادی بسته قرص به سمت ما آمد.

آقای مدیر ایشان را به دفتر دعوت کرد تا حداقل یک چای پیش ما بنوشند، ولی در پاسخ گفت: متشکرم، به همه مدارس منطقه و مراکز بهداشت باید سر بزنیم، این برف با این شدتی که می بارد، راه را خواهد بست، ما باید هرچه سریعتر برویم تا به ماموریت خود برسیم. فقط دقت کنید این قرص ها برای شش ماه کل مدرسه است. حتماً در جایی ثبت کنید که در هر ماه فقط یک عدد قرص مصرف شود. توصیه می کنم از همین امروز که پانزدهم ماه است شروع کنید که بهتر در خاطر می ماند.

 در دفتر بحث همه همین قرص ها بود، همه می گفتند که برای اولین بار است که می بینند بهداشت به فکر بچه ها و ما معلمان است و مامور خودشان، قرص ویتامین آورده است. تا کنون هر کاری که داشتیم ما باید به بهداشت مراجعه می کردیم، اولین بار است که آنها خودشان آمده اند و خدمتی به ما رسانده اند. البته به قول یکی از همکاران آوردن چند بسته قرص کار خیلی بزرگی نیست، در ممالک پیشرفته، مردم را در خانه هایشان ویزیت می کنند در منزل خدمت رسانی می کنند.

گفتم: برای شروع بد نیست، امید که در ادامه به آنجا هم برسیم. همین که به این فکر افتاده اند که جامعه را با همین کار ساده در برابر مشکلات استخوان و خیلی موارد دیگر مقاوم کنند، جای خوشحالی دارد. البته الحق و الانصاف در مورد واکسیناسیون، بهداشت ما خیلی کارها انجام داده است. من در زمان تربیت معلم در طرح بسیج واکسیناسیون فلج اطفال شرکت کردم که خدا را شکر خیلی هم خوب جواب داد.

با توجه به توضیحات مامور بهداشت قرار بر این شد که همین امروز سری اول قرص ها را به بچه ها بدهیم. آقای مدیر گفت: باید نظارت داشته باشیم که حتماً همه بچه ها قرص ها را بخورند. در مورد شیر های تغذیه رایگان این تجربه را کسب کرده ایم که بعضی ها نمی خورند و باید حتماً جلو ما آن را میل کنند، اگر نظارت نباشد خیلی ها این قرص را نمی خورند. با آقای مدیر صحبت کردم و گفتم من زنگ آخر با کلاس اول راهنمایی دارم و درس هم جلو است، می توانیم در نیمه انتهایی زنگ این کار را انجام دهیم، من هم تمام و کمال در خدمت شما هستم.

کل دانش آموزان مدرسه هفتاد نفر بودند، قرار بر این شد که من در آبدارخانه مستقر شوم و قرص ها را به بچه ها بدهم و همانجا بچه ها قرص ها را با آب زیاد بخورند. قرص های ویتامین D نیاز به آب زیادی دارد. آقای مدیر هم از هر کلاس پنج نفر پنج نفر بفرستد تا با نظم و ترتیب این کار به نحو احسن انجام گردد. البته می شد پیش بینی کرد که بعضی بچه ها مقاومت کنند که حسین را که دبیر علوم بود مسئول آنها کردیم تا قانعشان کند.

 کارم را در کلاس زودتر به پایان بردم و به همراه آقای مدیر و دیگر همکاران کار توزیع قرص ها را آغاز کردیم. چهار بسته بیست تایی قرص را برداشتم و به آبدارخانه رفتم. چند لیوانی را که در قفسه بود برداشتم و آنها را پر آب کردم و کنار سینک چیدم. به خاطر رعایت اصول بهداشتی می بایست به بچه ها می گفتم تا بعد از نوشیدن آب حتماً لیوان را بشویند. شاید این کار کمی وقت می گرفت ولی لازم بود. همه چیز که آماده شد، به آقای مدیر اعلام کردم تا کار را شروع کنند.

