معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره
معلم روستا

معلم روستا

هر پنجشنبه یک خاطره

259. سرباز

مینی بوس حاج منصور حتی یک میلی متر هم جا نداشت چه برسد به این که برای یک مسافر به اندازه من جا باشد. با اوضاعی که من در این مینی بوس می دیدم، میزان باری که داخلش بود از یک تریلی هم بیشتر بود. خدا را شکر که ابتدای جاده سرازیر است وگرنه بعید می دیدم این ماشین با چنین وزنی بتواند حرکت کند. حاج منصور با سلام و صلوات مسافرانش به حرکت درآمد و در جاده گم شد، تا به خودم بجنبم مینی بوس آقا اسدالله هم پر مسافر شد و هیچ جایی برای نشستن نبود.

چاره ای نداشتم، می بایست هرجور شده با مینی بوس دوم به آزادشهر می رفتم، مینی بوس دیگری در کار نبود و گیر آوردن ماشین در این شرایط جوی سخت زمستان هم به نظر بعید می آمد. اگر هم می خواستم تا کاشیدار پیاده بروم تا از آنجا با مینی بوس های دیگر روستا هم بروم تا رسیدن من همه آنها رفته بودند. پس اگر جا هم نبود به هر طریقی باید با مینی بوس دوم می رفتم، وقتی داخل راهرو را نگاه کردم، جایی برای ایستادن داشت و همین امیدی بود برای رفتن، ولی باید سرپا تا آزادشهر را تحمل می کردم.

دو ساعت تمام ایستاده در ماشین، آن هم در جاده ای پرپیچ و خم و برفی واقعاً زانوهایم را شل کرده بود. آن قدر با دستانم محکم صندلی ها را گرفته بودم تا در پیچ ها به این طرف و آن طرف پرتاب نشوم که دستانم دیگر جانی نداشت. هیچ کس هم دلش برایم نسوخت و جایش را برای چند دقیقه ای هم به من نداد. در فارسیان مانند همیشه حدود یک ساعت مقابل مرکز خدمات کشاورزی معطل شدیم، آنجا پیاده شدم و روی پله مرکز خدمات نشستم تا پاهایم کمی قوت بگیرد که سرما امانم نداد و مجبور شدم بایستم.

مشکل دیگر هم بی خوابی بود که کلافه ام کرده بود. دیشب دوستان هم اتاقی آن قدر حرف زدند و خندیدند و بازی کردند که نگذاشتند من بخوابم. خودشان کلاس داشتند و اصلاً به فکر فردا نبودند و هرچه به آنها می گفتم که دیر وقت است، به من سرکوفت می زدند که تو فردا می خواهی به خانه بروی پس حرف نزن. صبح اولین نفر بیدار شدم و صبحانه را برایشان آماده کردم و بعد به سمت ایستگاه رفتم. کلاً پنج ساعت هم نخوابیده بودم، پیش خودم حساب کرده بودم که شاید بتوانم در ماشین کمی بخوابم ولی شرایط خیلی بغرنج تر از آن بود که بشود چشم بر هم گذاشت.

 در نهایت با وضعیتی بسیار اسفناک به آزادشهر رسیدم. وقتی جلوی خیابان شنبه بازار پیاده شدم، به سختی می توانستم راه بروم. علاوه بر شرایط جسمی اوضاع ظاهری ام هم اصلاً خوب نبود. مانند همیشه خودم را به مسجد جامع رساندم تا آبی به سر و صورت بزنم، بر روی تمام لباس هایم غبار نشسته بود. می خواستم با دستم تمیز کنم که پیرمرد سیدی آمد و دستمال پارچه ای تمیزی به من داد و گفت: با این تمیز کن تا ردش نماند. دستمال را کمی نمدار کردم و کاپشن و شلوارم را تمیز کردم. موقعی که دستمال را به ایشان دادم و کلی تشکر کردم صدای اذان از گلدسته های مسجد بلند شد و نتوانستم در برابر نگاه های این پیرمرد خوش اخلاق بی تفاوت بگذرم، وضو گرفتم و در نماز جماعت مسجد شرکت کردم.

بعد که نماز تمام شد به گوشه ای رفتم و به پشتی هایی که کنار دیوار چیده شده بود لمی دادم و نمی دانم چه شد که چشمانم به روی هم رفت. هنوز چند لحظه نگذشته بود که تکان های شدیدی احساس کردم، چشمانم را که باز کردم پیرمردی بود که با اخم به من نگاه می کرد. گفت: آقا بلندشو اینجا که جای خواب نیست. اصلاً خوابیدن در مسجد مکروه است، بفرمایید بیرون. حرفش درست بود و جوابی نداشتم ولی ای کاش با لحن بهتری می گفت، من اصلاً قصد خواب نداشتم و فقط می خواستم چند دقیقه ای استراحت کنم.

به ایستگاه تاکسی رفتم و در اندک زمانی تاکسی آمد و پر شد و مستقیم به ایستگاه مینی بوس های آزادشهر گرگان رفتم. در آنجا هم تا سوار مینی بوس گرگان شدم، فقط یک جای خالی داشت و تا نشستم بلافاصله حرکت کرد، حداقل در اینجا امیدوار بودم که بتوانم بخوابم، جاده آزادشهر به گرگان مستقیم است و هیچ پیچ یا شیبی ندارد، ولی افسوس و صد افسوس که اینجا هم نمی توانستم استراحت کنم. روی صندلی کنار راننده نشسته بودم که حالت تاشو داشت و هر مسافری که می خواست سوار یا پیاده شود من می بایست بلند می شدم تا صندلی خوابانده شود و مسافر رد شود. این مینی بوس هم که از اتوبوس های واحد بدتر بود و توقف هایش تا گرگان به سمت بی نهایت میل می کرد.

خسته و کوفته ساعت یک و نیم بعدازظهر به گرگان رسیدم. ای کاش مانند گذشته خانه ام در این شهر بود، در آن صورت حالا دیگر رسیده بودم و لازم نبود حدود چهارصد کیلومتر دیگر را برای رسیدن به خانه طی کنم. یک کورس تاکسی می گرفتم و به خانه می رفتم و ابتدا دوشی می گرفتم و بعد تا خود غروب می خوابیدم، ولی حیف که تا غروب در این شهر باید پرسه بزنم تا موعد رفتنم فرا برسد.

بلیط قطاری که داشتم ساعت شش عصر بود. دلم نمی آمد از خیر این بلیط بگذرم و بروم ترمینال و با اتوبوس خود را به تهران برسانم، در این صورت دو برابر ضرر می کردم، هم پول بلیط قطار را از دست می دادم و هم باید دوباره کرایه می دادم. تصمیم گرفتم گشتی در شهر بزنم و وقتم را بگذرانم. آن قدر خسته بودم که همان دور میدان شهرداری از این تصمیم پشیمان شدم و به این فکر افتادم که اول ناهاری بخورم و بعد بروم در ایستگاه راه آهن و آنجا منتظر بمانم تا زمان حرکت قطار برسد.

خیلی دوست داشتم به رستورانی بروم و چلوکبابی جانانه بخورم ولی متاسفانه آخر ماه بود و چیزی از حقوق برایم نمانده بود، باید فکر بازگشت و هزینه های تا آخر ماه را هم می کردم. حساب و کتاب که کردم پولم فقط در حد یک ساندویچ ساده بود. از قدیم مشتری علی چهارصد و چهل و چهار بودم، ولی اصلاً نایی برای بازگشتن به سمت ملاقاتی را نداشتم. بهترین گزینه در این شرایط ساندویچی کنار پانزده متری نزدیک نعلبندان بود. یک سوسیس آلمانی ساده دونان به همراه یک نوشابه کوکا شد ناهار امروز من، سیر نشدم ولی با توجه به جیبم باید فکر می کردم که سیر شده ام.

ساعت دو بود و هنوز چهار ساعت مانده بود به حرکت قطار، برای میدان شهدا در طرفه العینی تاکسی آمد و ساعت دو و چهار دقیقه میدان شهدا بودم. پیاده به سمت ایستگاه راه آهن به راه افتادم، سعی می کردم آرام بروم تا زمان بگذرد ولی زمان قصد گذشتن نداشت. در نهایت ساعت دو و ربع به ایستگاه رسیدم. به جز یک سرباز نیروی انتظامی هیچ کسی در ایستگاه نبود. او هم با تعجب مرا نگاه می کرد، به پیشش رفتم و بعد از سلام گفتم: می دانم خیلی زود آمده ام ولی چاره ای نداشتم. بفرمایید کیفم را بازرسی کنید، لبخندی زد و گفت: نیازی نیست.

روی صندلی نشستم، خیلی خسته بودم و به شدت خوابم می آمد. دیر خوابیدن دیشب، ایستادن در مینی بوس آقا اسدالله، پیاده سوار شدن های مسافران مینی بوس آزادشهر به گرگان، همه دست به دست هم داده بودند که کاملاً گیجم کرده بودند. ساعت تازه دو و نیم شده بود و تا حرکت قطار هنوز سه ساعت و نیم دیگر وقت مانده بود. به فکر خوابیدن افتادم ولی روی صندلی نمی شد خوابید. چشمم به نماز خانه که در ضلع شرقی سالن انتظار بود افتاد و فکر خوبی به سرم زد. نمازخانه با مسجد فرق دارد و احتمالاً بشود در آن حداقل در گوشه ای کمی استراحت کرد.

وقتی درش را باز دیدم خیلی خوشحال شدم. اینجا حداقل می توانستم روی زمین بنشینم و پایم را دراز کنم و اگر شد چرت کوتاهی بزنم، فکر نکنم مشکل شرعی داشته باشد، ضمناً هیچ کس هم نیست تا برایش مزاحمتی ایجاد کنم. داخل نمازخانه ایستگاه راه آهن گرگان به شکل حرف ال انگلیسی است و پشت آن از سالن دید ندارد، آنجا بهترین مکان برای استراحت است، خوشبختانه شوفاژها گرم بود و همه چیز برای استراحتی کوتاه مهیا بود. برای اولین بار در عمرم داشتم در چنین جایی استراحت می کردم. رویم نمی شد کاملاً بر روی زمین دراز بکشم، به همین خاطر همان کنار شوفاژ به دیوار تکیه دادم و فقط پاهایم را دراز کردم و چشمانم را بستم.

گرمای مطبوع به همراه نرم بودن فرشی که زیرم بود محیطی بسیار دل انگیز ایجاد کرده بود. تازه چشمانم گرم شده بود که صداهای نامفهومی شنیدم، به نظر هنوز نخوابیده بودم ولی در وضعیتی نامتعادل هیچ از این صداها نمی فهمیدم. وقتی صداها برای چندین بار تکرار شد، به زحمت توانستم چشمانم را باز کنم تا حداقل بفهمم که این صداها را در خواب می شنوم یا بیداری؟ منبع صدا درست مقابل در بود، به همین خاطر خوب نمی دیدم، کمی خودم را خم کردم، فقط یک توده سبز رنگ می دیدم که تکان می خورد.

از دیشب خواب و استراحت با من قهر کرده است، هیچ جا حتی لحظه ای هم نمی توانم استراحت کنم. این بدن نیاز به استراحت دارد و اگر این وضعیت ادامه پیدا کند حتماً مشکلی برایم پیش خواهد آمد. تنها عاملی که مرا امیدوار نگاه می داشت قطار و تخت خواب آن بود. تصمیم داشتم از همین ایستگاه گرگان تخت بالا را باز کنم و تا خود تهران بخوابم. همین امید باعث می شد که بتوانم این خستگی را تحمل کنم.

خودم را تکانی دادم و چشمانم را مالیدم تا از آن حالت خواب آلودگی خارج شوم. همین کار باعث شد وضوح تصویری که می دیدم بالا برود. همان سربازی بود که در بدو ورود به ایستگاه دیده بودم، حتماً آمده بود تا مرا بیدار و از نمازخانه بیرون کند. کلاً مسئولین مکان های عبادتی با استراحت کردن مردم در آنجا مشکل دارند. می خواستم بگویم اینجا که مسجد نیست که مشکل شرعی داشته باشد، من هم مسافرم و فقط نیاز به کمی استراحت دارم.

البته می بایست مودبانه می گفتم تا برخوردی پیش نیاید، خودم را آماده کردم که ابتدا از ایشان عذرخواهی کنم و بعد توضیح دهم که در حال انجام کار خلافی نیستم که این طور برخورد می کنید. تا آمدم چیزی بگویم فقط شنیدم که می گفت: بدو آقا، بدو که جا نمانی! وقتی دیدم در سالن نیستید، حدسم درست بود که در اینجا هستید و حتماً هم خوابیده اید. همان وقتی که دیدمت از چهره ات فهمیدم که خیلی خسته ای. بدو که وقت نداریم.

تا بلند شدم و به مقابل در نمازخانه رفتم و کفش هایم را پوشیدم، آن سرباز دوان دوان به بیرون سالن و محل سوار شدن رفته بود، صدایش را می شنیدم که داد می زد: صبر کنید، صبر کنید، آمد، آمد. وقتی وارد سالن شدم، همانند زمانی که آمده بودم کاملاً خالی بود و هیچ کس در آن نبود، هاج و واج دور و برم را نگاه می کردم که احساس کردم در حال کشیده شدن هستم. آن سرباز داشت مرا به زور به سمت بیرون سالن می برد. وقتی به فضای باز ایستگاه و محل قرار گرفتن قطارها رسیدم، چشمان که به آسمان افتاد، همانجا ایستادم. کاملاً بهت زده شده بودم، هوا کاملاً تاریک شده بود.

تا بفهمم چه شده و بتوانم تا حدی از این برزخ سهمگین خارج شوم، خود را مقابل درب واگن قطار دیدم. مامور سالن که آن بالا ایستاده بود می گفت: سوار شوید ولی من نمی توانستم حرکت کنم. فکر کنم چندین باری مامور قطار به من اشاره کرد تا سوار شوم و من تکانی نمی خوردم، در آخر به کمک آن سرباز سوار شدم. در سالن بلافاصله بعد از وارد شدن من بسته شد و بعد از چند ثانیه هم قطار به راه افتاد. این اتفاقات به قدری سریع و پشت سر هم رخ داده بود که مغزم اصلاً نمی توانست آنها را پردازش کند. تنها کاری که به طور غیرارادی انجام دادم، نشان دادن بلیط به مامور سالن بود.

لبخندی زد و گفت: دیر رسیدید ولی رسیدید، خدا را شکر جا نماندید. سعی کنید همیشه نیم ساعت قبل از حرکت قطار در ایستگاه باشید. کوپه شما چهار تا واگن جلوتر است. سپس مرا راهنمایی کرد تا به سمت واگن و کوپه خودم بروم. گفتم: به جای نیم ساعت من از سه ساعت و نیم پیش در ایستگاه هستم. اصلاً نفهمیدم چه طور شد که این گونه دیر به قطار رسیدم. من فقط در نمازخانه چند دقیقه چشمانم را بستم. آن موقع هوا کاملاً روشن بود و هیچ خبری هم از قطار نبود. نگاه معنی داری به من کرد و بعد از خداحافظی به سمت دیگری رفت.

تا به واگن و کوپه خودم برسم مغزم تا حدی توانست اتفاقات چند دقیقه پیش را پردازش کند. من فکر می کردم تازه چشمان گرم شده ولی انگار حدود سه ساعتی را در خواب سنگین بوده ام. واقعاً اگر آن سرباز نبود از قطار جامانده بودم. جاماندن از قطار در حالی که حدود سه ساعت قبل از حرکت در ایستگاه باشی غیرقابل باور است، این مامور سالن هم حق داشت به حرف های من توجهی نکند. واقعاً دست آن سرباز درد نکند که مرا به یاد داشت و حتی تا بخشی از نمازخانه که در دید مستقیم هم نبود سر زد تا مرا بیابد.

وقتی وارد کوپه شدم، هیچ مسافری نبود. روی صندلی که نشستم آهی کشیدم از این که نتوانستم از آن سرباز تشکر کنم. آن قدر اتفاقات سریع رخ داد که فرصت نشد اصلاً بفهمم چه شده تا بتوانم از او تشکر کنم. خودم را دلداری دادم که دفعه بعد حتماً او را در ایستگاه خواهم دید و جانانه از او تشکر خواهم کرد. کاری که او برای من انجام داد اصلاً وظیفه اش نبوده، بزرگوارانه تعهدی که داشته باعث این کار شده است. احتمالاً وقتی همه مسافرین در ایستگاه بوده اند و بعد سوار شده اند مرا ندیده و به دنبالم گشته تا از قطار جا نمانم.

متاسفانه در سفرهای بعدی ام هیچگاه او را در ایستگاه گرگان ندیدم، حتی به پاسگاه ایستگاه رفتم تا خبری از او بگیرم، ولی چون دقت نکرده بودم و نام و فامیلش را نمی دانستم نتوانستم از او اطلاعات دقیقی به دست آورم. افسر پاسگاه تنها چیزی که به من گفت این بود که دو هفته قبل دو تا سرباز از اینجا رفته اند، یکی خدمتش تمام شده و دیگری هم به جای دیگری منتقل شده. خیلی دوست داشتم می دیدمش و دستش را می فشرد. شاید کارش کوچک به نظر آید ولی برای من خیلی بزرگ بود. بزرگ بودن گاهی در کارهای کوچکی است که انجام می شود.

نظرات 1 + ارسال نظر
پری دریایی شنبه 1 دی 1403 ساعت 09:26

سلام دوست عزیز
من هم یه بار یه ساعت زودتر به ایستگاه قطار رسیدم اما بنا به دلیلی قطارم رو از دست دادم هم پول بیشتری بابت خریدن بلیط اتوبوس دادم هم دیرتر رسیدم و خسته تر
این نوع مهربونیا اونقدددددددر دلچسبن که تا آخر عمر فراموش نمیشن از نطر منم اون آقاسربازه واقعا کار بزرگی کرده اونم وقتی که اصلا وطیفه اش نبوده

من سوار قطار بودم و قرار بود ساعت 2:30 نصف شب برسه قزوین، من از 2 بیدار بودم اما متوجه نشدم کجام فقط ساعتم رو چک کردم که نیم ساعت مونده پس این ایستگاهی که هستم نمیتونه قزوین باشه اما اما ای دل غافل که نیم ساعت زودتر به ایستگاه قزوین رسیده و زودتر هم راه افتاده،رفتم گشتم مامور خواب آلوی قطار رو پیدا کردم به مامور قظار گفتم چرا هیچکس نگفت اینجا قزوینه ولی ایشون به روی مبارکش نیاورد
نصف شب بود من مونده بودم چیکار کنم بهش گفتم ایستگاه بعدی که 20 دقیقه فاصله دااره بگه من پیاده بشم تماس هم گرفتم که اون ایستگاه بیان دنبالم تو سالن واستاده بودم و منتطر. نگو اون ایستگاه رسیده و مامور گیج و بی مسیولیت هیچی نگفته و قطارم شاید حتی 1 دقیقه هم واینستاد و من مجبور شدم ایستگاه بعدی که از قزوین 1 ساعت فاصله داشت پیاده بشم و یک ساعتم اونجا منتطر بشم تا بیان دنبالم
به مامور اعتراض کردم اما فایده ای نداشت کلا از اون آدمایی که همه چی به یه ... بود

درود و سپاس
به نظرم هر فردی در هر کاری اگر مسئولیت خود را به نحو احسن انجام دهد، همه کارها بدون مشکل انجام می شد. حالا فراتر از آن، لطفی است که نشان از بزرگی فرد دارد. این افراد در هر جایی به فکر حل مشکلات همنوعانشان هستند و خاطرات خوش برای آنها به جای می گذارند.
در مورد قطار و ایستگاه قزوین باید بگویم مامور قطار وظیفه اش را انجام نداده است و می بایست در نزدیکی ایستگاه قزوین به شما اطلاع می داده. متاسفانه بعضی ها حتی وظیفه شان را نیز به درستی انجام نمی دهند.
ضمناً سپاس به خاطر این که مطالعه فرمودید و پیام گذاشتید.
در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد