هنوز از علی آباد فاصله نگرفته بودیم که ناگهان لاستیک مینی بوس پنچر شد. آن هم لاستیک جلو سمت راننده، حدود نیم ساعت طول کشید تا آقای راننده آن را تعویض کند. در خان ببین هم برای سوخت گیری توقف کرد، وقتی باک پر شد آقای راننده هرچه استارت زد ماشین روشن نشد که نشد. با لبخند ملیحی گفت هوا گرفته و همانجا روکش موتور را باز کرد تا آن را هواگیری کند. بسیار نگران بودم که به مینی بوس حاج منصور می رسم یا نه.
ساعت دو بود که ماشین روشن شد و آوای صلوات در مینی بوس طنین انداز گشت. من معمولاً طبق برنامه یک و نیم می رسیدم آزادشهر و ساعت دو هم حاجی به راه می افتاد. الآن دو است و من هنوز در خان ببین هستم. خدا کند مانند همیشه حاجی چندین دور در آزادشهر بزند، تا من هم برسم. تازه ماشین روشن شده بود که آقای راننده در را باز کرد تا پیاده شود. یکی از مسافرین با اضطراب پرسید، باز چه شده؟ آقای راننده هم با همان لبخند گفت صدقه بیندازم.
واقعاً هم این مینی بوس قراضه صدقه هم می خواست. ساعت دو نیم رسیدم ابتدای آزادشهر، هیچ ماشین و تاکسی ای نبود. پیاده به راه افتادم، چند قدمی نرفته بودم که خوشبختانه ماشینی آمد و مرا مستقیم تا ایستگاه وامنان که درست آن طرف شهر بود رساند. وقتی پیاده شدم سکوت خاصی حکم فرما بود که اصلاً معنی خوبی نداشت. هیچ آدمی دیده نمی شد و حتی یک ماشین هم پارک نبود. خبری از مینی بوس ها نبود. فکر کنم امروز همه مینی بوس ها و ماشین ها درست راس ساعت حرکت کرده بودند. این هم شانس من که همیشه راس ساعت می رسیدم و ماشین ها با تاخیر بسیار می رفتند و امروز که دیر رسیدم، همه سر موقع رفته بودند.
فردا صبح ماشینی به سمت روستا نمی رود و می بایست صبر کنم تا فردا عصر باز هم با همین سرویس های مینی بوس بروم و این یعنی شنبه که دو شیفت کلاس دارم را از دست می دهم. دوازده ساعت غیبت اصلاً خوب نبود، از آن مهم تر تا پایان سال تحصیلی چیزی نمانده بود و من در حالت عادی درس عقب بودم چه برسد که برای هر کلاس یک جلسه را هم از دست بدهم. کلاً شرایطی که برایم پیشامده بود اصلاً مساعد نبود.
بر روی پله یکی از مغازه ها که بسته بود نشستم و به فکر فرو رفتم که چگونه می توانم راهی پیدا کنم تا خود را همین امروز به وامنان برسانم. ساعت حدود سه بود و تا تاریکی هوا فرصت زیادی داشتم. فکری به ذهنم خطور کرد. تصمیم گرفتم به ایستگاه شاهرود بروم و آنجا با مینی بوس های شاهرود تا تیل آباد بروم و امید به خدا آنجا هم ماشینی گیر بیاورم و خودم را به وامنان برسانم.
عصر جمعه تنها و در خیابانی که حتی یک ماشین هم از آن عبور نمی کند، پیاده به طرف ایستگاه شاهرود به راه افتادم. این بار شانس نیاوردم و تا خود ایستگاه پیاده رفتم. وقتی در بسته گاراژ و کرکره پایین کشیده شده دفتر آن را دیدم، آه از نهادم بلند شد. نقشه ام در همین گام اول شکست خورد. ناامید و مایوس مسیر بازگشت را در پیش گرفتم. با این وضع موجود می بایست به فلکه الله می رفتم تا شاید ماشینی گذری مرا به گرگان باز گرداند. عصر های جمعه دلگیر است و در این اوضاع من، صد چندان دلگیر تر .
هنوز چند متری از ایستگاه شاهرود فاصله نگرفته بودم که یک وانت دو کابین مستهلک مقابلم توقف کرد و پیرمردی از آن پیاده شد. بدون هیچ مقدمه ای از من پرسید دستشویی گاراژ کجاست؟ تا خواستم چیزی بگویم خودش به سمت در بسته گاراژ رفت و با اعصابی خرد بازگشت. به زبان ترکی شروع کرد به بد و بیراه گفتن به صاحب گاراژ. همین ترکی حرف زدنش مرا به فکر فرو برد و قبل از اینکه حرکت کنند، جرات به خرج دادم و از راننده که آن هم پیرمردی بود پرسیدم که ببخشید، کجا می روید؟ از جواب آقای راننده بهت زده شدم. مانند چوب خشک شده هیچ حرکتی نمی کردم. همین باعث شد پیرمرد بنده خدا نگران شده و از ماشین پیاده شود.
به نوده که رسیدیم، مقابل مسجد جامع توقف کردند و جالب اینکه هر سه پیاده شدند و دوان دوان به آن سوی خیابان رفتند. وقتی بازگشتند چهره های بشّاش آنها نشان از رفع مشکل شان می داد. هنوز سوار نشده بودند که بین آنها بحثی رخ داد، ترکی حرف می زدند، با اینکه ترکی آنها با ترکی ما متفاوت بود، می فهمیدم چه می گویند. دعوا بر سر پشت رل نشستن و رانندگی کردن بود.
این سه پیرمرد هر سه اهل نراب بودند، روستایی که بعد از کاشیدار قرار داشت. در حال بازگشت به آنجا بودند، بهت من به خاطر این بود که ماشینی گیر آوردم که مرا تا نزدیکی های وامنان می رساند. وقتی قضیه خودم و جاماندنم از مینی بوس را گفتم مرا با روی باز پذیرا شدند، واقعاً بسیار مهربان بودند زیرا در هنگام سوار شدن، کلی سعی کردم آنها را راضی کنم که من در ردیف پشت می نشینم. بندگان خدا چنان آقای مدیر آقای مدیر به من می گفتند که بسیار خجالت می کشیدم.
وقتی ماشین به حرکت درآمد، هنوز مسافتی طی نکرده بودیم که پیرمردی که کنار من در ردیف عقب نشسته بود به راننده گفت در میدان گاهی نوده نگاه دارد. راننده پرسید چرا و او هم گفت کار مهمی دارم. بعد رو به من کرد و گفت پول خُرد داری؟ جیب هایم را که گشتم، یک پنج تومانی یافتم و به او دادم. اصلاً اجازه نداد چیزی بپرسم با زبان ترکی از نفر جلویی هم سکه ای گرفت و از ماشین پیاده شد. درست کنار بانکی که آنجا بود سکه ها را درون صندوق صدقات انداخت.
وقتی سوار ماشین شد ولوله ای برپا گشت. با هم بحث می کردند و می خندیدند و آقای راننده هم به آنها بد و بیراه می گفت. آنقدر از رانندگی بد راننده گفتند که کمی مضطرب شدم. پیرمردی که جلو نشسته بود به عقب برگشت و با لبخند خاصی گفت نگران نباش، صدقه داده ایم و خدا ما را سلامت می رساند. این حاجی تا حالا فقط بین کاشیدار و وامنان و نراب پشت ماشین نشسته و هرچه به او می گویم بگذار من بنشینم نمی گذارد، خدا را شکر صدقه دادیم.
آقای راننده در همان اولین پیچ که درست بعد از پادگان نوده بود، چنان دنده ای عوض کرد که من با پیشانی خوردم به صندلی جلو، پیرمردی که کنارم نشسته بود به پشتم زد و گفت خودت را محکم بگیر که دیگر به جایی نخوری. فقط نگاهش می کردم و تمام پیچ و تاب های جاده را در نظر آوردم و باز هم در بهتی عمیق فرو رفتم. آیا امروز ما سالم به مقصد می رسیم؟ خدا را شکر جاده خلوت بود و هر از چند گاهی ماشینی از روبرو می آمد و همین تا حدی مرا آرام کرد.
در یکی از پیچ های تند که در کنار ما دره ای عمیق قرار داشت به پشت یک تریلی رسیدیم. طبق معمول تریلی آهسته می رفت و ما هم پشت سر آن با سرعتی نسبتاً کم در حرکت بودیم. دو تا پیچ را که گذشتیم و مسیر تا حدی مستقیم شد، ناگهان یک ماشین سواری از کنار ما سبقت گرفت و با سرعت زیاد از کنار تریلی هم گذشت و رفت. همین باعث شد راننده ما هم به قول معروف جو گیر شود و با انحراف شدیدی به راست برای سبقت گرفتن از تریلی سرعتی سرسام آور به خود بگیرد.
در همین لحظه که من قبض روح شده بودم. پیرمردی که جلو نشسته بود با فریاد به راننده گفت: «هارا گِدیسَن؟ مگر گورمیسَن قاباخ دا ماشین گَلیر؟» شجاعت نگاه به مقابل را نداشتم. چشمانم را بسته بودم و منتظر برخورد بودم. طبق گفته آن پیرمرد از جلو ماشینی می آمد و با این اوصاف تصادف حتمی بود. نفسم حبس شده بود و مرگ را به شدت احساس می کردم. صدای صلواتی که در ماشین آمد شهامتی به من داد که به موجب آن چشمانم را باز کردم. هنوز پشت تریلی در حرکت بودیم.
پیرمرد کناری من دستانش به سمت آسمان بود و با زبان ترکی خدا را شکر می کرد که سالم هستیم، پیرمرد جلویی هم تکرار می کرد که خدا را شکر صدقه دادیم وگرنه الآن در میان آهن پاره ها، زیر تریلی له شده بودیم. فضا خیلی معنوی شده بود و همه در حال راز و نیاز بودند، ولی من هنوز در وحشت بودم. پیش خودم فکر می کردم چرا این آقا که رانندگی را خوب بلد نیست نشسته پشت فرمان و می خواهد این مسیر صعب را رانندگی کند؟ تصمیم گرفتم تیل آباد پیاده شوم. دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.
در تیل آباد خودشان راننده را پیاده کردند و دیگری به جای او نشست. هنوز راه نیفتاده بودیم که باز آن آقایی که راننده سابق بود، دستور به توقف ماشین کنار پمپ بنزین را داد. پیاده شد و من و آن پیرمرد دیگر را نیز فراخواند. ترسیده بودم، واقعاً چه کار با ما داشت. وقتی نزدیک شدیم به ما گفت اگر پول خُرد یا حتی اسکناس دارید بدهید تا صدقه بدهم. به رانندگی این هم اعتباری نیست. از من ایراد می گیرد ولی خودش هم زیاد بلد نیست.
گفتم ما که همان ابتدای راه صدقه دادیم. لبخندی زد و گفت برای آن تریلی که سبقت نگرفتیم خرج شد. حالا باید دوباره صدقه بدهیم. طولانی شدن صحبت ما آقای راننده را مشکوک کرد و او هم پیاده شد و به سمت ما آمد. تا فهمید قضیه چیست شروع کرد به داد و بیداد کردن که مگر تو از من بهتری که برای من صدقه جمع می کنی. من در میان این صحبت هایشان فقط مبهوت درک این بزرگواران از مفهوم صدقه بودم.
وارد جاده خاکی شدیم. هنوز بحث بین شان بالا بود. گوشهایم را تیز کردم تا بفهمم چه چیز هایی به هم می گویند. همان پیرمردی که از من بیست تومان گرفته بود رو به راننده می گفت به راندن من ایراد می گیرید. این آقا مدیر بنده خدا از ترسش به من بیست تومن داد که صدقه بدهم که از دست رانندگی تو سالم برسیم به روستا. او هم می داند رانندگی تو بدتر از من است.
مانده بودم چرا پای مرا وسط کشیده اند، من کجا گفتم صدقه می دهم؟ تا خواستم چیزی بگویم که ماشین ناگهان به هوا رفت و با شدت به زمین کوبیده شد. چاله مهیبی درست در وسط جاده بود که با مهارت بالای این راننده جدید به بهترین وجه!! از آن رد شدیم. فکر کنم آنقدر حواسش به صحبت کردن بود که چاله ای به این بزرگی را ندیده بود. سرم به سقف خورد و چنان بر صندلی کوبیده شدم که همه جایم درد گرفت.
از این چاله به بعد کمی بحث هایشان متفاوت شد و جملاتشان فرق کرد. متاسفانه آنها فکر می کردند من چیزی نمی فهمم و همین باعث شده بود جو کاملاً غیرمعنوی شود. البته از خنده های گه گاه شان فهمیدم همچنان شوخی است تا یک جدال جدی. ولی هرچه بود حواس راننده را پرت می کرد و چند بار دیگر هم در این جاده خاکی ناهموار آقای راننده حالی اساسی به ما داد.
واقعاً خسته و کوفته و به معنی واقعی در هم شکسته به کاشیدار رسیدیم. هوا تقریباً تاریک شده بود. نزدیک سه راهی به آقای راننده گفتم ممنون من پیاده می شوم. در یک لحظه هر سه نگاه معنی داری به من کردند و همان آقای راننده گفت این موقع تنها اینجا پیاده می شوی. تا گفتم باقی را پیاده می روم که ماشین به سمت وامنان چرخید. هرچه قدر اصرار کردم تاثیر نداشت و بزرگوارانه مرا تا وامنان رساندند.
موقع پیاده شدن از میزان کرایه پرسیدم که همان راننده سابق با خنده گفت: اندازه کرایه فقط صدقه داده ای، همینکه با این وضع رانندگی من و این سلامت رسیدیم خودش کار بزرگی است. اینهمه بالا و پایین خوردی و همه جایت درد گرفته، تازه ما باید به تو غرامت بدهیم به جای گرفتن کرایه. راستی ببخشید ما سه تا کمی با هم شوخی کردیم. من گفتم شما از ترس تان این پول را به عنوان صدقه داده اید. شما ببخشید.
وقتی پیاده شدم هر سه پیاده شدند و با من خداحافظی گرمی کردند. چشمان واقعاً مهربان شان فراموش ناشدنی بود. لحظه آخر من هم به ترکی گفتم: « اَلَریز آقریماسین، چوخ ممنون، الله سیزهَ برکت وِرسین» ناگهان نگاهشان تغییر کرد و از من پرسیدند:« ترکی باشاریسان؟» من هم تایید کردم و گفتم:« ترکی بیلیرم؟ مَنیم اصلیتیم آذربایجانی دی» نمی دانم چرا خیلی زود خداحافظی کردند و سریع سوار شدند و رفتند. این سه پیرمرد بسیار مهربان و دوست داشتنی که حتی از مسیرشان دور شدند و مرا تا وامنان رساندند را هیچ گاه فراموش نخواهم کرد. پیرمردهایی شوخ و شاد که واقعاً سن برایشان عددی بیش نبود.
در مورد او داستان های عجیبی نقل شده است. او را عاشق پیشه ای مجنون که در فراغ یار سر به کوه و دشت نهاده و یا قاتلی فراری از دست ماموران و یا ... می خواندند. شاید هم عارفی بود که به تمام دنیا پشت کرده و خود را از تعلقات آن رهانیده و تنها و بی کس در اینجا زندگی می کند. هیچ کس از واقعیت زندگی او با خبر نبود و او هم هیچگاه زبان نگشود.
در بیغوله ای در ابتدای روستای کاشیدار که در کنار گورستان و همچنین در مجاورت جاده بود، زندگی می کرد. کلبه اش از بیرون شبیه به تلی از ضایعات بود که با خشت و گِل پوشانده شده بود. حلبی آبادها در برابر خانه او همچون کاخ هایی به نظر می رسیدند. قسمتی از بیرون این کلبه که همچون ایوانی بود، با سقفی بسیار کوتاه، پناهگاه مسافرانی بود که در برف و باران منتظر ماشین بودند. من هم بسیار در این مکان منتظر وسیله ای بوده ام تا به خانه بروم.
مدرسه نیم ساعت قبل از زنگ عملاً تعطیل شده بود، چون دانش آموزانی که به عنوان دیده بان در کنار جاده مستقر شده بودند، خبر آمدن خاور آرد را به مدرسه مخابره کرده بودند و همه همکاران با آن به شهر رفته بودند و تنها من که می بایست تا دو روز دیگر بمانم، مانده بودم. غرغر بچه های کلاس باعث شد من هم کمی زودتر آنها را به خانه هایشان بفرستم و تنها به سمت خانه به راه افتادم. آن سال در وامنان بیتوته داشتم، دو روز وامنان کلاس داشتم و دو روز هم کاشیدار.
از مدرسه خارج شدم و به کنار جاده رسیدم. کنار کلبه کل ممد توقفی کردم و نگاهی به جاده انداختم، تا چندین پیچ آن طرف دره و حتی در دوردست ها هم که به زحمت قابل رویت بود، خبری از ماشین نبود، و این یعنی می بایست تا وامنان را پیاده طی کنم. کل ممد کتری اش را روی آتش گذاشته بود و در آن هوای سرد غروب، مقابل ورودی دخمه اش که به هر چیزی شبیه بود الا در ورودی، نشسته بود و دوردست ها را نظاره می کرد.
بسیار دیده بودم که اهالی کمک هایی را برای او می آوردند. بیشتر کمک ها غیر نقدی بود، از نان گرفته تا سیب زمینی و گوجه و یا حتی چند عدد میوه، معمولاً مینی بوسهای کاشیدار و حتی روستاهای اطراف که مقابل کلبه او برای سوار یا پیاده کردن مسافران توقف می کردند، مبالغی پول به او کمک می کردند . این بار تصمیم گرفتم من هم کمک کوچکی به او کنم. یک اسکناس پانصد تومانی را از جیبم درآوردم تا به او بدهم.
لبخندی زد و گفت: چای را تازه دم کرده ام، یک چای مهمان ما باش. تا به حال صحبت کردن او را نه دیده بودم و نه شنیده بودم. همیشه در سکوتی معنی دار غرق بود. ظاهر بسیار ژنده اش و همچنین سیاهی های روی صورتش نشان از این می داد که سالهاست رنگ حمام را به خود ندیده است. وضعیت کلبه اش با این ظاهرش کاملاً هماهنگ بود. در دنیای او چیزی به نام بهداشت معنی نداشت. جلوتر رفتم تا آن اسکناس را به او بدهم.
دوباره مرا به چای دعوت کرد. وقتی به چشمانش که زیاد خوب هم نمی دید نگاه کردم، معصومیتی که در این چهره خشن از دست رفته بود، دیدم. نگاهش برخلاف ظاهرش پر بود از مهربانی. تصمیم عجیبی گرفتم و دعوتش را قبول کردم. نمی دانم چرا این تصمیم را گرفتم ولی هرچه بود زیاد دست خودم نبود، این کل ممد بود که مرا به سمت خود می خواند. همیشه وقتی از بیرون به کلبه اش نگاه می کردم فکر می کردم درون آن بسیار مخوف است، ولی نمی دانم حال چرا اصلاً نمی ترسیدم که داخل آنجا شوم.
او ابتدا به داخل رفت و من هم به دنبالش وارد کلبه شدم. کاملاً باید خم می شدی تا وارد خانه شوی. بیشتر شبیه غار بود تا خانه، هیچ دری نبود و فقط پتو یا تکه ای از فرش های پاره به عنوان پرده، بخش های این خانه بسیار محقر را از هم جدا می کرد. به اتاق اصلی که فکر کنم همان اتاق نشیمن بود رسیدیم. اتاقی بود دو در سه با کفی کاملاً نا هموار که هیچ پنجره و منفذی به بیرون نداشت. سقف بسیار کوتاه باعث شده بود، هوا بسیار گرفته و سنگین شود و بوی زننده ای هم مشام را آزار می داد.
دیوارهای اتاق تشکیل شده بود از روی هم ریخته شدن بسیار نامنظم سنگ و خشت و قوطی حلبی و بطری و یک عالمه ضایعات متفرقه، کف آن با گونی پوشیده شده بود و فقط قسمت مربوط به خودش تشک داشت که آن هم پاره پاره بود. نور اتاق هم با یک فانوس کاملاً دود گرفته تامین می شد. محیط بسیار خشنی بود و اصلاً تصور زندگی در آن نمی رفت. ولی کل ممد سالهای متمادی در این اتاق زندگی کرده بود.
چای را آورد و در مقابلم نشست. احوالی پرسیدم و خواستم سر صحبت را باز کنم. فقط سکوت کرده بود و به من می نگریست. این سکوت عمیق او و همچنین نگاهی که به من داشت کمی مرا مضطرب کرد. در ذهنم افکار وحشتناکی شروع به رفت و آمد کردند. ولی وقتی بیشتر فکر کردم در این مدت چند سالی که در این روستا خدمت کرده ام، هیچ چیزی از او نشنیده ام. به قول معروف آزار او به مورچه هم نرسیده است. این فکر مرا کمی آرام کرد.
استکان چای را گرفتم ولی از قند خبری نبود. به اطراف هم که نگاه کردم قندانی نیافتم. چای را بر روی زمین گذاشتم. رو به من کرد و گفت: بخور، برای تو آورده ام. خواستم بگویم قند، ولی فکر کردم شاید نداشته باشد و شرمنده شود، به همین خاطر چای را تلخ نوشیدم. مزه دودی اش بد نبود ولی تلخی اش به غایت بود. با زحمت بسیار همان استکان کوچک را نوشیدم.
شاید ده دقیقه بیشتر در کلبه کل ممد نبودم، ولی نمی دانم چرا زمان بسیار کند می گذشت. انگار وقتی درون این دخمه شدم وارد سیاره دیگری شدم که مدار آن از مدار زمین بزرگتر بود. همه چیز در کمال آهستگی می گذشت، حتی رفتارهای خود کل ممد. سکوت مرگ بار حاکم در این مکان و نور بسیار کم آن و همچنین بوی زننده ای که در محیط متصاعد بود واقعاً باعث شده بود که این جا با زمین ما متفاوت باشد. احساس کردم اکسیژن هم بسیار کمتر از بیرون است، و همین حس خفه شدن به من می داد.
هرچه قدر هم تلاش کردم تا سر صحبت را باز کنم، نشد که نشد. ترسیدم از گذشته اش بپرسم و واکنشی غیرقابل پیش بینی از خود نشان دهد. فقط پرسیدم چند سال است در اینجا زندگی می کنی؟ لبخند تلخی بر لبانش نقش بست و بعد از مدتی نسبتاً طولانی، سری تکان داد و گفت: خیلی. جوابش بسیار کوتاه بود ولی در عمق آن می شد معنایی بسیار طولانی دید. طولانی و صعب، سالهایی که به سختی گذشته و هیچ کس هم نفهمیده.
ناگاه از جایش بلند و شد و مرا صدا کرد و اشاره کرد پشت سرش بروم. وارد اتاق کوچکتری شدیم که پنجره ای کوچک به بیرون داشت. نور قرمز رنگ خورشید در حال غروب، رنگ این اتاق را هم سرخ فام کرده بود. به من گفت از پنجره به بیرون نگاه کن، پنجره مربعی بود به اضلاع حدود سی سانتیمتر که هیچ نداشت. فقط در دل دیوار حفر شده بود. وقتی به بیرون نگاه کردم، غروب آفتاب در پشت کوه ها و همچنین گورستان روستا که درست پشت پنجره واقع بود، صحنه ای بسیار وهم انگیز وعجیب خلق کرد.
فقط از من پرسید، فهمیدی؟ همین یک کلمه را گفت و با آن چشمانی که به زحمت می دید نگاهی پر معنا به من کرد و بعد از مدتی که نمی دانم چقدر طول کشید با دستانش محل خروج را نشان داد. احساس سنگینی می کردم، پاهایم تحمل وزنم را نداشت. فکر کنم نیروی گرانش اینجا هم با زمین ما فرق داشت. اینجا واقعاً سیاره ای ناشناخته بود. به زحمت به سمت خروجی رفتم و وقتی بیرون آمدم واقعاً احساس فضانوردی را داشتم که به زمین بازگشته است.
وقتی خداحافظی کردم فقط سرش را تکان داد. سفر عجیبی بود به دنیایی ناشناخته، سفری کوتاه ولی بسیار طولانی، از نظر سیاره ما کوتاه و از نظر سیاره کل ممد بسیار طولانی. سوالاتی که از این مرد در ذهنم بود چندین برابر شد و در این سفر اکتشافی که کاملاً اتفاقی بود، متاسفانه حتی به پاسخ یکی از آنها هم نرسیدم.
در مسیر جاده که پیاده آن را طی می کردم فقط به فکر کل ممد بودم و سیاره کوچکش. می خواستم بدانم درختان بائوباب سیاره اش کجایند؟ آیا به اهلی کردن موجودی فکر کرده؟ آیا تا به حال چند متری از سیاره اش فاصله گرفته یا اصلاً به مسافرت رفته؟ چه چیزی درون سیاره اش دارد که به هیچ عنوان آنجا را ترک نمی کند؟ دل نگران چیست؟
کل ممد در اواخر عمرش دیگر نمی دید و آب مروارید و آب سیاه چشم هایش از دور هویدا بود. بعد از عمری زندگی در آن بیغوله، کمیته امداد اتاقکی برایش ساخت، ولی کل ممد زیاد در خانه جدیدش نماند و در یک روز ساده، مانند همه روزها، این سیاره و حتی سیاره کوچک خودش را ترک گفت و سکوتش به ابدیت پیوست.
ساکت بود و داشت از پنجره کلاس دوردست ها را تماشا می کرد. همین سکوتش برایم خیلی عجیب بود، چون اسماعیل را همه به شلوغی و بی نظمی می شناختند. اصلاً درس نمی خواند و بیشتر اوقات از کلاس اخراج می شد. درس نخواندش یک طرف، درگیر شدن با دیگر دانش آموزان بزرگترین مشکل ما با او بود. مدیر و معاون و تقریباً همه ما از دستش کلافه شده بودیم. به همین خاطر است که این سکوت، مرا بسیار متعجب کرد.
چنان در افق محو شده بود که بار اولی که صدایش کردم، هیچ واکنشی نشان نداد. پلک هم نمی زد و مبهوت فقط بیرون را نگاه می کرد. نمی دانم در ذهنش چه می گذشت، در درون خود کاملاً غرق بود، و حتی تلاشی هم برای نجات نمی کرد. مانند همیشه با چهره ای درهم و گرفته، انتهای عالم را از پنجره کوچک کلاس نظاره می کرد.
دوباره صدایش کردم و این بار کنارش رفتم و گفتم، اسماعیل حواست کجاست؟ با بی میلی سرش را به سمت من چرخاند و فقط نگاهم کرد. از او پرسیدم، آخرین مطلبی را که گفتم چه بود؟به خاطر داری؟ در نگاهش بی تفاوتی کاملاً مشهود بود، شانه هایش را بالا انداخت و گفت: نمی دانم. گفتم پسرجان گوش کن تا حداقل چیزی یادبگیری. بدون هیچ پروایی گفت: چه چیزی را یاد بگیرم؟ اصلاً یادبگیرم که چه شود؟ مگر بعدها این چیزهایی که شما به ما می گویید به دردمان می خورد؟
این سری واکنش ها و سوالاتی که بچه ها درباره درس و کاربرد آن در آینده می پرسند، خیلی چالش برانگیز است و اغلب اوقات خیلی سخت می شود قانعشان کرد. محیط و مشکلات زندگی و خانوادگی، محرومیت بسیار که حتی برای به دست آوردن حداقل ها برای زندگی، بسیار باید زحمت کشید و نبود الگوی مناسب و همچنین سیستم نادرست آموزش و پرورش ما، به طور کل انگیزه را از بچه ها گرفته و متاسفانه آنها را به سمتی هدایت کرده است که هیچ امیدی به آینده ندارند.
واقعاً ما در این سیستم آموزش و پرورش که در مدت دوازده سال دانش آموزان بخش مهمی از وقت و انرژی خود را در آن صرف می کنند، چه چیز به درد بخوری را به بچه ها ارائه کرده ایم.آیا واقعاً آنها را برای زندگی در جامعه آماده کرده ایم. چقدر در اخلاق و رفتار آنها تغییر در جهت مثبت ایجاد کرده ایم؟ چقدر توانسته ایم قدرت تجزیه و تحلیل آنها را بالا ببریم؟ اصلاً توانسته ایم فکر کردن و مهارت حل مسئله را به آنها آموزش دهیم، که حداقل برای حل مسائل زندگی خود تلاشی کنند.
خواستم یک جوری قضیه را فیصله دهم تا هم وقتم گرفته نشود و هم کار به جاهای باریک کشیده نشود. گفتم، این درس ها را می خوانی تا پیشرفت کنی و آدم مهمی شوی. خیلی سریع پاسخ داد، ما که آخرش یا چوپان هستیم و یا کارگر، چه فرقی می کند ریاضی بلد باشیم یا نه؟ فهمیدم این بار قانع کردن این اسماعیل تا حدی غیر ممکن است. آن عمقی که در نگاهش به بیرون کلاس بود، نشان از غوغایی جانانه در درونش می داد. به ناچار درس را رها کردم و جدی وارد بحث شدم .
اسماعیل چند سالی را تکرار پایه داشت، به همین خاطر هم از نظر سن و هم از نظر هیکل از بچه ها خیلی بزرگتر بود و همین کار را سخت می کرد. شاید در ریاضی و حتی درسهای دیگر زیاد خوب نبود ولی خیلی چیزها را که دیگران متوجه نبودند را خوب می فهمید. با این که شیطنت هایی داشت، حواسش به چیزهایی بود که تعجب ما را بر می انگیخت. در درگیری ها به شدت مواظب کوچکتر ها بود و از آنها حمایت می کرد. می توان گفت تا حدی روحیه جوانمردی داشت.
هرچه می گفتم، جوابی در حد خودش داشت. کل کلاس ساکت فقط ناظر گفتگوی من و اسماعیل بودند. آنقدر دقیق به بحث ما گوش می کردند که کمی نگرانم کرد. این بچه های شیطان، پدرم را در می آوردند تا ساکت باشند و به درس و کلاس توجه کنند. بیشتر از نیمی از آنها با توسل به زور، حواسشان جمع می شد. ولی حالا همه کلاس بدون پلک زدن ما را نگاه می کردند.
قضیه را به سربازی کشاندم و گفتم اگر در سربازی دیپلم داشته باشی عزت و احترام داری، ولی اگر دیپلم نداشته باشی، سرباز صفر خواهی شد و مجبور هستی حتی دستشویی های پادگان را هم بشویی.کمی فکر کرد و گفت :خب اجازه آقا سربازی نمی روم. گفتم نمی شود، باید حتماً بروی. اگر نروی یک روز به زور تو را می گیرند ومی برند. گفت:آقا اجازه، من که نمی خواهم به شهربروم، اصلاً می خواهم چوپان شوم و به کوه بروم، آنجا که کسی نمی آید مرا سربازی ببرد.
لجاجتش برایم جالب بود، ولی کار کمی داشت بیخ پیدا می کرد. باید تمام سعیم را می کردم تا او را قانع کنم وگرنه این خیل دانش آموزان که با این دقت به بحث ما گوش می دهند را نمی شد جمع و جور کرد. می دانستم اینها هم درد اسماعیل را دارند و برای فرار از درس خواندن همین توجیهات را خواهند داشت. پس اگر نمی توانستم اسماعیل را قانع کنم، انگیزه این بچه ها هم از بین می رفت و تا پایان سال برای من و حرف هایم تره هم خرد نمی کردند.
گفتم اگر سربازی نروی، نمی توانی ماشین بخری یا حتی ماشین دیگران را هم برانی، چون باید برای خرید ماشین یا داشتن گواهینامه،کارت پایان خدمت داشته باشی. با لبخندی گفت: آقا اجازه، این خَر ما که گواهینامه نمی خواهد، یک «هو» بگویی می رود و یک «هُش» بگویی می ایستد.کل کلاس زدند زیر خنده و خودم هم خنده ام گرفت. خیلی زیرکانه جواب می داد. خریدن خانه را مثال زدم، باز هم جواب داد خودمان می سازیم، مثل همه
باید کاری می کردم تا ورق به نفع من برگردد، چیزی به ذهنم رسید، به عنوان تیر آخری که در ترکش داشتم، آن را مطرح کردم ولی امید کمی برای پایان دادن به این موضوع داشتم. تصور اینکه اسماعیل پیروز این جدال باشد واقعاً مخوف بود. ای کاش اصلاً به سمت خدمت سربازی نمی رفتم تا اینگونه در آن گیر کنم. این همه مثال ها و موارد دیگر بود، از پیشرفت علم گرفته تا ساخت وسایل و تجهیزات و ساختمان و جاده و....
گفتم: اگر کارت پایان خدمت نداشته باشی ازدواج نمی توانی بکنی. یعنی نمی توانی زن بگیری و تشکیل خانواده بدهی. خودم فهمیدم که چیزی را که مثال زدم از پایه نادرست است، زیرا چه بسیار جوانانی که قبل از سربازی ازدواج کرده اند و بعد به خدمت رفته اند. چاره ای نبود، می بایست جهت صحبت و موضوع و مثال هایم را عوض می کردم. منتظر پاسخ اسماعیل بودم تا جهت بحث را تغییر دهم.
به فکر فرو رفت. سکوتش طولانی شد و اخمهایش درهم رفت. بعد از مدتی، غرغری کرد و گفت. ای بابا، عجب گیری افتادیم. مجبور شدیم که سربازی هم برویم. و برای سربازی هم درس بخوانیم تا زیاد از ما کار نکشند. آخه بدون زن که نمی شه زندگی کرد. مرد باید زن بگیره، آن دختری را که دوست داره بگیره. این را که گفت باز نگاهش در دوردست ها محو شد و لبخند کمرنگی هم در چهره ی درهمش نقش بست. چند ثانیه ای در همین وضع بود که سریع خودش را جمع و جور کرد و با نگاهی به اطراف مطمئن شد که هیچ دانش آموزی متوجه او نشده است. رو به من کرد و با حسرتی افزون گفت: آقا درس را دوباره توضیح دهید، شاید ما هم چیزی یاد گرفتیم.
درس را توضیح دادم و در این فکر بودم که این اسماعیل عجب شخصیت جالبی دارد. مختصاتش خاص خودش است. تا جایی که توان داشته باشد زیر بار نمی رود، مگر زمانی که واقعاً مجبور شود. ضمناً معنی آن نگاه های طولانی به دوردستها را نیز حدس زدم، شاید اقتضای سنش بود ولی هرچه بود حال و هوای این بچه را کلاً عوض کرده بود. فکر کنم در فکر خوبرویی بود، واقعاً این عشق چه چیز عجیبی است که بسیاری در درمان آن درماندند.
اسماعیل دو سال دانش آموزم بود. اخلاق پرخاشگرانه اش کمتر شده بود، درس نمی خواند ولی با کسی هم کاری نداشت. در دنیای خودش سیر می کرد. این موضوع حتی باعث تعجب بچه ها هم شده بود. خیلی مهربان شده بود و تا جایی که امکان داشت به بچه ها کمک می کرد، اصلاً وارد درگیری ها نمی شد. واقعاً این اسماعیل با آن اسماعیلی که ما می شناختیم بسیار متفاوت بود. تا اینکه رازش در مدرسه فاش شد. متاسفانه بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و این موضوع او را بسیار آزار می داد، همین باعث شد دوباره پرخاشگر شود و متاسفانه با شدتی بیشتر.
آنجا بود که مطمئن شدم ما در مدرسه هیچ چیز به دانش آموزان خود نمی آموزیم. این برخورد بچه ها با اسماعیل نشان داد که فرسنگ ها از اخلاق و مرام و مردانگی فاصله داریم. واقعاً دانش آموز اگر احترام به دیگران یا درک متقابل و همچنین کمک به هم نوع و خیلی موارد دیگر را در مدرسه یاد نگیرد و تمرین نکند، در جامعه چگونه رفتار خواهد کرد. قبول دارم که خانواده و محیط بسیار بسیار موثرتر هستند، ولی حداقل ما باید در مدرسه سعی کنیم دانش آموزان را تا حد ممکن تربیت کنیم.
ریاضی شاید به ظاهر اخلاق را آموزش ندهد، وقتی به آن نگاه می کنی پر است از رابطه و عدد و شکل که هیچ کدام از آنها در اخلاق یا رفتار موثر نیستند، ولی نظم و تفکر که لازمه اخلاق است را ریاضی آموزش می دهد. انسان تا فکر کردن را نیاموزد، هیچ تغییری در رفتارش رخ نمی دهد. انسان تا در کارهایش نظم نداشته باشد نمی تواند به موفقیت برسد. همین ریاضی که همه از آن فراری هستند در پشت این ظاهر خشک و بی ربطش با زندگی، دنیایی است که زندگانی را می سازد.
البته این مورد فقط مربوط به دانش آموزان نیست، خیلی ها را می بینم که واقعاً در تحلیل بسیار ضعیف هستند و بدون فکر کاری را انجام می دهند. هدف اصلی آموزش ریاضی همین تفکر و تحلیل است، و گرنه ماشین حساب و حتی رایانه می تواند سنگین ترین و پیچیده ترین محاسبات را انجام دهد. ما در آموزش ریاضی باید به دنبال پرورش قدرت تحلیل و به طور کلی مهارت حل مسئله در دانش آموزان باشیم.
یکی از مهمترین عوامل در یادگیری هندسه، خوب دیدن است. خوب دیدن باعث می شود اطلاعات جامع و کاملی از مسئله به دست آید که این مورد، اولین و مهمترین قدم در حل مسئله است. آموختن خوب دیدن به بچه ها کاری بسیار سخت است، زیرا این کودکان بسیار بازی گوش هستند و اصلاً نمی توان آنها را متمرکز کرد. البته هستند موارد استثنایی که واقعاً انسان را به وجد می آورند.
در کلاس اول راهنمایی یک دانش آموز بود، به نام «محسن» که نگاه دقیق داشت. خوب می دید و ذهنی تحلیل گر و حسی جستجوگر داشت. چرا های متعددش معروف بود. گاهی اوقات آنقدر سوال می کرد که کاملاً از مبحث اصلی فاصله می گرفتم. گاهی این پرسش هایش روی اعصابم می رفت و حتی یک و دو مورد هم دادم را درآورد، ولی جالب این بود که او همچنان به این روند ادامه می داد. به شدت از این روحیه اش خوشم می آمد و مانند همیشه او را به این کنجکاوی ترغیب می کردم. حتی به او گفتم که اگر من هم عصبانی شدم، کمی تحمل کند و چند دقیقه بعد دوباره سوال خود را از من بپرسد.
بحث زاویه را در هندسه شروع کردم. ابتدا روی تخته یک زاویه رسم کردم و آن را برای بچه ها تعریف کردم. البته آنها در ابتدایی با این مفهوم کاملاً آشنا شده بودند. به همین خاطر می خواستم خیلی سریع از تعریف آن بگذرم و نام گذاری آن را توضیح دهم. در دوره ابتدایی از حروف فارسی برای نام گذاری استفاده می کردند و اینجا باید از حروف لاتین استفاده کنند. نکات ریزی هم دارد که باید به بچه ها تذکر می دادم تا اشتباه نکنند.
قبل از اینکه به نامگذاری بپردازم فقط یک جمله گفتم، «هر چقدر دو نیم خطی که زاویه را تشکیل می دهند را ادامه دهیم، اندازه زاویه تغییری نمی کند.» همینکه جمله من تمام شد، محسن دستش بالا رفت و بدون توجه به اینکه اجازه داده ام یا نه، گفت: آقا اجازه بزرگتر می شود! نگاهش کردم و گفتم اندازه زاویه تغییر نمی کند، فقط اضلاع آن بزرگتر می شود. نگاهم کرد و با کمی مکث دوباره گفت: آقا اجازه اندازه زاویه هم بزرگ می شود!
احساس کردم این بار نیز از آن دسته مواردی است که محسن آن حس کنجکاوش به شدت قلیان کرده است، و آرام کردن این حس به نظر سخت می آمد. برگشتم و روی تخته سیاه مفهوم زاویه را دوباره توضیح دادم. گفتم حرکت از این ضلع تا آن ضلع، اندازه زاویه است. پس هرچه قدر اضلاع بزرگتر شود اندازه این حرکت تغییری نمی کند. باز محسن بلافاصله گفت آقا اجازه تغییر می کند، بیشتر می شود. گفتم کجا بیشتر می شود با دست نشان داد و گفت آنجا.
به پای تخته خواندمش و از او خواستم نشان دهد. یک زاویه کوچک کشید و داخل آن کمانکی زد. وقتی اضلاعش را بزرگتر کرد، رفت و از انتها اضلاع دوباره کمانکی کشید که خیلی بزرگتر از اولی بود و در پایان با نگاه معنی داری به من گفت آقا اجازه دیدید بیشتر شد. حرفش در کلاس ولوله ای انداخت، بقیه بچه ها را هم که ساکت بودند و اصلاً حوصله بحث نداشتند را وارد موضوع کرد .آنها هم صحبت محسن را تایید می کردند.
کمی کنترل کلاس از دستم خارج شد. چند ضربه به تخته سیاه زدم تا حواس شان جمع شود .بعد دوتا خودکار گرفتم و با آن زاویه ای ساختم. با حرکت دادن خودکار ها مفهوم زاویه را دوباره توضیح دادم. و در ادامه از محسن خواستم دو تا خط کش بیاورد و آنها را در امتداد خودکار ها قرار دادم. از بچه ها پرسیدم آیا زاویه بین خط کش ها با زاویه بین خودکار ها فرق می کند. همه با صدای بلند گفتند: بله. اندازه زاویه خط کش ها از اندازه زاویه بین خودکار ها بیشتر شده است.
کلافه شده بودم و از دست این محسن هم که باعث این وضع شده بود کمی عصبانی بودم. قبول دارم که باید اینگونه بچه ها را که سوالات خوبی می پرسند و تا قانع هم نمی شوند رها نمی کنند را تشویق کرد، ولی واقعاً کلاس و موضوع از دستم خارج شده بود. هرچه مثال زدم، قانع نشد و باعث شد بقیه هم قانع نشوند. مانده بودم چه بگویم، هرچه شکل می کشیدم، همان حرف خودشان را می زدند. فقط در میان کلی زاویه که روی تخته سیاه کشیده بودم کمی در زاویه قائمه مکث کردند.
اوضاع کاملاً از دستم خارج شده بود، وقتی چشمانم به ساعت بالای تخته سیاه افتاد، اضطرابی سخت مرا احاطه کرد. نیم ساعت به زنگ مانده بود و من هنوز درس را شروع نکرده بودم. چگونه می توانم در این زمان اندک، مفاهیم اندازه زاویه و متقابل به راس و متمّم و مکمل را توضیح دهم؟ هنوز هیچ چیز را نگفته ام و این محسن هم اصلاً نمی گذارد درس بدهم.
همین نگاه به ساعت و همچنین مکث بچه ها در زاویه نود درجه، باعث شد ایده ای بسیار خوب جرقه وار به ذهنم برسد. دو تا دایره هم مرکز کشیدم، یکی کوچک و دیگری بزرگ و روی دایره ها را بر اساس ساعت تقسیم کردم و عددها را نوشتم. سپس برای دایره کوچکتر عقربه ساعت شمار و دقیقه شمار را برای ساعت 2 تنظیم کردم و امتداد آن را با خط چین به دایره بزرگتر وصل کردم.
محسن و بچه ها هاج و واج فقط نگاه می کردند و سکوت مطلق بر کلاس حاکم بود. از همه پرسیدم ساعتی که کشیده ام چند است؟ همه یک صدا گفتند 2 . از آنها پرسیدم با ساعت کوچک جواب دادید یا با ساعت بزرگ. کمی مکث کردند و از میان همهمه ی آنها یکی گفت آقا اجازه فرقی ندارد، هر دو ساعت 2 را نشان می دهند. من هم قیافه حق به جانبی به خودم گرفتم و گفتم: نه قبول نیست، ساعت بزرگتر باید بیشتر نشان دهد. اندازه اش بیشتر است. برای ساعت بزرگتر حداقل باید ساعت چهار باشد. از بچه ها اصرار و از من انکار.
در همین حین محسن دستش را بالا برد و گفت آقا اجازه فهمیدیم حرف شما درست است، و رو کرد به همه بچه ها و گفت که آن زاویه هم مثل همین ساعت است که آقا معلم گفت. هرچه ساعت بزرگتر شود که ساعت آن فرقی نمی کند. اندازه زمین عمو حسن هم ساعت بکشید باز هم همان ساعت دو است. نمی دانم زمین عمو حسن چه داشت که کل کلاس زدند زیر خنده. از چهره بچه ها فهمیدم که این مثال ساعت موفق بوده و مفهوم کاملاً منتقل شده.
وقتی همه ساکت شدند، محسن را کلی تشویق کردم و یک بیست کلاسی برایش در دفتر نمره گذاشتم. کلی ذوق کرد. البته من هم ذوق کرده بودم که توانسته بودم راه حلی پیدا کنم تا او و کلاس را در این موضوع قانع کنم. البته او کودک بود و مجاز بود درونیات خود را بروز دهد، ولی من علاوه بر اینکه بزرگ بودم، دبیر هم بودم و مجاز نبودم مانند آنها خوشحالی کنم. و این موضوع واقعاً برایم جای تاسف داشت. دوست داشتم من هم مانند آنها بالا و پایین بپرم و خوشحالی کنم.
بعد از اینکه اندازه زاویه ها را به درجه گفتم و فهمیدند که کل دایره 360 درجه است. محسن کمی سرش را خاراندن و اجازه گرفت و بلند شد و گفت: پس آقا اجازه هر دقیقه می شود 6 درجه و هر ساعت هم 30 درجه، با سر تایید کردم. واقعاً خوشم می آمد که ذهن این دانش آموز بسیار فعال است. امیدوارم در آینده راهی برای ارتقا داشته باشد و بتواند خود را به جایگاه مناسبی برساند.
از آن به بعد، ساعت یکی از بخش هایی بود که در تدریس زاویه از آن کمک می گرفتم و همیشه هم بسیار خوب جواب می داد. این را از محسن به یادگار دارم و همیشه آن نگاه های نافذش مقابل چشمانم می درخشد. حالا هم چند سالی است که در کتاب درسی در مفهوم زاویه مرکزی به ساعت اشاره می شود.
پشت دیوار پاسگاه تیل آباد کاملاً زمین گیر شده بودم. باد چنان می وزید، که ایستادن مقابلش تا حدی غیر ممکن بود. تیل آباد به بادهایش معروف است، ولی امروز این بادها خیلی عصبانی بودند. از چه؟ نمی دانم! از بخت بد من یک ماشین عادی هم نمی آمد تا سوار شوم. هرچه از مقابلم عبور می کرد یا بونکر بود یا تانکر یا تریلی هجده چرخ. واقعاً خسته شده بودم، چقدر مقابل کلبه کل ممد در کاشیدار ذوق کردم که وانتی گیر آوردم و پشت آن تا اینجا آمدم، ولی حدود یک ساعت است اینجا در این باد شدید گیر کرده ام و هنوز ماشینی گیر نیاورده ام.
واقعاً ناامید شده بودم. نمی دانستم چه کار کنم، چیزی هم تا تاریک شدن هوا نمانده بود. در وضعیتی بحرانی بودم که هیچ راه علاجی برایش نداشتم. با نگاهی مملو از یاس به جاده آن طرف پاسگاه نگاه می کردم که ناگاه از پشت پیچ ماشینی ظاهر شد. خوشحالی ام به حد چند هزارم ثانیه بود، زیرا تانکری بود بسیار بزرگ و سنگین. به دستور مامور پاسگاه، با زحمت مقابل آن متوقف شد. واقعاً هیبتی عظیم داشت، مطمئناً رانندگی با این ماشین در این جاده پر پیچ و خم نیاز به مهارت و توانایی بسیار بالایی دارد.
همان کنار دیوار در حال تماشای این غول آهنی بودم که متوجه مامور پاسگاه شدم که با دست اشاره می کرد. سمت اشاره اش به این طرف بود. در این بیابان برهوت فقط من بودم و احتمال قوی این اشارات آقای مامور با من است. ولی من که با پاسگاه و مامورانش کاری ندارم. یعنی کاری نکرده ام که آنها با من کاری داشته باشند. در بیم و امید بودم که صدای سوت آن مامور مرا به خود آورد. و با شدت و کمی هم عصبانیت مرا به سمت خودش خواند.
با ترس سلامی کردم و می خواستم بپرسم که با من چه کار دارید، که در تریلی را باز کرد و به من گفت بیا این هم ماشین. اگر این یکی را از دست بدهی معلوم نیست ماشین بعدی کی بیاید تا تو را به آزادشهر برساند. واقعاً سپاسگزار او بودم که در این شرایط سخت به فکر من بوده و برایم ماشین گیر آورده است. احتمالاً مرا در این یک ساعتی که معطل بودم زیر نظر داشته است. تشکر بسیار کردم و سوار این ماشین به نهایت بزرگ و مهیب شدم.
وقتی به آقای راننده سلام کردم فقط سرش را تکان داد. واقعاً ماشینی با این هیبت، راننده ای هم در حد خودش می طلبد. مرد میان سالی بود چهارشانه با سبیل هایی از بناگوش در رفته. درست همانند فیلم ها، زیرپوشی سفید رنگ بر تن داشت و لنگی هم بر گردن آویخته بود. بعد از وارسی دقیق آینه ها، دنده ای را جا انداخت و این ماشین که بیشتر شبیه کشتی بود به حرکت در آمد. کابین این ماشین بسیار عجیب بود، فاصله من با آقای راننده بسیار بود و در اطراف آقای راننده هم یک سری دکمه و سویچ و کلید بود. این همه امکانات واقعاً برای این ماشین اعجاب آور بود.
وقتی به پشت سرم نگاه کردم، تعجبم بیشتر شد، یک اتاقک کوچک و یک تخت خوابی که تا شده بود، آنجا قرار داشت. این غول آهنی واقعاً مکانیزه و مجهز بود. به دنبال نشانی از نام این ماشین بودم که آرم بزرگ «اسکانیا» که بالای در سمت راننده بود، به طور چشمگیری می درخشید. این کشور سوئد واقعاً در ساختن ماشین های سنگین که علاوه بر قدرت بسیار، امکانات فراوانی هم دارد، بسیار توانمند است. فقط تنها چیزی که در این ماشین با این همه تجهیزات پیشرفته همخوانی نداشت تیپ کاملاً سنتی خود آقای راننده بود.
تا فارسیان سکوت محض در داخل ماشین حکم فرما بود. آقای راننده هیچ حرفی نمی زد و چهره ای در هم داشت و من هم جرات نداشتم چیزی بگویم. سرعت ماشین هم بیشتر از چهل کیلومتر بر ساعت نمی شد، با این اوضاع حدود دو ساعت طول می کشید به آزادشهر برسیم، ولی چاره ای نبود دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. حداقل در جایی گرم و نرم هستم و آرام به مقصد نزدیک می شوم.
وقتی از کنار دبیرستان شبانه روزی فارسیان گذشتیم، نگاهی به آن انداختم تا ببینم همکاران هستند یا رفته اند. وقتی وانت را تنها درون حیاط دیدم دانستم که فقط سرپرست و خدمه هستند. این نگاه من به آن طرف جاده آقای راننده را کنجکاو کرد. با همان هیبت ترسناکش رو به من کرد و گفت، چه شده؟ چرا مرا نگاه می کنی؟ مگر من مشکلی دارم؟ مگر کار خلافی کرده ام؟ ابتدا ترسیدم ولی خودم را جمع و جور کردم و گفتم نه با شما کاری ندارم، فقط می خواستم ببینم همکارانم در دبیرستان فارسیان هستند یا رفته اند.
چهره آقای راننده ناگهان تغییر کرد و به قول معروف گل از گلش شکفت. لبخندی زد و رو به من گفت، مامور نیستی؟ من هم با لبخندی گفتم نه، دبیر هستم. گفت خوب مرد مومن از همان اول می گفتی، تا اینجا خفه شدم از بس سعی کردم همه چیز را رعایت کنم. پدرم درآمد که با ادب باشم. پس با اجازه شما این ضبط ماشین را روشن کنم که دلمان کمی باز شود.
منتظر تایید یا تکذیب من نماند و ضبط صوت را روشن کرد. من زیاد خواننده های آن سوی آب را نمی شناسم ولی خودش گفت که در جاده یا باید جواد یساری گوش داد یا حمیرا، این بار نوبت حمیرا است و صدا را زیاد کرد، چون تا به حال اینگونه موسیقی را گوش نداده بودم زیاد با آن قرابتی نداشتم. ولی آقای راننده خیلی از آن لذت می برد و همین باعث شد که سرعت ماشین هم بیشتر شود. سنگینی و وزن این ماشین و گاهی هم لنگری که در پیچ ها می داد کمی مرا مضطرب کرده بود ولی وقتی به چهره آقای راننده نگاه می کردم در نهایت آسودگی بود و همراه موسیقی داشت شعرش را زمزمه می کرد.
برای اینکه جو کمی تغییر کند پرسیدم که بار این ماشین چیست؟ آقای راننده در همان حالات که غرق در ریتم موسیقی بود، با لحنی خاص که مخصوص رانندگان است گفت، این ماشین مثل بمب متحرک است. پانزده هزار لیتر بنزین هواپیما را دارم می برم فرودگاه گرگان. این را که گفت نفسم بند آمد. تمام عضلات دست و پایم سست شد. فشار بسیار زیادی را بر قفسه سینه ام حس می کردم. این کابین ماشین با این فراخی چنان برایم تنگ شده بود که احساس می کردم، استخوان هایم در حال خرد شدن هستم.
آقای راننده تا مرا در آن اوضاع دید، لبخندی زد و گفت نترس پسر جان من سی سال است که در جاده هستم و همیشه هم سوخت حمل کرده ام و تا به حال هم برایم اتفاقی نیفتاده است. درست است که کوچکترین اشتباه ما را چنان پودر خواهد کرد که حتی شناسایی هم نخواهیم شد، ولی به من اعتماد داشته باش. من خودم بیشتر دوست دارم زنده بمانم، زن و بچه ام در خانه منتظرم هستند. این را که گفت ترسم بیشتر شد، در این ماشین مسئله اصلی زنده ماندن است. ای کاش تا صبح همان کنار پاسگاه می ماندم و می لرزیدم و سوار این ارابه مرگ نمی شدم.
تمام حواسم به جاده بود، خودم را به در نزدیک تر کردم تا اگر اتفاقی افتاد سریع در را باز کنم و بپرم بیرون. پیش خودم گفتم من کی تا به حال از ماشین پریده ام که بلد باشم؟ اگر هم اتفاقی رخ دهد، مگر من جرات این کار را دارم. افکار غریب و دهشتناکی در ذهنم می چرخید. تصور اینکه تصادف کنی و یا ته دره بروی بعدش هم جزغاله بشوی و چیزی ازت نماند مرا به ورطه هولناکی کشاند. به قول آقای راننده، با این حجم ماده سوختنی آن هم بنزین هواپیما، چیزی از آدم نمی ماند که بشود آن را شناسایی کرد، بعد از این که من مفقود شوم و اثری هم از من پیدا نشود، برای خانواده ام چه پیش خواهد آمد؟
نمی دانم چرا این تصورات و افکار به هیچ عنوان از من فاصله نمی گرفت. حتی دقیقه ای مرا راحت نمی گذاشت. تنها چیزی که در ذهنم بود پودر شدن بود و نیستی به معنای واقعی. هر از چند گاهی به آقای راننده نگاه می کردم که شاید آرامش او مرا آرام کند، ولی این آرامش به ثانیه ای هم پایدار نبود.
در باریک ترین محل جاده که یک طرف دیواره های سنگی بود و طرف دیگر دره ای عمیق، تراکتوری درست مقابل ما قرار گرفت و باعث شد که سرعت حرکت بسیار کم شود، همین مرا کمی آرام کرد، در دل می گفتم خدا کند این تراکتور تا خود آزادشهر مقابل ما باشد، تا این آقای راننده مجبور شود خیلی خیلی آهسته براند. این بمب متحرک هرچه آرامتر بهتر.
چند دقیقه ای نگذشت که این غول بی شاخ دم ناگهان نعره ای کشید و به طرف دیگر جاده رفت و با سرعتی حیرت آور شروع کرد به سبقت گرفتن از تراکتور. ناخودآگاه شروع کردم به داد و بیداد که چرا این کار را می کنید؟ مگر از آن طرف پیچ خبر دارید؟ اگر ماشین بیاید ته دره ایم و پودر شده ایم. مگر علم غیب دارید که می دانید آن طرف ماشین نیست که سبقت می گیرید؟ آقا به خدا من خانواده دارم. مادرم همیشه خدا نگران من است.
بدون هیچ مشکلی از کنار تراکتور گذشتیم و هیچ ماشینی هم از آن طرف نیامد. وقتی به خودم آمدم، ایستاده چسبیده بودم به شیشه مقابل ماشین. هیچ نمی شنیدم، بعد از چند ثانیه فقط احساس کردم فشاری مرا به روی صندلی نشاند. بعد هم سردی دل انگیزی روی صورتم احساس کردم. همین باعث که حالم به حالت عادی برگردد. وقتی به آقای راننده نگاه کردم کاملاً مشوش بود و لیوانی در دست داشت. دانستم که آن خنکی، آبی بوده است که آقای راننده به صورتم پاشیده است.
پل پادگان نوده را که رد کردیم آقای راننده رو به من کرد و گفت، این هم جاده صاف و بی خطر، خیالت راحت شد. پدرم را درآوردی از بس ترسیدی. حالا ما یک چیزی گفتیم که بمب متحرک هستیم ولی حواسمان به همه چیز هست. عمری است در این کار هستم و هنوز هیچ تصادفی هم نداشته ام. شرمنده بودم و فقط عذرخواهی کردم. واقعیت امر تا به حال سوار تانکر سوخت نشده بودم و همچنین در فیلم ها زیاد دیده بودم که این تانکر های سوخت رسان وقتی تصادف می کنند یا چپ می کنند یا ته دره می روند، بلافاصله منفجر شده و آتش می گیرند.
همان ابتدای کمربندی آزادشهر می خواستم پیاده شوم که پرسید کجا می روی؟ گفتم می خواهم بروم پلیس راه بعد بروم گرگان. توقف نکرد و گفت مگر نگفتم می خواهم این سوخت را به فرودگاه گرگان ببرم، پس بنشین تا برسانمت. بعد خنده ای کرد و گفت نگران نباش خودت هم می دانی که جاده آزادشهر تا گرگان کفی است و هیچ محل خطرناکی ندارد. ضمناً من هم مجبورم آرام بروم.
بعد از پلیس راه آزادشهر، درست مقابل کافه، ماشین را متوقف کرد و گفت پیاده شو تا چیزی بخوریم، من که خیلی گرسنه هستم و می دانم که تو هم نیاز داری چیری بخوری تا جان بگیری. شام مرا هم حساب کرد و تا گرگان هم کلی برایم از خاطراتش گفت. اهل شاهرود بود و می بایست بعد از خالی کردن بارش به مقصد دیگری برود و بعد از چند روز به خانه اش برگردد.
کلی با من صحبت کرد و نصیحت ها و پندهای به جایی داد. کوله باری از تجربه بود و به غایت هرچه می گفت درست بود. به من حق داد بترسم ولی گفت باید یا بر ترس غلبه کنی یا حداقل کنترلش کنی وگرنه در این روزگار نمی توانی زندگی کنی. دو بیت شعر هم در زمان خداحافظی به یادگار برایم خواند.
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
زمستان های وامنان واقعاً سرد است. بعد از اینکه در کنار بخاری کمی گرم شدم، می خواستم درس را شروع کنم که صدای ماشینی که وارد حیاط مدرسه شد، حواس همه بچه ها را پرت کرد. نگاه همه از پنجره کلاس به بیرون بود و هیچکس به من و تخته سیاه توجه نمی کرد. بچه ها حق داشتند تعجب کنند، چون در روزهای عادی هر یک ساعت یک ماشین هم از خیابان کنار مدرسه نمی گذشت، چه برسد به ماشین داخل حیاط مدرسه.
حس کنجکاوی من هم به شدت تحریک شد و آرام خودم را کنار پنجره رساندم، یک نیسان وانت آبی بود. کمی که دقت کردم آرم آموزش و پرورش را کنار در ماشین دیدم. به خودم گفت چه عجب در این هوا و اوضاع جاده از اداره آمده اند خبری از ما بگیرند. با چند بار زدن گچ به تخته سیاه، تا حدی حواس بچه ها را به سمت خودم جمع کردم و شروع کردم به تدریس ولی این ماشین داخل حیاط نمی گذاشت بچه ها تمرکز لازم را داشته باشند.
با هر زحمتی بود حتی با داد و بیداد کمی اوضاع کلاس را برای تدریس مساعدتر کردم و بحث را ادامه دادم. معمولاً وقتی از اداره بازدید می آمدند به هر سه کلاس مدرسه سر می زدند و دفتر نمره و ... را وارسی می کردند و یک خسته نباشید خشک و خالی هم می گفتند و می رفتند. ولی این بار هرچه منتظر ماندم کسی خبر کلاس مرا نگرفت.
وقتی وارد دفتر شدم، با دیدن منظره ای عجیب، کاملاً یادم رفت که می خواستم بپرسم چرا برای بازدید به کلاس من نیامدند؟ بیش از نصف فضای دفتر که اتاقی نسبتاً بزرگ بود، پر شده بود از بسته های مکعب مستطیل متحد الشکل که کاملاً تا سقف اتاق چیده شده بودند. آنقدر زیاد بودند که تعدادشان بیشتر برایم جای تعجب داشت تا محتویاتشان.
آقای مدیر وقتی مرا با آن حالت متعجّبانه دید با لبخندی گفت مگر تا حالا در عمرت شیر ندیده ای؟ شما بچه شهری ها که بیشتر با این پاکت های شیر آشنا هستید. وقتی از نزدیک این بسته ها را که هر کدام حاوی بیست و هفت عدد شیر پاکتی دویست و بیست میلی لیتری بود را دیدم، علاوه بر اینکه از تعجبم کاسته نشد، سوال دیگری هم به ذهنم خطور کرد. این همه شیر برای چی؟
آقای مدیر گفت در برنامه تغذیه رایگان از امروز قرار است هفته ای سه نوبت بین بچه ها شیر توزیع شود و این ها هم شیر بچه ها است تا عید. گفتم مگر می شود، هنوز دو ماه تا عید مانده. این شیرها که تا آن موقع خراب می شوند. آقای مدیر یکی از بسته ها را باز کرد و یکی از پاکت های شیر را به من داد و با اشاره فهماند که رویش را بخوانم. نوشته بود استرلیزه و هموژنیزه، تاریخ تولید آن هفته پیش بود و تاریخ انقضاء آن هم دهم فروردین سال بعد بود.
خیلی دوست داشتم یکی از این پاکت های شیر را بگیرم و با نی مخصوصی که همراه هر بسته بود، آن را نوش جان کنم. من شیر زیاد دوست ندارم ولی این شیرهای پاکتی خیلی خوشمزه هستند و امتحان یکی از آنها خالی از لطف نبود. ولی حیف که اینها مال دانش آموزان هست و هم از نظر اخلاقی و هم از نظر شرعی استفاده از آنها درست نیست.
در زنگ بعد می خواستم هندسه تدریس کنم و به همین خاطر به آزمایشگاه که کنار آبدار خانه بود رفتم تا خط کش و نقاله و گونیا را بگیرم. در همین حین سید را که معاون مدرسه بود دیدم که با پنج تا از شیر های پاکتی وارد آبدارخانه شد، باز این حس کنجکاوی به سراغ آمد که سید این شیرها را برای چه آنجا می برد و می خواهد چه کار کند؟ موضوع را با سید مطرح کردم که او هم جواب داد که طبق بخشنامه توزیع شیر، دبیران هم سهمیه ای در این شیرها دارند.
خیلی خوشحال شدم که حداقل هفته ای یک روز یکی از این شیرها نصیب من می شود. می خواستم به کلاس برگردم که سید از من پرسید، بهتر نیست شیر ها را گرم کنیم تا در این هوای سرد بیشتر به همکاران بچسبد؟ من هم موافقت کردم. فقط مشکل این بود که در آبدارخانه نه گازی بود و نه ظرفی که بتوان شیر را با آن داغ کرد. شروع کردم به فکر کردن و بعد از چند لحظه، فکری به ذهنم رسید و این پیشنهاد عالی را به سید گفتم. او هم بعد از کمی تامل با سر تایید کرد.
زنگ تفریح دوم، سید با لبخند معنی داری رو به همکاران گفت: خوب حالا در این هوای سرد و برفی چه چیزی می چسبد؟ من که می دانستم چه خبر است، ولی چیزی نگفتم تا همکاران که منتظر یک چای ساده بودند غافل گیر شوند. نمی دانم چرا آمدن سید کمی طول کشید، ولی وقتی برگشت چشمان همه همکاران گرد شده بود. لیوانها پر از شیر بود و بخاری که از روی آنها برمی خواست نشان از داغ بودنشان می داد.
آقای مدیر بعد از تشکر از سید، در مورد سهمیه همکاران توضیحاتی داد و در ادامه گفت از اداره بخشنامه کرده اند که حتماً در خوردن شیر دانش آموزان نظارت کنیم، یعنی حتماً این پاکت شیر را بچه ها باید نوش جان کنند. این خیلی مهم است و من پیشنهاد می کنم که بچه ها همان داخل کلاس و با نظارت شما دبیران این شیر ها را بنوشند. پیش خودم گفتم همین مان مانده بود که سر کلاس مراقبت کنیم که بچه ها شیرشان را حتماً بنوشند و شیر نخورده از کلاس بیرون نروند.
وقتی مدرسه تعطیل شد، آقای مدیر را با چهره ای بر افروخته که سماور مدرسه در دستش بود، در حیاط مدرسه دیدم. غرغر کنان در حال قفل کردن در و پیکر مدرسه بود، سید هم در فاصله ای نسبتاً دور از ایشان ایستاده بود، معمولاً وقتی مدرسه تعطیل می شد این دو نفر با هم و در کنار هم از مدرسه خارج می شدند. وضع موجود حکایت از خبرهای خوبی نمی داد، مخصوصاً آن سماور که بسیار کثیف به نظر می رسید. کنجکاو شدم تا ببینم چه شده که آقای مدیر این همه عصبانی است.
به سراغ ایشان رفتم، تا خواستم چیزی بگویم با همان اوقات تلخ رو به من کرد و گفت، حتماً فکر می کنی سماور را بی آب گذاشته ام و سوخته است. در این مدت که در مدرسه ما بودی کجا تا به حال من چیزی را فراموش کرده ام یا حواسم به موردی نبوده است؟ بنده خدا راست می گفت انصافاً بسیار منظم بود و همین باعث شده بود مدرسه هم در کل منظم و خوب باشد.
به ایشان گفتم من چنین فکری نمی کنم، می دانم که بسیار منظم و حواس جمع هستید، همین نظم و انضباط شما مرا کنجکاو کرد تا بپرسم چه شده که سماور را زیر بغل گرفته اید و دارید آن را می برید. شاید از دست من کاری برآید، شاید المنت آن قطع شده، من کمی از سماور برقی سر در می آورم. نگاه اخم آلودی به من کرد و با غرغری زیر لب گفت، از آن سید خدا بپرس.
وقتی به سید رسیدم، قیافه درهم و به هم ریخته ای داشت. با اخم به من نگاه می کرد، آرام به کنارش رفتم و گفتم چه شده برادر؟ بین شما و آقای مدیر چه گذشته است؟ کمی مکث کرد و بعد همچون نارنجکی که ضامنش عمل کرده باشد منفجر شد. نمی دانم چرا تمام ترکش هایش فقط متوجه من بود. بعد از کلی داد و بیداد رو به من کرد و گفت، آخر این هم پیشنهاد بود تو دادی! کدام آدم عاقلی شیر را در سماور گرم می کند؟
اول اینکه سر رفت و هرچه تمیز کردم نشد و دوم اینکه نمی دانم چرا وقتی به آقای مدیر گفتم شیر ها را داخل سماور ریختم تا جوش بیایند، اینقدر عصبانی شد که نزدیک بود سرم داد بزند. سید با همان عصبانیت ادامه داد، شیر رفته به خورد جرم های داخل سماور و چند باری که آب آن را عوض کردم باز هم رنگ و طعم آب بد شده است. تازه به عمق فاجعه پی برده بودم. پیشنهاد عالی استفاده از سماور به عنوان شیرداغ کن، کار دست این سید بنده خدا داده بود. راست می گفت کجا تا به حال درون سماور شیر گرم کرده اند. واقعاً دست پاچه شده بودم و نمی دانستم چه کار باید کنم.
کمی خودم را جمع و جور کردم و رو به سید گفتم خوب من پیشنهاد دادم شما عمل نمی کردی! اگر فکر من خوب نبود، شما هم از آن پیروی نمی کردی. بر عصبانیت سید افزوده شد و با لحنی بسیار تند به من گفت مثلاً شما چند سال سابقه دارید، حداقل دو سه سال است که اینجا دبیر هستید، من به این سابقه شما اعتماد کردم و این کار را انجام دادم. من همین امسال استخدام شده ام و زیاد از چند و چون کار آگاه نیستم.
من هم برگشتم گفتم کجا سه سال تدریس مرا با سابقه می کند. هنوز خیلی مانده تا من هم کمی با تجربه شوم. سید هم جواب داد سه سال خیلی بیشتر از شش ماه است. این بحث بین من و سید کمی بالا گرفت و هر کسی گناه را گردن دیگری می انداخت. درست در اوج بحث بودیم که ناگاه سید ساکت شد. ابتدا فکر کردم اشتباه خودش را قبول کرده است ولی وقتی برگشتم و آقای مدیر را پشت سر خودم دیدم، فهمیدم همه چیز در همین چند لحظه، بر علیه من شد.
آقای مدیر که هنوز حالت چهره اش تغییر نکرده بود و عصبانی بود. سماور را به دستم داد و گفت هم بیرون و هم داخلش را چنان تمیز می کنی که مانند روز اولش شود. پیشنهاد می دهی باید تبعات آن را هم قبول کنی. تا خواستم اعتراضی کنم، آقای مدیر رفته بود و من مانده بودم و سماور و پیشنهادی که داده بودم. آنجا بود که دانستم سید بزرگوارانه در مورد این قضیه اصلاً از من چیزی به آقای مدیر نگفته بود.
دستم واقعاً به درد افتاده بود تا کاملاً جرم های داخل سماور کنده شد. بعد سه بار هم آب ریختم تا جوش بیاید و بعد خالی کردم تا دیگر مزه یا هرچیز دیگری در سماور باقی نماند. سپس رفتم سراغ شیرهای سر رفته روی سماور و با سیم ظرفشویی تا جایی که ممکن بود آن را تمیز کردم. وقتی کارم تمام شد ساعت حدود دو نیمه شب بود. در هنگام خواب فقط به این فکر می کردم که چقدر باید بگذرد تا ما هم واقعاً با سابقه شویم و پیشنهادهای مان واقعاً خوب و درست شود.
سوالات پشت سر هم و به جایشان بیشتر اوقات نمی گذاشت که درس پیش برود. نه می شد سوالات شان را بی پاسخ گذاشت و نه می شد راضی شان کرد که سوال نکنند. انصافاٌ خیلی خوب به درس دقت می کردند و هر سوالی به ذهنشان می رسید، بدون هیچ پروایی می پرسیدند. چه مربوط به درس باشد و چه با درس ارتباطی نداشته باشد. البته من هم واقعاً از این کار آنها راضی بودم و تا جایی که امکان داشت آنها را به پرسیدن ترغیب می کردم، ولی همین کار باعث می شد در بیشتر اوقات در زمان کلاس نتوانم درس را به پایان برسانم.
هجده نفر بودند و درس غریب به اتفاق آنها در حد خوبی بود. شاگرد اول شان مریم بود. دانش آموزی که من تا به حال مانند او ندیده ام. عجیب علاقه داشت مسئله ها را به غیر از راه اصلی آن ها حل کند. چنان راه حل های ابتکاری پیشنهاد می داد که خودم هم در حل کردن او حیرت زده می شدم. فقط دنبال کشف کردن بود نه حفظ کردن. واقعاً اینگونه دانش آموزان بسیار نایاب هستند و قدر شان را باید دانست.
بهمن ماه شده بود و من هنوز به نیمه کتاب نرسیده بودم. در درس دایره چنان مرا به مبحث نجوم و مدارات سیاره ها کشاندند که کلّاً یک جلسه برای همین مطالب صرف شد. واقعاً چنین دانش آموزانی در این روستای دور افتاده، مانند گوهری بودند، که در تاریکی می درخشیدند. و این موضوع کار مرا بسیار سخت تر می کرد، چون باید بیشتر حواسم را جمع می کردم تا بتوانم تا حد امکان کمک شان کنم. این بچه ها با این هوش و استعداد واقعاً نیاز داشتند تا راهنمایی شوند و من هم تا حد توان سعی می کردم آنها را به سمت درست هدایت کنم. البته در حد بضاعتی که داشتم.
ولی حیف که این آموزش و پرورش مرا وادار می کرد که بیشتر به فکر تمام کردن کتاب باشم. اینها سوم راهنمایی هستند و امسال امتحان نهایی دارند و حتماً باید تمام بخش های کتاب را به آنها آموزش می دادم. هرچه فکر کردم که چه کار کنم تا سوالات شان کمتر شود و بتوانم در درس کمی پیش بروم، چیزی به ذهنم نمی رسید.حیف بود تا این گونه سوالات را از بچه ها بگیرم و فقط مطالبی را بگویم که می بایست حفظ کنند. پیدا کردن راهی که هم کتاب را مد نظر داشته باشم و هم این حس کنجکاوی و تفکر را از بچه نگیرم بسیار بسیار سخت بود.
در بحث فیثاغورس هنگام حل مسئله اشتباهی در محاسبات انجام دادم. در کسری از ثانیه مریم ایرادم را گرفت. سرعت عمل این دانش آموز واقعاً عالی بود، دوباره که محاسبات را چک کردم ایراد آن را پیدا کردم و بعد از اصلاح آن، رو به بچه ها کردم و گفتم: آفرین به مریم که اینقدر حواسش به درس است که حتی اشتباه مرا هم می گیرد. بعد از تشویق مریم و همچنین تقدیر از او با چهره های مبهوت بچه ها مواجه شدم. فکر کنم تا حالا ندیده بودند معلمی از دانش آموزی که ایرادش را گرفته، تشکر کند.
در خانه به این اتفاق خیلی فکر کردم. معمولاً برای معلمان سخت است که دانش آموزی ایراد آنها را بگیرد. باید بیشتر دقت می کردم تا این حداقل اشتباهات هم رخ ندهد، یکی از اولین شاخصه های یک دبیر خوب این است که از نظر علمی بر درسی که تدریس می کند احاطه کامل داشته باشد. حتی در محاسبات هم باید دقت به خرج دهد تا اشتباهی رخ ندهد. ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم می توانم از این اتفاق بهره ای بسیار خوب ببرم.
اگر بتوانم حواس بچه ها را به این سمت سوق دهم که بیشتر به حرف ها و نوشته ها و روش حل های من دقت کنند، تا اگر اشتباهی داشتم به من گوش زد کنند. می توانم هم روحیه جستجو گرایانه آنها را حفظ کنم هم می توانم دقت شان را بالا ببرم و در کنارش هم کتاب را با سرعت بیشتری به جلو ببرم. در این روش سوالات کمتر می شود و صحبت های جانبی هم کاهش می یافت، ولی بچه ها هنوز در کلاس فعال می ماندند.
جلسه بعد وقتی به کلاس آنها رفتم، قبل از تدریس کمی با بچه ها صحبت کردم و با آنها قرار گذاشتم که در زمان تدریس اشتباهات مرا بگیرند، نه فقط در محاسبات حتی در مفاهیم هم حواس شان باشد، شاید به عمد مطلبی را اشتباه بگویم و بخواهم آنها را با این کار مورد سنجش قرار دهم. بدون هیچ اعتراضی همه استقبال کردند و مریم سریع کاغذی آورد تا در صورت اشتباه من، آن را بنویسید. بعد از چند جلسه با کمک چند تا از دوستانش در کلاس، کارنامه ای طراحی کرد و این موارد را در آنجا ثبت می کرد.
در جلسه بعد، در همان ابتدای تدریس اشتباهی را به عمد در مفاهیم مطرح کردم که بلافاصله توسط بچه ها شناسایی شد. علاوه فهمیدن اشتباه مورد نظر سرعت و بیان درست آن مفهوم هم مرا بسیار متعجب کرد. برای خودم هم خیلی جالب شده بود که این دانش آموزان از قبل مطلب درسی را مطالعه می کنند تا بتوانند اشتباهات مرا بگیرند و همین خیلی خوب بود. یکی از مهمترین موارد آموزش که بررسی دانش آموز قبل از تدریس معلم بود، با این کار بسیار خوب اجرایی می شد.
از آن روز به بعد کلاس شده بود صحنه ی نبرد بین من و بچه ها. مریم و سمیه و راضیه در راس دانش آموزان بودند و بقیه هم واقعاً در کار، کم نمی گذاشتند. انصافاً ایرادات بی مورد نمی گرفتند، البته گاهی هم اتفاق می افتاد که ایراد شان به کرسی نمی نشست و همین خیلی ناراحت شان می کرد. از همه چیز جالب تر این بود که وقتی خودشان برای حل به پای تخته می آمدند تلاش بسیاری می کردند که درست حل کنند و من ایرادی از آنها نگیرم.
کار بسیار عالی پیش می رفت و واقعاً میزان دقت و تمرکز شان بسیار بالا رفته بود. چنان حواس شان جمع شده بود که آرام آرام برای رفتن به کلاسشان استرس پیدا کردم. چنان نکات ریزی را در می آوردند که خودم هم تعجب می کردم. کل کلاس در این مورد کاملاً یک دست شده بودند و فقط منتظر کوچکترین خطا بودند، که از من سر بزند و آنها در صورت تایید اشتباه من، آن را در کارنامه ثبت کنند. این مترصد بودن شان برای ثبت اشتباهات ،کمی نگران کننده شده بود و کار را برایم سخت کرده بود.
همان اوایل کار، در هر جلسه به عمد یکی دو باری مطالب یا محاسبات را اشتباه می گفتم، ولی در ادامه وقتی دیدم واقعاً در کارشان سنگ تمام گذاشته اند سعی کردم موارد را کمتر کنم. هر جایی را که متوجه نمی شدند از من سوال می کردند و تا وقتی مطلب را نمی گرفتند رهایم نمی کردند. برای اینکه اشتباه مرا بگیرند باید مطلب درسی را خوب متوجه می شدند و این هم هدف اصلی من بود، که خوشبختانه به آن دست یافته بودم.
کارنامه ام داشت به صورت ناامید کننده ای پر می شد. برای هر اشتباه بیست و پنج صدم کم می کردند و همین طور نمرات داشت سیر نزولی خود را طی می کرد. زیادی از خودم برای این نقشه خرج کرده بودم و می بایست کمی آن را متعادل می کردم. بعد عید که شد، کمی سرعت تدریس را بالا بردم تا بتوانم چند جلسه آخر را به مرور و حل نمونه سوال اختصاص دهم. در این کلاس ها هم با کمال دقت تدریس می کردم و این بندگان خدا دیگر هیچ اشتباهی از من نمی یافتند. چند بار مواردی را گفتند که اشتباه نبود.
چیزی به آخر سال تحصیلی نمانده بود که در یکی از جلسات یکی از دانش آموزان گفت آقا اجازه چرا دیگر اشتباه نمی کنید؟ ما هر چه دقت می کنیم دیگر نمی توانیم نمره ای از شما کم کنیم. لبخندی زدم و گفتم وقتی کارنامه ام را دیدم پیش خودم فکر کردم که باید بیشتر تلاش کنم و درس را بهتر بگویم. چون با این وضعیت اگر دل به کار ندهم حتماً در پایان سال از دست شما تجدید خواهم شد. خنده کل کلاس را در بر گفت و همانجا بود که مریم کارنامه را تکمیل کرد و برد دفتر و یک مهر اسلام پیروز است روی آن زد و به من تحویل داد. خدا را شکر قبول شده بودم، البته با نمره ای نسبتاً کم.
این شیوه در آن کلاس خیلی خوب جواب داد و تنها کلاس من در دوران کاری ام بود که همه با نمره خوب در خرداد در درس ریاضی قبول شدند. این شیوه را تنها یک بار و فقط در آن کلاس انجام دادم و دیگر هیچ وقت به سراغش نرفتم. دلیلش هم به خاطر خاص بودن آن بچه ها بود، دیگر دانش آموزانی مانند آنها ندیدم. این دختران روستایی همه چیز را در نهایت کمال دارا بودند. ذهن فعال، نگاه تیز بین و از همه مهمتر اخلاق بسیار عالی که به هیچ عنوان از این مورد سوء استفاده نکردند. دیگر کلاسی اینچنین عالی را تجربه نکردم. امیدوارم هرجا هستند سربلند و پیروز باشند.
صبحی زیبا ولی به غایت سرد بود. هوا هنوز گرگ و میش بود که شال و کلاه کردم و آماده رفتن به نراب شدم. دیروز برف خوبی آمده بود و همه جا را کاملاً سفیدپوش کرده بود. آسمان ستاره باران دیشب هم سرما را به حد نهایت رسانده بود. دوستان همه در رختخواب گرم و نرمشان در خواب ناز بودند و من فقط می بایست اینقدر زود در این سرمای جانکاه به مدرسه می رفتم. مدرسه ای که برای رسیدن به آن باید چهار کیلومتر از میان دره ها و تپه ها می گذشتم. البته فقط دو روز درهفته و باقی روزها در وامنان کلاس داشتم.
هفته های صبحی معمولاً وقتی دره ی اول را رد می کردم و به بالای یال می رسیدم. در مسیر تقریباً همواری که تا رودخانه در پیش داشتم، آفتاب از پشت قله ی کوه مقابل که زریوان نام داشت طلوع می کرد. همیشه می ایستادم تا لحظه بیرون آمدن آفتاب را خوب تماشا کنم. آنقدر زیبا، این گوی آتشین از آن پشت خودش را بالا می کشید، که گاهی اوقات یادم می رفت که باید حرکت کنم و به مدرسه بروم. انصافاٌ بعد از بیرون آمدن خورشید انرژی من هم دوچندان می شد.
پیاده از خانه ما در وامنان تا مدرسه نراب از راه میان بر حدود چهل دقیقه راه بود. البته به قول ما ریاضی ها با منفی و مثبت پنج دقیقه، چون وقتی به رودخانه می رسیدم، باید کلی فکر می کردم تا راهی برای عبور پیدا کنم. رودخانه ی شیطانی بود و هر روز مسیر عبورش را تغییر می داد، بیشتر اوقات چند شاخه می شد که کار را برای من سخت تر می کرد. و من همیشه باید فاصله بین سنگ ها را دقیق محاسبه می کردم تا بتوانم نزدیکترین آنها را به هم برای پریدن و گذر از رودخانه پیدا کنم. خدا را شکر تا به امروز محاسباتم خوب بوده و هنوز خیس نشده ام.
روستای نراب کاملاً بالای تپه بود و همیشه شیب آخر نفسم را می گرفت، صبحانه نخورده و با این پالتو واقعاً بالا رفتن از این تپه که متاسفانه هر روز هم به نظرم طولانی تر از روز قبل می آمد، سخت بود. نمی دانم من ضعیف تر می شدم یا این تپه رشد می کرد. در میانه های کمر کش شیب تند ، همیشه کنار تک درختی که آنجا استوار ایستاده بود، کمی نفس تازه می کردم. نام این درخت را «خانه دوست کجاست» گذاشته بودم. واقعاً جای محمدرضا نعمت زاده اینجا خیلی خالی بود.
وقتی به مدرسه رسیدم بچه ها همه آمده بودند، ولی هنوز خبری از مدیر نبود. در ورودی ساختمان مدرسه بادگیر بود و به همین علت اکثر زمان هایی که برف می بارید، جلوی در تقریباً مسدود می شد. چند تا از بچه ها را بسیج کردم تا برف های مقابل در را با پاهایشان پخش کنند. تقریباً همه بچه ها آمدند و در چند دقیقه، دیگر برفی جلوی در ساختمان مدرسه نبود. تا بچه ها کارشان را انجام دادند مدیر هم رسید.
مدیر هر کار کرد کلید وارد قفل آویز نمی شد. همین باعث شد که آقای مدیر عصبانی شود و شروع کند به داد و بیداد بر سر بچه ها. مانده بودم باز نشدن قفل چه ارتباطی با این بچه های معصوم دارد. با تعجب نگاهی به قفل انداختم. داخلش کاملاً یخ زده بود. معلوم بود فردی دیشب آب درون آن ریخته و آن را برعکس گذاشته که حالا کاملاً یخ زده است. نیم ساعتی معطل ماندیم تا از خانه ی همسایه آب جوش بیاورند و قفل را باز کنند. مدیر غر غر می کرد می گفت حتماً کار یکی از این بچه های به قول تو معصوم است.
همین دیر باز شدن در مدرسه و گرم نبودن کلاس ها باعث شد که امتحان ماهانه ای را که می خواستم بگیرم با تاخیر و دوتا کلاس یکی برگزار کنم، خوشبختانه دبیر حرفه و فن با من همکاری کرد و زمان کلاسش را به امتحان ریاضی اختصاص داد و بنده خدا خودش هم مراقب ایستاد. کی بتوانم این کارش را جبران کنم؟ البته جبران آن برای من سخت و حتی غیرممکن بود. چون همیشه زمان کم می آوردم و کتاب را به سختی به پایان می رساندم.
یک ماه از این واقعه گذشت و در روزی که بعدازظهری بودیم، وقتی به مدرسه رسیدم و مدیر و دیگر دبیران را منتظر پشت در ساختمان مدرسه دیدم، حدس زدم باز هم درون قفل آب ریخته اند تا یخ بزند. ولی وقتی اره آهن بر را دست آقای مدیر دیدم، فهمیدم این دفعه اوضاع جدی تر است. وقتی قفل را بررسی کردم به عمق فاجعه پی بردم. این بار چوب کبریت را با تمام قوا وارد قفل کرده بودند و دیگر هیچ راهی برای ورود کلید نبود. آقای مدیر و دیگر همکاران با سختی بسیار، قفل را بریدند و در مدرسه بعد از کلی زحمت باز شد.
در دفتر مدرسه همه در مورد این اتفاق و دلایل آن صحبت می کردند. قرار شد مدیر پیگیری کند تا علت مشخص شود. همه جا با قفل شکسته و سرقت سروکار دارند و اینجا برعکس است با مشکل باز نشدن قفل در مواجه هستیم. مدیر سیستمی همچون «گشتاپو »در میان دانش آموزان داشت. من همیشه مخالف این جور کارها بودم. نباید اینگونه تفکر را از حالا در ذهن بچه ها نهادینه کرد. ولی افسوس که کسی به این حرف ها گوش نمی داد.
تحقیقات آقای مدیر زیاد خوب پیش نمی رفت، حتی عواملش هم در این زمینه اعلام بی اطلاعی می کردند، فکر کنم فردی که این کار را مرتکب شده نفوذ بسیاری در بچه ها دارد، که اینگونه از درز اطلاعاتش جلوگیری می کند. آقای مدیر که می دید کاری نمی تواند از پیش ببرد روش خود را عوض کرد و تحقیقات میدانی را آغاز کرد. از کل دانش آموزان استنطاق می گرفت، و همچنین کمی درجه تهدید را بالا برد. چون در هفته فقط دو روز کلاس داشتم از ادامه تحقیقات آقای مدیر بی خبر ماندم.
هفته بعد وقتی به مدرسه رسیدم، از دور آقای مدیر صدایم کرد و گفت خدا را شکر امروز امتحان نگذاشته ای. تعجب کردم و پرسیدم چه طور شده که از امتحان من خبر می گیری؟ هفته قبل آن را برگزار کردم و حالا هم برگه های تصحیح شده را می خواهم به بچه بدهم. فکر کنم نمره ها را می خواهی ببینی تا بفهمی بچه ها در چه سطحی هستند. حق داری، مدیر هستی و باید از شرایط و وضعیت بچه های مدرسه ات با خبر باشی.
نگاهی معنی داری به من انداخت و گفت، آن دو قفل یخ زده و خراب شده با چوب کبریت همه اش تقصیر تو است. با کلی تحقیقات و بازجویی این را فهمیدم. وقتی آقای مدیر این سخنان را می گفت، فقط بهت زده نگاهش می کردم. آن قدر این حرف پرت بود که چند ثانیه ای طول کشید تا به خودم بیایم. به آقای مدیر گفتم این موضوع به من چه ارتباطی دارد؟ اصلاً من از وامنان می آیم و اینجا نیستم. اصلاً این کار چه سودی برای من دارد؟ داشتم از کوره در می رفتم که آقای مدیر زد زیر خنده و بعد با لبخند کل داستان این قفل ها را برایم شرح داد.
داستان از این قرار بود که یکی از بچه ها که خانه اش نزدیک مدرسه است و درس ریاضی اش هم زیاد خوب نیست. شب قبل از روزی که قرار بود من امتحان بگیرم، درون قفل آب ریخته بود تا صبح یخ بزند و با این کار باعث شود که در مدرسه بسته بماند و به تبع آن امتحان ریاضی هم برگزار نشود. فکر کرده بود با این کار می تواند جلوی نمره کم گرفتن های خودش را بگیرد.
ماه بعد وقتی دیده بود این کار نمی تواند جلوی باز شدن در را بگیرد، یک گام به جلو رفته بود و نقشه دوم خود را اجرا کرده بود. چوب کبریت را داخل قفل کرده بود، تا با آب جوش هم باز نشود. ولی فکر بریدن قفل را نکرده بود. بنده خدا روش هایش برای جلوگیری از برگزاری امتحان به جایی نرسیده بود و زمانی که آقای مدیر به موضوع پی برده بود و او را مورد مؤاخذه قرار داده بود، اظهار پشیمانی کرده بود. به همین خاطر مدیر فقط یک قفل نو جریمه اش کرده بود، که باید آن را می خرید.
سر کلاس می خواستم در این زمینه با او صحبت کنم، ولی دیدم شرایط اصلاً خوب نیست و در مقابل جمع مطرح کردن این موضوع اصلا صورت خوشی ندارد. صبر کردم کلاس تمام شود و او را تنها نگاه داشتم. شروع کردم به صحبت کردن که درس خواندن بهتر از این کارها است و.... نگاهم نمی کرد و فقط سرش پایین بود. پیش خودم گفتم زیاده روی نکنم، او همین حالا هم شرمنده است. به همین خاطر سریع صحبت هایم را جمع و جور کردم.
چون می دانستم اوضاع مالی این بچه ها هم اصلاً خوب نیست، تصمیم گرفتم حداقل نیمی از پول خرید قفل را به او کمک کنم. احتمالاً این کار در ذهنش خواهد ماند و نگاهش به من و درس ریاضی تغییر خواهد کرد. این مورد را به آقای مدیر محول کردم، زیرا او در این کارها تجربه اش بیشتر بود. صورت خوشی نداشت من پولی به دانش آموز بدهم. البته آقای مدیر می گفت این کارها روی این وروجک ها تاثیری ندارد ولی من اصرار داشتم که این کار انجام شود.
یک ماه بعد روز امتحان وقتی دیدم مشکلی برای قفل در پیش نیامده خوشحال شدم که حرف های آن روز و آن کمک هزینه خرید قفل نو، موثر بوده است. ولی وقتی وارد کلاس شدم، همان ابتدا غیبت او کاملاً به چشم آمد. همانطور که مبهوت کلاس را نگاه می کردم، مبصر هم با خنده ای گفت آقا اجازه نیامده. فکر کنم، فکر جدیدی به ذهنش خطور کرده بود!
مدتی است جهت تعریض جاده آزادشهر به شاهرود، ترافیک این مسیر بسیار سنگین شده است. در بعضی نقاط به خاطر خاک برداری فقط یک ماشین می توانست عبور کند و حتی گاهی اوقات جاده بسته می شد. یک ساعت، گاهی هم بیشتر پشت راه بندان یکی از این خاک برداری ها می ماندیم. البته به خاطر کوهستانی بودن مسیر، کار راه سازی بسیار سخت است. بعضی اوقات کار به انفجار می رسید. همین باعث می شد مسیری که باید در یک ساعت طی می شد گاهی به دو یا سه ساعت می کشید.
اسماعیل از آن دسته دبیرانی بود که همه دوستش داشتند، درست است اخلاقش خیلی خوب بود و با همه با مهربانی و ادب رفتار می کرد، ولی ماشینش هم عاملی جهت این علاقه به او بود. با اسماعیل بودن یعنی رفت و آمد راحت و بی دردسر. بنده خدا خودش هیچ نمی گفت و ما بودیم که برنامه ریزی می کردیم چه کسی با او برگردد، خدا را شکر این هفته نوبت من بود و همین خیلی خوشحالم کرده بود. دیگر سر کلاس با اضطراب از پنجره نگاه نمی کردم که آیا ماشین می آید یا نه؟
با ظرفیت کامل به راه افتادیم. جاده خاکی را پشت سر گذاشتیم و به تیل آباد رسیدیم و وارد جاده اصلی شدیم، بعد از مدت کوتاهی اسماعیل کنار جاده توقف کرد و رو به ما گفت: امروز هم حتماً جاده یک ساعتی بسته است، بهتر نیست از مسیر دیگری برویم، یک بار هم از مسیر اُلنگ برویم، درست است که باید به سمت شاهرود برگردیم و گردنه خوش ییلاق را رد کنیم، ولی به جای معطلی حداقل مسیری را طی کرده ایم.
اولین موافق من بودم، چون تا به حال اُلنگ را ندیده بودم. حتی هنوز از گردنه خوش ییلاق هم نگذشته بودم. همیشه برای دیدن مکان های جدید بسیار مشتاق هستم. دیگر دوستان هم موافقت خود را اعلام کردند و اسماعیل همانجا دور زد و به سمت خوش ییلاق و اُلنگ حرکت کرد. باید حدود پنجاه یا شصت کیلومتری را برمی گشتیم تا به ابتدای جاده اُلنگ برسیم. وقتی از تیل آباد گذشتیم با دقت اطراف را نگاه می کردم تا منظره ها را از دست ندهم.
جاده بعد از تیل آباد کمتر پیچ و خم داشت و تقریباً راهوار بود. ارتفاع گرفتن را تا حدی می شد احساس کرد، البته با شیبی ملایم. هنوز به این طبیعت خو نگرفته بودم که وارد پیچ های سنگینی شدیم. به خودم گفت این جاده دارد تقاص آن چند کیلومتر مسیر ساده اش را از ما می گیرد. پیچ آخر را که گذشتیم ناگهان وارد دشتی فراخ شدیم که مرا بسیار ذوق زده کرد. واقعاً طبیعت داشت با زیبایی هایش خودنمایی می کرد.
وارد گردنه شدیم، پیچ های تند و پرشیب آن واقعاً خوفناک بود. ولی هرچه بالاتر می رفتیم با وسعت دیدی که پیدا کرده بودیم، زیبایی های منطقه بیشتر نمایان می شد و همین باعث شد زیاد نترسیم. ماشین همچون هواپیمایی بود که آرام آرام داشت صعود می کرد. شب هنگام از وامنان چراغ های این مسیر را کاملاً می دیدم. نکته جالب این بود که از دور، چراغ ها را در یک راستا و کاملاً مستقیم دیده می شد. ولی حالا که در جاده هستیم تمام مسیر گردنه، پر بود از پیچ های تند و شیب دار. واقعاً مرحبا به مهندس آن که چقدر دقیق پیچ ها را در یک راستا و با شیبی منظم طراحی کرده است.
بالای گردنه و نزدیک راهدارخانه اسماعیل ماشین را متوقف کرد و همه پیاده شدیم تا از آن بالا کل منطقه را که زیر پای مان بود نگاه کنیم. هوا خیلی سرد بود و باد شدیدی هم می وزید ولی دیدن مناظر بدیع و دلفریب این طبیعت زیبا آن هم در این ارتفاع بالا ما را بسیار مشتاق نگاه می داشت. اسماعیل از همان دور همه جا را برایمان توضیح می داد. حتی وامنان و کاشیدار و نراب هم دیده می شد. اسماعیل اصالتاً اهل دامغان بود و این مسیر را زیاد رفته بود، به همین خاطر کاملاً همه جا را می شناخت.
بعد از سرازیر شدن از گردنه هنوز چند کیلومتری نرفته بودیم که از مسیر اصلی خارج و وارد جاده اُلنگ شدیم. هنوز هیجان گردنه خوش ییلاق در من بود که این مسیر هم بر آن افزود. وقتی از خوش ییلاق بالا آمدیم و وارد فلات شدیم واقعاً این ارتفاع فلات مرکزی ایران را حس کردم. در اینجا خیلی بیشتر از مسیر هراز یا فیروزکوه این امر مشهود است. از البرز خشک گذشتیم و یال اصلی را نیز پشت سر گذاشتیم و وارد منطقه ای شدیم که بسیار زیبا بود، مرتعی با درختانی زیبا که از هم بسیار فاصله داشتند. به طور کل دنیای این طرف با دنیای آن طرف کاملاً متفاوت بود و همین مرا در بهتی همراه با لذت فرو برد.
هنوز چیزی از ارتفاع کم نکرده بودیم که در دره مقابل که بسیار هم عمیق بود، یورش ابرها را از دور دیدم. کاملاً مقابل هم بودیم و همانطور که آنها بالا می آمدند ما نیز داشتیم به سمت شان پایین می رفتیم. وقتی به هم رسیدیم، منتظر تقابلی سهمگین بودم ولی هیچ چیز قابل مشاهده نبود. آنچنان ما را احاطه کردند که کاملاً در بین آنها گرفتار شدیم. اگر مهارت و آشنایی اسماعیل با جاده نبود، شکست سختی از آنها می خوردیم.
در هر صورت از کمند آنها خلاص شدیم و در مکانی که اسماعیل نامش را « تخت بادو» نامید، در کنار لوله آبی که معلوم بود چشمه ای است توقف کردیم. قرار شد یک چایی آماده کنیم،در این هوا واقعاً یک چای داغ می چسبید. من رفتم و از چشمه آب آوردم و دیگران هم در زمانی کوتاه آتشی بر افروختند. واقعاً در این زمینه توانمند بودند، شعله های آتش تنوره می کشید. هوا سرد بود ولی در کنار گرمای آتش، زیاد آزاردهنده نبود. اسماعیل پشت ماشینش همه چیز داشت، حتی نفت که بعد از دیدن آن تازه فهمیدم این سرعت عمل در برپایی آتش زیاد هم به مهارت دوستان ارتباطی نداشت.
کندوک در کنار آتش مترصد جوشیدن بود و چای و قند و قوری هم در کنار آتش و همه منتظر تا در این هوا، چایی جانانه بنوشند. بعد از مدتی، کمی از قدرت آتش کم شد و من برای زودتر به جوش آوردن آب درون کندوک، بطری نفت را گرفتم تا کمی قدرت آتش را بیفزایم. از آتش فاصله گرفتم و در بطری را باز کردم و مقداری نفت روی آتش ریختم، ناگهان گُر گرفت و همین باعث شد دستم بلرزد و مقداری از نفت به داخل قوری که کنار آتش بود ریخت و همچنین چند قطره هم روی چای و قندها ریخت.
نگاه های دوستان اصلاً معنی اشکال ندارد نداشت. فکر کنم به دنبال راهی بودند تا انتقام این کار را از من بگیرند. کمی خودم را جمع و جور کردم و قیافه ای حق به جانب گرفتم و گفتم خوب مگر چی شده؟ قوری را می شویم و همه چیز مثل روز اولش می شود. کنار چشمه رفتم و شروع کردم به شستن قوری، ابرها هم که زمان را برای حمله مجدد به من مناسب دیده بودند از همه طرف سرازیر شدند به طوری که حتی دستانم را هم نمی دیدم.
مه شدید نمی گذاشت دوستان را ببینم، ولی از صحبت هایشان معلوم بود خیلی عصبانی هستند. هر چقدر قوری را می شستم بوی نفت آن نمی رفت. رویم نمی شد پیش اسماعیل بروم و از او مایع ظرفشویی بخواهم. کمی فکر کردم و اطراف را گشتم و مقداری خاکستر پیدا کردم، در آن هوای سرد و در آن آبی که دمایش در آستانه انجماد بود، دیگر دستانم حس نداشت. ولی چه فایده که هنوز قوری بوی نفت می داد. حتی داخل قوری را کاملاً گِل مالی کردم ولی هیچ افاقه ای نکرد.
با سری افکنده از شرم به کنار دوستان بازگشتم که دیدم در حال خاموش کردن آتش هستند، ضمناً تمام قند ها و چای را هم در آتش ریخته بودند. گفتم چرا قند ها را دور ریختید؟ نگاهشان جوابی مکفی کف دستم گذاشت. وقتی بوی نفت از درون قوری نمی رود چه طور می توان چای و قند را از نفت تمیز کرد؟! اسماعیل آمد و با حالت خاصی قوری را از دستم کشید و پرت کرد داخل صندوق عقب و با شدت هرچه تمام در صندوق را بست.
کاملاً خشم دوستان را درون ماشین احساس می کردم. اسماعیل با چهره ای گرفته با سرعت رانندگی می کرد و دیگران نیز در سکوتی سهمگین مرا غرق کرده بودند. حتی نمی توانستم دست و پا بزنم. خبطی کرده بودم و قبول هم داشتم. ولی نیتم خیر بود. می خواستم کمکی کرده باشم که متاسفانه نشد. پیش خودم گفتم یک عذرخواهی شاید کمی کمک کند. سخت بود ولی همانجا از همه عذرخواهی کردم.
از ابرها گذشتیم و وارد جنگل انبوهی شدیم و همین زیبایی های طبیعت باعث شد کمی از آن جو عصبانیت دوستان کم شود و سکوت داخل ماشین بشکند. من هم در این بین کمال حسن استفاده را کردم و بعد از یک معذرت خواهی مجدد، گفتم اشکال ندارد این اتفاق تا آخر عمرتان یادتان می ماند و هر وقت مسیر تان به این جاده افتاد، به یاد من خواهید افتاد و کلی خواهید خندید. البته در آن لحظه هیچ کس نخندید ولی مطمئنم سالها بعد هر وقت از اینجا بگذرند این اتفاق را به یاد خواهند آورد.
همه جا پوشیده از برف بود و سپیدی آن چشمانم را می زد و به زحمت می توانستم جلو را نگاه کنم. برف پاک کن مینی بوس هم جواب گوی این همه برف نبود. حدود نیم ساعتی بود که از آزادشهر به راه افتاده بودیم و جاده از همان پیچ پادگان نوده پوشیده از برف بود. هر ده دقیقه یک ماشین از روبرو می آمد و همین من را کمی نگران کرده بود. وقتی از کنار پاسگاه غُزنوی گذشتیم، دیگر هیچ ماشینی از روبرو نمی آمد و هیچ ماشینی هم از کنارمان نگذشت، این اتفاقات اصلاً خوب نبود.
ولی وقتی به چهره حاجی نگاه کردم آنقدر آرام بود که انگار نه انگار جاده برفی است و مسیری صعب العبور بعد از تیل آباد را در پیش داریم. بعد از مدتی وقتی متوجه نگاه من شد با همان لحن همیشگی اش گفت، نگران نباش گیر نمی کنیم. از این برف ها اینجا زیاد می آید، من سالهاست در این جاده رانندگی کرده ام و می دانم چه کار باید کنم. در ادامه لبخندی زد و گفت اگر من بلد نباشم، این ماشین خودش می داند چه کار باید بکند.
به تیل آباد و ابتدای جاده خاکی رسیدم. اینجا برف خیلی بیشتر نشسته بود و هیچ ردی هم در مسیر نبود و این یعنی هیچ آمد و شدی در چند ساعت اخیر در این جاده رخ نداده است. حاجی همان ابتدای جاده توقف کرد تا زنجیر چرخ ها را بررسی کند. در داخل مینی بوس، برای رفتن به وامنان مخالفین و موافقان رو در روی هم جبهه گرفتند و بحث ها کمی بالا گرفت، نکته جالب این بود که وقتی حاجی آمد، بدون توجه به آنها حرکت کرد و وارد مسیر وامنان شد. مسافران هم وقتی دیدند که مینی بوس به راه افتاده است، ساکت شدند. البته مخالفین در بهت فرو رفته بودند.
سکوت درون ماشین همانند برف بیرون سنگین بود. من به همراه یک پیرمرد که جلو نشسته بودیم تمام حواسمان به جاده بود، هر چه جلوتر می رفتیم ارتفاع برف بیشتر می شد و لغزش های ماشین هم بیشتر، حدود شش هفت کیلومتری را به آرامی پشت سر گذاشتیم. در ابتدای ورود به تنگه بودیم، قبل از پیچی که با شیبی ملایم وارد تنگه می شد حاجی ناگهان ماشین را متوقف کرد.
همه ما منتظر بودیم که حاجی چه خواهد گفت، ولی او بدون توجه به نگاه های ملتمسانه ما از ماشین پیاده شد و کمی از ماشین فاصله گرفت. بعد از مدت کوتاهی برگشت و با همان خونسردی خاص خودش گفت که این پیچ بادگیر است و برف خیلی آنجا جمع شده است، نمی شود رد شد، تا سینه ماشین برف است و عبور در این شرایط ممکن نیست. تا هوا تاریک نشده باید دور بزنیم و برگردیم.
من هم مانند همه مسافران کاملاً حرف های حاجی را تایید کردیم. در اینجا فقط باید به تجربه حاجی اتکا می کردیم. فرمان اول را چرخاند و ماشین کاملاً عمود بر جاده شد، وقتی دنده عقب گرفت تا چرخش دوم را تنظیم کند. ماشین سُر خورد و به پهلو در کانالی که کنار جاده بود افتاد. یک طرف ماشین کاملاً در هوا بود و طرف دیگرش در کانال، آنقدر ترسیده بودم که نمی دانستم چه کار باید کنم.
با نهیب پیرمرد، به زحمت از ماشین پیاده شدم. از در سمت شاگرد ممکن نبود، چون چسبیده بود به کُتل کنار کانال، به همین خاطر من و همه مسافران از همان در سمت راننده پیاده شدیم. وقتی از بیرون نگاه کردم به عمق فاجعه ای که رخ داده بود پی بردم. چرخ سمت راننده کاملاً در هوا بود. نمی دانم این لرزشی که در من به وجود آمده بود از سرمای هوا بود یا تاریک شدن هوا یا این چرخی که در هوا بود. ولی هرچه بود تاب تحملش را نداشتم. جالب این بود که وقتی به چهره حاجی نگاه می کردم، همچنان خونسرد بود .
حاجی که به فکر فرو رفته بود بعد از مدتی از ما خواست تا با تمام قدرت از پشت ماشین را هُل دهیم. ولی وقتی من وضعیت مینی بوس را دیدم، پیش خودم فکر کردم اگر به همان سمتی که حاجی می گوید هُل دهیم، تازه اگر ماشین حرکت کند، حتماً چپ خواهد شد، چون زاویه اش خیلی زیاد بود و لغزیدنش حتمی. با قیافه حق به جانب موضوع را با حاجی در میان گذاشتم ولی باز هم با لبخندی مواجه شدم که نمی دانم از ترحم بود یا تمسخر، گفت کله قندی ها نمی گذارد چپ شود، نگران نباش.
تمام مسافران اعم از زن و مرد و پیر و جوان با تمام وجود هُل می دادیم و با چند بار پایین و بالا رفتن، و گازهای به موقع حاجی، ماشین شروع به حرکت کرد و تا آستانه چپ شدن هم رفت، درست در همان زمانی که فکر می کردم همین الآن کاملاً به پهلو خواهد خوابید، درست در جهت عکس مانند فنر جهید و چرخ های سمت راننده کاملاً روی جاده قرار گرفت.
خوشحالی ما زیاد دوامی نداشت چون تمام این زحماتی که ما و حاجی کشیدیم ما را باز هم به همان نقطه اول بازگرداند. هنوز به سمت وامنان بودیم، امکانش نبود که ماشین را در آن وضعیت به جهت عکس هُل دهیم. همه سوار شده بودند و نگرانی در چهره همه موج می زد. حاجی تا این اوضاع را دید،گفت خیالتان راحت باشد که باک گازوئیل ماشین پر است و بخاری هم کاملاً سالم است. تا صبح هم اگر بمانیم هیچ اتفاقی نمی افتد. و آرام آرام شروع به حرکت کرد. هنوز در علت حرکت حاجی بعد از آن نطق غرایش مانده بودم که درست در میان پیچ و همانجایی که گفته بود، سینه مینی بوس گیر کرد و دوباره متوقف شدیم.
درونم غوغایی برپا بود و وقتی به بقیه هم نگاه می کردم همین حس را می دیدم. ولی حاجی همچنان خونسرد بود، آنقدر که اعصابم را به هم می ریخت. تاریک شدن هوا و بارش برف آن هم بسیار سنگین همه چیز را کاملاً برای شبی هولناک آماده می کرد. البته بخاری خوب بود ولی آرام آرام در نوک انگشتان دست و پایم احساس سردی می کردم. متاسفانه رادیاتور بخار درست پشت صندلی ما بود. نمی دانم چقدر در همین وضعیت اسفناک بودیم که صدای مهیبی از پشت مینی بوس همه ما را ترساند.
فکر کردم حتماً کوه ریزش کرده، در ذهنم این اتفاق را در کنار اتفاقات دیگر قرار دادم، فاجعه بار تر از این نمی شد، کاملاً نامید و ترسیده بودم که پسربچه ای که روی صندلی آخر نشسته بود، ناگهان با صدای بلندی گفت: بلدوزر. وقتی با آن هیبت عظیمش و کلی سروصدا از کنارمان گذشت، چنان شعفی در ما ایجاد شد که غیر قابل وصف است. بر چهره همه مسافران لبخندی هرچند کوچک نقش بست.
بلدوزر، آرام و قدرتمندانه می رفت و غرور خاصی در حرکتش بود. مسیر مقابل ما را باز کرد و با اشاره راننده آن که همچون خود بلدوزر هیبتی داشت، حاجی هم به دنبالش به راه افتاد. صدای صلوات مسافران برای سلامتی راننده بلدوزر و همچنین حاجی بود که در داخل مینی بوس طنین می انداخت. وقتی از پشت به آن هیبت غول پیکرش نگاه می کردم احساس آرامشی دلپذیر به من دست می داد. پر سرو صدا ولی متین در راه بود و این سپیدی ها را به گوشه ای میراند. صدایش که قبلاً برایم گوش خراش بود حالا روح نواز و امید بخش بود. این صدا و این سیما برایم پر بود از هارمونی و ریتم و زیبایی.
وقتی وارد شیب تند جاده شدیم، حاجی ماشین را متوقف کرد و این غول آهنی از ما فاصله گرفت، دور شدنش را تاب تحمل نداشتم، هرچه دورتر می شد این فراغ مرا به ورطه ای هولناک می کشاند، از خود بی خود شده بودم و با صدای بلند می گفتم رفت رفت. همان پیرمرد باز مرا با نهیبی به خود آورد و گفت گوش کن حاجی چه می گوید. با تعجب به طرف حاجی چرخیدم و باز با همان لبخند همیشگی اش مواجه شدم. گفت اگر با این سرعت وارد سربالایی شویم ماشین نمی کشد و حتماً به عقب سُر می خوریم. باید صبر کنیم تا بلدوزر راه را تا بالا باز کند، بعد کمی دور بگیریم و توکل به خدا از این شیب بالا برویم.
حرفش منطقی بود ولی من دلتنگ بلدوزر شده بودم و فقط دوست داشتم نزدیک به او باشم. چشمانم در آن کولاک برف و عمق تاریکی تا جایی که امکان داشت چراغ هایش را دنبال کرد. در تاریکی محو شد و صدایش هم شنیده نمی شد، و همین دوباره مرا نگران کرد. شاید نتوانیم از این شیب بالا برویم و همینجا گیر کنیم. بلدوزر که رفت پس چه کار باید کنیم. وقتی به حاجی نگاه کردم، انگار می دانست در دلم چه می گذرد. رو به من کرد و گفت نگران نباش اگر گیر کنیم خود بلدوزر می آید و ما را بکسل می کند.
با صلوات غرایی راه افتادیم. ماشین با جان کندن داشت بالا می رفت ولی می رفت و همین برایم قوت قلب بود. با مهارت حاجی که واقعاً مثال زدنی بود، به بالا رسیدم و دوباره به دوستی که تازه یافته بودم نزدیک شدیم. نمی دانم چرا در همین زمان اندک اینقدر به او دل بسته بودم و اصلاً دوست نداشتم از او حتی لحظه ای جدا شوم.
تا خود وامنان، گاهی دقیقاً پشتش و گاهی هم بافاصله همراهش بودیم. واقعاً خدمت بزرگی به ما کرد و ما را از ماندن در میان جاده ای کاملاً سپیدپوش در دل تاریکی نجات داد. فکر کنم همه مسافران هم همچون من سپاسگزار راننده وظیفه شناس این بلدوزر بودند که در این وقت هم در خدمت همنوعان خویش بود. وقتی جلوی جوشکاری حاج رمضان از مینی بوس پیاده شدم کاملاً تا زانو در برف فرو رفتم. بلدوزر همانجا دور زد تا برود و مسیر را تا نراب هم باز کند.
به سمت بلدوزر رفتم تا حداقل کار ممکن که تشکر است را از راننده گرامی آن کنم. ولی خیل مسافران بود که گرد بلدوزر جمع بودند و همه همین کار را می کردند. هر کس هر آنچه از خوراکی داشت به آقای راننده می داد و حتی یکی از مسافران که خانه اش نزدیک بود یک فلاکس چای برای او آورد. لبخند راننده را هیچ گاه از خاطر نخواهم برد که از همه تشکر می کرد. من هم فقط توانستم سپاس خود را زبانی بگویم که توانم در همین حد بود.
با همان متانت و وقاری که داشت شروع به حرکت کرد و من هم ایستادم و زیر بارش برف تا جایی که امکان داشت با دیدگانم مشایعتش کردم. از آن روز به بعد هرجا بلدوزری حتی بی حرکت و بدون راننده می بینم، به یاد آن شب می افتم ، سری از روی ادب برایش تکان می دهم برای او و آن دوستش که آن شب ما را نجات داد آرزوی موفقیت می کنم!!!
در ماه رمضان قوانین خانه ما کاملاً متفاوت می شد. اولین و مهمترین نکته داشتن میهمان بود. اغلب شب ها دو یا سه نفری میهمان داشتیم. معمولاً همکارانی که دو روز کلاس داشتند و رفت و آمد می کردند، در ماه رمضان آن یک شب را پیش ما مهمان بودند. البته با بودن این دوستان بیشتر خوش می گذشت. از هر دری صحبت می شد و بحث های جالبی پیش می آمد که برای من بسیار مفید بود. در این شب ها من معمولاً شنونده بودم و بسیاری چیزها از دوستان آموختم. البته شوخی و بامزه بازی های دوستان هم در جای خودش بسیار جذاب بود.
در مورد خورد و خوراک هم قضیه به صورت دیگری بود. سفره های افطاری ما خیلی پر بار بود و رنگ و لعابش هم بسیار چشمگیر بود! پنیر و گوجه فرنگی عضو اصلی بود و در زمان وفور نعمت، چند تا هم تخم مرغ آب پز به آن اضافه می شد. ولی تنها چیزی که فراوان بود چای بود. چون در آن هوای سرد بهترین چیز برای گرم شدن در زمان افطار چای بود. تنها مشکلی که برای افطار داشتیم تهیه نان بود، چون همه در زمان پخت نانوایی، در مدرسه بودیم. که این مشکل هم با درایت آقای مدیر در ماموریت دادن به فرزند نانوا حل شد.
سفره افطار را پهن کردیم و هرآنچه داشتیم در سفره گذاشتیم. نگاهی که به سفره انداختم واقعاً قوت غالب ما نان بود. یک قالب پنیر در وسط سفره و چند تا گوجه هم در کنارش و کلی نان. ولی نکته جالب این بود که لبخند از لبان هیچ کدام از ما نمی افتاد و همه با اشتیاق منتظر اذان بودیم تا افطار کنیم. هیچ کس اعتراضی نداشت و همه به همین وضعیت قانع و راضی بودند.
رادیو در حال پخش ربنا بود که صدای در آمد. وقتی در ورودی را باز کردم. دیدم دختر همسایه با زحمت بسیار کاسه ای را در دستانش نگاه داشته است. تا گفت آقا اجازه که من کاسه را گرفتم تا بیشتر از این خسته نشود. دانش آموز کلاس اول راهنمایی بود، با خجالت گفت آقا اجازه این را مادرمان داد تا برای افطار شما بیاورم. از او تشکر بسیار کردم و همچنین گفتم از مادر گرامیشان نیز تشکر بسیار کند.
وقتی با کاسه وارد اتاق شدم. چشمان همه برقی زد. آش کشکی بود با ظاهری بسیار زیبا که واقعاً ما را غافل گیر کرده بود. عطر سیرداغ پیاز داغش کل فضای اتاق را گرفت و همه مدهوش این رایحه دل انگیز شده بودند. وقتی آن را وسط سفره گذاشتم چنان سفره را پربار کرد که قابل وصف نیست. اذان را که گفتند، همه با نان و پنیر و چای شروع کردند، ولی نگاه همه به کاسه پرطمطراق آش بود.
حمید کاسه را به سمت خود کشید که اعتراض حسین بلند شد. حمید هم لبخندی زد و گفت نگران نباش، می خواهم بین همه به طور مساوی تقسیم کنم. بعد رو به من کرد و گفت برو چند تا کاسه ماست خوری بیاور. با توجه به وجود مهمانان، تعداد زیاد بود و فکر کنم به هر نفر فقط یک ملاقه آش رسید. به طوری که حتی کاسه کوچک ماست خوری هم پر نشد. ولی هرچه بود بسیار لذیذ بود و به قول معروف به همه چسبید. البته با نان بسیار! دست همسایه درد نکند که به فکر ما بود.
مهمترین بخش قوانین اتاق در ماه رمضان و البته سخت ترین آن هم سحری بود، که معمولاً حدود ساعت ده و نیم شروع به پختن آن می کردیم و ساعت دوازده شب هم می خوردیم و بعد بلافاصله می خوابیدیم! واقعاً ساعت سه یا چهار صبح بیدار شدن و سحری آماده کردن امکانش نبود. حتی از شب آماده کردن و در سحر گرم کردن هم مورد تایید هیچکس قرار نگرفت. با توجه به اینکه اکثر ما دو شیفت کلاس داشتیم این تنها کاری بود که می شد انجام داد، تا در شب میزان بیشتری خوابید. وگرنه همه در کلاس در حال چرت زدن بودیم.
آن شب نوبت من بود که سحری را آماده کنم. تخصص من ماکارونی بود و از ساعت ده شب شروع کردم به آماده کردن مایه ی آن. پیازها دقیقاً هم اندازه خرد شد و در حرارت ملایم گاز پیک نیک طلایی شد، در ادامه مقدار اندکی گوشت چرخ کرده که از دیروز باقی مانده بود را تفت دادم و مقدار زیادی هم سویا که از قبل آنها را خیس کرده بودم را به آن اضافه کردم. بعد از اینکه کاملاً سرخ شدند ادویه جات و رب را به آن افزودم. الحق و الانصاف رنگ و بویی بسیار دل انگیز پیدا کرده بود.
چون فقط یک گاز پیک نیکی داشتیم، مراحل باید به صورت مجزا انجام می شد. بعد از اتمام کار مایه، قابلمه پر آب را روی گاز پیک نیک گذاشتم و بعد از جوش آمدن، ماکارونی های ریسمانی را درون آن ریختم. زن صاحبخانه این ماکارونی های رشته ای را ریسمانی می گفت و این نام برای ما هم ماند. ته دیگ سیب زمینی هم با دقت فراوان در داخل قابلمه جاسازی شد. خلاصه همه کارها به نحو احسن تمام شد و این غذای بسیار لذیذ را گذاشتم روی شعله کم تا دم بکشد.
غذا روی گاز پیک نیک در گوشه ی اتاق بود و دوستان هم در حال گفتن و خندیدن. آرام آرام بوی ماکارونی فضای اتاق را در بر گرفت و من هم کلی داشتم کیف می کردم که غذای دست پخت من چه می کند و حتماً همه ی بچه ها دلی از عزا در خواهند آورد. خودم بیشتر منتظر ته دیگ بودم. حالا حتماً آن سیب زمینی ها کاملاً یک دست سرخ شده بودند و مبدل به سرمه ای شده بودند که به جای خوردن می بایست به چشمان کشید.
در همین حین یکی از میهمانان شوخی اش گل کرد و آمد وسط اتاق و گفت می خواهم چند تا فن تکواندو به شما یاد بدهم. گارد گرفت و شروع کرد به صورت مسخره بازی حرکت انجام دادن. آنقدر جالب ادا و اطوار درمی آورد که همه از خنده روده بُر شده بودیم. وقتی هم که به زبان ژاپنی در حین انجام فنون صحبت کرد، از خنده زمین را چنگ می زدیم. واقعاً در این کار طنز، مهارتی مثال زدنی داشت. برای حسن ختام و در لحظه آخر فن خاصی را به اجرا درآورد، یک حرکت چرخشی با پا به سمت عقب!
وقتی این حرکت را با آن حالت خاصش انجام داد. ناگهان صدای مهیبی بلند شد و همه مات و مبهوت فقط نظاره گر صحنه ی اجرا فن بودیم. چنان ضربه ای با پا به قابلمه روی گاز پیک نیک زده بود که همه محتویات آن در هوا فوران کرد و تمام ماکارونی ها در قسمت انتهایی اتاق، روی دیوار و کف پخش شد. رشته های باریک ماکارونی با آن رنگ قرمز زیبایشان چنان در هوا می رقصیدند و از هم جدا می شدند و هرکدام به سمتی می رفتند که انگار سالهاست در زندان قابلمه اسیر بودند.
ته دیگی که کلی وقت صرف آن کرده بودم و هر دو طرف را در روغنی که آغشته به ادویه جات بود سرخ کرده بودم، یک تکه و با حرکتی دورانی به سمت دیوار کنار در ورودی اتاق در حال پرواز بود. نمی دانم چرا این حرکات را با دور آهسته می دیدم. واقعاً مغزم هم تحمل دیدن و پردازش این صحنه ها را نداشت. در کسری از ثانیه، تمام زحماتی که در این دوساعت با عشق کشیده بودم، پودر شد و به هوا رفت.
دلم سوخت از آنهمه دقت که در تهیه آنهمه ماکارونی به خرج داده بودم. همه چیز را به اندازه و در حد کمالش آماده کرده بودم، دو تا بسته پانصد گرمی و یک عالمه مخلفات خرجش کرده بودم. سکوت محضی که در اتاق حاکم شده بود، نشان از وخامت اوضاع می داد. نمی دانم چرا همه مرا نگاه می کردند و اندک اندک فاصله شان را از من زیاد می کردند. خودم خبر نداشتم که داشتم با خشم بسیار به آنها می نگریستم.
حسین با خنده ای سکوت را شکست و جو را تغییر داد. البته جو خودشان را، چون من تازه داشتم اوج می گرفتم. همچون کارتون هایی شده بودم که اول قرمز می شدند و بعد از گوش هایشان همچون سوت قطار بخار یا دود بیرون می زد. ضارب که خودش هم دچار شک شده بود لبخندی به زور بر لبانش نقش بست. که وقتی با فریاد من مواجه شد، همچون چوبی در جای خود خشکش زد.
در آن اوج عصبانیت که فقط داد و بیداد می کردم و اصلاً هم نمی دانستم چه دارم می گویم، نمی دانم چرا احساس بی وزنی می کردم، انگار پاهایم روی زمین نبود و در هوا تکان می خورد. هیچ کاری نمی کردم ولی در حال حرکت بودم، داشتم از دوستان دور می شدم. کمی نگران شدم که خود را مقابل در اتاق دیدم. ترسیدم که حتماً سکته کرده ام و دارم در رویا چیزی می بینم. شاید در حال رفتن به آن دنیا هستم. صحنه نزدیک شدنم به در، مرا به یاد فیلم گلادیاتور انداخت.
در اتاق کناری وقتی روی زمین افتادم و حسین و حمید را بالای سرم دیدم، تازه فهمیدم چه خبر است. حمید رو به من کرد و گفت یک قابلمه ماکارونی که این همه عصبانیت ندارد. داشتی کل اتاق را روی سرت می گذاشتی که بیرون آوردیمت تا حداقل به خودت آسیب نرسانی. حسین هم یک لیوان آب دستم داد و گفت بنوش تا آرام شوی. مطمئن باش زحماتت برای این سحری قابل تقدیر است و در ذهن ما خواهد ماند. و من هم فقط با بهت آنها را نگاه می کردم.
سحر همان افطار تکرار شد، البته بدون گوجه و فقط نان و پنیر و چای. خوشبختانه یک قالب پنیر در اتاقی که برایمان حکم یخچال داشت باقی مانده بود. البته به خاطر کمبود، نان جیره بندی شد تا عدالت برقرار شود. هرچه به سفره نگاه می کردم آن ماکارونی نازنین جلو چشمانم می آمد، ولی حیف که سرابی بیش نبود. هر لقمه ای که بر می گرفتم فقط آن آقای تکواندوکار که دقیقاً مقابلم هم نشسته بود را نگاه می کردم، و نمی دانم چرا آرواره هایم محکم به هم می خورد!...
حوزه امتحان نهایی سال چهارم دبیرستان معمولاً در وامنان برگزار می شد و داوطلبان روستاهای اطراف هم به اینجا می آمدند، با این اوصاف بازهم حوزه خلوتی بود و تعداد شرکت کنندگان به صد نفر هم نمی رسید. من هم که چند سالی است در کسوت منشی حوزه تجاربی بس گرانبها کسب کرده ام، امسال هم برای همین پست دعوت شدم که با کمال میل قبول کردم.
مدرسه سالن بزرگی داشت، حدود دو سوم شرکت کنندگان را در سالن قرار دادم و باقی هم در بزرگترین کلاس مدرسه، با کمک سرایدار انجمنی که همسایه مدرسه بود، میز و نیمکت ها را جابه جا کردیم. چیدمان بدین صورت شد که تمامی پسرها در جلوی سالن و با کمی فاصله دخترها در ادامه و باقی آنها هم در کلاس. شماره داوطلبی را هم روی میز ها چسباندم و همه چیز برای شروع امتحانات آماده بود.
خوبی آزمون نهایی در آراستگی ظاهری شرکت کنندگان، مخصوصاً پسرها است. چنان با ظاهری مرتب می آمدند که انگار چه خبر است. در طول سال تحصیلی هیچکدام از آنها را با این ریخت و قیافه ندیده بودم. حتی بعضی ها با کت و شلوار می آمدند. ولی از حق نگذریم، خداییش بچه های خوبی بودند. هم پسرها و هم دخترها، در طول ایام امتحان هیچ گونه مسئله یا مشکلی چه در حوزه و چه در بیرون حوزه ایجاد نکردند. البته زیرچشمی نگاه هایی رد و بدل می شد که از نظر ما کاملاً حلال بود.
خوشبختانه این بار رئیس حوزه از دوستان بود، همچون من از گرگان می آمد و با خانواده در روستا بیتوته داشت. از همان اولین امتحان از او خواستم که با همکاری و مساعدت عوامل اجرایی نگذارد مورد خاصی رخ دهد و او هم قول داد تمام و کمال حواسش به همه چیز باشد. در روز اول هم، همه عوامل را کاملاً توجیه کرد. من هم طبق وظایفی که داشتم تمام کارها را با نظم و دقتی مثال زدنی انجام می دادم.
معمولاً در درس هایی مانند زبان خارجه که سوالات بیشتر تستی یا جای خالی یا مشخص کردنی است، کار مراقبان بسیار سخت می شود و باید تمام حواسشان به دانش آموزان و نگاههای تیزبین آنها به اطراف باشد. بیشتر اوقات در این دروس من هم تا حدی نقش مراقب پیدا می کردم تا کمی از کار دوستان را کم کنم. در طول سالن آرام قدم می زدم و حواسم به تک تک آنها بود.
زمان آزمون زبان خارجه، هشتاد دقیقه بود و با گذشت پنجاه دقیقه، حتی یک نفر هم برگه اش را تحویل نداده بود. همه نشسته بودند و بسیاری هم پاسخ نمی دادند، ولی نمی دانم چرا هنوز جلسه را ترک نکرده بودند. سکوت عمیق سالن هم بسیار عجیب بود، هیچ کس هم هیچ حرکت مشکوکی انجام نمی داد. وقتی در طول سالن قدم می زدم این آرامش در میان دانش آموزان به نظرم آرامشی قبل از طوفان بود. ولی هرچه می گذشت خبری یا اتفاقی رخ نمی داد.
به خودم گفتم، نگاهم را مثبت کنم. این بچه ها یا واقعاً بلدند و نوشته اند و یا اینکه واقعاً مروت را به حد کمال رسانده اند و به فکر کارهای دیگر نیستند. هرچقدر با خودم کلنجار رفتم نتوانستم این نگاه مثبت را در خود تثبیت بخشم و بعد از چند دقیقه این نگاه از مقابل دیدگانم رفت. چون به زمان پایان امتحان نزدیک می شدیم به اتاق منشی رفتم و شروع کردم به کامل کردن صورت جلسات و باقی موارد.
تازه پشت میز نشسته بودم و هنوز پوشه صورت جلسات را باز نکرده بود که صدای یکی از دانش آموزان آمد که از مراقب مربوطه پرسید، آقا اجازه سوال12 قسمت c خوانده نمی شود. لطفاً آن را برایم بخوانید. چند لحظه بعد هم صدای مراقب آمد که گفت، من مشکلی نمی بینم. کاملاً واضح است. ما اجازه ندایم در امتحان زبان، کلمات را تلفظ کنیم. پیش خودم فکر می کردم که این همه مدت در سالن بودم و هیچ کس سوالی نداشت، حالا چه شده که برایشان سوال مطرح شده است؟
هنوز سطر اول صورت جلسه را کامل نکرده بودم که باز صدای دانش آموز دیگری آمد که پرسید: آقا اجازه سوال 15 قسمت d مربوط به درس ما نیست. چند لحظه بعد هم صدای مراقب را شنیدم که گفت من دبیر زبان نیستم، ولی امکان ندارد سوال نهایی که کشوری است اینگونه که شما می گویید بی ربط به درس باشد.
گوشهایم تیز شد. همین که در نبود من اینها در حال سوال پرسیدن هستند خیلی مرا به فکر فروبرد، هرچه سعی می کردم مثبت اندیشی کنم هیچ دلیلی نمی یافتم. مگر می شود در سوالی که از وزارتخانه آمده و برای کل کشور طراحی شده است مشکلی باشد؟! احتمالاً اتفاقی در شرف رخ دادن است. ولی هر چه فکر کردم، عقلم به جایی نمی رسید که این اتفاق چیست؟
وقتی صدای یکی دیگر از شرکت کنندگان را شنیدم، سریع و به حالت دو از اتاق خارج شدم تا صحنه را کاملاً ببینم، شاید بفهمم اینجا چه خبر است. تا وارد سالن شدم دانش آموز سوالش را پرسیده بود، در سوال 8 گزینه a فکر کنم اشتباه تایپ شده است. مراقب داشت به سمت او می رفت. ولی وقتی به کل سالن نظر انداختم آن اتفاقی را که به دنبال آن می گشتم، را مشاهده کردم.
با اجازه رئیس حوزه بالای سر آن داوطلب رفتم و با صدای بلند که بیشتر شبیه داد زدن بود گفتم حق سوال کردن ندارید. سپس رو به کل حوزه کردم و با عصبانیت ادامه دادم، هیچ کس حق سوال کردن ندارد، هرکسی چیزی بپرسد به عنوان متخلف ورقه اش را خواهم گرفت. دیگر از کسی صدایی شنیده نشود. سکوت مطلق تا پایان امتحان.
چهره های اخم آلود داوطلبان نشان داد که بسیار از دست من عصبانی هستند، همین که نگذاشتم نقشه شان عملی شود کلی به آنها برخورده بود. چاره ای نبود من می بایست مراقب اوضاع جلسه امتحان باشم. از طرف دیگر بهتی را که در چهره های عوامل اجرایی دیدم نشان از بی اطلاعی آنها از موضوع اصلی بود. فکر نکم آنها اصلاً چیزی فهمیده باشند.
رئیس حوزه به من اشاره کرد به دفتر مدرسه بروم. به کنارش رفتم و آرام کنار گوشش گفتم بعد از پایان آزمون همه چیز را برایتان توضیح خواهم داد. بگذار این یک ربع من در سالن باشم تا اینها به اهداف از پیش تعیین شده شان نرسند. دیگر حتی در سالن هم راه نمی رفتم و درست در ابتدای سالن و مقابلشان ایستاده بودم.و فقط نگاه می کردم. چند دقیقه که گذشت شروع کردند به بلند شدن و تحویل دادن برگه هایشان. کاملاً ناراحتی و حتی عصبی شدن را می شد در چهره هایشان دید.
آزمون به پایان رسید و همه داوطلبان از حوزه خارج شدند. آقای رئیس رو به من کرد و گفت چه شد که ناگهان همچون بمبی منفجر شدی و حوزه را روی سرت گذاشتی؟ این بندگان خدا فقط چند تا سوال پرسیدند که تو هم چنان به پرشان زدی که تا آخر جلسه جرات سوال کردن نداشتند. مگر چه شده بود که اینگونه برفروختی و حوزه را با خاک یکسان کردی؟ خبرش به اداره برسد برای من دردسر می شود.
در همین حین آقای ناظر حوزه که از اداره بود هم آمد و گفت کارتان اشتباه بود، این برخورد شما با داوطلبان اصلاً درست نبود، اصلاً شما منشی حوزه هستید و حق ندارید اینگونه به داوطلبان تذکر بدهید. اگر دلیل قانع کننده ای نداشته باشید، مجبورم به اداره گزارش کنم.
آنها را به آرامش دعوت کردم، و گفتم اینها شیطان را هم درس می دهند. نباید آنها را دست کم بگیرید. هر حرکت آنها حتماً کاری یا شیطنتی در ورای خود دارد. اینها بدون قصد و نیت قبلی هیچ کاری را انجام نمی دهند.آن داوطلبان با آن سوالاتشان داشتند پاسخ های درست را به کل سالن می رساند. مثلاً وقتی می پرسید سوال12 قسمت c خوانده نمی شود یعنی بچه ها، جواب سوال 12 قسمت c است و الی آخر. . .
دوباره بهتی در چهرهایشان پدیدار شد، همان آقای ناظر حوزه که برایم شاخ و شانه کشیده بود، به پشتم زد و گفت آفرین، جوان تیزی هستی، خوب و به موقع فهمیدی. لبخندی زدم و گفتم اصلاً هم تیز نیستم، خیلی هم کُند هستم، می بایست در همان سوال اول می فهمیدم نه در سوال سوم. لبخندی زد و گفت ما که تا سوال آخر هم نمی فهمیدیم.
مدیر از من پرسید چه طور این موضوع را کشف کردی؟ گفتم من کلاً تا حدی منفی به موضوعات نگاه می کنم. و تا وقتی مستنداتی در مورد مثبت بودن نیابم موضوع را رها نمی کنم. سکوت عجیب حوزه و نشستن همه تا پایان وقت و همچنین سعی در انجام ندادن کار خاصی مرا مشکوک کرد، خصلت دانش آموز تقلب کردن است، پس اینها چرا اینقدر مودب سر جلسه بودند؟ وقتی نفر سوم سوال را پرسید، من سریع خود را به سالن رساندم، فقط به دانش آموزان نگاه کردم تا واکنش آنها را ببینم. کل سالن در کسری از ثانیه بعد از پرسیدن دانش آموز شروع به نوشتن کردند.
کلاٌ دانش آموزان ما فکرشان در اینگونه جهات بسیار بسیار خلاق است. فقط در ذهنم پاسخ چند سوال ماند. چه طور قبل از امتحان به این هماهنگی رسیدند؟ این فکر زاییده ذهن کدامیک از آنها بود؟ چگونه دخترها و پسرها در این زمینه با هم هماهنگ شدند؟ البته کارشان خوب بود ولی حیف که زیاد نتوانستند آن را اجرایی کنند.
مهدی معلم پایه چهارم ابتدایی کاشیدار بود، سال گذشته در دانشگاه قبول شده بود و دانشجوی دکتری دامپزشکی بود. به همین خاطر از همان ترم اولی که وارد دانشگاه شده بود به دکتر شهرت یافت و همه به این عنوان صدایش می کردند. او حتی به این نام در روستا نیز معروف شد و در زمانی که ترم های سوم یا چهارم بود جهت معاینه و گاهی اوقات هم درمان های بسیار جزئی به بازدید گاوها و گوسفندان اهالی روستا می رفت.
پدر دکتر یک مزدا هزار وانت داشت که،گه گاهی دکتر با آن به روستا می آمد. البته این ماشین ویژگی های خاصی داشت که فقط دکتر و پدرش می توانستند آن را به حرکت درآورده و هدایتش کنند. همه چیزش قوانین و قواعد عجیبی داشت، از روشن کردن و به حرکت درآمدن ماشین گرفته تا ترمز و توقف آن . مخصوصاً دنده ها که همه آنها برای جا رفتن لم خاصی داشت و دارای آداب مخصوصی بود.
در آن سال، دو روز هم در کاشیدار کلاس داشتم. بیشتر اوقات پیاده می رفتم و پیاده برمی گشتم. و از این پیاده روی لذت می بردم. اردیبهشت بود و کلاسم به پایان رسید و وقتی از در مدرسه بیرون آمدم، ابراهیم را دیدم که او هم کلاسش در مدرسه دخترانه تمام شده بود. ابراهیم دبیر فیزیک دبیرستان بود. با هم پیاده به سمت وامنان به راه افتادیم. هوا بسیار عالی بود و هر دو از دیدن این همه طراوت و سرزندگی سیر نمی شدیم.
وقتی به سه راه رسیدیم و سمت وامنان را انتخاب کردیم. صدای ماشینی در پشت سرمان توجهمان را جلب کرد. وقتی برگشتیم مزدای دکتر بود که آرام از کنارمان گذشت و به زحمت چند متر جلو تر متوقف شد. دکتر با همان لبخند همیشگی اش اشاره کرد که سوار شویم. ما هم از خدا خواسته به سمت ماشین رفتیم. می خواستم پشت وانت سوار شوم که ابراهیم گفت بیا جلو بنشین، نگاهی به او انداختم و گفتم مگر می شود سه نفری جلوی مزدا هزار نشست؟ دکتر با خنده گفت بیا، این مزدا با مزداهای دیگر فرق دارد.
ابراهیم که لاغر تر بود وسط نشست و من هم به زور جا شدم و در به زحمت بسته شد. به دکتر گفتم این که با بقیه مزداها هزارها فرقی ندارد. داریم خفه می شویم، ابراهیم بنده خدا که دارد له می شود. دکتر لبخند زد و گفت مهربانی را دارید تجربه می کنید، تازه اعتراض هم دارید!؟ در مسیر فقط از دست حرف های دکتر می خندیدم. روحیه ای بسیار شاد داشت در عین اینکه مشکلاتش بسیار زیاد بود. از تحصیل در دانشگاه گرمسار گرفته تا تدریس در روستا. اصلاً فرصت نمی کرد خانه برود. اول هفته کاشیدار بود و آخر هفته گرمسار.
وقتی از دره پایین می رفتیم ابراهیم از داخل کیفش یک جفت جوراب نو درآورد و با ذوق فراوانی گفت امروز یکی از بچه ها این را به من هدیه داده است، به مناسبت روز معلم. دکتر هم با نگاه متعجبانه ای گفت واقعاً که شاهکار کرده، هدیه یک دبیر فیزیک یک جفت جوراب است؟! صبر کن هفته بعد نشانت می دهم که هدیه روز معلم یعنی چه! ابتدایی باید باشی تا معنی واقعی روز معلم را درک کنی. بچه های ابتدایی واقعاً با محبت هستند.
از روی پل رودخانه گذشتیم و شیب تند جاده شروع شد. همان اول سربالایی دکتر گفت یک کم جا به جا شوید تا بتوانم دنده را درست جا بزنم. منظورش از جا به جا شدن را نفهمیدم، چون من از یک طرف کاملاً به در چسبیده بودم و وسط هم ابراهیم در حداقل مکان ممکن جا گرفته بود. با این فضای موجود در این ماشین جابه جایی مفهومی نداشت. دکتر با نگاهی به ما گفت:چاره ای نیست، با همین سه می رویم، شاید بتواند ما را تحمل کند. ابراهیم گفت نمی شود باید دنده را دو کنی. من هم چون از رانندگی سررشته نداشتم چیزی نگفتم.
چیزی از سربالایی را نرفته بودیم که ماشین شروع کرد به دل دل زدن، معلوم بود طفلکی اصلاً تحمل این وزن را با این دنده ندارد. نمی دانم چه طور توانستیم در آن فضای اندک کمی جابه جا شویم و دکتر هم با مهارت خاصی، به سرعت و با چندیدن حرکت دنده را معکوس کرد و صدای ماشین به زوزه تبدیل شد.کاملاً حس می کردیم که این ماشین کاملاً تحت فشار است، ولی وقتی به چهره دکتر نگاه می کردیم خبری از این فشار نبود.
پیچ اول را رد کردیم و به نیمه های سربالایی رسیدیم. ناگهان با صدای مهیبی دنده از جایش در رفت. به دکتر گفتم این بنده خدا خودش را کُشت، خلاص شد. زودباش بزن دنده یک تا اتفاقی برایمان نیفتاده است، خندید و گفت اول باید یک دنده عقب جا بزنم تا یک جا بره، ولی شما چنان نشسته اید که عقب جا نمی رود. تمام تلاشمان را کردیم و ابراهیم آمد روی پای من نشست تا دکتر توانست با چند حرکت به سمت جلو و عقب، دنده یک را جا بزند. ابراهیم هنوز روی پای من بود که دکتر دو را هم جا زد و سرعت ماشین بیشتر شد و صدایش عادی تر.
پیچ دوم را که کاملاً صد و هشتاد درجه ای بود را دکتر با همان دو رد کرد چون امکان معکوس کشیدن نبود. واقعاً دلم برای ماشین سوخت، چنان دست و پا می زد که دل آدم به رحم می آمد. بعد از گذر از این پیچ سهمگین، وقتی فرمان داشت به حالت اول خود بازمی گشت صحنه ای عجیب و دهشتناک مقابل چشمانمان رقم خورد. فرمان در دستان دکتر، ولی در هوا و جدا از محورش بود. ترس شدیدی در دلم افتاد. وقتی ابراهیم را نگاه کردم رنگش مثل گچ شده بود، ولی دکتر فقط می خندید.
صدای موتور نشان از این می داد که دکتر در حال گاز دادن است. با ترس پرسیدم چرا گاز می دهی؟ توقف کن. لبخند تلخی زد و گفت ترمز درست و حسابی ندارم و اگر بایستم، ماشین حتماً به عقب برمی گردد. دکتر بسیار سعی می کرد فرمان را روی محورش قرار دهد، ولی به خاطر هرز شدن محور آن، فرمان اصلاً در جایش محکم نمی شد و هیچ تغییری هم در مسیر ایجاد نمی کرد. ماشین بدون فرمان در مسیر پر پیچ و خم کوهستانی!!تصورش هم وحشتناک است.
داد زدم بابا جان، یک کاری بکن. پیچ بعدی را چگونه می خواهی عبور کنی؟ اگر آن را نپیچی که ته دره ایم.کمی نگرانی در چهره ی دکتر ظاهر شد، گفت تا به آن پیچ برسیم خدا بزرگ است. گفتم بزرگی خدا سرجایش، یک کم فکر کن و راهی پیدا کن تا همه به دیار باقی نشتافته ایم. واقعاً همه ترسیده بودیم، ابراهیم که بنده خدا لال شده بود و فقط روبرو را نگاه می کرد.
دکتر شروع کرد به نگاه کردن به دوروبرش. معلوم بود دنبال چیزی می گردد که بتواند با آن فرمان را روی محورش طوری قرار دهد که محکم باشد. در ذهنم این سوال بزرگ ایجاد شد، که در این جا و در این فرصت اندک دکتر چه چیزی می خواهد پیدا کند تا بتواند ما را از این مخمصه نجات دهد؟ آنقدر ترسیده بودم که هیچ چیز به فکرم نمی رسید.
ناگهان ابراهیم فریاد زد که در را باز کن تا خودمان را از ماشین به بیرون پرتاب کنیم. دست و پایمان می شکند ولی حداقل زنده می مانیم. فکر خوبی بود ولی اجرایش بسیار دشوار. در همین لحظات سخت بود که دکتر، به جوراب نویی که در دست ابراهیم بود نگاهی انداخت و با سرعت آن را از دست ابراهیم که کاملاً خشکش زده بود، گرفت و با سرعت روی محور فرمان گذاشت و غربیلک فرمان را هم با شدت بر روی آن کوفت. فرمان جا رفت و محکم شد و اصلاً هم لق نزد.
من و ابراهیم که بهت مان زده بود و لال شده بودیم، فقط نظاره گر این هنرمایی دکتر بودیم. وقتی به بالای دره و مقابل مخابرات رسیدیم، دکتر باز هم به همان حالت شوخ طبعی اش برگشت و گفت: آفرین به دبیر فیزیک که هدیه روز معلمش ما را نجات داد. این هدیه بسیار بسیار با ارزش تر از هدیه های ما در روز معلم است. حرف قبلی ام را در مورد هدیه ات پس می گیرم.
جانی نداشتیم بخندیم و فقط لبخند سردی بر لبانمان نقش بست. آن شب دکتر میمهان ما بود و کل ماجرا را با آب و تاب فراوان برای دیگران تعریف کرد. ابراهیم گفت: جوراب هدیه دبیر فیزیک بازهم کاری فیزیکی انجام داد و ما را نجات داد. اگر دبیر دیگری به جز من در ماشین بود ،همه به فنا رفته بودند.
تا وارد کلاس شدم، نبود تعداد نسبتاً قابل توجه بچه ها متعجبم کرد. می خواستم درس بدهم ولی با این وضعیت امکانش نبود. به دفتر رفتم و رو به آقای مدیر گفتم، کلاس که «آبستراکسیون» است. من چه کار کنم؟ از نگاهش فهمیدم که موضوع را نفهمیده است. او را به کلاسم بردم و وضعیت را نشانش دادم. لبخندی زد و گفت: خوب مگر چه شده است؟ چند نفر نیستند که غیبتشان موجه است، رفته اند مشهد. در بقیه کلاس ها هم غایب داریم، تقریباً یک سوم بچه ها با هیات رفته اند مشهد.
کمی عصبانی شدم، چیزی تا امتحانات ثلث دوم نمانده بود و می بایست درس را به حدنصاب برسانم. با این وضعیت نمی شد درس داد و همین کلافه ام کرده بود. لبخند مدیر بیشتر شد و گفت نگران نباش، تازه هفته بعد که این گروه آمدند، گروه بعدی خواهند رفت. من توصیه می کنم درس را بدهید، چون این وضع تا دو هفته همچنان برقرار است.
آهی از نهادم برخواست و روی صندلی دفتر نشستم. در همین لحظه حسین هم با چهره ای برافروخته وارد دفتر شد. آقای مدیر او را به روی صندلی کنار من هدایت کرد و گفت آرام باش تا برایت یک لیوان آب بیاورم. حسین گفت بگذار علت این عصبانیت را بگویم. آقای مدیر باز لبخندی زد و گفت می دانم. مریض قبلی هم به همین بیماری دچار شده، و با دست مرا نشان داد. وقتی لیوان آب را آورد زیر لب غرغر می کرد و می گفت از دست این علوم پایه!
هرچه با حسین تلاش کردیم که آقای مدیر را مجاب کنیم، با دادن مرخصی به دانش آموزان موافقت نکند، نشد که نشد و ایشان فرمودند: وقتی صحبت از زیارت و مشهد رفتن است نمی توانم مخالفت کنم. خانواده ها با چنان شوق و ذوقی می آیند که نمی شود به آنها نه گفت. به نظر من ایرادی ندارد، اینهمه به آنها ریاضی و علوم درس دادید چه شد؟ چند روزی از دست شما ها خلاص می شوند و در فضایی معنوی به زیارت و عبادت می پردازند. شما خودتان بچه بودید مشهد را دوست نداشتید؟
گفتم خیلی دوست داشتیم، حالا هم دوست داریم ولی هرچیزی به وقتش. سه ماه تابستان آنقدر بروند و بگردند و زیارت کنند که از خوشی خسته شوند. حالا که وقت درس و مدرسه و از آن مهم تر امتحانات است، چنین کاری جایز نیست. فکر کنم حتی خود آموزش و پرورش هم مخالف باشد. اصلاً شما از اداره استعلام گرفته اید که اینگونه مرخصی به بچه ها می دهید.
کمی اخمهایش در هم فرورفت، شروع کرد به غرغر کردن. کمی که گذشت فکر کنم برای تغییر موضوع صحبت از اداره به چیز دیگری دوباره رو به من کرد و گفت راستی آن حرف عجیب و غریب چه بود به من گفتی؟ آبسرد کن شده است کلاس؟ شما ها چرا این قدر کلاس بالا حرف می زنید؟ رو به ایشان کردم و گفتم خدای ناکرده شما دبیر علوم اجتماعی بوده اید، معنی کلمه آبستراکسیون را نمی دانید؟ لبخندی زد و گفت من فارسی آن را می دانم اصل کلمه را بگو تا جوابت را بدهم.
گفتم فارسی اش را نمی دانم ولی آبستراکسیون در مجلس رخ می دهد. وقتی تعدادی از نمایندگان در مجلس حضور پیدا نمی کنند تا مجلس از اکثریت بیفتد از این واژه استفاده می کنند. در کلاس من هم همین اتفاق افتاد، تعدادی از دانش آموزان نبودند و با این وضعیت نمی شد درس داد و کلاس از رسمیت افتاده است. آقای مدیر باز همان لبخند همیشگی اش بر لبانش نقش بست و این بار دیگر چیزی نگفت و زنگ تفریح را به صدا درآورد.
کل هفته را با همین شرایط، کجدار و مریز گذراندم. بعضی وقت ها درس می دادم و بیشتر اوقات به حل تمرین می گذشت. وقتی به این موضوع فکر می کردم که هفته بعد هم به همین منوال است، دیگر انگیزه برای رفتن به کلاس نداشتم. کمی خودم را آرام می کردم و به خودم می گفتم در همان دو هفته آخر که تا امتحانات وقت دارم به سرعت نور درس خواهم داد، ولی مگر ریاضی درسی خواندنی است که بشود در هر جلسه چندین صفحه درس داد؟ در هر صورت اصلاً شرایط خوبی نبود.
بعداز ظهری بودیم و زنگ آخر کاملاً بی حوصله داشتم تمارین را با کمک بچه ها حل می کردم. این بار تقریباً نصف کلاس سوم نبودند. دیگر برایم عادی شده بود. نگاهی به کلاس انداختم، نبود علی خیلی به چشمم آمد. او بزرگترین دانش آموز کلاس بود و بیشتر پایه ها را با دو سال تکرار گذرانده بود. با توجه به شناختی که از او داشتم، رفتنش به مشهد برایم عجیب بود، او اصلاً اهل این حرف ها نبود و حتی وقتی در کلاس هم بود ، فقط حضور فیزیکی داشت و ذهن و فکرش جای دیگر بود.
وقتی داشتم به علی فکر می کردم که او دیگر چرا به مشهد رفته است، در مقابل چشمانم ظاهر شد. پیش خودم گفتم عجب ذهن تصویرسازی دارم. به هر کسی فکر کنم، سریع تصویرش را مقابلم ظاهر می کند. به من لبخندی زد و گفت آقا اجازه با شما کار داریم. لبخندی زدم ولی از جایم تکان نخوردم. به این فکر می کردم که علی واقعاً خیلی از بچه ها بزرگتر است. یادم باشد از آقای مدیر تاریخ تولدش را بپرسم. البته آرام بود و آزارش به مورچه هم نمی رسید.
درست مقابل در کلاس ایستاده بود و دوباره دستش را بالا برد و از من خواست بیرون بیایم. در عوالم خودم بودم، که مبصر بلند شد و گفت آقا اجازه چرا جواب علی را نمی دهید؟ مبصر از همان اول هم در کلاس بود، پس این دیگر تصویرسازی ذهن من نیست. بلند شدم و به سمت در حرکت کردم. دستم را بلند کردم تا واقعیت یا مجاز بودن علی را بفهمم که او هم دستش را دراز کرد و با هم مصافحه کردیم. هاج و واج مانده بودم که این علی واقعی واقعی است .
تا به دفتر رفتم حسین هم رسید. آقای مدیر رو به علی کرد و گفت از این دوتا دبیر اگر توانستی اجازه بگیری، از نظر من مشکلی نیست. کاملاً فهمیدم که آقای مدیر توپ را انداخت زمین ما، علی رو به ما کرد و گفت اگر اجازه بدهید چند روزی مرخصی بگیرم. تا خواستم چیزی بگویم که حسین شد اسپند روی آتش، شروع کرد به داد و بیداد کردن که دیگر اینجا را نمی شود اسمش را گذاشت مدرسه، هر کس دوست دارد می آید و هر کس دوست دارد نمی آید و ما هم مانده ایم درس بدهیم یا ندهیم.
سعی کردم حسین را آرام کنم. البته خودم هم از این کار آقای مدیر که همه چیز را گردن ما انداخت عصبانی بودم، ولی حال حسین اصلاً خوب نبود. او را بیرون بردم و به او گفتم اینقدر به خودت فشار نیاور. همه چیز که دست ما نیست. می دانم که نظم و ترتیب برایت اولویت بسیار بالایی دارد ولی خوب چه کار کنیم، نمی شود همه چیز را طبق برنامه پیش برد. ضمناً این علی که درسش خوب نیست و به زور تبصره قبول می شود، بنده خدا تا به حال چندین پایه را تکرار کرده است. با اخم به من نگاه کرد و گفت: فرق نمی کند، دانش آموز دانش آموز است، ضمناً بودن در کلاس برای اینگونه دانش آموزان مهم تر است تا بچه های زرنگ!
در همین حین علی از دفتر بیرون آمد و رو به ما گفت آقا اجازه امر خیر است. وگرنه من می دانم که نباید غیبت کنم. حسین که هنوز عصبانیتش فروکش نکرده بود رو به علی گفت: امر خیر یا شر هرچه باشد اجازه نداری غیبت کنی. اگر فردا نیایی غیبتت را غیرموجه ثبت می کنم و یک نمره صفر هم برایت در دفتر نمره می گذارم.
بنده خدا علی که تا حدی مبهوت شده بود گفت آقای اجازه فردا عقد است نمی شود که نباشیم. این بار من به علی گفتم. اشکال ندارد بزرگترها هستند و جور شما را می کشند. شما باید به درس و مشقت برسی . بعد که از مدرسه تعطیل شدی می توانی به باقی مراسم برسی. حسین هم زیر لب غرغر می کرد که این یک الف بچه شده بزرگتر و فکر می کند حتماً باید سر عقد باشد. عاقدی؟ ریش سفیدی؟ پدر عروسی یا پدر داماد؟
آقای مدیر که از دفتر خارج شده بود و ناظر گفت و گوی ما با علی بود، از همان مقابل دفتر با صدای بلند گفت: «خود داماد»، من که اولش نفهمیدم چه شد ولی وقتی آقای مدیر رو به ما کرد و گفت که بس کنید و دست بردارید از نظم و انضباط خشکتان و بگذارید این جوان برود و سر سفره عقد بنشیند، تازه به عمق ماجرا پی بردم. حسین هم همچون من فقط مبهوت علی را نگاه می کرد. علی که کاملاً سرخ شده بود سرش را پایین انداخت و دیگر هیچ نگفت.
حسین به آقای مدیر گفت راست می گویید؟ این علی خودش می خواهد ازدواج کند. لبخند آقای مدیر به خنده بدل شد و گفت بله، این شاداماد فردا می رود کنار سفره عقد تا بله را از عروس خانم بگیرد. البته قول داده بعد از مراسم با یک جعبه شیرینی جانانه به مدرسه بیاید تا این غیبتش را به صورتی کاملاً شیرین جبران کند. من خودم را کمی جمع و جور کردم و به علی گفتم مبارک باشد، پس علت مرخصی این است. از نظر من اشکال ندارد تا هر زمانی می خواهی مرخصی بگیر و غیبت کن، من غیبتت را موجه حساب می کنم.
حسین زیر چشمی علی را زیر نظر داشت، کمی مکث کرد و با اخمی به علی گفت اصلاً هم به شما تبریک نمی گویم و حق غیبت هم نداری. غیبت شما از نظر من کاملاً غیر موجه است. اصلاً توهین است به من دبیر. من اصلاً و ابداً با این غیبت شما موافق نیستم. می خواستم به حسین چیزی بگویم که جلویم را گرفت و گفت تو هم باید مخالفت کنی. تعجب می کنم چرا چیزی نمی گویی؟ به تو هم دارد توهین می شود!
من و آقای مدیر و علی متعجب فقط حسین را نگاه می کردیم. مانده بودم این چه واکنشی است که حسین از خود نشان می دهد. واقعاً دلیل اینهمه سخت گیری اش چیست؟ می خواستم بپرسم که حسین رو به علی کرد و با لبخندی گفت: چه معنی دارد که دبیرانت مجرد باشند و تو بروی زن بگیری! ما هنوز به فکر این موضوع هم نیفتاده ایم و توِ دانش آموز می خواهی بروی سر سفره عقد بنشینی؟ مگر می شود دبیر مجرد باشد و دانش آموزش متاهل؟ همینجوری برای خودت جلو جلو می روی که چی؟ رعایت و احترام به بزرگتر کجا رفته است؟ خودت باید خجالت بکشی.
خنده حسین همه را ما به خنده انداخت، حتی علی هم که دیگر رنگ رخسارش از سرخی به کبودی گراییده بود، می خندید. حسین پشتش زد و گفت برو و بله را بگیر، فقط این یادت باشد که این رسمش نیست.
امروز سروصداهای کلاس حسین اصلاً نمی گذاشت درس بدهم. یا صدای سوتی از کلاسش می آمد که از حجم کم به زیاد تغییر می کرد، به طوری که سرمان درد می گرفت و یا اینکه موسیقی ای با صدای بسیار بلند پخش می شد که نمی گذاشت در کلاس، صدا به صدا برسد. واقعاً در این مدرسه که هیچ چیزش استاندارد نیست و صدا که هیچ، سوز و سرمای بیرون هم از دیوارهایش عبور می کند، این کار حسین به چه معنی است؟
تا زنگ تفریح خورد و به دفتر رفتیم، رو به حسین کردم و گفتم آقای محترم این کارهای عجیب و غریب چیست که شما انجام می دهید. زنگ قبل اصلاً نتوانستم درس بدهم. آنقدر که از کلاس شما اصوات گوش خراش آنهم با صدای بلند می آمد. لبخندی و زد و آرام گفت «دسی بل» را درس می دادم. بچه ها باید واحد اندازه گیری صوت را درک کنند. حالا شما هم سعی کن دسی بل صدایت را پایین بیاوری تا موجبات آزار دیگران نشوی.
با عصبانیت گفتم مگر دسی بل من چند است که اینگونه می گویی آرام باش. کمی فکرکرد و گفت حدود 110 یا کمی بیشتر. گفتم حالا این 110 خوب است یا بد؟ کتابی را از کیفش درآورد و در میان صفحات آن جدولی را به من نشان داد.
0دسی بل :آستانه شنوایی 10دسی بل : نفس کشیدن 20 دسی بل: تیک تاک ساعت
30 دسی بل: زمزمه آرام 40 دسی بل: منطقه آرام مسکونی 50دسی بل: دفتر ساکت و ارام
60دسی بل: گفتگوی معمولی 70 دسی بل: ترافیک شلوغ 80 دسی بل: خیابان شلوغ
90 دسی بل: ماشین آلات کارخانه 100 دسی بل : مترو 110دسی بل: موتور جت
120دسی بل: آستانه ناراحتی 130دسی بل: آستانه درد.
رو به حسین کردم و گفتم دستمریزاد حالا صدای من در حد موتور جت است؟ یعنی یک کم دیگر عصبانی شوم به آستانه ناراحتی می رسد؟ کمی مث کرد و بعد زد زیر خنده، هرچه تلاش کردم جدی باشم نشد و من هم با او شروع به خندیدن کردم.
تا ظهر مردانه برف آمد، حدود نیم متری روی زمین نشست و منظره زمستانی بسیاری زیبایی را خلق کرد. بعد از بند آمدن برف تا غروب همه ابرها که کارشان را به نهایت دقت انجام داده بودند، منطقه را ترک کردند و آسمان کاملاً صاف شد. شب هنگام آسمان پر ستاره خبر از سوز و سرمایی جانکاه را می داد، معمولاً این شب ها یخبندان می شود و همه چیز منجمد می گردد، باک بخاری چکه ای را پر کردیم و شیر آن را یکسره کردیم تا کمی بتواند اطرافش و ما را گرم کند.
زمستان ها خانه ما قوانین خاص و گاهی غیرمعمول داشت. یک نمونه آن آداب رفتن به بیت الخلا بود. مکان بعید آن که درست آن طرف حیاط خانه بود، باعث می شد که تمهیداتی را برای آن مهیا کنیم و رعایت آن بر همه واجب بود. یکی از مشکلات گذر از گردنه ای لغزنده و پر برف، البته کانالی از میان برف ها برای رسیدن به آنجا ایجاد می کردیم، که البته همیشه پوشیده از برف بود. پوشیدن لباس گرم هم مشکلی دیگر بود که برای این مورد، یک عدد کاپشن مخصوص به میخی کنار در آویزان بود و فقط هرکه می خواست آنجا رود، آن را می پوشید.
در آن شب سرد وسط زمستان که یخبندانی بود تمام و کمال، من و حسین و حمید دورتادور بخاری چکه ای خوابیده بودیم. نمی دانم ساعت چند بود ولی به اضطرار بیدار شدم. چنان ظلمات بود که به واقع هیچ نمی دیدم. خیلی آرام بلند شدم و دیوار را چسبیدم و با سرعت یک سانتی متر بر دقیقه و در نهایت سکوت به سمت در اتاق رفتم. خیلی آرام در را باز کردم تا صدایی ایجاد نشود. خواب حسین خیلی سبک بود و ضمناً حوصله غرغرهایش را نداشتم. وارد حیاط شدم و خیلی هم آرام در را بستم، به یاد دسی بل های امروز حسین افتادم و پیش خودم گفتم نباید سروصدایی بیشتر از 20دسی بل ایجاد کنم.
وقتی با آن همه زحمت و دقت در را بستم به طوری که کمتر از 20 دسی بل صدا ایجاد کند، شروع کردم به لرزیدن. تازه یادم آمد کاپشن را نپوشیده ام، دوباره آرام در را باز کردم و در آن ظلمات کاپشان را پیدا کردم و پوشیدم. و باز به مرحله سخت بستن در رسیدم. مجبور بودم اینهمه دقت به خرج دهم، چون حسین با کوچکترین صدایی بیدار می شد و حتماً شدیداً اعتراض می کرد.
همه چیز منجمد شده بود، حتی دمپایی که کمی برف رویش نشسته بود کاملاً به زمین چسبیده بود .به زحمت جدایش کردم. مگر می شود هوا اینقدر سرد باشد؟ حتی با پوشیدن کاپشن هم دندان هایم به هم می خورد. روی اولین پله که سطح آن کاملاً با شیشه برابری می کرد، سُر جانانه ای خوردم و وسط برف ها حیاط ولو شدم. دردش زیاد بود، تحمل کردم. ولی وقتی خواستم بلند شوم دمپایی ها که از پایم در آمده بود را در آن تاریکی نمی یافتم. پاهایم کاملاً یخ زده بود. با احتیاط و سختی بسیار برگشتم و یک جفت دیگر را پوشیدم.
پاهایم تا حدی بی حس شده بود، چون تمام حیاط تا زانو پر برف بود. وقتی رسیدم تازه فهمیدم یادم رفته از خانه با آن دبه مخصوص آب بیاورم. کلی کفری شدم ولی چاره ای هم نداشتم .مسیر را در آن تاریکی و با آن لغزندگی و سرمای جانکاه برگشتم و دوباره رسیدم به در و داستان باز کردن بی صدای آن. نه حوصله غرغر های حسین را داشتم نه حوصله این همه دقت را. در هر صورت با زحمت زیاد با کمترین صدا در را باز کردم و دبه آب را گرفتم . فکر کنم این بار کمی بیشتر از 20 دسی بل صدا ایجاد شد.
لایه ی رویی آب درون دبه با توجه به اینکه داخل اتاق و کنار در بود، باز هم یخ زده بود. برای این مواقع حمید پیش بینی هایی کرده بود و گوشه دیوار یک میخ طویله جاگذاری کرده بود. با میخ لایه یخ زده را شکستم تا بتوانم از آب آن استفاده کنم.آنهم آبی با دمای دقیقاً صفردرجه و در حال انجماد.
در بازگشت با توجه به اینکه سرما تا مغز استخوانم نفوذ کرده بود کاملاً در حال لرزیدن بودم. با توجه به این لرزش دیگر نه تمرکز داشتم در را با کمتر از 20 دسی بال باز کنم و ببندم، نه دستانم آرام و قرار داشت تا بتواند دستگیره در را بگیرد. هرچه توان داشتم خرج کردم تا با کمترین دسی بل در را باز کنم و ببندم. کاری واقعاً سخت و دشوار. طبق جدول دسی بل این کار من صدایی در حد تیک تاک ساعت یا نفس کشیدن ایجاد کرده بود.
سریع به زیر لحاف گرم رفتم و داشتم آماده می شدم که یک خواب خوب را ادامه دهم، البته زمانی طول می کشید تا دوباره گرم شوم، سرمایی که تا اعماق درونم نفوذ کرده بود حالا حالا با من بود تا رهایم کند. هنوز جابه جا نشده بودم که ناگهان صدای حسین آمد که پرسید. دبه را آورده ای؟ آب آن یخ می زند و برای صبح آبی نداریم. من که یکه خورده بودم از دهانم پرید: نه. گفت قوانین خانه را فراموش کرده ای؟ این هم از همان قوانین عجیب خانه ما در زمستان ها بود.که حتماً می بایست دبه به داخل اتاق بازگردانده شود.
وقتی داشتم روی برف ها به آرامی حرکت می کردم و هنوز گرم نشده دوباره به دمای انجماد رسیدم، به این فکر می کردم که چقدر زحمت بیهوده کشیدم و چقدر خودم را زجر دادم. حسین که با کمتر از 10 دسی بل هم بیدار می شود، لازم به این همه کارهای محیرالعقول نبود. همان اول چراغ را روشن می کردم و بی دردسر همه کارها را انجام می دادم. همان اول غرغر می کرد و بعد از چند دقیقه تمام می شد. واقعاً با این دبیرهای علوم زندگی کردن خیلی سخت است. مخصوصاً از نوع حسین که همه چیز را باید به نهایت دقت و نظم انجام داد. ضمناً دسی بل این حسین خیلی پایین است و این اصلاً خوب نیست.
بچه ها مشغول حل کاردرکلاس بودند و من هم داشتم در کلاس قدم می زدم و حواسم به کار بچه ها بود. خوشبختانه همه تقریباً داشتند حل می کردند که این نشان می داد تا حد زیادی مطلب را یاد گرفته اند. بعضی ها هم سوال هایی می پرسیدند و من راهنماییشان می کردم. همین که داشتند حل می کردند، برایم ارزش زیادی داشت. درست یا غلط بودن راه حل آنها هدف دوم بود.
کلاس در آرامش بود که ناگهان صدای در آمد، تا خواستم به سمت در بروم، مدیر مدرسه با شتاب داخل شد و با آشفتگی گفت: از اداره آمده اند برای بازدید. با لبخندی به او گفتم باشد بیایند، چرا اینقدر شما سراسیمه ای؟ اصلاً به من توجه نکرد و سریع رفت بیرون. زیاد از مسئولین اداره خوشم نمی آمد، هیچگاه برای حل مشکل نمی آمدند و همیشه به دنبال یافتن نقصی بودند تا به رخ ما بکشند.
با ماشین پاترول رسیدند و مستقیم به دفتر رفتند. اولین کاردرکلاس را پای تخته نوشتم تا یکی از بچه ها را بفرستم تا آن را حل کند، هنوز در حال نوشتن بودم که مجدد صدای درآمد و یکی از همان مسئولین وارد کلاس شد. چون سالی یک بار آنهم برای سازماندهی به اداره می رفتم، خوشبختانه او را نمی شناختم و او هم همچنین.
سلام و احوالپرسی کرد و من هم من باب ادب پاسخ دادم. واقعیت امر آن ذهنیت منفی از مسئولین هنوز هم در من هست. با کت و شلوارهای مرتبشان، با بستن دکمه یقه شان، با دردست گرفتن یک سررسید قدس، با نوع خاص حرف زدنشان، زیاد درد ما معلمان روستا و همچنین دانش آموزان را نمی دانند، فقط می آیند تا ماموریت بگیرند و . . .!!!!
از وضعیت کلاس پرسید، من هم توضیحی مختصر دادم، نگاه بسیار کوتاهی به دفتر نمره ام انداخت و بعد از کمی تامل به مقابل تخته سیاه رفت و با نگاه خاصی به بچه ها شروع به صحبت کرد. از همان صحبت های همیشگی که گوش من و این بچه ها پر بود از آن، ولی خدا را شکر زیاد طولش نداد. در آخر هم رو به بچه ها کرد و گفت: عزیزان هرکسی هر خواسته ای دارد به من بگوید، حتماً برایش انجام خواهم داد.
یک بار دیگر هم جمله آخری را تکرار کرد، آن کلمه «حتماً »مرا به فکر فرو برد، این آقا با چه اطمینانی می گوید حتماً انجام خواهم داد. قطعیت این مسئول برایم بسیار جالب ولی نگران کننده بود. خدا به خیر کند بازدید امروز ایشان از کلاس من را.
بچه های کلاس ساکت بودند، چون تا به حال در این شرایط قرار نگرفته بودند و حتی نمی دانستند خواسته چیست؟! نگاه های متعجبشان را به راحتی می دیدم. این بندگان خدا در کوهی از مشکلات و مسائل زندگی می کنند. دوست داشتم همه دستشان را بالا ببرند و خواسته های ساده خود را بگویند تا این آقای مسئول بفهمد که وظیفه اش حل مشکلات است نه ترحم و .....
هیچ کس دستش را بالا نمی آورد و همین تا حدی مرا عصبانی کرده بود. تصمیم گرفتم خودم بگویم، می خواستم بخش کوچکی از انبوه مشکلات این بچه ها را بگویم که دیدم دست مسلم بالاست. قدی بلند و هیکلی درشت و تنومند داشت. از سیب چال که تا وامنان حدود سه تا چهار کیلومتر فاصله دارد می آمد. در سیب چال مدرسه راهنمایی نیست و بچه های آنجا هم دختر و هم پسر تمام روزهای سال این مسیر سخت و دشوار را برای رسیدن به مدرسه می آیند و برمی گردند.
خوشحال شدم، حداقل یکی بلند شد تا خواسته ای بگوید، در دل گفتم از همه مستحق تر در این کلاس اوست. خدا کند این آقای مسئول سر حرف خودش باشد و این بچه را شاد کند. آقای مسئول با لبخندی!! گفت بفرمایید عزیزم، من منتظر هستم تا شما بگویید چه لازم دارید تا برایت آماده کنم. همه منتظر بودیم که مسلم با صدای بلند گفت:
«آقا اجازه، به من دست بدهید.»
آقای مسئول دوباره لبخندی زد و گفت :فقط همین را می خواهی؟ من می توانم کارهای بزرگ تری را برایت انجام دهم. مسلم فقط ایستاده بود و او را نگاه می کرد. دلم همچون سیر و سرکه می جوشید، آقای مسئول او را صدا زد و گفت بیا جلو تا به تو دستی بدهم، مسلم از جایش تکان نمی خورد. همین سکوت و یکجا ایستادنش مرا بسیار نگران کرد، درست است که مسلم هیکلی بزرگ دارد و اکثر اوقات در کلاس ساکت بود، ولی روحیه ای حساس دارد.
تا خواستم چیزی بگویم که آقای مسئول به سمت او رفت و دستش را برای دست دادن به سمت مسلم دراز کرد. مسلم فقط نگاه می کرد و کل کلاس در سکوتی سهمگین غرق بود. نمی دانم چه مدت دست این آقای مسئول با چشمان مسلم در تقابل بودند که خود مسلم با دست چپش به دست راستش اشاره کرد. اتفاقی که نباید می افتاد، رخ داد. قادر به ایستادن نبودنم و همچون سنگی به روی صندلی افتادم.
مسلم دست راست نداشت. چند سال پیش از روی نردبان افتاده بود و به خاطر اینکه دیر به دکتر و بیمارستان برده بودند، دست راستش از کتف قطع شده بود. به هرچیزی فکر می کردم الی این خواسته. آقای مسئول که یکه خورده بود، کمی خودش را جمع و جور کرد و چند کلمه حرف نامربوط زد و به سرعت از کلاس خارج شد، خیلی حرف ها داشتم که به این آقای مسئول بزنم، می خواستم از کلاس خارج شوم و با تمام وجود بر سر این مسئول داد بزنم، ولی اوضاع کلاس اصلاً خوب نبود.
مسلم همچنان ایستاده بود، در نگاه همه غمی جانکاه موج می زد، هوای کلاس چنان سنگین شده بود که قادر به تنفس نبودم. می خواستم بلند شوم و پنجره را باز کنم که پاهایم اصلاً یاری نمی کرد. خدا نگذرد از این مسئول که اینچنین مرا و بچه های کلاسم را به هم ریخت و رفت. همیشه از این کت و شلواری ها که فقط می آیند و می روند خوشم نمی آمد، ولی از امروز دیگر از آنها متنفر هستم.
من ماندم و مسلم و بچه های ساکت وغم زده یک کلاس. دیگر درس ندادم و بسیار سعی کردم مسلم و دوستانش را آرام کنم، ولی نمی شد. بغض گلوی همه را می فشرد. مسلم اصلاً به حرف هایم گوش نمی کرد و نگاهش در گوشه ای خیره بود. بقیه بچه ها هم زیاد خوب نبودند، یکی از بدترین کلاس هایم بود.کیست که می گوید بچه ها هیچ نمی فهمند. آنها از بسیاری از ما بزرگترها احساسی ترند و خیلی به فکر دوستانشان هستند. این دوستی نه مرز می شناسد نه مکان، نه این روستا و آن روستا.
در زنگ تفریح دیدم دفتر بازدید روی میز آقای مدیر باز است. کنجکاوی امانم نداد و رفتم ببینم این مسئولین چه نوشته اند. کلی از دفترنمره ها ایراد گرفته بودند ولی مهمترین مشکل را بدین سان بیان کرده بودند.
-)مشکل مهم و عمده مدرسه نداشتن نمازخانه است. این مورد اصلاً قابل اغماض نیست و به مدیر تاکید شد حتماً در اسرع وقت در این مورد اقدام نماید. در صورت عدم اقدام مناسب با مدیر مدرسه برخورد می شود.
مدرسه آب لوله کشی نداشت، بچه ها فقط برای نوشیدن خودشان از خانه با قمقمه آب می آوردند، سرویس های بهداشتی عملاً غیر قابل استفاده بود و خانه های اطراف به داد بچه ها می رسیدند. بخاری های چکه ای هم خطرناک بودند و اصلاً هم گرما نداشتند. حیاط مدرسه خاکی و سنگلاخ بود و بچه ها که زمین می خوردند کلی آسیب می دیدند. آقای مدیر هم هرچه می گفت، کسی برای حل مشکلات مدرسه کاری نمی کرد.
به دید این مسئولین اینها اصلاً مشکل نبود و مشکل مهم و عمده همان موردی بود که ذکر کردند. و مهمتر از اینها هیچ حرفی از مسلم و خواسته اش نبود.
با آب پاشی حیاط خاکی مدرسه و خط کشی دقیق من به عنوان دبیر ریاضی، زمین فوتبال برای یک بازی جانانه بین دانش آموزان و دبیران آماده شد. وقتی دست های گچی خود را تکاندم و به خط کشی زمین نگاهی کلی انداختم، نمی دانم چرا ذوزنقه شده بود. من تنها کاری که کردم موازی دیوار ها خط کشیدم. به این نکته دقت نکردم که حیاط اصلاًمستطیل نیست. در هر صورت کسی هم اعتراض نکرد و بازی شروع شد.
فوتبال داغی بود و هیجان به نهایت رسیده بود. پست من دفاع بود و به خاطر مهارت بسیاری که داشتم توپ هایی را که می آمد، فقط به سمت در و دیوار شوت می کردم! حسین نگاهی به من انداخت گفت، هدفمندانه دفع کن.گفتم همینکه نمی گذارم توپ از منطقه من عبور کند هزار تا آفرین دارد، آخر من کجا تا به حال فوتبال بازی کرده ام. تخصص من والیبال است و در زمان تربیت معلم رتبه سوم استان مازندران را دارم. تازه آن موقع گلستان جدا نشده بود. لبخندی زد و گفت یادم هست که کلاً چهار تیم شرکت کرده بودند!!
در همین حین نمی دانم چه طور شد که دروازه بان توپ را به من سپرد، می خواستم یکی از آن شوت های سهمگین را بنوازم که کمی تامل کردم و تصمیم بزرگی گرفتم. پیش خودم گفتم یا می شود یا نمی شود باید دل را به دریا زد. یک تنه به سمت دروازه ی حریف شروع به حرکت کردم. برنامه ریزی کردم که زمانی که از وسط زمین گذشتم شوتی بسیار قوی به سمت دروازه تیم مقابل شلیک کنم. و با این کار قدرت خود را نشان دهم. به اولین نفر تیم حریف که در یکی دوقدمی من بود رسیدم. تا خواستم کاری انجام دهم، به سادگی جایم گذاشت و توپ را گرفت و رفت. من هم روی یک پا چرخیدم و با شدت زمین خوردم.
چشمانم را که باز کردم همه بالای سرم بودند. و نمی دانم چرا مثل چرخ و فلک داشتند دور سرم می چرخیدند. می خواستم بگویم یک جا آرام بگیرید که حسین گفت چیزی نگو. تا خواستم تکان بخورم درد بسیار شدیدی در مچ پای چپم احساس کردم و همانجا ماندم. باورم نمی شد که نمی توانم پای چپم را تکان دهم. راه رفتن تنها کاری بود که نمی توانستم در این زمان انجام دهم. حتی احساس می کردم پای راستم هم توانی ندارد. زیربغلم را گرفتند و مرا به دفتر مدرسه بردند.
حسین دستی به پایم زد که دادم به آسمان رفت. همکاران در حال بحث و گفتگو بودند و داشتند تشخیص هایشان را باهم مرور می کردند. در نهایت هم این متخصصان ارتوپدی تشخیص دررفتگی دادند و قرار شد جهت درمان مرا به حمام روستا ببرند، تا باآب گرم آنرا جا بیندازند. همانجا وقتی نام حمام را شنیدم، گوشهایم تیز شد. با تعجب به حسین گفتم مرا به مرکز بهداشت ببرید، آنجا بهیار حداقل می داند چه کند، ولی فقط با لبخند حسین و اطرافیان مواجه شدم.آنها می گفتند ما در این زمینه متخصص هستیم.
سه نفر همراه من آمدند. دونفر زیربغل هایم را گرفتند و من هم با درد بسیار سعی می کردم بتوانم کمی راه بروم تا این بندگان خدا زیاد تحت فشار وزن من نباشند. وقتی وارد حمام شدیم، در قسمت رخت کن کسی نبود، کمی خیال راحت شد، واقعیت امر خجالت می کشیدم. ولی داخل حمام قضیه به کلی فرق کرد. گوش تا گوش نشسته بودند و هر کسی مشغول شستشوی خودش یا پسرش بود.
آنقدر در خجالت غرق شده بودم که درد پایم را فراموش کردم. همه بلند شدند و سلام و علیک قرایی با ما کردند. پیرمردی مرا به سمت بالای حمام هدایت کرد. تقریبا همه آمده بودند که به من کمک کنند. به خاطر درد شدید نمی توانستم پای چپم را روی زمین بگذارم و پای راستم را هم به خاطر حرارت بسیار زیاد کف حمام نمی توانستم روی زمین بگذارم.
هرچه می گذشت جو بر من سنگین تر می شد. تا به حال تجربه حمام عمومی را نداشتم. پدرم تعریف می کرد در زمانی که خیلی بچه بوده ام چند بار مرا به حمام عمومی محله برده است. ولی من هیچ در خاطر نداشتم. سرم از خجالت پایین بود که ناگهان یکی گفت:آقا اجازه پشتتان را بکشم. تا سرم را بلند کردم دنیا به دور سرم شروع کرد به چرخیدن. یکی از دانش آموزان بود. تصور اینکه یک دانش آموز معلمش را در این وضع ببیند، مرا تا حد مرگ برد. نفسم دیگر بالا نمی آمد.
فردا حتماً این دانش آموز اوضاع مرا با آب و تاب بسیار برای بچه ها شرح خواهد داد. معلمی که سر کلاس بسیار جدی است، حالا لنگان لنگان آن هم با این اوضاع ظاهری، داخل حمام است. چقدر برای بچه ها این صحنه می تواند جذاب باشد و من تا پایان سال که هیچ تا پایان عمر در این روستا هیچ محلی برای اعراب نخواهم داشت. خدا چه کار کند این متخصصان را که دستور دادند مرا جهت مداوا به حمام بیاورند.
این نگرانی ام را به حسین گفتم، لبخندش بیشتر شد و به خنده تبدیل گشت، گفت خیلی سخت نگیر این چیزها عادی است، خوب ما هم آدم هستیم. بعدشروع کرد آب گرم ریختن روی پایم و ماساژ دادن. درد کمی کمتر شده بود. ولی گرمای زیاد حمام تا حدی نفسم را بند آورده بود. همینکه درد پایم تا حدی تسکین پیدا کرده بود برایم غنیمت بود.
همان پیرمردی که در ابتدا ما را به این بخش از حمام راهنمایی کرده بود، آمد مچ پایم را گرفت و بدون هیچ مقدمه ای با شدت بسیار در چهار جهت اصلی چرخاند. دادم به هوا رفت. واقعاً اگر حتی یک ثانیه دیگر هم ادامه می داد بیهوش شده بودم. ولی او خیلی آرام گفت که این پا در نرفته. فقط شدید پیچ خورده و ضرب دیده!
شب تا صبح از درد نخوابیدم. همسر آقا نعمت که مادر صدایش می کردیم، با تخم مرغ و زردچوبه پایم را بست ولی افاقه نکرد. هرچه زمان می گذشت تورم مچ پایم بیشتر می شد. به طوری که صبح وقتی به آن نگاه کردم با متکای زیر سرم برابری می کرد. حسین هم تا این وضعیت پای مرا دید بسیار ترسید و گفت باید همین امروز به شهر بروی.
سرویس اول، حاج منصور بود، آقا نعمت یکی از بچه ها را فرستاده بود تا قضیه را به او بگویند، به همین خاطر همان صبح اول وقت دیدم حاجی با مینی بوسش تا جلو خانه آمده است. مسافران هم به من کمک کردند تا سوار شوم. همان صندلی پشت راننده نشستم. واقعاً این مردمان چقدر مهربان هستند و به فکر دیگران. در آزادشهر هم، حاجی مرا تا ایستگاه مینی بوس های گرگان رساند و خودش کمکم کرد تا سوار مینی بوس گرگان شوم. واقعاً شرمنده بزرگواری این مرد شده بودم.
مادرم تا مرا در این زمان یعنی وسط هفته و با آن اوضاع دید همان مقابل در زد زیر گریه، هرچه سعی می کردم آرامش کنم نمی توانستم. کسی هم خانه نبود، خوشبختانه همسایه ما را دید و به کمک ما آمد، با پدرم که در اداره بود تماس گرفتند و او هم از همان اداره ماشینی گرفت و مرا به سرعت با نگرانی بسیار به بیمارستان بردند.
در بیمارستان از پایم از چند جهت عکس گرفتند. متخصص ارتوپدی به دیدنم آمد و شرح ماجرا را خواست. وقتی همه چیزرا گفتم، نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:رباط های پایت کشیده شده و باید با یخ در همان لحظات اول التهاب را کم می کردی، ولی کاری که تو کردی موجب التهاب بیشتر رباط ها شده. کجا پای پیچ خورده را زیر آب گرم می گیرند؟ مگر در تلویزیون فوتبال نمی بینی؟ بازیکنی که مصدوم می شود، سریع کیسه یخ در محل مصدومیت قرار می دهند. تازه با این التهابی که من می بینم مگر مچ پایت چند بار پیچ خورده که از هر طرف التهابی هست. به یاد آن پیرمرد در حمام افتادم ولی سکوت کردم.
یک ماه پایم در گچ بود. تا سه ماه پوتین سربازی می پوشیدم و به شدت لنگ می زدم. وحالا هم بعد از گذشت سالها با کوچکترین حرکتی پای چپم پیچ می خورد و چند روزی لنگ لنگان راه می روم. در هر صورت یادگاری این دوستان متخصصم که تخصصشان را از معتبرترین دانشگاه های ایران و جهان گرفته بودند، تا پایان عمر با من باقیست.
مهدی دبیر حرفه و فن بود، یک موتور یاماها داشت که با آن از رامیان می آمد. معروف به سامورایی بود و به قول خودش هر شنبه صبح زود، سواحل هوکایدو را برای تدریس در کاشیدار، ترک می کرد. در موتورسواری رقیبی نداشت و در تمام سالهایی که در این جاده خطرناک رفت و آمد کرده بود هیچ سانحه و حادثه ای برایش رخ نداده بود. واقعاً همانند سامورایی ها جدی بود، هم در کار و هم در خانه، به طوریکه تقریباً همه از او محترمانه حساب می بردیم.
دوربینم را گرفتم و به راه افتادیم. از نراب که گذشتیم و از استان خارج شدیم، مناظر هم تغییر کرد. جاده خاکی در دل کوه ها پیچ و تاب می خورد و ما از دیدن مناظر جدید و بدیع حظی وافر می بردیم. هوا هنوز زیاد گرم نشده بود و من هم در ترک موتور واقعاً از این موتور سواری با مهدی لذت می بردم. بعد از گذر از کوه ها وارد دشتی بسیار وسیع شدیم که وسعتش چشممان را گرفت. این دشت شیبی ملایم داشت که در انتهای آن آبادی ای دیده می شد. مهدی گفت رفتن آنجا به صلاح نیست. چون دور است و در بازگشت هم ممکن است به شب بخوریم.
کمی از موتور پیاده شدیم و از دیدن مناظر زیبا و وسیع اطراف لذت بردیم. در راه بازگشت، مسیر فرعی ای توجه مهدی را جلب کرد، وارد آن جاده شدیم. مهدی می گفت فکر کنم اینجا به روستایی برسد، حدس می زنم این یکی نزدیک باشد، سری آنجا بزنیم. من هم از خدا خواسته موافقت کردم و وارد این مسیر عجیب شدیم. چند کیلومتری که طی کردیم ناگاه وارد دنیایی غریب شدیم. ستیغ کوه هایی بسیار بلند و دره هایی بسیار عمیق و خوفناک ما را احاطه کردند. هرچه جلوتر می رفتیم این دیواره ها بیشتر به ما نزدیک می شدند و مسیر را همچون دالانی خوفناک کرده بودند. به طوری که در سایه این کوه های بلند، فضا تا حدی تاریک شد.
روستا که از دور نمایان شد جفتمان نفس راحتی کشیدیم. روستا درست در دامنه کوه واقع شده بود، در کوچه هایش که شیب تندی هم داشت هیچ رهگذری نبود. صدای موتور مهدی در میان این کوچه های ساکت، پژواک می کرد و همین باعث شد همان هراس دوباره به ما برگردد. هیچ کس در این روستا نبود. انگار اینجا خالی از سکنه بود. از مهدی پرسیدم مگر اینجا کسی زندگی نمی کند؟ او هم همچون من در بهت فرو رفته بود.
هنوز چند دقیقه ای از ورودمان به روستا نگذشته بود که مهدی گفت اینجا مشکوک می زند، بهتر است برگردیم. حیفم آمد از این مکان عجیب عکسی نگیرم. از مهدی اجازه گرفتم و از موتور پیاده شدم و شروع کردم به عکاسی. غبار غربتی بود که از کوچه های خالی و ساکت به هوا برمی خواست. هرچه سعی کردم زیبایی را ها ثبت کنم، این وهم و دلهره بود که در من و دوربینم ثبت می شد. چرا این روستا اینقدر عجیب است؟ شاید ارواح ساکنان اینجا باشند.
هنوز دو سه تا عکس نگرفته بودم که فریاد مهدی را شنیدم که با وحشت مرا صدا می زد. لحن صدایش جور دیگری بود و همین مرا مقداری ترساند. با دست اشاره کردم چه شده؟ فقط می گفت بیا، فرار کن. هاج واج مانده بودم که باز با صدای بلند به من گفت : کوه آن طرف روستا را نگاه کن. تا این را گفت تمام بدنم سرد شد. مگر آنطرف چه خبر است که مهدی اینگونه مرا صدا می زند؟ فکر کنم همان ارواح می خواهند به ما حمله کند؟
خشکم زد. توان راه رفتن که هیچ، توان نفس کشیدن هم نداشتم. اصلاً جرات برگشتن و نگاه کردن به آن طرف را نداشتم. وقتی دیدم مهدی موتور را رها کرده و دوان دوان دارد به طرف من می آید، کمی قوت قلب گرفتم ولی چه سود که فاصله مهدی تا من زیاد بود و در همین چند ثانیه که او به من می رسید، حتماً دمار از روزگارم درآمده آمده بود. نمی دانم چرا پاهایم شروع به لرزیدن کرد.
مهدی که به کنارم رسید نیرو گرفتم و توانستم پشت سرم را نگاه کنم. آن چیزی که فکر می کردم نبود، خبر از ارواح و اجنه نبود ولی باز هم چیزی که دیدم بسیار عجیب و خطرناک بود. از روی کوه مقابل روستا، خیل جمعیتی بود که دوان دوان با هلهله به سوی ما می آمدند. زن و مرد و پیر و جوان همه با تمام سرعت داشتند پایین می آمدند. و همه ما را با دست نشان می دادند و بلند فریاد می کشیدند.
نفهمیدم کی در میان آنها محاصره شدیم. همه با نگاه هایی عجیب مارا نظاره می کردند. داشتم قبض روح می شدم که پیرمردی از میان آنها بیرون آمد و سلام کرد. چنان ترسیده بودم که حتی جواب سلامش را هم ندادم. مهدی که اوضاعش از من کمی بهتر بود جواب سلام این پیرمرد را داد و تا آمد بپرسد چه شده؟ خود پیرمرد شروع کرد به صحبت کردن:
«آقای مهندس تورا به خدا به ما رحم کنید. ما آدم های بدبخت و بیچاره ای هستیم و تمام زندگی مان همین خانه های درب و داغان روستایمان است. اینجا که زمین زراعی کم است ما بیشتر مال دار هستیم و این آغل ها محل نگهداری گاوها و گوسفندان ما هست. تو رو به خدا به ما رحم کنید. کمی هم به فکر ما باشید.»
مهدی که کاملاً غافل گیر شده بود و اصلاً نمی داست چه شده در جواب گفت :حاج آقا ما که کاری با شما نداریم. فقط آمده ایم که. . . پیرمرد باز حرف مهدی را قطع کرد و گفت:بله می دانیم آمده اید از خانه های ما قبل از زلزله عکس بگیرید تا بعد از زلزله معلوم شود چقدر خراب شده است.
کاملاً گیج و منگ، من و مهدی به هم نگاه می کردیم. اینجا چه خبر است؟ این بندگان خدا چه می گویند؟ زلزله چیست و کی می خواهد بیاید؟ وقتی صحبت از عکس شد، کمی خودم را جمع و جور کردم و جلو رفتم و گفتم: نه پدر جان من برای خودم عکس می گیرم. مهندس هم نیستم. تا آمدم کمی توضیح دهم صحبتم را قطع کرد و گفت:ما خودمان می دانیم، نمی خواهد شما حواسمان را پرت کنید. ما خیلی زرنگتر از اینها هستیم. تا شما را با موتور دیدیم همه چی را فهمیدیم. مخصوصاً با ماشین اداره نیامده اید تا ما شماها را نشناسیم و به شما شک نکنیم.
دنیا داشت دور سرم می چرخید، مهدی هم حال و وضعی بهتر از من نداشت. ما را به مقابل یکی از مغازه های روستا بردند و با کیک و نوشابه از ما پذیرایی کردند. کمی که حالمان جا آمد کل ماجرا را برایمان شرح دادند:
بنا به دلایلی نامعلوم در روستاهای آن منطقه شایع شده بود که امشب زلزله خواهد آمد و دولت هم این را می داند، ولی می خواهد موضوع را به مردم نگوید، ولی ماموران مخفی فرستاده است تا اوضاع را قبل از زلزله بررسی کنند. و ما هم همین نیروهای مخفی هستیم. به همین خاطر همه روستاییان از ترس به کوه ها پناه برده بودند، و خانه و کاشانه شان را رها کرده بودند، که حداقل خود و احشامشان سالم بمانند.
هرچقدرخواستیم به آنها ثابت کنیم که زلزله نمی آید و پیش بینی زلزله فقط در حد چند ثانیه آنهم در کشورهای بسیار پیشرفته ممکن است. باورشان نمی شد. نگرانی و هراس در چهره های آنها موج می زد. از ما خواستند شب را آنجا بمانیم، مخالفت ما شکشان را زیادتر کرد، تا جایی که کار به جاهای باریک داشت می کشید که مهدی کارت شناسایی خود را نشان داد.
من هم بلافاصله کارت شناسایی خود را درآوردم و به آنها نشان دادم. کمی نرم شدند و ما هم آرام به سمت موتور رفتیم. هنوز چند قدمی به موتور مانده بود که یکی از میان جمعیت گفت، مامورهای مخفی هزار جور کارت شناسایی دارند و هرجا می توانند خود را طور دیگری معرفی کنند.
نیم ساعتی طول کشید تا راضیشان کنیم که دست از سر ما بردارند و ما برویم. کاری سخت و طاقت فرسا بود. هم دلمان نمی خواست آنها را در این وحشت کذایی رها کنیم و از طرفی هم نگران خودمان بودیم، خداحافظی سختی با ما کردند و وقتی به راه فتادیم هوا تاریک شده بود. مهدی گفت ای کاش آن روستای دورتر را می رفتیم. در هر صورت به شب خوردیم ولی این همه داستان نداشتیم.
وقتی وارد روستا شدیم دیدیم که شایعه به اینجا هم سرایت کرده و همه بیرون خانه هایشان فرشی پهن کرده اند و . . . . .
حاج منصور تمام کوچه پس کوچه های شهر را برای یافتن مسافران جا مانده طی می کرد. کوچه ای نبود که از آن نگذشته باشیم. تقریباً کل شهر و کوچه پس کوچه هایش را یک بار طواف کردیم. ولی متاسفانه خبری از مسافر نبود. حاجی حتی تا درب خانه می رفت تا شاید کسی را بیابد که قصد رفتن داشته باشد. نکته جالب برای من عدم اعتراض مسافران داخل مینی بوس بود. فکر کنم این چرخش در شهر بخشی از سفر با این مینی بوس بود.
البته استفاده از واژه مینی بوس برای ماشین حاج منصور زیاد درست نیست، زیرا این ماشین فقط مخصوص حمل مسافر نبود و تا جایی که امکان داشت بار هم حمل می کرد. از صندوق عقب گرفته تا بالای سقف و همچنین درون ماشین. در همان راهرو باریک مینی بوس حدود ده تا کیسه پنجاه کیلویی کود بار زده شده بود، به طوری که نفرات انتهایی مینی بوس امکان پیاده شدن یا هر حرکتی را نداشتند.
ساعت دو سوار شده بودیم و حالا که ساعت سه بود هنوز از شهر خارج نشده بودیم. هوای گرم و بوی نامطبوع کیسه های کود اوضاع را غیرقابل تحمل کرده بود. و این وضع به حدی بود که از میان خیل مسافران ساکت، یک نفر اعتراض کردند که حاجی جان به سمت روستا برو، همه جای شهر را یک بار رفته ای، نگاه دیگر مسافران به این مرد پر بود از معنی های مختلف، و حاجی هم با همان لبخند همیشگی اش گفت: شاید بنده خدایی جامانده باشد. خدا را خوش نمی آید بگذاریمش و برویم!!
ماشین حاج منصور حتی در ظاهر هم خاص بود و با مینی بوس های دیگر تفاوت داشت، داخل ماشین دو ستون صندلی دوتایی در دوطرف داشت برخلاف همه مینی بوس ها که در یک طرف یک صندلی است. به همین خاطر هم صندلی ها کوچک تر بود و هم راهرو باریک تر که البته حالا هم تاسقف پر شده بود از کیسه های کود. خوشبختانه من در ردیف دوم پشت راننده بودم و کنارم همان قسمتی از شیشه ماشین بود که باز می شد.کنار من هم پیرمردی نشسته بود که از فرط خستگی همان ابتدا خوابش برد.
وقتی به چهره این پیرمرد نگاه می کردم در میان چین و چروک هایی که نشان از سختی کشیدن های بسیار در مدت زمانی طولانی می داد، معصومیت خاصی هم دیده می شد. چنان غرق خواب بود که مرا هم به این فکر انداخت چشمانم را ببندم تا شاید من هم به خواب فرو روم و این همه معطلی را در این هوای گرم متوجه نشوم. ولی من این مهارت و توانایی این پیرمرد را نداشتم.
در نهایت حاجی مسافر جامانده ای نیافت! و به سمت روستا حرکت کرد. جاده پر پیچ و خم و این همه بار و مسافر اجازه نمی داد حاجی تند براند. همانند خودش ماشینش هم بسیار آرام و با وقار بود و برای رفتن هیچ عجله ای نداشت. معمولاً حدود سه ساعت طول می کشید تا به روستا برسیم .فقط خدا خدا می کردم که کسی در پاسگاه غزنوی یا مرکز خدمات فارسیان کاری نداشته باشد. که وقتی یادم آمد امروز جمعه است خیالم راحت شد.
وارد جاده خاکی شدیم.گرد و خاک بسیاری درون ماشین می پیچید و هیچ راه فراری هم از آن نداشتیم. در تابستان باران چندانی نباریده بود و همه جا تقریباً خشک بود، حالا هم که هفته های اول پاییز است و فصل نزول رحمت الهی، هنوز خبری از ابرهای باران زا نبود. همین خشکی باعث شده بود که خاک جاده کاملاً پودری شود و از منافذ بسیاری که در ماشین حاجی بود به داخل بیاید. البته با توجه به اندازه این منافذ حتی قلوه سنگ هم می توانست داخل ماشین بیاید. در هر صورت این خاک از نظر قطر ذراتش با آرد رقابت می کرد و کل فضای ماشین را پر کرده بود.
پیرمرد کناردستم حدود سه چهارم مسیر را با آنهمه پیچ و تاب و بالا و پایین کاملاً در خواب بود و همین برایم بسیار عجیب بود. من حتی در قطار که تخت دارد و روی آن دراز می کشیم هم هیچگاه خواب عمیق را تجربه نکرده ام. سربالایی هفت چنار که ماشین با جان کندن داشت بالا می رفت بیدار شد و بعد از مالیدن چشمانش با حالت خاصی بیرون را نگاه می کرد.
همین نگاه عجیبش مرا هم وادار کرد با دقت بیشتری به بیرون نگاه کنم. مزرعه ها را در حالت خوبی ندیدم. درست است که بسیاری از آنها درو شده بودند ولی همین باقیمانده گیاهان خبر از خشکسالی بسیار عمیقی می داد. حتی درختان هم آن صلابت و سرسبزی همیشگی را نداشتند. وقتی به چهره پیرمرد نگاه کردم غم غریبی را در چشمانش دیدم. با حسرت بسیار، بیرون را نگاه می کرد.
می خواستم شروع به صحبت کنم ولی نگاهش در افق محو بود. می خواستم او را از این حال و هوای غم بار خارج کنم ولی نمی دانم چرا من هم در حس او شریک شدم و غم نامعلومی تمام وجودم را فرا گرفت. عصر جمعه، کیلومتر ها دور از خانه و تنها، چندسالی است که در اینجا خدمت می کنم و نمی دانم تا چندین سال دیگر هم باید اینجا تنها و دور از خانواده باشم. طراوتی در طبیعت نبود و من هم این خشکی را در درونم احساس کردم. چرا من باید اینهمه سختی بکشم.
بعد از مدتی خودش لب به سخن گشود و با جمله «خدا را شکر» شروع کرد. گفت که هرچه کاشته بود آنچنان که باید و شاید به بار ننشسته است، بخش عمده ای از محصولش به خاطر بی آبی از بین رفته بود. در ادامه با حسرت می گفت: کشت دیم همین است دیگر. یک سال بار می دهد و یک سال بار نمی دهد. هر آنچه خدا تصمیم بگیرد می شود و ما در این امور هیچ دخالتی نداریم. ناراحتی را می شد در چهره اش دید ولی در گفتارش چندان خبری از اعتراض نبود. همه را خواست خدا می دانست.
ولی در نهایت آهی کشید و دستانش را رو به آسمان برد و دعایی کرد. «خدایا نه به خاطر ما آدم ها که هیچ گاه قدر نعمتت را نمی دانیم و همیشه معترض هستیم و شکر نعمتت را به جا نمی آوریم، گناه کاریم و عصیان گر و اصلاً موجود مفیدی نیستیم. به خاطر این حیوانات و پرندگان بارانی بفرست تا تلف نشوند. درختان جنگل که گناهی ندارند، همه تشنه هستند و محتاج رحمتت. ما را فراموش کن و به فکر این مخلوقاتت باش.»
این پیرمرد که سالها زیر تیغ آفتاب سوزان با دستان خود روی زمین کار کرده تا بتواند امرار معاش کند و به راحتی می توان از چهره و دستانش سختی ها و مرارت های بیشمار را که کشیده است را دید چقدر دل بزرگی دارد و والا فکر می کند. من کاملاً در کنارش احساس محو بودن داشتم، حس همین ذره های گرد و غبار را داشتم در برابر کوهی بزرگ و ستبر.
این بار من بودم که در سکوت غرق شدم و رفتم به اعماق درونم که چقدر کوچکم و چقدر حقیر فکر می کنم. فقط به فکر خودم هستم و بس. فکر می کنم چون دور از خانه در این روستای دورافتاده تنها هستم، بزرگترین مشکل عالم را دارم و هیچ کس چون من اینگونه در سختی وتعب نیست. این پیرمرد به ظاهر بیسواد درس بزرگی به من داد که زندگی فقط مال من نیست. باید به فکر دیگران بود و حتی بالاتر به فکر طبیعت هم بود.
نمی دانم شاید ذهنم و درونم را خواند بود چون وقتی چشمانم با چشمانش طلاقی کرد لبخندی زد و گفت نگران نباش، خدا بزرگ است و به فکر همه است. اگر تو به فکر دیگری باشی، دیگری هم به فکر تو خواهد بود. این پستی و بلندی های زندگی طبیعی است. به اطرافت نگاه کن آیا در همین کوه و دشت همه جا هموار است؟ همه چیز یک دست است؟
یکی بالا است و دیگری پایین، آن یکی در کنار آب است و آن دیگری در بالای تپه. آیا آن بالایی نباید زندگی کند؟ اگر آن گیاه را بکنی می بینی چقدر ریشه دوانده تا به آب برسد، پس اگر تو هم در سختی هستی سعی کن ریشه بدوانی تا محکم شوی و به آب برسی و بتوانی زندگی کنی.
این همه در مدرسه و دانشگاه درس خواندم و ذهنم را پر از مطالب کتاب ها کردم، ولی همین چند دقیقه در کنار این پیرمرد با چند برابر تمامی آنها برابری می کرد. درسی که از این پیرمرد گرفتم نگاهم را به زندگی عوض کرد. سپاس از او که در کنارم نشست و مرا آموخت.
سرما آرام آرام داشت به درونمان رخنه می کرد. حمید که لاغراندام بود تمام سر و صورتش را با شال پوشانده بود ولی باز هم می لرزید. من هم احساس می کردم پاهایم در حال یخ زدن است. از ساعت یک بعدازظهر در این برف و کولاک در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم. حمید نگاهی به ساعت انداخت و اشاره کرد که برگردیم چون چیزی به تاریک شدن هوا نمانده بود.
تا خواستیم راه بیافتیم صدای ماشینی توجه مان را جلب کرد. از کوچه کنار مدرسه خارج شد. حمید به سمتش رفت و دست بلند کرد. «بی ام و» آلبالویی رنگ بود که به زحمت داشت بالا می آمد، شیب کوچه و همچنین برفی که روی زمین نشسته بود کار را برایش خیلی سخت کرده بود. نگاهی به پلاکش انداختم، چون این مدل ماشین با اینجا هیچ سنخیتی نداشت. نمره تهران بود و همین ناامیدم کرد.
حمید هم تا افراد درون ماشین را دید سرش را پایین انداخت و به سمت من آمد. ناراحت از اینکه ماشین گیرمان نیامده جاده را در پیش گرفتیم و به سمت وامنان به راه افتادیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که از پشت سر صدای آقا آقا را شنیدیم. هر دو همزمان و با تعجب برگشتیم تا ببینیم که چه کسی ما را صدا می کند. راننده ی همان «بی ام و » بود که پیاده شده بود و ما را صدا می کرد و از ما خواهش کرد که سوار شویم.
من به حمید نگاه می کردم و حمید هم به من، تصمیم سختی بود. اگر سوار نمی شدیم فردا باید با مینی بوس های روستا می رفتیم و روزمان از دست می رفت. اگر هم می خواستیم سوار شویم، که شرایط اصلاً مساعد نبود. حمید رو به من کرد و با چشمانش اشاره کرد که نرویم، من هم از راننده تشکر کردم و گفتم مزاحم نمی شویم و به راهمان ادامه دادیم. راننده دوباره خواهش کرد، شک مان بیشتر شد و تصمیم گرفتیم که اصلاً سوار نشویم.
یک «بی ام و» آلبالویی نمره تهران که راننده آن خانم میانسالی بود و دختر جوانش همراه او در ماشین بود، در اینجا چه می کنند؟ چرا اینقدر اصرار دارند که ما سوار شویم؟ در این جای دور افتاده و در این شرایط سخت جوی برای چه آمده اند اینجا؟ برعکس بود، ما باید اصرار می کردیم که سوار شویم ولی داشتیم انکار می کردیم، و آنها اصرار می کردند.
خجالت می کشیدیم سوار شویم. من که اصلاً رویم نمی شد، به حمید نگاه کردم او هم مانند من مانده بود چه کند. حمید گفت حداقل تا تیل آباد برویم آنجا پیاده می شویم. من هم با تردید قبول کردم و هردو به آرامی به سمت ماشین حرکت کردیم. بعد از سلام وعلیکی کوتاه سوار ماشین شدیم. داشتم از خجالت می مُردم، در آن هوای سرد و برفی خیس عرق شده بودم، نمی دانم چرا احساس می کردم داخل ماشین گرم است. به همین خاطر کمی شیشه را پایین آوردم تا کمی هوا بخورم، که با چشم غره حمید مواجه شدم و سریع شیشه را بالا بردم.
ده دقیقه ای بود که سکوت مطلقی بین همه ماحاکم بود. حمید به خودش جرات داد و پرسید که چرا آنقدر اصرار داشتید که ما سوار شویم؟ خانم راننده جواب داد: به خاطر تاریکی هوا و ناآشنا بودن با مسیر باید همراه می داشتیم تا در صورت نیاز از او کمک بگیریم. من گفتم که چه طور شد به ما اطمینان کردید و در این روستای دور افتاده و در این شرایط ما را سوار کردید؟
کمی سکوت کرد و سپس گفت: مگر شما معلم نیستید؟ گفتم بله. گفت همین برای اطمینان کفایت می کند. پرسیدم از کجا فهمیدید که ما معلم هستیم؟ با لبخندی گفت پسر همسایه مدرسه که مهمانشان بودیم شما را از دور نشانمان داد و گفت شما ها معلم هستید. به فکر فرو رفتم و سنگینی باری که نام معلم بردوشم قرار داده بود را دوچندان احساس کردم. فکر کنم حمید هم در همین فکر بود. هردو چشممان در افق به غروب آفتاب خیره بود و در درونمان غوغایی برپا بود. معلم بودن چقدر سخت است، چقدر دشوار است از این نام مقدس حفاظت کردن. و چقدر نگاه دیگران به ما، کنترل رفتارمان را سنگین تر می کند.
مدتی گذشت و این بار من صحبت کردم و علت اینجا آمدنشان را پرسیدم. هردو ساکت بودند و فقط به مقابل نگاه می کردند. خانم راننده با صدایی لرزان شروع کرد به گفتن که پسر دوازده ساله اش دچار بیماری لاعلاجی شده که حتی متخصصان هم نمی دانند چیست و وضعش بسیار وخیم است. به هرجایی که ممکن بوده رفته اند و از هرکسی که می شده کمک خواسته اند ولی متاسفانه افاقه نکرده است. مدتی است در بیمارستان بستری است و پزشکان هم دیگر امیدی به بهبودی او ندارند.
بغض راه گلویش را بسته بود و دیگر قادر به تکلم نبود. دخترش ادامه داد که بعد از کلی جستجو و امتحان کردن راه های مختلف برای درمان، شنیدیم در اینجا فردی دعانویس است که کارهای خاصی انجام می دهد، به ما گفته اند که بیماران بسیاری را درمان کرده است. به طریقی با او ارتباط پیدا کردیم و او هم پیغام فرستاده و به ما گفته که پیراهن پسرتان را بیاورید تا دعایی بنویسم که بیماری اش درمان شود.
تا خواستم چیزی بگویم حمید با دست ضربه ای محکم به من زد. البته کاملاً پنهانی، منظورش را فهمیدم و دیگر ادامه ندادم. باز هم سکوت در ماشین حکم فرما شد. فضا بسیار سنگین شده بود. در تیل آباد می خواستیم پیاده شویم که گفتند می خواهند به گرگان بروند چون آشنایی در آنجا دارند که شب را همانجا بمانند. از طرفی خوشحال بودیم که ماشین تا گرگان می رود ولی از طرفی، داستان پسر این خانواده بسیار متاثرمان کرده بود.
واقعاً مانده بودم که چرا حدود پانصد ششصد کیلومتر راه را به خاطر چیزی که اصلش هنوز زیر سوال است و اثبات هم نشده است آمده اند. اصولاً صحبت کردن در مورد ماوراء الطبیعه سخت است، نه می شود کاملاً ردش کرد و نه می شود کاملاً اثباتش نمود. دعانویس را می شناختم، همسایه مدرسه بود و پسرش هم دانش آموز ما بود. درس پسرش اصلاً خوب نبود و همیشه برایم سوال بود که چرا پدرش برای این فرزندش دعایی نمی نویسد که درسش را خوب کند؟!!
در طی مسیر صحبت هایی هرچند کوتاه در این موضوع بین ما رد و بدل شد. آخرین جمله خانم راننده بسیار سنگین بود. او از ناچار بودن و چنگ به هر طنابی زدن جهت نجات بچه اش می گفت، وقتی همه درها بسته می شود حتی به کورسویی آنهم شاید بی منطق نیز باید متوسل شد. واقعاً جوابی نداشتیم بدهیم. فقط حمید گفت که به همان اصلی کاری توکل کنید، دعا نویسی و این چیزها بیشتر بر خرافات استوار است. دیگر نمی توانست بغضش را نگاه دارد، با همان حالت گریه گفت: او که از همان اول همه چیز را می بیند و می داند.
گفتم همه چیز در دست اوست، بیماری و شفا، حیات و ممات، بودن یا نبودن. در همان حالی که اشک می ریخت فقط پرسید چرا ماباید در بخش های منفی این حالات باشیم؟ چرا بیماری و ممات و نبودن برای ماست؟ چیزی برای گفتن نداشتم. بغض گلویم را می فشرد و من هم دیگر به قادر به گفتن کلامی نبودم. به حمید هم نگاه کردم او هم همچون من چشمانش قرمز شده بود. تنها کاری که کردیم این بود که در تاریکی و سکوتی سهمگین خود را غرق کنیم.
حمید علی آباد پیاده شد و من همراه آنها تا گرگان رفتم. وقتی تنها شدم، احساس کردم دیگر قادر به تنفس نیستم. بودن حمید در کنارم قوت قلبی بود. این فکرهای عجیب و غریب که در ذهنم می گذشت کاملاً مرا زمین گیر کرده بود. در محاصره چراهایی بودم که برای هیچکدام هیچ جوابی نداشتم. هرچه بیشتر فکر می کردم حلقه این محاصره تنگ تر می شد و من بی سلاح دیگر چیزی برای دفاع نداشتم.
مرا تا جلو در خانه رساندند، با تشکر بسیار تعارفشان کردم که حداقل برای رفع خستگی، یک چای مهمان ما باشند. حتی مادرم که جلو در آمده بود نیز به آنها تعارف کرد، ولی قبول نکردند. وقتی در تاریکی کوچه محو شدند، تازه این تاریکی ها بر من هجوم آوردند و تا مدتها مرا درگیر خود کرده بودند. درگیر نبردی نابرابر و سهمگین که پایانش نامعلوم بود.