سری اولی که آمدند، فقط مات و مبهوت مرا نگاه می کردند. نفری یک قرص کف دستانشان گذاشتم و گفتم با یک لیوان کامل آب، آن را بخورید. هر پنج نفر بدون هیچ مشکلی قرص هایشان را گرفتند و با یک لیوان آب خوردند، بعد هم گفتم تا لیوان ها را خوب بشویند و دوباره پر آب کنند و سرجایش بگذارند. بندگان خدا آن قدر اضطراب داشتند که در هنگام شستن لیوان ها دستانشان می لرزید.

موقع رفتن یکی از آنها با کمی ترس پرسید آقا اجازه این قرص چیه؟ برای چی آن را به ما می دهید؟ ما که مریض نیستیم. ما هر وقت مریض می شویم و دکتر می رویم قرص می خوریم. گفتم: حالا وقت ندارم، باید به همه دانش آموزان مدرسه قرص بدهم، سر کلاس به همه توضیح خواهم داد. فقط در همین حد بدانید که این قرص ویتامین است و برای بدن شما لازم است.

سری بعدی که آمدند چون از نفرات قبلی شنیده بودند که چه خبر است، بیشتر اضطراب داشتند. حتی یکی از آنها گفت آقا اجازه ما نمی خوریم، می ترسیم بلایی سرمان بیاید. نگاهی به او انداختم و گفتم پسر جان این قرص هایی که من به شما می دهم حتماً به نفعتان است، این قرص ها به شما کمک می کند و ضرری برای شما ندارد، نگران نباشید، بخورید بعد بروید از دبیر علوم تجربی بپرسید تا کاملاً شما را راهنمایی کند.

سه سری اول همه با اضطراب و نگران بودند. حتی یک بار یکی قرص را نخورده بود و برای اینکه مرا گول بزند فقط آب خورده بود، حواسم به او بود و وقتی چهار نفر دیگر رفتند او را نگه داشتم و کمی با او صحبت کردم تا رضایت داد و قرص را خورد. اگر به این منوال ادامه می یافت هرچه جلو تر می رفتیم کار سخت تر می شد و زمان بیشتری می گرفت. می ترسیدم به زمان زنگ برسیم و تعداد قابل توجهی از دانش آموزان هنوز باقی مانده باشند.

ولی از سری چهارم به بعد دیگر در چهره بچه ها اضطراب و نگرانی نبود. همه شاد و خندان می آمدند و قرص هایشان را می خوردند و با چشمانی پر فروغ به من نگاه می کردند و بسیار از من تشکر می کردند و می رفتند. این بار آن تعجب و نگرانی به من منتقل شد که چرا این قدر بچه ها عوض شده اند و با فراغ بال این قرصی را که تا حدودی نمی دانند چیست می خورند. نه به آن اوایل که اکراه داشتند نه به حالا که اشتیاق دارند.

پیش خودم فکر کردم شاید به کلاس حسین رفته اند و او برایشان کاملاً توضیح داده است. انصافاً دبیر علوم بودن خیلی سخت است و باید در مورد خیلی چیزها اطلاعات درست و دقیق داشته باشی. در ریاضی کار ساده تر است و فقط مفاهیم ریاضی مطرح می شود ولی در علوم گستره مفاهیم بسیار زیاد است و دبیر باید بر بسیاری از آنها اشراف اطلاعاتی داشته باشد.

با سرعت قابل قبولی کار در حال انجام بود. تقریباً داشتیم به انتهای کار می رسیدیم که از یکی از بچه ها پرسیدم که آیا می دانی این قرصی که به شما می دهم چیست؟ لبخندی زد و گفت: آره آقا می دانیم. پیش خودم فکر کردم دست حسین درد نکند که به این بچه ها در این روستای دورافتاده به طور کامل درباره قرص ویتامین D توضیح داده است. آن قدر خوب توضیح داده که بچه ها با اشتیاق این قرص را می خورند تا بدنشان قوی شود.

برای این که بفهمم حسین به آنها چه گفته، از او پرسیدم درباره این قرص هرچه می دانی بگو. گفت: آقا اجازه، این «قرص زرنگ کننده» است. کارش این است که وقتی وارد بدن می شود درس آدم خوب می شود و نمره خوبی می گیرد. همه بچه ها که خورده بودند می گفتند احساس می کنیم درسمان بهتر شده است. چه قرص خوبی را آمبولانس برای ما آورد.

اول که در بهت غرق بودم، این خزعبلات چیست که این بچه می گوید؟ بعید می دانم حسین چنین چیزهایی به بچه ها گفته باشد. او اصلاً اهل شوخی نیست، حتی با همکاران، ولی این چیزهای مسخره را این بچه ها از کجا شنیده اند. گفتم: این را چه کسی به شما گفته. گفت: آقا اجازه محسن به همه بچه ها گفته که دبیر ریاضی از بیمارستان شهر خواسته تا برای ما قرص زرنگ کننده بفرستند تا درسمان خوب شود.

حالا دیگر هر کاری کردم نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، وقتی خنده مرا دید، لبخندی زد و با سرعت از آبدارخانه خارج شد. پنج نفری بعدی که آمدند و مرا در حال خندیدن دیدند به هم نگاهی انداختند، بعد آنها هم مانند من شروع کردند به خندیدن. من هم قرص ها را دستشان دادم و گفتم شما هم می خواهید درستان خوب شود، گل از گل شان شکفت و خنده شان بیشتر شد، چون نمی توانستند صحبت کنند با سر تایید کردند.

  محسن دانش آموزی بود که در مدرسه خیلی فعالیت داشت و به مدیر در امور مختلف کمک می کرد. از صف صبحگاه گرفته تا انتظامات مدرسه و حتی پخش کردن تغذیه های رایگان ، در حد یک معاون برای مدرسه کار می کرد، ولی درسهایش زیاد خوب نبود. مخصوصاً ریاضی که نمراتش حتی به 10 هم نمی رسید. خیلی با او صحبت کرده بودم و راهکارهای زیادی پیش رویش گذاشته بودم ولی متاسفانه به هیچ کدام توجه نمی کرد، یعنی حاضر بود هر کاری را در مدرسه انجام دهد ولی درس نخواند.

او را که در سالن مدرسه بود و حواسش به نظم کلاس ها بود که مبادا شلوغ کنند، صدا کردم. سریع پیش من آمد. با لبخند از او پرسیدم شما به بچه ها گفته اید که این قرص ها، قرص زرنگ کننده است. خیلی محکم و قاطع گفت: بله، آقا اجازه من به همه گفتم. به زحمت جلوی خنده ام را گرفتم و ادامه دادم، از کجا فهمیدی که این قرص ها این خاصیت را دارند؟

گفت: آقا اجازه مگر شما دیروز که برگه های امتحان پریروز را به ما دادید، نگفتید که باید یک فکر اساسی برای درس همه شما بکنم. با این وضعیت که شما نمره می گیرید، خیلی از شما ها آخر سال در درس ریاضی تجدید هستید. خوب این قرص های زرنگ کننده همان فکر اساسی است. خودتان هم آن را به بچه ها می دهید. آقا اجازه دستتان درد نکند که به فکر ما هستید. با این قرص ها همه بچه های مدرسه درسشان خوب می شود.

بعد با نگاهی ملتمسانه به من گفت: آقا اجازه، خودتان می دانید که درس من اصلاً خوب نیست. اگر می شود به من یکی دیگر هم بدهید تا حداقل در ریاضی نمره بالای 10 بگیرم. این همه زحمت که شما کشیده اید، بگذارید من هم یک بار که شده نمره خوب بگیرم.

من ماندم و محسن و بچه ها و قرص زرنگ کننده و ...