معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

229. فرهان

سه ردیف آخر سمت چپ کلاس همیشه در قرق او و نوچه هایش بود. خودش در میز آخر می نشست و بدون توجه به درس بیشتر اوقات از پنجره بیرون را نگاه می کرد. تیمش کامل بود و خودش همیشه رهبری آنها را بر عهده داشت، علاوه بر مدرسه آوازه او و گروهش در منطقه هم پیچیده بود. چندین بار به خاطر دعواهایی که در زمان زنگ تفریح راه انداخته بود مورد مؤاخذه قرار گرفته بود و حتی یک بار هم کار تا مرز اخراج پیش رفته بود.

همه دبیران از دستش به امان بودند و روزی نبود در دفتر صحبت از او و کارهایش نباشد. ولی با تمام این اوصاف در کلاس من کار خاصی نمی کرد و تا به حال هیچ برخوردی با او نداشتم. شاید سخت بودن درس ریاضی باعث شده بود در کلاس من حرفی برای گفتن نداشته باشد، شاید هم از من کمی حساب می برد. وقتی برگه امتحانش را به او دادم با دیدن نمره بسیار پایین اش هیچ تغییری در چهره اش نمی دیدم، پس گزینه اول رد می شد. ممکن است جدی بودنم تا حدی او را کنترل کرده باشد. من در کلاس خیلی جدی هستم و به نظم بسیار حساسم، با بی انضباطی در کلاس به شدیدترین وجه ممکن برخورد می کنم ولی همیشه حواسم هست تا توهین نکنم و شخصیت دانش آموز را زیر سوال نبرم.

از سه تا آزمونی که تا نوبت اول گرفته بودم، نمره بیشتر از سه نگرفته بود و تکالیفش را هم یکی در میان انجام می داد. اواخر آبان بود که به خاطر نداشتن کتاب و ننوشتن تمرین مجبور شدم از کلاس اخراج و به دفتر معرفی اش کنم، به آقای مدیر گفتم حتماً خانواده او را بخواهند تا در مورد درسش با آنها صحبت کنم. آقای مدیر با قیافه متعجبی گفت: در مورد درس؟! مگر به خاطر شلوغی او را اینجا نیاورده اید؟ گفتم ایشان در کلاس من از نظر انضباطی مشکلی ندارند، متاسفانه درس نمی خوانند. نگاه های خود فرهان هم به من متعجبانه بود.

هفته بعد مادرش به مدرسه آمد و چشمان گریانش خبر از اوضاع بسیار بد زندگی آنها می داد. تا خواستم از وضعیت بحرانی درسی فرهان برایش بگویم که به زحمت چشمانش را پاک کرد و گفت: من چه کار کنم با این چهار تا بچه؟ دست تنها مگر می شود بار اینها را به دوش کشید؟! آن پدر نامرد فلان فلان شده اش هم که شش ماه است همه ما را رها کرده و هیچ خبری از او نیست. یکی نیست به او بگوید چگونه دلت آمد خانه و خانواده را رها کنی و بروی؟ چقدر باید کار کنم تا بتوانم شکم این ها را سیر کنم، اگر روزی کاری نباشد می بایست سر گرسنه به زمین بگذاریم.

جو بسیار سنگین بود و تحملش بسیار سخت، ساکت بودم و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. پیش خودم فکر کردم ریاضی چه فایده ای برای این بچه دارد؟ باید برود کار کند تا حداقل بار خودش را از دوش مادرش بردارد. شرایط این خانواده چنان بغرنج است و چنان مشکلات عظیمی در زندگی آنها وجود دارد که مشکل درس ریاضی در برابر آنها هیچ به نظر می رسد. چیزی که خیلی عذابم می داد این بود که هیچ کاری از دستم بر نمی آمد، نه برای خانواده اش نه حتی برای خود فرهان.

نوبت اول در برگه نمره 4 گرفت، مستمرش هم شد 6و در کل با نمره 5 در درس ریاضی تجدید شد. در نگاهش هیچ نگرانی ای نمی دیدم و همین بیشتر نگرانم می کرد. بیشتر با همان همراهان همیشگی اش بود، این گروه روز به روز بیشتر به ورطه سقوط کشیده می شدند و اخبار تاسف بار زیادی از آنها به گوش می رسید. نمی دانستم چه کنم و چه برخوردی با او داشته باشم. حال که می دانم در خانواده آنها چه می گذرد بیشتر اعصابم خرد می شود. فقط یک بار در زمان خارج شدن از کلاس که تنها دیدمش به او گفتم: این حلقه دوستان را بشکن و خودت باش، او هم لبخند معنی داری زد و رفت.

آخرین باری که مادرش به مدرسه آمد اواخر بهمن بود، با یاس و ناامیدی گفتم که از دست من کاری بر نمی آید و او هم آه بلندی از نهادش برخاست. باید کاری می کردم، کمترین کار صحبت کردن با خود فرهان بود. فرهان را صدا کردم و به او گفتم که کمی به فکر مادرت باش و کمتر او را اذیت کن، از دوستانی که داری فاصله بگیر که در آخر، کار دستت می دهند. درس که نمی خوانی و هیچ راهی هم برای من نمی گذاری که کمکت کنم، برو جایی کار کن تا حداقل کمک خرج خانه باشی و به مادرت کمک کنی. از نگاهش فهمیدم که کمی به صحبت هایم گوش کرده است، فرهان وقتی بخواهد حرفی را گوش نکند به در و دیوار نگاه می کند.

فرهان از اواسط بهمن دیگر نیامد، غیبت هایش زیاد شده بود و حدس زدم که ترک تحصیل کرده باشد. عذاب وجدان عجیبی پیدا کرده بودم، نکند حرف من در او تاثیر کرده باشد. از این نگران بودم که شاید راهی که مقابلش گذاشتم راه کاملاً درستی نباشد و ممکن است در آینده مشکلاتی برایش به وجود آورد. ای کاش می شد با او بیشتر صحبت می کردم و می گفتم در کنار درس به سراغ کار برود. معلم وظیفه اولیه اش ترغیب دانش آموزان به ادامه تحصیل است، ولی گاهی شرایط چنان پیچیده می شود که این وظیفه در هاله ای از ابهام فرو می رود.

هر وقت می خواستم وارد کلاس فرهان شوم، این عذاب وجدان با شدت بیشتری به من هجوم می آورد. متاسفانه همه از رفتنش راضی بودند، مدرسه هم تقریباً آرام شده بود و دیگر خبری از شکایت ها و دعواهایی که یک طرفش همیشه فرهان بود، نیست. مدرسه بدون او در آرامش بود، ولی من اصلاً احساس آرامش نمی کردم. ای کاش می بود و با بودنش می شد آرامش را در مدرسه برقرار کرد.

در یکی از روزهای اوایل اردیبهشت وقتی وارد کلاس شدم و دفترنمره را باز کردم تا حضور غیاب کنم، مبصر کلاس گفت: آقا اجازه فرهان آمده است. تا با چشمان خودم او را ندیده بودم، باور نمی کردم که او بازگشته است. میز دوم سمت پنجره نشسته بود و بسیار آرام به نظر می رسید. از زمانی که رفته بود موقع حضور و غیاب از اسمش می گذشتم، ولی امروز نام او را خواندم و حاضر گفتنش باری چند صد تنی را از روی دوشم برداشت. خوشحال بودم که بازگشته است ولی اصلاً بروز ندادم.

وقتی به چهره اش نگاه کردم نوع نگاهش عوض شده بود، چشمانش جور دیگری شده بود. این فرهان دیگر آن فرهان قبلی نبود. از گروهش جدا شده بود، اصلاً به آنها توجه نمی کرد و فقط حواسش پای تخته بود. لاغر شده بود ولی چشمانش برق خاصی داشت. در مدت کلاس فقط به من نگاه می کرد و سعی می کرد یاد بگیرد، در بحث ها شرکت می کرد و تا هر جایی می توانست حل می کرد. این تغییر رفتار او هم خوشایند و هم شگفت انگیز بود. بر خود می بالیدم که صحبت هایم در او تاثیر گذاشته و رویه متفاوت و درستی را برای زندگی اش انتخاب کرده است.

آخرین امتحانی که در اردیبهشت گرفتم را 9 شد. عجیب ولی واقعی بود، او که در نوبت اول 4 شده بود حالا بعد از این همه غیبت توانسته بود این نمره را بگیرد. در کلاس او را به پای تخته فراخواندم و از همه بچه ها خواستم تا برایش دست بزنند. برای اولین بار در چشمانش شوقی دیدم که غیر قابل تصور بود. در دفتر باقی همکاران نیز متعجب بودند و فقط صحبت او بود. همه به دنبال دلیل این تغییر فتار می گشتند، من هم چیزی نمی گفتم که این تغییرات به خاطر صحبت های من با او بوده است، گفتنش به نظرم درست نبود، ولی خیلی به خودم افتخار می کردم.

در جلسه آخر سال با بچه ها اتمام حجت کردم تا برای امتحان نوبت خوب کار کنند. بعد هم در مورد مستمر توضیح دادم، همه می دانستند که من مستمر را بسیار دقیق حساب می کنم، به همین خاطر سوالی نپرسیدند. زنگ خورد و همه از کلاس بیرون رفتند، در حال ثبت موارد تدریس در دفتر نمره بودم که فرهان برای اولین بار پیشم آمد و از من درخواست عجیبی کرد. می خواست از او امتحان بگیرم، ولی من تمام امتحاناتم را گرفته بودم .وقتی از او پرسیدم چرا؟ در جوابم گفت :می خواهم نمره مستمرم بالا برود تا شاید بتوانم نمره کم نوبت اول را جبران کنم.

در چهره اش همتی وصف ناپذیر می دیدم، دلم نیامد دلش را بشکنم و همانطور که داشتم در دفتر نمره می نوشتم به او گفتم در امتحان نوبت دوم نمره بالای دوازده بیاوری مستمر را خودم درست می کنم تا قبول شوی. فرهانی که فقط به دنبال آزار و اذیت دیگران بود و با ناراحتی دیگران خوشحال می شد، حالا مانند کودکان پنج شش ساله ذوق می کرد. با خوشحالی گفت: قول می دهم نمره بیشتر از دوازده بگیرم.

هفته اول امتحانات در زمان استراحت که دبیران در دفتر نشسته بودند آقای مدیر در مورد فرهان چیزهایی گفت که همه ما را متعجب ساخت. نیامدنش به خاطر سکته مادرش بوده، چند هفته در بیمارستان کارهای مادرش را رفع و رجوع می کرده. بعد هم به جای مادرش برای کار می رفت. وضعیت بحرانی خانواده او را مجبور کرده بود که درس و مدرسه را رها کند و به کار بپردازد. وزن سنگین مسئولیت کمر او را نیز دوتا کرده بود، واقعاً چرا باید در این سن چنین تجربه سخت و صعبی داشته باشد.

بعد از سکته مادرش، عمویش آنها را مورد حمایت قرار می دهد. قرار می شود فرهان در کارگاه عمویش کار کند تا هم کمک خانواده باشد و هم به عمویش کمک کند و هم چنین حرفه ای را نیز بیاموزد. عمویش شرط کرده که او حتماً باید درس را نیز ادامه بدهد. به او قول داده است که تا آخرین مرحله تحصیل به او کمک خواهد کرد، بهترین کار هم همین است، داشتن مهارت در کاری و کسب مدارج علمی همراه با آن. امیدوار بودم که بتواند در این مسیر موفق باشد.

تنها نکته ای که در گفته های آقای مدیر برای من جالب بود تصوری بود که من برای خودم ساخته بودم، فکر می کردم تمام این تغییرات درست به خاطر صحبت های من بوده است، و چقدر هم بر خود می بالیدم که این کار را من انجام داده ام. در صورتی که در واقعیت گردش روزگار و سختی های آن، او را به این مسیر کشانده بود. فقط شانس خوب آورد که راهی مقابلش باز شد که به صلاحش بود، ممکن بود گردش روزگار برایش جور دیگری باشد. درست است که من تاثیر گذار نبودم ولی همین که دانش آموز به مسیر درست هدایت شده، بسیار عالی است. ای کاش برای همه، شانس این گونه رقم بخورد.

روز امتحان ریاضی نوبت خودم به سر جلسه رفتم تا اتفاق خاصی رخ ندهد. جلسه با صحت و سلامت برگزار شد. وقتی به خانه رسیدم قبل از هر کاری سریع رفتم و برگه او را پیدا کردم و تصحیح کردم، نمره اش 13 شد. حالا نوبت من بود که ذوق کنم، واقعاً این گونه اتفاقات است که معلمی را لذت بخش می کند. خستگی یک سال در همین لحظات است که از ما به در می شود. مستمرش را حساب کردم و 9 شد، با این اوصاف نمره نهایی او در نوبت دوم 11می شد و همین باعث شد به فکر فرو بروم.

طبق قانون مدارس راهنمایی دانش آموزی قبول است که مجموع نمره نهایی نوبت اول و ضریب دو نمره نهایی نوبت دوم حداقل به 30 برسد. فرهان که در نوبت اول 5 گرفته بود با نمره 11 که ضریب دو آن می شود22، مجموعاً نمره اش به 27 می رسید. با این اوصاف او 3 نمره در نوبت دوم کسر داشت. هرچه در مستمرش بالا و پایین کردم تا در جایی بشود کاری کرد، چیزی نیافتم.

در محاسبه نمره مستمر همه چیز را دقیق حساب می کنم و در نهایت در حد 0.25 نمره آن هم برای رند شدن به نمره دانش آموزان اضافه می کنم، سالهاست این رویه را دارم و تا کنون خللی به آن وارد نشده است. ولی حالا می بایست 3 نمره به مستمر فرهان اضافه کنم تا قبول شود. چالش بسیار سختی بود، تا کنون چنین کاری نکرده بودم و نیرویی در درونم در برابر انجام این کار مقاومت می کرد. پیش خودم گفتم دانش آموزی که نمره 4 را به 13 رسانده است آن قدر کار بزرگی انجام داده است که بتوان به او 3 نمره کمک کرد. به همین خاطر برای اولین بار در عمر کاری ام مستمر او را 12 گذاشتم و بدین صورت فرهان در ریاضی قبول شد.

در آخرین روز سال تحصیلی، آخرین امتحان هم برگزار شد و وقتی وارد دفتر مدرسه شدم، فرهان و مادرش را دیدم که با چهره هایی که از نگرانی لبریز بود منتظر من بودند. می دانستم که آمده اند تا وضعیت نمره ریاضی را بدانند. من در کل با دانش آموزان فاصله منطقی معلم و شاگردی را رعایت می کنم و برای این کار هم دلایلی دارم. تا به حال نشده است با دانش آموزی دست داده باشم. رفتارم در عین رعایت احترام، قواعد خاص خودش را دارد. در اینجا باز هم برای اولین بار با فرهان دست دادم و به پشتش زدم و گفتم حالا شدی «فرهان». منظورم را نفهمید و وقتی گفتم قبول شده ای چنان دستم را فشار داد که احساس درد کردم. مادرش هم به گریه افتاد و این صحنه چنان تاثیرگذار بود که من هم داشتم تحت تاثیر قرار می گرفتم، اگر بیشتر ادامه می یافت من هم همراه شان می زدم زیر گریه.

این فرهان مرا وادار کرد که کارهایی را برای اولین بار انجام دهم، البته برای آخرین بار هم بود و در سال های بعدی مواردی این چنین برایم رخ نداد. همچنان دقیق و با اصول رفتارهای کیفی بچه ها را به کمی تبدیل می کنم و در این کار وسواس خاصی هم دارم. امیدوارم در همین یک بار تاثیر درست و مثبت گذاشته باشد. امیدوارم فرهان سالهای بعد نیز با همت برزگش، مشکلات را یکی پس از دیگری از پیش پای خود بردارد و مدارج ترقی را با موفقیت طی کند. به امید پیشرفت روز افزون بچه های میهنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد