معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

230. بیمارستان

دیشب تا صبح فقط ناله می کرد و همین باعث شده بود که خوب نخوابیم. تقریباً همه بیدار بودیم و مانده بود چه کار کنیم؟! نشسته خوابیده بود و به هیچ وجهی نمی توانست دراز بکشد، درد بسیار شدیدی در ناحیه کتفش احساس می کرد که برای تسکین آن هیچ دارویی موثر نبود. حتی به بهداری روستا رفتیم و یک مسکن قوی به او تزریق کردند ولی هیچ افاقه ای نکرده بود. بنده خدا با تمام وجود سعی می کرد درد را تحمل کند و چیزی نگوید ولی میزان درد آن قدر زیاد بود که نمی توانست.

همه این مشکلات به خاطر بازی فوتبال در مدرسه بود. هرچقدر به آنها گفتم که بازی نکنید، خودم را مثال زدم که چند سال پیش پایم پیچید و همچنان هم می پیچد. گفتم: بدون گرم کردم و با این سر و وضع در زمین خاکی بازی کردن خطرناک است. متاسفانه به حرفم گوش نکردند و اتفاقی که نباید می افتاد رخ داد و حسین که از نظر وزنی با من در یک رده بود با کتف به شدت به زمین خورد و همانجا از درد به خود پیچید. من که در کنار ایستاده بودم سریع به سراغش رفتم و دیدم که چهره اش از درد کبود شده است.

بعد از آن شب سخت و دردناک و طولانی قرار شد صبح با اولین مینی بوس روستا حسین را به شهر برود و پیگیر درمان کتفش شود. خدا خدا می کردیم که شکستگی نداشته باشد. قرعه به نام من افتاد تا او را همراهی کنم، واقعیت امر درسم عقب بود و نمی خواستم قبول نکنم، ولی وقتی چهره حسین را دیدم دانستم که کمک به او بسیار واجب تر از کلاس و درس است. می شود با کلاس جبرانی درس را به محدوده رساند ولی حسین حالا نیاز به کمک دارد.

در طول راه حسین از درد به خود می پیچید و با تمام قوا خودش را ساکت نگاه می داشت، تکان ها و پیچ و خم های جاده فشارهای زیادی به او وارد می کرد، وضعیت او اصلاً خوب نبود و این را همه مسافرین و حتی آقای راننده هم فهمیده بود. سکوت عجیبی در مینی بوس حکم فرما بود و آقا راننده هم سعی داشت سریع تر ما را به شهر و درمانگاه برساند. مینی بوسی که همیشه تا شهر چندین جا توقف می کرد این بار یکسره رفت و خیلی زودتر از معمول به شهر رسید.

 در ایستگاه مسافران پیاده شدند ولی آقای راننده نگذاشت ما پیاده شویم و ما را تا مقابل درمانگاه مرکز بهداشت شهر رساند. اگر مقابل درب ورودی زنجیر نبود تا داخل حیاط درمانگاه هم ما را می برد. در زمان پیاده شدن کلی تشکر کردم و کرایه را به ایشان دادم، ولی قبول نکرد. از من اصرار بود و از ایشان انکار، در آخر گفت: خرج دوا دکتر زیاد است، حالا این پول پیش خودتان باشد، من که همیشه هستم، بعداً به من بدهید. بعد از جیبش مقداری پول درآورد تا به ما بدهد ولی قبول نکردم و گفتم نگران نباشید ما دفترچه بیمه داریم، مهربانی در این مردمان موج می زند.

وارد درمانگاه شدیم، خوشبختانه شلوغ نبود و خیلی زود نوبت ما شد. آقای دکتر تا حسین را با آن اوضاع دید، سریع شروع کرد به معاینه و  بعد از مدت کوتاهی گفت: کتف ایشان یا شکسته است یا در رفته است، ما اینجا امکاناتی برای درمان این موارد نداریم، باید ایشان را ببرید بیمارستان گنبد، حتماً باید از کتفش عکس برداری شود. این گفته آقای دکتر همچون آواری بود که بر سرمان فرود آمد، خودش فهمید و به پشت میزش رفت و گفت: بگذارید تا معرفی نامه ای برایتان بنویسم که برای پذیرش مشکل پیدا نکنید.

حسین دیگر نای ایستادن نداشت، دیشب را نخوابیده بود و از صبح هم که در راه بود. ولی چاره ای نبود می بایست به گنبد می رفتیم. همان مقابل درمانگاه مرکز بهداشت یک ماشین دربست کردم و به سمت گنبد به راه افتادیم. حسین با تمام وجود می خواست درد را تحمل کند ولی ناله هایی که هر از چندگاهی می کرد، جگر مرا خون می کرد. این فاصله پانزده کیلومتری برایم بسیار طولانی شده بود و هرچه می رفتیم نمی رسیدیم.

اورژانس بیمارستان مملو بود از انسانهایی که هر کدام دردی داشتند و به دنبال تسکین آن بودند، حسین هم به این خیل آدم های دردمند افزوده شد. به هر زحمت بود حسین پذیرش شد و بر روی یکی از تخت ها بخش اورژانس نشست. اگر معرفی نامه نبود با مشکلات زیادی مواجه می شدیم، آقای دکتر با این کار کمک بسیاری به ما کرد. خانم پرستاری آمد و از حسین خواست دراز بکشد، گفتم: به خاطر درد شدید در ناحیه کتف نمی تواند بخوابد، چیزی نگفت و بعد از نگاهی به ما در کارتابلش چیزی نوشت و رفت.

نیم ساعت از رفتم خانم پرستار گذشته بود و هنوز هیچ دکتری بالای سر حسین نیامده بود، همان خانم پرستار چندین بار از کنارمان گذشت ولی هیچ التفاتی به ما نکرد. به قسمتی که پرستارها آنجا بودند رفتم و وضعیت را گفتم. یکی از آنها بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت که دکتر ارتوپد نداریم و شاید تا ظهر بیاید. از این بی تفاوتی نسبت به مریض خیلی عصبانی شده بودم، گفتم: دکتر ارتوپد ندارید، حداقل یک دکتر عمومی او را ببیند و برایش مسکنی بنویسد، دریغ از یک پاسخ و حتی یک نگاه.

مانده بودم چه کنم و به کجا مراجعه کنم که کمی آن طرف تر اتاق پزشک را دیدم. خوشبختانه کسی نبود، با برگه پذیرش به آنجا رفتم و وضعیت را برای آقای پزشک توضیح دادم او هم در جواب گفت که پزشک ارتوپد نیامده ولی من اصرار کردم که دوستم از درد به خود می پیچد، حداقل او را ببینید، شاید با یک مسکن کمی دردش کم شود.کمی تامل کرد و بعد به قسمت پرستارها رفت و روی کارتابلی که مربوط به حسین بود چیزی نوشت و دوباره به اتاقش بازگشت، حتی به سمت تخت حسین نرفت و یک بررسی کوچک هم انجام نداد.

ابتدا آمدند و مسکن به حسین تزریق کردند و همین مقدار زیادی از اخم های روی چهره هایمان را باز کرد، سپس به ما گفتند که باید به بخش تصویربرداری برویم، منتظر بودم تا ویلچری بیاورند و حسین را ببرند ولی خبری نشد و فهمیدم که خودمان باید برویم. آنجا هم شلوغ بود و می بایست کلی در نوبت می ماندیم. چند نفری مقابل ما بودند، رو به آنها کردم و گفتم که بیمار ما در حال درد کشیدن است، اگر اجازه بدهید زودتر کارش انجام شود. متاسفانه آنها هم دردمند بودند و قبول نکردند.

در سالن وقتی به چهره های افراد می نگریستم هیچ کس در آرامش نبود، یا درد می کشید یا مضطرب بود، بیماران که معمولاً بیحال بر روی صندلی یا تخت نشسته یا دراز کشیده بودند و همراهان با نگرانی های بسیار به دنبال کارهای بیمارشان در حال بالا و پایین رفتن بودند. هرچه بیشتر در چهره ها عمیق می شدم دردهای بیشتری را حس می کردم، این بیماران علاوه بر درد باید بسیاری موارد دیگر همچون نوبت های طولانی و نبود پزشک و دارو و ... را نیز تحمل کنند. اینجا دردستان است نه بیمارستان.

در مقابلم جوانی نشسته بود که دو همراهش او را بسیار محکم گرفته بودند. متعجب بودم که چرا این جوان را که به نظر هیچ مشکلی نداشت را این قدر محکم گرفته اند. چهره اش آرام بود و هیچ علائمی از درد یا اضطراب را در او نمی دیدم ول همراهنش بسیار مضطرب بودند. در کنجکاوی خود در مورد این جوان غرق بودم که ناگه بلند شد و شروع کرد به گفتن سخنانی بسیار زشت که نه تنها اینجا بلکه در هیچ جای دیگری نیز جایش نبود. آن هم با صدایی بلند به طوری که تمام افرادی که در سالن بودند ایستادند و به او خیره شدند. دو نفر همراهش با تمام قوایی که داشتند آرامش کردند ولی چند دقیقه بعد دوباره بلند شد و این بار همچون راننده کامیون به شاگردش با فریاد دستوراتی می داد.

از یکی از همراهنش علت را جویا شدم که با آه بلندی گفت: که نمی دانم چه بلایی سرش آمده، فکر کنم چیزی خورده یا مصرف کرده که به این روز افتاده است وگرنه بچه عاقلی است و آزارش هم به مورچه نمی رسد، گفتم: با این جملاتی که می گوید حتماً با ماشین سنگین کار می کند، رانندگان این وسایل در معرض خطرات بسیاری هستند. همراه بنده خدا فقط سرش را تکان می داد و بغض نمی گذاشت حرف بزند. با این اوصاف فهمیدم که بیماری او روحی روانی است و وضع  بسیار وخیمی دارد. واقعاً بیماری های اعصاب و روان بسیار سخت تر از بیماری های جسمانی است.

