سرمای هوا از یک طرف و رفتن خورشید به پشت کوه ها از طرف دیگر خبر از این می داد که امروز هم نمی شود به خانه رفت. از ساعت سه عصر در کنار کلبه کل ممد منتظر ماشین بودیم و تا کنون که ساعت شش شده بود هیچ وسیله ای که قوه محرکه موتوری داشته باشد از مقابل ما عبور نکرده بود. انگار این جاده با ما سر لج دارد، هر وقت کنارش می ایستیم و منتظریم، ما را سر کار می گذارد. حساب کردم اگر امروز نروم و بخواهم فردا با سرویس های روستا بروم نمی ارزد، چون پنجشنبه شب به خانه می رسم و دوباره جمعه شب باید بازگردم.
به حمید گفتم: بهتر نیست برگردیم، شب شد و خبری از ماشین نیست، من هم از خیر رفتن به خانه گذشتم، فردا از مخابرات زنگ می زنم و می گویم این هفته نمی آیم، او هم با سر تایید کرد و به سمت وامنان به راه افتادیم. حمید پیشنهاد داد از جاده برویم، شاید بخت با ما یار بود و ماشینی به تور ما می خورد. سه راهی نراب را که رد کردیم، از پشت پیچ جاده نوری دیدیم که نوید بخش ما برای رفتن به خانه شد. پیکان وانتی بود به غایت مستهلک اما به نظر ما آنچنان نو بود که همه جایش برق می زد، همین برای ما نعمتی بسیار گرانقدر بود در این بیابان. هر دو بر پشت آن سوار شدیم و در گوشه ای پناه گرفتیم تا شاید از سرما در امان باشیم.
در حال منجمد شدن بودیم و سعی می کردیم به هم دلداری بدهیم که مشکل فقط تا تیل آباد است و آنجا ماشینی بهتر گیر خواهیم آورد. پیچ و خم های جاده را با رنج و عذاب بسیار پشت سر گذاشته و به دشت هموار تیل آباد رسیده بودیم که ناگاه ماشین شروع به دل دل زدن کرد و بعد از مسافت کوتاهی متوقف شد. مانده بودیم که چه شده که پیرمرد راننده با لبخند ملیحی پیاده شد و گفت بنزین تمام کرده و تا تیل آباد را باید با هم پیاده برویم.
تا آمدم بگویم که آقای راننده حواست کجاست که بنزین نداری، حمید جلویم را گرفت و گفت این عصبانیت و حرفهایت دردی را دوا نمی کند، تنها راه نجات در پیاده رفتن تا تیل آباد است. با کمک دو نفری که در جلو نشسته بودند ماشین را به کناری هدایت کردیم تا راه را نبندد و پنج نفری پیاده در زیر ماه تابان به راه افتادیم. اوایل به شدت سردم بود و اعصابم به هم ریخته بود، ولی با گذشت زمان، پیاده روی گرمم کرد و دیدن مناظر سپید پوش با نورپردازی زیبای ماه حالم را بهتر کرد.
برفی که روز قبل آمده بود همه جا را یک دست سفید کرده بود و نور ماه که فکر کنم به خاطر ما دو برابر بیشتر می تابید تا نوک کوه ها را هم روشن کرده بود، تقریباً همه جا دیده می شد و همین موجب شده بود که همه در کنار هم هیچ احساس ترسی نداشته باشیم، در ضمن یکی از همراهان آقای راننده که او هم سن و سالی داشت در سکوت محضی که در آن راه می پیمودیم زد زیر آواز و جمع ما را گرم تر کرد، به حق صدایی دلنشین داشت که همچون موسیقی متن فیلم کاملاً با محیط همخوان بود و بر روح و جانمان می نشست.
به پاسگاه که رسیدیم ساعت هشت شب شده بود. پیرمرد راننده و همراهانش به پمپ بنزین که کمی پایین تر بود رفتند تا بنزین تهیه کنند و دوباره همین مسیر را پیاده بازگردند. من و حمید هم به کنار جاده رفتیم و منتظر ماشین ماندیم. ماه بسیار زیبا بالای سرمان می درخشید ولی توان بهره بردن از زیبایی اش را نداشتیم، سرما از پاهایمان داشت به درون بدنمان رسوخ می کرد و چیزی تا انجمادمان نمانده بود که بونکری رسید. حدود ساعت نه بود که سوار شدیم، حمید خیلی خوش شانس بود چون مقصد این بونکر علی آباد بود و من هم با او تا آنجا همراه شدم، در این شرایط سی کیلومتر جلوتر هم غنیمت است.
وقتی پیاده شدیم، حمید گفت: چون دیگر خیلی دیر شده بیا شب خانه ما بمان و فردا صبح حرکت کن، گفتم: نه، اگر همین امشب حرکت کنم حداقل فردا صبح می رسم، فردا راه افتادن دیگر برایم فایده ای ندارد. دوباره رو به من کرد و گفت حداقل بیا تا با موتور سیکلت برادرم تا ورودی شهر برسانمت. این را قبول کردم و به خانه حمید رفتیم. مادرش تا مرا دید به اصرار دعوت کرد که حداقل چای و یک لقمه غذا بخورم و چون واقعاً گرسنه بودم و یک ساعت دیرتر هم برایم فرقی نداشت قبول کردم.
در حال تناول شام بودیم که تلویزیون در اخبار اعلام کرد که جاده هراز بسته است و محور فیروزکوه هم ترافیک سنگینی دارد و به خاطر کولاک حرکت در آن بسیار کند است. مجری از اجتناب کردن سفر در مسیرهای کوهستانی صحبت می کرد. همین خبر باعث شد تا شب را میهمان حمیدشان شوم و با خانواده هم تماس گرفتم که این هفته هم نمی توانم بیایم، مادرم غرغر می کرد ولی وقتی وضعیت جاده ها را گفتم کمی آرام شد و گفت: دلمان برایت تنگ شده ولی در این اوضاع آنجا بمانی بهتر است.
شب موقع خواب جای مرا در اتاق پذیرایی انداختند، آن قدر بزرگ بود که تنها در آن خوف می کردم و به هر بهانه ای بود حمید را راضی کردم که شب کنار من بخوابد. خوابیدن در جایی به غیر از خانه خودم برایم همیشه سخت بوده است، بیشتر اوقات نگرانی ای که منشا آن را هم نمی دانم به سراغم می آید و نمی گذارد که به راحتی بخوابم. اما نمی دانم این بار چه شد که تا سرم را روی بالش گذاشتم در دم به خواب رفتم، خستگی امانم را بریده بود.
خواب های عجیب و غریبی می دیدم، تنها در قایقی بودم که بر روی دریایی آرام در زیر نور مهتاب حرکت می کرد، سکوت محض بر همه جا حکم فرما بود و تنهای تنها در این دنیای بیکران سرگردان بودم. هر چه به چشمانم فشار می آوردم تا در کران این دریا چیزی ببینم، فقط نور ماه بود که بر روی آب بازتاب داشت. ابتدا فکر می کردم در حرکتم ولی طولی نکشید که فهمیدم که در سکون مطلق هستم و هیچ حرکتی در کار نیست. این آرامش بیش از حد آرام آرام داشت مرا به ورطه ای هولناک می برد. سکوت اگر بیکران باشد و با تنهایی ازلی و شب ابدی ترکیب شود انسان را به هلاکت می رساند.
ناگاه همه چیز به هم ریخت و طوفان سهمگینی همه جا را فرا گرفت. این دریایی که آرامشش هم خوفناک بود به هیولایی بدل شده بود که یارای ایستادگی در برابرش را نداشتم، موجهای خشمگین اش قایق را به بالا می برد و چنان می کوفت که انگار دشمن خونی اش هستم. هر چه التماس می کردم که من تنها و بی کس ام و هیچ ناجی ای ندارم، گوش نمی کرد و با تمام قوا می توفید و می غرید. چنان بی رحم شده بود که می خواست همه چیز را ببلعد و نیست و نابود کند. ناجوانمردانه بود تقابل من تنها در قایقی کوچک با این غول هزار سر، ای کاش می شد از این کابوس خلاصی یافت.
درون قایق پر آب شده بود و هیچ وسیله ای هم نداشتم تا آبش را تخلیه کنم، با این اوصاف چیزی به غرق شدنم نمانده بود. تلاش های بیهوده ای می کردم تا شاید بتوانم با دست این آب ها را بیرون بریزم. وقتی می خواستم آب ها را تخلیه کنم دستم به ته قایق خورد، به جای این که سخت باشد نرم بود، انگار به جای چوب از پنبه آن را ساخته بودند. در اوج این همه بدبختی این یکی را کجای دلم بگذارم که قایقم به جای چوب از پنبه بود، با این اوصاف هلاکت من به دقیقه هم نمی رسید.
چشمانم را بستم تا این دم آخر چیزی نبینم، امواج این دریای پر تلاطم هر کاری دوست داشتند با من و این قایق پنبه ایم می کردند. در اوج این هیاهو به یک باره همه جا ساکت شد، ابتدا فکر کردم که غرق شده ام و در اعماق اقیانوس هستم، می ترسیدم چشمانم را باز کنم، فکر کنم به وضعیت تمدن آتلانتیس دچار شده بودم، در اعماق آب به فراموشی سپرده شده بودم. ولی وقتی چشمانم را باز کردم، همه چیز تمام شده بود و در همان اتاق پذیرایی خانه حمیدشان بودم.
تازه از بند این کابوس خیالی هولناک رها شده بودم که در ورطه هولناک دیگری افتادم، متاسفانه این یکی دیگر خواب نبود و کاملاً در واقعیت واقع شده بود. دستم که به تشک زیرم خورد کاملاً خیس بود، با غلطی که زدم به عمق فاجعه پی بردم، تازه فهمیدم که آن قایق پنبه ای که در خواب مَرکب من بود همین جای خوابم بوده است که حالا کاملاً غوطه ور است. دوست داشتم به همان کابوسی که در خواب دیده بودم بازگردم و در این دنیای واقعی نباشم، آن کابوس را هزار بار بر این شرایط ترجیح می دادم.
عرق شرم بر جبینم نشسته بود و حتی توان این که حمید را بیدار کنم را هم نداشتم. تا به حال در چنین مخمصه ای گیر نیفتاده بودم و نمی دانستم چه باید کنم. چه بی آبرویی بزرگی، این بدبختی چه بود که گریبان گیر من شد، خود حمید یک طرف که این قضیه را برای دیگر دوستان تعریف خواهد کرد و تا ابدالدهر سوژه خنده همه خواهم شد و همان یک ذره آبرویی که داشتم هم بر باد فنا خواهد رفت و از طرف دیگر خانواده حمید چه در مورد من فکر خواهند کرد. وای چه بلای بزرگی بود که بر سر من آمد.
آن قدر ترسیده و بهت زده بودم که هنوز از جایم بلند نشده بودم. در این تاریکی کمی خودم را جمع و جور کردم و با هر خفتی بود بلند شدم و وقتی لحاف را کنار زدم تشک را در همان دریای بیکرانی که در خواب دیده بودم، غرق دیدم. حتی فرش اطراف تشک هم خیس شده بود و این حجم مرا شگفت زده کرده بود. اتفاقی که افتاده بود را باور نمی کردم، یعنی دوست نداشتم باور کنم. ای کاش در جاده فیروزکوه در زیر برف مدفون می شدم و یا در جاده هراز درون تونلی یخ می زدم ولی در چنین وضعیتی گیر نمی افتادم.
کاری از دستم بر نمی آمد، تشت رسوایی ام بر زمین افتاده بود و همه چیز بر سرم آوار شده بود، به سختی نفس می کشیدم و سنگینی بسیاری بر روی سینه هایم احساس می کردم. چاره ای نداشتم، دل را به دریا زدم و حمید را صدا کردم. خدا خیرش دهد چنان در خواب سنگینی فرورفته بود که باید فریاد می زدم تا بیدار شود. در هر صورت با تکان های شدیدی بیدارش کردم. چشمانش را مالید و با همان حالت خواب آلودگی گفت، نصف شبی کابوس دیده ای که با این شدت مرا بیدار می کنی. گفتم حمید جان بلند شو که از کابوس هم دهشتناک تر است، بلایی خانمان برانداز بر سرم آمده است.
حمید وقتی به خودش آمد و مرا در آن وضعیت دید ابتدا کمی مکث کرد و بعد شروع کرد به خندیدن، گفت: به یاد کودکی ات افتاده ای، می گفتی قبل از خواب...، که من با عصبانیت گفتم حالا وقت خندیدن نیست، به جای مسخره کردن به فکر چاره باش. خدای نکرده تو دوست من هستی، به قول شاعر: دوست آن باشد که گیرد دست دوست / در پریشان حالی و درماندگی. نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت: الآن وقت شعر گفتن است!؟
کمی اطراف را بررسی کرد و بعد از مدت کوتاهی گفت: مرد حسابی کل این فرش دوازده متری خیس شده است . سرم را پاین انداختم و چیزی برای گفتن نداشتم، خنده های حمید واقعاً روی اعصابم بود، این نامرد به جای این که ساکت باشد و یک جوری قضیه را رفع و رجوع کند، داشت همه را با خبر می کرد. به پشتم زد و گفت بلند شو برو لباس هایت را عوض کن، با این وضعیت می چایی. نگاهی کردم و گفتم این طور که نمی شود، نه لباس دارم و نه امکان تعویض آن.
زمانی که چراغ اتاق کناری روشن شد، قلب من خاموش شد. واقعاً تا مرگ چند قدمی بیش فاصله نداشتم. مطمئن بودم که همان که در باز شود و کسی وارد شود، در همان لحظه قالب تهی نموده به جهان دیگر وارد خواهم شد. فکر کنم حمید هم در آن تاریکی وضعیت بغرنج مرا دیده بود که ناگاه خنده اش را قطع کرد و گفت: نگران نباش، چراغ را روشن می کنم تا همه چیز برایت روشن شود.
دیگر نایی برای ادامه نداشتم و ناخوداگاه چشمانم را بستم، از پشت پلک هایم روشنایی ای دیدم و فهمیدم که حمید چراغ را روشن کرده است. نه توانی و نه جراتی برای باز کردن چشمانم نداشتم. با این وضعیت حتماً پدر حمید آمده بود تا ببیند چه شده و همانجا من با خاک یکسان می شدم. گوش هایم حرف های حمید را می شنید ولی چیزی نمی فهمیدم. ما بین مرگ و زندگی بودم و داشتم نفس های آخر را می کشیدم.
چاره ای نبود، چشمانم را با ترس و زحمت بسیار باز کردم. حمید به پشت سرم اشاره کرد، کاملاً گیج شده بودم. با ترس پشت سرم را نگاه کردم و آکواریومی را دیدم که بخش عمده آب آن خالی شده بود، چند ثانیه ای طول کشید تا مغزم بالا بیاید و بتواند این موضوع را تجزیه و تحلیل کند و به نتیجه برسد. آنگاه بود که واقعاً چشمان باز شد و همه جا را کاملاً روشن دیدم. از درون تاریکی محض به روشنایی آمده بودم و حس فردی را داشتم که بعد از مدتی مدید از زیر خروارها آوار به سلامت بیرون آورده شده است. رهایی از این کابوس برایم مانند معجزه بود و احساس می کردم دوباره متولد شده ام.
سلام چقدر زیبا ما رو همراه خودتون به دشت پر برف مهتابی ودریای خشمگین بردین احسنت بر این همه ذوق وهنر شما باید استاد ادبیات میشدین
درود و سپاس از پیام پر مهرتان. همین ریاضی ما را بس است. ادبیات را خیلی دوست دارم ولی به خاطر حافظه بدی که دارم به درد تدریس نمی خورم.