ابرها می آمدند و می رفتند و صحنه های عجیبی خلق می کردند، ناگاه همه جا محو می شد و چیزی دیده نمی شد و چند دقیقه بعد همه جا واضح و روشن می گشت. تا به حال این رفت و آمدها را از دورن ابرها نظاره نکرده بودم. همیشه آنها آن قدر بالا بودند که دست نیافتنی به نظر می رسیدند، ولی حالا که به بالای یال رسیده بودم دیگر می توانستم درون آنها باشم، می توانستم حسشان کنم و آنها را با دستانم لمس کنم، چقدر لطیف و مرطوب هستند.
ابتدا فکر می کردم که در حال بازی هستند، می خواستم همبازی آنها شوم و کمی با آنها خوش بگذرانم، ولی وقتی بیشتر دقت کردم جهد آنها را دیدم برای عبور از دیوار سترگی که روی آن ایستاده بودم، با تمام قوا تلاش می کردند که از روی کوه بگذرند و به طرف مقابل بروند ولی بیشتر اوقات سُر می خوردند و ناکام برمی گشتند. اینان پیش قراولان ارتشی عظیم بودند که در ماموریتشان موفق نمی شدند. وقتی به دریای ابر آن طرف خیره شدم و آن لشکر پرطمطراق را دیدم، دلم برای این طرف سوخت که همچنان خالی بود و منتظر.
طراوتی که در سمت شمال بود را نمی شد با وضعیت این طرف مقایسه کرد. می فهمیدم که این ابرها در حال تلاش اند تا از این سد بگذرند و این طرف را هم شاداب سازند ولی افسوس و صد افسوس که یارای بالا آمدن را نداشتند، تکاورانشان که قدرتمندترین آنها بودند می آمدند و می گذشتند ولی توان ماندن نداشتند و حتی اگر هم می ماندند کار خاصی نمی توانستند انجام دهند، نیروهای اصلی همچنان پشت این دژ سهمگین گیر افتاده بودند.
یال اصلی را در پیش گرفتم به سمت غرب به راه افتادم، هر چه جلو تر می رفتم ارتفاع بیشتر می شد و همان اندک ابرهایی که رو در رویم بودند کمتر می شدند. در نهایت به جایی رسیدم که دیگر ابرها از من پایین تر بودند، حتی قوی ترینشان نیز نمی توانست بالا بیاید. دیدن منظره ابرها که همچون دریایی مواج بود، روح و روانم را صفا می بخشید. این البرز قرن هاست که نمی گذارد رطوبت به این سو بیاید، مطمئنم که در این کارش حکمتی هست که من از آن بی خبرم.
روی تخته سنگی نشستم و محو این زیبایی ها شدم، درست در مرز البرز خشک و مرطوب بودم و در آن واحد می توانستم سرسبزی شمال و خشکی جنوب را در این طبیعت زیبا با هم ببینم، هر طرف زیبایی های خودش را داشت که منحصر به فرد بود. همانطور که غرق در مناظر بودم چشمم به کوره راهی افتاد که در سمت شمال به درون دریای ابر می رفت. ندایی عجیب مرا فرا می خواند که به سویش روم، قدرت مقابله با آن را نداشتم و کاملاً بی اختیار به آن سمت به راه افتادم.
آرام آرام پایین و پایین تر رفتم و خود را در ساحل این دریای بیکران یافتم، هم می ترسیدم وارد شوم هم نمی توانستم وارد نشوم. در اوج زیبایی خوفناک هم به نظر می رسید، حال خاصی یافته بودم، انگار عمداً می خواستم خودم را در این دریا غرق کنم. در بیکرانگی و بینهایتی غرق شوم و از دست این محدودیت ها که همیشه مرا رنج می دهد خلاصی یابم. در این لحظه این غرق شدن تنها کاری بود که برای نجات خودم می بایست انجام دهم، غرق شدنی که پایانش تباهی نیست.
هر آنچه هوا درون شش هایم بود را خالی کردم و وارد این دریای بیکران شدم، نفس کشیدن در این دریا روح انگیز است. همه جا سپید بود، هر چه بیشتر پایین تر می رفتم غلظت سپیدی ها بیشتر می شد و دیدن اطراف سخت تر، دیگر حتی مسیر را هم نمی دیدم. خودم را رها کرده بودم تا موج های این دریا مرا به هر کجایی که می خواهند ببرند. نفس های عمیق پی در پی می کشیدم تا علاوه بر شش هایم روح و روانم نیز پر از اکسیژنی شود که در جای دیگر همانندش نیست. در این دریا بیشتر باید نفس کشید، در این دریا هر چه ژرف تر می روی زنده تر می مانی. عجیب است، این دریا به جای این که تو را پس بزند، فرا می خواند.
چشمانم چیزی نمی دید و کاملاً احساس معلق بودن داشتم، هم می ترسیدم و هم لذت می بردم، تا به حال چنین حسی را تجربه نکرده بودم. چشمانم زیاد نمی دید و در هنگام راه رفتن، درختان ناگهان خودشان را در مقابلم قرار می دادند و مرا غافلگر می کردند، کارم شده بود جای خالی دادن به درختان، شوخی شان با من گرفته بود. البته حق هم داشتند، فکر کنم تا به حال انسانی را تنها آن هم در این شرایط ندیده بودند و حالا که مرا تنها یافته بودند سر به سرم می گذاشتند.
من که اصلاً از شوخی خوشم نمی آید و به قول دوستان برنج آستانه هستم و زود ناراحت می شوم، در بین این همه درخت که هر کدام ناگاه مقابلم سبز می شدند و از یکه خوردن من کلی می خندیدند، هیچ احساس بدی نداشتم. جنس شوخی های این درختان با ما آدمیان خیلی متفاوت است، اینان به جای شکستن دل، آن را شاد می کنند. در میان این همه سپیدی فقط صدای قهقه آنها را می شنیدم. چقدر اینجا عجیب است، از این شوخی های درختان من هم داشتم لذت می بردم!
اصلاً برایم مهم نبود کجا هستم و به کجا می روم. در دنیایی که فقط سپیدی بود زیبایی بسیار می دیدم، چشمانم فقط تصویری مات دریافت می کرد ولی در دل این تصاویر محو، رنگ های بسیار زیبایی را حس می کردم، چقدر حس کردن رنگ ها از دیدنشان بهتر است. بینی ام فقط هوای مرطوب استنشاق می کرد ولی حسم در پردازش همین هوای ساده کلی رایحه دل انگیز به مشامم می رساند. در این وادی مغز کاره ای نیست و همه کار بر عهده دل است، اینجا فقط احساسات هستند که فعالیت می کنند.
در اعماق این اقیانوس گام بر می داشتم و در دل زیبایی های آن شناور بودم. واقعاً احساس بی وزنی می کردم، سبک شده بودم و چقدر از این سبکی لذت می بردم، بعد از عمری این پاها کمی مجال استراحت یافته بودند و لازم نبود وزن سنگینم را تحمل کنند. این سبک باری فکری به ذهنم رساند، دست هایم را باز کردم و شروع کردم به تکان دادن آنها، بال بال زدم ولی پرواز نکردم، آنجا فهمیدم که هنوز خیلی مانده تا آن قدر سبک شوم که بتوانم پرواز کنم.
در حال خود نبودم و این ابرها بودند که مرا با خود می بردند، همه چیز و همه جا رویاگونه بود، بیشتر احساس می کردم در خواب هستم تا بیداری. وقتی کمی بر روی پاهایم فشار احساس کردم مطمئن شدم که بیدارم، چشمانم را تیز کردم با زحمت فهمیدم که در شیبی هستم و دارم بالا می روم. مانند همیشه نفسم نمی گرفت و هیچ احساس خستگی هم نداشتم. گام هایم را بدون سختی بر می داشتم. ای کاش همیشه همین طور بود و کارهای سخت به این آسانی انجام می شد.
هرچه بالاتر می رفتم نور بیشتر می شد و اطراف را بهتر می توانستم ببینم. همانطور که دریای ابر خودش مرا به درونش فراخوانده بود، حال نیز مرا به سمت ساحلش هدایت می کرد. وقتی از درون این اقیانوس ابری بیرون آمدم، نور آفتاب چشمانم را می زد و به زحمت می توانستم اطراف را نگاه کنم. کمی که گذشت و چشمانم سویش را باز یافت با منظره ای عجیب مواجه شدم. اینجا جزیره ای بود در دل این دریای خروشان، این تپه را ابرها از همه طرف احاطه کرده بودند، زمینی سبز و چند درخت و ما بقی همه ابر.
تصمیم گرفت به بالاترین نقطه بروم تا ببینم آیا در سمت دیگر هم همین طور است؟ یا اینجا شبه جزیره است که از یک طرف به خشکی راه دارد؟ درست در بالاترین نقطه بودم که گاوی در مقابل چشمانم ظاهر شد، انتظار هر چیزی را داشتم الی این گاو بزرگ و تمیز. چشم که چرخواندم دوستانش را هم دیدم که بر روی تپه پخش بودند، آرام بودند و اصلاً به من توجهی نمی کردند. به این نتیجه رسیدم که با بودن این گاوها حتماً انسانهایی هم هستند که قبل از من به این جزیره رسیده اند، در نتیجه تنها نیستم.
در طرف دیگر هم این جزیره راهی به خشکی نداشت و کاملاً در میان ابرها محاصره شده بود، زمان و مکان را کاملاً گم کرده بودم، خورشید در آسمان بود ولی نمی دانم کجایش بود تا حداقل قبل یا بعد ظهر را بفهمم. تصمیم گرفتم گشتی در این جزیره بزنم تا شاید کمی از موقعیت آن مطلع شوم، هنوز چند قدمی برنداشته بودم که صدایی را شنیدم: " های ...، اوهوی ...، ما اینجاییم."
صدا از درختی که با من فاصله داشت می آمد، وقتی نزدیک تر شدم سه تا پیرمرد را دیدم که کنار آتشی که برافروخته بودند نشتسته بودند. چهرهایشان نورانی بود و هر سه با لبخند مرا به کنار خودشان دعوت کردند. بعد از سلام و احوال پرسی یک چای به من دادند و گفتند: بنوش تا جان بگیری، معلوم است خیلی راه آمده ای و خسته ای، چه طور این جزیره ما را پیدا کردی؟ اینجا را ما سه تا فقط بلدیم. اینجا ملک خلوت های ماست.
نمی دانم در چایشان چه بود که بعد از نوشیدنش تمام خستگی ها از تنم به در شد، سرحال شده بودم و انرژی بسیار در خود حس می کردم. در جوابشان گفتم: من نمی دانم چگونه به اینجا آمده ام، اصلاً نمی دانم اینجا کجاست، ابرها مرا به اینجا کشاندند. درونشان غرق شدم و حالا پیش شما هستم. یکی از پیرمردها لبخندی زد و گفت پس مجنون شده ای و به اینجا آمده ای، آدم عاقل در این جزیره جایی ندارد.
آن قدر این پیرمردها مهربان و خوش صحبت بودند که فقط دوست داشتم بنشینم و صحبت هایشان را گوش کنم. چشمان نافذشان در اعماق روحم نفوذ می کرد و تمام گرفتگی های آن را بر طرف می ساخت، هر چه بیشتر در کنارشان بودم احساس بهتری پیدا می کردم. در چهره هایشان می شد رنج روزگار را دید ولی روحشان آنچنان بلند بود که هیچ اثری از این رنج در نگاهشان نبود. آن قدر فضا رویایی شده بود که شک کردم شاید خواب می بینم، به یکی از آنها گفتم که ضربه ای به من بزند تا مطمئن شوم که خواب نیستم.
لبخندی زد و گفت: همه در اینجا خواب هستیم و کسی بیدار نیست. اگر بیدار باشی که نمی توانی اینجا بیایی، اصلاً اینجا محلی است که خفتگان در آن جای دارند. زندگی همه اش خوابی است که می بینیم، فکر م یکنیم بیداریم ولی در عمیق ترین خواب ها هستیم. دوستش گفت: این جوان را اذیت نکن، واقعیت را بگو. پسرم نگران نباش خواب نیستی و همه ما واقعیت داریم. ما سه نفر اینجا را از دوران جوانی یافته ایم و هر از چند گاهی با گله گاوهایمان اینجا می آییم. همانطور که می بینی واقعاً اینجا آن چنان زیباست که حتی در رویاها هم نمی گنجد. بیشتر اوقات ابرها اینجا را در بر می گیرند و همین باعث می شود که احساس جزیره بودن به ما دست دهد، ما این جا را «جزیره مجنون» نامیده ایم.
آرامش این سه نفر در میان تپه ای سرسبز که چند درخت آن را زینت داده بود و در میان انبوهی از ابرها محاصره شده بود، فضایی ساخته بود که اصلاً دوست نداشم ترکش کنم. می خواستم تا هر زمان که می شود در این جا بمانم و از همه چیز و همه جا به دور باشم، اصلاً دوست دارم در جزیره زندگی کنم. مگر مجنون بودن بد است، این سه پیرمرد سالهاست که مجنون این طبیعت اند و در این جزیره خلوت گزیده اند. من هم می خواهم حداقل هر از چندگاهی در خلوت خود فرو روم.
در دنیای خودم غوطه ور بودم که ناگهان یکی مرا کشید و بر کنار سفره ای برد. نان بود و پنیر و یک سبزی که شبیه به تره بود، تعارف کردند و من هم بدون این که بدانم این کدام وعده غذایی روز است با آنها همراه شدم. با پنیر کاملاً خرد شده و خشک و زرد رنگی که در کیسه ای چرمین بود، به همراه یک پر از آن سبزی که به آن « اَلَزو» می گفتند لقمه کوچکی گرفتم و در دهانم گذاشتم، مجدداً در دنیای زیبای دیگری خودم را دیدم، واقعاً طعم آن بهشتی بود، تا به حال چنین لذتی از خوردن غذا نبرده بودم. در این جزیره مجنون حتی غذاها هم شادی آور است.
هوای دلپذیر، مکان زیبا، همراهان مهربان چنان محیطی به وجود آورده بود که در هیچ جای دیگر نمی شد مانند آن را یافت. در اینجا به نظرم همه چیز متوقف شده بود، حتی زمان هم نمی گذشت و سکون و ایستایی بر همه جا حاکم بود. در میان این دنیای پر تحرک و شلوغ و غیر قابل تحمل نقطه ای را یافته بودم که می شد ایستاد و کمی به اطراف نگریست، اینجا همه در حال آرامش هستند و هیچ کس عجله ای برای انجام کاری ندارد. حتی گاوها هم برای خوردن هیچ شتابی نمی کنند و آرام هستند.
ولی افسوس و صد افسوس که واقعیت همه چیز را ویران می کند، ای کاش همه چیز رویا بود، یا حداقل رویا می ماند. قرمز شدن آسمان خبر هولناکی بود که توان شنیدنش را نداشتم. ای کاش این روز ازلی بود و تا ابد هم ادامه داشت. ای کاش زندگی در این جزیره برای من به پایان نمی رسید، دوستان کهنسالم بار و بنه شان را جمع کردند و آماده رفتن شدند، به من هم بسیار اصرار کردند که همراه آنها به خانه شان بروم و فردا صبح به وامنان برگردم، ولی من قبول نکردم و با اکراه مجبور بودم این جزیره مجنون را ترک گویم.
این ابرها هم همانند آب دریا ها جزر و مد داشتند و هنگام غروب مقدار زیادی به پایین رفته بودند، در سمت جنوب یال اصلی را می دیدم و می دانستم وامنان طرف دیگر آن است. برخلاف میلم برخلاف دریای ابری به راه افتادم و به بالای یال رسیدم. صحنه زیبای غروب آفتاب در دل این ابرهای متراکم بسیار دیدنی بود، ولی من بیشتر حسرت می خوردم تا لذت ببرم، دوست داشتم آن جزیره که حالا دیگر کاملاً از محاصره ابرها خارج شده بود، همچنان جزیره می ماند و من هم در آنجا فارغ از همه دنیا در سکوت و آرامش جاودانی می بودم.
مرا هم به آن حال و هوا بردید
ماشاءالله، جسارت شما دلیل کشف نادیده ها و زیبایی ها برای شما بوده است.
چرخاند
درود و سپاس بیکران
کلاً آدم محتاطی هستم ولی طبیعت زیبا نیرویی دارد که جسارت را در درون تقویت می کند.