اتفاقاتی که در خانه رخ می داد همه را چنان درگیر کرده بود که مجالی برای تفکر نگذاشته بود. مشکلات مادی از یک طرف، روحی و روانی از طرف دیگر ، ولی حل مشکلات روحی و روانی چندین برابر مشکلات مالی انرژی می خواهد. دو هفته در روستا خودم را پر از انرژی می کردم و همان دو سه روزی که در خانه بودم، فقط انرژی مثبت تخلیه می کردم. خودم هم بریده بودم، خشم عجیبی نسبت به انسانهایی که مشکل برای دیگران ایجاد می کنند پیدا کرده بودم. این خشم متاسفانه داشت تمام انسان های این شهر بزرگ را در بر می گرفت. خشمی که می دانم مدتها زمان می برد تا از دست آن خلاصی یابم. به همین خاطر از تهران متنفر بودم.
این بار را با اتوبوس آمدم، وسیله ای که اصلاً دوستش ندارم، به نظر من بهترین وسیله برای مسافرت همان قطار است. صبح ساعت پنج رسیده بودم آزادشهر و تا ساعت شش و ربع که سرویس معلمان بیاید در سرما دور میدان مرکزی آزادشهر قدم می زدم. داخل مینی بوس هم آن قدر سرد بود که تا خود وامنان لرزیدم، وقتی به مدرسه رسیدم اصلاً حال خوبی نداشتم. با خستگی و بی خوابی و افسردگی و . . .، زنگ اول وارد کلاس دوم راهنمایی شدم، با بی حوصلگی شروع کردم به بررسی تکالیف، وقتی به سیدرضا رسیدم دیدم دفترش نیست.
سیدرضا از دانش آموزان خوب کلاس بود. دانش آموزی ساعی و بسیار مهربان و خون گرم، همیشه صحبت ها و نظراتش در کلاس انرژی بخش ما بود و واقعاً کلاس بدون او هیچ رنگ و بویی نداشت. شیطنت های پاکی داشت که موجب می شد توجه همه به سوی او جلب شود. تنها مشکل این بود که بسیار زود وابسته می شد، پاکی و صداقتش بقدری بود که گاهی در برخورد با او می ترسیدم که نکند از من برنجد، و به قول معروف چینی تنهاییش ترکی بردارد.
وقتی دیدم دفترش نیست، عصبانی شدم، از او انتظار نداشتم که تکلیف نداشته باشد. برافروخته شدم و با صدای بلند شروع کردم به مواخذه کردنش. بنده خدا مجالی برای دفاع نداشت، متاسفانه شرایط بدی که داشتم باعث شده بود که غیر عادی عصبانی شوم. این بچه متاسفانه چاشنی بسیار بسیار کوچکی بود که کوهی از باروت مرا منفجر کرد، خشمی که داشتم در جایی کاملاً اشتباه نمود پیدا کرد. در واقع خطایش در برابر رفتار من تقریباً هیچ بود، حداکثر برخورد من باید یک توبیخ کوچک یا ثبت در دفتر نمره می بود، البته سیدرضا را می شد به خاطر پیشینه ی درخشانش حتی بخشید.
این واکنش طوفانی من، یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید، چشمانش پر اشک بود ولی جلوی خودش را به هرزحمتی بود گرفت و نشست و سرش را گذاشت روی میز. کل زنگ سرش را بلند نکرد و تا آخر همان طوری که بود ماند. در دلم شور و غوغایی بود، تمام مشکلاتم را فراموش کردم و دچار عذاب وجدان این رفتار نادرستم شدم. واقعاً می بایست تمام مشکلات زندگی را پشت در کلاس گذاشت ولی این کار گاهی غیرممکن است، باید بسیار تمرین کنم و خودم را در این زمینه قوی سازم.
وقتی زنگ خورد و به دفتر رفتم، دیدم تنها شاگردی که در کلاس غایب بود، نفس نفس زنان خودش را به من رساند و دفتر سیدرضا را به من داد. پسر عمویش بود و دفتر از شب گذشته که سیدرضا خانه آنها بوده و با هم تمرین ها را حل کرده بودند، پیشش جامانده بود. دیدن دفتر آب سردی بود که بر من ریخته شد. واقعاً اشتباه بزرگی کرده بودم و هیچ توجیهی هم برای این کار نادرستم نداشتم. حتماً باید در اولین فرصت باید آن را جبران می کردم، این اشتباه من ممکن بود تاثیر بدی روی سید رضا بگذارد.
سید رضا در کلاس بسیار به من وابسته شده بود، هرجا سوالی داشت می پرسید و از من می خواست کمکش کنم، مانند همه دانش آموزان با او برخورد می کردم و سوالاتش را جواب می دادم، ولی کار کمی داشت پیچیده می شد، دیگر سوالی نبود که بدون کمک من حل نکند. این وابستگی به نظرم داشت از حد می گذشت، بدون من نمی توانست حل کند، و این اصلاً خوب نبود. در امتحانات که به هیچ کس پاسخ نمی دادم کارش گیر می کرد و به همین خاطر نمراتش زیاد خوب نمی شد، آن قدر پاک و صادق و مهربان سوال می پرسید که نمی توانستم به سوالاتش بی اعتنا باشم.
شب تا صبح در فکر بودم، باید در اولین فرصت از او عذرخواهی می کردم، ولی فکر عجیبی به ذهنم رسید و تصمیم خطرناکی گرفتم. خواستم به این بهانه که حالا در دست دارم سعی کنم تا حدی از وابستگی او به خودم بکاهم. باید کمکش کنم که یاد بگیرد که روی پای خودش بایستد. البته این کار حرکت بر روی لبه تیغ بود و تبعاتی داشت که باید سعی کنم آن را به حداقل برسانم. باید سعی کنم از این اتفاق نهایت حسن استفاده را ببرم، البته عذرخواهی حتماً باید صورت می گرفت.
در اولین جلسه بعد از آن اتفاق همان ابتدای کلاس کمی در مورد انجام به موقع تکالیف صحبت کردم و خیلی جدی گفتم: مثلاً سیدرضا که جلسه قبل تمرین نیاورده بود باید بیشتر دقت کند، البته من هم زیادی عصبانی شدم و حقش این نبود، فقط در دفتر نمره ثبت می کنم تا یادش باشد و دیگر تکرار نکند، ضمناً از او عذرخواهی هم می کنم که سرش داد زدم. نگاهی معنی داری به من انداخت ولی چیزی نگفت.
آرام آرام سر کلاس کمی با او سرد شدم، به تمام سوالاتش جواب نمی دادم و یک در میان پاسخ می گفتم، بیشتر از خودش می خواستم دقت کند تا بتواند حل کند. هر چه جلوتر می رفتیم، پاسخم به سوالاتش کوتاه تر می شد. اکثر اوقات می گفتم خودت بیشتر فکر کن، من همه را توضیح داده ام، حالا باید خودت حل کنی. وقتی هم که پای تخته می آمد هیچ نمی گفتم و می گذاشتم خودش حل کند، متعجب به من نگاه می کرد و می دانم در ذهنش این سوال بود که چرا آقای دبیر دیگر به من کمک نمی کند؟ فکر کنم دیگر مرا دوست ندارد. دیگر حواسش به من نیست و ...
یک بار که فکر کنم از این رفتار عجیب من به ستوه آمده بود. با عتاب گفت: آقا اجازه چرا اینطور با من رفتار می کنید؟ چرا مرا تنبیه می کنید؟ من یک بار دفتر نیاوردم و تازه زنگ بعد پسر عمویم آورد، چرا مرا اذیت می کنید؟ فکر نمی کنید این تنبیه برای من خیلی زیاد است؟ از این به بعد حتی اگر سوالی هم داشته باشم دیگر سراغ شما نخواهم آمد. می دانستم دلش آن قدر پاک است که این حرف ها را فقط از روی خستگی و تعجب می زند. در اصل تنبیهی در کار نبود، همانجا بود که فهمیدم نظر من کاملاً دارد برعکس القا می شود.
این اشتباه با آن اشتباه قبلی در هم آمیخته بود و داشت همه چیز را از مدار خود خارج می کرد. جمله آخرش خیلی برایم سنگین بود، باید با اقدامی سریع جلوی این سوء تفاهم را می گرفتم. کار خیلی سخت و پیچیده شده بود، می دانستم که از توضیحات من قانع نخواهد شد و همه چیز را به همان نداشتن دفتر ربط خواهد داد. پس باید به دنبال راهی دیگر می گشتم تا از دست این اشتباهاتم خلاص شوم. باید حواسش را از آن اتفاق پرت می کردم، باید کاری می کردم که این رفتار مرا ادامه آن اتفاق نداند، واقعاً این کارم اشتباهی بود بسیار بزرگ، در کلاف ذهنم سردرگم بودم که ناگه فکر جالبی همچون جرقه مرا به خود آورد.
در جوابش گفتم: دانش آموزی که هیچ وقت نامش را روی برگه امتحانی اش نمی نویسد، از دبیرش چه انتظاری دارد؟ بنده خدا هاج واج مانده بود از این پاسخ بی ربط من، ادامه دادم: از این به بعد باید مشخصاتت را روی برگه کامل بنویسی، وگرنه کار برایت سخت تر می شود. کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت: باشد اسمم را می نویسم ولی دیگر با شما کاری ندارم. اصلاً هم دوستتان ندارم. به پسر عمویم می گویم که به من کمک کند، حداقل او به من گیر های عجیب و غریب نمی دهد.
سید رضا نامش را روی برگه امتحانی نمی نوشت و هر بار هم که علت را می پرسیدم با لبخندی می گفت شما که مرا می شناسید، تنها برگه ای که اسم ندارد منم. می گفتم اگر کس دیگری اسم ننوشت چی؟ باز لبخندی می زد و می گفت دست خط مرا که می شناسید. این هم از همان نشانه های وابستگی بیش از حد بود که باید مرتفع می شد. وقتی در اولین امتحان نام و مشخصات کاملش را دیدم، فهمیدم که تا حدی کار دارد درست پیش می رود، ولی باید راهی برای آشتی با او می یافتم، دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود.
قصد داشتم مدتی سکوت کنم و رفتاری متعادل داشته باشد و آرام آرام دلش را بدست بیاورم. فاصله مورد نظر ایجاد شده بود، امیدوارم بودم از نظر درسی هم پیشرفت کند. تا پایان ثلث دوم و آخر اسفندماه روابط بین من و سیدرضا همانند زمستان سرد بود، اصلاً با من صحبت نمی کرد و سوالی نمی پرسید و من هم کاملاً عادی رفتار می کردم. نمره اش در ثلث دوم به بالای پانزده رسید که موفقیت بسیار خوبی بود. این نمره کمی مرا از دست عذاب وجدانی که داشتم خلاصی داد و امیدوارم کرد تصمیمی که گرفته ام نتیجه ای درست در بر داشته است.
بعد از عید روابط دیگر آن قدر سرد و یخ بندان نبود، هنوز سوال نمی پرسید ولی دیگر نگاهش خشم آلود نبود، البته هنوز از من بدش می آمد. جالب این بود که دیگر نیازی به سوال پرسیدن نداشت و تقریباً همه سوالات را حل می کرد، حتی در سوالاتی که بچه های زرنگ هم گیر می کردند، نظرات گره گشایی می داد. به معنی واقعی ریاضی اش خیلی بهتر شده بود و بدون کمک، خودش قادر به حل بود. همین برایم کافی بود و خدا را شاکر بودم که اشتباهی که کرده بودم را توانسته بودم جبران کنم.
در ثلث سوم وقتی برگه اش را تصحیح می کردم در انتهای برگه نوشته بود «معلم بداخلاق». با دیدن این نوشته غم غریبی در من حلول کرد، من هم دوست دارم که بچه ها دوستم داشته باشند، سختگیری هایم باعث شده که در دیدگاه دانش آموزان وضعیت خوبی نداشته باشم، چاره ای هم ندارم، برای یادگیری نظم و تفکر که مهمترین اهداف در آموزش ریاضی است، نیاز به این انضباط نسبتاً خشک هست. ای کاش من هم می توانستم مهربان باشم، ولی این کار فعلاً به نفع بچه ها نیست، حداقل در درس ریاضی. به دبیر ورزش به شدت حسودی می کنم که محبوب ترین بین بچه ها است.
نمره اش در برگه شد هجده و این نمره بخش کوچکی از آن غم جانکاه را در من تسکین داد. درست است ابتدا اشتباه کرده بودم ولی توانستم به بهترین وجه آن را جبران کنم. ای کاش بچه ها می فهمیدند این سختی و خشکی به ظاره بی منطق من به خاطر دوست داشتن شان است، کلی منطق و دلیل پشت رفتارهایم هست و در مورد آنها بسیار فکر می کنم، ولی افسوس که بچه هستند و فعلاً درک نمی کنند.
نوشته های شما هم زیبا و پر کشش هستند و هم آموزنده. همکاریم و من باید از شما تشکر کنم که تجربیات خود را به اشتراک گذاشته اید
درود و سپاس بیکران
نظر لطف شماست.
بنده هم از نظرات بسیار گرانبهای شما سود می برم.
در پناه حق
سلام
زیبا و آموزنده
بهتون قول میدم یه روزی متوجه همه چیز می شن. یادتون میاد در خاطره آه از دبیری گفتید که نمره همه دانش آموزان را بیست داده و بچه ها همه خوشحال شده اند؟ بهتون قول میدم وقتی سنین کودکی رو پشت سر بذارن، متوجه منطق زیربنایی همه رفتارها می شوند.
درود و سپاس بیکران
با حرف شما کاملاً موافقم، چه بسیار دانش آموزانی که مرا بعد از سالها دیده اند و از من تشکر کرده اند.
واقعاً از ته دل سپاس گزارم که وقت می گذارید و نوشته های این حقیر با دقت مطالعه می فرمایید.