معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

220. اسقف

از سیلی که جاده گلستان را برده بود فقط گرد و خاک نصیب ما شد. عبور و مرور به خاطر بسته بودن جاده گلستان به جاده های فرعی منتقل شده بود و جاده گرمه، نردین ، کاشیدار، تیل آباد، آزادشهر هم بخشی از این مسیرها بود. مدرسه کاشیدار از روستا فاصله داشت و درست کنار جاده بود، ماشین ها از جلو مدرسه با سرعت می گذشتند و فقط گرد و غبارشان برای ما می ماند. ای کاش این جاده آسفالت بود تا این قدر مشکلات نداشتیم، سالهاست هم ما و هم اهالی این منطقه در آرزو آسفالت جاده هستیم.

امتحانات نوبت شهریور در حوزه نهایی چهارم دبیرستان بود و من به عنوان منشی با توجه به دور بودن خانه در مدرسه بیتوته کرده بودم. دو هفته میهمان این مدرسه بودم و تنها در آن زندگی می کردم، یکی از کلاس های کوچکش را فرش کرده بودم و با وسایلی که از انبار مدرسه به امانت گرفته بودم روزگار می گذراندم. همکاران کاشیداری معمولاً در ایام تابستان که خانه های خود در روستا را تخلیه می کردند وسایلشان را در مدرسه و در کلاس های خالی انبار می کردند. یک گاز پیک نیک و یک ماهی تابه و یک کتری و چند بشقاب آشپزخانه من بود و دو سه تا لحاف و پتو هم وسایل خوابم بود.

در این بین فقط رادیوضبط سونی و چند تا از نوارهایم را از خانه وامنان آورده بودم تا در این تنهایی همدم من باشد. این مدرسه بزرگ با دوازده اتاق شب ها بسیار خوفناک به نظر می رسید و حتماً باید صدای رادیو یا ضبط می بود تا بتوان سکوت سهمگین آن را تحمل کرد، اکثر شب ها تا صبح رادیو روشن بود. نمی دانم چرا این زندگی در تنهایی را با کلی از مشکلات عدیده اش دوست دارم. صبح ساعت هشت همکاران می آمدند و حدود ساعت دوازده می رفتند و من می ماندم و تنهایی وهم انگیزی که هم ترسناک بود و هم دوست داشتنی.

بهترین کار در زمان فراغت گل گشت در طبیعت زیباست، سالهایی که در وامنان بودم بیشتر ارتفاعات آن منطقه را زیر پا گذاشته بودم و حالا فرصتی یافته بودم تا کمی در این منطقه زیبا گشت و گذاری داشته باشم. روز پنجشنبه امتحان که تمام شد، کوله کوچکم را برداشتم و از همان تپه مقابل مدرسه بالا رفتم، کار سختی بود ولی با هر مشقتی بود انجامش دادم و به بالای یال رسیدم و سمت شرق را انتخاب کرده و به راه افتادم، شیبش ملایم بود ولی گاهی صخره ای می شد و حرکت بر لبه پرتگاه بسیار هراس انگیز می گشت. در بالا ترین نقطه که مشرف به نراب بود بر روی تخته سنگی نشستم و با دیدن مناظر زیبای اطراف لذتی وافر می بردم.

اطراف را گشتی زدم و راهی یافتم تا به نراب برسد، شیب تندی داشت و اگر کوچکترین غفلتی می کردم، تا ته دره غلت می زدم و چیزی از من باقی نمی ماند. با سلام و صلاوات به نراب رسیدم، آن قدر فشار روی زانوهایم بود که به درد افتاده بود، کنار مغازه کوچکی نشستم تا هم استراحت کنم و هم نوشابه ای بنوشم تا کمی سرحال شوم. پیرمرد فروشنده نگاهی به من کرد و گفت: معلمی؟ از این که بسیار دقیق حدس زده بود شگفت زده شدم ولی با گفته بعدی اش بیشتر شوکه شدم. گفت: حاج حسن هم گفته بود که یک معلم هست که همش در کوه کمرهاست.

مسیر جاده را در پیش گرفتم و به سمت کاشیدار به راه افتادم. آفتاب که داشت غروب می کرد هوش از سرم پرانده بود، آسمان دریای خون شده بود و خورشید داشت با درد فراغ به پشت کوه می رفت. من هم به یاد خانواده و فراغی که در آن هستم افتادم. در پارادکسی بودم که هیچ جوابی نمی توانستم برایش بیابم. اینجا باشم در بین این همه زیبایی و سکوت و آرامش، یا آنجا باشم در شهر، در بین آلودگی و شلوغی و خستگی. اگر خانواده ام نبود هیچگاه به شهر نمی رفتم.

به سه راهی وامنان رسیده بودم و هنوز در فکر غروب و تضاد و زندگی خودم بودم که ناگاه ماشینی کنارم توقف کرد، به آن که نگاه کردم تفکراتم بیشتر متشتت شد، بنزی بود آلبالویی رنگ و بسیار زیبا، به یاد زمان هایی افتادم که ساعت ها کنار این جاده منتظر یک وسیله نقلیه بودم و در آخر هم هیچ نمی آمد و دست از پا درازتر به خانه برمی گشتم و حالا که اصلاً قصد رفتن ندارم، این سواری بنز در کنارم متوقف است و منتظر من، از این دوگانگی ها و تضادها واقعاً خسته شده بودم.

مردی میانسال از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد، بعد از سلام و احوال پرسی مسیر تا گرگان را پرسید. لهجه خاصی داشت که برایم خیلی دلنشین بود، توضیحات لازم را دادم و ایشان را کاملاً هدایت کردم. لبخند تلخی زد و گفت: هوا رو به تاریکی است و من هم چشمانم در شب ضعیف است، ولی چاره ای نیست باید رفت، امیدوارم تا رسیدن به جاده شاهرود اتفاقی نیفتد. از من خداحافظی کرد و سوار ماشین شد، من هم خداحافظی کردم و به سمت مدرسه به راه افتادم.

برایم عجیب بود که چرا راه نمی افتاد، همانجا متوقف بود و حرکت نمی کرد. فاصله زیادی از آنها گرفته بودم که صدای ماشین آمد و فهمیدم که تصمیم خود را برای رفتن گرفته است. ولی دوباره در کنارم متوقف شد و باز از ماشین پیاده شد و به سمت من آمد. این بار کمی در چهره اش اضطراب می دیدم. با همان لهجه خاصش پرسید آیا اینجا مسافرخانه ای هست تا شب را آنجا بمانیم. گفتم اینجا روستا است و امکانات این چنینی ندارد. نزدیک ترین شهر آزادشهر است.

به سمت ماشین رفت با افرادی که داخل ماشین بودند شروع به صحبت کرد، کمی از صدایشان را می شنیدم، دیگر لهجه نبود و به زبان دیگری با هم حرف می زدند که اصلاً  برایم قابل فهم نبود. زیرچشمی به پلاک نگاه کردم، تهران بود. حدس زدم حتماً به مشهد برای زیارت رفته اند و حالا هم در مسیر بازگشت هستند. بنده خدا مستاصل مانده بود و نمی توانست تصمیم بگیرد، بودن خانواده در ماشین مسئولیت راننده را بسیار می کند.

خانمی از سمت دیگر ماشین پیاده شد، او هم با من سلام و علیک کرد. فرزندانشان نیز پیاده شدند و با هم به گفتگو پرداختند. وقتی آنها را دیدم ناخودآگاه به یاد خانواده خودم افتادم، همانند ما چهار نفری بودند، پسرش تقریباً همسن من بود و خواهرش هم همسن خواهرم، به شدت با آنها همزادپنداری کردم و احساس کردم در کانون گرم خانواده ای همچون خانواده خودم قرار دارم. با هم صحبت می کردند و چیزی از حرفهایشان نمی فهمیدم. اضطراب پدر به همه تسری یافته بود و همه دل نگران به نظر می رسیدند.

تصمیم عجیبی گرفتم. خودم را به آنها نزدیک کردم و گفتم: نگران نباشید، بیایید و امشب را میهمان من باشید. من هم همچون شما در اینجا غریبه ام، من دبیر هستم و به خاطر امتحانات شهریور در مدرسه بیتوته کرده ام. تنها هستم و درست است که مدرسه امکانات کافی ندارد ولی می شود یک شب را در آنجا سپری کرد. پدر خانواده کمی به فکر فرو رفت، بعد گفت: برای شما مشکلی پیش نمی آید که بدون اجازه آموزش و پرورش کسی را به داخل مدرسه می برید. گفتم: از نظر قانونی مشکل دارد ولی شرایط کنونی جز این راه، راه حل دیگری مقابل ما قرار نداده است.

با هم صحبت کردند و بعد آقای پدر دوباره رو به من کرد و گفت: ممنون که به فکر ما هستید، ما می مانیم ولی با اجازه شما در حیاط مدرسه چادر می زنیم. گفتم: نیازی نیست. اتاق کوچک من و نمازخانه فرش دارد، اگر وسایل خواب داشته باشید مشکل حل است، هر جا را خواستید انتخاب کنید. لبخندی که حاکی رهایی از نگرانی بزرگی بود بر لبان همه آنها نقش بست. من هم سوار ماشین شدم و همه با هم به مدرسه رفتیم.

به نمازخانه رفتند و درون آن چادر زدند و من هم به اتاق خودم رفتم و کتری را پرآب کرده و روی گاز گذاشتم. خوشبختانه هم نمازخانه و هم اتاق مرتب و تمیز بود و همین خیالم را آسوده کرده بود. چای که آماده شد، چهار تا استکان را در سینی گذاشتم و برای آنها چای ریختم، وقتی می خواستم برای آنها ببرم، در سالن به پدر و پسر برخوردم که آنها هم به سمت من می آمدند. آنها هم سینی در دست داشتند. تقابل جالبی بود ولی تعادل نداشت، سینی آنها سه تا استکان نسکافه بود که بویش کل فضا را گرفته بود.

پسر دو تا از چای ها را گرفت و برای مادر و خواهرش برد و بعد به همراه پدر به اتاق من آمدند. چای بی رنگ روی من در برابر نسکافه آنها همان یک ذره رنگی را هم که داشت از دست داد. ولی آنها آن قدر فهمیده بودند که اول چای مرا خوردند و چقدر هم به به و چه چه کردند. سر صحبت از پلاک ماشین آنها باز شد، گفتم من هم ساکن تهران هستم و حدود هشت سالی است که اینجا مشغول خدمتم، البته سالهای قبل گرگان بودم. تعجب کردند که برایم عادی بود، ولی جالب این بود که آنها ساکن اصفهان بودند!

همان زمانی که داخل ماشینشان نشستم و صحبت هایشان را از نزدیک شنیدم، زبانشان را شناختم. این بزرگواران از ارامنه بودند و صحبت هایشان مرا به دوران کودکی می برد. در زمانی که در باغ اداره کشاورزی گرگان در خانه های سازمانی بودیم همسایه ای داشتیم که خلبان هواپیما سمپاش بود. من با پسرش که "ادوین" نام داشت دوست بودم و بسیار با هم بازی می کردیم، آنها نیز ارمنی بودند.

می دانستم روستای قرق که در بیست و پنج کیلومتری گرگان قرار دارد کلیسا دارد، به یاد داشتم که مادر ادوین در آن کلیسا معلم بود. به آنها گفتم: شاید برایتان جالب باشد که در قرق کلیسایی هست. آقای پدر لبخندی زد و گفت که مقصد ما در این سفر همانجاست. این را که گفت، حدس زدم شاید از مسئولین کلیسای مرکزی است و در حال بازدید از کلیساهای ایران است، خودم را کمی جمع و جور کردم و پرسیدم که اسقف هستید؟ باز هم لبخندی زد و گفت: نه در آن حدی که شما می فرمایید، ما همه بندگان خدا هستیم و باید در راه خدا خدمت کنیم.

خیلی برایم جالب بود که هم صحبت یک روحانی به غیر از دین خودم بودم، تا به حال اطلاعات زیادی در مورد مسیحیت نداشتم، کلیات را بر اساس هرآنچه در کتب دینی خودمان بیان شده بود می دانستم ولی سوالات زیادی در جزئیات داشتم، مهم ترین مسئله ام این بود که چقدر بین اسلام و مسیحیت فرق وجود دارد؟ خدا که یکی است، پس چرا این قدر دین ها متفاوت هستند. از طرفی خجالت می کشیدم که بپرسم و از طرفی هم شاید دیگر چنین فرصتی به من دست نمی داد. دل را به دریا زدم و در مورد دین مسیحیت پرسیدم.

خیلی آرام و متین صحبت می کرد. از پدر و پسر و روح القدس گفت. از شیطان و اغوا گری هایش گفت که در صدد انحراف انسان است. از مسیح گفت که آمد و گناهان همه مردمان را به گردن گرفت و در نهایت نیز به صلیب کشیده شد، می گفت او ناجی انسان ها بود. از عهد عتیق و عهد جدید گفت، آیاتی از انجیل را برایم خواند، چند نمونه ای از معجزات حضرت عیسی را برشمرد. از عبادت و ذکر گفتن و روزه داری گفت، از راستی و صداقت و مردم داری گفت و ...

گفت هایش برایم بسیار آشنا بود، در کلیات آن چنان تفاوتی ندیدم، نیرویی خیرخواه که جهان را خلق و اداره کرده است و در مقابلش نیرویی بر ضد آن که در صدد به هم ریختن و آسیب رساندن است. در دین ما هم این گونه است، حتی در دین زرتشت هم "اهورامزدا" و "اهریمن" هست، حتی در کوه المپ هم خدایانی مانند "تور" و "اُدین" هستندو که در مقابلشان "لوکی" قرار دارد که همیشه به فکر فریب است. در یهودیت هم خدای اصلی "یهوه" هست و شیطانی که بر ضد آن است. این دوگانگی در بسیاری از دین های بزرگ مشاهده می شود.

در بخش اخلاق هم تقریباً همه یک چیز می گویند، همه دین ها کوشش می کنند تا انسان را از بند شیاطین و وسوسه هایشان برهانند، شاید در روش متفاوت باشند ولی هدف یکی است. بعضی ها عبادت ظاهری که همان شریعت است را در پیش می گیرند و عده ای هم در پی عبادت باطنی که طریقت است هستند. بعضی ها رهبانیت را انتخاب می کنند و خود را از همه تعلقات جدا می کنند و عده ای هم فقط به گفتن ذکر قناعت می کنند. عده ای فقط به خدمت معابد می پردازند ولی عده ای عبادت را به جز خدمت خلق نمی دانند. همه در فکر نجات انسان از رنج هستند، همه می خواهند انسان را به سعادت برسانند.

شاید در آداب و مراسم تفاوت هایی باشد ولی به نظرم این تفاوت ها آنچنان که می گویند موجب تفرقه نمی شود چه برسد به تخاصم و ضد هم بودن. کمی هم در مورد وجود خیر و شر گفت که جالب بود، به نظر مسیحیت بخصوص کاتولیک خدا فقط خیر را خلق می کند و هر جایی خیر نباشد شر به وجود می آید، پس خداوند عامل خلق شر نیست. این گفته هم برایم آشنا بود و به نظرم در یکی از کتاب های فلسفه اسلامی به چشمم خورده بود. حتی این جا هم مشترکات بسیاری می توان پیدا کرد.

در مورد شهیدانشان مانند "سنت استفان" که به قولی اولین شهید آنهاست گفت که کلیسایی به همین نام در جلفا هم هست. تا زمانی که شاه کنستانتین دین مسیحیت را به عنوان دین رسمی اعلام کرد بسیاری از مسیحیان مورد آزار و اذیت یهودیان قرار می گرفتند و حتی در این راه جان خود را از دست می دادند. اینان بعدها به قدیسان تبدیل می شدند و قبور آنها زیارتگاهی می شد برای مسیحیان، حتی در قرن های سوم و چهارم کار به جایی کشیده شده بود که استخوان ها و وسایلشان نیز قدسی فرض شده و تبرک می شد.( البته بعدها کلیسای جامع این کار را ممنوع کرد.)

شباهت پشت شباهت بود که می شنیدم. این گفته های این بزرگوار به جای این که مسئله مرا حل کند، آن را بغرنج تر کرد، من به دنبال فرق بودم ولی حالا به دنبال اینم که چرا با این همه مشابهت دینها، طرفداران ادیان از هم فاصله بسیار دارند؟ چرا این قدر جنگ خونریزی بین ادیان رخ داده است؟ نمونه اش جنگ های صلیبی، از کل اروپا لشکری عظیم حرکت می کند تا اورشلیم را نجات دهد، حدود دویست سال کلی از مردم از لبه تیغ می گذرند تا شهر یا شهرهایی که محل تولد یا مرگ پیامبری است بین ادیان مختلف دست به دست شود. شهر و محل که نشانه دین نیست، اصل در جایی دیگر است. چرا فروع جای اصول را گرفته است؟

از صحبت های این بزرگوار اطلاعات بسیار خوبی کسب کردم، نگاهم به ادیان دیگر متفاوت شد، آنها را در مقابلم ندیدم و بیشتر احساس کردم در کنار هم به دنبال هدفی مشترک هستیم، هدفی که در نهایت باید به نفع انسان باشد، هم این جهان و هم آن جهانش را آباد کند. هدفی که تحقق آن آرامش بخش است. با این اوصاف همه با هر کیشی می توانند دوست هم شوند و به یاری هم بشتابند، ولی افسوس و صد افسوس که در کل تاریخ این گونه نبوده است.

گذر زمان را به کل فراموش کرده بودم و از آن مهمتر شام بود که آماده نکرده بودم، با وجود میهمان می بایست به فکر غذایی باشم که حداقل آبرویی برایم حفظ کند. نان داشتم و تخم مرغ و به جز نیمرو امکان طبخ غذای دیگری نبود. قبل از من خانواده این بزگوار شام را تدارک دیده بودند. سفره کوچکی در نمازخانه پهن شد و من هم در کنار این خانواده آماده صرف شام شدم. قبل از خوردن دعایی کوتاه در سکوت کردند و بعد به من اشاره کردند که شروع کنم، غذا به نهایت لذیذ بود فقط مشکلش در مقدار آن بود که به نظرم بسیار کم می آمد.

وقتی بعد از تمام شدن شام خدا را سپاس گفتم به این فکر افتادم که چقدر جالب، امروز این نماز خانه دو نوع دعا را دیده است، دعایی قبل از غذا که مسیحی بود و دعایی بعد از غذا که مسلمانی بود. به نظر این نمازخانه تا آخر عمرش چنین تجربه ای نخواهد داشت. نکته جالب دیگر که به ذهنم رسید، این بود که ما بعد از خوردن غذا دعا می کنیم و آنها قبل از آن، ما تا نخوریم رضایت نمی دهیم که دعا کنیم!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم دوشنبه 11 فروردین 1404 ساعت 21:10

سلام و سپاس
مثل همیشه موضوعی زیبا و پرداختی گیرا
الان این عکس کلیسای گرگان است یا حدس من درست است و مزار شیخ زاهد گیلانی است؟

درود و سپاس بیکران
اینجا خالدنبی است. حدود صد و پنجاه کیلومتری شرق گرگان. طبیعتی بسیار زیبا و عجیب دارد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد