معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

210. مهمان

سر کلاس آرام و قرار نداشتند، یک دقیقه یکجا نمی نشستند و در کلاس از سمتی به سمت دیگر می رفتند. با صدای بلند با هم صحبت می کردند و اصلاً به من توجه نمی کردند. دو تا بیشتر نبودند ولی اندازه سی تا دانش آموز شلوغی و شیطنت و سروصدا داشتند. هر چه هم تذکر می دادم گوششان بدهکار نبود. انگار حرف هایم را اصلاً نمی فهمیدند. از طرفی این رفتارشان واقعاً داشت نظم کلاس را به هم می ریخت و از طرفی دیگر دلم هم نمی آمد از کلاس بیرونشان کنم.

از اولین جلسه بعد از عید به کلاس آمده بودند و مهمان ما به حساب می آمدند، ولی از همان روز اول کلاس را روی سرشان گذاشته بودند. رعایت اصول میزبانی هم حدی دارد، اوایل کمی به آنها چشم غره می رفتم تا شاید کمی آرام بگیرند ولی اصلاً تاثیر نداشت. یک بار که همینجوری بی اجازه آمده بودند کنار تخته سیاه، رو به آنها کردم و گفتم: اینجا کلاس است و قوانین خودش را دارد، شما باید بعضی چیزها را رعایت کنید. اگر می خواهید داخل کلاس بمانید خواهش می کنم بی نظمی نکنید وکمتر سر و صدا کنید و بگذارید من درسم را بدهم.

نگاهشان به من نشان می داد که هیچ نفهمیدند و با همان سروصدای همیشگی شان به آخر کلاس رفتند. وقتی برگشتم و بچه های کلاس را دیدم، یکه خوردم. بندگان خدا در حالت بهت مانده بودند، در ابتدا پلک هم نمی زدند ولی کمی  که گذشت، با زحمتی  بسیار در حال کنترل خنده هایشان بودند. به آنها اخم کردم و گفتم: شما هم با اینها هیچ فرقی نمی کنید، از بس که شلوغ هستید و پر جنب و جوش. همین باعث شد خنده در کلاس منفجر شود، ولی من همچنان جدی داشتم روی تخته سیاه محور مختصات می کشیدم.

آن قدر آمدند و رفتند و سروصدا کردند که تاب تحملم تمام شد و یک بار که واقعاً مخل کلاس شده بودند با حالتی خیلی جدی در را باز کردم و گفتم: بفرمایید بیرون، چقدر گفتم نظم کلاس مرا حفظ کنید، چقدر گفتم این همه بالا و پایین نروید، چقدر خواهش کردم آرام صحبت کنید. درست است مهمان ما هستید، ولی هر چیزی حسابی دارد. بفرمایید بیرون تا بیشتر از این اعصابم به هم نریخته است.

 بچه ها باز غرق در خنده شدند، خودم هم خنده ام گرفته بود ولی با هزار زحمت کنترل کردم و با نهیبی بچه های کلاس را ساکت کردم. دو سه باری مودبانه خواستم از کلاس خارج شوند ولی اصلاً توجهی نکردند. یک ذره هم برای حرفهایم ارزش قایل نبودند. آخر سر خیلی موقر دنبالشان کردم و بعد از دو سه دور چرخیدن در کلاس و تعقیب گریز، در میان اوج خنده دانش آموزان توانستم آن دو را از کلاس اخراج کنم.

سکوت خیلی خوب بود و در آرامش بهتر می شد درس داد. کلاس به حالت عادی اش برگشت، ولی بعد از گذشت حدود نیم ساعت دلم برایشان تنگ شد، در همین چند هفته که آمده بودند به سروصدا و شیطنتشان خو گرفته بودم و به نظرم کلاس بدون آنها اصلاً معنایی نداشت. نبودنشان در کلاس کاملاً محسوس بود، حتی این را در پچ پچ های بچه ها هم فهمیده بودم. اولین باری بود که سر و صدا را دوست داشتم و این برایم خیلی عجیب بود. این دو مهمان چقدر تاثیرگذار بودند، به یاد ندارم این گونه شده باشم.

 مبصر کلاس را صدا کردم و خیلی جدی گفتم برو بیرون و آن دو تا را پیدا کن و به آنها بگو اگر سرو صدایشان را کمتر می کنند به کلاس بازگردند. بنده خدا مبصر که از خنده دلش را گرفته بود، به زحمت گفت: آقا اجازه نمی شود آنها را پیدا کرد. آنها خیلی سریع هستند و حتی اگر آنها را ببینم به آنها نمی رسم، اخمی کردم و گفتم: من کاری به اینها ندارم، باید پیدایشان کنی و به کلاس بازشان گردانی. خنده بچه ها  کل فضای کلاس را  در برگرفته بود. این هم برایم جالب بود که واکنشی در برابر خنده هایشان نشان نمی دادم و می گذاشتم دل سیر بخندند، ولی خودم  مانند همیشه کاملاً جدی بودم.

چند دقیقه بعد، مبصر برگشت و با ناراحتی گفت: آقا اجازه از مدرسه رفته اند. همه جا را گشتم، نبودند. پیش خودم فکر کردم شاید کمی زیاده روی کرده بودم و باید ملاطفت بیشتری به خرج می دادم، گاهی باید جاذبه را بیشتر از دافعه به کار برد. در سکوتی که دیگر برایم معنی نداشت از دانش آموزان خواستم که کاردرکلاس را حل کنند و خودم از پنجره به بیرون نگاه می کردم و به دنبال آن دو بودم. هوای خوب بیرون و سرسبزی مزارع اطراف مدرسه محیطی بسیار زیبا ساخته بود، پیش خودم فکر کردم اگر من هم جای آنها بودم این طبیعت زیبا را به کلاس درس ترجیح می دادم.

چیزی به زنگ نمانده بود که با سر و صدا داخل کلاس شدند، با آمدنشان همه به وجد آمدیم، بچه ها که دست می زدند و پایکوبی می کردند، ولی من مجبور بودم که جلوی خودم را بگیرم و واکنش خاصی نشان ندهم ولی در دلم من هم دست افشانی و پایکوبی بود. با اخم به آنها نگاه کردم، بدون توجه به من در حال رفت و آمد در فضای کلاس بودند. یکی از بچه ها دست بلند کرد و گفت: آقا اجازه چیزی به آنها نمی گویید که از پنجره به کلاس آمده اند.

به سمتشان رفتم و کاملاً جدی گفتم: بار آخری باشد که از پنجره به کلاس من می آیید، اولاً باید از در بیایید و ثانیاً باید اجازه بگیرید، اگر تکرار شود به دفتر معرفی تان می کنم و حتماً باید والدینتان بیایند و تعهد بدهند، مدرسه حساب و کتاب دارد و جای این کارها نیست. بچه های کلاس از خنده داشتند زمین را چنگ می زدند ولی من خیلی جدی بودم، تا به حال به یاد ندارم که در کلاس این گونه شوخی کرده باشم. همیشه جدی هستم ولی این دو باعث شدند من هم در کمال جدیت شوخی کنم و کلاس را به خنده بیاورم.

وقتی موضوع را با آقای مدیر در جریان گذاشتم و از او کمک خواستم تا راهی پیدا کند تا این دو مهمان در کلاس باشند ولی کمی ساکت باشند و بگذارند من هم به کارم برسم، باز با خنده های ایشان مواجه شدم، به سختی جلوی خنده ام را گرفتم و با جدیت تمام به آقای مدیر گفتم: حل این گونه مشکلات بر عهده شماست. شما مدیر هستید و این ها در کلاس مدرسه شما هستند، مسئولیت آنها با شماست و اگر اتفاقی رخ دهد شما پاسخگو هستید.

او هم مانند بچه ها از خنده دلش را گرفته بود، اینجا بود که من هم دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و شروع کردم به خندیدن. دیگر همکاران که از موضوع بی خبر بودند و فقط شاهد خنده من و آقای مدیر بودند جویای ماجرا شدند. گفتم: در کلاس اول راهنمایی دو تا مهمان داریم، شما متوجه آنها نشدید؟ همدیگر را نگاه کردند و گفتند: کسی به کلاس اضافه نشده است. گفتم دانش آموز نیست، دو تا موجود زیبا و دوست داشتنی در کلاس سکونت دارند. یکی از آنها گفت: حالا فهمیدم، پرستوها را می گویید.

این مهمان ها تا پایان خرداد که کلاس ها برقرار بود همراه ما بودند. خانه شان را روی لوله بخاری انتهای کلاس ساخته بودند و اواخر اردیبهشت بود که دو تا هم جوجه آوردند. محیط کلاس به طور خارق العاده تغییر کرده بود، من یواش حرف می زدم و درس می دادم و بچه های کلاس هم که انصافاً درک خوبی داشتند اصلاً سروصدا نمی کردند. آنها هم کمی بهتر شده بودند و مراعات ما را می کردند و زیاد سروصدا نمی کردند. زندگی ما در این کلاس با این دو مهمان گره خورده بود.

این دو پرستوی مهاجر بهانه ای برای من شده بودند که با همان حالت جدی همیشگی و بدون هیچگونه تغییری در رفتارم، باعث شوم که مدتی محیط کلاس برای بچه ها جالب و خنده دار شود، از حق هم نگذریم بچه ها هم خیلی خوب بودند و اصلاً از شرایط سوء استفاده نمی کردند. حتی به خاطر رعایت سکوت در زمانی که جوجه ها در لانه بودند، دقتشان هم بیشتر شده بود، به حرف هایم خیلی خوب گوش می دادند و کاردرکلاس ها و تمرین ها را با کمترین اشتباه حل می کردند.

درست است که من به رویم نمی آوردم ولی برای رفتن به آن کلاس ثانیه شماری می کردم، وقتی کلاس تمام می شد دوست نداشتم آنجا را ترک کنم، می خواستم همانجا بنشینم و آن دو که بسیار زیبا بودند را تماشا کنم. زنگ آخر هم قبل از رفتن به خانه حتماً به آنها سر می زدم، خوش و بشی با آنها می کردم و تا دیداری دیگر با آنها خداحافظی می کردم. البته همه این مکالمات در ذهنم بود ولی اگر دانش آموزان و همکاران نبودند، با آنها می نشستم و دل سیر صحبت می کردم.

رفتار بچه ها با آنها خیلی خوب بود و هیچ آزاری به آنها نمی رساندند. متاسفانه در فرهنگ کودکان سرزمین ما دیدن پرنده مساوی است با برداشتن سنگ یا هر وسیله دیگر برای زدن آن. ولی بچه های کلاس حواسشان به آنها بود و همین تعجب مرا برانگیخته بود، انتظار داشتم دنبالش کنند و بگیرند و یا هزار تا کار دیگر کنند، ولی مانند مهمان با آنها رفتار می کردند و واقعاً میزبانان خوبی بودند، تا به حال این گونه دانش آموزانی ندیده بودم.

درس دادن در روستا و در مدرسه ای که در دل مزارع قرار دارد و حتی از خود روستا هم فاصله دارد چنین مزایایی هم دارد. به دور از قیل و قال شهر و در سکوتی دل انگیز و هوایی پاک و محیطی جان افزا حتی در کلاس میزبان پرستو ها هم هستیم. پرندگانی زیبا که با آمدنشان آغاز بهار و فصل نو شدن را نوید می دهند. این دو پرستو به واقع بهترین مهمان های کلاس های من بودند.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 17 فروردین 1404 ساعت 21:57

سلام و سپاس
واقعا همین دو تا بودند که عکسشان را گذاشته اید؟

درود و سپاس
نه این ها را در را راه مدرسه گرفتم. یادم می آید یک تصویر با موبایل یکی از دوستان گرفته بودم، باید در کامپیوتر بگردم، شاید در آرشیو باشد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد