همیشه نق نق بچه ها برای عیدی نزدیک امتحانات ثلث دوم شروع می شد، البته به من کمتر می گفتند، چون می دانستند که اگر هم بگویند از طرف من برای آنها آبی گرم نمی شود. به طور کلی مخالف این موضوع بودم و حتی به همکاران نیز می گفتم که بی حساب و کتاب نمره ندهند. عیدی هر چیزی می تواند باشد به جز نمره، سنجش بخش بسیار مهم آموزش و پرورش است و اگر درست اجرا شود بخش های دیگر نیز سامان می یابند. همکاران بر من خرده می گرفتند که در نمره کلاسی می شود برای ایجاد انگیزه به بچه ها کمک کرد. من هم جواب می دادم که هر کمکی باید در ازای انجام کاری باشد، از دانش آموزان به بهانه های متفاوت کار بخواهید و بعد متناسب با فعالیت به آنها نمره بدهید، می توانید کارهای ساده بخواهید و بدین بهانه ارفاقی کنید.
با توجه به این موضوع خودم راهکار مناسبی ابداع کردم، یک هفته مانده به شروع امتحانات برای دانش آموزان تکلیف ارفاقی تعیین کردم، حداکثر نود سوال و حداقل پنجاه سوال از تمارین کتاب را اگر می نوشتند با توجه به تعداد سوالاتشان از نیم تا یک و نیم نمره به نمره مستمر آنها ارفاق می کردم. قوانینی هم برای این کار تعیین کردم، به عنوان مثال برگه هایی که سوالات را در آن می نوشتند باید از برگه ها یک طرف سفید یا دفاتر سال قبل باشد، راه حل ها با مداد باشد، فرصت تحویل فقط تا روز امتحان ریاضی است و بعد از آن به هیچ عنوان قبول نمی شود.
تا این موضوع را در کلاس مطرح کردم و گفتم این هم عیدی من به شما، همه غرغر می کردند و می گفتند که این همه باید بنویسیم و حل کنیم فقط برای یک و نیم نمره، آقای فلانی همینجوری به هر نفر دو نمره داده است. در جوابشان گفتم: اجباری نیست و هر کس حل کند نمره می گیرد و هر کس ننویسد چیزی از او کم نمی شود. غرغر ها ادامه داشت و از این خیل دانش آموزان فقط آنهایی که نمره بالا می گرفتند ابراز رضایت کردند. البته قصد من بیشتر دانش آموزانی بودند که کمی ضعیف بودند و با این بهانه آنها را می توانستم به حل کردن وادار کنم.
مانند همیشه اولین امتحان ریاضی بود، انتظار نداشتم از طرحی که ریخته بودم استقبال خوبی شود، ولی روز امتحان حدود هفتاد هشتاد درصد بچه ها برگه هایی که روی آنها ریاضی حل کرده بودند را آوردند و به من تحویل دادند. البته در مدرسه دخترانه استقبال بهتر بود. خیلی دوست داشتم امتحان تمام شود و برگه های بچه ها را تصحیح کنم تا ببینم آیا به هدف اصلی ام رسیده ام و این کار به آنها کمک کرده است که نمره بهتری بگیرند.
در طول امتحان وقتی به چند برگه نگاه انداختم وضعیت خوب به نظر می رسید، ولی وقتی امتحان تمام شد و در یک دستم پوشه سنگین برگه های امتحانی و در دست دیگرم پلاستیکی پر از کاربرگ های دانش آموزان بود تازه به عمق فاجعه پی بردم که چقدر کار برای خودم درست کرده ام. علاوه بر تصحیح اوراق امتحانی، کلی کاربرگ را هم باید بررسی کنم، البته کاربرگها نیاز به تصحیح نداشت و فقط شمارش و بررسی نیاز داشت. امیدوارم بود که این کار تاثیر مثبتی داشته باشد و همین برایم انگیزه ای شد که در دو روز و شب متوالی همه کارها را انجام دهم. در پایان نتیجه تا حدی رضایت بخش بود و تعداد دانش آموزان تجدیدی نسبت به ثلث قبل کمتر شده بود.
روز آخر امتحانات بچه ها از نمره ریاضی شان می پرسیدند و من هم مانند همیشه می گفتم که انشالله بعد از عید در کارنامه خواهید دید. البته هنوز از دست من دلخور بودند که چرا عیدی نداده ام، من هم با جدیت گفتم پس آن یک و نیم نمره چه بود؟ تقریباً آنهایی که تمارین را نوشتند و آوردند کل این نمره را گرفته اند. یکی از بچه ها گفت: آقا اجازه ببخشید شما اصلاً نمی دانید عیدی چیست! برای گرفتن عیدی که نباید کار کرد، خود شما مگر بچه بودید عیدی نمی گرفتید. گفتم آن کجا و این کجا؟ عیدی می تواند پول یا هر هدیه ای باشد ولی نمره نمی تواند این خاصیت را داشته باشد. خدا را شکر که امتحان شروع شد وگرنه نمی توانستم از پس این وروجک ها بر بیایم.
در پایان امتحان هر کدام از دانش آموزان که می آمدند و برگه شان را به من تحویل می دادند، با لبخندی سال نو را تبریک می گفتند و در ادامه مرا به خاطر ندادن عیدی ملامت می کردند، یکی گفت: آقا اجازه سال نومبارک، انشالله در سال جدید شما هم یاد بگیرید که عیدی بدهید. آن یکی گفت: سال نومبارک، انشالله آن قدر مجبور شوید عیدی بدهید که خسته شوید. من هم برای همه آنها سالی پر از موفقیت آرزو می کردم و با لبخند بدرقه شان می کردم. واقعاً دنیای بچه ها زیباست و همه چیز آن چقدر بچه گانه است.
صبح روز بیست و نه فروردین سوار ماشین آقا اسدالله شدم و بعد از کلی معطلی به راه افتاد، تا تیل آباد به این فکر می کردم که از کدام مسیر بروم؟ آزادشهر یا شاهرود؟ برای روز آخر سال متاسفانه بلیط از قبل نگرفته بودم، البته بسیار سعی کرده بودم ولی گیر نیاورده بودم. چاره ای نبود می بایست منزل به منزل می رفتم. فقط خدا خدا می کردم که ساعت تحویل سال خانه باشم. نزدیک تیل آباد تصمیم خود را گرفتم و مسیر شاهرود را انتخاب کردم.
کنار پاسگاه و در پشت دیواری پناه گرفته بودم تا این باد مرا از جا نکند، اینجا همیشه بادخیز است. متاسفانه خبری از ماشین نبود، یک مینی بوس گذشت که حتی در راهرو هم جا نداشت و مابقی هم سواری هایی بودند که ظرفیتشان تکمیل بود. بعد از حدود یک ساعت معطلی تریلی ای رسید و مرا سوار کرد. چاره نداشتم و می بایست کندی این ماشین سنگین را تحمل کنم، از معطلی و همچنین خشک شدن در باد تیل آباد که بهتر بود.
ساعت دوازده ظهر به شاهرود رسیدم، تازه یکی از منازل را پشت سر گذاشته بودم ولی بسیار خسته شده بودم. همان سرچمشه سوار تاکسی شدم و به میدان مرکزی رفتم. دور میدان دفتر تعاونی یک بلیط نداشت و همانجا به من پیشنهاد کردند که به پلیس راه بروم تا شاید ماشین گذری گیر بیاورم. گرسنه بودم و در طرف دیگر میدان به ساندویچی رفتم تا ناهار را میل کنم. وقتی منتظر آماده شدن ساندویچ بودم ناخواسته صحبت های دو نفری که در میز مقابلم نشسته بودند را شنیدم که می گفتند: حالا که نمی توانیم به تهران برویم پس این بلیط های قطار را چه کنیم؟ فکر نکنم از ما پس بگیرند، چند ساعتی تا حرکت قطار نمانده است.
چیزی که می شنیدم را باور نمی کردم، در این روز پایانی سال که بلیط به هیچ عنوان گیر نمی آید، بدین راحتی بلیط در چند قدمی من است. دیگر کار از خجالت کشیدن گذشته بود و سریع خودم را به میز آنها رساندم و گفتم: ببخشید، من اصلاً قصد فضولی ندارم و کاملاً ناخواسته شنیدم که شما بلیط قطار دارید ولی سفرتان لغو شده است. با حالت متعجبی تایید کردند و من هم در ادامه گفتم: من می خواهم به تهران بروم و بلیط گیر نیاورده ام، امکانش هست که بلیط شما را بخرم؟!
ابتدا کمی متعجب مرا نگاه می کردند ولی راضی شدند که بلیط را به من بفروشند ولی شرط عجیبی داشتند، من می بایست هر دو بلیط را می خریدم. چاره ای نبود و قبول کردم، وقتی بلیط ها را به من دادند با خنده به من گفتند: یک بلیط اضافه هم عیدی ما به شما. به یاد حرف دانش آموزانم افتادم که می گفتند شما اصلاً نمی دانید عیدی چیست. به جای این که پولی به عنوان عیدی بگیرم، پولی پرداخته ام و یک صندلی خالی عیدی گرفته ام. در شهر غریب آن هم روز آخر سال اجبار است که این بلاها را سر آدم درمی آورد.
حدود سه ساعت تا زمان حرکت قطار وقت داشتم، پیاده به سمت ایستگاه راه آهن شاهرود به راه افتادم، میدان مرکزی و خیابان های اطرافش پر بود از مردم که داشتند آخرین خرید های عیدشان را انجام می دادند، عیدی را باید اینجا ها جست. لبخندی که بر لبان کودکان به خاطر کفش یا لباس نو جاری می شد، رضایت خاطری که هم برای خریدار و هم برای فروشنده ایجاد می شد، تکاپو خرید شیرینی و میوه و آجیل عید، همه اینها عیدی واقعی است.
هنوز از میدان فاصله نگرفته بودم که کودکی مقابلم آمد و با لبخندی از من عیدی خواست. خنده ام گرفت، صحبت ها و چهره های بچه های کلاس مقابل چشمانم بود. فکر کنم دعایشان در حال مستجاب شدن است. از میدان که فاصله گرفتم همه جا در سکوت غرق شد. در این خیابان حتی مغازه هم به زحمت می شد پیدا کرد. تابلو لشگر 30 ارتش برایم جذابیت داشت، به یاد گرگان افتادم، سال های زیادی را در این شهر زندگی کرده بودم. این خیابان طولانی تمام نمی شد و به ایستگاه راه آهن نمی رسیدم.
دیگر خسته شده بودم، کنار خیابان ایستادم تا مابقی مسیر را تاکسی بگیرم. خبری از تاکسی نبود و یک شخصی مقابلم توقف کرد. سوار شدم و یک دقیقه هم نگذشت که خود را مقابل ایستگاه راه آهن دیدم. کرایه را دادم و منتظر بقیه اش بودم که با لبخند راننده مواجه شدم. گفت: عیدتان مبارک و عیدیتان، مابقی پول را خودش به عنوان عیدی گرفته بود، واقعاً این عیدی دادن های من داشت از حساب خارج می شد.
فکر می کردم مبدا قطار شاهرود است ولی وقتی دیدم در ایستگاه هیچ قطاری متوقف نیست، فهمیدم که با قطار مشهد تهران عازم هستم. به مسئول بررسی بلیط قضیه را گفتم و با نشان دادن کارت شناسایی، قبول کرد و بدون مشکل از این بخش گذشتم. صدای سوت قطار آمد و لوکوموتیو GM با ابهت خاصی قطار را وارد ایستگاه کرد. سریع خودم را به واگن که بلیط برای آن بود رساندم، ولی مامور سالن نگذاشت سوار شوم. نگرانی تمام وجودم را گرفته بود، چه مشکلی می توانست پیش آمده باشد؟ درست است که نام من با نام درج شده روی بلیط مغایرت دارد ولی این موضوع را در ایستگاه حل کرده بودم.
با اضطراب از آقای سالن دار خواستم تا بگذارد سوار شوم، گفتم که مشکل مغایرت نام و نام خانوادگی را در ایستگاه برطرف کرده ام. مامور نگاه متعجبی به من کرد و گفت: من با اسم شما کاری ندارم، این بلیط مربوط به این قطار نیست، شماره قطاری که روی بلیط درج شده با شماره این قطار همخوانی ندارد. دنیا داشت دور سرم می چرخید، یعنی چه که این قطار نیست؟! مگر می شود قطار فرق داشته باشد. هر چه اصرار کردم نگذاشت و در آخر گفت شاید قطار بعدی باشد.
قطار بعدی یعنی چه؟ یعنی فردا! کمی فکر کردم، وقتی بلیط را از آن دو نفر گرفتم کامل به تاریخ آن دقت کردم و دقیقاً 29 اسفند بود. دوباره به بلیط نگاه کردم، تاریخ درست بود ولی ساعت حرکت هنوز نشده بود. کاملاً گیج شده بودم و دوباره به پیش مسئول بررسی بلیط ها رفتم. تا به بلیطم نگاه کرد، گفت حدود یک ساعت دیگر می رسد. هاج و واج پرسیدم مگر چند تا قطار از اینجا به تهران می رود؟گفت: قطارهای مشهد زیاد هستند ولی شاهرود فقط یک قطار به تهران دارد. آنجا بود که فهمیدم این ایستگاه با ایستگاه گرگان بسیار متفاوت است، از گرگان روزانه فقط یک قطار به تهران می رود و دیگر قطار عبوری ندارد و همین باعث اشتباه من شده بود.
قطار من رسید و سوار شدم، خیلی دوست داشتم مسیر کویری قطار را ببینم و به همین خاطر همان کنار پنجره نشستم و تمام حواسم به بیرون بود. مناظر متفاوتی از مقابل چشمانم می گذشت، بیشتر سفر های من با قطار مسیر راه آهن گرگان به تهران است که کوهستانی است ولی مناظر کویری هم زیبایی خاص خودش را داشت. از سمنان که گذشتیم هوا تاریک شد و بیشتر نتوانستم از این زیبایی لذت ببرم.
به غیر از من دو نفر دیگر در کوپه بودند، رئیس قطار آمد و بدون مشکل بلیط مرا بررسی و سوراخ کرد، بعد از ایشان مرد قوی هیکلی با سبیل های درشت که یک کتری بزرگ در دستش بود آمد، چای می فروخت و من هم از او یک چای گرفتم. وقتی می خواستم پولش را بدهم لبخندی زد و گفت: عیدی ما فراموش نشود. لبخندی زدم و به این فکر فرو رفتم که با این اوصاف فکر کنم تا به خانه برسم تمام پول هایم را باید عیدی بدهم. در تمام این لحظات فقط چهره های بچه ها کلاس جلوی چشمم بود.
اولین بار بود که شب هنگام به ایستگاه راه آهن تهران می رسیدم، همیشه با قطار گرگان صبح های زود می رسیدم. در میدان راه آهن جای سوزن انداختن نبود. همه در حال رفتن بودند. چند ساعت بیشتر تا زمان تحویل سال نمانده بود و همین عامل، رفت و آمدها را سرعت بخشیده بود. وقتی به ایستگاه اتوبوس واحد خط میدان راه آهن به میدان امام حسین رسیدم آن چنان جمعیتی دیدم که ناخودآگاه هراسیدم. با این وضعیت رسیدن من قبل از ساعت تحویل به خانه غیرممکن بود. با تلفن کارتی با خانه تماس گرفتم و اوضاع را به آنها گفتم تا نگران نباشند.
چندین اتوبوس آمدند و تا جایی که جا داشت پر شدند و رفتند ولی به نظرم چیزی از جمعیت کاسته نشد. انتظار سخت بود و نگرانی نرسیدن سخت تر، در این اوضاع نابسمان حاجی فیروز هم آمده بود و در میان جمعیت شعر می خواند و می رقصید. هیچ کس به او توجه نمی کرد و همین کسادی بازارش او را هم کمی کلافه کرده بود. نمی دانم چه شد که سراغ من آمد و کلی با دایره زنگی زد و خواند و در نهایت هم به من گفت: عید شما مبارکه، عیدی ما یادت نره.
نمی دانم چه شد که ناگهان عصبانی شدم و گفتم: بس است دیگر، چقدر می خواهید پول از من بگیرید. خسته شدم از بس به این و آن عیدی دادم. هر کس به من می رسد به دنبال گرفتن عیدی هستند و هیچ کس به فکر عیدی دادن نیست، دست از سر من بردارید. با این وضعیت ازدحام و نبود ماشین و ترافیک عید، مسلماً تا ساعت ها بعد از تحویل سال به خانه می رسم، با این اوضاع دیگر عیدی نمی ماند که به من بدهند.
بنده خدا حاجی فیروز یکه ای خورد و گفت: باشد آقا شما عصبانی نشو عیدی نخواستیم، فقط این را بگویم که شما اصلاً نمی دانی عیدی چیست. این را که گفت باز هم به یاد بچه های کلاس افتادم و ناخودآگاه خنده ام گرفت. گفتم: راست می گویید، دیروز هم بچه های کلاس هم به من همین حرف را زدند. حاجی فیروز که درمانده شده بود از این رفتار من کمی از من فاصله گرفت، به پیشش رفتم و ادامه دادم: ببخشید من از راه دور آمده ام و خسته ام، بفرمایید این هم عیدی شما. به خدا فقط اندازه کرایه تا خانه رسیدن برایم پول مانده البته اگر بتوانم تا میدان امام حسین را با واحد بروم.
وقتی به خانه رسیدم ساعت تحویل گذشته بود، بعد از سلام و احوال پرسی بلافاصله رو به پدرم کردم و گفتم: عیدی مرا بدهید، از امروز صبح تا حالا هر چه داشتم را عیدی داده ام. تو را به خدا به من عیدی بدهید تا دق نکرده ام.