خانم دکتر بخش اعصاب و روان آمد و در اتاق روبرویی مستقر شد و این جوان را خدمت او بردند. در باز بود و به همین علت من شاهد تمام اتفاقات درون اتاق بودم، می دانستم کار درستی نبود ولی کنجکاوی ام مرا به این کار واداشت، البته نبستن در توسط آن ها هم دلیل دیگری بود. سوال جواب هایشان را می شنیدم، برایم جذاب بود که چگونه بیماری ها اعصاب و روان را تشخیص می دهند و برای درمان چه کارهایی می کنند.

از او نام و نام خانوادگی اش را پرسید و جوان هم بدون هیچ مشکلی پاسخ داد. از او در باره تحصیلاتش پرسید و جوان هم پاسخ داد که دکتری حقوق بین الملل دارد، چشمانم داشت از حدقه در می آمد ولی چهره دکتر تغییر نکرد و فقط در حال نوشتن بود. یکی از همراهانش با سر به خانم دکتر اشاره کرد که نیست. خانم دکتر هم با ایما و اشاره فهماند که می داند. من که حدس می زدم او شاگر شوفر یک کامیون باشد، البته شاید هم روی ماشین ترانزیت شاگردی می کند و به خاطر سفر به کشورهای مختلف با امور بین الملل آشنا است.

در ادامه خانم دکتر از او پرسید که آیا تا به حال احساس کرده اید که از زندگی خسته شده اید و دیگر حوصله این زندگی و این شرایط را ندارید؟ آیا تحمل وضعیت کنونی برایتان غیرممکن است؟ آیا فکر نمی کنید که از این همه مشکلات و بدبختی ها به ستوه آمده اید؟جوان که مات و مبهوت فقط به چهره خانم دکتر نگاه می کرد و به نظرم چیزی نمی فهمید، ساکت بود و پاسخی نمی گفت. ولی پیرمردی که همراه این جوان بود جوابی بسیار به جا و عالی داد.

گفت: خانم دکتر بیشتر مردمانی که در این سرزمین زندگی می کنند این احساس را دارند و روزها با آن سروپنجه نرم می کنند، از صبح که بیدار می شوند با کوهی از مشکلات روبرو هستند تا زمانی که به خواب می روند. مردمان این سرزمین خیلی بیشتر از آن چیزی که شما فکر می کنید خسته اند. به همین مردمی که در این بیمارستان هستند نگاه کنید، کدامشان در حالت عادی هستند؟ بهتر است سوالات دیگری از این بیمار ما بپرسی تا شاید مشکلش را بفهمی.

دکتر در جواب این پیرمرد محو شد و سکوت غم باری بر اتاق حاکم شد. من هم غرق در پاسخ این پیرمرد بودم که چه کوتاه اوضاع مردمان سرزمینم را بیان نموده بود. حتی به چهره های کادر درمان هم نگاه می کردم هیچ کدام حتی لبخند کوچکی هم بر لب نداشتند. چرا به این روز افتاده ایم؟ چرا برای حل مشکلات ما فکری نمی کنند؟ چرا خودمانبرای حل مشکلاتمان فکری نمی کنیم؟حل بیشتر مسایل ما از قدرت ما خارج است. چرا هیچ چیز سر جایش نیست؟ در پس لرزه های این پاسخ کوبنده در حال لرزیدن بودم که حسین را صدا کردند و او را به داخل اتاق تصویربرداری بردم.

عکسبرداری انجام شد و به همان تخت اورژانس بازگشتیم. حدود دو ساعت بعد یک پرستار آمد و برگه ای به ما داد و گفت بروید در بخش ارتوپدی بستری شوید. بخش ارتوپدی هم اوضاع عادی نداشت، همه جا پر بود از بیمارانی که بخشی از دست یا پا یا حتی کمرشان شکسته بود. همه جا پر بود از اعضای گچ گرفته شده. حسین بر روی تخت مستقر شد و این صبر کشنده برای آمدن دکتر پایانی نداشت. مسکن دیگری به حسین زدند و او بعد از این همه درد کشیدن توانست بخوابد. برایم سوال بود همین کار را نمی توانستند در همان بدو ورود ما انجام دهند تا حسین این قدر زجر نکشد.

حسین کتفش از جا در رفته بود و تقریباً حدود غروب بود که دکتر آمد و در عرض یک ربع کتف حسین را جا انداخت و بخش زیادی از درد او را فرونشاند، ولی درد من تازه شروع شده بود، دردی جانکاه که هیچ درمانی نداشت و هیچ مسکنی هم نمی توانست آن را آرام کند. هنوز در جواب آن پیرمرد بودم و به اطرافم نگاه می کردم و هیچ بارقه ای از امید نمی دیدم، همه جا برایم تاریک و بی نور بود. همه در دردهای خود می لولیدند و خبری هم از درمان نبود. ای کاش قدرتی داشتم تا  کمی از درد دیگران بکاهم تا بتوانند کمی نفس بکشند.

ما به شدت به نور و اکسیژن نیاز داریم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد