معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

209. معلم بد2

برافروخته به دفتر رفتم و به آقای مدیر گفتم: همین حالا اتفاقاتی که در کلاس من و سالن مدرسه رخ داده را صورت جلسه کنید و به امضای همه همکاران هم برسانید. این دانش آموز باید در گام اول به طور موقت از مدرسه اخراج شود، اگر حالا جلوی او را نگیریم و برخوردی مناسب با او نداشته باشیم، فردا به هیچ عنوان نمی توانیم او را کنترل کنیم. این کار برای برقرای ثبات و نظم در مدرسه بسیار مهم است و حتماً باید انجام شود.

 آقای مدیر گفت: حساسیت شما زیاد شده و به همین خاطر این قدر عصبانی شده اید، او هم به شما حساس شده است. شما کوتاه بیایید و بگذارید که فعلاً داخل حیاط باشد. وقتی که عصبانیت شما فروکش کرد می گویم بیاید و از شما عذر خواهی کند. این صحبت های آقای مدیر آتش خشم مرا چندین برابر کرد. گفتم: این دانش آموز در حال به هم ریختن کلاس من و در آینده ای نزدیک کل مدرسه است، حالا شما می گویید که حساس شده ام، یک ماه تمام وقت و انرژی مرا در کلاس گرفته است و نتوانسته ام او را کنترل کنم.

 باید حتماً با او برخورد کرد تا جلوی این اتفاقات گرفته شود. شما که هیچ کاری نمی کنید، همه همکاران هم از دست او به امان آمده اند و کاری نمی کنند، زنگ تفریحی نیست که در دفتر مدرسه بین همکاران صحبت این دانش آموز نباشد و همه متفق القول می گویند که عامل اصلی مشکلات در کلاسشان این دانش آموز است. باشد، من می شوم «معلم بد» و این قضیه را به گردن می گیرم، کار باید از یک جایی شروع شود. می دانم که تبعات این کار مرا خواهد گرفت و شما مصون هستید، ولی چاره ای نیست باید این کار انجام شود.

وقتی دیدم آقای مدیر در حال دست دست کردن است، خودم کاغذی برداشتم و کل ماجرا را نوشتم و در زیر نام آقای مدیر و باقی همکاران را هم اضافه کردم. تا نوشتن من تمام گشت، زنگ تفریح شد و همکاران دیگر هم به دفتر آمدند و همه مرا به آرامش دعوت کردند. آرام شده بودم ولی در کاری که می خواستم انجام دهم همچنان مصمم بودم. وقتی صورت جلسه را جلوی همکارن گذاشتم، کمی همدیگر را نگاه کردند ولی در نهایت همه امضا کردند، آقای مدیر هم که در برابر کار انجام شده قرار گرفته بود، چاره ای جز مهر و امضا نداشت.

بر اساس صورت جلسه تصمیم بر اخراج سه روزه گرفته شد. آقای مدیر مِن مِنی کرد و گفت که اول باید تعهد می گرفتیم و اگر کارساز نبود این کار را انجام می دادیم. گفتم: چقدر به شما اصرار کردم که تعهد بگیرید ولی شما انجام ندادید. حالا در برابر تهدیدی که این دانش آموز مرا کرد کاری جز این کار باقی نمی ماند. چاره ای نیست، این گام را باید محکم برداشت تا بتوان برای گام های بعدی برنامه ای ریخت. حداقل با این کار اگر این دانش آموز اصلاح نشود، جلوی تکرار این اتفاقات توسط دیگر دانش آموزان گرفته می شود. از لحن صحبت مدیر فهمیدم که اصلاً به این کار راضی نیست و دنبال راهی است که این صورت جلسه را اجرا نکند، ولی من کوتاه نیامدم.

کلاً از مدرسه رفته بود و آقای مدیر هم مادرش را خبر کرده بود که به مدرسه بیاید، مرا از کلاس به دفتر برد تا با مادر این دانش آموز صحبت کنم. به آقای مدیر گفتم: چرا پدر این دانش آموز مدرسه نمی آید؟ من اگر صحبتی داشته باشم فقط با پدرش دارم. آقای مدیر صحبت را عوض کرد و قضیه تهدید کردن دانش آموز را به مادرش گفت. اشک بود که از چشمان مادر سرازیر می شد، تاب تحمل دیدن چنین صحنه ای را نداشتم. واقعاً چرا رفتار فرزند این قدر باید مادر را ناراحت کند؟ فرزندی که باید عزیز دل مادرش باشد، او را مجبور می کند که جلوی ما این گونه ناله و زاری کند. چرا این فرزندان قدر مادر خود را نمی دانند؟

کمی که آرام تر شد به مادرش گفتم که مجبورم چنین برخوردی کنم، می دانم سخت است و برای شما دردآور، حتی برای من هم سخت است. ولی چاره ای نیست باید یک جایی با او برخورد شود تا بفهمد که کارش نادرست است و در قبال کار نادرست تنبیهی هم وجود دارد. اگر با او برخورد سخت نشود، در آینده اتفاقاتی رخ خواه داد که دیگر هیچ کاری نمی شود برای جبران آن انجام داد. بنده خدا جوابی نداشت بدهد، سرش را تکان می داد و زیر لب می گفت: مانند پدرش است، کله شق و مغرور، او هم با این اوضاع سرنوشت پدرش را خواهد داشت.

جملات آخر این مادر مرا به فکر فرو برد، نیامدن پدر این دانش آموز در این مدت با این همه مشکلاتی که به وجود آمده بود، با این گفته های مادر معنی دیگری پیدا می کرد. رو به آقای مدیر کردم و آرام پرسیدم که پدر این دانش آموز کجاست؟ چرا تا به حال یک بار هم به مدرسه نیامده است؟ آقای مدیر سری تکان داد و با اکراه آرام در گوشم گفت: زندان است، سالهاست که زندان است و همین باعث شده که بالای سر فرزندانش نباشد و این مشکلات به وجود آید.

واقعاً عواملی که باعث می شود دانش آموز به چنین وضعیتی برسد چقدر هولناک است. نبود پدر و از آن بدتر در زندان بودن آن هم به خاطر قتل در نزاع، باعث شده که فرزند پسرش از کنترل خارج شود. ریشه یابی این ناهنجاری های رفتاری گاهی به جاهایی کشیده می شود که راهی به جز این اتفاقات در نهایت آن متصور نیست. محیط ناسلام جامعه و همچنین طرد شدن افراد از کانون گرم خانواده همه دست به دست هم می دهد تا بزهکاری این گونه در جوانان و متاسفانه نوجوانان مشاهده شود، و ما متاسفانه در آموزش و پرورش هم هیچ کمک شایانی نمی توانیم به این دانش آموزان بکنیم. درد آورترین بخش معلمی همین جاست که می بینی و نمی توانی کار اصولی انجام دهی.

این اطلاعات باعث شد که من در برخورد با این دانش آموز مصمم تر شوم. می دانم برای او من بدترین معلم و شاید بدترین انسان روی زمین باشم ولی همین که بفهمد کارش اشتباه است و برای کار اشتباه هم باید تاوان بدهد برای من بس است. او در این سن باید یاد بگیرد که به قانون احترام بگذارد و در مدرسه بر اساس قوانین آن رفتار کند. باید یاد بگیرد که تهدید کردن از بن کاری نادرست است و اگر اینجا این را نیاموزد فردا در جامعه با این نوع رفتارش هم خطری برای خودش ایجاد می کند و هم برای دیگران. شاید کار من کاملاً اصولی نباشد ولی تنها کاری است که می توانم انجام دهم.

زنگ آخر که خورد و می خواستم پیاده به سمت وامنان بازگردم، آقای مدیر صدایم کرد و گفت: بهتر است صبر کنی تا من یکی از دوستانم را خبر کنم که تو را با موتور برساند. لبخندی زدم و گفتم: نیازی نیست، بعید می دانم کاری کند، آقای مدیر گفت: احتیاط شرط عقل است، هوا که رو به تاریکی است و ممکن است این بچه بی عقلی کند. پیش خودم فکر می کردم که همین آقای مدیر در یکی دو ساعت پیش چنان طرف این دانش آموز را می گرفت که انگار من کار اشتباهی کرده ام و حالا از ترس این دانش آموز می خواهد مواظب من باشد. هر چه او اصرار می کرد، من انکار می کردم و در آخر فقط رضایت دادم که از جاده بروم نه از مسیر میان بر.

وقتی به راه افتادم، خورشید در منتها الیه مغرب چنان سرخ شده بود که کل آسمان را ملتهب از رفتنش کرده بود. ابرهای پاره پاره هم در هر گوشه به دنبال یاران رفته شان می گشتند. مسیر میان بر برایم خیلی کوتاه تر و جذاب تر بود، ولی باید از مسیر طولانی جاده می رفتم، جاده ای خاکی و پر پیچ و خم. وارد سراشیبی تند جاده شدم، آفتاب درست در مقابلم در حال غروب بود و این منظره واقعاً دیدنی بود. من داشتم در دره پایین می رفتم و در مقابلم هم خورشید داشت به پشت کوه می رفت. با دیدن این صحنه و مرور اتفاقات امروز در ذهنم، من هم احساس غروب می کردم. وقتی نمی توانم مشکلی را حل کنم، و مجبورم از آخرین راه حل که می دانم زیاد هم درست نیست استفاده کنم، یعنی غروب و همین افول برایم سخت است. خوشابه حال خورشید که به طلوع بعد از غروبش ایمان دارد، ولی نمی دانم آیا این غروب من هم طلوعی در پیش خواهد داشت؟!

در مشاهده این غروب ها بودم که چشمم در بالای تپه ای که در سمت راست جاده قرار داشت، سیاهی ای دید، فاصله اش دور بود و نمی شد چهره را تشخیص داد ولی فهمیدم که خود اوست که در حال رصد کردن من است. خدا خدا می کردم که کاری نکند، نه به این خاطر که ترسیده باشم، بیشتر نگران این بودم که هر اتفاقی بیفتد و آسیبی به من برسد، در هر صورت این بنده خدا گیر است و ممکن است برخوردهای سخت تر و رسمی تری با او شود. درست است که تا به حال تجربه درگیری را نداشته ام و اصلاً هم بلد نیستم از خودم دفاع کنم، ولی به واقع از این نمی ترسیدم که بلایی سرم بیاید، بیشتر نگران عواقب این کار بودم.

بدون هیچ تغییری به مسیر خود ادامه دادم و او از همان بالا فقط نظاره گر بود، به پل رودخانه رسیدم و تپه در پشت سرم قرار گرفت، دوست داشتم برگردم و ببینم که هست یا رفته، ولی بهتر دیدم که همین طور به راه رفتنم ادامه دهم. سربالایی را که پشت سر گذاشتم و به دشت رسیدم در سر پیچ جاده کمی به راست چرخیدم و با گوشه چشم، نگاهی به بالای تپه که حالا دیگر از آن زیاد فاصله گرفته بودم انداختم، رفته بود و دیگر خبری از او نبود، نفس راحتی کشیدم و به مسیر ادامه دادم.

حدود یک ساعت و نیمی که پیاده در راه بودم، به کل اتفاقاتی که در مورد این دانش آموز رخ داده بود فکر می کردم. ای کاش می شد راهی بهتر می یافتم و معلم بد نمی شدم. ولی واقعاً چاره ای نبود، کار ما معلم ها گاهی مانند طبیبان است، باید دردی را ایجاد کرد تا درد و بیماری ای بزرگتر را درمان کرد، باید داروی تلخی به بیمار خوراند تا شیرینی بهبود را به او چشاند. فقط امیدوارم که این داروی تلخ واقعاً برای این بیمار کارساز باشد، ای کاش می شد بدون درد، دردی را از دوش انسانی برداشت.

در خانه وقتی اتفاقات را برای دوستان تعریف کردم، کلی مرا ملامت کردند که اگر آن دانش آموز کاری می کرد، در وسط کوه و دشت و در جاده ای که در آن ساعت ها هم یک ماشین نمی گذرد، چه کار می خواستی انجام دهی؟ البته دوستان راست می گفتند در کل مسیر تا وامنان حتی یک موتور یا تراکتور هم از جاده نگذشت، چه برسد به ماشین. حالا که به خانه رسیدم تازه کمی ترسیدم و تصور این که زخمی و کتک خورده در گوشه جاده تا صبح را باید می افتادم و حتماً در سرمای کشنده این منطقه یخ می زدم، مرا به لرزه انداخت.

هفته بعد صبح که به مدرسه رسیدم، همه بچه ها در صف صبحگاه بودند، زیرچشمی کلاس سوم را بررسی کردم، خبری از آن دانش آموز نبود. آقای مدیر که به دفتر آمد از او جویای آن دانش آموز شدم، گفت: از همان روز دوشنبه هفته قبل که شما رفتی او هم رفت و دیگر نیامد، به آقای مدیر گفتم حتماً پیگیر او باشد و نگذارد که رها شود. گفت: به شورای روستا گفته ام و آنها را مطلع کرده ام، خانواده آنها از نظر مالی در مضیقه است، قرار شده است کمکی به آنها شود و در ضمن حواسشان به آن دانش آموز هم باشد. این ابتکار از آقای مدیر واقعاً عجیب ولی ستودنی بود، از ایشان اصلاً انتظار چنینی حرکتی را نداشتم.

دو هفته ای از او خبری نبود، ولی بعد از آن به مدرسه می آمد و فقط در روزهایی که من بودم نمی آمد، بعد از مدتی به مدرسه می آمد ولی به کلاس من نمی آمد، این منوال تا آذر و امتحانات ثلث اول برقرار بود. سر جلسه امتحان ریاضی هم نیامد و من هم غیبت غیر موجه رد کردم، مستمرش هم زیر پنج بود. به غیر از ریاضی در چند درس دیگر هم تجدید شده بود، با توجه به نمرات ثلث اولش و پیش بینی نمراتش در ثلث های بعدی، هیچ امیدی به قبول شدن او در ریاضی نبود. فقط امید داشتم در درس های دیگر بتواند کاری کند تا حداقل در ریاضی و یک درس دیگر از تبصره استفاده کند.

اواسط ثلث دوم و بعد از گذشت چند ماه از آن اتفاق، در یک روز سرد زمستانی به کلاس من نزول اجلال فرمودند. میز آخر سمت پنجره نشسته بود و اصلاً به من نگاه نمی کرد. کل زمان کلاس فقط از پنجره به بیرون نگاه می کرد و بیش از اندازه ساکت و آرام بود. اصلاً به درس گوش نمی داد و حواسش هم اصلاً در کلاس نبود، بهتر دیدم کاری به کارش نداشته باشم. حالا وقت آن نبود که به فکر آموزش ریاضی به او باشم، تغییر رفتار او بسیار بسیار مهمتر از ریاضی است. اگر بتوانم به اندازه یک اپسیلون( مقدار بسیار کوچکی که در مبحث حد و همسایگی ها در ریاضی کاربرد دارد.) در او تغییر ایجاد کنم، بزرگترین کار را در مورد او انجام داده ام.

در کلاس خیلی تلاش می کرد خودش را کنترل کند، فکر کنم بچه ها هم فهمیده بودند و تا حدی با او همکاری می کردند، به طوری که از زمانی که بازگشته بود هنوز کسی از او شکایت نکرده بود. رفتار من با او بر اساس زندگی مسالمت آمیز بود، هیچ کدام سعی در بر هم زدن این وضعیت نداشتیم. می فهمیدم که از درس هایی که می دهم چیزی نمی فهمد، ولی حداقل رفتارش در کلاس نسبت به قبل خیلی بهتر شده بود. شیطنت در وجودش غلیان می کرد و گاهی هم از دستش در می رفت ولی به خاطر شرایط، نادیده می گرفتم تا تنشی بین من و او ایجاد نشود. البته دیگر دانش آموزان هم همکاری می کردند و اصلاً شکایت نمی کردند، آن ها هم اوضاع را فهمیده و درک کرده بودند.

در جلسه پرسش کلاسی، چون از همه پرسیده بودم، تنها کسی که مقابل اسمش خالی بود او بود، می بایست او را به پای تخته فراخوانم تا سوالی را حل کند. دو دل بودم که صدایش کنم و یا چیزی نگویم و جلوی اسمش در دفتر نمره فقط یک صفر بگذارم. از این می ترسیدم که باز هم همانجا بنشید و بگوید بلد نیستم و یا حرفی بزند که موجب بر هم خوردن این شرایط نسبتاً ناپایدار شود. آن قدر در این افکار و انتخاب چه کاری که باید انجام دهم غرق بودم که گذر زمان را نفهمیدم، با صدای یکی از دانش آموزان که گفت: آقا اجازه چرا اسم نمی خوانید، به حالت عادی برگشتم. تصمیم سختی گرفتم و با کمی اضطراب نامش را خواندم.

با اکراه و به سختی بلند شد و آمد مقابل تخته سیاه. صورتش پر اخم بود، فقط پرسید: چه کار کنم؟ سوال را نشانش دادم و گفتم حل کن. کمی نگاهش کرد، می دانستم که بنده خدا نمی داند و نمی تواند حل کند. دنبال بهانه ای بودم که از او بخواهم بنشید به طوری که به او بر نخورد. گچ را برداشت و چند عددی را که می دید با هم جمع کرد، حتی جمع هم بلد نبود. کمی بالا و پایین تخته سیاه و سوال را نگاه کرد و بعد رو به من کرد و با همان اخمش گفت: بلد نیستم.

گفتم: اشکالی ندارد، همین که پای تخته آمدی و اشتباه حل کردی حداقل دو نمره از پنج نمره پای تخته را به تو می دهم. قبلاً هم گفته ام که غلط حل کردن بهتر از حل نکردن است. منتظر بودم ذوق کند، ولی هیچ تغییری در چهره اش پدیدار نشد و همانطور که آمده بود رفت نشست. هم من و هم کل بچه های کلاس هاج و واج فقط همدیگر را نگاه می کردیم و هیچ کس هم چیزی نمی گفت. وقتی نشست باز نگاهش به بیرون از پنجره بود و اصلاً با من و کلاس کاری نداشت. این رفتارش در ظاهر شکستی بود در آموزش ریاضی به او ولی برای من موفقیتی بود که خستگی این چند ماهی را که به خاطر او در فشار بودم، از تنم بیرون کرد.

در امتحانات نهایی پایان سال، با توجه به این که در شهر تصحیح می شود خبری از او و نمره اش نداشتم، فقط وقتی در تابستان از آقای مدیر پرسیدم گفت تعداد قابل توجهی تجدید دارد. حتی نمی دانم در شهریور در آزمون ها شرکت کرد یا نه؟! سال بعد هم برای تدریس به روستایی دیگر افتادم و دیگر به آن مدرسه نرفتم، نمی دانم در نهایت وضعیت او چه شد؟ قبول شد یا مردود و یا اصلاً ترک تحصیل کرد. فقط همان پای تخته آمدنش و با اخم حل کردنش در ذهنم ماند. امیدوارم این کار من حداقل کمک کوچکی به او کرده باشد، البته امید داشتن به این امیدواری کاری بسیار سخت است.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم سه‌شنبه 19 فروردین 1404 ساعت 13:13

سلام و سپاس
وقتی اینگونه خاطرات را می خوانم و می فهمم که فقط من از این سختی‌ها ندارم، خوشحال می شوم. منظورم این است که متوجه می شوم این سختی ها در کار ما جنبه عمومی دارد؛ چون گاهی خودم را در بروز این مشکلات مقصر می دانم و سرزنش می کنم. در هر صورت باید بدانیم که تغییر و پس از آن تلاش برای اصلاح قبل از هر چیز نیاز به بینش مندی دارد و وقتی کسی به هر دلیل، این بینش را ندارد، فقط می توان تا حدی او را کنترل کرد که عملکرد نادرستش به دیگران ضربه نزند؛ یعنی دقیقا کاری که شما انجام دادید.

درود و سپاس بیکران
هر شغلی برای خودش سختی هایی دارد ولی ما معلم ها چون با انسان و رفتار و تفکراتش سر و کار داریم بسیار کارمان سخت تر و تاثیرگذار تر است. چه در جهت مثبت چه در جهت منفی.
ما معلم ها را طوری آموزش داده بودند که در جهت مثبتش باشیم، ولی این روزها معلم های جدید زیاد با این موضوع آشنا نیستند.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد